هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: "موزه جادو و تاریخ جادوگری"
پیام زده شده در: ۹:۰۱ جمعه ۱۲ خرداد ۱۳۸۵
#62

شون پن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۱ دوشنبه ۶ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۰۳ سه شنبه ۱ دی ۱۳۸۸
از آمریکا،سانفرانسیسکو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
سیبل با خوشحالی جلوی در موزه ظاهر میشه و با یه حرکت عجیب و غریب! از دیوار موزه رد میشه!
شون کنار اسکلت در حال گردگیری بود و زیر لب زمزمه میکرد:...میرم و میمیرم،اسوده میشم از عشق...!
شون همون طور داشت با خودش زمزمه میکرد که یهو نگاهش میوفته به سیبل.در حالی که سعی میکنه خودش رو طبیعی نشون بده میگه:سلام سیبل...چه زود رسیدی.
سیبل:آره خوب من همیشه به موقع میرسم.حالا باید کارم رو از کجا شروع کنم؟
شون کمی تته پته میکنه.میدونه اگه بهش بگه قراره به عنوان یکی از وسایل موزه کنار گودریک گریفیندور قرار بگیره حتماً شر میشه.خیلی وقت بود اون و لارا دعوا نکرده بودن و شون اصلاً هوس یه دعوای دیگه رو نداشت.
سیبل با بی حوصلگی میگه:شون معلومه چته؟چشم درون من میگه حسابی بی قراری.به یه پیشگو اعتماد کن.بگو چه مرگته!!!! (چه دوستانه!)
شون که میبینه دست دست کردن فایده نداره نفس عمیقی میکشه و میگه:خوب میدونی چیه سیبل،راستش من با لارا صحبت کردم و تونستم راضیش کنم که تو توی موزه کار کنی.
سیبل:این رو که میدونم،توی نامه نوشته بودی،بگو کارم چیه!
شون آب دهنش رو فرو میده و ادامه میده:خوب راستش من فکر کردم تو نباید کارهای خسته کننده ای مثل راهنمای موزه و این چیزها رو داشته باشی.فکر کردم تو با شخصیت بزرگی که داری لیاقت یه شغل بهتر هستی.
سیبل:چه عجب یه نفر به شخصیت بزرگ من پی برد!حالا بنال ببینم کارم چیه بابا!
شون دستی به موهاش میکشه و امیدواره تا وقتی که داره با سیبل حرف میزنه لارا نیاد توی تالار چون حتماً دعوا میشه.نفس عمیقی میکشه و میگه:تو گودریک گریفیندور رو که میشناسی؟خوب راستش من شنیدم یه زمانی،یعنی اون موقع ها که زنده بوده برای خودش پیش گوی قابلی بوده،گرچه هیچ وقت به پای جد تو نمیرسیده.
سیبل:خوب؟
شون:راستش رو بخوای من و لارا متوجه شدیم این گودریک ما میخواد حرفی رو به ما بزنه.اما چون راستش دیگه توی بدنش روح نداره مطمئناً نمیتونه این کار رو بکنه.برای همین فکر کردیم چطوری از تو که بزرگترین پیشگوی عصر حاضر هستی کمک بگیریم.توی میتونی با قدرت غیب بینی و از این چیزهایی که داری پیغام های اون رو دریافت کنی و به ما بدی.شاید هم بتونی باهاش در مورد پیشگویی بحث کنی!
سیبل با خوشحالی چمدونش رو میذاره زمین و میگه:عالیه،کار فوق العاده ایه.
شون که کمی خیالش راحت شده میگه:فقط یه مشکلی هست.این قدرت جادویی گودریک مثلBluetooth یه محدوده مشخص داره!برای همین تو باید کنارش باشی و برای اینکه خسته نشی تمام روز رو سرپا باشی با یه ورد کوچولو ثابت نگهت میداریم و بعد که موزه تعطیل بشه تو رو میاریم پایین.حالا نظرت چیه؟
سیبل کمی فکر میکنه و میگه:اشکال نداره.ما پیشگوها در طول تاریخ سختی های بزرگتری رو تحمل کردیم.من میرم آماده بشم که کارم رو شروع کنم.
شون که باور نمیشه همه چی به خوبی و خوشی حل شده نفس راحتی میکشه و به سرعت میره دنبال لارا.لارا توی تالار آینه ها داره کفش های سالازار رو میکنه توی یه جعبه و زیر لب میگه:من نفهمیدم تو کفشی یا تاکسی خطی!
شون با خوشحالی و غرور میره پیش لارا.لارا با سوءظن نگاهی به شون میکنه و میگه:وای به حالت اگه بگی نتونستی راضیش کنی!
شون لبخند بلند بالایی میزنه (که لارا در جوابش میگه:کوفت!) و میگه:سیبل رفت تا برای تاکسیدرمی شدن اماده بشه!
لارا:راستی میگی؟نه بابا دارم بهت امیدوارم میشم!تو بیا این کفش های مسخره رو ببر طبقه پایین تا من هم شخصاً مراسم تاکسیدرمی کردن سیبل رو انجام بدم!
لارا این رو میگه و میره.شون هم جعبه رو بغل میکنه تا ببره پایین یه جایی براش پیدا کنه.


