هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۸:۵۲ دوشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۸۵

الیور وودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۶ جمعه ۱۹ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۴۳ دوشنبه ۶ اسفند ۱۳۸۶
از پادلمیر یونایتد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 146
آفلاین
من توی یه تاپیک پست زدم و گفتم میخوام عضو محفل بشم باید چی کار کنم اونا گفتن باید اینجا در خواست بدی .

من میخوام عضو محفل شم حالا باید چی کار کنم .
=========

من كه پستي نديدم ؟!؟!؟

بايد همين جا نمايشنامه بنويسي درست مثل بقيه كه نمايشنامه مينويسن

اين هم پست آخرت در اين مورد اينجا هست چون دفتر ناظران براي همين درست شده تا مشكلات در اونجا رسيدگي بشه

سيريوس



ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۲۵ ۲۲:۵۴:۵۷


اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۲:۰۵ جمعه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۵

مایک لوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۸ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۳ سه شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۵
از هاگزمید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 545
آفلاین
چوچانگ گرامی:
از آنجا که عدم صمیمیت با وزارت و کارایی دامبلدور جزو اشکالات نمایشنامه من بودن، من جای شخصیت دامبلدور، شخصیت صمیمی با وزارت و محفلی کینگزلی شکلبوت رو انتخاب کردم و جایگزین دامبلدور کردم. پس نمایشنامه من فقط تغییر روی یک کاراکتر داشت، اما فکر می کنم با این کاراکتر دیگه چندان اشکالی نباشه.



کینگزلی شکلبوت، یک سری اسناد محرمانه رو به کارمندان وزارت سحر و جادو واگذار کرد تا تنها به مدت یک شب از این اسناد در سازمان اسناد نگهداری شود. این اسناد که گویا مدارک و توضیحات
مهمی در مورد گروه مرگخواران بود، در بسته های ویژه با چندین قفل جادویی در سازمان اسرار در کشوهای مخصوص قرار دادند، و آقایان استرجس پادمور، بیل ویزلی و مایک لوری رو به عنوان
مامورین محافظ این اسناد منصوب کردند.

همان شب،ساعت 23:00
وزات در سکوت عمیقی فرو رفته بود.. همه چراغ های وزارت خاموش بودند...غیر از سازمان اسرار...
مایک لوری در سازمان اسرار در حالی که روی صندلی ای نشسته بود و قهوه در فنجان می ریخت: پرسید قهوه میل داری بیل؟
بیل که کمی نگران به نظر می رسد و در فکر فرو رفته بود جواب داد: نه مرسی...
لوری: تو چطور استرجس؟
استرجس با خوشحالی جواب داد:
بله ممنون میشم...
لوری یک فنجان قهوه ریخت و به استرجس داد و خود مشغول خوردن قهوه اش شد....
برق وزارت رفت...
بیل: وای چه خبر شده...
استرجس: هیچی نیست..مثل اینکه برق رفته...
لوری: شما جایی رو می بینید...
بیل: لوموس...
ناگهان با نور آبی رنگی محیط و جمع آنها تا حدودی روشن شد..لوری پرسید: خب مگه برق وزارت جادویی نیست..پس چرا قطع شد...
بیل: نمی خواین بگید که کار یه نفر بوده...
استرجس با تاسف گفت: چرا، اتفاقا کار یک مرگخوار بوده....
مو بر اندام بیل ویزلی سیخ شد و شروع به لرزیدن کرد....
لوری: یعنی برای اسناد اومدن..آخه چه جوری فهمیدن..
بیل با ترس بیشتر گفت: معلومه..اونا..اونا کلی جاسوس دارن...
استرجس: شکلبوت گفت اگه با چیز مشکوکی مواجه شدیم فورا محدوده کشوی اسناد رو گشت بزنیم و اگه مشکوک تر شد اخگر نورانی به آسمان بفرستیم...پاشید..زوپس به همراتون...
هر سه بلند شدن تا برن گشت بزنند که در آن تاریکی مطلق صدایی گفت:
نیازی نیست..من اینجائم...
بیل و استرجس به زمین خوردن..گویا که یکی دائما پاهایشان رو اینور و اون ور می کشد...
اما مایک لوری فورا رو زمین غلطی زد و چوبدستی استرجس رو برداشت و در حالی که دو چوبدستی به دستانش داشت فریاد زد: لوموس مکسیماۀ
نور چوبدستی ها زیاد شد و لوری چوبدستی را چرخاند و توانست صورت سرد و بی روح مونتاگ، مرگخوار معروف و تحت تعقیب رو ببیند..
مونتاگ فورا چوبدستی کشید و فریاد زد: استاپفی....
لوری عقب عقب رفت و با یک چرخش چوبدستی به شکل نشان المپیک و زمزمه کلمه ای ، افسون مونتاگ رو برگرداند...
افسون با مونتاگ اصابت کرد و او را بی حال رو زمین انداخت...لوری به سمتش رفت و نور چوبدستی ها رو به جلوی صورتش برد و گفت: یا الله حرف بزن..از طرف کی آمدی؟
مونتاگ: نمی گم م م ...
لوری: باشه......... و چوبدستی را چرخاند و فریاد زد: براکیوم ایمنو....استخوان دست مونتاگ آب شد....و او از شدت درد فریاد می کشید و ناله میکرد...
لوری گفت: چی شد..حالا میگی یا اینکه بازم می خوای.......
مونتاگ: باشه..باشه..من ...من از طرف لرد اومدم م ...اگر تا دو ساعت دیگه اسناد رو به لرد نرسونم به وزارت حمله می نه..لرد می دونه که شماها فقط نگهبانید....
لوری گفت: بسیار خب...استرجس شما ایشون رو ببر... بیل شما خیلی زود با پودر پرواز اسناد رو ببر پیش شکلبوت...من هم یاهات میام..استرجس بعد از بردن ایشون با دفتر کارآگاهان منتظر سایر کارآگاهان باش....من هم باهاشون میام...
بیل و مایک اسناد را از کشو بیرون آوردند و به سمت شومینه رفتند و با پودر پرواز آنجا را به مقصد خانه شکلبوت ترک کردند...
استرجس هم مونتاگ رو بست و به دفتر کارآگاهان و بازداشتگاه آن برد.


