هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۲۰:۲۷ شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۵

مورگان الکتوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۳ شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 620
آفلاین
والا من از پست آدرسان هیچی متوجه نشدم
_______________________________________________
به حفره تالار اسلي رسيدن و با خوشحالي به اون وارد شدن بدون اين كه يه كار مثبت كرده باشن
بلیز که به نظر می آمد هیچی از اینکه چه جوری به حفره ی تالار اسلی رسید نفهمیده(کی فهمیده؟؟؟)با حالتی متوهم گفت:خواب می بینم؟؟
همون لحظه ادی با یه جام دستش میاد روی آدریان رو می بوسه و میگه:آدریان عزیز این کاپ مال توئه؟؟من داشتم ماجرا رو میدیدم متعجب از اینکه تو چه جوری تا این حد داستان ارزشی زدی برای همین هم رفتم با اعضا صحبت کردم نتیجه این شد که شما جام افتخار رو بالای سرت ببری اما....
ادی و آدریان با هم به گوشه ای از تالار رفتند و در مورد جایزه ی بهترین ارزشی نویس جهان صحبت کردن
دیانا و آیدی که لبخندی کاملا معصومانه بر لب داشتند با حالتی کاملا معصومانه به سمت الکتو حمله ور شدند
دیانا: حالا دیگه می خوای منو بکشی؟
آیدی:لت و پارت می کنم!!!
الکتو با حالت کاملا مرگخوارانه پا به فرار گذاشت و دو خواهر کاملا کینه ای به تعقیب او پرداختند
وزیر مردمی نگاهی از سر تحسین به دو خواهرش انداخت و با گفت:آخیش راحت شدمخوب شد امروز این دوتا نمردن
لارا که چهره ای متفکرانه به خود گرفته بود و لحظه ای چراغی روی سرش ایجاد شده بود داد زد:امروز!!!ما دو روز توی اون بیابون گیر افتاد بودیم و هیچ کدام از شب های اون روزها ماه کامل نبود؟
رودلف:الهی چه قدر تو باهوشی
وزیر مردمی دست هایش را توی موهایش برد و به فکر فرو رفته و همین طور به این صورت در آمده بود
دنگ دنگ
همه ی ملت اسلی به سمت صدا نگاه کردند به نظر می آمد که در آخر سرانجام جدال دو خواهر مالفویی و و الکتو معلوم شده
الکتو که ماهیتابه ای در دست داشت و نفس نفس می زد خود را روی مبل ول کرد و با ناله گفت:هههه هه هه دراکو این خواهرات هم نزدیک بود راستی راستی منو بکشن
دراکو به دو خواهرش که دراثر ضربه ی مهلک ماهیتابه ی الکتو بیشهوش شده بودند نگاهی اندخت و سپس به این صورت در آمد:

دراکو:می کشمت؟؟نفس کش!!!
دنگ
وزیر مردمی هم در گوشه ای از اتاق افتاد.لارا با گریه گفت:امشب ماه کامل میشه ما هم یکی از این دو خواهر بیهوش رو از دست میدیم
الکتو:نه مگه الکیه؟؟عمرا!!!من نمی ذارم این دفعه هم کاسه کوزه ها سر من خالی بشن من یه راه نجات زندگی براشون دارم


ویرایش شده توسط مورگان الکتو در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۲۷ ۲۰:۵۵:۵۵

تصویر کوچک شده


Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۴:۱۵ شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۵

ادريان پیوسی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۷ یکشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۰:۱۵ چهارشنبه ۷ تیر ۱۳۸۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 47
آفلاین
اما فواره ها متاسفانه از ديانا نبود
و از مار بود كه داشت بيرون ميزد
ادريان گفت:به نظر من يكيشونو بكشيم كه پيشگويي درست در بيايد اون يكي هم زنده بمونه
دوباره دراكو نگاه خفني كرد
ادريان ببخشيد با خودم بودم با شما نبودم
نگاه خفن دراكو قطع شد ناگهان دوباره طوفان وزيد و فقط يه صدا شنيده شد:
كمك كمك اون داره ما را با خودش ميبره

