هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: بستني فروشي فلوريان فورتسكيو
پیام زده شده در: ۱۷:۵۷ جمعه ۲۸ مهر ۱۳۸۵
#53

كورن اسميت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۷ شنبه ۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۱۶ چهارشنبه ۱۱ دی ۱۳۸۷
از کوچه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 352
آفلاین
کوچه ی دیاگون مثل همیشه مملو از جادوگرانی بود که برای خرید به مغازه های مختلف سر میزدند.
اما در پس این همه مغازه مغازه ای تاریک و ساکت که تمام شیشه ها آن شکسته بود وجود داشت.
کورن با دیدن این منظره به فکر ایجاد یک مغازه جدید در این منطقه میافته.
کورن وارد مغازه میشه و با منظره ای غیر قابل وصف روبرو میشه
کورن:
کورن با موادی با رنگ های مختلف روبرو میشه که علاوه بر اینکه یه وجب خاک روی آن ها نشسته بود یک وجب کرم هم روی آن ها میلولید
کورن:هووووم باید یه مغازه رنگ فروشی باشه حتما هم باید اسمش بستنی فروشی فلوریان فورتسکیو باشه
کورن تصمیم میگیره مغازه رو روبراه کنه و در عرض تی ثانیه همه جیز رو به حالت اول بر میگردونه
کورن: ا این رنگا چرا انقدر شبیه بستی درست شدن؟!!
در همین موقع ایگور کارکاروف ناظر دیاگون وارد میشه
کارکاروف:تو اینجا چه کار میکنی اومدی دزدی کنی
کورن:هااااااا!!!
کارکاروف:الان دستور میدم نیرو های ارزشی حراست دیاگون بیان ببرنت...تو این 10 سال که اینجا خاک خورده هیچکی نیومده اینجا یه سرم بزنه حالا تو اومدی دزدی میکنی؟
در همین حین نیروهای ارزشی حراست میریزن داخل مغازه...
نیروهای ارزشی:
اما در همین هنگام یکی از دور فریاد میزنه:اونجا مغازه ی منه برید بیرون
و او کسی نبود جز...
ادامه بدید...



Re: بستني فروشي فلوريان فورتسكيو
پیام زده شده در: ۱۶:۲۷ سه شنبه ۶ تیر ۱۳۸۵
#52

یوان ابرکرومبی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۰ پنجشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۲۹ جمعه ۸ خرداد ۱۳۸۸
از تو جوب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 65
آفلاین
مرلین مشغول تمیز کردن پیشخون با دستمال بود.در همین حال 2 نفر ساحره جلوی پیشخون برای پرداختن پول بستنی ها تو سروکله هم می زدن.
ساحره اول:مگه من مردم من پولشو می دم.
ساحره دوم:به خدا اگه بذارم دست تو جیب ردات کنی.
مرلین که حسابی عصبانی شده بود آقا اصلا هرکی پول خودشو بده .
ساحره اول:اصلا شما به این کارا چی کار دارید.
_مثلا من به جای فروشنده که بلاک شده اومدم و من می گم هرکی پول خودشو بپردازه.
بعد از جارو جنجال بسیار بالاخره راضی شدن هرکی پول خودشو بپردازه.مرلین در حال تمیز کردن میزها شده بود که 5-6 نفر که انگار از قعطی برگشته بودن اومدن و سرمیزها نشستن وطلب آب کردن.
مرلین:لطفا سروصدا نکنید مغازه آبمیوه فروشی همین روبه روست.
در این حال قعطی زده ها چوبدستی ها رو در اوردن و همه با هم گفتن اه.
مرلین با ترس و لرز گفت:آآقا ممغازه ممال خخوددتون.
بعد همه ی اونا ریختن پشت پیشخون و هرچی دم دستشون می اومد خوردن.در همین موقع صدای ترق تروقی اومد و صاحب مغازه ظاهر شد دهن مرلین از تعجب باز موند!