و بدین صورت این سه مامور توانستند مدارک را از دست لرد نجات بدن و به کینگزلی برسونند. لرد هم از طریق نگهبان های جاسوس خود در وزارت از انتقال مدارک خبردار شد و گفتند اینقدر
خشمگین شد و زد پیتر پتی گرو رو له کرد.( زورش به شکلبوت می رسید اما دامبل هم چون با شکلبوت بود، ترسید،پیتر رو زد.)


ببین عزیز شما به بخش اول حرف من اصلا توجه نکردی گفتم شبیه فیلمهای ماگلی شده یعنی باید سبک جادوگری بکنیش! مثلا نشان المپیک چه ربطی به جادوگر داره؟؟

در ضمن گویا یادم رفته بوده بگم کل نمایشنامه دیالوگ بود و فضاسازی هم توش پیدا نکردم!

پ.ن. شخصیتی رو عوض کردن باعث تغییر رای نمیشه یه محفلی باید همیشه سوژه های جدید داشته باشه و دوباره بنویسه


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۵ ۲۲:۴۲:۱۸

[img]http://www.filelodge.com/files/room24/643657/ImageUTYU.GIF[/im


اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۰:۴۸ پنجشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۵

مایک لوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۸ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۳ سه شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۵
از هاگزمید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 545
آفلاین
آلبوس دامبلدور، یک سری اسناد محرمانه رو به کارمندان وزارت سحر و جادو واگذار کرد تا تنها به مدت یک شب از این اسناد در سازمان اسناد نگهداری شود. این اسناد که گویا مدارک و توضیحات
مهمی در مورد گروه مرگخواران بود، در بسته های ویژه با چندین قفل جادویی در سازمان اسرار در کشوهای مخصوص قرار دادند، و آقایان استرجس پادمور، بیل ویزلی و مایک لوری رو به عنوان
مامورین محافظ این اسناد منصوب کردند.

همان شب،ساعت 23:00
وزات در سکوت عمیقی فرو رفته بود.. همه چراغ های وزارت خاموش بودند...غیر از سازمان اسرار...
مایک لوری در سازمان اسرار در حالی که روی صندلی ای نشسته بود و قهوه در فنجان می ریخت: پرسید قهوه میل داری بیل؟
بیل که کمی نگران به نظر می رسد و در فکر فرو رفته بود جواب داد: نه مرسی...
لوری: تو چطور استرجس؟
استرجس با خوشحالی جواب داد:
بله ممنون میشم...
لوری یک فنجان قهوه ریخت و به استرجس داد و خود مشغول خوردن قهوه اش شد....
برق وزارت رفت...
بیل: وای چه خبر شده...
استرجس: هیچی نیست..مثل اینکه برق رفته...
لوری: شما جایی رو می بینید...
بیل: لوموس...
ناگهان با نور آبی رنگی محیط و جمع آنها تا حدودی روشن شد..لوری پرسید: خب مگه برق وزارت جادویی نیست..پس چرا قطع شد...
بیل: نمی خواین بگید که کار یه نفر بوده...
استرجس با تاسف گفت: چرا، اتفاقا کار یک مرگخوار بوده....
مو بر اندام بیل ویزلی سیخ شد و شروع به لرزیدن کرد....
لوری: یعنی برای اسناد اومدن..آخه چه جوری فهمیدن..
بیل با ترس بیشتر گفت: معلومه..اونا..اونا کلی جاسوس دارن...
استرجس: دامبلدور گفت اگه با چیز مشکوکی مواجه شدیم فورا محدوده کشوی اسناد رو گشت بزنیم و اگه مشکوک تر شد اخگر نورانی به آسمان بفرستیم...پاشید..زوپس به همراتون...
هر سه بلند شدن تا برن گشت بزنند که در آن تاریکی مطلق صدایی گفت:
نیازی نیست..من اینجائم...
بیل و استرجس به زمین خوردن..گویا که یکی دائما پاهایشان رو اینور و اون ور می کشد...
اما مایک لوری فورا رو زمین غلطی زد و چوبدستی استرجس رو برداشت و در حالی که دو چوبدستی به دستانش داشت فریاد زد: لوموس مکسیماۀ
نور چوبدستی ها زیاد شد و لوری چوبدستی را چرخاند و توانست صورت سرد و بی روح مونتاگ، مرگخوار معروف و تحت تعقیب رو ببیند..
مونتاگ فورا چوبدستی کشید و فریاد زد: استاپفی....
لوری عقب عقب رفت و با یک چرخش چوبدستی به شکل نشان المپیک و زمزمه کلمه ای ، افسون مونتاگ رو برگرداند...
افسون با مونتاگ اصابت کرد و او را بی حال رو زمین انداخت...لوری به سمتش رفت و نور چوبدستی ها رو به جلوی صورتش برد و گفت: یا الله حرف بزن..از طرف کی آمدی؟
مونتاگ: نمی گم م م ...
لوری: باشه......... و چوبدستی را چرخاند و فریاد زد: براکیوم ایمنو....استخوان دست مونتاگ آب شد....و او از شدت درد فریاد می کشید و ناله میکرد...
لوری گفت: چی شد..حالا میگی یا اینکه بازم می خوای.......
مونتاگ: باشه..باشه..من ...من از طرف لرد اومدم م ...اگر تا دو ساعت دیگه اسناد رو به لرد نرسونم به وزارت حمله می نه..لرد می دونه که شماها فقط نگهبانید....
لوری گفت: بسیار خب...استرجس شما ایشون رو ببر... بیل شما خیلی زود با پودر پرواز اسناد رو ببر پیش دامبلدور...من هم یاهات میام..استرجس بعد از بردن ایشون با دفتر کارآگاهان منتظر سایر کارآگاهان باش....من هم باهاشون میام...
بیل و مایک اسناد را از کشو بیرون آوردند و به سمت شومینه رفتند و با پودر پرواز آنجا را به مقصد دفتر دامبلدور ترک کردند...
استرجس هم مونتاگ رو بست و به دفتر کارآگاهان و بازداشتگاه آن برد.


