در دفتر دامبلدور:
در ناگهان باز می شود و مردی 25 ساله وارد اتاق می شود. دامبلدور که سرگرم کار هایش است سرش را بلند می کند و با تعجب به آن جوان نگاه می کند و سپس می گوید:
_ خیلی وقته که ندیدمت ویکتور. بشین.
پرفسور ویکتور با نگرانی می گوید: نه خیلی ممنون. من باید درباره ی مسئله ی مهمی با شما صحبت کنم.
دامبلدور که از حالت صورت ویکتور نگران می شود می گوید: درباره ی چی؟
_ درباره ی ولدمورت.
دامبلدور کمی فکر می کند سپس می گوید: به تظر می یاد که مسئله ی مهمی باشه. صبر کن تا مالی رو خبر کنم تا بچه ها رو جمع کنه .
دامبلدور روی کاغذی چیزی می نویسد و سپس به کنار ققنوسش می رود و آن را به پایش می بند و در گوشش چیزی می گوید. ققنوس بلا فاصله نا پدید می شود.
دامبلدور رو به ویکتور می کند و می گوید: تو علاوه بر من باید این موضوع رو برای چند نفر دیگر هم تعریف کنی.
و در همین حال مقداری پودر فلو را بر می دارد و آن را در شومینه می ریزد و ویکتور را صدا می زند , سپس می گوید: برو توی شومینه و بگو میدان گریمالد, خانه ی شماره ی 12.
ویکتور کارها یی رو که دامبلدور گفت رو مو به مو انجام داد و سپس از شومینه ی خانه ای نمور سر در آورد و سپس دامبلدور هم از شومینه بیرون آمد. آن جا خانه ای کثیف و گرفته بود که آدم را یاد قبرستان می انداخت. در این هنگام زنی وارد اتاق شد و رو به دامبلدور گفت:
_ سلام پرفسور. من همه ی اعضا رو صدا زدم تا در جلسه حاضر بشند . همه توی آشپزخانه هستن.
دامبلدور گفت: خیلی ممنون مالی . و سپس همراه ویکتور به سمت آشپز خانه به راه افتادند. آن ها وقتی وارد آشپزخانه شدند عده ی زیادی رو دیدند که منتظر آن ها نشسته بودند.
در این هنگام دامبلدور به وسط مجلس می رود و می گوید: خیلی ممنون که در این جا جمع شدید. فردی را که کنار من می بینید اسمش ویکتوره و یکی از بهترین ارورای شناخته شد است. اون به این جا اومده { البته همراه من} تا برای شما درباره ی موضوعی صحبت کنه. و سپس رو به ویکتور می کند و می گوید: بشین و داستانتو برای ما تعریف کن.
ویکتور بر روی یکی از صندلی ها ی خالی می شیند و داستانشو شروع می کند: امروز که من برای یکی از ماموریت هام به یکی از مناطق لندن می رفتم با یک مو جود عجیبی برخورد کردم.آن موجود ظاهری مثله انسان ها داشت ولی مثله اینکه بدنش با زرهی پوشیده شده بود. آن موجود تا متوجه من شد به سمتم حمله کرد و من هم هر چه سعی کردم اونو نابود کنم نتونستم. آن هم به خاطر وجود آن زره بود . البته نمی شد گفت زره چون از پوست خودش بود. بالاخره من با طلسمه کانتنت اونو از پا در آوردم. من اون طلسمو به طور کاملا" شانسی به زانوی پای چپش هدف قرار دادم و فکر کنم این تنها جایی بود که این طلسم روی اون کارگر باشه. بعد همین طور که داشتم در اون اطراف می گشتم تا اگر موجوده دیگری رو دیدم رو نابود کنم که هشت مرگ خوار برخوردم. ابتدا خواستم با اونا مبارزه کنم ولی اونا داشتند در باره ی موجودی حرف می زدند که من چند لحظه پیش اونو از پا در آورده بودم. برای همین کنجکاو شدم و به حرفاشون گوش دادم. اونا می گفتند:
_ ارباب چه جوری اون موجودو درست کرده؟
_ ارباب انسانایی که بد هستند رو پیدا می کنه و بعدش با پتانیوس مخلوتشون می کنه. بعدم به اونا دستور می ده. راستی می دونستی که اونا دردو احساس نمی کنند؟
_ راستی من که نمی دونستم.
بعد من که به اندازه ی کافی اطلاعات به دست آورده بودم به پیش دامبلدور رفتم و اون هم منو آورد این جا. احتمالا" هم الان اون مرگ خوارا دارند مجازات می شن چون نباید این چیزا رو به زبون بیارند ولی اونا چون فکر می کردند که هیچکس به چنین جای دور افتاده ای نمی ره اونا رو برای همدیگه تعریف می کردند.
در همین حال دامبلدور گفت: خوب پس از این به بعد این موجوداتو دیدین همون کاری رو بکنید که ویکتور با اونا کرد. خوب جلسه تموم شد. خوش باشید. و سپس رو به ویکتور می کند و می گوید: ما به آدمایی مثله تو احتیاج داریم. حاضری عضو محفل ققنوس بشی؟
ویکتور کمی فکر می کند سپس می گوید: آره. فقط به شرطی که به درباره ی این موجودات با وزارته سحر و جادو چیزی نگید. چون اگه اونا این موضوع رو بفهمند صد در صد آدمای ولدمورت هم که توی وزارت هستند می فهمند و ولدمورت محتاتانه تر عمل می کنه.
دامبلدور لبخندی می زند و می گوید: خیالت راحت با شه . من به محفلی ها هم می گم که درباره ی این موضوی با کسی حرف نزنه. از اطلاعاتتم خیلی ممنونم.
امیدوارم که از این پست لذت برده باشید.
من اینو به صورت طنز نزدم چون که می خواستم این داستانم حال و هوای{ کمی} ترسناک داشته باشد.
اگه به خاطر خوبی پستم قبولم نمی کنید , به خاطر پشت کارم قبولم کنید
دوباره سلام
آفرین به این پشتکار!
موضوع فقط پست زدن نیست، پستت باید خوب روش کار شده باشه و براش وقت گذاشته باشی! نمیدونم چرا احساس میکنم زیاد روشون وقت نمیذاری!
یکی از مشکلات اصلی نوشته هات افعالته...اگه تو نوشته ای همه افعال یک جور مثلا همشون گذشته باشن، قشنگتره تا نوشته ای که هرنوع فعلی داشته باشه.
فکر کنم یه بار گفتم، یه بار دیگه هم میگم که کارگاه نمایشنامه نویسی محل خیلی خوبیه برای تمرین نوشتن! نوشته ها هم خیلی خوب نقد میشن و مشکلات برطرف میشه!
ایندفعه که مینویسی، رو نوشته ات وقت بیشتری بذار و روش بیشترکار کن..از دید کسی که داره میخونه بررسیش کن ببین از نظر خواننده کدوم جاهاش جذاب نیست...من هنوز هم اعتقاد دارم که میتونی خوب بنویسی!
فعلا تایید نشد!