هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۰:۵۸ چهارشنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۵
#74

مك بون پشمالو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۳۰ پنجشنبه ۱۱ دی ۱۳۴۸
آخرین ورود:
۱۳:۱۳ سه شنبه ۱۴ مهر ۱۳۸۸
از پيش چو !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 198
آفلاین
- اِ در كشو رو بره چي واز كردي .. اونو بذار سر جاش ! ...
- اين عكس هرميونه .. چقدر بزرگ شده !!
- بيگي اگه يه بار ديگه در كشوي منو بي اجازه باز كني، هوووم ، هووومك ! مامان !!
بيگانه : كشوي تو، اِ اين كشوي توئه ، مگه نگفتي كشو سوميه مال منه !!
- اون كشوي سوميه ؟!!
بيگانه : خب آره اگه از كشوي دوم از بالا شروع كني به شمردن ميشه سومي !!، ولي هرميون بزرگ شده ها !!
-
بيگانه : خب بزرگ شده ديگه .. چرا گريه مي كني ؟!

بيگانه :
"ندونسته دلمو به غريبه سپردم ... اون غريبه رو ساده شمردم .. گول چشم سياهشو خوردم ... رفت از اين شهر كه دلمو به خون بكشونه .. جون من رو به لب برسونه !
يه غريبه ديگه اومد از راه با من آشنا شد .. با تموم خستگي هاش با من همصدا شد !
Every night in my dreams, I see you, I feel you !
"
- مي بندي يا خودم بيام ببندم !
- ارباب چرا شما زحمت بكشي ، من كه بستم !
بيگانه : آره بستش ، من ديدم !
ولدي : درو نمي گم ! بنال بينيم بليز ! چه خبر از محفل ؟!
قبل از اينكه بليز شروع به حرف زدن كنه در باز ميشه و از پشت در يكي مياد تو !
- سلام من جسيكا پاتر هستم . هشت سال دارم، شيش تا بيستم دارم !
- منم دختر خالشم رومسا ،‌ هفت سالمه ، به لوازم آرايشم علاقه دارم !!
بليز : عرض به خدمتتون ارباب ، ميخاستم بگم محفلي ها حمله كردن !!
قبل از اينكه بليز حرفشو تموم كنه ، در ميشكنه و استرجس وارد ميشه !
رومسا : آخ !
بخاطر شتاب تند شونده استر نمي تونه خودشو متوقف كنه و ميخوره به جسيكا و دوتايي از پنجره پرت ميشن بيرون !! ( مكان كافه ي تفريحات سياه در طبقه هفتاد و دوم ساختمون هستش !! ) !
( براي اطلاعات بيشتر مي تونين به صحنه ي نابودي نسل اون گروه پرنده در فيلم عصر يخ يك مراجعه كنين !! )
رومسا : هيووم ، خدافظ‌ ، من بايد برم !
بيگانه : خداحافظ !!
- ولدي كي ميريم خواستگاري !!
ولدي :
بيگانه : نديدي وقتي اون دره شيكست چجوري خودشو فدا كرد !!
ولدي :
بيگانه : مي تونم نيم جاگم با خودم بيارم !!!!
ولدي :



تصویر کوچک شده

رون ويزلي !
___________________


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۱:۵۰ سه شنبه ۱۶ خرداد ۱۳۸۵
#73

