هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۲:۲۱ دوشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۵
#92

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
پست جدید:
-هوووی بوقی از پشت من نیا تو خطرناکی!
-ناموست خطرناکه
-بابا،منو باش گیر افتادم بین شما ها،سرژ و مورگان اخرین بارتون باشه با هم بحث میکنیدا.
-این مک بون هم برای ما شاخ شده حالا.بزنم خیار شورش کنم.
مک بون: ،با من بودی؟من نمیخوام دیگه.من نمیام.مامااااااان،بیا که اینجا که بچتو بی ناموس کردن
سرژ:باشه بابا.اصلا با خودم بودم بیا بریم عزیزم.آبنبات چوبی برات میخرم با شیر موز بخوری.جونه من فقط بیا.
مک بون:باشه بریم،ولی یادت باشه قول دادیا.
سرژ ایتدا به این صورت بعد به این صورت و بعد به این صورت در آمد .
هر سه به جلوی در کافه رسیدن.
تق تق تق تق
مک بون:اخه باهوووش،طبق معادلات شیمی و ریاضی پاسکال اگر شعر های فردوسی رو با داستان های لیلی و مجنون مخلوط کنی در کافه رو نمیزنند و فقط وارد میشوند.
ملت:
-هر بوقی هستی بیا تو دیگه،فقط از الان بهت بگم پول خورد ندارم اگه نداری نیا تو اصلا.
مورگان:خب ما که نداریم پس برگردیم دیگه.
سرژ:دیوونه،خل ما برای ماموریت اومدیم.
سرژ در رو باز میکنه و به داخل کافه میره،کافه ای پر از محفلی.
مک بون میچسبه به سرژ و در گوشش میگه من میترسم.
سرژ:یک بار دیگه بچسبی به من و حرکات موزون انجام بدی میدم تمام ریش هامو بکنند تو دهنتا.
مورگان که در و دیوار ور نگاه میکرد بالاخره سایه ای از بقیه مرگ خوار ها دید و در گوش سرژ چیزی زمزمه کرد.
سرژ:
مک بون:سرژ جون قرارت که یادت نرفته؟
سرژ:کدوم؟
مک بون:شیر موز با آب نبات چوبی به طعم گلی که تو دره باسیلیسک ها هست برام بخری.
سرژ:
مک بون:
سرژ:بیا بابا تمام پولو وزارت رو بگیر برو اینو برات بخر بقیه رو هم بنداز تو صندوق،برادران فسطینی نیاز دارند
مورگان:من خوب اینجا رو ارزیابی کردم.بعد از ماموریت میتونیم از اونجا فرار کنیم.
---------------
ادامه بدید.


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۸:۳۴ پنجشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۵
#91

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
ماموریت سیفید میفید!

--------------

_ آآآآآآآآآآآآآآآآ .... اوهو اوهو!.... بـــــــــا بـــــــــــــــا دمبـــــــــــــــــولی!.... اییییییییییییییی!!!
آنیتا داره مثل چی میزنه به سر کول خودش و صورتشو چنگ میکشه و هی جیغ جیغ میکنه! بروبچز محفل هم نمیتونن حریفش بشن و با نا امیدی خودشون هم میزنن تو سر و کولش!

بعد از مدتی:
_ دهه ول کن دختره ی بوقی!... آی! دستتو بکش استر!... چه پر روین ایناها!! بیگیرین!
و آنیتا با خشم و غضب و عصبانیت، بچه های محفل رو پرت میکنه به گوش و کنار کافه محفل پرت میکنه و یه غرش جانانه هم میزنه تنگش!
چو که کلش که توی یه قابلمه گیزر کرده بود، با صدای هوم هوم مانندی میگه:
_ آوی!... بیا کمکم!
آوی از ترس شروع میکنه به بندری زدن و میپره تو بغل جسی! آنیتا با دیدن بندری زدن آوی، یاد باباش می یفته و باز میزنه زیر گریه! اینبار دیگه بچه های محفل کلافه میشن و داد میزنن:
_ چه مرگت شده تو!!!( چه بی تربیت!)
آنیتا با تعجب به آوی که پاهاشو گذاشته بود روی شونه های چو و داشت قابلمه رو از توی سرش میکشید بیرون و جسی که کمر آوی رو گرفته بود و هی داشت میکشیدش، نگاهی می ندازه و میگه:
_ چقده شما بی بخارین!... بابام... بابا دامبلم مرده!
هدی میخنده و میگه:
_ هر هر هر! پس انتظار داشتی زن باشه؟!
آنیتا میره طرف هدی، دستشو میکنه تو سرش و پراش رو از روی گوشش میزنه کنار و یکی میزنه تو گوشش! و با خشانت میگه:
_ هنور سواد نداره!... بابا جان، منظورم... منظورم مرحوم شدن بابا دامبلم بـــــــــــــــود!
و باز میزنه زیر گریه!
بچه های محفل که تازه متوجه قضیه شدن، میریزن سر آنیتا و شروع میکنن به همدردی و با هم گریه کردن!:don’t:
-----------
بچه های محفلی! تا دو سه پست دیگه برین سر ماموریت، که تا شنبه بریم جای اصلی! موفق باشین!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۳:۵۳ جمعه ۳۰ تیر ۱۳۸۵
#90

