هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۱۲:۱۲ یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۵
#8

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
آن دو نگاهی به آنیتا افکندند و سپس اتاق را ترک گفتند. دامبلدور وارد شد و در را پشت سرش بست. جلو آمد و گفت:
_می خوای بدونی ما کجا رفته بودیم آره؟ خب ما رفتیم یه گشتی این اطراف زدیم و برگشتیم!
آنیتا که با حالتی تعجب وار به او می نگریست گفت:
_یعنی چی؟ پدر داری دستم میندازی آره؟
دامبلدور خنده ی بلندی کرد و گفت:
_قبل از اینکه من جواب سوالت رو بدم،یه سوال از تو داشتم! تو کجا بودی؟

آنیتا سرش را زیر انداخت. می دانست اکنون پدرش تمام اتفاقات را از ذهن او می خواند. قطعا باید او را در جریان قرار می داد. دامبلدور کسی نبود که آنیتا بتواند چیزی را از او پنهان کند. پس گفت:
_خانه 13 پورتلند!
دامبلدور که انتظار چنین جمله ایی را داشت بالافاصله پرسید:
_خب؛ ریگولوس حالش خوب بود؟!!
و منتظر جواب آنیتا نشد و ادامه داد:
_ما هم رفته بودیم جنگ یه سری مرگ خوار که در هاگزمید تجمع کرده بودند و می خواستند اونجا رو به آتش بکشن! البته ما به موقع رسیدیم و همشونو فرستادیم آزکابان!

آنیتا سری تکان داد و دامبلدور لبخندی زد. پس چند لحظه سکوت دامبلدور گفت:
_مطمئن باش من قبل از اینکه این خونه رو برای کارهای محفل انتخاب کنم همه جاشو بررسی کردم و از همه سوراخ سوبهاش با خبرم!
و سپس اتاق را ترک گفت. آنیتا می دانست پدرش راز او را نزد خود نگه می دارد و از این تصور خیالش آسوده گشت. لوییس نیز با یک شب بخیر کوتاه از اتاق خارج شد. آنیتا همان طور که بروی تخت خوابش دراز می کشید به فردا فکر می کرد و به اینکه چه دلیلی برای بیرون رفتنش خواهد گفت! از اینکه توانسته بود بار دگر اعضای الف دال را در کنار هم قرار دهد و فعالیت هایشان را گسترش دهد لبخندی زد و در همان حال به خواب رفت!



Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۱۰:۲۴ یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۵
#7

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
یاهو





واای لوییس اصلا فکر نمی کردم ریگولوس به همین آسونی قبول کنه.
لوییس به چهره ای غرق در تعجب گفت:
_ میشه بیشتر توضیح بدی؟
آنیتا به سمت قفسه ی کوچکی که در کنار پنجره قرار داشت رفت تا کتاب و ستاره را در آن قرار دهد ، در همین حال گفت:
_ اون قبول کرد که بهمون کمک کنه ... کلمه ی عبور از دروازه رو هم گفته ...همه چیز داره به خوبی پیش میره ...


تا به حال با این همه دشمن رو به رو نشده بودم ... خیلی خسته شدیم ...
سارا و جسی در حالی که به از شدت خستگی نای قدم برداشتن نداشتند به نزدیک ترین اتاق رفتن که در آن کمی استراحت کنند ...
غییییژژ ... در که باز شد آن دو با چهره ی کنجکاو لوییس و آنیتا که داخل اتاق بودند رو به رو شدند .
جسی به آنیتا نگاهی کرد و در حالی که سعی داشت لبخند بزند گفت:
خب باید قبول کنی که ما هنوز با این خونه آشنا نیستیم !
سارا هم به نشانه ی تایید حرف جسی سرش را تکان داد و گفت :
ما دیگه میریم
جسی دستگیره ی قلاب مانند در راگرفت تا ببندد که آنیتا آن دو را صدا زد .
_ جسی ، سارا بیاین تو ... باید یه چیزه مهمی رو بهتون بگیم!
آن دو نگاهی به هم کردند و بعد از چند ثانیه مکث وارد اتاق شدند و به محض ورود روی کاناپه ی نزدیک شومیه نشستند .
جسی به اطراف اتاق نگاهی کرد و گفت:
_ اتاقه قشنگیه
آنیتا تبسمی کرد و گفت:
_ ممنون جسی ... من میخواستم بگم که ما یک مکان خوب و کاملا مخفی برای جلسات الف دال پیدا کردیم ! .... سپس به لوییش نگاه میکنه و از اون میخواد تا اون کتاب و ستاره رو براش بیاره .
لوییس کتاب رو روی عسلی کوچکی قرار میده و میگه:
_ شما بعد از من و آنیتا اولین کسانی هستین که از این ماجرا باخبرین ... بقیه ی بچه ها فردا به ما می پیوندند.
آنیتا ادامه میده و میگه:
_ هیچ کسی نباید از این مکان مطلع بشه .
جسی و سارا هر دو قول دادند که این ماجرا به صورت راز بین آن دو بمونه .