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
_ نه بلیز!... فیلم اصلی دست اربابه!...همونجایی که بهت گفتم!
مونتاگ جامی را که در دستش بود و پر از نوشیدنی* را پایین گذاشت و رو به زابینی ادامه داد:
_ آره... از قسمت آرشیو دزدیدمش و دادمش به ارباب... دست خودشونه... بعد با الکتو و پتی گرو و کوییریل... زدیم یه فیلم درست کردیم، توپ توپ!... آره... بعد...
بلیز سریعا انگشتش رو روی بینی اش گذاشت و گفت:
_ هیسسس... ممکنه یکی اینجا جاسوس باشه!
و نگاهش رو به ساحره ای که کلاه رداش رو روی صورتش انداخته بود و پشت میز کناری نشسته بود، دوخت و در حالی که صدایش را پایین می آورد ادامه داد:
_ این دختره، مشکوک می زنه!... صبر کن...
صندلی اش را عقب داد و با لبخندی بر لب، به طرف ساحره به راه افتاد. صندلی ای را از پشت میزی که ساحره پشت آن نشسته بود به عقب کشید و بر روی آن نشست و گفت:
_ اهم... عیبی نداره که اینجا نشستم؟!
ساحره در حالی که با جام خالی اش بازی می کرد، خیلی خون سرد و بی روح گفت:
_ اگه داشته باشه چی؟!
زابینی که سعی می کرد چهره ی ساحره را ببیند، خندید و گفت:
_ اوه!... چه قدر بد اخلاق!... من می خوام یه چیزی سفارش بدم، تو چی می خوری؟!
ساحره با همان صدای سردی که هیچ احساسی در آن نبود گفت:
_ هر چی خودت می خوری!
** ده دقیقه بعد**
زابینی حسابی لایعقل شده و داره با ساحره هر و کر می خنده!
_ خب... راستی، ارباب کجا هست؟!
زابینی دستان چاقش را روی صورت سرخش کشید و با خواب آلودگی خاصی گفت:
_ ارباب؟!... اون؟!... اون توی... خونه ی... ری...دل...هاست....
ساحره صورتش را به زابینی نزدیک کرد، طوری که هرم نفس های گرم زابینی به صورتش می خورد. نفس هایی بد بوکه آکنده از الکل بودند. و در حالی که صدایش را پایین آورده بود، گفت:
_ اون نوار رو کجا مخفی کرده؟!
زابینی جامش را که دوباره پر شده بود، لاجرعه سر کشید و در حالی که سعی می کرد لبخندی شیرین بزند، گفت:
_ نمی دونم... اما اونجوری که مونی قبل.... از اینکه... تو بیای...می گفت،....اون رو... توی کشوی... پاتختیش.... قایم کرده!... راستی...
و با حالتی خاص، سعی کرد تا گوشه ی ردای ساحره را پس بزند، اما او خود را عقب کشید و گفت:
_ من باید برم...
و از جایش بلند شد تا برود، اما زابینی سعی کرد تا مانع او شود و می گفت:
_ نرو... صب...کن... هی...
ساحره از دست او فرار کرد، زابینی خواست بلند شود تا مانع رفتن او شود، اما از شدت مستی، بر زمین افتاد.
*********
جلوی خانه ی ریدل ها:
ساحره ای، در حالی که کلاه ردایش را روی صورتش می انداخت مقابل خانه ی ریدل ها ایستاده بود. و قبل از اینکه معجون مرکب پیچیده ای را که او را تبدیل به لارا لسترنج می کرد را بخورد، زیر لب گفت:
_ بلاخره اون فیلم حقیقی رو بدست می یارم، ولدمورت!... باید به همه ثابت بشه که من آنیتا دامبلدورم . نه آنیتا ققی!!... موهاهاهاها!
و معجون را بدون وقفه سر کشید.
**********************************
* سانسور صدا و سیما!
پ. ن: خب! برای اینکه به حرف ولدی جونم گوش کنم که گفت، یکی به خودتون بزنید یکی به سیاهه(!) یا بر عکس، این پست رو در اینجا زدم. شماها هم به جای اینکه در تی وی یا هالی پست بزنید، اینجا پست بزنید که اینقدر مجبور نشم نقض بکنم!!
هدف رسیدن آنیتا به فیلمه!! مکان فیلم هم که معلومه!... جان من نباشه جان همین ولدمرتتون(!) ژانگولری و ارزشی نکنین کار رو!!
در ضمن، نرین فرتی آنیتا رو لو بدین!! بذارین بچه به فیلم که رسید، با ولدی در گیر بشه تا حقایق آشکار بشه!
این لینک رو هم بخونین:
http://www.jadoogaran.org/modules/new ... id=121516#forumpost121516
راستی!! حالا من جدی زدم، حتما که نباید شما هم جدی بزنین که!!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۷:۰۹ دوشنبه ۱ خرداد ۱۳۸۵
#72

سدريك ديگوري


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۴ شنبه ۲۱ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۸۵
از لبه ي پرتگاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 523
آفلاین
چند ساله بعد منهاي چند سال قبل به اضافه ي چند دقيقه مساويه چند ساعته بعد

اربي(ارباب لرد ولدمورت كبير):خب اينا زيادي داشتن حرف ميزدن كمي حوصلم سر رفتم ساعته نه گذاشتمشون دمه در اومدن بردنشون.