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
_ خب نامرد!... تو اگه میخوای بندری یاد بگیری، چرا دیگه کمرمو ناک اوت میکنی؟!... آخ...
ولدی مثل بچه کوچیکا هستند که وقی بهشون آب نبات میدی از شدت ذوق، به حالت ذوق مرگی در می یان! همونجوری شده بود و روی کمر دامبل بالا پایین می پرید و داد می زد:
_ اخ جون... آخ جون!... یادم میده....هورا!... هر هر کر کر!...
و تا دو ساعت با انواع و اقسام این صداهای نامربوط روی کمر دامبل، آفتاب بالانس و مهتاب بالانس مس زد!
بلاخره مرگخوارا که میبینن دامبل در وضعیت ناجوری به سر می بره، و الانه که بمیره(!) میرن جلو و بازوی ولدی رو میگیرن و میگن:
_ بیا... بیا اینجا... بیا این شوکولاتو بیگیر... آ قربون کله ی تاست... یعنی همون پر موت... آ باریکلا... بیا کوچولو...
ولدی در حالی که بغضش گرفته بود، پاهاشو میکوبونه رو کمر داملب و میگه:
- نه!... نمیخوام بیام... نمیخوام...
و با هر ضربه ای که به کمر دامبل وارد میکرد، زبون دامبل نیم متر می یومد بیرون و بیشتر در آستانه ی پرت شدن از بوم زندگی قرار میگرفت!
بعد ادی میبینه اوضاع به هم ریختست، برای همین به بلر اشاره میکنه و میگه:
_ ببین پسر گلم... اگه نیای پایین، این اقاهه دعوات میکنه... نگاه کن چقده خشانتش بالایه!
و به بلر چشمکی میزنه تا یه چشمه خشانتش رو نشون بده! بلر هم که زده بود به سیم اخر و چوبش رو بلند میکنه و روی یکی از مرگخوارا آوداکداورا اجرا میکنه و طرف مرگخواره میمیره!
ولدی از ترس یه اوضاعش بیریخت میشه و میگه:
_ من بیست و یکسر!
و با گفتن این جمله، بدو بدو میره طرف مرلینگاه! و پس از انجام عملیاتی آنتحاری، می یاد بیرون و با ذوق میگه:
_ ریختم!
مرگخوارا همه دست به سینه واستادن و با خشانت یه ولدی کچل نگاه میکنن! و بلاخره حساب کار دست ولدی می یاد و اجازه میده که همه ی مرگخوارا تا بیست سر، فعل "ریختم" رو در مرلینگاه صرف کنند!
و البته در همون لحظات، برادر حمید مشغول پماد کاری کمر دامبلدور بود تا اینکه بلاخره دامبل در عملیاتی مشکوکانه- انتحاری، به هوا پرید و بعد هم التماس کنان گفت:
_ خوبم.. به جان خودم نه، به جان زنم نه، به جان بچم نه! به جا همین ولدی کچل سیفید میفید، کمرم خوبه خوبه!.. اصلا مثل ساعت کار مکینه... نگاه کن!

و اشاره ای به خواهران غریب میکنه و اونا هم شروع میکنند به نواختن آهنگ! و بعد دامبل در حالی که از شدت درد سرخ و سیفید میشد(!) شروع میکنه به بندری زدن! بلاخره حمید راضی میشه و میره توی مخفیگاهش!
ولدی کچل که از زمانی که دوباره متولد شده بود، عقده ی مو دار بودن داشت، یه کم بغض میکنه و میگه:
_ آهای پیرمرد جلف!... مگه قرار نبود یادم بدی؟!
دامبل به حالت" من چرا اینقدر بدبختم" به دوربین نگاه میکنه و میگه:
_ خیله خب... به شرطی که دیگه به هری کاری نداشته باشی!... قول میدی؟!
ولدی میپره بغل ادی و با خوشحالی میگه:
- اره اره... به جون ... به جون... به جون همین سرژی قول میدم!