در همین حال سارا گفت:
_ آنیتا اجازه میدی ما بریم ... خیلی خسته ایم .
آنیتا که گویی فراموش کرده بود آنها کجا رفته بودند با کنجکاوی پرسید:
_ خب میتونم بپرسم شما کجا بودین؟
جسی نگاهی به سارا کرد و خواست جواب آنیتا را بدهد که صدایی حرف او را قطع کرد .
دامبلدور در کنار سر قرار داشت و در حالی که لبخند تلخی بر لب داشت گفت:
_ دوشیزه پاتر شما خیلی خسته این بهتره استراحت کنین من برای آنیتا توضیح میدم ... سپس با حرکت دست آن دو را به بیرون اتاق راهنمایی کرد .......



ادامه دارد ...
*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*
اگه بد شد ببخشید خیلی وقته پست نزدم .
منتظر نقدش می مونم !



شروعی خیلی خوب! من که خیلی خوشم اومد!

اما چرا اینقدر تند؟! من هیجان آنیتا رو حس کردم اما باز هم خیلی سریع موضوع رو به جسی و سارا گفت..و اونم بدون هیچگونه توضیحی!!!

در ضمن..دیالوگ خیلی زیاد بود..البته دیالوگهای خوبی هم توش بود.

یه اشکال دیگه دیدم اینجا...که در عین جزئی بودنش خیلی اشکال بزرگیه! نصف داستان در حال بود و نصفش گذشته! نشد که! فکر کنم این علتی بود که باعث شد من فکر کنم قضیه خیلی سریع تموم شده! (البته دو موضوع هیچ ربطی ندارن ها! ولی رو هم تاثیر میذارن!)

و اما پایان...خیلی قشنگ بود!
آنیتا چنان جو گیزر شده که اصلا اعتنایی به بقیه نمیکنه!(اصلی جالب و تکراری که همه جا..تو همه فیلمها و داستانها هست و هیچوقت هم تکراری نمیشه!) و این بی اعتنایی شامل پدرشم میشه که بدون سر وصدا وارد شده و همه رو دچار شوک میکنه!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۲۸ ۱۵:۲۹:۳۹


Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۸:۵۷ جمعه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۵
#6

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
ناظرین محترم:
لطفا از بعد از این جمله ی سارا ایوانز را پاک بفرمایید:
به طرزی صحبت می کرد که انگار می دانست آنیتا کجا بوده، چه می کرده، چه چیزهایی را دیده و چه نقشه ایی در سر دارد!
زیرا کاملا با موضوع و هدف تاپیک مغایرت دارد. و بنده در همان پست اول گفته بودم که الف دال می خواهد در خانه 13 پورتلند نقشه بکشند. با تشکر از شما و سارا اوانز.

******************
_ نه آنیتا، نمیشه!
آنیتا با ناراحتی به بلید نگاهی کرد. بلید هم بدون توجه کردن به ناراحتی او، ادامه داد:
_ دومرتبه هم این موضوع رو پیش نکش!
آنیتا با ناراحتی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد. اما در دلش لبخند میزد، زیرا با این ترفند توانسته بود ذهن محفل را از اینکه الف دال در کارهای آنها دخالت می کنند، منحرف سازد!
با عجله به سوی اتاقش رفت. لوییس دم در اتاقش منتظرش بود. آنیتا با عجله قفل در را باز کرد و با لوییس به داخل اتاق رفت و در را پشت سرش قفل کرد.
لوییس که از کارهای آنیتا متعجب شده بود، گفت:
_ چیه؟!... مگه قبول کرده؟!
آنیتا لبخندی پیروزمندانه زد و گفت:
_ مسلما نه! ما باید از راه خیابان پورتلند بریم توی اون خونه!
لوییس با شک و تردید گفت:
_ اما ما که رمزش رو بلد نیستیم!
آنیتا نفس عمیقی کشید و کتاب را برداشت و گفت:
_ من الان میرم و از ریگولوس رمز خونه رو میگیرم. اما چون این کتاب فقط یک نفر رو میبره، تو هم از این به بعد باید از خیابان پورتلند وارد اون خونه بشی! و حالا اینجا بمون و یه راه حلی پیدا کن که بتونیم رمز رو با حفاظتهای مخصوصی به بچه ها برسونیم!
و در برابر چشمان متحیر لوییس ستاره را در کتاب گذاشت و غیب شد.
*** در خانه ی 13 پورتلند***
_ ریگولوس؟!... ریگولوس؟!... کجایی؟
شبح ریگولوس از طبقه ی بالا به پایین آمد و با خوشحالی گفت:
_ آنیتا!... چه خوب کردی اومدی!... واقعا خوشحال شدم! سریوس در چه حالیه؟!
آنیتا لبخندی زد و روی مبلی سبز رنگ با نقش شیر دال، نشست و گفت:
_ اون که خیلی خستست... می خواستم بگم که...
اما ریگولوس با خوشحالی گفت:
_ اوه! سریوس بیچاره! از بچگی زیادی حرص و جوش می خورد! دامبلدور چی کار میکنه؟! هنوز هم عکسش روی کارتای شکلات غورباقه ای هست؟! حتما هست! خودت چطوری؟ راستی مادرت...
_ ریگولوس!!
ریگولوس ساکت شد و به آنیتا که کمی عصبانی شده بود، نگاهی کرد و با شرمندگی گفت:
_ اوه!... متاسفم! آخه چند وقته هیچکی رو ندیدم و از دنیا بی خبرم! دست خودم نیست! خب... چی کار داشتی؟!
آنیتا دوباره لبخند زد و در حالی که سرش ا می خاراند و نگاهی به وسایل قیمتی و زیبای خانه می انداخت، گفت:
_ آم... چجوری بهت بگم؟!... ببین، ما یه گروهی داریم که....
و بعد از حدود ده دقیقه که تقریبا همه چیز را برای او تعریف کرده بود، سخنش را با این عبارت به پایان رساند:
_.... و حالا ما می خوایم بیایم توی این خونه و روی کارهای محفل به صورت جداگانه کار کنیم، این اجازه رو به ما میدی؟!
ریگولوس اخم کرد و با غضب به آنیتا نگاه کرد، طوری که آنیتا را از هر آنچه گفته بود، پشیمان کرد! و گفت:
_ تو می خوای اینجا رو به یه مقر جاسوسی تبدیل کنی؟! هان؟!
آنیتا مظلومانه(!) خندید سرش را به نشانه ی تایید تکان داد. و با این کارش، ریگولوس فریاد زد:
_ این عالیه! محشره! حرف نداره! آفرین دختر خوب!
انیتا که اول بهتش زده بود، خنده ای کرد و گفت:
_ ممنونم ریگولوس!! پس حالا بگو رمز اینجا چیه!
ریگولوس فکری کرد و گفت:
_ اگه درست یادم باشه، رمزش این بود:
" برتری از آن من است، پس در بگشای!"
و با لبخندی به آنیتا نگاه کرد. آنیتا نیز برخاست و گفت:
_ متشکرم ریگولوس! واقعا ممنونم!
و ستاره را از کتاب در آورد.