تصویر کوچک شده


Re: "موزه جادو و تاریخ جادوگری"
پیام زده شده در: ۵:۲۶ جمعه ۱۲ خرداد ۱۳۸۵
#61

لارا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۲ سه شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
از خانه ريدلها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 202
آفلاین
شون با ترس و لرز دنبال لارا میگرده که موضوع استخدام سیبل رو براش تعریف کنه...
-لااااارااااا؟؟؟
صدای شون در راهروهای خالی موزه میپیچه و منعکس میشه.
لارا با قیافه ای که از همیشه خشمگین تر و ترسناکتر به نظر میرسه پیداش میشه...
-چیه چه خبرته؟داری تمرین اپرا میکنی؟جای داد و هوار برو اون اسکلتو گردگیری کن. .
شون نگاهی به اسکلت میکنه.هنوز هم معتقده که اون اسکلت شبها در سالنهای بازدید موزه قدم میزنه و صبح ها ورزش صبحگاهی انجام میده.
بالاخره همه شجاعتشو جمع میکنه.
-م..من ...من...میخواستم با تو درباره سیبل تریلانی حرف بزنم.راستش...چیزی..میگم..نظرت چیه که اونو بیاریم اینجا؟
لارا کمی فکرمیکنه. بعد از مدتها لبخندی میزنه:سیبل؟؟اینجا؟؟این فکر فوق العاده ایه.سیبل واقعا به درد اینجا میخوره.چرا خودم این فکرو نکرده بودم؟.با اون عینک و اون موهای فر فریش...آره.میتونیم بذاریمش کنار مجسمه گودریک گریفیندور.حتما مردم خوششون میاد.
شون:
لارا درحالیکه از شون دور میشه همونطور بی وقفه حرف میزنه:آره.سیبل و گودریک. خیلی به هم میان.حتی میتونیم به سیبل لباس دلقک بپوشونیم...بالاخره شون هم به یه دردی خورد.
لارا متوقف میشه.نگاه تهدید آمیزی به شون میکنه.
- تو تا فردا صبح فرصت داری سیبل رو بیاری موزه.الان برو و بدون سیبل برنگرد.
شون که هرگز جرات مخالفت با لارا رو نداشت غمگین و ناراحت به دفترش برمیگرده.جغد قهوه ای رنگش روی میز خوابیده.شون به آرامی جغد رو برمیداره.به سرعت چند سطری روی کاغذ پوستی مینویسه و به پای جغد میبنده.جغد خوابآلود پرهاشو باز میکنه و پرواز کنان از موزه دور میشه.

جزایر مالبادورا...
سیبل مطابق هر روز کنار دریا زیر چتری دراز کشیده و تعجب میکنه که چرا با وجود اینکه هر روز به اینجا میاد و با ردای بلندش زیر آفتاب دراز میکشه حتی یه ذره هم برنزه نشده.
ناگهان شیئ قهوه ای رنگ محکم با سرش برخورد میکنه.
سیبل که از ضربه ای که خورده گیج شده شیء رو برمیداره که توی دریا بندازه ولی شیء از این کار خوشش نمیاد و سیبل رو به شدت نوک میزنه.سیبل تازه متوجه کاغذی میشه که به پای شیء بسته شده.کاغذ رو باز میکنه...
سیبل عزیز من بالارا صحبت کردم و اون گفت خیلی خوشحال میشه که تو در موزه کار کنی.لطفا هر چه سریعتر به موزه بیا..شون پن
سیبل با عجله از جا بلن میشه.بالاخره کاری پیدا کرده.به سرعت غیب میشه وچند ثانیه بعد جلوی موزه ظاهر میشه.


تصویر کوچک شده


Re: "موزه جادو و تاریخ جادوگری"
پیام زده شده در: ۱۴:۰۹ پنجشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۸۵
#60

