هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: فروشگاه زونکو
پیام زده شده در: ۱۷:۱۸ شنبه ۲۴ آذر ۱۳۸۶
#17

هوگو ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۳ جمعه ۱۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۴:۰۷ جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۸۷
از کنار لیلی لونا پاتر
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 270
آفلاین
برگی از دفترچه خاطرات هوگو ویزلی

امروز یکی از همون روزهای خوب زندگی بود قرار بود دوباره بعد از چند مدت به هاگزمید بریم .
من و آلبوس سوروس (آل خودمون) قرار گذاشته بودیم که باهم به هاگزمید بریم . خلاصه و قت رفتن به هاگزمید بود که من به آل گفتم
: آل شنل نامرئی پدرت و آوردی ؟
آل: نه ، مگه لازممون می شه؟
هوگو:آره اونم چه جورم
آل گفت باشه و باسرعت به طرف سالن عمومی هافلپاف رفت
منم تو این مدت داشتم با رز حرف می زدم که آلبوس اومد و با خودش شنل و آورد من شنلو توی جیب کاپشنم جادادم و گفتم حالا بهتره راه بیفتم.
بعد از این که بک دور تو هاگزمید زدیم و تو کافه سه دسته جارو یک نوشیدنی کره ای خوردیم به ابرفورت سر زدیم .
از ابرفورت حال اعضای محفل و گرفتیم.
خلاصه یک ساعت هم انجا حرف زدیم.
داشتیم بر می گشتیم هاگوارتز که یکدفعه آل گفت: هوگو تو شنل نامرئی پدرم رو برای چی می خواستی؟
من که انگار برق سه فاز یهم وصل شده بود یکهو از جا پریدم و گفتم: خوب شد یادم انداختی دستت درست!!
آل: حالا کجا
: بیا دنبالم می فهمی !!!..........!!!!!!!!!!!!!!!
من و آل به سرعت(البته آل پشت من می دوید) به طرف مغازه های هاگزمید می دویدیم که یک دفعه من جلوی فروشگاه زونکو ایستادم آل که با سرعت دنبال من می آمد یک لیز خورد و افتاد روی من .
همین که پاشدم بودمصدای خنده چند تا دختر و شنیدم و بعد دنبال عینکم گشتم در حالتی کورکورانه دستی را دیدم که عینکم را به من داد همین که عینک رو به چشمان قهوای مایل به قرمزم زدم دیدم که لی لی و باجمعی از دوستاش اونجا بودند از قرار معلوم این لی لی بود که عینکم را به من داد
:سلام پسرا اینجا چکار می کنید؟؟
آل: من خودمم تا الآن نمی دونم ولی اگه تو فهمیدی به ........
من سقلتمه ای به آل زدم و باعث شدم حرف او قطع شود و گفتم هیچی امدیم دنبال رز بگردیم
لی لی : رز که همین الآن رفت هاگوارتز!!!!!!!
:خب ما که نمی دونستیم ،لی لیما کلی کار داریم راستی توکاری نداری
:نه پس خداحافظ
: خداحافظ
سریع با آل رفتیم تو مغازه آل گفت: چرا ما اومدیم اینجا
: اومدیم اینجا که یکم اسباب فیلیچ اذیت کن بخریم
آل: آهان
بعد من و آل تا تونستیم از ترقه های اژدها،کارت های انفجاری،تله های انفجاری و جان پیچ های تقلبی وباتلاق قابل حمل خریدیم.
بعد با خوشحالی داشتیم به سمت هاگوارتز داشتیم می رفتیم که آل خشکش زد من گفتم: چی شده آل
:فیلیچ داره همه رو می گرده چیکار کنیم؟؟
:یادت رفت شنل پدرت همرامونه
:خب اگه بفهمه یک از ما برنگشته چی؟
:من فکر اونجاشم کردم اول تو با وسایل می ری تو بعد وقتی که منو گشتو هیچی پیدانکرد اون وقت من می یام تو بعد وسایلارو ازت می گیرم و تو با شنل می ری بیرون و بعد شنلو می ذاری تو کیفت و برمی گردی تو مدرسه و قتی که فیلیچ گشتتو هیچی پیدا نکرد اون وقت وارد مدرسه می شی و منم تو سرسرا منتظرتم
آل: باشه
بعد با این تصمیمات وارد مدرسه شدیم .
اون رو ز تا شب من و آل داشتیم تو جاهای مختلف مدر سه اسباب بارو جا گذاری می کردیم .
معلما داشتن دیوونه می شدن فیلیچ که دیگه کارت می زدی خونش در نمی یومد
خلاصه من و آل تا آخر شب مشغول اذیت کردن فیلیچ بودیم