هوم...دیالوگها زیاد...خیلی زیاد بودن اما دیالوگهای خوب! نه ضعیف!
من یه قضیه ای رو متوجه نشدم!
نقل قول:
آنیتا لبخندی زد و روی مبلی سبز رنگ با نقش شیر دال، نشست

فکر کنم یه خورده جوگیزر شدی! نشان اسلیترین ماره

در این پست ما متوجه میشیم که ریگولس با وجود خوب بودنش، جو اسلیترینیش رو هنوز حفظ کرده.."برتری از آن من است، پس در بگشای!" جمله زیبایی بود و مطابق با شخصیت...

من از رفتار ریگولس خیلی خوشم میاد...خیلی صمیمی طوریکه آنیتا تا این حد بهش اعتماد داره و یه لحظه هم فکر نمیکنه اون با کس دیگه ای در ارتباط باشه...

چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسه...!!



ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۲۶ ۱۷:۲۷:۰۳

منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۲۱:۰۳ پنجشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۵
#5

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
به هیچ وجه به انجام چنین کاری راضی نمی شد. اصلا مایل نبود اعضای محفل را به خطر بیاندازد. اما رد کردن درخواست آنیتا نیز برای او مشکل تر بود. تصمیم گیری برای او بسیار سخت شده بود و در آن زمان خسته تر از آنی بود که بخواهد درگیر مشغله های فکری این مسئله شود. پس بهتر دید فعلا موضوع را فیصله دهد:
_آنیتا باشه برای بعد؛ روش فکر می کنم...... الان خیلی خسته هستم!
آنیتا با خوش حالی از اینکه تا این جای کار خوب پیشرفته است تشکری کرد و به همراه لوییس آن جا را به قصد طبقه ی بالا ترک گفتند. چند ساعت گذشت و هنوز خانه در سکوت فرو رفته بود. دلشوره ی عجیبی او را در خود گرفته بود.ابتدا به دلیل دیر کردن اعضای محفل و اینکه هنوز باز نگشته بودند و دیگری به این خاطر که ساعت ها می گذشت اما بلید نیز در تصمیم گیری لب به سخن نگشوده بود. شاید او هم منتظر بود تا مشورتی با سایر اعضا داشته باشد. اما تا کی باید صبر می کردند؟!!!!
آنیتا در توهمات و برنامه ریزی های آینده فرو رفته بود که با صدای باز شدن در و صحبت ها که سکوت را در هم می شکست باعث شد او از طبقه ی فوقانی به سرعت پایین بیاید. چو با صدایی آهسته که دلیل بر خستگی بود گفت:
_خیلی زجر آور بود...ولی خوب شد که همین امروز به اتمام رسید!
و بقیه نیز حرف او را تأیید کردند. آنیتا با شتاب به سوی دامبلدور رفت و با لحنی آمیخته با دلخوری گفت:
_سلام پدر.... میشه بگید کجا رفتید که اینقدر بدون سرو صدا بود و ما رو هم با خودتون نبردید؟!!!
دامبلدور با لبخندی که بروی لبانش نقش بسته بود جواب سلامش را پاسخ گفت و اضافه کرد:
_هرکی زرنگ و گوش به زنگ نباشه و یه دفعه ناپدید بشه از قافله عقب میفته!
به طرزی صحبت می کرد که انگار می دانست آنیتا کجا بوده، چه می کرده، چه چیزهایی را دیده و چه نقشه ایی در سر دارد!
------------------------------------------------------------------
آنیتا جان بی زحمت نقد هم بکن دیگه عزیز!

خودم پاکش کردم!

هوم...کوتاه بود ولی مشکلی نیست! من که ندیدم چی نوشته بودی و پاک کردی!!

پست خوبی بود...آروم و بدون ماجرا! احساسات آنیتا رو خیلی خوب توضیح دادی و دیالوگش هم مشکلی نداشت. من از دیالوگ دامبلدور خیلی خوشم اومد...به نظر من کاملا مناسب بود!