همه با استرس بسيار منتظر بودن طوفان تموم شه طوفان كه تمام شد همه گفتن اخي بخير گذشت چون ديگه ماري جلو روشون نبود
دراكو باز هم نگاه خفني كرد و گفت ببخشيد دو تا از عضواي تالار من غيب شدنا
زياد سخت نگير دراك!!!!!
اينو همه با هم گفتن
ناگهان ادريان اون وسط شروع به رقصيدن كرد و گفت بلاخره از دست فمن ها رها شديم

اما ناگهان صحنه اي دو يا سه برابر خالي بندي تر از فيلم هندي ديدن ديانا و ايدي در حالي كه مارو افسار كرده بودن به سوي اونا ميومدن اين كارو داشت ادريان ميكرد...دراكو خوشحال بود كه خواهرش برگشتن
اما ناگهان دو باره طوفان شن وزيد
و اين دفعه وقتي طوفان قطع شد اتفاق بدي نيفتاده بود
به ناگهان به حفره تالار اسلي رسيدن و با خوشحالي به اون وارد شدن بدون اين كه يه كار مثبت كرده باشن..اي ول..


ویرایش شده توسط ادريان پیوسی در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۲۷ ۱۴:۲۶:۵۵

جوات ويزارد

تصویر کوچک شده


Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۳:۰۸ شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۵

مورگان الکتوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۳ شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 620
آفلاین
مار همچنان خم و راست می شد و آیدی را بیشتر در خود فرو می
برد
دیانا لبخند تلخی زد که با اشکی که از چشمانش می چکید هارمونی خاصی داشت.چهره ی آیدی کم کم رو به کبودی می گذاشت که خود نشانه ی خفگی تدریجی در او بود
- نه من نمیذارم
دیانا این را گفت با قدم هایی شتاب زده به سمت آیدی که درحال مقاومتی بی نتیجه با مار بود دوید.
آیدی:بر پی کارت نمی خوام خونت بیفته رو حساب فداکاری!!
اما دیگه دیر شده دیانا دستش را به سمت مار برده بود.مار فشفشی از روی خوشحالی کرد و هر دو خواهر را به اسارت گرفت
بلیز که انگار چیز به خاطر آورده با لحن عجیبی گفت:مگه توی پیشگویی نگفت یه دختر میمیره پیش چرا اینا دو تا شدن؟
بلاتریکس که چوبدستی اش را که بلا استفاده در گوشه ای افتاده بود را لعنت می کرد گفت:ارباب می کشتم
لارا:چه جوری؟ تو که دیگه مرگخوار نیستی!
بلاتریکس:چرا هستم
الکتو که برای اولین بار حرف زده بود و حالا هم که در حال پستیدن بود گفت:یه راه هست!!بکشیمشون تا بیشتر از این زجر
ملت:بدم نمیگه
دراکو:حرف دهنتون رو بفهمید یعنی چی؟؟
من خودم تو این کارا واردم می خواین یه امتحانی بزنم
صدای گرفته ی دیانا به گوش رسید:غلط کردید نبینم توی رول بکشینما
الکتو بی هوا طلسمی سرخ رنگ به سوی مار فرستاد.طلسم جلوتر و و حلوتر می رفت صحنه آهسته شده بود هر کدام از بچه های اسلی حرکتی انجام می دادند طلسم مار را زخمی کرد اما ظاهرا به دیانا هم برخورد کرده بود چرا که همزمان با فشفش خشمناک مار صدای جیغ دیانا هم به گوش رسید و سپس خون فواره زد
------------------------------------------------------------------------
آقا این چه وضعشه این آیدی مرگ خودش رو حتمی کرده بود برای همین هم پست من زیاد جال در نیومد


ویرایش شده توسط مورگان الکتو در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۲۷ ۱۳:۵۶:۰۴
ویرایش شده توسط مورگان الکتو در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۲۷ ۱۳:۵۹:۲۳

تصویر کوچک شده


Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۱:۵۹ شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۵

ایدی مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۱ چهارشنبه ۲۸ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ سه شنبه ۵ تیر ۱۳۸۶
از قصر باشکوه مالفوی...!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 166
آفلاین
همه به چوبدستی او خیره میشوند!

ماری بشکل ضربدر تمام بدنه چوبدستی را فراگرفته و ارام ارام از دست بلا بالا میرفت.بلا جیغی زد و چوبدستی را به زمین انداخت.آیدی فریاد کشید:

-"نه....."