و بدین صورت این سه مامور توانستند مدارک را از دست لرد نجات بدن و به دامبلدور برسونند. لرد هم از طریق نگهبان های جاسوس خود در وزارت از انتقال مدارک خبردار شد و گفتند اینقدر
خشمگین شد و زد پیتر پتی گرو رو له کرد.( چون زورش به دامبل نرسید،پیتر رو زد.)

هوم...بیشتر شبیه فیلمهای ماگلی بود تا جادوگری! فکر نکنم کار کاراگاه ها هم حفاظت باشه دامبلدور میتونهخ جای امنتری پیدا کنه! در ضمن لازم نیست ژانگولر بازی در مورد خودتون دربیارید!

تایید نشد!


خب دوشیزه مکرمه، چوچانگ:
شما دلایل قابل قبول و واضحی برای تائید نکردن من اعلام نکرده اید.حالا دامبلدور ترجیح داده در سازمان اسرار اون اسناد رو نگهداری کنه، دامبله دیگه هر کاری ازش بر میاد. و کارآگاهانی که من در داستان وارد کردم همه محفلی اند، بیل و استرجس عضو محفل اند پس مورد اعتماد دامبلدور و مایک هم مفلی نیست اما طرف دامبلدور که هست. پس دامبلدور با توجه به اعتماد به این افراد اسناد رو در اونجا نگهداری کرد.


دامبلدور هرکاری ازش برنمیاد اگه میومد الان ولدمورتی وجود نداشت! حالا به این موارد بزرگتر هم فکر نکنیم دامبدلور زیاد با وزارت رابطه صمیمانه ای نداره که تو تالار اسرار نگهداری کنه! دو دلیل برای عضو نشدن شما کافیه!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۵ ۸:۵۹:۲۸
ویرایش شده توسط مایک لوری در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۵ ۱۱:۱۹:۵۸
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۵ ۲۰:۵۳:۱۷

[img]http://www.filelodge.com/files/room24/643657/ImageUTYU.GIF[/im


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۹:۲۵ پنجشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۵

راحله


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۵ پنجشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 19
آفلاین
- من می خوام عضو محفل بشم!
رومیلدا در حالی که مشغول پیداکردن کتاب مورد نظرش در کتابخانه بود این جمله را ادا کرد.
چو نیز در حالی که کتابی را از داخل قفسه بر می داشت گفت:
- چرا همون موقع که محفل به پنج نفر نیاز داشت عضو نشدی؟!
- چمی دونم نشد دیگه حالا چیکار کنم؟
- نمی دونم!
رومیلدا با ناراحتی مشغول ورق زدن کتابی بود که ناگهان نام معجون فلیکس فلیسیس در یکی از صفحات کتاب توجهش را جلب کرد.او به یاد اوایل سال که اسلاگورن در مورد این معجون در کلاس صحبت کرده بود افتاد و با خوشحالی فریاد زد:
- ولی من می دونم!
او این را گفت و کتابی که در دستش بود را روی میز پرت کرد و با عجله از کتابخانه خارج شد او حتی به صدای اعتراض مادام پینس توجهی نکرد.
رومیلدا با سرعت به دفتر اسلاگورن رفت بعد از در زدن وارد اتاق شد، دود غلیظی فضای اتاق را پر کرده بود و بوی نه چندان مطبوعی در اتاق پیچیده و چند پاتیل پر از معجون در گوشه ای مشغول جوشیدن بودند، رومیلدا هنگامی که اسلاگورن را در اتاق نیافت به طرف قفسه ی معجون ها رفت. انواع و اقسام معجون هایی که رومیلدا حتی نام آنها را هم تا به نشنیده بود در قفسه وجود داشت و پیدا کردن فلیکس فلیسیس در میان آنها کار دشواری بود.
حدود نیم ساعت بعد رومیلدا توانست معجون طلایی رنگ را بیابد با عجله بطری را برداشت و از اتاق خارج شد، او بدون درنگ یک جرعه از معجونی را که در دستش بود سر کشید و سپس بطری را داخل جیب ردایش جای داد.
او احساس کرد توانایی برای انجام هر کاری را دارد حتی عضویت در محفل ققنوس و این کار نه تنها ممکنه بلکه بسیار ساده است،او که سرشار از اطمینان بود به طرف دفتر دامبلدور حرکت کرد.
هنگامی که به دفتر رسید در باز بود و نیازی به رمز عبور نداشت بنابراین داخل شد:
- سلام پروفسور،من می خوام عضو محفل بشم!!

