هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۱۲:۳۶ سه شنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۵
#34

سامانتا ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۹ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۵:۰۸ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
از ما که گذشت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 248
آفلاین
من زنده ام‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍.........................


از دفتر خاطراتم :

از او می ترسم... گاه تصور می کنم با هیبتی عظیم در مقابل من ایستاده و م


Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۷:۴۹ سه شنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۵
#33

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
سلام ارباب

الان ساعت 20 دقیقه به هشت روز سه شنبه هستش و این جانب در حال حاظر زنده میباشم

تا بعد ببینیم که باز هم زنده هستم یا نه
( یه چیز دیگه من تا پنجشنبه ی هفته ی دیگه تهران هستم بعد از اون یه 20 روزی نیستم بعد دوباره هستم)



Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۲۳:۴۹ دوشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۵
#32

شاهزاده خالص


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۵۲ سه شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۴:۵۷:۵۶ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 460
آفلاین
خب منم رو که همه میشناسن
خادم و جاسوس ویژه ی لرد سیاه
دارای عنوان Yellow Spy
اومدم تو


تصویر کوچک شده


Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۲۱:۱۲ دوشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۵
#31

شون پن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۱ دوشنبه ۶ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۰۳ سه شنبه ۱ دی ۱۳۸۸
از آمریکا،سانفرانسیسکو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
تا اینجایی که دارم حس میکنم باید هنوز زنده باشم!
پس با این حساب اعلام میکنم من متاسفانه هنوز زنده ام!!! و تا اخرین قطره خون خود در خدمت اربابم خواهم بود.


تصویر کوچک شده


Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۲۱:۰۵ دوشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۵
#30

مورگان الکتوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۳ شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 620
آفلاین
من الکتو همینجا اعلام می کنم که زنده ام و زندگی می کنم و تا آخرین قطره ی خونم به لرد سیاه وفادار خواهم بود.


تصویر کوچک شده


Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۲۰:۳۳ دوشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۵
#29

پيتر پتي گرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۲۵ جمعه ۲ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۴۵ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
از بالاي ديوار آخري!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 303
آفلاین
در پي تصميمي كه به تازگي اتخاذ شده تمامي افرادي كه نامشان در ادامه خواهد آمد و جزو ارتش تاريكي و خادمان لرد به حساب مي آيند بايد اينجا بار دگر اعلام آمادگي كنند!
اين بار براي اين افراد نيازي نيست تا نمايشنامه بزنند بلكه تنها كافي است پستي مبني بر زنده بودنشان(!) ارسال!! كنند!

افراد حاضر در ارتش:
پیتر پتیگرو ( سایه ی لرد سیاه)
سرژ تانکیان ( سایه ی لرد سیاه)
مونالیزا ( فرمانده ی مرگ خواران)
سوروس اسنیپ ( فرمانده ی مرگ خواران)
شون پن ( مرگ خوار)
مونتاگ ( مرگ خوار - شواله ی سیاه)
رودولف ( مرگ خوار)
بلرویچ ( مرگ خوار)
هوکی ( مرگ خوار)
مارکوس فلینت( مرگ خوار)
مورفین گانت ( شوالیه ی والپرگیس)
ادی ماکای( شوالیه ی والپر گیس)
الکتو ( شوالیه ی والپرگیس)
سامانتا ولدمورت ( شوالیه ی والپرگیس)



همنچنين افرادي كه مي خواهند به ارتش بپيوندند مي توانند دوباره طبق شرايطي كه در پست نخست همين تاپيك آمده اعلام حضور كنند!
باشد تا لطف لرد سياه شامل حال همگان شود! و باشد تا ناپاكان و خائنين!! به سزاي اعمالشان برسند!

سپاس گذار لرد سياه باشيد!

پيتر پتي گرو
سايه ي لرد سياه


[b][size=large][color=003300][font=Georgia]و ازش پرسيدم كه:خ


درخواست برای پیوستن به لرد سیاه
پیام زده شده در: ۱۵:۰۶ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۸۵
#28