و بلافاصله با طلسم جمع اوری چوبدستی را میان زمین و هوا به دست اورد.با ارامش موهای خود را عقب زد و با غرور مالفویی گفت:

-"فکر کنم خاله میخواست ما رو به کشتن بده.الان نه تنها جون من یا خواهرم بلکه جون هممون در خطره.این مار طلسم مرگه که اگه ازاد بشه گردن هممون رو خورد میکنه."

در بین توضیحات، آیدی نگاهی به چهره های بچه ها انداخت و با دیدن قیافه های و آنها تصمیم گرفت بیشتر توضیح ندهد و صحبتش را با یک جمله تمام کرد:

-"در یک جمله:این مار نباید روی زمین بیفته وگرنه همه رو میکشه.ولی..."

مار همچنان داشت به ارامی بالا می امد و از روی چوبدستی بروی دستان آیدی بالا میرفت.آیدی آب دهانش را قورت داد و با لحن کشدار و ارامش ادامه داد:

-"لااقل بهتره فقط یکیمون بمیره.اونی که مار روی دستشه.مار از روی دستش حرکت میکنه و به گردنش میرسه و در اون لحظه...."

همه بچه ها با شنیدن این حرف از حالت ارزشی خارج شدند و با تعجب او را نگاه کردند.
دراکو که اشفته شده بود،چوبدستیش را جلو اورد و داد زد:

-"یعنی چی؟این مارو کی فرستاده؟الان نابودش میکنم."

آیدی لبخندتلخی زد و گفت:

-"دراکو اگه به این راحتی بود مطمئن باش خواهرت عاشق مرگ نیست.زودتر از تو ،من از بین میبردمش."

این اولین باری بود که بچه های اسلی درمانده شده بودند و هیچ راه حلی به ذهنشان نمی رسید.حتی بچه های تیم جوات ویزارد هم کلافه و ناراحت بودند.صدای هق هق دیانا بلند شد :

-"آیدی،اینطوری نمیشه.نباید مالفویها کم بشن..."

-"فقط یه راه هست .البته نمیدونم جواب بده یانه."

آیدی این جملات را در حالیکه خیره به پیچ و تابهای مار مانده بود،ادا کرد........
-----------------------
دوستان من جوونم،ارزو دارم!این اولین باریه که دارم میمیرم. خواهش میکنم محترمانه و نیمه ارزشی بپستید.خیلی درداور هم نکشینم.در ضمن من میخوام بعد از این موضوع هم تو تالار بپستم.لطفا یه کاری کنید نمیرم!وگرنه دونه دونه تون رو میکشم!
با احترام
استاد شیطان


"صبحدم مرغ چمن با گل نو خاسته گفت...ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت"


[b][color=006600]"گل بخندید که از ر


Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۹:۴۸ شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۵

بلاتریکس  لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ یکشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 195
آفلاین
بالاخره طوفان تموم میشه و از بین گرد و خاک سرو کله موجود عجیبی پیدا میشه.
اعضای شجاع اسلایترین در یک لحظه همه شجاعتشونو از دست میدن...
دراکو که از وقتی که وزیر شده کمی احساس مسئولیت میکنه میپره جلو.
- ای موجود عجیب..از این جادوگران و ساحره ها ی اصیل دور شو و گرنه نفرین سالازار تو را نابود خواهد کرد.
لارا: این حرفا رو از کجا یاد گرفتی تو؟
موجود عجیب که ظاهرا از تهدید دراکو نترسیده بود نزدیک و نزدیکتر میشه.
دراکو که میبینه که موجود با حالتی تهدید آمیز بهش خیره شده موضعش رو تغییرمیده ....در حالیکه با عجله ساحره ها رو به جلو هل میده:نترسین...اصلا نترسین .من پشتتونم.مواظبتونم..
ولی موجود دست بردار نبود.از کنار جمعیت رد شد و به دراکو رسید.
-هیچ معلومه تو اینجا چیکار میکنی؟مادرت داره از نگرانی میمیره.(ایدی خودشو مخفی میکنه)لرد سیاه منو وسط یک ماموریت مهم احضار کردو گفت بیام شماها رو برگردونم.
دراکو که تازه بلاتریکس رو شناخته بود: ای بابا...شما که ما رو ترسوندین..این چه سرو وضعیه؟
بلا با قیافه ای خشمگین تر از قبل:ساکت باش..این ردای مرگخواری منه خوب.طراحش خود لرد سیاهه.
لاراکه هنوز کمی میترسید:حالا شما ما رو از اینجا میبرین؟یعنی از دست این دراکو نجات پیدا کردیم؟؟
بلا در حالیکه مشغول تمیز کردن ردای سیاهش بود:بله...خوب برای همین اومدم.لرد سیاه گفتن در کل دنیا همش چند تا اصیل زاده مونده اونا هم خودشون رو توی دردسر انداختن. باید شما اصیل زاده ها رو نجات بدم که نسلتون منقرض نشه .خوب...وقت رفتنه.همه آماده هستین؟
..یک...دو...سه..
هیچ اتفاقی نیفتاد.
-ام..چیز..دوباره.
یک...دو...سه..
آدریان:اینو یه بار گفتی.
-پس چرا چیزی نمیشه؟
ایدی:من میدونستم..ما بری همیشه اینجا میمونیم..نمیتونیم نجات پیدا کنیم.
بلاتریکس با تعجب به چوب دستیش نگاه میکنه.چرا درست عمل نمیکنه؟



Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۸:۴۸ شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۵

ادريان پیوسی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۷ یکشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۰:۱۵ چهارشنبه ۷ تیر ۱۳۸۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 47
آفلاین
صحراي ناكاهازا ژاپن

همه در شب بيابان داشتند يخ ميزدن
همه اميدشونو از دست داده بودن ادريان اون وسط شروع كرد به صحبت كردن
_ در كتاب اسماني نوشته شده است صبر خود را از دسست ندهيد حالا از همه شما دلبندانم ميخواهم از خود كاغذي باقي گذاشته و ام.ال خود را تقسيم كنيد
مورفين خيلي ناراحت يه گوشه نشسته بود كه ايدي گفت يافتم مورفين نگاهش با نگاه ايدي تركيب شد و ناگهان رد پاها را ديد: ايناها اين رد پاهاست اي ول

همه با اميد شروع ميكنن به جلو رفتن بايد صبر را از اين اعضاي دلير اسلي ياد گرفت بله بايد ياد گرفت اما در همين لحظه طوفان شن علاوه بر پاك كردن رد پاها به شدت حل اونا را جا مياره بله جا مياره ...
همه با ناميدي به رد پاهاي پاك شده نگاه ميكنن....طوفان شن نامرد...بله نامرد....

ادريان ميگه:حالا اشكال نداره فوقش ميميريم

همه بهش به صورتي تابلاويي نگاه ميكنن

ميگه:خوب راستش منم ارزو دارم ميخوام جام جهاني كوئيديچو با جوات ويزار فتح كنم

اين دفعه ايدي و سامانتا و ديانا خفن نگاهش ميكنن

عجب خفن بازاريه ها ناگهان طوفان شن دوباره ميوزه و رد پاها پيدا ميشه
______________
خالي بندي تابلو شده عينه فيلم هندي


ویرایش شده توسط ادريان پیوسی در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۲۷ ۹:۰۲:۳۰

جوات ويزارد

تصویر کوچک شده


Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۲:۲۵ جمعه ۲۶ خرداد ۱۳۸۵



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۷ سه شنبه ۲ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۲۵ دوشنبه ۱۸ تیر ۱۳۸۶
از کلبه ی ماروولو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 45
آفلاین
بلیز :حالا از کدوم ور بریم

دیانا:چه میدونم سامانتا گفته

ایدی:از این طرف چون همیشه تریلاوانی از این طرف میره دستشویی

مورفین:دوستان من یه دستگاه ردیاب دارم می تونیم به کمک اون پیداش کنیم
ملت اسلی:

بعد مورفین دست میکنه تو جیبش و ردیابو در میاره که میبینه همه ی اسلی ها ریختن رو سرش و همینطوری جلو میان

دراکو :هان خودشه همینه برو برو
ملت بدون اینکه به جایی نگاه کنن بدونه اینکه سرشونو از رویه ردیاب بر دارن حرکت میکنن