یکشنبه : 2/ 7/2007


ویرایش شده توسط هوگو ویزلی در تاریخ ۱۳۸۶/۹/۲۴ ۱۸:۴۶:۱۷
ویرایش شده توسط هوگو ویزلی در تاریخ ۱۳۸۶/۹/۲۴ ۱۹:۰۰:۴۲

چه کسی بود صدا زد هوگو ؟

تصویر کوچک شده


Re: فروشگاه زونکو
پیام زده شده در: ۱۳:۰۶ سه شنبه ۲۰ آذر ۱۳۸۶
#16

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
پروفسور مک گوناگال با چشمهای گرد از تعجب و لبهایی که از عصبانیت بهم می فشرد دستم رو گرفت و تکون داد و هی گفت:
- تدی! تدی! از تو دیگه انتظار نداشتم. آخه این چه کاری بود؟
سرم رو پایین انداختم و به نوک کفشهام چشم دوختم. حرفی واسه گفتن نداشتم. اینم باید به لیست بدشانسیهام اضافه می کردم. بالاخره به سختی جواب دادم:
- می دونم اشتباه کردم. متاسفم.
بدون هیچ حرفی رفت اما سنگهای ساعت شنی گریفیندور مرتب در حال کم شدن بود. حداقل 50 امتیاز از شبانه روزی خودش کم کرده بود.
جریان از این قرار بود که وقتی برای تعطیلات آخر هفته به هاگزمید رفتم و جلوی مغازه زونکو پاهام سست شد. هیچوقت ازش خرید نکرده بودم اما چند وقتی بود که وسوسه ای به جونم افتاده بود تا یکی از اون ترقه های وحشتناکش رو بخرم و سر یه فرصت خوب استفاده کنم. همین کارم کردم. همه پول تو جوبی آخر هفته ام رفت واسه یه جعبه از اون ترقه ها. ترقه هایی که به خوبی می دونستم استفاده از اونا توی مدرسه قدغنه! از بخت بدم اون روز موقع برگشتن اون هیولای پیر، فیلچ همه رو بازرسی می کرد و ترقه های منم لو رفت. ترجیح می دادم اون فشفشه منو تنبیه کنه و با مک گوناگال رو در رو نشم اما ظاهرا" بخت با من یار نبود.
کاش حداقل در حال استفاده از اونا گیر افتاده بودم و به دلم نمیموند!


تصویر کوچک شده


Re: فروشگاه زونکو
پیام زده شده در: ۸:۳۶ چهارشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۶
#15

آمیکوس کرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۶ شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۴۱ پنجشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۶
از اليا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 367
آفلاین
خاطره ی رون ویزلی :(جدی)(اما یه جاهایشم طنزه)

می خوام خاطرمو(رون) براتون تعریف کنم
یکی از اون تعطیلات آخر هفته ای که تو هاگزمید هری باهامون نبود، با هرمیون رفتیم به طرف مغازه ی زونکو.
هرمیون:تو زونکو چیکار داری؟!
رون:هیچی می خوام یه چنتا بند و بساط شوخی بخرم.
هرمیون: چی می خوای بخری ؟
- یه چیزی می خوام که حال هری رو باهاش بگیرم، این روزا بد جوری دو رو بر جینی میچرخه.

***در مغازه***
هرمیون :این کار درستی نیست. چرا اینقدر به این دو تا گیر میدی.
- حرفشم نزن!!!
- اینجا رو این قطره(معجون) طول دماغ و ابرو ها رو پنج برابر میکنه چه جالب، همین خوبه.
-نظرت چیه هرمیون؟
هرمیون:کار درستی نیست.
- - تو ام فقط بلدی همینو بگی اصلا نظرتو نخواستیم بابا،فقط یادم باشه خنثی کنندشم بگیرم.