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۴/۳۰ ۱۶:۰۱:۵۰

منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۹:۱۹ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۵
#89

ادی ماکایold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ یکشنبه ۶ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۲ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۹
از كوچه پشتي عمه مارج اينا !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 536
آفلاین
ولدی داد زد: مرگخوارا بریـــــــــزن!
مرگخوارا چوبدستیاشونو میندازن و با فریادهای تارزانی میدون طرف مرلینگاه! وقتی که همه مرگخوارا رسیدن دم در، به حالت بچه گانه ای ساکت شدن!
-سر
-یکسر
-دوسر
...
-منم که طبق معمول آخرین نفر ... بیستسر!
نفر اول میره داخل! همه مشتاقانه به در خیره شده بودن و تنها صدایی که در فضا میپیچید صدای اهم و اوهومی بود که از مرلینگاه به گوش میرسید! بعد از یه مدت که صدای "شرررر" گوشها رو نوازش میداد در باز شد و مرگخوار اومد بیرون! همه با چهره های مضطرب اونو نگاه میکردن!
مرد که هنگام خروج از در، حس پرواز داشت داد زد: ریختم !!
همه فریاد کشیدن: هوووووورا !
حالا نوبت یکسر بود! آیینش رو از تو جیبش در اورد و چنگی تو موهاش زد! بعد یه دست به آبروهاش کشید و در حالی که سینشو صاف میکرد داخل شد! ایندفعه یکم بیشتر طول کشید! مرد که مزه انتظار رو کشیده بود از همون داخل داد زد: به افتخار لرد سیاه ... ریختم !
مرگخورا با حالت تحسین، دوباره دستاشونو بالا بردن و گفتن: هورااااااااااا !
...

-آهای نفس کش ...
دوربین لرزشی پیدا میکنه! با سرعت برمیگرده و صحنه اونطرف کافه رو میگیره!
ولدی که سرخ شده بود به طرف مرگخوارا حرکت میکنه: شماها دارین چه غلطی میکنین؟
مرگخورار که ترس توی چهرشون موج میزد هنوز به کارشون ادامه میدادن! یکی یکی داخل میرفتن و میریختن!
ولدی که رنگش از سرخ به زرد نزدیک شده بود سعی کرد جلوی محفلیا آبروداری کنه: احمقا! برگردین و چوبدستیهاتون رو بردارین!
همه با چهره هایی مردد، به صف میشن و با رژه به سمت جایی که چوبدستیاشونو انداخته بودن، حرکت میکنن! وقتی که صف از کنار لرد رد میشد، اون به هرکدومشون یه پس گردنی میزد! و اینجوری جلوی سر نفر عقبی میخورد به عقب سر نفر جلویی! (اگه تونستی سه بار تکرار کنی!)
خلاصه، این مرگخوارا میرسن به چوبدستیاشون! یهو توماس میپره و چوبدستیارو از رو زمین جمع میکنه و با لبخند شیطانی میگه: ارتش قدرتمند وایت تورنادو صحبت میکنه! شما محصاره اید ...
مرگخوارا به اطرافشون نگاه میکنن و یه مشت بچه قد و نیم قد توی رنج سنیه چهار تا شیش سال رو میبینن!
همه مرگخوارا میزنن زیر خنده و دومبول و بلرویچ با اینکه مست بودن سرخ میشن! یهو آنیتا میپره و چوبا رو از توماس میگیره و مغرورانه میگه: ارتش الف-دال قدرتمندتر صحبت میکنه! آمریکا هیچ غلطی نمیتونه بکنه ...
ولدی که در حال دیدن این صحنه بود، دندوناشو به هم فشار میده! بعد از تفکراتی عمیق میدوه به سمت دومبول و میپره رو کمرش ...
دومبول داد میزنه: آی کمرم ... خیلی نامردی !
ولدی: چقده دیشب بهت گفتم اینقده بیجنبه بازی در نیار! حقته!!
بعد بادی به گلوش میندازه و رو به محفلیا میگه: فرماندتون گروگان منه! یالا مرگخوارای منو آزاد کنید همانگونه که خرمشهر آزاد شد!