ماروولو گانتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۳ شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۰:۳۹ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۵
از تالار اسلایترین میرم بیرون !!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 168
آفلاین
اواخر ماه دسامبر بود و سوز و سرما بی داد می کرد . مردم از هر قشری از خانه خارج شده بودند تا آخرین خریدهای خود را انجام دهند . هر کس به سمتی می رفت و کسی حتی نیم نگاهی هم به مردم اطراف خودش نمی انداخت . انگار فقط خودشان در این دنیا بودند و کس دیگری وجود نداشت .
در چشم همه ی آن ها برق خاصی وجود داشت . شاید عده ای به خاطر رسیدن سال نو و عده ای برای مسایل شب سال نو . ولی چیزی که در چهره ی همگی به طور مشترک نمایان بود ، آرامش بود . چیزی که همه به دنبال آن بودند ، با هم بر سر آن دعوا ها می کردند ولی در آخر هیچ کدامشان به طور کامل به آرامش نمی رسیدند .
در مرکز شهر ، همه با آخرین توان خودشان را به مغازه وارد می کردند و سعی در انجام دادن کار خود داشتند . عده ای ویترین مغازه ها را نگاه می کردند . در این بین کسانی هم بودند که با حالتی آرزومندانه ، طوری به لباس های ویترین چشم دوخته بودند و در افکار خود به سر می بردند که انگار شب سال نو بود و خودشان را در آن لباس مجسم می کردند . اصلا اعتنایی به طعنه هایی که به آن ها زده میشد هم نمی گذاشتند .
از این دست افراد در این شهر کم نبودند ، حتی شاید بیشتر از افراد مرفه بودند ولی طوری به حاشیه رانده شده بودند که جز با سرک کشیدن به گوشه و کنار شهر و محله های خرابه ، نمیشد آن ها را دید .
در جلوی یک مغازه که پشمی و گرمی را در ویترین داشت ، شخصی با لباس ها و کفش هایی که انگار مدت ها از مرگشان گذشته بود ، با چشمهایی که بی روح جلوه می داد ، به ویترین زل زده بود . مدتی با چشمانی حریص به لباس ها نگاه می کرد . بار ها از خودش پرسیده بود چرا او نباید لباس تمیزی به تن کند و هم چون بقیه ی افراد شهر ، به خرید و تفریح بپردازد ؟ بار ها پرسیده بود ولی هر بار با جواب های گوناگونی مواجه میشد .
به داخل کوچه ی کنار یک مجتمع مسکونی قدیمی رفت . در داخل کوچه فقط یک سطل آشغال بود . البته در کنار همان سطل ، افرادی هم بودند . آن ها می شناخت . کسانی که همچون او مکانی برای زندگی نداشتند و شب ها این جا می خوابیدند . به جایی که برای خودش همیشه داشت رفت . خیلی سعی کرد که بخوابد ، زیرا در این شب که همه کنار خانواده ی خود شاد و خوشحال بودند ، اگر کسی خانواده نداشت ، پس همان بهتر که بدون افکار شادی بخش به خواب برود .
شادی ... چه کلمه ای ! خیلی وقت بود که این کلمه برای ماروولو معنی خود را از دست داده بود . در این چند سال اصلا حتی لحظه ای شاد نبود . چون از بین تمام دوستانش رانده شده بود . حتی بین مردم شهر هم جایی نداشت . هر جا که می رفت ، مردم از آن جا می رفتند و بچه ها او را به خاطر لباس هایش مسخره می کردند و هو می کردند .
کمی با یاد دوران گذشته سر خودش را گرم کرد . به دورانی فکر می کرد که چه جایگاهی داشت ... چه جایگاهی در بین مرگ خواران داشت و چه خدماتی که برای لرد انجام نداد . ولی افسوس . . . از وقتی که لرد ناپدید شده بود ، او هم سقوط کرده بود . دیگر از هیچ کس خبر نداشت و با کم کسی حرف میزد .
آن شب ، خودش هم نمی دانست چرا ، ولی نسبت به بقیه ی شب ها حال بهتری داشت . چند دقیقه ای به ستاره ها نگاه کرد و خوابید .
نمی دانست چه مدت خوابیده بود که با سوزش آشنایی از خواب پرید . چه طور ... چه طور ممکن بود آن سوزش دوباره برگشته باشد ؟
پیش خودش فکر کرد که حتما سوزشی اتفاقی بوده و سعی کرد تا دوباره بخوابد . ولی در کمال نا باوری حس کرد که هر لحظه بیشتر و بیشتر هم می شود . به گوشه و کنار کوچه نگاه کرد . همه ی افراد خواب بودند . آستینش را بالا زد . در ساعد دست چپش علامتی به رنگ مشکی خودنمایی می کرد . باورش نمی شد . ولی نباید زود تصمیم می گرفت ف باید اول مطمئن میشد .
کمی با دست راستش علامت را نوازش کرد تا دردش آرام گیرد . به این فکر می کرد که اگر واقعا اربابش برگشته باشد ، چه چیزی بهتر از این برای شروع سال نو لازم داشت . با این فکر ، خونی که سال ها در رگ هایش یخ زده بود ، به جوشش افتاد . حسی عجیب داشت . این علامت خیلی او را امید وار کرده بود .
سوزشش به حدی رسیده بود که نمیشد تحمل کرد . دردی طاقت فرسا داشت . ولی عجیب که ماروولو با این درد لبخندی بر لبانش نشست که چهره ی او را به کلی تغییر داد .
لبخند زد ... کاری که سال ها نکرده بود . با خوشحالی از جایش بلند شد . به افرادی نگاه کرد که همچنان در خواب بودند . آن ها نمی دانستند که چه نعمتی نصیب ماروولو شده .. و حتما فردا که با رختخواب خالی او مواجه شوند، خیلی تعجب می کنند .
با خوشحالی به وسط کوچه رفت . نمی دانست چگونه احساسات خودش را بیرون بریزد . خنده ای را شروع کرد . خندید ... خنده ای که هر لحظه اوج می گرفت ... دیگر نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد . بسیار بلند خندید و به سمت خیابان اصلی به راه افتاد . برای رفتن پیش ارباب خود ، باید کمی به وضع خودش می رسید ...