=======
متاسفانه به نظر ميرسه كه فيليكس فليسيس كم خوردي يا واسه دومبول خوردي روي من تاثير نذاشته
نمايشنامت خوب بود و اميدوارم كردي كه دفعه بعد تاييدت كنم
پس نا اميد نشو و روي اين موضوع بيشتر كار بكن

سيريوس


ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۵ ۱:۵۴:۴۹


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۷:۵۴ دوشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۵



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۲ چهارشنبه ۲۵ آذر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۷:۰۶ شنبه ۲ تیر ۱۳۸۶
از اونجا!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 46
آفلاین
هانا رو تختش توی خوابگاه نشسته بود در حالی که در طبقه ی بالا هلگا برای خودش دراز کشیده بود و صدای خر و پفش تا هفت تا کوچه اونور تر هم می اومد و در تخت کناری رز و هپزیبا داشتن با هم حرف میزدن رز مثل همیشه جو گرفته بودش و داشت داستان های الکی برای هپزیبا تعریف میکرد هانا هم اومد کنارش تا ببینه دارن چی کار میکنن ورز همینطور ادامه داد...
_ اره بعدش اومد جلو و گفت : هی بیا دوئل کنیم اگه جرات داری ... منم رفتم جلو و بهش گفتم هی تو خجالت نمی کشی با من اینجوری حرف میزنی ؟؟؟
در همون لحظه به یادش اومد که میتونه دوئل کنه که بعلاوه یه تفریحاتی هم کرده برای همین پاشد و با صدای دستش سعی کرد بچه ها رو بیدار کنه : پاشید ...پاشید میخوام امروز با هانا دوئل کنم کسایی که میخوان این دوئل رو ببینن امروز ساعت 3 بعد از ظهر بیان تا بهشون نشون بدم می خوام چی کار کنم پاشید دیگه ...
هانا که بد جوری ترسیده بود نمی تونست از پاش بلند بشه گفت
_ چی میگی رز؟؟؟ چرا اینطوری میکنی کی خواست دوئل کنه ؟؟؟؟
رزم که داشت از ذوق میمرد برگشت و به هلن نگاه کرد و بعد از چند لحظه سکوت گفت : نکنه..نکنه .. وااااااای
هانا عصبانی شده بود سرش رو بالا کرد و با عصبانیت به رز نگاه کرد و از خوابگاه خارج شد ...
-----------------------------------------ساعت سه ------------------------------------------------
هانا زود تر از همه توی محل حاضر شد و خیلی هم ترسیده بود اما به خودش اجازه نمی داد که کسی غرورش رو زیر پا بذاره همه ی ورد هایی که باید میگفت رو با خودش مرور کرده بود و مطمئن بود که میتونه پیروز بشه دیگه کم کم همه داشتن جمع میشدن هانا حاضر بود و همینطورم رز، چند قدم رفتن عقب و هلن شده بود داور مسابقه : خوب دیگه پس همه اماده این خوب پس : 3...2...1 شروع
هانا چوبدستی رو به طرف رز گرفت : اسپرسینس ( ! ) و رز به عقب پرتاب شد هانا به طرف رز دوید و کنارش نشست وااااااای چیزیت که نشد/؟؟؟
رز با دستاش هانا رو عقب زد و به زحمت پاشد : چیزیت که نشد ؟؟؟ مسخره اول همه کار میکنی بعد میگی چیزیت که نشد تو اصلا ادم نیستی!1
هانا چوبدستی رو میگیره و میگه : دوئل همینه میخوای بخواه نمی خوای نخواه ....
و باسرعت به طرف خوابگاه میره و روی تختش میپره و زار زار گریه میکنه : اصلا تقصیر من که نبود به من چه خوب من که نمی خواستم اینطوری بشه من ... اه بی عرضه
و پا میشه و میره که یه ابی به دست و صورتش بزنه که متوجه چو میشه!!! : ا... چو تو اینجا چی کار میکنی ؟؟؟ ها ؟؟؟
چو دستش رو میزاره رو شونه ی هانا و میگه : من مبارزت رو دیدم و به نظرم تو اصلا کاری نکردی که بخوای معذرت بخوای خیلی خوب بود .... عالی
هانا که به خودش امیدوار شده بود اشکاش رو پاک کرد و با لبخند به چو نگاه کرد ...
------------------------------پایان----------------------------------------------
اقا قبول کنین من همون رزم (رز هافلپاف ) تا الان این چهارمین شایدم پنجمین نمایشنامم باشه بابا من از خودم نا امید شدما احساس میکنم هیچ استعدادی ندارم حالا اینم قبول کنین ایشالا با خشکه ای چیزی جبران میشه

بابا ناامید! سر همین ناامیدی مشکل پیدا میکنی دیگه! امیدوار باشی مشکلی نداری!(چقدر روانشناسم من)

بابا تروخدا اینقدر لوس نباشین! من از لوسا خوشم نمیاد میخواین بجنگین مثلا! جلو مرگخوارا هم گریه میکنین؟؟؟

این لوس بازی به طرف خاله بازی متمایل میشه! سعی کن برطرف کنی!

تایید نشد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۱ ۲۱:۴۵:۳۸

زندگي قصه ي مرد يخ فروشي ست كه از او پرسيدند فروختي؟؟ گفت نخريرند تمام شد!


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۵:۲۰ شنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۸۵