سيبل تريلاني


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۷ شنبه ۲۵ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۴۸ شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۵
از از برج شمالي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 45
آفلاین
شون در حال تمیز کردن دفتره که صدای عجیبی میشنوه...تق تق تق..صدا از طرف پنجره اس.با ترس و لرز به طرف پنجره میره و پرده رو کنار میزنه...سیبل تریلانی مثل عنکبوت به شیشه پنجره چسبیده.شون پنجره رو باز میکنه
شون:اوه...سیبل...میدونی چند وقته نیومدی موزه.البته اونموقع ها عادت داشتی از در بیای تو.
سیبل تریلانی نگاه وحشتناکی به شون میکنه و نگاه وحشتناک از پشت عینک ته استکانیش ده برابر میشه
سیبل:نگهبان های تو نذاشتن وارد موزه بشم.من فکر میکردم فر شش ماهه ام بهم میادخب چند شماره هم چشمم ضعیف تر شده و عینکم کلفت تر شده....ولی باور کن هنوز خوشگلم...
شون:هوووم...البته...خب چه عجب از این طرفا...
سیبل با ترس اطراف رو نگاه میکنه:لارا نیست؟
شون:نه...هنوز بیدار نشده.
سیبل:خوبه...اممم....راستش من دیروز تو اتاقم یعنی تو برج شمالی نشسته بودم که یهو گوی بلورینم (شارا) شروع کرد به گریه کردن
شون: گوی گریه کرد؟
سیبل:..هان...چیه...نکنه میخوای بگی گوی عزیز من احساس و عاطفه نداره؟
شون:من غلط بکنم
سیبل:خب میگفتم..بعد رفتم پیشش.گفتم چی شده؟...گفت که تو بزودی قراره از اینجا بری...البته من از این حرف خیلی تعجب کردم و ازش پرسیدم چرا
شون:خب چرا؟
سیبل:چون قراره اینجا کار کنم
شون:چــــــــــــــــــــــــــی؟...نــــــــــــــــــــــــــه....مطمئنی گوی بلورینت راستشو گفته...شاید خواسته باهات شوخی کنه
سیبل:نه...گوی بلورینم فقط یه بار با من شوخی کرده..اونم روزی بود که بهم گفت چشمای جذابی دارم...البته هنوزم شک دارم که شوخی بوده یا نه
شون:خب...الان برا چی اومدی؟
سیبل:تو برج شمالی که بودم با خودم گفتم حالا که سرنوشت قراره منو بیاره اینجا برا چی خودم زودتر نیام؟
شون:خب به نظر من بهتر بود صبر میکردی با سرنوشت میومدی ...حالا نمیشه برگردی برج شمالی تا سرنوشت بیارتت اینجا
سیبل: ...آخه اونموقع شرط بندی رو میبازم
شون:چه شرط بندیی؟
سیبل:راستش چشم درونم دیروز به من گفت جرات ندارم بیام اینجا منم گفتم برا چی نیام گفت برای اینکه از لارا میترسم.بعد شرط بستیم.منم الان اومدم و اگه برگردم مجبور میشم برا چشم درونم لنز بخرم و میدونی که این روزا این چیزا گرون شده
شون: ما هر چی میکشیم از دست چشم درون تو میکشیم
سیبل:چیزی گفتی؟
شون:نه... ...خب حالا چیکار قراره بکنی؟تو که با تاریخ هیچ رابطه ای نداری
سیبل:اختیار دارین...تو اصلا میدونی من نوه ی کی هستم؟
من نوه ی کاساندرا تریلانی، یک غیبگوی بسیار مشهور و با استعداد هستم.
شون: ضامنت کیه؟
سیبل:همین مادربزرگ عزیزم
شون:مگه نمرده؟
سیبل:چرا ولی میتونم روحشو احضار کنم
شون: نه ممنون...باید برای استخدام تو اول با لارا مشورت کنم


ویرایش شده توسط لارا لسترنج در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۱۱ ۱۴:۳۹:۵۴


Re: "موزه جادو و تاریخ جادوگری"
پیام زده شده در: ۱۴:۳۱ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۸۵
#59

شون پن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۱ دوشنبه ۶ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۰۳ سه شنبه ۱ دی ۱۳۸۸
از آمریکا،سانفرانسیسکو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
بعد از همه اون جنجال ها شون و لارا بالاخره موزه رو مرتب کردن. یک روز صبح زود شون در حالی به شدت خمیازه میکشید و لیوان قهوه اش توی دستش تکان تکان میخورد اعلامیه ای را که دیشب به همراه لارا نوشته بودند به روی سر در موزه نصب کرد.
اعلامیه آنقدر بزرگ بود که هر کسی که از جلوی موزه رد میشد میتونست آن رو ببینه.
هوا گرگ و میش بود.زمین از رگباری کوتاهی که چند ساعت قبل باریده بود خیس بود و میشد بوی چمن خیس خورده را تشخیص داد.
شون به آرامی کش و قوسی به بدنش داد و لیوان قهوه را یک نفس سر کشید.
درون موزه هنوز مقداری کار باقی مانده بود.باید میرفت دفتر را آماد میکرد.لارا دیشب قبل از رفتن به او یادآوری کرده بود که اگر امروز صبح دفتر هنوز مانند جنگل امازون باشد شون را تبدیل به سوسک توالت خواهد کرد!!!!
شون از به یاد آوری این تهدید لبخندی زد و به داخل موزه برگشت زیرا اصلاً علاقه ای برای تبدیل شدن به سوسک توالت نداشت!

