به نام خدا
در چمدون را باز مي كند که یکدفعه یک چیزی محکم میخورد به صورتش...
پاق..
ناگهان از درون چمدان یک جفت کفش بچگانه رنگ و رو رفته بیرون میپرد.نگاهی به دور و اطراف می اندازد و ورجه وورجه کنان دور موزه میچرخد.سپس صدایی دورگه و زیری از درون شکاف بین چرم و کفه اش بیرون می اید:
-"عمو کفش سالازار...کجایید؟Where are here
لارا و شون :
کفش سالازار از جا میپرد و بطرف کفشهای کوچولو میرود:
-"اوه...کوکی جون ...خوبی؟بهت اسیبی نرسید که؟"
کوکی -کفش کوچولو-خود را لوس کرد و گفت:
-"وای عمو!خیلی سرم به در این چمدون خورد.ولی خب این جهش از توی این زندان خستگی را از تنم بیرون کرد."
لارا که دوباره اقتدار خود را به دست اورده بود داد زد:
-"اینجا چه خبره؟این دیگه چیه؟"
کفش سالازار که معلوم بود لحن لارا او را رنجانده قیافه ای بخود گرفت و گفت:
-"خانم محترم ...فکر میکردم از دیدن برادر زاده ام ذوق زده میشید!مطمئنا مشتریهاتون زیاد میشه وقتی بفهمن کفش بچگیهای لرد ولدمورت توی موزه شماست."
کوکی بادی به غبغب انداخت و مغرورانه به لارا نگاه کرد.
شون که حسابی کفری شده بود داد زد:
-"وجود خودت زیادی بود یکی دیگرو هم دنبال خودت کشوندی؟...."
لارا که تازه از فکر بیرون امده بود ،حرف شون را قطع کرد و گفت:
-"خب شاید این یکی جذابتر باشه..."
**************
«کفش بچگیهای لرد سیاه»
این عبارت روی برچسبی نوشته شده و گوشه کفش کودکیهای لرد سنجاق شده بود و کوکی برای کندن ان با خود در کلنجار بود.ولی چون جلوی ویترین قرار داشت سعی میکرد ابهت مالکیت لرد را حفظ کند.طولی نکشید که جمعی از مرگخوارها وارد موزه شدند و بعد از خرید بلیط مشغول تماشای کفش شدند.
-"ببخشید...اینجا چیزی که متعلق به یکی از اجدادم یعنی سالازار باشه ندارید؟"
صدای ظریف و کشداری این جملات را ادا کرد.آیدی با دیدن لارا ساکت شد و سعی کرد به او نگاه نکند.
لارا سعی کرد طوری رفتار کند گوئی اصلا آیدی را نمی شناسد:
-"چیزی میخواستید."
ایدی جدیتر از قبل تکرار کرد:
-"از مدیر اینجا پرسیدم اینجا چیزی که متعلق به یکی از اجدادم یعنی سالازار باشه ندارید؟"
لارا جلوتر امد.ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
-"اوه...من بعنوان مدیر اینجا بهتون میگم چنین چیزی وجود نداره..."
که ناگهان کفش سالازار جلو پرید و داد زد:
-"چرا وجود نداره؟پس من چیم؟خانم محترم من کفش سالازار هستم."
آیدی که چند لحظه پیش از برخورد با لارا ابروهایش را در هم کشیده بود،با دیدن کفش چهره اش باز شد و لبخند زنان گفت:
-"از اشناییتون خوشوقتم .میدونستم تمام وسایل لرد سالازار استثنایی هستند!"
لارا و شون که اولین بار بود میدیدند کسی از کفش سالازار خوشش امده باشد برای بار چندم در انروز متعجب شدند.
سپس ایدی رو به شون کرد و گفت:
-"من میخوام این کفش را برای کلکسیونم بخرم حالا قیمتش هر چقدر که باشه."
شون از تعجب چشمانش گرد شد اما برای اینکه کسی فکر نکند او منتظر است که از شر اجناس موزه راحت شود صدایش را صاف کرد و گفت:
-"اوه...متاسفم ولی وسایل اینجا قیمت نداره و در واقع فقط مخصوص موزه س و فروشی نیست."
ایدی در برابر چشمان حیرت زده صاحبان موزه دوباره موجب تعجب شد:
-"خب حیف شد...اشکالی نداره.پس من کلکسیونم را به موزه اهدا میکنم."
لارا که نمیخواست حرف همکارش را نقض کند و جلوی ایدی خشانت به خرج بدهد با حرکت سر توافقش را اعلام کرد.
<<<<نیمساعت بعد ،هنگام خلوت شدن موزه>>>>
لارا:
شون:
-"خب تقصیر من چیه؟خواستم کلاس بگذارم که فکر نکنند ما محتاج پولیم."
لارا همچنان:
شون:
-"خودت هم مقصر بودی .تو تایید کردی!"
لارا که دیگر نمیتوانست خشم خود را کنترل کند فریاد زد:
-"دیگه داری پررو میشی.دوست داری مجسمه شی یا...؟"
با باز شدن در و ورود آیدی، لارا حرفش را خورد و قیافه ای مظلومانه بخود گرفت.ایدی در حالیکه چیزی را در یک چمدان حمل میکرد بطرف پیشخوان امد و گفت:
-"سلام...این هم کلکسیونی که قولش را داده بودم.مواظبش باشید چیزهای شکستنی زیادی توش هست."
شون با لحنی جدی و در عین حال مودبانه گفت:
-"متشکرم...خب چقدر بابتشون باید بدم؟"
-"هیچی...من برای کمک به موزه اینکار را کردم."
سپس چمدان را روی سکو گذاشت و از موزه خارج شد.در بین راه از اینکه با یک کلک ماهرانه توانسته از شر این همه خرت و پرت سمج راحت شود میخندید.
از انطرف بعد از باز شدن در چمدان توسط شون،صدای جیغ لارا از درون موزه تا یک فرسخ پیچید............
---------------
با احترام
A.M