نیم ساعت بعد

مورفین :هانه رسیدیم

مونتاگ:من نمیدونم چرا سردمه و سرشو بلند میکنه میبینه وسطه بیابونن

بلیز:مورفین من تورو میکشم من ارزو داشتم

سامانتا :به داداشم میگم بکشتت

ایدی:من خودم میکشمت
ملت اسلی:
مورفین:نگران نشید دوستان نه اصلا خودتونو ناراحت نکنید من برتون میگردونم

رودولف:وای چه غلطی کردیما

لارا:بعد از مورفین نوبته توئه

مورفین: خب دوستان یه خبر خوش
دراکو رویه زمین انگشتشم تویه دهانش میگه :چیه خبری

مورفین :باتریمونم تموم شده


همیشه وقتی از فردی نتیجه میگیرید که او را به نتیجه ی اخرش یعنی مرگ برسانید
نیکولو ماکیاولی
تصویر کوچک شده


Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۳:۰۲ جمعه ۲۶ خرداد ۱۳۸۵

سامانتا ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۹ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۵:۰۸ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
از ما که گذشت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 248
آفلاین
ديانا كه تا اين لحظه سكوت كرده بود با گفتن اين حرف با چهره ايي به شدت عصباني گفت:
-چرا من؟؟؟ما گفتيم خواهر دراكوييم ولي نه تا اين حد!
ايدي سري به علامت تاييد تكان داد تا ملت اسلي را وادار سازد تا باور كنند كه منظور رودلف اون دو تا نبوده!
آني موني: بابا اين دو تا كه زير بار نمي رن ...دراك جان شما خواهر ديگه ايي نداري....اين مالفوي ها بيش تر از اين بودن ها.......حاضرم شرط ببندم.
بليز كه به اين كارا كار نداشت رو به ايدي گفت:
_قربونت......اون چايي رو بده بياد.....ايشالا دفعه ديگه!
اسنيپ و نامزدش كه هيچ كس نفهميد چطور اين قدر سريع حاضر شدند گفت:
_خب......خانم من عادت نداره صبحونه پنير بخوره....ما مي ريم هاگزميد.....ظهر هم مي ريم پيتزا فروشي.....دامبلدور براي ما غذا نگه ندار!
وقتي از در بيرون رفتند.
مينروا: آلبوس
آلبوس:
مينروا: ما هم الان مي ريم بيرون . من رفتم آماده شم!
و با گفتن اين جمله آلبوس نيز به دنبال او به بيرون رفتند.
در يك لحظه همه پيش گويي رودلف را فراموش كردند اما مورفين كه در حال جدال با بند كفشش بود گفت:
_خب.........حالا چي كار كنيم........؟؟
و با اين حرف با پا به الكتو كه هنوز بي هوش بود كوبيد.
ماركوس:
ملت اسلي:
در فكر بودند كه صداي سوت فضا را پر كرد.(دوستان توجه كنند مدل سوت از اون نوع تو فيلم بيل را بكش !)
سامانتا كه معلوم نبود چرا يه پست مي زنه پست بعدي غيب مي شه وارد شد.
آرام نشست روي صندليه گوشه اتاق و بدون توجه به ملت اسلي در حالي كه همان طور سوت مي زد در حال تراشيدن يك چاقو شد.
الكتو كه مشخص بود بي هوش نيست و فقط مي خواهد بخوابد داد زد:
_هي سامي؟؟؟؟
_هوم.......
_مي شه اون ولوم رو بياري پايين؟
...من مي خوام يه چرت بزنم!
و با گفتن اين جمله پتوي مورفين را بر سر كشيد.
لحظه ايي بعد:
_من مي گم بهتره يه سر بريم پيش تريلاني . البته زياد بش مطمئن نباشيد. ولي از هيچي كه بهتره. فكر كنم بلد باشه حداقل به ما بگه رودلف راست مي گه يا چرت و پرت!
لارا:
_رودلف من هيچ وقت چرت و پرت نمي گه...تو هم بهتره مواظب حرف زدنت باشي سامانتا!
بچه هاي اسلي به خصوص مالفوي ها به هم ديگر نگاه نگاهي با تشويش انداختند و بعد از چند ثانيه همه ملت اسلي موافقت خود را براي رفتن پيش تريلاني اعلام كردند.
وقتي همه به سمت در مي رفتند آني موني يك قاضي نون و پنير در دست مشغول بلعيدن بود.