توجه**موزه جادو و تاریخ جادوگری کارمند میپذیرد**توجه
بعد از اندک زمانی فعالیت موزه با وقفه همراه بود با خوشحالی به اطلاع عموم میرساند که موزه از این هفته کار خود را مجدداً آغاز میکند.برای برپایی مجدد موزه به تعدادی کارمند احتیاج داریم که به این وسیله از علاقه مندان برای این کار دعوت میشود با توجه به مشخصات و مدارک لازم به دفتر موزه مراجعه فرموده و درخواست خود را به صورا کتبی به همراه نمایش نامه ای کوتاه به شون پن تحویل دهند.
امیدواریم بتوانیم با همکاری شما ملت شریف جادوگر موزه را پیش از پیش پویا و فعال گردانیم.

لیست کارمندان مورد نیاز:
1-دو نفر راهنما
2-یک نفر نگهبان
3-یک نفر کارشناس مسائل تاریخی و باستانی

مدارک مورد نیاز برای درخواست:
1-مدارک مورد نیاز راهنما(آشنایی لازم با تاریخ و جغرافیا/آشنایی کامل با فن بیان/آشنایی با روانشناسی عمومی)

2-مدارک مورد نیاز نگهبان(ضامن معتبر!!/آشنایی با فنون دفاعی مشنگی همانند ورزش های رزمی/اجرای چست و چابک ورد و قدرت تصمیم گیری بالا در لحظات حساس!)

3-مدارک مورد نیازکارشناس(گذراندن دوره های باستان شناسی/داشتن مدرک معتبر در زمینه مسائل تاریخی/ترجیحاً آشنا به زبان های باستانی{البته به غیر از سانسکریت که خودم بلدم!!})

نحوه فرم درخواست:

نام:
نام خانوادگی:
سن:
مدت سابقه فعالیت در رشته مورد تقاضا:
کدام یک از مدارک مورد نیاز برای شغل مورد نظر را دارا هستید؟:
(فرم بالا را به همراه نمایش نامه ای کوتاه و غیر ارزشی برای درخواست شغل مورد نظر ارسال کنید.تا آخر هفته به درخواست ها رسیدگی شده و اسامی پذیرفته شدگان اعلام میگردد)

با تشکر،مدیریت موزه جادو و تاریخ جادوگری
لارا لسترنج،شون پن.


تصویر کوچک شده


Re: "موزه جادو و تاریخ جادوگری"
پیام زده شده در: ۲۱:۱۵ یکشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۸۵
#58

ایدی مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۱ چهارشنبه ۲۸ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ سه شنبه ۵ تیر ۱۳۸۶
از قصر باشکوه مالفوی...!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 166
آفلاین
به نام خدا