دیگه چیزی ندارم بگم...چیز خاص دیگه ای ندیدم توش!


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۵ ۱۰:۲۵:۵۴
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۵ ۱۰:۲۹:۴۹
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۲۵ ۱۱:۰۷:۳۷


Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۱۶:۴۵ دوشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۵
#4

بلید


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۴ شنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۹:۵۹ چهارشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۰
از هر کجا که خون اشامی باشد بلید هم هست .
گروه:
کاربران عضو
پیام: 251
آفلاین
به محض اين كه هر دو از اشپزخانه بيرون امدن به پاگرد اول پله ها نريسيده بودند كه صداي باز شدن در را شنيدن از بالاي تارمي هاي چوبي نگاهي به پان طرف انداخت نصداي سنگين پا و دنگ دنگ فلز ها باعث شد آنيتا با خوشحالي داد بزنه "اون بليد"
و از پله ها پايين رفت حق با او بود بليد وارد خانه شده بود و پالتويش را روي كاناپه اي كنار اشپزخانه انداخته بود آنيتا به سرعت وارد اشپزخانه شد بليد انجا جلوي ظرفشويي ايستاده بود و جليغه اش را كه پر بود چنگكها و چاقوهاي براق روي ميز انداخته بود اندام ماهيچه اي و ورزيده اش را با ان خالكوبي زيبا به نمايش گذاشته بود در دست راستش يك سرنگ فلزي بود و در دست ديگرش يك كپسول كوچك خون به محض ورود ان دو به طرفشان برگشت مثل هميشه كه كم حرف ميزد سرش را براي ان دو به نشانه ي جواب سلامي كه همان موقع ان دو كردند تكان داد آنيتا كه چهره اش در هم رفته بود گفت"بليد تو روزي يك بار خون تزريق ميكردي ولي تازگي ها متوجه شدم دو تا تزريق ميكني اتفاقي افتاده پدر ميدونه؟"
بليد سرش را تكاني داد سرنگ خون را در شاهرگ گردنش فرو كرد كرد آنيتا رويش را برگرداند و با ناراحتي گفت"من نميتونم ببينم اخه بليد مجبور نيستي توي محفل كار كني تمام روزت به كاراي محفل ميره و شب هم شكار خون اشام اين طوري ضعيف ميشي و مجبوري بيشتر از اندازه خون تزريق كني."
بليد كوتاه و كامل جواب داد" يه دوره ي كوتاه من عضو رسمي نيستم"
و سرنگ را بيرون كشيد.
لوييس كه كنجكاو شده بود گفت"بليد چرا خون تزريق ميكنه؟"
آنيتا به سرعت جواب داد چون يه دو رگه ي نيمه انسان و نيمه خون اشامه خون نميخوره و خون رو تزريق ميكنه"
لوييس كه ترسيده بود گفت"يعني خونم ميتونه بخوره؟ اگر نميتونه پس چرا دندونهاي نيشش انقدر بلنده؟"
آنيتا به تندي گفت"بسه لوييس بله ميتونه بخوره ولي نميخوره اون مخالف خون اشاماس اونوقت بياد خون بخوره و افراد بيشتري رو گرفتار كنه؟"
بليد با صراحت گفت" فكر نميكنيد خيلي حرف ميزنيد؟ خوب آنيتا بگو بقيه كجا هستن؟"
بليد اين را گفت و سرنگ ديگري برداشت تا به رگ دستش تزريق كند .
"رفتن ماموريت "
"خيل خوب شما هم بهتره به كارتون برسيد"
ناگهان چيزي به ذهن آنيتا خطور كرد و به سرعت گفت"بليد ميتوني براي من يك كاري بكني؟"
"تا چي باشه"
"ببين من ميخوام چند تا از دوستام رو بيارم اينجا حوسلمون سر ميره و ميخوام با هم باشيم"
"عضو محفل هستن؟"
"نه"
"امكان نداره"
آنيتا با چهره اي غم زده گفت"بليد؟"
صدايش لوس شد"خواهش ميكنم من كه انقدر دوستم داري؟"
صداي بليد دو رگه شد"ببين آنيتا اگر قرار باشه هر كسي بياد اينجا كه ديگه مخفيگاه نيست در ضمن ممكنه دوستات تحت طلسم فرمان قرار بگيرن"
"خوب تو همشون رو چك كن ...از نظر انواع طلسم ها ميدوني ما اصلا هم موقعي كه اعضاي محفل جلسه دارن تا 1000 قدمي جلسه هم نمي ايم تو همه رو از همه نظر چك كن وقتي مطمئن شدي بيارشون من اسماشون رو به تو ميدم باشه؟ميدونم كار داري ولي به خاطر من"
چهره ي بليد در هم رفت...............................
نميدونستم بايد اينجا پست بزنم يا نه به هر حال اگر اشتباهي شده حذفش كنيد.

میرسیم به پست تک خون آشام سفید! بلید جان چون عضو ارتش دامبلدور هستی میتونی اینجا هم پست بزنی!

بیشتر پستی بود برای معرفی خودت...و تازه آخرش مربوط میشد به تاپیک!
دیالوگش خیلی زیاد بود...بیشتر از نصفش فقط حرف زده بودن! در ضمن یه سوالی برای من پیش اومد و اون اینکه بلید و آنیتا آیا نسبتی بینشون هست که آنیتا میگه: "خواهش میکنم من که انقدر دوستم داری؟"
میتونستی یه همچین پستی رو برای عضویت در محفل بزنی نه برای یه تاپیک جداگانه چون فقط درمورد بلید توضیح داده بودی!