فکر کنم من دهنمو ببندم بهتر باشه


Re: بستني فروشي فلوريان فورتسكيو
پیام زده شده در: ۱۷:۴۶ شنبه ۳ تیر ۱۳۸۵
#51

لی جردن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۹ پنجشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۶:۵۱ پنجشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۹
از اون طرف شب!!!!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 501
آفلاین
عزيزم چرا ترسيدي .. بيا اينجا يه ليوان آب بخور !
پسر دوميه و مرلين با هم به دستشويي مي رن !!

بعد از ظهر شده بود ... بستني فروشي مثل بقيه ي روزاي تابستون شلوغ بود ..

هوكي : واي چه خسته مي كند تنگي اين قفس مرا !
فلور : واي هوكي تو چقدر با احساسي !
هوكي : حالا اينجاشو گوش كن ، شاخه گلي نشسته .. برگاشو بسته .. ميخواد بخوابه .. نمي تونه بخوابه ... چونكه بيداره ... دلش گرفته ... چون نخوابيده !!
فلور : واي هوكي من عاشق اين احساسات پاكت شدم !!! ! !

يكم اونطرفتر ...
هدويگ با خودش : دختره ي بي حيا ... بي ناموس .. خاك تو سرت هدي ... نيم ساعته نشستي اينجا يه نفر نيومده بهت سلام كنه !
- سلام ..


يكم اونطرفتر ... دو تا عضو ارزشي در حال زدن مخ همديگه !
عضو ارزشي 1 : بوووم !
عضو ارزشي 2 : نزن بابا چته !
عضو ارزشي 1 : خوب بايد بزنم .. نويسنده رول گفت بايد بزنم .. سه خط بالاتر !
عضو ارزشي 2 : ابله ... اون گفت بايد مخمو بزني ... برو يكم رول نويسي ياد بگير !
عضو ارزشي 1 : من ابله ام .. من آشغالم ... من كودنم ... چون يه رول بلد نيستم بنويسم ... من ميرم خودكشي كنم !

يكم اين طرفتر ....
هدويگ : سلام ... ببخشيد شما !
- من گراوپم !!
هدويگ :





در باز ميشه و ققي و سرژيا وارد بستني فروشي ميشن !
( صداي كف زدن ديگران !! )‌‌ !
يه نفر : واي چقدر جييگره اين سرژيا !
نفر دوم : يادم باشه بهش شماره بدم !
نفر سوم : هوووي خفه شيد مگه خودتون ناموس نداريد !
نفر چهارم : به تو چه بچه پررو‌ !

سرژيا : عزيزم اينا بره چي دارن بره ما دست مي زنن !
ققي :‌خوب جييگر چون ما معروفيم .. چون ما پر طرفداريم ... چون ما حذبييم ! ...






يكم اونطرفتر ... بيرون مغازه !
كفي و سرژ دارن تو كوچه ي " خلوت " دياگون قدم مي زنن ...
كفي :‌سرژ اين حركات چيه ؟!
سرژ :‌دست خودم نيست عزيزم ... يه نيروي نامرئي داره منو به سمت خودش مي كشه ... دستمو بگير !
كفي : خفه شو " .... " .. مگه خودت ناموس نداري ... كفي !!!

يكم اينطرفتر ... درون مغازه !
ققي : سرژيا من الان ميام ... تو بمون اينجا !
يه نفر : واي اين چرا تنها شد !
نفر دوم : بگير شماررو اومد !
نفر سوم روشو بر ميگردونه !
نفر چهارم :‌ اي واي اين چه ربطي داشت ...


مرلين : بازم اين طرفا بيا !!!
پسر دوميه : باشه ... اينا پولش چقدر ميشه !!
مرلين : مهمون ما باش !
پسر دوميه با خوشحالي از مغازه ميره بيرون !!