مورفين:آفرين از قديم گفتن بچه ي حلالزاده به داييش ميره جيگر بيا بغلم.
اربي:جمعش كن بينيم باو كرشيو.
سدي:ارباب يه نامه رو زمينه.
اربي:بخون ببينيم چي نوشته
سدي نامه ي مچاله شده اي رو از روي زمين برميداره و با صداي بلند شروع ميكنه به خوندن.
سلام

من سارا اوانزم چهارده سالمه دنباله يه دوست خوب براي دوستي ميگردم نه ببخشيد من دنباله مرگخواراي بدجنس هستم تا همشونو بزنم اونا خيلي بدن من مامانمو نميخوام فقط ميخوام اون بدا رو بزنم شماها خيلي بديد بد بد بد


سدي رو به اربي ميكنه.

اربي در حاليكه اشك جمع شده در چشماشو پاك ميكنه رو به سدريك ميكنه:من متاثر شدم مگه ما با اينا چيكار كرديم اينقدر از ما بدشون مياد ببخشيد براي حفظ شخصيت لرد بايد جملمو عوض كنم.من بسيار اندوهگين شدم مگر ما با آنها چه كرده ايم كه اينگونه از ما بدشان مي آيد.
اربي:سدي پيتر مورفين شماها بريد و سارا رو بياريد تا من يك جلسه مشاوره براش بزارمببينم اين چرا اينقدر از ما بدش مياد.

ادامه ي اين داستان مهيج را در تاپيكه "ژاندارمري هاگزميد" دنبال كنيد...


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۱ ۱۷:۴۰:۴۸

[size=medium][color=0000FF]غم و اندوه را مي ستايم زيرا همواره همراه من بوده Ø


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۷:۳۳ شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۵
#71

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
سدریک و مورفین دو تا چنگال برداشتن اومدن جلوی میز.سدریک گفت:
_به به.سه تا پرنده ی کباب شده.اول از کدوم شروع کنم؟شنیدم کباب جغد خوشمزه است!!!
ولی نتونست بیشتر از اون حرف بیخود بزنه و داد زد:
_آخ...پام...مامانی...
ققی و کفیه داشتن مورفین رو سوراخ سوراخ می کردن و هدویگ هم با اسلحه ی همیشگی یعنی نوکش افتاده بود به جون سدی!
سدریک که شدیدا کف نموده بود گفت:
_آقا استپ (stop)..یه سوال...شما چجوری زنده شدین؟
ققی نیشخندی زد و گفت:
_من و کفیه که عمرا بمیریم.می مونه هدویگ...
هدویگ هم خنده ای موزیانه کرد و گفت:
_آدم دو روز با ققی بگرده مردن هم یادش می ره عزیز!...سدی جون تو با اون چی کار داری...من دارم حال می کنم تازه...بگیر که اومدم...
و سدریک دوباره فریادی از ته دل می کشه:
_آآآآآآآآآآآخ...ارباب کجایی...کمک...مادر جون...
ققی گفت:
_هدویگ بسه...من یه پیشنهاد بهتر دارم...یزار اینا دوئل کنن ما هم تشویقشون می کنیم...هر کدوم باخت اونموقع است که...
چند دقیقه بعد هدویگ و ققی و کفیه نشسته بودن یه گوشه و در حالی که بساطشون از چیپس و تخمه و پفک و ... فراهم بود داشتن با موج های مکزیکی پیاپی اون دو تا دلاور رو تشویق می کردن...
سدریک و مورفین به هم تعظیم کردن و یه خورده عقب رفتن تا آماده بشن.مورفین یه طلسم فرستاد و کلی ذوق کرد که از سدریک زودتر عمل کرده.
ولی هدویگ یه تکون به چوب دستیش داد طلسم مورفین برگشت و به خودش خورد و مورفین دومتر پرت شد عقب.
مورفین با قیافه ای مظلوم:
_می خوای اذیت کنی؟...برو گمشو(رجوع شود به فیلم نمکی...این عبارت سخنیست مشهور از خود نمکی!!!)
هدویگ گفت:
_هوهاهاهاهاها...تا تو باشی دیگه نپرسی که جغد چجوری چوب دستی می گیره دستش...یه نیگاه به امضام بنداز می فهمی چجوری چوب دستی می گیرم دستم...
مورفین:
_برو بابا حال داریا...جغد شاخدار...
بوووووووووم...
هدویگ یه طلسم قهوه ای(طلسم سال!رنگ سال!) روانه ی مورفین کرد.چند لحظه بعد جای اون یه بسته ی پلاستیکی رو زمین بود که توش یه ماده بود به رنگ قهوه ای تیره.
سدریک یه خورده جلو رفت و اون ماده رو بویید.بعد گفت:
_به به..ژون داداش بشاط ژوره ژوره...کفی ژون بیا خودمونو بشاژیم...
------------------------------------------------------------------------
بقیه ی رول به دلیل مسائل بی ناموسی به نفر بعدی سپرده می شه