بیشتر از این چیزی به ذهن نمیرسه!بیشتر کار کن...خوب مینویسی و دیالوگاتو کمتر کن!

غلط های املایی:
حوسلمون(درست:حوصلمون)
جلیغه(درست:جلیقه)


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۲۴ ۱۵:۲۹:۵۳

خوشحالم كه دوباره برگشتم.


Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۱۵:۵۶ جمعه ۸ اردیبهشت ۱۳۸۵
#3

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
لوییس نگاه مشکوکی به آنتیا انداخت و پس از لحظاتی که آنیتا همچنان لبخند می زد، او هم لبخندی تحویل آنیتا داد.
آنیتا گفت:"بیا بشین تا همه چی رو برات بگم"
آنیتا همه چیزو برای لوییس تعریف کرد.
بعد از تموم شدن حرفای آنیتا لوییس گفت:
"ایول.خیلی عالی شد.حالا می تونیم راحت تر تو کارهای محفل مشارکت داشته باشیم."
آنیتا در حالی که داشت از تخت بلند می شد گفت:
"بهتره برم چند نفر از اعضای الف دال و خبر کنم.تو هم میتونی کمکم کنی؟"
لوییس گفت:"با کمال میل.فقط باید از کی شروع کنیم؟"
آنیتا بی درنگ گفت:"هدویگ چطوره؟.اون یه جغده.میتونه همه رو خبر کنه"
لوییس گفت:"موافقم.من خبرش می کنم.تو برو سراغ اونایی که عضو محفل هم هستن.بهتره با اونا بریم یه دور تو خونه بزنیم"
آنیتا سرشو به علامت تایید تکون داد و با شور و شوقی وصف نشدنی به سمت در رفت و از اتاقش خارج شد.
وقتی آنیتا دوباره وارد اتاقش شد،لوییس داشت جغدی که می خواست برای هدویگ بفرسته رو می برد تا از یه اتاق دیگه اونو پرواز بده.
آنیتا با ناراحتی و دلخوری گفت:
"همه ی اعضای محفل رفتن.هیچ کس نیست"
لوییس که انگار چیزی یادش اومده بود گفت:
"اوه...راست میگی.آره.به من گفتن که با تو بمونم و بقیه هم برای ماموریتی رفتن بیرون"
آنیتا با دلخوری گفت:"پس چرا ما رو با خودشون نبردن؟"
لوییس نگاهی به آنیتا انداخت و گفت:
"دنبالت گشتیم ولی پیدات نکردیم.همون موقع که رفته بودی خونه ی 13 پورتلند.منم موندم تا موقع برگشتن درو برای اعضای محفل باز کنم.آخه سیریوس همراهشون نیست"
لوییس و آنیتا اونروز توی آشپزخونه تا عصر درباره ی نقشه هایی که برای مقر جدیدشون داشتن صحبت کردن.
آنیتا که به بیرون خیره شده بود همونطور که در افکارش غرق بود گفت:
"خیلی دوست دارم هر چه سریعتر یه جلسه با اعضای الف دال داشته باشم"
همونطور که داشت حرف می زد نقطه ی سیاهی رو دید که به سمتشون می اومد.
لوییس گفت:"جغد منه.هدویگ جواب نامه ی منو فرستاده"
لوییس پنجره رو باز کرد و جغدو گرفت و نامه ای رو از پاش باز کرد.
تای نامه رو با دقت باز کرد و اونو با صدای بلند خوند:
"لوییس عزیز
من همه ی اعضا رو خبر می کنم و فردا راس ساعا 12 با اونا میایم پیش شما.فقط یه جا برای ملاقات تعیین کنید و به من خبر بدید.همونطور که می دونید چون ما عضو محفل نیستیم نمیتونیم وارد اون خونه بشیم.
قربانت.هدویگ"
لوییس گفت:"راست می گه باید یه جور اونا رو وارد خونه ی 13 پورتلند کنیم.ولی چجوری؟"
آنیتا بعد از چند ثانیه تفکر ناگهان از جا پرید و گفت:
"فهمیدم.دنبالم بیا تا بهت بگم..."


نقد شده در تاپیک همانند یک سفید اصیل بنویسید.


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۵ ۲۲:۱۳:۴۱



Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۱۴:۱۶ جمعه ۸ اردیبهشت ۱۳۸۵
#2