در همین احوالات بود که در مرلینگاه باز میشه و مرگخوار توش میپره بیرون و با شوق و ذوق میگه: ریختم !
بعد از اینکه هیچ عکس العملی از بقیه نمیبینه میگه: نوبت هشتسره ...
میون مرگخوارایی که توی حلقه محاصره بودن، یه مرد بی تابی خاصی داشت! مظلومانه رو به لرد سیاه که رو کمر دومبول بود میکنه و میگه: ارباب ... میتونم برم؟
ولدی: اه ... مردشورتونو ببرن ... آواداکدورا !
مردی که هنوز شوق و ذوق داشت با همون حالت صورت میفته زمین و میمیره! ولدی که ذوق زده شده بود یه ملق میزنه ...
دومبول: آییییییییییییی .. کمرم ....


جي.كي رولينگ نقاش مصري قرن پنجم هجريه


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۴:۰۹ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۵
#88

لوك


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۳۰ پنجشنبه ۱۱ دی ۱۳۴۸
آخرین ورود:
۱۷:۱۵ دوشنبه ۹ مرداد ۱۳۸۵
از يه جاي خوش آب و هوا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 24
آفلاین
مرد ريش دار وارد كافه ميشه و چوبدستيشو بيرون ميكشه و رو به دامبلدور ميگيره.
مرد ريش دار:من از شركت بيمه ي هاگزميد مزاحم ميشم اينجا كسي بيمه بدنه يا شخص ثالث نميخواد؟
دامبلدور:نه آقا ما...
مرد ريش دار:خب شما لطف كنيد هفتصد گاليون بديد تا ما كارمون رو رو بدن شما شروع كنيم.
دامبلدور:ولي م...
مرد ريش دار برميگرده و ولدي رو نگاه ميكنه:دوست من شما از بيماري كچلي رنج ميبريد ما شما رو بيمه ميكنيم تا اگه موهاتون شپش زد بيمه ما نقدا پولشو پرداخت ميكنه.
ولدي:ولي م...
مرد ريش دار:نگران پولشم نباشيد فقط ميشه دو هزار و نهصد گاليون.

نيم ساعت بعد.
مرد ريش دار:شما اون آقايي كه اون ته وايستادي.
محفلي ميپره بلا:آقا منو انتخاب كنيد منو انتخاب كنيد.
مرد ريش دار:نه بغليش آهان شما ديگه پات لبه گوره ميخواي بيمه عمرت كنم؟
مرد:من تازه بيست سالمه.
مرد ريش دار:خب حادثه خبر نميكنه شما هم لطف كنيد هفتصد گاليون بديد.
دامبلدور رو به ولدي ميكنه و با عصبانيت ميگه:اين چه وضعشه؟اين بودجه محفل رو داره آنابود ميكنه بايد يه فكري كرد.
ولدي:منم موافقم.
دامبل و ولدي پا به پا به سمت فرد ريش دار ميرن و چوبدستياشونو ميكشن.
دامبل:ببينم اسم شما چيه؟
مرد ريش دار:لوكاس.
ولدي:لوكاس كه ريش نداشت
لوكاس:مصنوعيه به هر حال ما هم بايد يه جوري خودمون رو بندازيم وسط نمايشنامه.
دامبلدور چوبدستيشو ميبره بالا و يه حركت خوف ميكنه و ميخواد يه طلسم به سمت لوكاس بزنه كه...
دامبل:آي آي كمرم گرفت...آخ اوفف.مردم عجب كمر دردي...
لوكاس:نگران نباشيد شما بميه ي بدنه هستيد خدمات شركت ما به شما كمك ميكنه.
در همين لحظه ولدي كه اوضاع رو خوب ميبينه:مرگخوارا حمله كنيد بهشون رحم نكنيد.



کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۵:۲۹ دوشنبه ۲۶ تیر ۱۳۸۵
#87

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۲ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۰۶ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
از درون مغاک!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1130
آفلاین
-این کاسه ای زیر نیم کاسشه من میدونم!
-نخیرم! این کاسه ای زیر نیم کاسشه!
-خب منم که همینو گفتم که!