تاييد شد!


ویرایش شده توسط پيتر پتي گرو در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱۷ ۷:۱۴:۳۴

آن چه ثابت و برجاست ، ثابت و برجا نیست . دنیا این چنین که هست نمی ماند .
برتول برشت




Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۱۶:۱۹ سه شنبه ۸ فروردین ۱۳۸۵
#27

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۵:۱۳ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
همه جا را سکوت و تاریکی پوشانده بود . هیچ صدایی به گوش نمیرسید . نه چرا صداهایی از دور میامد . صداهای پا بودن . نمیشد گفت که چند نفرند ، اما مشخص بود که بیشتر از یک نفر هستند . صداها نزدیک میشدند ، نزدیک و نزدیک تر !
سه مرد در انتهای راهرویی طویل پدیدار شدند . دوتای آنها مرد سوم را گرفته بودند و او را کشان کشان با خود حمل میکردند . مرد سوم دائم زیر لب با صدای لرزانی میگفت :
- من گناه کار نیستم ، من فقط اومدم تا وفاداریمو ثابت کنم ! نه خواهش میکنم ....
اما دو مرد دیگر به حرفهای مرد سوم توجهی نداشتند . آنها بدون کوچکترین حرفی همچنان مرد سوم را با خودشان میکشاندند . سرانجام آنها راهرو را پیمودند تا اینکه به یک در فلزی بزرگ رسیدند که در اثر مجاورت با هوا کاملا زنگ زده بود . یکی از مردان آرام چند ضربه به در فلزی زد .
صدایی از پشت در شنیده نشد . اما ظاهرا مرد منتظر هیچ جوابی نبود چرا که در را باز کرد و همراه با مرد دیگر وارد شدند . آن دو مرد ، مرد سوم را پرت کردند روی زمین ! آنگاه تعظیمی کردند و بدون کوچکترین حرفی از اتاق خارج شدند و در را پشت سرشان بستند .
مرد سوم که ظاهرا شدیدا مجروح شده بود در حالی که بدنش به شدت میلرزید ، سرش را به آرامی بالا گرفت و با چشمهای نیمه بازش توانست بدن تیره و تاری را تشخیص بده که دقیقا روبه روی او ایستاده بود .
صدای زیر اما تهدید آمیز ولدمورت از فاصله نه چندان دور مرد به گوش رسید :
- اینم از دوست قدیمیمون ، زابینی !
مردی که زابینی نام داشت روی زمین خزید و خودشو با مشقت به امتداد شنل اربابش رساند که روی زمین بود و در حالی که به سختی بر آن بوسه میزد به آرامی زیر لب گفت :
- ارباب ، ارباب . من ....خی..خیلی از دیدارتون خوشحالم .
سکوت برقرار شد . در این مدت کوتاه ولدمورت با لذت بر بالای سر زابینی ایستاده بود و داشت لرزیدن او را تماشا میکرد . ولدمورت با همان صدای ریز و وحشت انگیزش گفت :
- دیر کردی !
با اینکه در صدای ولدمورت هیچ نشانی از تهدید دیده نمیشد اما زابینی که تا آن لحظه فقط کمی میلرزید به شدت شروع کرد به لرزیدن . او با صدای وحشت زده ای گفت :
- ارباب ، نمیتونستم بیام ، من توی هاگوارتز بودم ، وقتی نشان شما روی دستم داغ شد فهمیدم که شما برگشتید اما نمیتونستم برگردم چون ...دامبل....دامبلدور میفهمید . من باید صبر میکردم .
ولدمورت روی زابینی خم شد و با حرکت سریعی آستین دست چپ زابینی را جر داد . بر روی دست زابینی عکس درخشان جمجمه بی نهایت زشتی بود که از دهان آن ماری درآمده بود .
ولدمورت با بی اعتنایی دوباره صاف ایستاد . سپس با صدای نفرت انگیزی گفت :