در چمدون را باز مي كند که یکدفعه یک چیزی محکم میخورد به صورتش...
پاق..
ناگهان از درون چمدان یک جفت کفش بچگانه رنگ و رو رفته بیرون میپرد.نگاهی به دور و اطراف می اندازد و ورجه وورجه کنان دور موزه میچرخد.سپس صدایی دورگه و زیری از درون شکاف بین چرم و کفه اش بیرون می اید:
-"عمو کفش سالازار...کجایید؟Where are here
لارا و شون :
کفش سالازار از جا میپرد و بطرف کفشهای کوچولو میرود:
-"اوه...کوکی جون ...خوبی؟بهت اسیبی نرسید که؟"
کوکی -کفش کوچولو-خود را لوس کرد و گفت:
-"وای عمو!خیلی سرم به در این چمدون خورد.ولی خب این جهش از توی این زندان خستگی را از تنم بیرون کرد."
لارا که دوباره اقتدار خود را به دست اورده بود داد زد:
-"اینجا چه خبره؟این دیگه چیه؟"
کفش سالازار که معلوم بود لحن لارا او را رنجانده قیافه ای بخود گرفت و گفت:
-"خانم محترم ...فکر میکردم از دیدن برادر زاده ام ذوق زده میشید!مطمئنا مشتریهاتون زیاد میشه وقتی بفهمن کفش بچگیهای لرد ولدمورت توی موزه شماست."
کوکی بادی به غبغب انداخت و مغرورانه به لارا نگاه کرد.
شون که حسابی کفری شده بود داد زد:
-"وجود خودت زیادی بود یکی دیگرو هم دنبال خودت کشوندی؟...."
لارا که تازه از فکر بیرون امده بود ،حرف شون را قطع کرد و گفت:
-"خب شاید این یکی جذابتر باشه..."
**************
«کفش بچگیهای لرد سیاه»
این عبارت روی برچسبی نوشته شده و گوشه کفش کودکیهای لرد سنجاق شده بود و کوکی برای کندن ان با خود در کلنجار بود.ولی چون جلوی ویترین قرار داشت سعی میکرد ابهت مالکیت لرد را حفظ کند.طولی نکشید که جمعی از مرگخوارها وارد موزه شدند و بعد از خرید بلیط مشغول تماشای کفش شدند.
-"ببخشید...اینجا چیزی که متعلق به یکی از اجدادم یعنی سالازار باشه ندارید؟"
صدای ظریف و کشداری این جملات را ادا کرد.آیدی با دیدن لارا ساکت شد و سعی کرد به او نگاه نکند.
لارا سعی کرد طوری رفتار کند گوئی اصلا آیدی را نمی شناسد:
-"چیزی میخواستید."
ایدی جدیتر از قبل تکرار کرد:
-"از مدیر اینجا پرسیدم اینجا چیزی که متعلق به یکی از اجدادم یعنی سالازار باشه ندارید؟"
لارا جلوتر امد.ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
-"اوه...من بعنوان مدیر اینجا بهتون میگم چنین چیزی وجود نداره..."
که ناگهان کفش سالازار جلو پرید و داد زد:
-"چرا وجود نداره؟پس من چیم؟خانم محترم من کفش سالازار هستم."
آیدی که چند لحظه پیش از برخورد با لارا ابروهایش را در هم کشیده بود،با دیدن کفش چهره اش باز شد و لبخند زنان گفت:
-"از اشناییتون خوشوقتم .میدونستم تمام وسایل لرد سالازار استثنایی هستند!"
لارا و شون که اولین بار بود میدیدند کسی از کفش سالازار خوشش امده باشد برای بار چندم در انروز متعجب شدند. سپس ایدی رو به شون کرد و گفت:
-"من میخوام این کفش را برای کلکسیونم بخرم حالا قیمتش هر چقدر که باشه."
شون از تعجب چشمانش گرد شد اما برای اینکه کسی فکر نکند او منتظر است که از شر اجناس موزه راحت شود صدایش را صاف کرد و گفت:
-"اوه...متاسفم ولی وسایل اینجا قیمت نداره و در واقع فقط مخصوص موزه س و فروشی نیست."
ایدی در برابر چشمان حیرت زده صاحبان موزه دوباره موجب تعجب شد:
-"خب حیف شد...اشکالی نداره.پس من کلکسیونم را به موزه اهدا میکنم."
لارا که نمیخواست حرف همکارش را نقض کند و جلوی ایدی خشانت به خرج بدهد با حرکت سر توافقش را اعلام کرد.
<<<<نیمساعت بعد ،هنگام خلوت شدن موزه>>>>
لارا:
شون:
-"خب تقصیر من چیه؟خواستم کلاس بگذارم که فکر نکنند ما محتاج پولیم."
لارا همچنان:
شون:
-"خودت هم مقصر بودی .تو تایید کردی!"
لارا که دیگر نمیتوانست خشم خود را کنترل کند فریاد زد:
-"دیگه داری پررو میشی.دوست داری مجسمه شی یا...؟"

با باز شدن در و ورود آیدی، لارا حرفش را خورد و قیافه ای مظلومانه بخود گرفت.ایدی در حالیکه چیزی را در یک چمدان حمل میکرد بطرف پیشخوان امد و گفت:
-"سلام...این هم کلکسیونی که قولش را داده بودم.مواظبش باشید چیزهای شکستنی زیادی توش هست."
شون با لحنی جدی و در عین حال مودبانه گفت:
-"متشکرم...خب چقدر بابتشون باید بدم؟"
-"هیچی...من برای کمک به موزه اینکار را کردم."
سپس چمدان را روی سکو گذاشت و از موزه خارج شد.در بین راه از اینکه با یک کلک ماهرانه توانسته از شر این همه خرت و پرت سمج راحت شود میخندید.

از انطرف بعد از باز شدن در چمدان توسط شون،صدای جیغ لارا از درون موزه تا یک فرسخ پیچید............
---------------
با احترام
A.M


"صبحدم مرغ چمن با گل نو خاسته گفت...ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت"


[b][color=006600]"گل بخندید که از ر


Re: "موزه جادو و تاریخ جادوگری"
پیام زده شده در: ۲:۲۶ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
#57

هوكيold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۳ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۹
از مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 269
آفلاین
شون عزيز... مثل اين كه خيلي عصباني بودي و اشتباها به جاي ويليام ادوارد نوشتي مايك لوري!... مايك... كارت خيلي اشتباه بود، من بعد از اين كه خوندم سريع خواستم بيام پست بزنم تا تاپيك از اصالتش در نياد ولي شون عزيز زود تر دست به كار شده بود!
-----------------------------------
لارا مي ره سراغ تلفن كه به تقاضاهاي نگهبوني جواب بده ولي قبلش به شون مي گه: تو هم برو يكي دو تا موجود شكار كن
شون: رفتم

