در راستای افشاگریهای اخیر ، در رابطه با شناسه های مختلف مایک لوری و بلاک شدن این مرد هزارچهره بنده این پست را نواختم . هیچ ارتباطی با پستهای قبلی و بعدی نخواهد داشت . ولی بدلیل علاقه ام به مایک و شخصیت ستودنی او این نمایشنامه را می نویسم .
-------------------------------------------------------------
چشمهایشان می سوخت . سرما وجودشان را در بر گرفته بود ولی باید او را تعقیب می کردند ؛ این بهترین فرصت برای دستگیری او بود . سالها او در نقابهای مختلف ، جرمهای بزرگی انجام میداد ولی هیچگاه دستگیر نشده بود .
- هی رفقا ... بهتر نیست بیخیال تعقیب بشیم . من دارم قندیل میبندم .
کرام در کابوسهایش هم تصور جاروسواری در این سرمای سوزناک را نداشت ، ولی بعد از گفتن این جمله از گفته خود پشیمان شد .
کوییرل : ببین کرام تو اگه می خوای بری برو ... ولی من باید مایک لوری رو دستگیر کنم . من مدتهاست منتظر این لحظه ام .
کوییرل با چنان خشمی به کرام نگاه کرد که کرام سرما را به رفتن ترجیح داد . فرد دیگری هم همراه کرام و کوییرل بود . از قد کوتاه و شنل وصله خوده اش کاملا مشخص بود که یک جن خانگی است . کریچر تا آن لحظه سکوت کرده بود و تنها به مایک که با فاصله بسیار زیاد از آنها ، سوار بر جارو پرواز میکرد ، چشم دوخته بود .
کریچر : کوییرل ، کرام ... اونجا رو ببینین !
مایک لوری ماسکی را به صورت زد و توسط وردی به صورتش چسباند ( بر گرفته از ایمپاسیبل 2
) ، او دیگر مایک لوری نبود . از آن فاصله مشخص نبود چهره جدیدش مطعلق به کیست ، ولی بدون شک این تغییر چهره مدرک خوبی برای دستگیر کردن او بود . کوییرل درنگ نکرد و به همراهانش با دست اشاره کرد به آرامی دنبالش بروند . سرعتشان لحظه به لحظه بیشتر میشد ... به نزدیکی مایک رسیدند . ناگهان مایکل متوجه شد چند نفر در تعقیب او هستند . به پشت سرش نگاه کرد و آنها را دید . او دیگر مایک نبود بلکه مارکوس فیلینت بود . مارکوس سرعتش را زیاد کرد و در یک حرکت انتحاری شیرجه ای سقوط مانند به سمت زمین زد .
کوییرل : مایک تو راه فرار نداری ... بهتره تسلیم بشی .
ولی مایک خیال تسلیم شدن نداشت و هر لحظه از آنها دورتر میشد . کوییرل ، کرام و کریچر هم به سمت زمین شیرجه رفتند . آنها مایک را دیدند که بر روی زمین فرود آمد و وارد یک کافه قدیمی شد . لحظاتی بعد سه غریبه دیگر هم وارد کافه شدند . چشمان کوییرل در جستجوی مارکوس بود ولی او آنجا نبود . تقریبا کافه خالی بود و بجز دو غریبه شخص دیگری آنجا وجود نداشت . یکی از آن دو غریبه در پشت پیشخوان کافه ایستاده بود ، بسیار مضطرب به نظر می رسید ؛ مطمئنن او صاحب کافه بود . فرد دیگری هم با پشت موهای بلند ، پشت به آنها روی یکی از صندلی های روبروی پیشخوان نشسته بود و مشغول ریختن نوشیدنی کره ای در لیوان خود بود . آن مرد غریبه نبود .
کوییرل : بلرویچ خودتی ؟!
بلرویچ سرش را برگرداند و کوییرل را دید .
بلرویچ : اوه ... سلام پروفسور کوییرل !!! شما کجا ، اینجا کجا ؟!