يكي از راه هاي پيشرفت در رول پلينگ ( ايفاي نقش ) :

ابتدا به لين


Re: بستني فروشي فلوريان فورتسكيو
پیام زده شده در: ۱۷:۱۶ جمعه ۲ تیر ۱۳۸۵
#50

هوكيold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۳ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۹
از مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 269
آفلاین
هدويگ جام مشكل عقلانيت رو برطرف كردي يا پست بزن (ناراحت كه نشدي؟ شوخي بود!) اميدوارم از اين هم ناراحت نشي كه من ادامه پستفلور رو مي رم چون يه هنجار(!) قديمي مي گه پست اول ارجحيت داره خلاصه كه ناراحت نشو!
----------------------------------
فروشنده برگه رو بر ميداره و همون چيزي رو مي بينه كه انتظار داشت: " شما به دليل تكرار بي احترامي نسبت به مشتري ها به مدت نا معلومي بلاك مي شويد... يكي از مديران انجمن سايت جادوگران"
و در همين لحظه... پاق
(دو تا البته، با يكيش فروشنده غيب مي شه، با اون يكي بچه ها ظاهر مي شن)
بچه اوّلي: اخ جون، فروشنده نيستش، پسر بدو دو تا از اين اژدها صورتيا برداريم بريم.
بچه دومي: نه بابا، ول كن اژدها صورتي چيه؟ فقط آلاسكا
بچه اولي: نه بابا، زياد حرف نزن حتما الان برميگرده. زود باش دو تا برداريم بريم.
و مي پره اون ور پيشخوان دو تا بستني اژدها بر مي داره مي پره اين ور...
بچه دومي خشن مي شه، و داد مي زنه: نمي فهمي مي گم آلاسكا؟ من ميگم آلاسكا يعني آلاسكا ديگه.
بچه اولي هم خشن ميشه: ببين همين بستني رو مي كنم تو صورتت، چوبش رو هم مي كنم تو چشت ها.
بچه دومي ميگه: چي گفتي؟ باشه... نشونت مي دم
و دستش رو مشت مي كنه مياره بالا كه
چلاپ
فطره‌هاي مايعي صورتي رنگ آروم آروم مي چكه رو زمين. اگه در راستاي حركت اين قطرات و در خلاف جهت برين مي رسين به جهره اي كه يه تيكه‌ش صورتيه، بقيه تيكه هاش هم كم كم قرمز مي شه...
پسر دوّمي به خودش زحمت نميده چيزي بگه، مشتش رو كه قبلا حاضر بود مي كوبه تو صورت پسر اوليه.
وقتي مشته مي خوره پسره پرت ميشه عقب و مي خوره به قفسه‌هاي بستني فروشي و مي افته رو زمين. خون صورتش رو گرفته.
پسر دوميه در عجبه كه اين خودش بود زد؟ و متوجه صداي جيليز ويليز ميشه.
به سمت منبع صدا نگاه مي كنه و مي بينه...
خون پسر اوليه به جوش اومده!
پسر دومي: مـــــا
و بر مي گرده كه از در بستني فروشه بدوه بيرون، حالا فعلا هم بيخيال آلاسكا مي شه ولي وقتي در رو باز مي كنه مجبور مي شه بايسته و بگه:م...م... من... من بي...من بيگنا...بيگناهم!!!
------------------------------------


به سراغ من اگر می آیید، نرم و اهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من...


Re: بستني فروشي فلوريان فورتسكيو
پیام زده شده در: ۱۳:۱۷ جمعه ۲ تیر ۱۳۸۵
#49

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
ها فلور از اون تیکه آخر رولت چیزی دستگیرم نشد!جدی نگیر مشکل عقلانیه!
--------------------------------------------------------------
بستنی فروشی مثل همیشه خلوت بود و بدون مشتری!ملت یادشون رفته بود تابستونه!همه یا تو کار فرندشیپ بودن یا داشتن برا هاگوارتز پست می زنن!
هدویگ که هم فرندشیپو استاد کرده بود هم هاگوارتزو ، داشت تو دیاگون قدم می زد و دنبال یه جایی می گشت که وقتشو توش بگذرونه.
همینطور که می رفت چشمش به یه تابلو خورد و سر جاش ایستاد.