***بعد از خرید(اصل ماجرا)***
صبح روز بعد،موقع خوردن صبحانه:

رون دریک لحظه به سرعت دو قطره از معجون رو می ریزه تو نوشیدنی هری.
یک ربع بعد دماغ هری شروع میکنه به رشد کردن البته از طول ،ابرو هاشم میشه شبیه این بودایی های معبد شائولین (حتما دیدین) با این تفاوت که یه پونزده سانتی بلند تر بود و تا گردنش میرسید.
هری مات و مبهوت :من چرا این ریختی شدم ؟!؟!
-شانس آوردی تو سالن عمومی نبودیم وگرنه با زیچه ی مالفوی،کراب و گویل می شدی.
هری :کار تو بود؟ ای نابه کار زود با منو به حال عدیم برگردون.
- تازه داره خوش میگذره یه چرخ تو مدرسه بزن ببین نظر بچه ها چیه.
هرمیون:دیگه بسه رون خنثی کننده رو بهش بده
- برای اینکه آبروی هری بیشتر از این نره پاد ذهرو دادم بهش.


تصویر کوچک شده

خاطرات جادوگران...روز هاي اشتياق،ترس،فداكاري ها و ...


Re: فروشگاه زونکو
پیام زده شده در: ۱۱:۲۹ یکشنبه ۱۱ آذر ۱۳۸۶
#14

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
تعطیلات کریسمس بود و دانش آموز ها واسه ولگردی تو هاگزمید آزاد بودن ....
من با آل زدیم بیرون....
برف و بوران چنان فشاری می اورد که نگو... فروشگاه زونکو خیلی شلوغ بود .
آل: جیمز! زونکو خیلی شلوغه ببین مردم رو!!!! بیا برگردیم...
یه نگاه به فروشگاه انداختم ... یه نگاه به آل :
: داداشی مگه ما غیر از همون مردمیم...؟ بیا بریم.
دست آل رو گرفتم و کشیدم تو... غوغایی بود...
دستمو کردم تو کوله پشتی ام و هدیه پدر رو بیرون آوردم : شنل نامرئی!!!! ( در اصل مال پدربزرگم بوده و قراره نسل به نسل بین ما پاتر ها دووم بیاره)
شنل رو انداختم رو خودم و آل . رفتیم طرف قفسه ها...و من شروع کردم به کش رفتن وسایل آتش بازی، کارت های انفجاری، عروسک های ترکوننده ی ولدم ، جان پیچ های پلاستیکی که می شد روح طرف رو 10 دقیقه توش زندانی کنی، ....
آل که راضی نمی شد من اینقدر دزدی و شیطنت کنم ، بی توجه به نگاه های من جای هر جنس یه گالیون می ذاشت. ( خوب پول خودشه.... به من چه؟؟؟؟ )
جیبم پر شده بود از اجناس خریداری شده ، با آل اومدیم بیرون ، تو این هوای سرد تا هاگوارتز خیلی راه بود
شنل رو از رو خودم برداشتم اما آل – بر خلاف میلش - همونجوری موند...( باید می موند! وگرنه راننده جارو پول دو نفر رو می گرفت!)
یه جارو کرایه کردم به مقصد هاگوارتز، طرف 3 سیکل بیشتر نگرفت.
دم در منم رفتم زیر شنل و از جلو فیلچ گذشتیم و رفتیم سرسرا ، آل رفت سالن عمومی هافلپاف و منم با وسایل قشنگم رفتم گریف.....
دستم رو کردم تو جیبم و همه ی اجناس و آوردم بیرون... ولی...من کلی گالیون تو جیبم داستم.... پس کجان؟؟؟؟ وای!!!.... آل گالیون های خودمو رو قفسه ها گذاشته بود!!!!!

پ.ن: هی آل ! موفق باشی . (جیمز )



Re: فروشگاه زونکو
پیام زده شده در: ۱۶:۳۴ پنجشنبه ۸ آذر ۱۳۸۶
#13

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۸ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۳:۰۰ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
از کنار داوش
گروه:
کاربران عضو
پیام: 683
آفلاین
سوژه جدید
با اجازه از آنتونین و چارلی من یک سوژه جدید میدم.
یکی از خاطرات دانش آموزان هاگوارتز (چه خودتون چه کسی دیگه) را از خرید وسایل شوخی و خطرناک فروشگاه زونکو و استفاده از اون بر علیه کسی دیگه یا کلا استفاده از اون در هاگوارتز را در قالب رول و به صورت طنز یا جدی بنویسید.
موفق باشید!