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۳۰ ۱۸:۰۱:۴۶



Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۶:۵۲ شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۵
#70

تام ریدل پسر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۷ چهارشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۸:۴۸ پنجشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۲
از نا کجا آباد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 233
آفلاین
یهو در باز میشه و صدای سردی فریاد میزنه:کنتاکیوس!!!

طلسم به هر سه تاشون میخوره و دود همه جارو میگیره
وقتی دود از بین میره....سه تا کنتاکی رو سه بشقاب جداگانه به چشم میخوره((شماها که اصلا متوجه نشدید اون سه تا کنتاکی،کیا هستن!!؟))


ولدمورت وارد اتاق میشه و سدریک و مورفین رو از جا بلند میکنه و به هوششون میاره!!

ولدمورت:سدریک..مورفین...فعلا بسه....غذاتونو بخورید و بعد به مبارزتون ادامه بدید!!

بعد از گفتن این جرف ارباب لرد ولدمورت کبیر از کافه خارج میشه

مورفین و سدریک پیشبنداشونو میبندن و چنگال و قاشق به دست آماده خوردن غذا میشوند!!


[b]دلبستگی من به ریون و اعضاش بیشتر از اون چیزی بود که فکر میکردم!!.....بچه های اسلایت


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۸:۰۶ شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۵
#69

کارآگاه ققنوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۶:۲۶ سه شنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۳:۱۴ شنبه ۱۲ اسفند ۱۴۰۲
از در کنار دمبول
گروه:
کاربران عضو
پیام: 911
آفلاین
ولدی لبخندی از روی خنگیت می کشه
ولدی:تو منو یاد جوانی های خودم می ندازی...
مورفین:شوخی نکن بابا تو که بچه گی هات پرورشگاه بودی...
ولدی:...کرشیو
مورفین:
ولدی:پسره لوس منو مسخره می کنه...هوی تو سدریک کی گفته اینجا وایسی...
سدریک:کجا برم قربان!!
ولدی:تو برو تو اتاقت ممی گم الان واست یه کادو بیارن یه کادو باز کنی لذت ببری
سدریک:بگو جون بابات؟!!
ولدی:پدر من یه جادوگر بزرگ بوده این چه طرز حرف زدنه؟!!
سدریک: دیگه خالی نبند بابات که مشنگ بوده...
ولدی: برو گمـــــــــــــــــــــشووووو
سدریک در حالی که موهایی داشت از پاچه پاش بیرون می ریخت و نمی دونست از کجا داره میاد به سمت اتاقش فرار کرد...
ولدی:اه اه هرچی آدم کور کچل و زشت و احمقه مرگ خوار شده
کریچر:تازه خیلی هم بده هی به آدم تیکه بندازن یا آدم و ضایع کنن
ولدی: تو کی اومدی تو؟!!
کریچ:من یه نیم ساعتی هست اومدم این کفی اینا با بروبچشون با سه چرخه افتاده بودن دنبال من ولی خوب من به سختی در رفتم!!
ولدی: آخه مگه سه چرخه هم فرار کرد داره؟!!
کریچ:نه بابا ققی توربو وصل کرد بود...عین جت میومد...که یه دفه یه پرنده اومد
و منو از گوشام بلند کرد...
فلاش بک...
کریچ:تو کی هستی؟!!آخ گوشامو...کندی...
هدویگ:منم بابا نجاتت دادم تا دیگه تو چت باکس به من گیر ندی...
کریچ:دستت درد نکنه قول می دم دیگه بهت گیر ندم!!