- حتما من بهت گفتم که هیچ بهانه ای رو .....
صدای جیغ زابینی به هوا رفت ! او در حالی که خودشو روی زمین جمع کرده بود فریاد زد :
- ارباب خواهش میکنم .... من کاری نمیتونستم بکنم .... اون همه جا.... منو زیر نظر داشت .
ولدمورت با یک حرکت سریع چوبدستیش را از توی ردایش بیرون کشید و زیر لب گفت :
- کروشیو !!!
بلافاصله دست و پای زابینی روی بدنش جمع شدند . سپس بدنش به شدت شروع کرد به لرزیدن . زابینی از ته دل جیغ میزد و طلب کمک میکرد اما هیچوقت کسی به فریاد او نرسید .
ولدمورت به آرامی چوبدستیش را پایین آورد . بلافاصله صدای جیغ های زابینی نیز قطع شد . او در حالی که هق هق میکرد خودش را یک گوشه جمع کرد .
ولدمورت با کمال آرامش چوبدستیش را در ردایش گذاشت سپس هوا را با خشم از بینی اش خارج کرد و گفت :
- زابینی ، من از تو خیلی بیشتر از اینا انتظار داشتم ! تو واقعا لرد ولدمورت رو از خودت ناامید کردی .
زابینی که هنوز داشت به شدت گریه میکرد جیغ زنان گفت :
- خواهش میکنم ارباب ، فقط یه فرصت دیگه به من بدید ، خواهش میکنم ....
- خفه شو !
ولدمورت این کلمات را با فریاد بر زبان آورده بود . بلافاصله زابینی ساکت شد . او در حالی که نفس هایش هر لحظه صدا دار تر میشد . تنها با چشمان اشک آلود به ولدمورت چشم دوخت . در این مدت ولدمورت عرض اتاق را به آرامی طی میکرد ، سپس برمیگشت . ناگهان ولدمورت با صدای زنگ داری گفت :
- زابینی ، من بهت یه فرصت دیگه میدم . باید خودتو بهم نشون بدی ، فهمیدی ؟
زابینی چند لحظه ساکت ماند . گویی آن چیزی را که میشنید باور نمیکرد . پس او زنده میماند ! زابینی با صدای ضعیفی گفت :
- ارباب متشکرم . ارباب...
و خواست به سمت شنل ولدمورت برود تا دوباره روی آن بوسه ای بزند اما ولدمورت با خشم فریاد زد :
- ببریدش !
بلافاصله در باز شد و همان دو مرد وارد اتاق شدند و به سمت زابینی رفتند . ناگهان صفحه تیره شد و همه چیز تبدیل به سایه و و به دنبال آن تبدیل به نیستی شدند . گویی هیچ وقت وجود نداشتند . ( این آخرش چه ربطی داشت )


تاييد شد!


ویرایش شده توسط پيتر پتي گرو در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۹ ۳:۱۲:۴۵



Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۹:۲۳ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۵
#26

لوسیوس مالفوی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۲ شنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۵۴ دوشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۱
از قصر خانواده مالفوی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 807
آفلاین
پتی پیگرو با سرعت از پله ها بالا میره ....صدای نفس نفس زدنش همه ی محیط را اشغال کرده گویا غولی در حال خرناس است ولی صدای نفس های پتی هست که به نظر خیس باران شده .....اما آفتابی که بیرون از خانه است نشان از تابستانی خشک است.

ارباب ! ارباب! ها ها ها(نفس نفس)

پتی در حالی که دره اتاق را شترق کنده بود این کلمات را دهان خود بیرون پرت میکرد.