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۴ ۹:۰۷:۱۹



Re: فروشگاه زونکو
پیام زده شده در: ۱۴:۴۵ شنبه ۱۳ خرداد ۱۳۸۵
#12

چارلی ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۰۶ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲
از دوستان جانی مشکل توان بریدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 377
آفلاین
وارد فروشگاه زونکو شد .
تق تق تق تق
صدای کفش هایش در تمام فروشگاه پیچید.
وارد مغازه شد.
_سلام ارباب
با چشمانش مرد را برانداز کرد و گفت: یه شنل نامرئی در ابعاد 2در 2 می خوام .
_اما قربان مجوز ...
_مجوز می خوای یا گری بک رو ؟
_نه قربان البته همین الان براتون حاضر می کنم ..
گفت خوبه و بعد به چرخ خیاطی مرد خیره شد.
مرد پارچه ای دستش داد و او را نگاه کرد.
_خیله خب چه قدر بد چشم غره میری!!چه قدر می شه؟
_220 گالیون و یه سیکل که شما یه سیکلش رو نده!!
_100 گالیون بیشتر نمی خرم
_180
_150 تمام
_چشم قربان براتون کادو کنم؟
_آخه...من به کی می خوام اینو کادو بدم؟!!!
_معذرت میخوام قربان می خواین امتحانش کنید؟
_نه
و بعد شنل را روی سرش گذاشت و از فروشگاه خارج شد .
قیافه ی مردم رو می دید و می خندید آن ها نمی توانستند او را ببینند(خودمونیم چه حالی بده !!)با دیدن قیافه های مردم قهقه می زد اما تا قبل از این که دست هایش را ببندند و کت سفیدی تنش کنند و بگویند
_بچه زیادی هری پاتر خوندی آدم که با پارچه ی توری بیرون نمی آد!!!



Re: فروشگاه زونکو
پیام زده شده در: ۱۲:۲۸ سه شنبه ۹ خرداد ۱۳۸۵
#11

الیور وودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۶ جمعه ۱۹ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۴۳ دوشنبه ۶ اسفند ۱۳۸۶
از پادلمیر یونایتد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 146
آفلاین
الیور وود در حالی که می خواست دوباره به فروشگاه زنکو سر بزنه و محصول جدیدشو به هنجست نشون بده در روی شیشه ی مغازه به اعلامیه ای بر خورد کرد . :


=============== روی شیشه مغازه ===========
این مغازه به علت غیبت چند ساعته فروشنده ، فروخته می شود و...
------------------------------------------------------------------------

با سرعت اعلامیه را از روی شیشه کند و به درون مغازه رفت .

------------------------ درون مغازه --------------------------------
الیور : سلام فسقلی هنجست کجاست میخواد اینجا را بفروشه .

شاگرد : اره میخوای بخری .

الیور : آره

شاگرد : خوب قیمتش 1000 گالونه ها .

الیور : اشکال نداره . خوب قرار داد رو بیار ببندیم

شاگرد : به سرعت زیر لب وردی زمزمه کرد ( ...)

ناگهان بر روی میز قرار داد و قلم پری ظاهر شد .

الیور : خوب کجا رو امضا کنم .

شاگرد : صبر کن ، اول پولو رد کن بیاد .

الیور از درون جیبش 1000 گالون در آورد و گفت : بیا اینم پولش .

--------------------- اون ور مغازه -------------------------------------

هنجیست : آخیش اینم جوراب .

هنجیست پس از ظاهر شدن به طرف الیور رفت و گفت : سلام الیور . حالت خوبه . چی میخوای .
الیور : هیچی اومدم مغازتو بخرم

هنجیست : چی مغازم رو بخری ، کی خواست حالا مغازشو بفروشه

الیور : فروشی نیست چیه ، بعد این اعلامیه که تو دستمه پس چیه .


هنجیست اعلامیه را از دست الیور گرفت و خواند .
--------------------------------------------------------------------
....................................................
.................................................
.................................................
.........................................
با تشکر شاگرد مغازه

----------------------------------------------------------------------
- هنجیست : اوهم .. پس فسقلی کوتوله اینو نوشته .

- کوتوله ی فسقلی ؟ کجایی ؟


الیور : ا ... اون کجا رفت ... من ... من ... 1000 گالون بهش دادم .

ناگهان چیزی مانند موش از در مغازه بیرون رفت .