بستنی فروشی فلوریان فورتسکیو

هدویگ لحظه ای با خودش فکر کرد:
_برم...نرم...برم...نرم.
هدویگ همینطور داشت پرهاشی تنشو می کند و انتخاب میکرد که وارد بستنی فروشی بشه یا نه!
_برم...نرم...برم!
پر آخر رسید به کلمه " برم " .هدویگ خوشحال شد و به سمت مغازه به راه افتاد.بچه های که جلوی مغازه ایستاده بود برگشت و به هدویگ نگاه کرد.
بچه:هه هه!تو چه جغدی هستی که اصلا پر نداری؟!
هدویگ:آی وااااااااای!بچه مگه خودت ناموس نداری منو نگاه می کنی؟!
هدویگ سعی کرد با پرش جاهای بی ناموسی رو بپوشونه و سریعا وارد مغازه شد و پشت یه میز نشست تا چیزی معلوم نشه.فروشنده از اتاق پشتی مغازه بیرون اومد و رو به هدویگ کرد و گفت:
_سلام.چی می خورید؟
هدویگ:هووووووووم...منو لطفا!
فروشنده منو رو از روی پیشخوان برداشت و به سمت هدویگ اومد.
فروشنده:بفرمایید.اینم منو!
هدویگ منو رو گرفت و نگاهی به اون انداخت.
هدویگ:هووووووووم...این نه...اینم نه...این خوبه...بزار ببینم داره یا نه!
هدویگ:بستنی عصاره جغد شاخدار دارید؟!
فروشنده:بله.تا پنج دقیقه دیگه آماده می شه.
هدویگ منو رو کنار گذاشت و به دیوار خیره شد.صدای در اونو به خودش آورد.برگشت و به در نگاه کرد.
هدویگ:وااااای!توهمه.خدای من!فلور چقدر خوشگل شدی!
فلور:سلام!
فلور به آرامی و با زیبایی خاصی به سمت هدویگ اومد تا کنار اون روی صندلی بشینه.هدویگ کمی خودشو جابجا کرد تا فلور متوجه پرهایی که کنده شده بودن نشه!
فلور نشست و منو رو برداشت تا یه چیزی سفارش بده...




Re: بستني فروشي فلوريان فورتسكيو
پیام زده شده در: ۵:۴۳ جمعه ۲ تیر ۱۳۸۵
#48

فلور دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۱۴ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۴:۰۹ یکشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۸
از پاریس
گروه:
کاربران عضو
پیام: 929
آفلاین
دوتا بچه جلوی شیشه ی بستنی فروشی ایستادن!

بچه اولی: من عاشق رنگ صورتیم اون بسنتی می بینی شبیه اژدهای مجارستانیه واقعا خوش مزه است مخصوصا که از تو دهنش آتیش بیرون می یاد!

بچه دومی:
چه بی سلیقه ای تو این فصل تابستون فقط بستی آلاسکا!

بچه اولی: تو چرا اینجوری دهنت آب افتاده!

بچه دومی: دلت بسوزه من با کلاس ترم!

بچه اولی: ولی من مدل قدیمی دهنم آب افتاد

بچه دومی: چی گفتی؟؟

بچه اولی: منظورت چیه؟

و بزن و بزن هی بزن!

یک خانواده در حال رد شدن از کنار بستی فروشین که یکدفعه پسر خانوداه می گه: من بستی می خوام!!!!!!
و مادر و پدر بی چاره مجبورن به حرف فرزند عزیزتر از جان گوش بدن و با جیبهایی خالی وارد بستنی فروشی می شن!

پسر بچه یک هفت....هشت....دهتایی بستنی می خوره
و مادر و پدر همچنان مجبورن به حرف فرزند گرامی گوش بدن!

مامان: پسرم فکر نمی کنی زیادی می خوری؟؟
پسر: مگه نمی دونی مامانی تابستونه گرمه اگه بستنی نخورم هلاک می شم سه ماهه برام بستنی نگرفتی

پدر: پسر گلم خودتو نزن به دیوار هرچی می خوای بخور!

