این اولین پست تیم فمن در مسابقه فمن-حذم تار کبود است.-------------------------------------------
-"نه...نه...ما نباید ببازیم!وای این غوله کیه اینجا؟وای...مامان کجایی که بچه ات رو خوردن...چیه؟"
دیانا،محکم آیدی را که مشغول هذیان گفتن بود ،تکان داد تا از خواب بیدار شود.آیدی چنان از جا پرید که اگر پایه تخت را نگرفته بود،با صورت روی زمین ولو شده بود.همانطور که نفس نفس میزد ،فریاد کشید:
-"چی شد؟باختیم؟این عنکبوته کجا رفت؟من الان توی معده شم؟"
لبخندی روی چهره دیانا نشست و آرام آرام گفت:
-" کاپیتان تیم رو ببین!باب مسابقه هنوز شروع نشده که ببازیم!یعنی انقدر تیم حذم تار کبود ترسناکه که کابوس می دیدی؟خجالت بکش دختر!تو باید به ما روحیه..."
آیدی نگذاشت تا او صحبتش را ادامه دهد.از تختخواب پایین پرید و با گیجی دور اتاق چرخید .در همین حین هم زمزمه وار چیزهایی می گفت:
-"خدای من!دیر شد...ما می بازیم!"
تا جلوی آینه که رسید،ایستاد و به تصویرش خیره شد.آن غرور همیشگی رنگ باخته و ترس و اضطراب جایش را پر کرده بود.موهایش ژولیده و بهم گره خورده و چهره اش را بیشتر وحشت زده نشان میداد.لحظه ای بعد،دستی به موهایش برد و آنها را مرتب کرد.ابروهایش را بالا داد و دوباره قیافه هر روزش را گرفت.این تغییر حالت حتی دیانا را که خواهرش بود ،متعجب کرد.
آیدی با لحنی که از آن خونسردی می بارید ،با آرامش گفت:
-"اوه...دیانا چرا معطلی؟می خوای دیر به ورزشگاه برسیم؟!باید بریم سالن و بقیه رو هم پیدا کنیم."
دیانا همانطور که نگاهش را از او بر نمیداشت،خیره خیره شروع به آماده شدن کرد.
<<<<<<<<<<در سالن>>>>>>>>>
اعضای تیم فمن در کنار هم روی یک نیمکت نشسته و مشغول صبحانه خوردن بودند.همه به آیدی که از بقیه خونسردتر به نظر می رسید،نگاه می انداختند و با دیدن آرامش او،خیالشان راحت می شد.حتی در مسابقات قبلی هم اینهمه راحتی در چهره آنها موج نمی زد.
صدای پچ پچ از نیمکتهای دیگر بلند بود و همه با حالتی تمسخر آمیز آنها را ورانداز می کردند.گوئی آنها را تا بحال ندیده بودند.
سامانتا که شدت نگاهها روی خود را نمی توانست تحمل کند،به آیدی سقلمه ای زد ودر گوشش گفت:
-"هی ببینم...اینا چرا اینطوری نگاه میکنند؟"
آیدی آب کدو حلوایی را تا آخر سر کشید و با خنده ای شوخ طبعانه جواب داد:
-"تا حالا خوشگل ندیدن!"
مری هم که از طرز نگاه آنها عصبی شده بود ،آیدی را سرزنش کرد:
-"شوخی نکن!تو حتما میدونی دلیلش چیه."
آیدی از بین آنها بلند شد و گوئی صدای او را نشنیده است،طبق معمول هر مسابقه گفت:
-"بچه ها آماده تمرین هستید؟"
بچه ها که هنوز جواب سوالشان را نگرفته بودند ،ناچارا موافقت کردند.
اما آیدی صدایش را صاف کرد و با خنده گفت:
-"ولی من امروز حوصله تمرین ندارم.بهتره بریم هواخوری!"
این جملات را طوری ادا کرد که همه بشنوند.اطرافیان که بیشتر از طرفداران حذم تار کبود بودند،دوباره شروع به پچ پچ کردند و از گفته او تعجب زده شدند.
یکی از بین جمع فریاد زد:
-"مثل اینکه خبر نداری چی شده؟"
-"نکنه می ترسین تمرین کنین پاتون پیچ بخوره و دوباره بشه مثل مسابقه قبلی؟"
و همه زدند زیر خنده.مری که خون خونش را می خورد داد زد:
-"خدا کنه مثل مسابقه قبل بشه تا ببریم و به همه ثابت کنیم ما کی هستیم!"
آیدی او را که عصبانی به نظر می رسید،کنار کشید و گفت:
-"نذار به هدفشون برسن...اونا میخوان ما روحیه مون رو ببازیم."
و ساحره ها با فخر خاصی سالن را ترک کردند.
<<<<<<<<<در رختکن>>>>>>>>>
معلوم نشد که ساحره های فمن در چند ساعتی که به مسابقه مانده بود،کجا رفتند اما آماده تر از قبل وارد رختکن شدند.
مینکی نقشه زمین را که روی میز قرار داشت،پس زد و با بی میلی گفت:
-"کاپیتان لطفا شروع نکن!این همه توضیح دادی بس نیست؟"
آیدی که گوئی با این سخن راضی شده بود،خندید و گفت:
-"فکر کنم هواخوری رو خوب از بر شدین!ای وای...نباید می گفتم .توی هواخوری که دستورات مسابقه رو نمیدن و تمرین نمی کنن."
مری که جنب و جوش همیشگی در ظاهرش کاملا پیدا بود،گفت:
-"خوشم اومد...خوب دست به سرشون کردی!طفلیا فکر کردن تمرین نمی کنیم کلی ذوق زده شدن!"
و همه زدند زیر خنده.
طولی نکشید که هر هفت ساحره ،آماده شدند و در حالیکه علامت تیم فمن روی رداهایشان می درخشید،دست در دست هم گذاشتند.طلسم بار دیگر شعار «به امید پیروزی» را در اتاق رنگ داد و بچه ها مطمئن از همه چیز به سوی زمین گام برداشتند.مستحکم تر از همیشه....
در باز شد.تیم فمن سریعتر از حذم تار کبود وارد زمین شدند و این ورود پیشاپیش ، باعث دلهره بچه ها شد.آیدی دستی به پشت تک تک ساحره ها زد و گرچه اضطراب قلبش را احاطه کرده بود،به بقیه قوت قلب داد و جلوتر از بقیه سوار بر جارو به طرف وسط زمین پرواز کرد.
زمین کوئیدیچ سراسر شعار و همهمه بود.طرفداران حذم تار کبود با تمام قوا و بطور هماهنگ پرچم تیمشان را تکان می دادند و با صداهای کلفت و ناموزون سرود می خواندند اما........
تا چشم می چرخید ورزشگاه را حامیان حذم تار کبود پر کرده بود و حتی لکه ای صورتی رنگ که نشانه طرفدار تیم فمن باشد دیده نمیشد.سالن خالی از فمنیها بود....
مری با دودلی پرسید:
-"پس دلیل خنده ها و نگاههای تمسخر آمیز حذم تار کبودیا این بود؟"
----------------------
به امید پیروزی تیم فمن
با احترام
A.M