الیور : هی هنجیست اون رفت بیرون .

الیور . هنجیست به سرعت از مغازه بیرون آمدند ، ناگهان الیور وردی را به سمت او( شاگرد ) فرستاد .
بوووووووووووووووووووووووووووووووم .
شاگرد مغازه انگار با دیواری نامرئی برخورد کرد .
الیور به سمتش دوید و اونو بلند کرد و یه دستی بین هوا و زمین معلق نگهش داشت .
درهمین هنگام هنجیست خود را به انها رساند .
هنجیست : خوب ... خوب ... حالا هم کلاه برداری میکنی هم دزدی آره .
شاگرد : اخه ...
هنجیست ک خوب قبل از اینکه حرفی بزنی بدون اخراجی داداش .
خوب حالا پولای الیورو بده و برو تا ...
شاگرد با ترس دستش را درون جیب شلوارش کرد و پولهای الیور را در آورد . و به سرعت در رفت .

---------------------------- در مغازه ----------------------------------- ...998...999...و 1000 ، آخیش پولها درسته ، خوب
هنجیست حالا میخوای اینجا را بفروشی یا نه .

هنجیست : معلومه که نه ...
الیور : خوب اشکالی نداره . من میخواستم یه محصول جدید رو که درست کردم رو بهت بدم .
هنجیست : چیه . جدیده .
الیور : نه ... تو بعضی مغازه ها هست گفتم تو هم داشته باشی بد نیست .

بعد یه کاغذ از جیبش در آورد و گفت : بیا اینم یه مقدار از توضیحشه .

--------------------قوربا غه های شکلاتی --------------------------


قورباغه های شکلاتی قورباغه هایی هستند که از شکلات ساخته شده اند و چون جادویی اند به این سو و ان سو میپرند . این شکلات ها معمولا همراه با یک کارت بسته بندی میشوند . کارتی که زندگی نامه ی جادوگر مشهوری رویش نوشته شده است مثل آگریپا ، پتولمی ، آلبوس دامبلدور ، مورگانا ، آلبریک گرانیون مرلین کبیر ، کلایندا ، ادوارد استروگر و ... .

با باز باز کردن کاغذ بسته بندی این نوع شکلات ها قورباغه به بیرون می جهد .

-----------------------------------------------------*************

هنجیست : خوب خوبه برام یه مقدار بیار .
الیور : باشه دیگه کاری نداری .
هنجیست : نه

الیور از روی صندلی بلند شد و به سمت بیرون حرکت کرد .

.............................ناگهان .........#@@@#@#@!!!!!!!

-- الیور صبر کن ؟!!!!!!!!!!
الیور برگشت و دوباره به درون مغازه رفت .

الیور : چیه ؟
هنجیست : دوست داری اینجا کار کنی ؟

الیور : اره .

هنجیست : خوب ببینم چی میشه . شاید بتونم یه کاری واستو پیدا کنم .
الیور : من عشق اختراعم . اختراعهام رو هم که دیدی ، ازشون خشت اومده میتونم اینجا باشم و برات وسایل جدید درست کنم .

الیور : میتونم

هنجیست : باید فکر کنم ....

الیور عزیز
پستتون خیلی کوتاه بود که بین هر سطر سه متر فاصله گذاشتین؟
لطفا کمی کوتاهتر بنویسین که بقیه حوصله خوندنشو داشته باشن. موفق باشید (لارا)


ویرایش شده توسط لارا لسترنج در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۱۱ ۳:۲۸:۰۱


Re: فروشگاه زونکو
پیام زده شده در: ۱۴:۰۴ دوشنبه ۸ خرداد ۱۳۸۵
#10

هنجست وود کرافتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۶ پنجشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۵:۳۱ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
از Hogsmeade
گروه:
کاربران عضو
پیام: 30
آفلاین
خارج از بحث
اینجا بیشتر برای اینه که ببینیم چقدر استعداد دارید برای ساختن وسایل جادویی ، ( البته با معنا و هیجان انگیز باشه ) .
====================================================== در بحث ===============

اینجا چه خبره ؟
چرا این همهه آدم اومدن اینجا ؟
چی همتون معجون خودکشی می خواین ؟ چی ولدومورت اومده تو قهوه خونه سه دسته جارو داره قلیون می کشه ؟