و پسر علاوه بر اون 10 بستنی قبلی یک 20 تای دیگه هم استاد می کنه

موقع پرداخت پول
پدر: چند می شه؟
فروشنده : هوم 10 تا اونجا 15 تا اینجا...5 تا یه جای دیگه تقریبا 100گالیون
پسر:

پدر دست به جیب می کنه
پولی پیدا نمی کنه
مادر دست به جیب می شه چیزی پیدا نمی کنه
پدر و مادر:

صدایی اون دو رو راهنمایی می کنه
صدا: از سنت دیرینه در این بستنی فروشی استفاده کنین پول ندین و در برین!
پدر و مادر:
صدا: این دستور از مرلینه!
پدر و مادر: یک چند لحظه آقا ما بریم بیرون بر می گردیم! و دست پسرو رو می گیرن و کشون کشو ن می رن می رن بیرون!

فروشنده: چی شد؟

دوتا بچه ی دم دری سریع می یان تو و می گن: اونا دزد بودنا اگه دوتا بسنتی بدی ما پولتو ازشون می گیریم!
بچه اولی: از اون اژدها صورتی ها!
بچه دومی: به حرف این گوش ندین! از اون آلاسکاها!
بچه اولی: چی گفتی؟
بچه دومی: هان؟
و دوباره بزن و بزن!
فروشنده که کسی جز .... نمی باشد:
با یک حرکت چوب دستی دوتا پسر رو غیب می کنه!
ناگهان برگه ای با سرعت در مغازه ظاهر می شه!
فروشنده:


ویرایش شده توسط فلور دلاكور در تاریخ ۱۳۸۵/۴/۲ ۵:۵۵:۳۸

دلبستگي من به جادوگران و اعضاش بيشتر از اون چیزی که فکرشو میکنید


Re: بستني فروشي فلوريان فورتسكيو
پیام زده شده در: ۱۳:۳۳ جمعه ۱۲ اسفند ۱۳۸۴
#47

مایک لوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۸ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۳ سه شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۵
از هاگزمید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 545
آفلاین
***************************************************
استرجس خواست از در مغزه بره بيرون كه خورد به يكي و نقش زمين شد............................
آخخخخخخ......وايييييييي........................................
استرجس روی زمین افتاده بود و از ناحیه زانوی پای چپ کمی احساس درد داشت....سرش را بالا گرفت...
مایک لوری بود.....
استرجس فورا از جاش بلند میشه و سرش رو بالا می گیره و احترام نظامی می ذاره.....
لوری سرفه کرد و گفت: راحت باش...ولی همیشه جلوتو نیگا کن....
استرجس از حالت نظامی بیرون آمد و با تاسف گفت:
منو ببخشید رئیس....حواسم نبود....
لوری نگاهی به مغازه میکنه و با تعجب میگه:
پادمور جون....می خواستی کجا بری....نباید به هیچ وجه این کارآگاهای تازه کار رو با این جنازه تنها بذاری...
پادمور دستی بر چشمانش کشید و گفت:
خسته بودم رئیس...می خواستم استراحت کنم....
لوری با آرامش گفت:
وقت استراحت زیاده.....فعلا بگو بینم به نظرت کی می تونه قاتل باشه....؟؟
استرجس خمیازه ای کشید و با خستگی گفت:
نیدونم..........
لوری با عصابانیت گفت:
واقعا که...بهتره تو بری استراحت کنی....برو...دیگه...
پادمور بدون توجه به هیچ چیز از مغازه خارج شد و رفت.....
لوری در فکر این بود که نذاره حتی یک مدرک از قاتل بودنش پیدا بشه....چون اگه می فهمیدن قاتل اون بوده...کارش تمام بود.....

به این فکر افتاد که دستور بده همه کارآگاهان از مغازه برن بیرون که یهو....درب مغازه باز شد...........

ادامه دارد....................
****************************************************


[img]http://www.filelodge.com/files/room24/643657/ImageUTYU.GIF[/im


Re: بستني فروشي فلوريان فورتسكيو
پیام زده شده در: ۱۸:۱۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
#46

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
فردا
ساعت:8.00

دو تا بچه ي كوچول موچولو وارد مغزه ميشن و در حالي كه سرشون هم پايين بوده ميگن:
آقا اگه ميشه دو تا بستني..................
اون دو تا متوجه جنازه ميشن و در حالي كه داشتن جيغ ميزدن از مغازه خارج شدن.................................................