»چند ساعت بعد«
شون در حالي كه به شدّت عرق مي ريزه، مي آد تو و نفس نفس زنان مي گه: چيزي پيدا نكردم... ماموراي سازمان حمايت از موجداي جادويي افتادن دنبالم، ولي شانس اوردم نشناختنم
لارا دستش رو مي ذاره رو چي تلفن( جي مي گن بهش؟ جايي كه توش صحبت مي كنيم ديگه!) و مي گه: چي مي گي شون؟
شون: بهع! هيچ چي بابا... من داشتم با ديوار حرف مي زدم
صدايي آشنا: پس ديوونه شد‌ي؟
شون: چي گفت؟
صداي آشنا: هموني كه شنفتي
شون: صداهه خيلي آشناست ولي نمي دونم از كجا مي آد
شون:لارا
لارا در حال حرف زدن آروم مي گي: ها؟
شون: خب گوشي رو بذار زمين
لارا حرص خوران: د زود باش ديگه، يه پيرمرده زنگ زده مي خواد نگهبون شه
شون: اسم اونايي رو كه واجد شرايطن بنويس
لارا: چيچي شرايط؟
شون: هيچي بابا... وقتي حرف مي زنم گوشت با من باشه
لارا در بين حرف زدن با پيرمرد: هان؟
شون كه داره كيلو كيلو حرص ( بر وزن كيلو كيلو هرتز) مي خوره، مي ره سمت مجسمه ها كه حد اقل از نتيجه‌ي كار ديشب خودشون لذت ببره
صدايي آشنا: من باهات قهرم
شون روش رو به سمت صداي آشنا برميگردونه... يه ابروش رو مي بره بالا : ببينم... تو بودي الان بهم گفتي ديوونه؟
كفش سالازار: آره... اگه مي خواي دعوام كني سوغاتيام رو نمي دما
شون: واي واي... يعني چي كار كنم حالا؟ نكنه ندي؟
كفش: اصلا نمي دم(با لحن بچگانه بخونين)
شون: مهم نيست
و راه مي افته كه بره يه استراحتي بكنه
كفش: حالا مي خواي بيا... مي بخشمت
شون با خودش ميگه: بذار حالا دلش رو نكشنم... جوونه، آرزو داره
و مي ره طرف كفش و چمدون كوچيك رو ازش مي گيره.
در چمدون رو باز مي كنه.............................................
--------------------------------
بسيار فوق ارزشي بود. ببخشيد


به سراغ من اگر می آیید، نرم و اهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من...


Re: "موزه جادو و تاریخ جادوگری"
پیام زده شده در: ۱۶:۵۳ چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۸۵
#56

شون پن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۱ دوشنبه ۶ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۰۳ سه شنبه ۱ دی ۱۳۸۸
از آمریکا،سانفرانسیسکو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
مایک لوری نسبتاً عزیز.نمیدونم چی فکر کردی که این پست رو زدی ولی من به هیچ وجه اجازه نمیدم از این بچه بازی ها توی موزه من دربیاری...شما هم اگه خیلی به طی کشیدن علاقه داری برو کف ژاندارمری هاگزمید خودت رو طی بکش!!
=====================================
شون با قدم های آرام میره طرف مایک و میگه:هی مایک تا سه شماره بهت فرصت میدم هیکلت رو از موزه من ببری بیرون!
مایک: چی شد؟
شون و لارا یقه مایک رو میگیرن و با اردنگی از موزه پرت میکنن بیرون!
شون و لارا: بچه پر رو.دو روزه اومده میخواد مال همه رو بالا بکشه.
شون:خودت رو زیاد ناراحت نکن لارا.فکر میکنم بهتره یه تصفیه حسابی با این لوری داشته باشم!
لارا میره طرف کفش سالازار و میگه:ناراحت؟این موجود ناراحتی داره مگه؟!!!
و بعد کفش سالازار رو از توی دهن زره گودریک گریفیندور بیرون میکشه.کفش هم با بدخلقی میره و میشینه روی سکوش.از دیشب تا اون موقع تمام موزه رو برق انداختن و همه چی دوباره مثل قبل شده.شون کاتالوگ ها رو اماده کرده و همه رو گذاشته روی صندلی کنار در.
لارا میگه:به نظرم این موزه هنوز یه چیزی کم داره.به نظرت مجسمه مایک خوبه؟
شون با اکراه میگه:اه...اه...من توی موزه از این چیزها نمیارم ها!
لارا: آره موافقم.به نظرت چطوره چندتا موجود جادیی برای بخش طبیعت موزه شکار کنیم؟
شون کمی راه میره و فکر میکنه که ایده جالبیه.برمیگرده و به لارا میگه:آفرین...ایده خوبیه.همین کار رو میکنیم،راستی یه نگهبان هم میذارم که افراد مزاحم مثل بعضی ها رو راه ندن توی موزه!
لارا: موافقم!