جمیع محفلی ها در پاسخ حرکت مشکوک ولدی به سمتش موز پرتاب میکنن!! (گوجه فرهنگی(!) گرون تر از موزه!!)
دامبلدور در یک حرکت از قبل تمرین شده دستش رو به علامت سکوت بالا میاره(!) و همه ساکت میشن!
دامبلدور چشم در چشمان ولدی نگاه میکنه...

دامبلدور: تام!...من تورو خوب میشناسم!...تو همیشه موذی بودی و مشکوکانه کار میکردی!...بگو چه کاسه ای زیر نیم کاسته!

ولدمورت از روی زمین پا میشه و حرکتی به شنلش میده تا گرد و خاکش گرفته بشه و به سمت دامبلدور میره!

دامبلدور: به من نزدیک نشو مگرنه با همین....
ولدمورت: دامبلدور یادت باشه که اگر بخوام بلایی سرت بیارم عکس العملم خیلی سریع تر....



ناگهان در یک حرکت انتحاری گروه خواهران عجیب و غریب! شروع میکنن به خوندن آهنگی تند و هیجان آور!

ولدمورت به سن اشاره ای میکنه و میگه:
-من امشب برای همین اومدم دامبلدور!
دامبلدور: منظورت چیه تام؟
ولدمورت: من همیشه عاشق آهنگ بودم و هستم...به خاطر همین میخوام یه امروز رو در کنار هم بمونیم!....ببینم هری این دور و برا نیست؟!
دامبلدور: چی کارش داری؟
ولدمورت: هیچی جدیدا عکساشو رویه جلد روزنامه دیدم خیلی قدش بلند شده!...ماشاالله ماشاالله بزنم به تخته معلومه هم نشینی با بعضی دوستان باهاش ساخته!


در یک لحظه در کافه به شدت باز میشه و مردی ریش دار در حالی که آب از سر و روش پایین میریزه جلوی در ایستاده!

بارون به شدت میباره...مرد وارد کافه میشه....


شناسه ی جدید: اسکاور


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۷:۴۹ یکشنبه ۲۵ تیر ۱۳۸۵
#86

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
او ولدی کچل بود که به همراه مرگخوارهاش برای یادگیری قر کمر از محفلی های هنرمند، مزاحم اوقات خوششون شده بود!
ولدی و دار و دستش با ورود به کافه، محض به دست آوردن دل ملت سیفید و پاچه خواری و آب نبات چوبی بازی و کمک به فقیران(!) یه تعظیم بلند بالا نثار دامبل و بلر میکنن و مثل بچه های مودب روی زمین ولو میشن، یعنی همون چهارزانو میشینن! و با چشمانی مشتاق به عملیات حیرت انگیز اوناها خیره میشن!
دامبل که از جسوف و صمیمیت بیش از حد ولدی کچل خوشش نیومده بود، یه نگاه" بیشین بینیم بابا حال نداریم!" به ولدی کچل میکنه! که البته با نگاه" خوب نشستم پیرمرد خرفت!" ولدی، به حالت دو نقطه دی در می یاد!
بلرویچ تلو تلو خوران، میره طرف ولدی کچل و میگه:
_ مست و دیوووووونه میشـــــــــــم آقا داییییییییییییییی!...
چو میبینه وضعیت قرمزته هست و الانه که آبیا بریزن تو محفل و آبروی محفل بره، میپره جلوی ولدی و میگه:
_ اهم!... من چلنجره(مونث چانجر!) هستم!!... آقای بلرویچ گفتن: اومدین اینجا واس خاطر چی؟!
ولدی، دستاش رو میذاره رو زمین، یه جک میزنه و می یاد بالا!و رو به بلر و دامبل میگه:
_ استادان من!... من همواره قبول داشتم که شما از ما برترید!
جوونای محفلی: اوووووووووووووووف! بابا خضوع!
ولدی دستی به سر تاسش میکشه و ادامه میده:
_ و بیشترین برتری شما، نسبت به ما، همین فن حرکات موزون شما هست!
جوونای محفلی: اووووووووووووف! بابا ادب!
ولدی به دست و پای دامبل می یفته و میگه:
_ استاد چینجوکوآ!.و.. من رو به خاطر اشتباهتم...
یهو آنی مونی میپره جلو اربابش و در گوشی میگه:
_ ارباب دیالوگتون رو اشتباه گفتین!!... این مال فیلم قبلیه بود!... این رو باید بگید...پچ پچ پچ پوچ!
آنیتا میره جلو و با انگشت سبابش به آنی مونی اشاره میکنه و میگه:
_ آقا دروغ نگو دیگه!... اصلا هم پوچ نیست!... اصلا به پاپام میگم!!!
آنی مونی می یاد جلو و در حالی که مسخرگی تو صداش موج میزنه، میگه:
_ اه اه اه!... دختره ی لوس!... داشتم در گوشی با اربابم حرف میزدم!
آنیتا چینی به بینیش می ندازه و میگه:
_ ایش! چه بی نزاکت!!... خب از اول میگفتی!... مرگخوار ایکبیری!
بعد ولدی دومرتبه میپیچه به پر و پای دامبل و ایندفعه درست دیالوگش رو میگه:
_ استاد من... دامبلدور کبیر!... به من و یارانم که خوار و زبونیم، این فن خاص را یاد دهید!... تمنا میکنم!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۵:۳۰ یکشنبه ۲۵ تیر ۱۳۸۵
#85