لوئیس لاوگودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۹ چهارشنبه ۹ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۴۲ جمعه ۲۱ دی ۱۳۸۶
از Silent Hill,The Church
گروه:
کاربران عضو
پیام: 292
آفلاین
با این فکر آنیتا سر از پا نمی شناخت و قصد داشت هر چه سریعتر بچه های الف. دال را از این موضوع با خبر سازد. به همین خاطر در حالیکه با خوشحالی و هیجان در و دیوار منزل را بررسی می کرد بی آنکه به ریگولوس نگاه کند از او پرسید:
- ببینم، حالا چه جوری میشه از اینجا رفت بیرون؟
ریگولوس در حالیکه در هوا بالا و پایین می رفت و با چرخش های آرام به دور خود می چرخید پاسخ داد:
- فکر کن که من الان اینجا نبودم...خودت برای بیرون رفتن از اینجا چه کار می کردی؟
آنیتا چینی بر پیشانی اش انداخت و لحظاتی را به فکر فرو رفت. سپس بشکنی از روی خوشحالی زد و رویش را به سمت ریگولوس برگرداند و در حالیکه چشمانش در کاسه به دنبال حرکات او در هوا، می چرخید، گفت:
- می گفتم " منو از این خونه ی لعنتی ببر بیرون"!
و بعد مشتاقانه و در انتظار تحسین ریگولوس به پهنای صورتش خندید. ریگولوس از حرکت باز ایستاد. صورتش را در ده سانتی صورت آنیتا آورد و گفت:
- پس حالا حالاها اینجا موندنی هستی...واقعا که!
با این حرف،آنیتا اخم کرد. ریگولوس سرش را به علامت تاسف تکان و ادامه داد:
- به نحوه ی اومدنت فکر کن.
آنیتا باز هم لحظاتی فکر کرد و این بار که دیگر به درستی پاسخ خود شک نداشت گفت:
- ستاره...خودشه... باید ستاره رو از کتاب بردارم.
ریگولوس به منظور تشویق آنیتا، خنده ای کرد و گفت:
- آفرین...حالا چرا اینقدر با عجله؟!
آنیتا که از خوشحالی چشمانش می درخشید گفت:
- به زودی بر میگردم...تازه داره از اینجا خوشم میاد.
آنگاه کتاب را با دست چپ بالا و با دست راست ستاره را با فشار از کتاب بیرون در آورد. دوباره احساس معلق بودن در هوا به او دست داد و تنها پس از چند ثانیه خود را بر کف اتاق ریگولوس یافت، در حالیکه کتاب از دستش رها شده بود. سرش گیج رفت و نتوانست فورا بلند شود. دست چپش را بر روی پیشانی اش گذاشت که ناگهان کسی در داخل خود اتاق گفت:
- داری غیب و ظاهر شدن تمرین می کنی؟!
آنیتا سرش را به سمت صدا برگرداند و لوییس را یافت که دست به سینه در حالیکه به چارچوب در تکیه داده بود به او خیره شده بود. آنیتا دستش را به منظور کمک خواستن از لوییس برای برخاست از زمین بالا آورد. لوییس هم دست آنیتا را گرفت و در بلند شدن کمکش کرد. همینکه آنیتا ایستاد رو به لوییس گفت:
- تو چرا اومدی تو اتاق من؟
لوییس اخمی کرد و جواب داد:
- نمیدونستم که اینجا اتاق توست...به هرحال اگه ناراحتی میرم.
آنیتا سرش را تکان داد و گفت:
- حالا زود هم بهش برمیخوره...
سپس به سمت در رفت و بعد از آنکه راهرو را وارسی کرد به سمت لوییس برگشت و لبخند زنان گفت:
- ببین من یه جایی برای فعالیت الف. دال توی تابستون پیدا کردم...الان هم از اونجا میام...
لوییس نگاه مشکوکی به آنتیا انداخت و پس از لحظاتی که آنیتا همچنان لبخند می زد، او هم لبخندی تحویل آنیتا داد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خب، انشاالله که خوب شده باشه...
راستی پست های اینجا نقد هم میشن دیگه؟
موفق باشید.

راستی آنیتا جان دلیل اینکه من خودم را بدون دعوت شما (در داستان) وارد مقر محفل کردم این بود که عضو محفل هم هستم...امیدوارم اشکالی نداشته باشد.



نقد شده در تاپیک همانند یک سفید اصیل بنویسید.


ویرایش شده توسط لوييس لاوگود در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۹ ۱۱:۰۸:۳۲
ویرایش شده توسط لوييس لاوگود در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۹ ۱۴:۰۴:۴۶
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۵ ۲۲:۱۶:۳۴

[color=0000FF]گاهی اوقات دلت میخواد که زندگی ر�


خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۱۲:۴۴ جمعه ۸ اردیبهشت ۱۳۸۵
#1

