یاهو
موضوع بر میگرده با روزهایی که من بعد از ظهری هستم
...............
هر روز صبح ساعت 10:30 نه یه ثانیه اون ورتر نه یه ثانیه این ورتر!
هر روز صبح با صدای ضبط همسایه بالایی مون از خواب بیدار میشم.....{ آخه ایشون عادت دارن از ساعت 6 صبح الی ... آهنگهای درخواستی رو بزارن تا دیگر افراد مجتمع از آن استفاده کنند..}!!!!!!....
در همین جا باید بگم من با شماها فرق دارم ... اونم اینه که کسی
یادآوری:توی خونه ی ما به کامپیوتر علاقه نداره مگر در شرایطی که بخوان در مورد درساشون سرچ کنند!...
.......
ساعته هشت و سی دقیقه از خواب با سرعت جت بیدار میشم.... اینگار جن زده شده باشم .... به ساعت نگاه میکنم تا دیر تر از برنامه ریزی بیدار نشده باشم...!
قبل از هر کاری میریم خودم تک و تنها صبحونه میخورم
به دلیله خواب بودن اعضای خانواده...!
........
ساعت 9 صبح
خب حالا ببینم امروز چی داریم... اه بازم همون معلمه .... چقدر ساعتاش زووود میرسه
....بهتره یه دور بخونم ، شانس که ندارم حالا امروز از من میپرسه...!!!!
........
ساعت 10 صبح
کم کم اعضای خانواده از خواب بیدار میشن و در حالی که با نگاه های آکنده از افتخار به من نگاه می کنند لبخندی بر لب میزنند!
مامی به محض ورود به آشپزخانه میگه:
ستاره ه ه ه ه ه ه: چرا چای دم نکردی؟.... مگه صبحونه نخوردی؟؟؟
ستاره در حالی که داشت کتابها رو توی کوله پشتی ش میزاره میگه:
من از چای کیسه ای استفاده کردم....
مامی:
ستاره کتابه بعدی رو در می آوره و کنار مامی میشینه تا اون بفهمه که دخترش درس میخونه زیرا در غیر این صورت گیره عجیب میده.....
........
ساعت 10:30:00 دقیقه ی صبح
ستاره به سبک تارزانی خودش رو به کامپیوتر نزدیک میکنه و روی صندلی میشینه..
ستاره رو به کامی: بدووووو دیگه....اه چقدر کندی تو ؟؟؟..ایول بدوو....سپس با سرعت جت opera رو باز میکنه و بعد از اون یوز و پسوردش رو توی یاهو مسنجر وارد میکنه......
هوووم.....طبق معمول که من با چراغ نامرئی { invisible}آن میشم....و بعد از خواندن آف ها و دیدن ادد لیستهای آن لاین چراغ رو روشن میکنم....
در سایت:
خب... افراد آن لاین ..ااااااا چرا اونی که میخوام آن نشده؟
...ولش کن برم توی ایفای نقش..... آخ جون توی محفل یه اتفاقایی داره میفته.......ایول بابا توی تالار هم پستهایی زده شده...یوهوووو......
بعد از خواندن پستهای بچه ها و جواب ندادن آدمهایی که پشت چت هستند و از بس بی جواب ماندن انواع تهدیدها و شکلکهای ممکنه را فرستادن ....صدای مامی به گوش میرسه!!!!!
ستاره آی ستاره : ساعتو دیدی؟.......ساعت 12 شده نمیخوای بری مدرسه؟...بزار بابات بیاد اگه نگفتم سیم رو جمع کنه.....بابا مگه امتحان نداری؟؟؟؟.......وای به حالت اگه نمراتت کم شه...من میدونم با تو....
وستاره در کما ناامیدی می گه:
بابا به جون .... من درسم رو خوندم.... چرا قبول نمی کنی؟......
اول درس و بعد نت و تفریح } نقل قول شده توسط دوستی بس گرامی و عزیز!}
ستاره در حالی که داره لیسته تاپیکهایی رو که شب باید ببینه رو به خاطر میسپره میگه:
اومدم مامی... واستا الان تموم میشه...
مامی:
بزار بیام مدرسه به مدیرتون بگم که درس نمی خونی...
ستاره:
.....اون خوش با دوستم میره کلاس زبان ...خودش محصله میخوای به اون بگی.....
.........
ساعت 11:35 دقیقه
ستاره در حالی که بدو بدو غذا میخورد به نصیحتهای خواهرانه ی آبجی اش گوش می ده که میگه:
آبجی: ببین ستاره جان.....آدم هر ساعتی که پشته کامپیوتر باشه همون ساعتم فکرش مشغوله و نمیتونه چیزی یاد بگیره...
ستاره با سرعت تمام از پشت میز بلند میشه و میره لباس بپوشه..
مامی: اخه دختر مگه مجبوری اینقدر دیر غذا میخوری
.........
ساعت 1:30 دقیقه زنگ اول
معلم مشغول تهدیدهایی در مورد درس نخواندن و فرستادن دانش آموز به دفتر است و ستاره که در داش غوغایی برپاست نذر 100 تا صلوات میکنه که ازش درس نپرسن { یه وقت فکر نکنین از اون بچه تنبلا هستما برای افزایش هیجان گفتم
}
معلم: خب خانمه ..... و خانمه ..... بیاین
دوسته ستاره : وای چه شانسی دختر یکی مونده بودا
کمی گذشته درس پرسیدن تموم شد و رسید به درس دادن....
ستاره در فکر این بود که چطوری موضوعه جدید رو برای داستان اخترع کنه ...
دوستش: ستاره حواست کجاست؟؟؟ لین سوالا رو بنویس!
ستاره سرش رو بر میگردونه و مینوسه....
ساعتها گذشت و مدرسه تعطیل شد......
یوووووووووهوووووووووووووووووووووووووو
..............
ساعته 6 عصر
بعد از خوردن نیم چاشت میپریم تو نت
دقایق به همین منوال میگذشت و ستاره توی سایت سرگردان بود تا اینکه صدای خشم آلود مامی وی را به خود خواند.....
مامی:
ستاره ستاره در جا میخکوب میشه و میگه:
بله..... الان میام اخرشه......الان یه مین
بابایی: ستاره دختر گلم نمیای دله بابایی واست تنگ شده
ستاره چت بنگ از همه ی دوستان خداحافظی میکنه و ساعت 9 از پشته کامپیوتر بلند مشیه
مامی سر شام: امشب از همه ی دوستات خداحافظی کردی؟..... بعد از شام بابات سیم رو جمع میکنه........
ستاره سرش رو پایین میگیره و هیچی نمیگه
کمی گذشت و زمان خواب رسید....
آبجی ستاره:
تو دوباره رفتی؟؟؟
ستاره: جونه من واستا الان تموم میشه....یه دقیقهههههه
و یک ساعتی گذشت و ستاره با صدای جیغغغغ مامی و آبجی ش کامی رو خاموش میکنه و به رختخواب میره تا روزی دیگر را آغاز کند...
finish
...................................
از دوستانی که تحمل کردن و خوندن ممنون
زیاده میدونم ولی نمیدونستم از کجاهاش بگم
اگه مسخره بود به بزرگی خودتون ببخشید...
ضمنا چون فکر کردم اسمم رو اکثرا میدونن همون اسم واقعی خودمو گفتم....
یک دنیا ممنون