آره دیگه اینجوری نجات پیدا کردیم...
ولدی:خوب البته آفرین به تو می گم ولی آخه این حلقه گنده چیه تو گوشت کردی واسه مدیرا افت داره...
کریچ: این هدویگ پنجه هاش خیلی تیزه گوشم سوراخ شد
ولدی: بوقی...برو بیرون ببینم اصلا کی تو رو را داده اینجا...بووووووووووق...
ولدی:خوب من باید برم سالازار رو می فرستم ادامه درس و بده...

دو دقیقه بعد یه نفر سر تا پا سیاه پوش میاد تو که فقط چشاش معلومه...

سالازار:خوب زیاد توجه نکنید من داشتم پوست اندازی می کردم چهره ام خیلی کریح المنظر شده بود گفتم شنل بپوشم...چ

خوب مرگ خوارای عزیز یه تفریح حسابی داریم
همه بیاید اینجا حلقه بزنید...
خوب ببینید هرکی به بغلی سمت راستی خودش یه طلسم خطرناک بزنه...

30 ثانیه بعد نصف مرگ خوارا از درد رو زمین افتاده بودن نصفی هم مرده بودن و فقط بلروویچ مونده بود...

سلازار:خوب کارت عالی بود من رفتم...

سالازار داشت خارج می شد که شنلش افتاد...

و بلرویچ با صحنه ای عجیب مواجه شد...

کفیه پایین بود و هدویگ و ققی روی شونه های هم دیگه رفته بودن...
ققی: بد حالشون رو گرفتیما...
کفیه:ایول الحق که کفتری
هدویگ:دیگه بریم سراغ کریچر یه حالی هم به کریچ بدیم...


[size=large][color=FF0099]كتاب خاطرات من از ققنوس:[/colo


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱:۱۰ شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۵
#68

سدريك ديگوري


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۴ شنبه ۲۱ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۸۵
از لبه ي پرتگاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 523
آفلاین
ارباب:خب بزار ببينم خيليم خوب انجام ندادي بس نيست برو ادامه بده
مورفين كوتوله وارانه ميخنده و برميگرده به طرفه سدريك كه خيلي آدمه بديه بده بد.
مورفين ميپره هوا شيش تا ملق ميزنه مياد رو زمين سه تا پرتغال ور ميداره شروع ميكنه به بالا پايين انداختنشون چوبدستيشو ميگيره از زيره پاهاش رد ميكنه و سدريكه بده بد داره هي طلسمهاي رنگي براي شادي بيشتر محيط ميفرسته.
بعد مورفين يهو يه طلسم ميفرسته سدريك هزارو پونصد متر ميره زيره زمين بعد ميپره بالا.
مورفين:هر هر هر.
سدريك تا خنده ي مورفين رو ميبينه تو دلش ميگه:الهي چه خنده ي شيريني به هر حال كودكه بايد گر ه ها و عقده هاي كودكيشو سره يكي خالي كنه ديگه.
سدريك ميافته رو زمين ولي مورفين ديگه طلسم نميزنه
سدريك:بزن ديگه عمو جون بزن منو له كن من يه سدريكه بدجنسم .الهي قربونت بشم جيگرتو بخورم شنگولكم منگولم هپه انگوركم بزن ديگه.
مورفين:نميخوام
سدريك:اا عمويي چرا آخه مرد كه نبايد گريه كنه قوي باش.
مورفين:آخه آخه اهي دارم
سدريك:اوه اوه ميگما بيا بيا دستتو بده ببرمت دستشويي.

نيم ساعت بعد.