تصویر کوچک شده


"موزه جادو و تاریخ جادوگری"
پیام زده شده در: ۱۵:۲۶ چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۸۵
#55

مایک لوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۸ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۳ سه شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۵
از هاگزمید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 545
آفلاین
که یهو چشمانش از حدقه در میاد و دهانش نیم متر باز میشه....ویلیام ادوارد در دفتر کارش پشت میز و روی صندلی نشسته بود و پاهایش را رو هم انداخته بود و در حالی که یک پیام امروز می خواند زیر لب چیزهایی می گفت که شبیه به فحش بود.......
شون: هی یارو....تو دفتر من چه غلطی میکنی...؟؟ بدو گمشو بیرون...حالا...
ادوارد پیام امروز را کنار انداخت و فریاد زد:
اخراجی...از این به بعد اینجا مال منه...دیرور باوزارت قرارداد بستم..از این به بعد هم میشه موزه سلاحات مشنگی....
شون: چی میگی...اینجا موزه منه..باید از من بخری نه وزارت...
ادوارد یه مشت کاغذ از کتش در آورد و جلوی شون ریخت و گفت:
بیا بخون....شما به دلیل عدم تمدید قرارداد با وزارت موزه رو از دست دادی...منم خریدم...

لارا اومد تودفتر و سر شون داد زد:
چرا نیومدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
شون: ایشون موزه رو خریدن..از این پس هم میشه موزه سلاحات مشنگی نه تاریخ جادوگری...
لارا: تو بهش فروختی نه؟؟می کشمت..!!
شون: نخیر...قرارداد رو با وزارتخونه تمدید نکردم موزه دیگه مال وزارت شد و ایشون هم خریدن...
لارا: ای خاک بر سرمون..شد...
سپس خود را به زمین انداخت و از ادوارد عذر خواهی کرد و گفت:
جوونی کردیم..ما رو ببخشید...حالا اگه میشه پس بدید موزه رو...
ادوارد: :no:
شون: پس ما رو به عنوان سرایدار و طی کش منصوب کنید...
ادوارد: باید روش فک کنم....
لارا و شون:
ادوارد : حالا بیرون....
در حالی که از دفتر بیرون می رفتند یهو..............


ادامه دارد..............................


[img]http://www.filelodge.com/files/room24/643657/ImageUTYU.GIF[/im


Re: "موزه جادو و تاریخ جادوگری"
پیام زده شده در: ۲۳:۴۹ یکشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۴
#54

هوكيold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۳ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۹
از مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 269
آفلاین
خوب... با عذرخواهي كم(!) از بليز كه اميدوارم ناراحت نشده باشه، پست شون پن رو ادامه مي دم! خوب بالاخره موزه صاآب داره! همين جوري كه نمي شه؟ شون پن جان، پست ارزشي(شوخي) بلي رو ادامه نمي دم و پست زيباي تو رو ادامه مي دم!! بلي تا تو باشي پست ارزشي نزني! :yadevil: شون عزيز، شما صاآب(!) اين موزه‌ايد، شايد پست ارزشي به اين تاپيك نخوره، اگه مال من فوق ارزشي بود بگو بدون ذره اي ناراحتي پاك كنم ... در ضمن... من زياد با فضاي اين جا اشنا نيستم، اگه اشتباه كردم ببخشيد!
----------------------
شون مي دوه تا بروشور رو حاضر كنه و يه آگهي استخدام هم بنويسه. لارا هم كه كم كم خشمش نسبت به شون داره فرو نشيني مي نمايه، مي ايسته تماشاش مي‌كنه و با خود مي گه:
من از اين به بعد زياد برم مسافرت تا قدرم رو بيش تر بدونه!
در اين حين صداي عجيب و بلندي از بالا به گوش مي رسه... لارا چشاش گردالي مي شه و مي دوه سمت پله ها كه بره سمت انباري...
در رو باز مي كنه و
پاق!
كفش سالازار دقيقا موازي با صورت لارا مي ره تو صورتش!!... لارا تو دلش مي گه: بالاخره يه روز از دستت راحت مي شم...
كفش رو بر مي داره و به شدّت مي ‌ندازه نه انباري...
كفش: آخ! سرم
لارا بدون ذرّه اي ترحم مي آد پايين...
شون: چي شد؟
لارا: اون كفش ديوونه پـ
شون: از چي داري حرف مي زني؟
لارا: مگه نمي گي چي شد؟
شون: مي گم مگه نمي خواستي به اين جا برسي؟
پاق
شون روي زمينه: آخ... بد زدي نا مرد!
لارا: حقّته... تو اين جا رو خراب كردي من درستش كنم؟
لارا پس از اندك مدّتي تماشاي خشمانه‌ي شون مي ره مي شينه كنار يه مجسمه ها كه نورون ‌هاش بيش ازا ين خرد نشن
شون پس از اندك مدّتي: لارا ببين چطور شد؟
لارا: كجايي؟آهان... خوب بده دستم ببينم. اون قدر اعصابم رو خرد مي كني كه چشام صعيف شده‌ن
شون: آهان... خوب. حالا زياد ذوب نخور... ببين خوب شد؟
لارا: آره، بد نيست. فقط چرا آگهي استخدام نداره؟
شون: چي؟ اي داد!
پاق
شون سرش رو مي ماله... :با چي مي زني؟
لارا: با اين
شون چشاشو از شدت درد بسته... دندوناش رو هم به هم فشار مي ده: كو؟
لارا: خوب چشات رو باز كن و ببين... ببين كه بابا اومده
شون زير چشمي نيگا مي كنه: آهان... كفش سالازاره؟
لارا دستاش رو دور كمرش حلقه مي كنه و سرش رو كج: زود... بدو آگهي رو هم درست كن
شون مي دوه سمت ميز كارش.............................................................
--------------------------
سرژ... اگه اين پست رو مي خوني بدون كه خيلي دلم تنگ شده براي نقدات... يه زموني كه ناظر بودي، نقد مي كردي و شايد سبب پيشرفت خيليا شدي. بعدشم كمي تو كارگاه نمايشنامه هنويسي نقد كردي ولي خيلي وقته اون خط قرمز منحصر به فردت رو نمي بينم... ممنون مي شم اگه نقد كني.