راحله


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۵ پنجشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 19
آفلاین
رومیلدا هنگامی که از خوابگاه دختران بیرون آمد دید که همه ی بچه ها دور اطلاعیه ای که روی دیوار راهرو نصب شده بود جمع شدند و با هیجان دارند با هم صحبت می کنند.
او به طرف اطلاعیه رفت تا از موضوع باخبر شود اطلاعیه به شرح زیر بود:
"محفل ققنوس عضو می پذیرد!"
"به 5 دانش آموز سال ششمی نیازمندیم."
"برای اطلاعات بیشتر به دفتر مدیر مدرسه مراجعه شود."
رومیلدا که هم شوکه و هم هیجان زده شده بود به جمع دوستانش پیوست تا از جزئیات آگاه شود.
- سلام بچه ها،چه خبره؟
- مثل اینکه محفل می خواد عضو بگیره.
- خوب اینو که خودم می دونم،واسه چی می خواد عضو بگیره؟
- نمی دونیم،برای اطلاعات بیشتر به دفتر مدیر مدرسه مراجعه شود.
- اوکی!پس من رفتم.
- کجا؟
- دفتر مدیر مدرسه.
و بعد به طرف دفتر دامبلدور دوید او می خواست اولین نفری باشد که به دفتر دامبلدور می رود اما وقتی به آنجا رسید متوجه صف طولانی دم دفتر شد.او حتی لونا لاوگود را هم آنجا دید.
- لونا تو هم می خوای عضو شی؟!
- خوب معلومه من می خوام دیوهای پنج سر خون آشام را نابود کنم!
- چه جلب!یعنی چه جالب!
رومیلدا در این فکر بود که چند ساعت باید توی این صف بایسته که یاد پنجره ای که در دفتر دامبلدور بود افتاد او سال پیش هم یک بار از آن پنجره وارد دفتر دامبلدور شده بود*بنابراین فورا به سمت خوابگاه رفت و پس از برداشتن دسته جارویش به طرف حیات دوید و از آنجا به سوی دفتر دامبلدور پرواز کرد!
وقتی نزدیک پنجره شد دامبلدور را دید که مشغول نوشتن چیزی بود .
رومیلدا تصمیم گرفت از پنجره داخل شود اما طوری وانمود کند که دامبلدور موضوع را نفهمد بنابراین خیلی چست و چابک و بدون کوچکترین صدایی از پنجره وارد شد و بعد از پشت میز دامبلدور به طرف در رفت و سپس از در داخل شد!!
- سلام پروفسور
- من اجازه دادم شما بیای تو؟!
- نه..ولی...
- خوب حالا برو بیرون هر موقع اجازه دادم بیا تو.
- برو عمو!
- چی؟
- هیچی...یعنی خوب ببخشید!
- پس روی صندلی بشین و این فرم عضویت رو پر کن.
سپس برگه ای که در دستش بود را به او داد، رومیلدا فرم را گرفت و مشغول پر کردن آن شد.
همین طور که مشغول پر کردن فرم بود دامبلدور گفت:
- تو همیشه عادت داری از پنجره وارد اتاق دیگران می شی؟!
رومیلدا که هول شده بود گفت:
- آره..یعنی نه...آخه خیلی شلوغ بود!
دامبلدور لبخندی زد و ادامه داد:
- خوب برای عضویت در محفل مهارتهایی مثل پرواز با دسته جارو ، مخفیانه وارد اتاق دیگران شدن و حتی فکر خلاصی از چند ساعت ایستادن در صف لازمه!!
رومیلدا با خوشحالی گفت:
- ایول،یعنی من قبول شدم؟؟؟؟!!!!!!!
______________
*رجوع شود به کتاب رومیلدا وین و پنجره ی سحر آمیز!!


به به رومیلدا...یار قلعه!

یخورده دیالوگش زیاد بود....سعی کن دیالوگاتو کمتر کنی!
دامبلدور چقدر میتونه با یه دانش آموز صمیمی باشه؟؟؟ حتی با هری هم اینقدر صمیمی حرف نمیزنه! دامبلدور باید باوقار حرف بزنه...البته منظور این نیست که حرفای دامبلدورو نوشتاری بنویسی!

اگه اشکالاتتو برطرف کنی میتونی تایید بشی!


تایید نشد!


ویرایش شده توسط روميلدا وين در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۰ ۱۳:۱۸:۵۵
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۰ ۲۳:۰۹:۴۳


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۰:۳۸ شنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۸۵