اين داستان ادامه دارد....................!


از دفتر خاطراتم :

از او می ترسم... گاه تصور می کنم با هیبتی عظیم در مقابل من ایستاده و م


Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۸:۱۷ پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵

مورگان الکتوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۳ شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 620
آفلاین
در باز شد و خانمی با موهای روغن زده و شنلی سیاه واردشد
بلیز که با دیدن خانم مو روغن زده دوباره به یاد ماجرای درون خواب افتاده بود با ناله گفت:اوه بازم زن اسنیپ!!
مک گوناگال در حالی که ابروهایش را در هم کشیده بود گفت:زابینی تو بازم هذیون میگی؟؟
اسنیپ:چرا اتفاقا این دفعه هذیون نمیگه من با ایشون نامزد کردم ول حتی به مادرم هم نگفتم تو از کجا فهمیدی زابینی؟؟؟ تصویر کوچک شده
ولی دوباره صدای خروپف بلیز بلند شد و این بار دامبلدور به حرف آمد:نکنه غیب گو شدن تصویر کوچک شده
دامبل:ببینم مینروا از چه طلسمی استفاده کردی؟
مینروا:گوسفند پشمی تصویر کوچک شده
دامبل:توی بوق خجالت نمیکشی بوقی بوق بوقانی من بهت نگفتم از طلسم هایی که من ساختم استفاده نکنی

یک روز بعد

دامبل و مینروا همچنان در حال بوق نثار کردن و بوق نثار کردن بودند و اسنیپ هم به همراه نامزدش به خواب عمیقی فرو رفته بودند
که یه دفعه رودولف در حالت خواب بیداری میگه:دختر مالفوی ها در شبی که ماه کامل است به خوابی ابدی فرو می رود و آن گاه است که رودلف از عشقش دل می کند
دامبل:
بعد از گفته های رودلف ،نور عجیبی همه جای اتاق را گرفت و رودلف در هوا بلند شد و روی تختش افتاد
مینروا:
و همین طور اسنیپ و نامزدش به صورت دامبل و مینروا در آمده بودند.بروبچز اسلی کم کم بیدار می شدند و یکی یکی مثل بچه هایی که تازه حرف زدن یاد گرفتن جملات نامفهومی میگن
بلیز:من کجام؟
دامبل:تو توی سنت مانگویی!حالت هم ظاهرا خوبه اما یه خبر عجیب برای همگیتون دارم
دامبل همه ی ماجرا و صحبت های عجیب رودلف را به طور کامل برای بچه های اسلی گفت
همه اسلی ها به صورت کاملا متعجبی درآمده بودند تا اینکه آیدی در حالی که لیوان چایی در دست داشت وارد اتاق شد
دراکو:اوه خواهر عزیزم چرا مردی؟؟چرا؟
آیدی:بله؟
لارا:این رودلف دیگه چرا؟
بلیز:باورم نمیشه یکی از پست زن های تالار اسلی فوت کنه!!!
آیدی: مردم و خبرم ندارم؟
لارا:بچه ها شاید منظور از خواهر،دیانا بوده!!


ویرایش شده توسط مورگان الکتو در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۲۵ ۱۹:۰۱:۲۰
ویرایش شده توسط مورگان الکتو در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۲۵ ۲۲:۳۸:۴۷

تصویر کوچک شده


Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۴:۵۲ پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵

ایدی مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۱ چهارشنبه ۲۸ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ سه شنبه ۵ تیر ۱۳۸۶
از قصر باشکوه مالفوی...!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 166
آفلاین
بچه اسنیپ بسمت ملت اسلی یورش میبرد و در یک حمله انتحاری چند سیلی محکم بگوش یک یک انها میزند.