به سراغ من اگر می آیید، نرم و اهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من...


Re: "موزه جادو و تاریخ جادوگری"
پیام زده شده در: ۱۲:۴۸ یکشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۴
#53

شون پن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۱ دوشنبه ۶ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۰۳ سه شنبه ۱ دی ۱۳۸۸
از آمریکا،سانفرانسیسکو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
شب بود و لارا داشت توی موزه قدم میزد.به مجسمه شون که رسید ایستاد و گفت: تو رو خدا قیافش رو نگاه کن! ببینم چطوری مامور سابق وزارت خونه و مجرم فراری فعلی؟!
شون که خشک شده هیچ کاری نمیتونه بکنه.لارا میگه:اه..حوصله ام سر رفت.حداقل بذارم یه کم حرف بزنی بهت بخندم!
لارا چوب دستیش رو درمیاره و شون روی زمین پخش میشه!
شون:لا...لارا...آخه تو کجایی؟من که مردم با این همه مزاحم...راستی چرا من رو خشک کرده بودی؟!
لارا: حالا من یه ماه رفتم مسافرت.تو باید موزه رو داغون کنی؟این چه سر و وضعیه که برای اینجا راه انداختی؟حالا خوبه با این مجسمه ها موزه دوباره رونق گرفت!
شون روی صندلی میشینه و میگه:خوب وقتی تو رفتی مسافرت من سعی کردم اینجا رو بچرخونم.ولی میدونی چیه؟آخه این موزه رو که نمیشه تنهایی گردوند.
لارا: بگو نمیتونم خودت رو خلاص کن دیگه!
شون نگاهی به بقیه مجسمه ها میکنه و میگه:خوب..آره تنهایی نمیتونم.میشه یه دوباره با هم یه دستی به سر و گوش این موزه بکشیم؟
لارا: خوب،فکر کنم بشه یه کاریش کرد.حالا یه چند وقت میمونم.اگه زیاد هم حرف بزنی دوباره مجسمه میشی ها!بعداً تصمیم میگرم که تو هم توی موزه باشی یا بندازمت بیرون!!
شون و لارا:
شون از روی صندلی بلند میشه و میگه:عجب مجسمه های قشنگی داریم ها!باید پول بلیط رو دوبرابر کنیم!
لارا میگه:راستی...کفش سالازار کجاست؟بالاخره از شرش راحت شدیم؟
قبل از اینکه شون جواب بده یه چیزی از طاق میوفته کف زمین! شون و لارا یه کم دقت میکنن و از چیزی که میبینن زیاد خوشحال نمیشن!
کفش سالازار با دوتا چمدون زیر بغلش و یه عینک آفتابی روی چشمش درست وسط تالار موزه داره بهشون نگاه میکنه!
شون و لارا:وای نه....بازم تو؟!!!
کفش سالازار: سلام بچه ها..چطورین؟هی شون خیلی دلم برات تنگ شده بود.این چند وقته که رفته بودم هاوایی اینجا چه خبر بود؟!!
لارا: تو هاوایی بودی؟
کفش سالازار: آره...تازه براتون سوغاتی هم آوردم...من خیلی خستم،میرم یه چرتی بزنم بعدش میام پیشتون!
لارا:ما قرار نیست از شر این کفش خلاص بشیم؟
شون دستی به چونه اش میکشه و میگه:هوم...در اسرع وقت!
لارا که انگار چیزی یادش اومده میگه:ببینم شون...فکر کنم جناب عالی پونصد سال پیش قرار بود کاتالوگ های موزه رو آماده کنی ها!
شون: آخ راست میگی ها...ببخشید یادم رفته بود!
لارا:واقعاً که..حالا تا دوباره هوس نکردم تو روتبدیل به مجسمه کنم برو اون ها رو زودتر آماده کن.
و اضافه میکنه:و در ضمن..یادت نره توش اگهی استخدام هم بزنی.چون من یکی دیگه عمراً شب ها اینجا بمونم!همون قبلاً اینجا با تو نگهبانی دادن بس بود.
شون: چشم...من برم امادشون کنم!
لارا: خوبه...!


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.