بلرویچ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۰ یکشنبه ۷ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۴۷ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۵
از گاراژ ابی تیزی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 264
آفلاین
به به ... به به .... به به ... عجب جشن با شکوهی !!!

شکوه و عظمت این جشن از بندری زدنهای بی امان دامبلدور در هنگام رقص تانگو شروع شده و به جوات بازی های بلرویچ در هنگام مصرف نوشیدنی های الکلی ختم میشد .

به به ... به به ... به به ...

دامبل : هله هله هله هله ... دستای بندری بالا ... هله هله هله هله

چو چانگ : میگم آنیتا ، برو اون بابات رو جمع کن ، آخه کی با آهنگ ملایم بندری میزنه ؟!

آنیتا : اصلا به من چه ؟!!! مگه از جونم سیر شدم ؟! آخرین باری که به بندری زدن پاپا دامبل گیر دادم دقیق یادمه . چهار روز توی دستشویی زندونی شده بودم . آخرشم پاپا دامبل بخاطر اینکه چهار روز دستشویی نرفته بود و فشارش زده بود بالا منو از دستشویی درآورد ، وگرنه حالا حالاها اون تو زندانی بودم .

در این جشن تابلوترین افراد بلرویچ و دامبلدور بودند ، این دو شخصیت تابلو جشن را کاملا ارزشی کرده بودند ، برای مثال :



این دو شخصیت تابلو در این جمع کاملا مشخصن . اونی که بندری میزنه دامبله و اونی که بر اثر مصرف زیاد مشروبات الکلی این اسب میخنده بلرویچه . بقیه هم ملت جوان و پیشکسوت محفل هستن که نمی دونن با بلر و دامبل چیکار کنند .

در این بین گروه خواهران غریب بدون توجه به وضع و اوضاع کافه و ملت محفلی ، پشت سر هم ترانه های شاد و غمگین می خوندن .

یکی از خواننده های گروه : قربون تک تکتون برم . آهنگ درخواستی ندارین ؟ ( تیلیپ ابی )

بلرویچ : " پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم زیارت " رو بخون با مرام

دامبل : " جونی جونوم بیا دردت به جونم " بخون

خلاصه .... همه چیز داشت به همین شکلی که میبینین پیش میرفت که ناگهان درب کافه محفل از جا کنده شد و سایه چند نفر در بیرون در نمایان شد . یکی از آنها کچل بود . بله ... درست حدس زدین ... او ولدی کچل بود که به همراه مرگخوارهاش برای ... برای... ( این که برای چی اومده بود رو توی پست بعدی بخونین )

----------------------------------------------------------

آهای ملت : اولا کوتاه بنویسین . دوما ارزشی بنویسین . سوما اصلا ننویسین . ترجیحا دامبل و آنیتا بنویسن .
در ضمن داستان برنامه ریزی شدست ، سوژه پخ پخ کنین ، پستتون رو پخ پخ می کنم


ویرایش شده توسط بلرویچ در تاریخ ۱۳۸۵/۴/۲۵ ۵:۳۸:۰۵

دلبستگی من به پیکان جوانان گوجه ایم [size=large][color=000066]و[/color


کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲:۱۹ یکشنبه ۲۵ تیر ۱۳۸۵
#84

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۲ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۰۶ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
از درون مغاک!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1130
آفلاین
-هِی جوونی کجایی که یادت بخیر!!
-یادته آلبوس چقدر اون موقع ها انرژی داشتیم؟...یادته تو اون موقع ها همیشه دوست داشتی جادوی سیاه یاد بگیری؟!...خیلی شیطون بودی!
-آره...ولی همه ی اونا یه طرف!...الان که قدح دارم یه طرف!!!...من قدحمو از جونمم بیشتر دوست دارم!!...به خاطر همین این دوران رو ترجیح میدم!