20 دقيقه بعد
تمامي كارگاه هاي اداره توي مغازه جمع شده بودن و داشتن روي جنازه كار ميكردن
يكي:بابا اين كه از وسط متلاشي شده!!!!!
_اي بابا!!!!
يارو:سلام جناب.......
استرجس :سلام راحت باش!!!!!چي شده ؟
يارو:يارو ديشب حدود ساعت 10 الي 11 كشته شده بعد از اينكه مرده از وسط نصف شده
استرجس:نه !!!!!!!!!!
يارو:آره باور كن استرجس جان.
استرجس :به نظرت با چي نصفش كردن؟؟
يارو دستي به سر و روش ميكشه و ميگه:
نميتونم تشخيص بدم شايد اره يا چيز ديگه اي!!؟؟؟!؟!؟!
استرجس:خب همين هم خوبه بچه ها تمامي اشياي اينجا رو مورد بررسي قرار بدين!!!!
كارگاها كارشون رو بيشتر كردن
استرجس رو به يارو كرد و گفت:
ببين من ميرم خونه استراحت ميكنم اگه خبري شد بهم بگو!!!
يارو:اوكي!!
استرجس خواست از در مغزه بره بيرون كه خورد به يكي و نقش زمين شد............................
آخخخخخخ......وايييييييي........................................


ادامه دارد.........................


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


Re: بستني فروشي فلوريان فورتسكيو
پیام زده شده در: ۱۵:۳۸ شنبه ۳۰ مهر ۱۳۸۴
#45

فلور دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۱۴ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۴:۰۹ یکشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۸
از پاریس
گروه:
کاربران عضو
پیام: 929
آفلاین
فلور که در اون روز آفتابی امده بود یه هوایی عوض کنه وارد مغازه می شه بدون اینکه به اطلاعیه ی رو در نگاه کنه! یکدفعه کوییرل که رنگش زرد شده بوده می خوره به فلور
فلور در چشمان کوییرل یک وحشت عظیم می بینه!

فلور به رو خودش نمی یاره و با ناز وارد می شه و یک نگاه به اطارفش می کنه یک وجب کثیفی و خاک همه جارو گرفته!

با یک حالت بدی که مثلا داره حالش بد می شه رو به فروشنده می کنه
فلور: ایف ایف شما مغازه رو جارو نمی کنی!اینجا پر از گرد و خاکه! لباسم کثیف می شه اههههههههههه(با یک حالت کشدار!)

فروشنده که خوشش امده یکم سر به سر خانم خوشگل بزاره با حالت چاپلوسانه می پره زیر دامن فلور رو می گیره که مثلا رو زمین نکشه

فلور: چه مرد نازینی
و کر کر کر می خنده
فروشنده که در ذهن شرورش داره نقشه می چینه تا نقشه اش نشکنه رو می کنه به فلور
فروشنده: خانم چی میل داری
فلور می شینه رو صندلی که یکم پایه اش بلنده و با پاش یکی می زنه رو سر فروشنده!
فروشنده: اوخ اوخ خانم با سر بیچاره ی من چی کار داری؟ با پا که نمی زنی با میخ می زنی!

فلور: برو کارتو بکن! به لباس من چی کار داری؟

فروشنده دست به سر بلند می شه و می ره پشت پیشخون
خب چی میل داری؟

فلور: ام ام ام اصلا چی داری؟

فروشنده دست می کنه لیستو باز می کنه

بستنی فلوریان مخصوص
بستنی قلقلکی
بستنی وحشی
بستنی پخشی
بستنی خون دراکولا
بستنی یخ مرده
بستنی....

فلور در حال عق زدن

فروشنده:.......


عق عق اوق وق

فروشنده: آخرین بستنی هم بستنی سم جن بوداده

فلور: اوق اوق من یک لیوان آب می خوام لطفا

یکدفعه فروشنده لیوانی پر از مایع قرمز رنگ می زاره جلوش!

بوی بدی همه ی فضا رو می گیره و صدای از دور اطراف می یاد
فلور که داشت از وحشت می کرد گفت: این آبه؟

فروشنده با یک پوزخند: بهش می گن آب خون

فلور: نه نه نه نه تو تو.....تو .... دراکولایی .... تو ...تو ... مرگ خواری .... تو ......