لردسیاه: اوووووووی مرض نزدیک بود پس بی افتم چرا مثل گاو میای تو چه مرگته چرا این شکلی شد ها ...... کرشیوً!

آخ....اوووووف.!

خوب حالا میگی چه مرگته یا باید بازم قلقلکت بدم!

بله ارباب میگم....ولی خیلی وحشتناک است ....هیچ جوری نمیتونم بیان کنم خیلی دردناک است....حتما....از ترس پس می افتید.

کرشیو!!!!!

مراقب حرف زدند باش پتی من خودم عنصر ترسم !

ارباب چرا درک نمیکنید ....وحشتاک است!

لرد:خوب حالا می گی چی شده یا کاری کنم که دیگه آرزوی حرف زدن داشته باشی؟!

بله ارباب میگم..... امروز وزارت بهداشت راه افتاده تو خیابان ها وداره افرادی که ختنه نکردن رو ختنه میکنن. از اونجای که شما در لیتل هنگلتن بزرگ شدید و اون یه یتیم خونه اجنوی است شما ختنه نشدید!


نه
لرد انگشت شصت خودش رو میکنه توی دهنش و شروع میکنه به مک زدن: مامان جون من میترسم کجایی.

-------------------------------------------------------------
لوسيوس عزيز!
آيا واقعا شما تصور مي كنيد كه با اين نوشته پذيرفته خواهيد شد؟! لرد سياه اين بار قدرتمند تر از هميشه برخواسته و انتظار اطاعت محض را از خادمانش دارد. سرورمان در ابتدا فرمودند كه تنها كساني كه جدي بنويسند براي خدمت به تاريكي پذيرفته اند! در ضمن بايد به سوژه هم توجه كنيد! بايد در مورد داغ شدن علامت شومتان و پذيرفته شدن بنويسيد!
پس لرد سياه منتظر حضور جدي تر و نيرومند تر شماست!
باشد تا زير نشان سياه قرار گيريد!
سپاس گذار لرد باشيد كه اين سخنان از سوي اوست!


ویرایش شده توسط پيتر پتي گرو در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۸ ۱۵:۳۳:۱۴

جادوگران


Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۲۳:۵۲ شنبه ۵ فروردین ۱۳۸۵
#25

مارکوس فلینتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۴۹ جمعه ۱۵ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۱۵ دوشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 328
آفلاین
به دستور لرد سیاه من ادامه ی نمایشنامه ی قبلی را می نویسم.... :yeah :_:_:_:_:_:_:_:_:_:_:_:_:_:_:_:_:_:_:_:_:_:_:_:_:_:

لرد سیاه رو به مارکوس کرد و گفت: امیدوارم در آغوش مرگخواران بهت خوش بگذره.....
سپس خنده ای شیطانی کرد .... از خندیدنش معلوم بود که هنوز کارش با مارکوس تمام نشده است.... مارکوس ان قدر درد کشیده بود که اشک هایش در آمده بود و صورتش قرمز شده بود ... دستش را بر روی نشانی که در بازوی سمت چپش بود کشی و بعد در اولین تماس آهی کشید....
لرد تمام مدت می خندید... مارکوس پس از هر خنده ی لرد سیاه اضطرابش بیشتر می شد... او می دانست که لرد سیاه به همین سادگیا یک نفر را مرگخوار نمی کند.... او میدانست که لرد سیاه او را انقدر ازار می دهد تا دیگر بعد از مرگخوار شدن دیگر به فکر سفید شدن نیوفتد....