کافه ی محفل ققنوس یکی از شلوغ ترین روزهاش رو سپری میکنه!
جوانان رشید محفلی در یک طرف کافه تجمع کرده اند و سالمندان محفل(!) هم در طرف دیگه دور میزی با یکدیگر به گفتگو میپردازند!


آلبوس: چوی عزیز شنیدم که تو هم ساکن لندن شدی!
چو: بله پروفسور...منم فهمیدم که سکونت تویه یه شهر ماگلی خیلی جالبه!

درطرف دیگه ی سالن جوانان محفلی حسابی سر و صدا میکنن!!

آلبوس: هوووووووووووووووی جوانان محفل!!....من گفتم شماها برین اونور صحبت کنید...نگفتم که شلوغ کنید!...چقدر سر و صدا میکنید!


در یک لحظه ی انتحاری جوانان محفل که در سمت دیگه بودند روشون رو از دامبلدور برمیگردونن که معنی خیلی بدی میده!!!(وای وای بی تربیتا!!...نگاه کن با یه پیرمرد چی کار میکنن!!)


آلبوس: اوهوی!...بی احترامی به پیشکسوت جامعه؟!!....یکی منو بگیره!!!

آلبوس به سمت جوانان غیور محفل میره و جوانان در یک حرکت تیمی(!) جا خالی میدن و فرار میکنن!....و دامبلدور به دنبال آنها به همان حالت(این حالت: ) میدوئه!!



**چند ثانیه بعد!!**

آلبوس بعد از چند ثانیه ای که برایش یک عمر بود خسته میشه از دویدن!
آلبوس: آخ آخ کمرم!...آخ خسته شدم!...خدا نکشتتون!...ایشاالله به سن من نرسین!!....ایشاالله....هنننن!!....اصلا من برنامه ی امشب رو کنسل میکنم!
آنیتا: پدر مگه برنامه ی خاصی رو تدارک دیدی؟!

آلبوس در حالی که به عصاش تکیه داده تا نیفته میگه:
-پس چی!...امشب قرار بود گروه خواهران عجیب بیان اینجا ولی با این کاری که کردین...!

بلرویچ: خواهران عجیب؟!...یکیشون دخترعموی منه!...ولی واسه چی قراره خواهران عجیب بیان اینجا؟!
آلبوس: اه بلر خز کردی رفت!...همه که فامیل توئن!!....ولی خب کلا بزارین من براتون توضیح بدم که امشب برای چی دور هم جمع.....


در یک حرکت انتحاری-برقی در کافه باز میشه و چند نفر با قیافه های عجق وجق میریزن تویه کافه و میرن رویه سنی که در وسط سالن کافه تدارک دیده شده بود!!(جملات قصار دومبولیسمی!!)

گروه خواهران عجیب با حرکات جلفی شروع میکنن به خوندن یک آهنگ خیلی عجیب که در همون لحظه آلبوس شروع میکنه به حرف زدن:

-خب دوستان!!...در راستای هدف های والای محفل ققنوس.....

ملت: اه بابا خستمون کردی!!!
دامبلدور:خب باشه باشه!....خب دوستان!...امشب ما دور هم جمع شدیم تا شادی کنیم و خوشحال باشیم از اینکه موقعیت مناسبی برای از بین بردن سیاها داریم!....ماموریت هایی که به شما داده شد رو به صورت خوبی انجام دادین و حالا ما اومدیم اینجا و جشن گرفتیم تا روحیمون برای ماموریت های اصلی آغاز بشه...پس جشن رو شروع میکنیم!!...این شما و این هم گروه خواهران عجیب!

دامبلدور به سمت میز پیشکسوتان میره تا بشینه و باهاشون یه صحبت هایی بکنه اما کسی رو پشت میزها نمیبینی و وقتی روشو برمیگردونه میبینه پیشکسوت ها هم همراه جوانان به جشن و پایکوپی میپردازند!...و دامبل نیز همین راه را ادامه میدهد!!!

------------------------------------------------------------------------
لطفا از زدن هرگونه پست ارزشی امتناع فرمایید!
ترجیحاً بلرویچ یا آنیتا این پست رو ادامه بدن!
در ضمن سعی کنید پست به پست کوتاه تر بنویسید!!