فروشنده با حالتی شیطانی به طرف فلور می پره تا اونو بکشه

در ذهن شرور فروشنده: با خون پریزاد می شه بستنی خوبی درست کرد!! موهااااا موها ها ها ها

دستش دور گردن فلور گره می خوره
فلور با پاشنه ی کفششی زنه تو دل مرگخوار
مرگوار قیافه اش بنفش می شه دستشو محکم تر دور گردن فلور می پیچه

فلور در حال نفس نفس زدن
چشماش در حال سیاهی رفتن کم کم داره می میره داره جونش در می یاد داره می ره اون دنیا چشماش سیاهی رو لمس می کنه کار تمومه آره آخر کارشه
ناگهان نوری در اعماق قلبش نمایان می شه نور بیشتر می شه
فروشنده هنوز در حال فشار دادن گلوی فلوره

فلور سعی می کنه دستشو به چوب دستیش برسونه
دستش هر لحظه نزدیک تر می شه نزدیک تر بله دستش رسید
چوب دستی رو بالا می گیره و فریاد می زنه

بپرتابیوسانوس


مرگخوار با شتاب زیادی به دیوار رو به روش می خوره و دست و پاش کج می شه

فلور که داشت هنوز نفس نفس می زد تلوتلوخوارن بلند می شه و در رو باز می کنه

تمامه زمین گرد و خاک گرفته پر از خون می شه فلور وحشت می کنه روشو بر می گردونه و می بینه مغز مرگخوار متلاشی شده و خون فوران می کنه

فلور همونطور که دستگیره در رو گرفته از حال می ره و جلو مغازه بستنی فروشی می یفته

پسر بچه ای از پشت شیشه همه چیز رو می بینه و فریاد می کشه تمامه پرنده ها پر می زنن و همه جا ساکت می شه

بلاتریکس ظاهر می شه
با حالتی مسخره مانند رو به پسرک می کنه
بلا: بدون با دیدن این چیزها پشیمون می شی ها ها ها ها

سکوتی مطلق
همه عابران به جایه ظاهر شدن بلاتریکس نگاه می کنن


دلبستگي من به جادوگران و اعضاش بيشتر از اون چیزی که فکرشو میکنید


Re: بستني فروشي فلوريان فورتسكيو
پیام زده شده در: ۱۴:۴۵ یکشنبه ۳ مهر ۱۳۸۴
#44

پروفسور کويیرل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
از مدرسه جادوگری هاگوارتز
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 2956 | خلاصه ها: 1
آفلاین
پروفسور کوییرل وارد بستنی فروشی میشه
غیژژژژژژژژژ غوژژژژژژژژژ بیژژژژژژژژژ بوژژژژژژژژژ
فروشنده:هوی چه خبرته
کوییرل: ببخشین فکر کنم این در به یکم روغن کاری نیاز داره
فروشنده:منظور!؟
کوییرل:هیپی مغازه بازه دیگه
فروشنده:پس فکر کردی از دیوار اومدی تو با ایت همه سرو صدایی که کردی
کوییرل:اوه چه قدر اینجا خلوته
فروشنده:امرتون
کوییرل:بله
فروشنده: یعنی پی کوفت میکنی؟
کوییرل:آه بله یه لیوان بزرگ بستنی کرم فلوبر لطفا تازه باشه
فروشنده:از این سوسول بازیا نداریم
کوییرل:خب بستنی سیرابی
فروشنده:یه بار گفتم از اینا اینجا پیدا نمیکنی.یه مغازه آبنبات فرشی اونطرف هست
کوییرل: میشه منو رو ببینم
فروشنده :بیا نازک نارنجی فقط بپا وقتی میخونیش اینجا رو خیس نکنی
کوییرل:بستنیها
خون اژدها
عرق غول غار نشین
اسانس ماهی مرکب پیچیده
آب دهن ابوالهول
و......
فروشنده:چی شد؟
کوییرل:میشه یه لیوان آب معدنی بهم بدین










شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.