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
آفتاب با درخشش خاصی به داخل اتاق می تابید و به اتاق روشنایی دلپذیری می بخشید.
بازتاب نور خورشید از عینک هری که به پشت روی تخت دراز کشیده بود چشمهای هدویگ رو نوازش میداد.
هری انقدر غرق در افکارش بود که متوجه هوهوهای پیاپی هدویگ که گرسنه اش بود نمی شد.
دلش می خواست هر چه زودتر به هاگوارتز برگرده تا همراه دوستاش سال آخر تحصیلشون در هاگوارتز رو تجربه کنه.
هری در حال مرور خاطره های گذشته اش بود.لبخند محوی روی لباش نقش بسته بود.
سعی می کرد که از هر سال یک خاطره ی هیجان انگیز رو انتخاب کنه و به مرور اون بپردازه.
محافظت از سنگ جادو،از بین بردن باسیلیسک،نجات سیریوس،رویارویی با ولدمورت،مبارزه در وزارت خونه و مرگ سیریوس...
بغضی کهنه و زجر آور دوباره گلوشو فشرد.هرگز نتونسته بود این واقعیت رو باور کنه.
به یاد بلاتریکس لسترنج افتاد.نفرت رو توی تک تک سلولهای بدنش حس کرد.
بعد از مرگ سیریوس یه بار دیگه هم با اون روبرو شده بود.
اگراز روبرویی با بلاتریکس صرف نظر می کرد تابستون اون سال کم حادثه ترین و کسل کننده ترین تابستون عمرش بود.
لحظه به لحظه ی اون روبرویی به خاطرش میومد.انگار همین الان در حال اتفاق افتادن بود...
هری توی آشپز خونه بود که لوپین هراسان وارد شد و گفت:
"مالی بیا بالا آلبوس با همه کار فوری داره"
خانم ویزلی در حالی که چهره اش خیلی هراسان و نگران به نظر میرسید به سرعت آشپزخونه رو ترک کرد و به لوپین پیوست تا با هم پیش دامبلدور برن.
هری که حس کنجکاوی اش خیلی آزارش می داد نتونست طاقت بیاره و با سرعت به دنبال اونا رفت تا ببینه چه اتفاقی افتاده.
هری به اتاق رییس محفل رسید.از ترس شنیدن صدای پاش بسیار آهسته به سمت در رفت و گوشش رو روی اون چسبوند.
صداهای نامفهومی رو از داخل اتاق می شنید.
ناگهان همهمه ای فضای اتاق رو پر کرد و هری صدای خانم ویزلی رو شنید که با صدای جیغ مانندی گفت:
"مرگخوارا؟اینجا؟؟امکان نداره"
هری صدای دلنشین دامبلدور رو شنید که همه رو به آرامش دعوت می کرد و با صدایی که سرشار از خونسردی سعی می کرد آرامش رو دویاره به افراد حاضر در اتاق برگردونه.
ذهن کنجکاو هری دوباره پر از سوال شده بود.
مرگخوارا اینجا چی کار می کردن؟
چطور از مقر محفل آگاه شده بودن؟
چند نفر بودن؟
...
هزاران سوال سریعا از مغز هری می گذشتن و جاشونو به همدیگه می دادن.
هری همونطور که غرق در تفکر بود به سمت آشپزخونه راه افتاد و با تمام نگرانی و اضطرابی که وجودش رو فرا گرفته بود منتظر پایان جلسه ی اعضای محفل شد.
دقایقی بعد هری صدای کوبیده شدن دری رو شنید.فورا از آشپزخونه بیرون پرید و به راهرو چشم دوخت.
لوپین در حالی که سراسیمه به سوی در می شتافت در برابر دیدگانش ظاهر شد و هری پشت سر اون کینگزلی شکلبولت،آرتور ویزلی،دامبلدور،تانکس و سایر اعضای محفل رو دید که همه چوب دستی به دست به سمت در حرکت میکردن.
هری دستشو به سمت رداش برد و چوب دستیشو لمس کرد تا از به همراه داشتن اون مطمئن بشه.
دامبلدور تا این صحنه رو دید گفت:
"هری تو هیچ حرکتی نکن.همینجا بمون"
هری با حرکت سرش به علامت تایید همونجا ایستاد و نظاره گر خروج بقیه از خونه شد.
هری که کاملا بی قرار شده بود در حال کلنجار رفتن با خودش بود.
همه ی اعضای محفل بیرون خونه در حال جنگیدن بودن و هری بدون ذره ای توجه تو آشپزخونه قدم می زد و این هری رو آزار می داد.
بالاخره تصمیم خودشو گرفت.چوب دستیشو از جیب رداش در آورد و به بیرون خونه قدم گذاشت.
میدان گریمالد مملو از جادوگرانی شد بود که گروه گروه در حال مبارزه با هم بودن.
هری تانکس رو دید که با چهره ای که اضطراب در اون موج می زد در حال مبارزه ی همزمان با دو مرگخوار بود.
هری به دنبال ردپایی از پیروزی و برتری محفلیها می گشت تا بتواند به آن دل خوش کند ولی هیچگونه اثری از پیروزی در این جنگ دیده نمیشد.
همینطور که هری محو تماشای مبارزات شده بود طلسمی سبز رنگ رو دید که به سمتش می اومد.
خوشبختانه تونست سریعا جا خالی بده و پشت دیواری پناه بگیره.
نفس راحتی کشید ولی هنوز لحظه ای نگذشته بود که سنگینی سایه ای رو از پشت روی خودش حس کرد.
با ترس و لرز برگشت و با چهره ی بیروح و نفرت انگیز بلاتریکس روبرو شد.
نفرت غیر قابل وصفی در رگهاش جاری شد.چوبدستیشو بالا آورد تا وردی رو به زبون بیاره ولی بلاتریکس به سرعت اونو خلع صلاح کرد.
هری که کاملا دستپاچه شده بود عقب عقب رفت و به دبوار برخورد کرد.
راه فراری نبود.باید می ایستاد و منتظر سرنوشتش می شد.
نگاهشو به چشمان بلاتریکس دوخت و سعی کرد ذره ذره ی نفرتی که از اون داشت رو تو نگاهش نمایان کنه.
بلاتریکس چوبدستیشو بالا برد و خواست وردی رو زیر زبون بیاره.
"با زندگیت خداحافظی کن پاتر"بلاتریکس در حالی اینو به زبون آورد که با چوبدستیش قلب هری رو نشونه گرفته بود و آماده ی اجرا کردن وردش بود.
هری تکون خوردن سایه ای رو روی زمین حس کرد و وقتی به اطرافش نگاه کرد متوجه هدویگ شد که داشت به سرعت به سمت اونا پرواز می کرد.
بلاتریکس زیر لب زمزمه کرد:
"اواداکدا..."
ناگهان صدای جیغ گوش خوراشی هری رو وادار کرد که دستش رو روی گوشهاش بزاره.
هری به روبروش نگاهی انداخت.
بلاتریکس با دستهاش جلوی صورتشو گرفته بود و مانع از چنگ انداختن صورتش توسط هدویگ می شد.
هری که روزنه ای از امید رهایی رو در دلش حس میکرد سعی کرد چوبدستیشو از روی زمین برداره ولی بلاتریکس با یه لگد اونو از دسترس هری دور کرد.
بلاتریکس در همون حالی که سعی می کرد هدویگ رو از خودش دور کنه گفت:
"بعدا همدیگه رو می بینیم پاتر"
و با صدای بنگی ناپدید شد.
کینزلی و تانکس که تازه متوجه حضور هری شده بودن به سمتش اومدن و پرسیدن:
"چی شده هری؟تو اینجا چی کار می کنی؟"
هری که قلبش به سرعت می زد بدون هیچ پاسخی به سرعت به سمت خونه دوید و به سمت اتاقش رفت...
هری که آشکارا از به خاطر آوردن این واقعه رنجیده بود به هدویگ نگاهی انداخت و به پهنای صورتش خندید.
بی شک هدویگ بهترین جغدی بود که هری تا حالا دیده بود...