مورفين گانت:آخيش مرسي عمو جون چشام باز شد.
سدريك:پس چرا چشات باز نشده؟من كه چيزي نميبينم.
مورفين:عمو تو چرا همش منو ضايع ميكني هيشكي منو دوست نداره اصلا من ميرم زنده خوار ميشم شما مرگخوارا هي منو مسخره ميكنيد مگه من چيكارتون كردم
سدريك:هيچي عمويي بيا بريم بازيمونو بكنيم.
دوباره مورفين چوبدستيه پلاستيكيشو در آورد و رو به سدريك گرفت ولي هر چي گفت بنگ بنگ هيچي نشد.
سدريك:بده من باطريش تموم شده
سدريك از جيبش دو تا باطري قلمي در آورد و درون ونده اسباب بازي موررفين انداخت و چوبدستي شروع كرد به ورد زدن.
سدريك دوباره دو هزار و پونصدو نود و نه سانتي متر و شصت و چهار ميلي متر پرت شد عقب.
مورفين خنده اي از سره شوق كشيد.

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۳۰ ۱:۱۴:۱۹

[size=medium][color=0000FF]غم و اندوه را مي ستايم زيرا همواره همراه من بوده Ø


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۷:۴۲ جمعه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۵
#67



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۷ سه شنبه ۲ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۲۵ دوشنبه ۱۸ تیر ۱۳۸۶
از کلبه ی ماروولو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 45
آفلاین
ارباب :نمی خواد بسه مورفین و سدریک با هم می خوان مبارزه کنن نوبته اونان


مورفین که قد کوتاهی داشت با قدم های کوتاه تر وارد رینگ شد سدریک هم با قدم های بلند وارده رینگ شد

مارولو از انسویه زمین فریاد می کشید :همون ورد ها باشه؟

مورفین سری تکان میده و میگه باشه
سدریک داره می خنده و به حریفه کوچک اندامش مینگره

ارباب لرد ولدمورته کبیر:شروع کنین و علامته سیاه رو می فرسته بالا

چوبدستی سدریک فورا شروع به پرتاب انوار های رنگی و طلسم ها میکنه اما او مورفین را گم کرده بود ناگگهان صدایی از پشته سرش میاد که میگه:وای کوچولویه بابایی اومده که مبارزه کنه
و یک طلسم دردناک میزنه به کمرش از ظاهره سدریک معلوم میشه که خیلی دردش نیومده و ارباب فورا منظوره مورفین رو میفهمه اون می خواد زجر کشش کنه

دوباره سدریک شروع میکنه به طلسم پرانی و دوباره صدایه ورفین میاد :اووووو گوگولی نمیگی ایگه صورتت زخمی شه انیتا دیگه نگات نمی کنه
با این حرف سدریک دو چندان عصبانی میشه و تند تند طلسم می فرسته اما اون داشت مورفین رو به هدف می رسوند

ارباب در گوشه پیتر:میبینی داره در جهت عقربهی ساعت می چرخه و غیب میشه

مورفین:او بیا اینم برای اینکه بچه ها حال کنن .مورفین زیره لب یه چیزی زمزمه میکنه و یه پرتوهه ابی رنگ میره به طرفه سدریک و روی صورتش زخم عمیقی ایجاد میکنه و با این کار خنده ای بر رویه لبانه مارولو میشیند و مسلمن این همان ورد است که اول بازی او به مورفین گفته بود
سدریک رویه زمین می افتد و چوبدستیش را به طرفه صورتش میگرد تا ان را ترمیم کند اما هر وذدی می خواند خونریزی بیشتر میشود

مورفین :من دیگه از ان به بعد طلسمی نمی فرستم باشه کوچولو
سدریک :می کشمت مطمئن باش

سدریک بلند میشه ولی تلو تلو می خوره و یه طلسم می فرسته و درست می خوره به سینه ی مورفین و مورفین هم 6 متر پرت میشه اونور تر مورفین بلند میشه و به طرفه سدریک که به خاطره خونه زیادی که ازش رفته رویه زمینه و میگه:گثافته پست فطرت بگیر و شروع میکنه به لگد کردن دست سدریک و بقیه ی بدنش

ارباب :بسه بیا اینور تو ماموریتتو خوب انجام دادی بسه ...!