شناسه ی جدید: اسکاور


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۱:۳۱ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۵
#83

آوریل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۷ یکشنبه ۱۵ دی ۱۳۸۷
از کارتن!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 789
آفلاین
***صبح روز بعد در راه محفل ***
کریچر به خودش : اااا، چقد الاغی، بابا اون خواب بود، شب شام زیاد خورده بودی خواب چپ اندر قیچی دیدی، خواب که واقعی نمیشه، میشه؟
و چاله آبی که جلوش بود رو نمیبینه و گوپس میفته وسطش.
کریچر از چاله بیرون میاد : ولی خیلی واقعی بود، مگه میشه یه خوابی انقد واقعی باشه؟ بهترین کاره ممکن همینه که از آنی اینا بپرسم.

***جلوی در محفل***
کریچر تق تق تق در میزنه، فلور درو باز میکنه : بله؟
کریچر از اون پایین : منم فلور!
فلور باز هم هوا رو نگاه میکنه و نیم نگاهی هم به کریچ نمیندازه : بله؟ کیه؟
کریچر : بابا منم، اینجام!
فلور : مزاحمی؟ بذار بیل رو صدا کنم بفهمی یه من ماست چقد کره میده پسره بی حیای چشم سفید!
کریچر با ناامیدی میپره هوا : بابا فلور منم، این پایینو ببین، سلام!
فلور : اا سلام کریچ، تو اینجا چیکار میکنی؟
کریچر : با آنیتا و سدریک و آوریل و اندرومیدا و سارا کار دارم، میشه بیام تو؟
فلور : نه، خیلی کثیفی، انگار همین الان توی یه چاله اب افتاده باشی! صداشون میکنم بیان.
فلور میره تو و چند دقیقه بعد بچه ها میان پایین.
سارا : سلام کریچ، چیکار داری؟
کریچ : هیووم، هر چند برخوردت مودبانه نیس ولی..... این درسته که ولدی با استخوون بابابزرگ من برگشته؟
ملت : آهین!
کریچ : جدی میگین؟ من باور نمیکنم!
سارا : مشکل از خودته، کار دیگه نداری؟
کریچ : بابا یه کاری کنین منم باورم بشه دیگه!
همه در فکر فرو میرن و بعد از مدتی یه چوب بالا سر آنیتا بوجود میاد که میگه لوموس و نوکش روشن میشه!
آنیتا : فهمیدم، نوکس! اها بله، میتونیم بریم نبش قبر کنیم، ببینیم درسته یا نه!

***گورستان***
اندرو در حال نفس نفس زدن : فکر کنم همینجاس، اره، رسیدیم!
آنیتا : خوبه، خب کریچ بکن!
کوییرل : ای بی ادب، باز هم بیناموسی؟ بزنم بلاکت کنم؟
آنیتا : اهم، اا پرفسور، چرا بد برداشت میکنین، دارم زمینو میگم!
کوییرل : اها خوبه!
سدی : این اینجا چیکار میکرد؟
آنیتا : نمیدونم، این اوریل بوقی انداختش این وسط، لابد کم اورده که چی بنویسه!
آوریل چون خیلی ظرفیتش بالاس جوابی نمیده!
کریچ : خب کجا بودیم؟ زمینو بکنم؟ اخه چرا من؟
آنیتا : چون تو میخوای بهت ثابت بشه!
کریچ شروع به کندن زمین میکنه و بعد از نیم ساعت موفق میشه قبرو به طور کامل نبش کنه!
ملت :
کریچ : این...این....این چرا دو طبقه اس؟!
اوریل : شاید اون پایینی جسد زنشه!
کریچ : هیووم نه، بابابزرگ من اصلا ازدواج نکرد!
آوریل : پس بابات از کجا اومده؟
کریچ : اونو دیگه نمیدونم، ولی میدونم ازدواج اصلا تو فامیل ما رسم نیس!
آنیتا با احتیاط جلو میره و سنگ بالای طبقه دوم رو میخونه : کریچ الدین کاچار!
اندرو : پس چرا این سنگ قبر تام ریدل از خاک زده بیرون؟
جوابش کاملا مشخص بود، چون طول سنگ تام ریدل که در زیر خوابیده بود، خیلی بلندتر از طول سنگ قبر کریچ الدین بود!


[size=small]جادوگران برای همÙ







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.