پست خوبی بود...تنها مشکلی که به نظر من رسید این بود که طوری نوشته شده بود که من به هیچ وجه هیجانی احساس نکردم...دقیقا حالتی بهم دست داد که انگار رون و هری دارن با هم حرف میزنن...خیلی معمولی!!!
فکر میکنم یه علتش این بود که هر جمله رو تو سطر جداگانه نوشته بودی..گویا یه بارم گفته بودم که بهتره پشت سرهم بنویسی اما پاراگراف بندی کنی!!
وقتی نوشتی یه بار خودت از دید بقیه بخون ببین چه حس و حالی پیدا کردی، اونوقت میفهمی من چه احساسی دارم!

چند تا غلط املایی داشتی،سعی کن برطرفشون کنی!!!

تایید نشد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۱ ۲۱:۲۴:۴۴
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۱ ۲۱:۵۵:۲۳



Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۶:۵۸ چهارشنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۸۵

گتافيكس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۵ یکشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۲۷ دوشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۶
از گال
گروه:
کاربران عضو
پیام: 109
آفلاین
اي سيريوس آسلامي من از اون وقتم كه ادوارد جن خاكي بودم يادمه منو تاييد نكرده حالا اين دفعه هم كه تاييد شدم اومدي منو انداختي بيرون اي خدا بابا بيا خوبي كن من زدم اينو شما نقد كنيد شوتم كرديد بيرون حالا بگذريم اون يكي پر از اشكالات املايي بود حالا اينو ببينينيد ببينيد ميخوام نقد شه دوباره نيايد بگير تاييد نشد كه عصباني ميشم ميام يه رول ديگه ميزنم ها اما نه بي شوخي بابا بنده تاييد شدم الانم عضو محفلم سه تا رول زدم تا عضو شدم باب اون وقت شما مياين منو ميندازيد بيرون
----------------------------------------------
برو برو بايد نيروي كمكي خبر كني...جغد دوني داغون شده سعي كن يه جغد پيدا كني
_باشه باشه
مردي كه قدمهايش حاكي از عجله بود به دنبال موجودي به نام بوف ميگشت در ميان زمين و هوا لكه هايه سپيدي به سرعت حركت ميكردند وگرفتن انها كاري دشوار بود بلاخره يكي از انها را به چنگ اورد اما جوهري در كار نبود با جوهر قرمز وجود خود روي كاغذ نوشت هر جا هستيد به كمك مان بياييد

جغد را رها كرد صداي كر كننده اي به گوش رسيد اكنون نوبت بازي اژدها يان بود بله بازي مرگ بازي اغاز شدبود ....
با هر تازيانه و ضربه زدن محفلي ها به اطرافي پرت ميشدند اما نه بازي اينگونه نبود شعله هايي نور با هم حلقه اتحاد تشكيل دادند مردم روستا با گرفتن چوب دستي ها و مشعلي به دست اماده نبرد بودند كوچكها خود را مرخص و پيرها خود را بازنشسته نكرده بودند انگار ديدن طلوع فردا امري محال به نظر ميرسيد

با اولين تيرو (؟؟؟)نشان سپاه مردم از هم پاشيد اينها اژدها بودند نه چند مرگخوار بي مصرف لكه هاي سپيد معمول در هوا رنگ ديگري به خود گرفتند جاروهايي را نشان دادند كه افرادي كفن پوش روي ان نشسته بودند

حالا وقت جنگ بود

لرد ولدمورت با هر نفرين شخصي را از روي جارو سرنگون ميكرد

اينك نوبت مردم بودكه با بر هم زدن احوال لرد فرصت فرود امدن به محفلي هارا بدهندنور چوبدستي ها اتحاد را تشكيل داد اژدهايان فراري شدند هيچ چيز نميتوانست اتحاد را بر هم بزند شجاع دلي كه نامهرا نوشته بود اكنون در خون خود با طبيعت اين جهان وداع گفته بود

معني شجاعت را بايد از او بياموزند
---------------


من نه نقد میکنم و نه تایید...آلبوس و سیریوس این مورد به من ربطی نداره!!!فقط میخوام بگم آخه گتافیکس ،وقتی دیدی قبلا نشد خوب یعنی مشکل داشت دیگه! حالا چرا میای دوباره میزنیش!!!
همین!



سخن ناظر :
متن نسبتا خوبي بود فقط يك اشكال خيلي عمده داشت و اونم اينكه غلط املايي زياد داشتي و همچنين چند جا مشكل نگارشي بود
من يكسري رو درست كردم و سعي كن كه دفعه ي بعد بهتر بنويسي

تاييد نشد!!!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۶ ۲۱:۳۰:۰۳
ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۶ ۲۱:۴۳:۱۷

تصویر کوچک شده

هافلپاف هرم نبض زندگي ماست در شرجي عشق و اشتياق


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۳:۳۱ دوشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۵

گتافيكس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۵ یکشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۲۷ دوشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۶
از گال
گروه:
کاربران عضو
پیام: 109
آفلاین
برو برو بايد نيروي كمكي خبر كني...جغد دوني داغون شده سعي كن يه جغد پيدا كني
_باشه باشه
مردي كه قدمهايش حاكي از عجله بود به دنبال موجودي له نام بوف ميگشت در ميان زمين و هوا لگهايه سپيدي به سرعت حركت ميكردند وگذفتن انها كاري دشوار بود بلاخره يكي از انها را به چنگا اورد اما جوهري در كار نبود با جوهر قرمز وجود خود روي كاغذ نوشت هر ج هستيد به كمكمان بياييد