وایسا ببینم . فهمیدم . اون شون پک یکی دیگه از معجونارو کش رفته .
نه مردم ، ناراحت نباشید . اون ولدومورت واقعی نیست بلکه یک دوسته
--------------------------------- فردا --------------------------------
روزنامه پیام امروز
مقداری پودر از انسان های باقی مانده در قهوه خانه پیدا شده . طبق آخرین گزارشات ..........
---------------------------------------------- در مغازه --------------
عجب آدمایی ، آخه آدم میره با یه غریبه قلیون می کشه ؟
====================================
آخیش این یک کارتون از این چوب دستی های جدید . بزار ببینم چه امکاناتی دارن :
1- انعطاف 380 درجه
2- کاربرد به عنوان خلال دندون ، گوش پاک کن و ......
3- به عنوان شمشیر برای کشتن
و ......
====================================
بابا این جورابای من که هنوز پیدا نشده ، اه .......
خوب بزار ببینم از این جورابای جادویی بپوشم که ناپدیدت می کنه .
اها ... یکم دیگه ... اها ... خوب شد . خوب حالا می تونم بدون مزاحمت دیگرون برم مغازه .
------------------------------------ در مغازه -------------------------
خوب حالا می تونم جورابارو در بیارم و ظاهر شم . خوب ... ا .... پس این جورابا کوش .......
================== روی شیشه مغازه =======
این مغازه به علت غیبت چند ساعته فروشنده ، فروخته می شود شاگرد مغازه


ویرایش شده توسط هنجست وود کرافت در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۸ ۱۹:۲۰:۰۹
ویرایش شده توسط هنجست وود کرافت در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۹ ۸:۱۵:۳۲

[url=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?topic


Re: فروشگاه زونکو
پیام زده شده در: ۲۰:۱۰ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۸۵
#9

بارون خون آلود old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۷ دوشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۰۷ یکشنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۶
از هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 64
آفلاین
بارون در حال قدم زدن بود.
بارون : چه زمونه ای هست... هیچی برای شادی نیست
ناگهان جلوی خود مغازه ای را دید که بالاش نوشته بود:زونکو
بارون: خود شاید این تو چیزی پیدا بشه!!!!!
بارون وارد شد. زونکو خلوت بود .
Hengist: چه کمکی میتونم براتون بکنم؟
بارون: من یک چیزی میخواستم که منو شاد کنه!!!
Hengist:خوب همه چیز این جا برای شاد کردن است
بارون:خوب من یه نگاهی میندازم.
Hengist:بفرمایید
بارون: قرص حال به هم خوردن ...اگر این شکلات را بخورید آنفلانزا مرغی میگیرید
Hengist: میتونم بپرسم از چی خوشتون اومد؟
بارون:نه نه نه همه چیز هایی که این جاست مایع بدبختی میشه... من شکایت میکنم
Hengist:
Hengist: فهمیدم چند روز پیش محصولی برای من اومد که آدم را به 3 سایت خنده وادار میکنه!!!
بارون: جدی؟
Hengist: بله بله خوب میخوای بخریش؟
بارون: چرا که نه
Hengist: وایسا الان برمیگردم.
Hengist رفت.
بارون: ببینم پول آوردم.
Hengist: بفرمایید
بارون: خوب من همین رو میخرم من رفتم خداحافظ به امید دیدار

Hengist:ها باشه خداحافظ


هیچ وقت با ناظران ور نروید
چون عاقبت خوشی نداره!!!


Re: فروشگاه زونکو
پیام زده شده در: ۱۸:۵۱ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۸۵
#8