مارکوس همچنان با دستش بازویش را مالش می داد ولی ناگهان لرد سیاه رو به پیتر پتیگرو کرد و گفت: من دیگه باید برم.... همتون میگیرن امتحانش میکنین... از اونایی که تو اون اتاق گذاشتین هم می تونین استفاده کنین.... من اومدم باید آماده ی آماده باشه....
پتیگرو با لحن شجاعانه ای امر را قبول کرد.... سپس رو به بقیه ی مرگخوارا کرد و گفت: همه بیاین ... باید بریم تو اون اتاق تا تازه واردو امتحان کنیم...
مارکوس در ذهن خود هزاران سوال به وجود آورده بود .... از خودش می پرسید که چرا این ها اینقدر با او خشک بر خورد می کنن؟... در ان اتاق چه چیزی در انتظار اوست؟... لرد پس از امدن چظور می خواهد از اماده بودن او اطلاع پیدا کند؟ایا می خواهد یک دوئل راه بیاندازد؟...
مارکوس برای هیچ یک از این سوال ها پاسخ مناسبی پیدا نکرد... ولی میدانست که چند دقیقه ی دیگر یعنی وقتی که به ان اتاق برود بیشتر سوال هایش جواب پیدا خواهند کرد....
ولی دیگر مارکوس وقتی برای فکر کردن نداشت زیرا پتیگرو او را از پشت به سوی اتاق حول میداد... مارکوس به پشت خود نگاهی کرد و گفت: چی کار می کنی... خوب خودم میام دیگه....
ولی پتیگرو دیگر او را به داخل اتاق انداخته بود.... در اتاق هیچ نوری نبود ... تاریکی مطلق... سکوت ان اتاق گوش را به درد می آورد... مارکوس می دانست که این سکوت قبل از طوفان است... به همین دلیل دلش را به سکوت اتاق خوش نکرده بود..... در پشت مارکوس بقیه ی مرگخواران وارد شدند.....
پیتر چراغی را روشن کرد ولی این روشنایی به ضرر مارکوس بود زیرا با چهره ی غول بزرگی روبه رو شد... این غول حداقل بیست متر ارتفاع داشت... مارکوس با دیدن این صحنه داشت از هوش می رفت ولی به زور خودش را نگه داشت....
مارکوس برای سوال کردن از یکی از مرگخواران رویش را برگردانند ولی دیگر کسی در اطراف او نبود.... همه رفته بودند و فقط مارکوس و اون غول در اتاق بودند.... ارتفاع خود اتاق خیلی زیاد بود و انتهای اتاق ناپیدا بود....
مارکوس بلافاصله دستش را از روی بازویش بر داشت و چوبدتیش را در اورد... در همین لحظه غول با دمش به سمت مارکوس حمله کرد.... مارکوس سریعا به بالا پرید... وقتی غول به مارکوس نزدیک شد توانست ظاهر او را ببیند.... ان غول به رنگ سبز لجنی بود... دمش حدود دوازده متر بود.... هیکلی دایناسور مانند داشت... چشمانش قرمز بود...و بالای سرش یک شاخ سیاه رنگ قرار داشت... مارکوس بعد از تماشای چند لحظه ای غول یک آوادا کودارنا به سمت ون فرستاد ولی وقتی به بدن غول اثابت کرد نور طلسم محو شد و دیگر اثری از طلسم باقی نماند...
مارکوس به فکر این افتاد که چه باید بکند تا نقطه ی ضعف ان غول را پیدا بکند...... ولی بعد از چند دقیق بعد سوراخ کوچکی بر روی گلوی غول توجهش را جلب کرد... بعد به فکر این بود که یک طلسم بر روی ان طوراخ بفرستد ولی ناگهان غول با دست هایه سه متریش مارکوس را به گوشه ی اتاق پرتاب کرد....
مارکوس با کمر به دیوار بر خورد کرد و بعد برای چند لحظه سرش گیج رفت.....
ولی بلافاصله بلند شد زیرا غول یک بار دیگر با دمش به او حمله کرد.... اما این دفعه مارکوس بعد از این که به بالا پرید تا از ضربه ی دم غول د امان باشد چوبدتی را به سمت ان سوراخ نشانه گرفت و بعد طلسمی را زیر لب گفت و بعد نور سبزی از نوک چوبدستیش خارج شد و به ان سوراخ روی گلوی غول برخورد کرد....بعد از چند دقیقه غول بر روی زمین ولو شد.....
مارکوس خیلی عرق کرده بود.... دستش رو بر روی پیشانیش کشید و عرقش را پاک کرد ولی در همان لحظه دری در مقابل مارکوس باز شد که در پشت ان لرد سیاه ایستاده بود و به مارکوس می خندید.... مارکوسم که خنده ی لرد سیاه را دید جانی تازه گرفت و گفت: ببخشید قربان... قبول می شم.....
لرد سیاه هم صدای خندش بالاتر رفت و گفت: قبول می شی... عالی بود.... فقط من باید یه گفت و گویی با پیتر داشته باشم ببینم که آیا قبولت کنیم که تو ماموریت ها شرکت کنی یا نه.....
________________________________________
امیدوارم این دفعه قبول کنید


تاييد شد!


ویرایش شده توسط پيتر پتي گرو در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۶ ۱۴:۴۰:۴۰

عضو اتحاد اسلایترین







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.