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
تابستان بود و همه ی دانش اموزان هاگوارتز به خانه هایشان برگشته بودند. آن سال اسلیترین قهرمان هاگوارتز شده بود و اکثرا از این پیش آمد ناراحت بودند! اما در محفل، همه خوشحال بودند چرا که سریوس به آنها گفته بود:
_ در تابستان، همه ی شما در محفل زندگی خواهید کرد! برای همه ی شما جا هست!
در این میان، اعضای الف دال، کمی ناراحت بودند چرا که همه ی آنها عضو محفل نبودند و بنابراین در تابستان در کنار هم نبودند تا باز هم کارهای سری انجام دهند. هنگام خداحافظی، همه سعی میکردند خود را خوشحال نشان دهند، اما ناراحتی در چشمان آنها موج میزد.
** در محفل ققنوس**
_ خب، نوبت تو هست آنیتا، چه جور اتاقی می خوای؟؟!
آنیتا به فکر فرو رفت. سریوس بزرگترین و اشرفی ترین اتاق را به پروفسور دامبلدور داده بودواتاقی پر از وسایل عجیب و غریب را به فرد و جرج داده بود. آنیتا نیز اتاقی در خور شخصیت و مسئولیتش را می خواست. به این فکر کرد که چون باید کارهای الف دال را برنامه ریزی کند، کسی نباید از کارهای او مطلع شود، در نتیجه بعد از لحظه ای درنگ گفت:
_ آم، سریوس عزیز... اشکالی نداره من یه اتاقی داشته باشم که هیچ قاب عکس نداشته باشه؟!
سریوس تعجب کرد و به دامبلدور نگاه کرد. دامبلدور هم که راجع به همین موضوع فکر میکرد گفت:
_ برای چی آنیتا؟!
آنیتا به تته پته افتاد و گفت:
_ آه... خب... خوشم نمی یاد دائم سنگینی نگاه چندین نفر رو روی خودم تحمل کنم. همین!
سریوس آهی کشید و گفت:
_ خیله خب.... تنها اتاقی که هیچ عکسی نداره، اتاق ریگولوس هست! اشکالی نداره؟!
آنیتا اخمی کرد و گفت: فکر نمی کنم مشکلی داشته باشه، از نظر شما که عیبی نداره؟!!
*****
غیییییژژژژ....
صدای باز شدن در اتاق ریگولوس بلک، چنان وحشتناک بود که آنیتا را ترساند و برای لحظه ای او را به این فکر انداخت که نکند آنجا اتاق ارواح است! در وهله ی اول، روشن بودن اتاق نظر آنیتا را جلب کرد. اتاق پر از پنجره هایی بود که پرده هایی توری داشتند که در نتیجه ی گذر زمان مندرس شده بودند. میز و صندلی ای اشرافی و دکوری پر از وسایل قیمتی و عتثقه، نقش ماری که گردن شیری را گرفته بود و بر روی دیوار حکاکی شده بود، تختی پرده دار به رنگ سبز و چند صندلی راحتی و البته کتابخانه ای بزرگ و انباشته از کتابهای کهنه، تنها وسایلی بودند که در اتاق ریگولوس خودنمایی میکرد. آنیتا لبانش را غنچه کرد و در حالی که چوبش را تکان می داد، زمزمه کرد:
_ کلانیوسیوس!
ناگهان پرتویی آب رنگ از نوک چوبدستی او خارج شد و طی چند ثانیه، اتاق چنان تمیز شده بود که میشد پارکت چوبی رنگ و دیوارهای به رنگ زیتونی را دید. آنیتا لبخندی به لب آورد و چمدانش را باز کرد و وسایل داخل آنرا با سلیقه ی بسیار در گوشه و کنار اتاق نهاد. و سپس خود را بر روی تخت انداخت و نفسی راحت کشید. به بدنش پیچ و تابی داد و به بالای سرش خیره شد. بر روی سقف تخت، شی ای طلایی رنگ دید. بسیار کنجکاو شد و دستش را بلند کرد و تا آن را بردارد. یک ستاره ی پنج پر کوچک در دستش آمد. ستاره ای کوچک و صلایی که مزین به نگینهای سبز بود. با تعجب به آن خیره شد. بعد از مدتی که احساس کرد چیزی از آن نمی فهمد، از روی تخت بلند شد و به طرف کتابخانه رفت. تصمیم گرفت آخرین و دورتین قفسه را انتخاب کند. کتابخانه بسیار بزرگ بود. بعد از حدود پنج دقیقه به انتهای کتابخانه رسید و شروع به نگاه کردن کتابهای آخرین قفسه شد. کتابها اکثرا با نام های "جادوی سیاه" یا " جادوگران سیاه" بودند. چیزی آنیتا را بر آن داشت تا آخرین و بالا ترین کتاب را بردارد. نردبان را برداشت و با بالای آن رفت. آخرین کتاب... آخرین کتاب... و بلاخره به آخرین کتاب رسید. کتاب نام نداشت. آنرا بیرون کشید و از نردبان پایین آمد و از کتابخانه بیرون آمد. اینبار بر روی صندلی اشرافی پشت میز نشست. خواست کتاب را باز کند که دید نمی شود و انگار صفحات کتاب به هم چسبیده بودند. دوباره تلاش کرد، اما بازهم نتوانست. کتاب را برگرداند و چیز جالبی را دید. یک حفره به شکل ستاره ی پنج پر بر پشت جلد کتاب حک شده بود. آنیتا ستاره ای را که در جیبش بود را برداشت و با احتیاط آنرا در حفره گذاشت. ناگهان احساس کرد هوا تاریک شده است و در فضا معلق است و بعد از چند لحظه، بر روی زمین فرد آمد. هوا کاملا تاریک بود. آنیتا بسیار ترسیده بود. خواست چوبش را بردارد که دید چوبش را جا گذاشته است. با ناامیدی به کتاب نگاه کرد و دید که بر روی جلد کتاب، این کلمات با خطوطی طلایی و پر نور نوشته شده است:
" فقط به جلو برو و از هیچ چیز هم نترس! هیچ اتفاقی نمی افتد"