همیشه وقتی از فردی نتیجه میگیرید که او را به نتیجه ی اخرش یعنی مرگ برسانید
نیکولو ماکیاولی
تصویر کوچک شده


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۰:۱۸ جمعه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۵
#66

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
الکتو که درد کتفش مانع نشانه گیری درست میشد طلسم های فراوانی را به سمت مونتاگ روانه کرد ولی هیچکدام حتی از نزدیکی مونتاگ هم عبور نکرد ولی در بیرون رینگ مرگخواران در تکاپوبودند و مرطب به این طرف و آن طرف میرفتند تا از شر این طلسم ها در امان بمانند

مونتاگ طلسم دیگری را به سمت الکتو روانه کرد . اینبار طلسم به پای الکتو برخورد کرد و او به زمین افتاد .خونالکتو مثل آتشفشانی قرمز به سمت بالا فروان میکرد الکتو چوب دستی ش را به سمت پایش گرفت تا جراحت آن نقطه را درمان کند
مونتاگ نظاره گر این صحنه بود . جهت چوبدستی الکتو به سمت پای زخمیش بود ولی ناگهان تغییر عقیده داد چوب دستی را به سمت مونتاگ گرفت و وردی به سوی او فرستاد به نظر رسید که با چا قو های نامرعی تن مونتاگ را پاره پاره کرده اند

مونتاگ روی زمین افتاد الکتو هم دیگر قدرت مبارزه نداشت

لرد سیاه رو به مرگخواران کرد: چند دقیقه استراحت بهشون بدید
بعد به دونفر از مرگخوار ها اشاره کرد: برید و زخم های این دو را مداواکنید تا برای ادامه مبارزه آماده باشند



باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۸:۳۷ سه شنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۵
#65

مورگان الکتوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۳ شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 620
آفلاین
دوئل سرای کافه یکی از مکانهای موردعلاقه ی خادمان لرد بود.اولین دوئل کنندگان الکتو و مونتاگ بودند.سرتاسر دوئل سرا را پرده های قرمز رنگی که با نشان سیاه تزئین شده بودند پوشانده بود.از میان جمعیتی که در مکان دوئل حاضر بودند عده ای طرفدار الکتو بودندو عده ای نیز پیروزی مونتاگ را می خواستند.چیزی که دوئل سرای کافه را از سایر دوئل سرا باشگاهها ی دوئل متفاوت می کرد آتش زمردینی بود که دور سکوی دوئل را گرفته و اجازه ی فرار رقبای دوئل را نمی داد .
مونتاگ در حالی که لبخند کمرنگی بر لب داشت بر روی سکوی دوئل که کمی از سطح زمین بالاتر بود قدم گذاشت درست در جهت مخالف مارکوس الکتو نیز چنین کرد.لرد سیاه که روی صندلی همیشگی اش لم داده و مشغول نوازش کردن افعی محبوبش بود با صدای رسا و واضحی گفت:شوالیه ی سیاه مونتاگ و شوالیه الکتو شما با میل باطنی خود به این امر مقدس پرداخته اید.باشد که زیر نشان سیاه وفاداریتان را به لرد ثابت کنید.
لرد سیاه این را گفت و نشان سیاه را که البته چندین برابر کوچکتر از اندازه ی معمولی بود به هوا فرستاد.این نشان کوچک برای دو رقیب دوئل تنها یک معنی داشت :((اغاز رقابت))
دو مرگخوار به محض اینکه نشانه را دیدند شروع به مبارزه کردند.انوار رنگارنگ با همان سرعتی که به وجود می آمدند از میان می رفتند .به نظر می آمد که این مبارزه پیروزی ندارد.با این وجود دو حریف از مبارزه دست نمی کشیدند .قانون نیز چنین می گفت .اما این اوضاع چنین نماند.پرتوی برنزی رنگی که از نوک چوبدستی مونتاگ خارج شده بود به کتف الکتو برخورد.خون از زخم عمیقی روی کتف الکتو به وجود آمده بود فواره زد.الکتو فریادی بلند از سر خشم کشید و چوب دستی اش را روی زخم دردنانک فشرد و جملاتی آواز گونه خواند.به محض اینکه جملاتش پایان یافت جهش خون هم قطع شد اما چهره ی الکتو نشان می داد که درد نه تنها قطع نشده بلکه دوچندان شده

مونتاگ ای حریف من اکنون وقت آن رسیده که به وظایف مقدست
جامه ی عمل بپوشانی.


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.