شون پن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۱ دوشنبه ۶ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۰۳ سه شنبه ۱ دی ۱۳۸۸
از آمریکا،سانفرانسیسکو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
دینگ...دونگ....شپلخت...آخخخخخخخ!!!!!
Hengist:این دیگه چی بود؟جنگ جهانی شروع شد؟
شون در حالی که سرش رو میمالید وارد مغازه شد و زیر لب گفت:یادم باشه دفعه بعد جارو کرایه نکنم.پیاده بیام بهتره!مرتیکه خل و چل بود!
Hengist نگاهی به مشتری درب و داغونش میکنه و با تعجب میپرسه:سلام به مغازه من خوش آمدین.چه کمکی از من برمیاد؟
شون که تازه متوجه Hengist شده بود خودش رو جمع و جور میکنه و میگه:اهم...چیزه،سلام رفیق.خوب من اومدم یه کم توی مغازت چرخ بزنم ببینم چیز به درد بخوری داری یا نه.
Hengist میگه:راحت باشید.اگه چیزی رو پسندیدید به من خبر بدید.
این رو گفت و رفت روی صندلیش نشست.شون همون طور که زیر لب راننده!جارو رو نفرین میکرد شروع میکنه به قدم زدن بین قفسه های مغازه.چیزهای زیادی اونجا پیدا میشد.از معجون عشق گرفته تا بمب کود حیوانی و باتلاق قابل حمل.ولی شون دنبال این چیزها نمیگشت.اون دنبال یه چیز منحصر به فرد بود.چیزی که بتونه حالش رو سر جا بیاره.اون هم بعد از این همه بیکاری و ناراحتی.وقتی مطمئن شد چیزی رو که میخواد توی قفسه ها پیدا نمیکنه پیش Hengist رفت و گفت:خوب راستش من دنبال یه چیز متفاوت میگردم.راستش چیزاهایی که توی قفسه ها بودن به دردم نمیخوره.
Hengist با ارامش توضیح داد:خوب اگه چیزی رو که میخواهید نداریم میتونین سفارش بدین تا براتون آمادش کنم.
شون دستی به ریشش کشید و گفت:مسئله سر اینه که من دقیقاً نمیدونم چی میخوام!!فقط دنبال یه چیزی جالب میگردم.
Hengist کمی فکر کرد و بعد ناگهان گفت:هی صبر کن...من تو رو میشناسم،تو همون بازیگره نیستی که توی 25 گرم بازی میکرد؟
شون با دلخوری:اون 21 گرم بود نه 25...
Hengist بی توجه گفت:ای بابا حالا 4 گرم که فرقی نمیکنه!!!!!فیلم جالبی بود.مخصوصاً آخرش که روی تخت بیمارستان مثل یه تیکه گوشت جون دادی!!!!!من عاشق اون صحنه بودم!
شون: دستت درد نکنه...خیلی خوشحال شدم از تعریفت!
ولی Hengist به حرف شون گوش نکرد و ادامه داد:همین امروز یه محصول جدید برامون اومده.مطمئنم خیلی ازش خوشت میاد.درواقع همونیه که دوست داری.صبر کن الان برات میارمش.و با عجله به پشت مغازه رفت.
شون که از ایستادن خسته شده بود روی یکی از صندلی های مغازه نشست.چند لحظه بعد Hengist با جعبه ای بزرگ پیش شون برگشت و جعبه رو تالاپی گذاشت روی میز!
شون بلند شد و به داخل جعبه نگاهی انداخت...جعبه پر بود از شیشه های کوچکی که معجون های رنگارنگی توی آنها بود.
Hengist با خوشحالی گفت:اینها معجون های تغییر شکله.میتونی خودت به مدت دوازده ساعت به شکل هر ادم معروفی که بخوای دربیاری.
شون: چه جالب...پس باید معجون من هم توش باشه!
Hengist نگاهی به لیست روی جعبه کرد و گفت:نه...همچین چیزی نداریم!
شون که به نظر کمی کنف شده بود پرسید:حالا معجون چه افرادی رو داری؟
Hengist شروع کرد به خواندن:جرج بوش!!!ناپلئون بناپارت،جرج مایکل،صداق هدایت!چنگیز خان مغول........!!!
شون که مطمئن بود علاقه ای نداره شبیه چنگیز بشه پرسید:چیزی دیگه ای نداری؟
در همین لحظه بود که Hengist فریادی کوتاه از روی خوشحالی کشید و گفت:آره..خودشه..میدونستم پیداش میکنم.این راست کاره خودته!
شون با کنجکاوری پرسید:چی هست؟
Hengist با صدای بلند گفت:معجون تبدیل قیافه مارلون براندو در گریم نقش دون کورلئونه!!!!!!
شون:نــــــــــــــــــــــــه!!!!باورم نمیشه،همین رو میخرم!

چند ساعت بعد بیرون از مغازه مردم پیرمردی عجیبی را میدیدن که با لباس های شصت هفتاد سال پیش پسری رو نصیحت میکرد:مایکل،من هیچ وقت این شغل رو برای تو نمیخواستم...من میخواستم این کار برای سانی باشه......!!!!


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.