او چاره ای نداشت و با ناامیدی راه را پیش گرفت. گویی نیرویی جادویی او را راهنمایی میکرد و طوری بود که نمی ترسید که نکند الان به زمین بخورد. بعد از حدود پنج دقیقه به جسمی سخت برخورد و جیغی کوتاه کشید. به کتاب که باز می درخشید نگاهی کرد و دید که رویش نوشته شده است:
" نترس! فقط یک در است! بازش کن!"
آنیتا با احتیاط در را لمس کرد و دستگیره را یافت. در را فشار داد، اما باز نشد. دوباره امتحان کرد اما بازهم نشد. نا امیدانه به کتاب چشم دوخت و دید که بر رویش نوشته شده است:
" فکر کردی می توانی به راحتی در را باز کنی؟! کلمه ی رمز را بگو!"
آنیتا که قطره اشکی بر روی گونه اش نشسته بود، گفت:
_ آخه من از کجا بدونم که کلمه ی رمز چیه؟!
و با ناراحتی بر زمین نشست و سعی کرد که تفکراتش را متمرکز کند. و بعد از لحظه ای درنگ، گویی نیرویی او را وادار به این کار کرده بود، بلند شد و گفت:
_ این در لعنتی رو باز کن!
و منتظر ماند...
غیژژژ....غیژِژژ...
در باز شده بود! کتاب باز هم درخشید و اینبار نوشت:
_ آفرین!... حتما یه خون اصیل توی رگهات هست، وگرنه جادو نمیتونست اسم رمز رو بهت بگه. برو داخل"
آنیتا در را باز کرد و قدم به داخل گذاشت. نور شدیدی به چشمانش خورد و او را وادار کرد تا چشمانش را ببندد. بعد از چند لحظه توانست چشمهایش را باز کند و با دیدن منزل بزرگی که در آن بود، بسیار تعجب کرد. خانه ای اشرافی و پر از وسایل قیمیتی. چنان هم مرتب و تمیز بود که گویی کسیدر آن زندگی میکند. آنیتا به داخل رفت و با تعجب به اطرافش نگاه کرد. هنوز غرق در تماشای خانه بود که صدای مرد جوانی او را به خود آورد:
_ بلاخره یکی وارد اینجا شد! دلم پوسیده بود!
آنیتا از جا جست و جیغی کوتاه کشید. صدا دوباره گفت:
_ جیغ نکش! اصلا خوشم نمی یاد!
آنیتا گلدانی را از روی میز برداشت و با چشمانی از حدقه در آمده به راه پله ها که صدا از آنجا می آمد، چشم دوخت. فریاد زد:
_ تو کی هستی؟!.... بیا خودت رو بهم نشون بده... زود باش!
صدا کم کم داشت نزدیک میشد:
_ حدس میزدم یه دختر باشی! ولی چقدر هم شجاعی! اگه سریوس بود، از ترس سکته کرده بود!
و تنها چند ثانیه ی بعد، آنیتا توانست روح ریگولوس بلک را ببیند که داشت با او سخن می گفت:
_ خب!... من رو شناختی؟! من ریگولوس بلک هستم!...من فقط با ایجاد یه طلسم روی خودم، یه کاری کردم که روحم بیاد اینجا! و خب البته از اینجا نمی تونه خارج بشه!... اسم تو چیه؟!
زبان آنیتا بند آمده بود. نمی دانست باید چه بگوید. گلدان را پایین گذاشت و گفت:
_ من آنیتا هستم... آنیتا دامبلدور!
چشمان ریگولوس گشاد شد و گفت:
_ آه؟!... تو دختر پروفسور دامبلدور خودمونی؟!
آنیتا با تکان دادن سر، حرف او را تایید کرد. ریگولوس خندید و گفت:
_ میدونستم این دامبلدور بچه داره!... یعنی باید میداشت!... خوبه که تو اینجا رو پیدا کردی، اصلا خوش نداشتم یه مرگخوار اینجا رو پیدا کنه!... راستی، به نظرم خیلی باهوشی که تونستی کتاب و ستاره رو پیدا کنی! آفرین!
آنیتا که کم کم داشت به آن وضعیت عادت میکرد با تردید پرسید:
_ اینجا... اینجا کجاست؟!
ریگولوس خنده ای کرد و گفت:
_ اینجا؟!... خونه ی سیزده پورتلند هست!... اینجا نامرییه و فقط اگه کسی رمز رو بدونه میتونه وارد اینجا بشه! بهتر از رازدار داشتنه!... اینکه یه مدت سیاه باشی و بچه ی دلخواه خانواده، این مزیت ها رو هم داره دیگه!
هنوز هم شور و شوق جوانی در صحبتهای ریگولوس بود. آنیتا دلش به حال او سوخت که به آن زودی مرده بوده. خواست چند سوال دیگر بکند که فکری به خاطرش رسید:" میتوانست اعضای الف دال را در اینجا جمع کند و با هم بر روی پروژه های محفل به صورت جداگانه کار کنند! این عالی بود!"

***********************************************
خب. معذرت می خوام اگه یه کم بد شد و یه کم هم طولانی! به خوبی خودتون ببخشید دیگه!
در اینجا اعضای الف دال و اعضای محفل، پست می زنند.
هیچکس از اعضای محفل نباید بفهمند که الف دال در کارهاشون دخالت می کنند.
نحوه ی اینکه چجوری اعضا به خانه ی 13 پورتلند دعوت میشن باید قشنگ باشه.
سعی کنید ژانگولری ننویسید.
و ارتش دامبلدور این رو در نظر بگیرید که باید بهترین پستهاتون رو بزنید تا جلوی محفلی ها کم نیاریم!
این نکته رو در نظر داشته باشید که الف دال، گاهی موجب خرابکاری میشه و گاهی موجب جلو بردن کارها.
اعضای الف دال، فقط می تونید در این تاپیک فعالیت کنید!
پست هاتون هم کوتاه و قشنگ باشه!




نقد شده در تاپیک همانند یک سفید اصیل بنویسید.


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۵ ۲۲:۱۴:۰۷

منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.