هانا رو تختش توی خوابگاه نشسته بود در حالی که در طبقه ی بالا هلگا برای خودش دراز کشیده بود و صدای خر و پفش تا هفت تا کوچه اونور تر هم می اومد و در تخت کناری رز و هپزیبا داشتن با هم حرف میزدن رز مثل همیشه جو گرفته بودش و داشت داستان های الکی برای هپزیبا تعریف میکرد هانا هم اومد کنارش تا ببینه دارن چی کار میکنن ورز همینطور ادامه داد...
_ اره بعدش اومد جلو و گفت : هی بیا دوئل کنیم اگه جرات داری ... منم رفتم جلو و بهش گفتم هی تو خجالت نمی کشی با من اینجوری حرف میزنی ؟؟؟
در همون لحظه به یادش اومد که میتونه دوئل کنه که بعلاوه یه تفریحاتی هم کرده برای همین پاشد و با صدای دستش سعی کرد بچه ها رو بیدار کنه : پاشید ...پاشید میخوام امروز با هانا دوئل کنم کسایی که میخوان این دوئل رو ببینن امروز ساعت 3 بعد از ظهر بیان تا بهشون نشون بدم می خوام چی کار کنم پاشید دیگه ...
هانا که بد جوری ترسیده بود نمی تونست از پاش بلند بشه گفت
_ چی میگی رز؟؟؟ چرا اینطوری میکنی کی خواست دوئل کنه ؟؟؟؟
رزم که داشت از ذوق میمرد برگشت و به هلن نگاه کرد و بعد از چند لحظه سکوت گفت : نکنه..نکنه .. وااااااای
هانا عصبانی شده بود سرش رو بالا کرد و با عصبانیت به رز نگاه کرد و از خوابگاه خارج شد ...
-----------------------------------------ساعت سه ------------------------------------------------
هانا زود تر از همه توی محل حاضر شد و خیلی هم ترسیده بود اما به خودش اجازه نمی داد که کسی غرورش رو زیر پا بذاره همه ی ورد هایی که باید میگفت رو با خودش مرور کرده بود و مطمئن بود که میتونه پیروز بشه دیگه کم کم همه داشتن جمع میشدن هانا حاضر بود و همینطورم رز، چند قدم رفتن عقب و هلن شده بود داور مسابقه : خوب دیگه پس همه اماده این خوب پس : 3...2...1 شروع
هانا چوبدستی رو به طرف رز گرفت : اسپرسینس ( ! ) و رز به عقب پرتاب شد هانا به طرف رز دوید و کنارش نشست وااااااای چیزیت که نشد/؟؟؟
رز با دستاش هانا رو عقب زد و به زحمت پاشد : چیزیت که نشد ؟؟؟ مسخره اول همه کار میکنی بعد میگی چیزیت که نشد تو اصلا ادم نیستی!1
هانا چوبدستی رو میگیره و میگه : دوئل همینه میخوای بخواه نمی خوای نخواه ....
و باسرعت به طرف خوابگاه میره و روی تختش میپره و زار زار گریه میکنه : اصلا تقصیر من که نبود به من چه خوب من که نمی خواستم اینطوری بشه من ... اه بی عرضه
و پا میشه و میره که یه ابی به دست و صورتش بزنه که متوجه چو میشه!!! : ا... چو تو اینجا چی کار میکنی ؟؟؟ ها ؟؟؟
چو دستش رو میزاره رو شونه ی هانا و میگه : من مبارزت رو دیدم و به نظرم تو اصلا کاری نکردی که بخوای معذرت بخوای خیلی خوب بود .... عالی
هانا که به خودش امیدوار شده بود اشکاش رو پاک کرد و با لبخند به چو نگاه کرد ...
------------------------------پایان----------------------------------------------
اقا قبول کنین من همون رزم (رز هافلپاف ) تا الان این چهارمین شایدم پنجمین نمایشنامم باشه بابا من از خودم نا امید شدما احساس میکنم هیچ استعدادی ندارم حالا اینم قبول کنین ایشالا با خشکه ای چیزی جبران میشه
بابا ناامید! سر همین ناامیدی مشکل پیدا میکنی دیگه! امیدوار باشی مشکلی نداری!(چقدر روانشناسم من)
بابا تروخدا اینقدر لوس نباشین! من از لوسا خوشم نمیاد میخواین بجنگین مثلا! جلو مرگخوارا هم گریه میکنین؟؟؟
این لوس بازی به طرف خاله بازی متمایل میشه! سعی کن برطرف کنی!
تایید نشد!