-"دراکو،بلیز، رودلف(و...)چتونه؟اینجا چیکار میکنین؟"

تک تک بچه های اسلی با صدای ظریف و کشدار یکی از مالفوی ها که سعی در بهوش اوردنشان داشت،چشم باز کردند و چهره آیدی در برابر چشمانشان ظاهر شد.هیچکس نمیدانست چه خبر شده که در اتاق باز شد و پنج تا از استادها سراسیمه وارد شدند.بیشتر بچه های اسلی که روی تختها دراز کشیده بودند قادر به شناختن چهره ها نبودند.
بلیز در حالیکه گیج و منگ بود ناله کنان زمزمه کرد:
-"گیلدی اینجا چیکار میکنی؟"
پرفسور مک گونگال که بالای سر او نشسته بود این حرف حسابی بهش برخورد و خود را جمع و جور کرد :
-"جناب زابینی،من مک گونگال هستم.مثل اینکه هنوز حالتون بهتر نشده."
و گرهی به ابرویش انداخت.دامبلدور با یک لبخند ملیح(! )جلو امد و دستی به سر بلیز کشید:
-"مینروا،این بچه ها حالشون خیلی بده،در مقابل اون همه طلسمی که بین ما و اسنیپ رد و بدل شد موندن حواس پرتی هم میاره."
که بلیز با چشمای نیمه باز گفت:
-"اه این گوسفند بالا سر من چیکار میکنه؟بکشیدش کنار پشماش رفت تو چشمم."
دامبلدور با شنیدن این حرف قرمز شد.مینروا موذیانه خندید و با ارامش گفت:
-"اوه البوس ناراحت نشو حالش بده دیگه"
و البوس در حالیکه سر تکان میداد گفت:
-"بله انگار حالش خیلی بده!"
رودی در انطرف روی تخت غلت میزد و گهگاه فریاد میزد:
-"نه ...لارا نزن،من کاری به زن اسنیپ ندارم"
استادان با حالت مشکوکی به همدیگر نگاه کردند و یکصدا داد زدند:
-"زن اسنیپ؟مگه اسنیپم زن داره؟"
-"اوه کجای کارید؟ بچه هم داره!"
این حرف از دهان نیمه باز رودلف که همچنان در کما بود بیرون امد.
دراکو که گوئی حالش از بقیه بهتر بود پرسید:
-"اینجا کجاست؟ما چرا اینجاییم؟چه خبر شده؟"
البوس این بار با ارامش نزدیک تخت دراکو شد.(ولی فاصله رو رعایت کرد تا بهش توهین نشه! ):
-"پسرم متاسفم.موقعی که شما توی تالار بودید و اسنیپ بیرون رفته بود،ما بخیال اینکه اسنیپ توی تالاره وارد اونجا شدیم و هرچی طلسم بلد بودیم نثار در و دیوار کردیم تا سوروسو پیدا کنیم.اخه امتیاز بقیه تالار ها رو به منفی رسونده بود.ولی از بدشانسی شماها هدف چوبدستیها قرار گرفتید و....ما قصد صدمه زدن بشما رو نداشتیم.شما الان چند روزه اینجا،توی سنت مانگو توی کما هستید و مثل اینکه خیلی خیالبافی هم کردید..."
در این لحظه ورود یک نفر البوس را وادار به سکوت کرد.صدای قدمهای محکم اسنیپ در اتاق پیچید .
اسنیپ موهای روغن زده اش را کنار زد و با لحنی جدی گفت:
-"خب چه خبر شده؟حالا از دست من فرار میکنید؟ورقه اتیش میزنید؟"
و ورقه های امتحانی نو و جدیدی را که در دست داشت،روی تخت همه بچه ها قرار داد.سپس ادامه داد:
-"حالا اگه میتونید اینها رو اتیش بزنید.اگه اینها رو جواب ندید باید برگردید به دنیای ماگلها.حالا میل خودتونه."
بعد با همان چهره خشک و بی روح روبه استادها کرد و گفت:
-"بیایید این هم امتیازهای بچه های خرفت گریف و هافل و ریون"
بچه ها به این حالت درامدند و ارزو کردند کاش این هم جزو کابوس بچه اسنیپ فقط یک رویای مسخره بود.
در همین لحظه در باز شد و یک خانم با موهای روغن زده و شنلی مشکی رنگ وارد اتاق شد...
-------------
دوستان دیدم خیلی ارزشی شده از حربه خواب و خیال استفاده کردم.ببخشید!
با احترام
A.M


"صبحدم مرغ چمن با گل نو خاسته گفت...ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت"


[b][color=006600]"گل بخندید که از ر







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.