جغد را رها كرد صداي كرد كننده اي به گوش رسيد اكنون نوبت بازي اژدها ها بود بله بازي مرگ بازي اغاز شد با هر تازيانه و ضربه زدن محفلي ها به اطرافي پرت ميشدند اما نه بازي اينگونه نبود شعلههايي نور با هم حلقه اتحاد تشكيل دادند مردم روستا با گرفتن چوب دستي ها و مشعلي به دست اماده نبرد بود كوچكها خود را مرخص و پيرها خود را بازنشسته نمكرده بودند انگار ديدن طلوع فردا امري محال بود

با اولين تيرو نشان سشاه مكردم از هم پاشيد اينها اژدها بودند نه چند مرگخوار بي مصرف لكه هايه سپيد معمول در هوا رنگ ديگه اي به خود گرفتند جاروهايي را نشان دادند كه افرادي با لباس كفن روي ان نشسته بودند

حالا وقت جنگ بود

لرد ولد مورت با هر نفر شخصي را از روي جارو سرنگون ميكرد

اينك نوبت مردم بود با بر هم زدن احوال لرد فرصت فرود امدن به محفلي ها رسيد نور چوبدستان اتحاد تشكيل داد اژدها ها فراري شدند هيچ چيز نميتوانست اتحاد را بر هم بزند شجاع دلي كه نامهرا نوشته بود اكنون در خون خود با طبيعت اين جهان وداع گفته بود

معني شجاعت را بايد از او اموختند

گتافیکس عزیز مگه تو تایید نشده بودی قبلا!؟ میشه بگی منظورت از زدن این پست چی بود!؟



سخن سيريوس اعظم:
چوی عزيز
من و دومبوليسم گتافيس رو شپلخ كرده بوديمش حالا اومده دوباره عضو بشه
----
گتافيس بايد سعي كني كه بهتر بنويسي و چون مورد منكراتي داشتي فعلا تاييد نميشي تا در ستاد آسلام در مورد عضويت دوبارت مشورت بشه

سيريوس


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۵ ۱۵:۳۶:۲۴
ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۵ ۲۱:۵۱:۱۹

تصویر کوچک شده

هافلپاف هرم نبض زندگي ماست در شرجي عشق و اشتياق


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۳:۱۰ دوشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۵



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۴ پنجشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۲۱ دوشنبه ۲۶ تیر ۱۳۸۵
از لانه ی محقرم... کنار ساحل...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 22
آفلاین
راحت روی شن ها دراز کشیده بود... کنار دریا... روی ساحل...
به افق های دور دست خیره شده بود... خالی بود... ساحل خالی بود فقط خودش درون ساحل بود...
نزدیک ظهر شده بود... دید که کسی کمک می خواهد... درون آب ها... به کمکش رفت و از آب بیرونش آورد... و به دنبال آن...
اصلا چرا این جوریه... به یه نفر هم که کمک می کنه مأمورای وزارتی دنبالشند... نه بابا... اینا که دارند با صدای تق تق می آیند... مرگ خوارند... الفرار...

هی مگه تو نباید بهش کمک کنی... حالا محفل ققنوس خبر نداره نیومده کمک... تو از اونا چی کم داری... بشتاب به کمکش...

دریا طوفانی شد... ساحل شن ها به پا خیزیدند و ستاره ها در آسمان به تشویق پرداختند...
آسمان ابری شد... بله این دوستان آرامش بودند... که به کمکش آمدند... حال نوبت او بود که بازی کند...
مرگ خوار ها در مقابل باد و شنی که بهشان می خورد... به سختی مقاومت می کردند... موج های دریا چند نفر از آن ها را مجبور به عقب نشینی کرد... و بعد فرار کردند... همه اشان ترسیدند... و روباه... زوزه کشید... زوزه ی پیروزی...

هوا به طور غیر عادی سرد... خشک و بی روح... لرد آمد به نبرد با روباه... و دیگر... روباه چه کار می کرد... روباه آماده برای نبرد... برای از بردن بدی و نگه داشتن عدالت... ولی... لرد هم کم کسی نبود... نوری در آسمان درخشید... لرد به زمین خورد و از ترس فرار کرد... دخترک روباه را در آغوش کشید...*********************************
محفلی ها آمدند... دخترک رفته بود... ولی روباه مانده بود... ساحل آرام... هوا صاف و دریا پاک... معلوم نبود از که باید تشکر کنند... *********************************
چه می شود... آیا روباه به محفل می پیوندد یا این که... او را رد می کنند... *********************************
در نهایت از ساحل خوب و زیبا و ستاره ی خوب و زیبا تشکر می کنم...

هوم...آیا شما روباهی!؟
اول نوشتاری..بعد و گفتاری و آخر باز هم نوشتاری!
یا همشو نوشتاری بنویس یاهمشو گفتاری!!! در متن نوشتاری میتونی گفتاری رو جایی بکار ببری که شخصیت داره حرف میزنه..یا باخودش فکر میکنه...که این هم با علامت «» یا" " یا یه خط تیره مشخص میشه!!!

بازم سعی کن!

تایید نشد!


مرسی... من روباه نیستم... فقط این که یه آدم هستم... جانور نما که می شه روباه می شه... و در ضمن با چندی از موجودات دوست هست... موجوداتی مانند ساحل... دریا و چیزای مرتبط... این استعداد ذاتی هست که اشاره کردم... بخشید ولی من بیش تر روی رنگ نوشته ها تأکید داشتم... حتما درستش می کنم... این که گفتاری و نوشتاری هست رو... مرسی از رسیدگی به موقع و منصفانه...
تا بعد یا حق!!!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۵ ۱۵:۳۱:۳۷
ویرایش شده توسط جیمز اسکاور در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۵ ۱۵:۴۰:۳۶

هی... این دو تا کین دیگه... این چرا گریه می کنه...؟
آخ... اوخ... جلو پاتو �







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.