کوییرل : بلرویچ تو مایک لو... نه ببخشید ... مارکوس فیلینت رو ندیدی ؟!
بلرویچ : بله پروفسور دیدمش . چند لحظه پیش اومد داخل و از در پشتی خارج شد . نمی دونم چرا حتی جواب سلام منو هم نداد ؟!
کوییرل و دو همراهش به ادامه حرف بلرویچ توجهی نکردند و به سرعت به سمت در پشتی کافه حرکت کردند . کرام در را باز کرد و اطراف را بازرسی کرد ولی کسی آنجا نبود . باورشان نمیشد به این راحتی مایک را گم کرده باشند . کریچر خسته شده بود و نفس نفس میزد ، بنابراین بروی پله های کافه نشست . کوییرل گیج شده بود ، امکان نداشت مارکوس به این سرعت دور شده باشد . او تنها چند ثانیه از آنها زودتر وارد کافه شده بود . بلرویچ به آنها .... . کوییرل فریاد زد :
- آره ... درسته ... اون بلرویچ نبود ، مایک بود . بلرویچ هرجا میره پیکان جوانان گوجه ایشم با خودش میبره . برین دنبال بلرویچ ...
هر سه وارد کافه شدند ولی بلرویچ آنجا نبود . بجای او بر روی صندلی ، ماسکی از چهره اش افتاده بود . مهماندار کافه در حالی که از ترس می لرزید با دست به در ورودی اشاره می کرد و گفت :
- از اون طرف رفت . اون منو تحدید کرد که اگه صدام در بیاد منو میکشه .
کوییرل با عجله از کافه خارج شد و با صحنه عجیبی روبرو شد . او مایک را دید که اینبار خود را به شکل هری پاتر در آورده بود و بسمت کارخانه ای قدیمی می دوید . چندین طلسم و ورد رنگانگ به طرف مایک شکلیک شد ولی هیچکدام به هدف نخورد . مایک وارد کارخانه شد و کوییرل ، کرام و کریچر هم بدنبالش . مایک از پله های آهنی کارخانه بالا رفت . آنجا یک کارخانه ذوب فلز بود . وردها و طلسما همچون بارانی به سمتش شلیک می شدند . او ترسیده بود و تنها بالا می رفت . بعد از سالها رازش فاش شده بود . به طبقه آخر رسید ؛ در لبه سکویی متوقف شد . دیگر راه فراری نداشت ...
مایک : نه ... خواهش میکنم ، من تسلیم میشم ... آخ ...
کوییرل با بیرحمی وردی به سمت مایک فرستاد و به او برخورد کرد . مایک تعادلش را از دست داد و از لبه سکو به پایین پرتاب شد . او داخل حوضچه مواد مذاب افتاد .
کوییرل : وای ... ولی من فقط می خواستم بیهوشش کنم .
مایک در داخل مواد مذاب شناور بود و رازش را فاش می ساخت . او انسان نبود ( برگرفته از ترمیناتور 2
) ، تمامی تغییر چهره هایی را که تا کنون انجام داده بود ، نمایان شد . هری پاتر ، مایک لوری ، بلرویچ ، مارکوس فیلینت ، آلبوس دامبلدور ، کوییرل ... همه و همه نمایان شد . چهره ای در عرصه جادوگری نبود که مایک به شکلش در نیامده باشد . مایک تجزیه میشد و به اعماق حوضچه مذاب فرو می رفت .
کوییرل بر روی زمین زانو زد و سرش را به نشانه تاسف پایین انداخت . ولی دیگر دیر شده بود مایک لوری بلاک شده بود
.
ناگهان زمین لرزه ای بوقوع پیوست ، آسمان شکافته شد و ماگماها به اطراف پخش شدند . صدایی از آسمان شنیده شد :
- یوهاهاهاها ... من مایک لوریم . فکر کردین فقط عله ماگما داره ... موهاهاهاها . اومدم بگم مایک لوری ، یگانه وبمستر نت ، جاودانه می ماند و فنا ناپذیر است . موهاهاهاها .
--------------------------------------------------------
نقد شد