هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





مغازه چوبدستی فروشی الیواندر
پیام زده شده در: ۱۴:۰۳ دوشنبه ۲ مرداد ۱۳۸۵
#87

آنتونین دالاهوفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۶ شنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۸۵
از هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 106
آفلاین
ضربه ای که الیواندر به سر دالاهوف زده بود به قدری محکم بود که هر بار دالاهوف داشت به هوش میآمد ازشدت ضربه بار دیگر از هوش می رفت.
دالاهوف یکبار توانست دقیق ببیند که کجاست. او در آسمان بود، پایین او لندن نمایان بود، چراغ های روشن، اتومبیل های گوناگون، هوا سرد و تاریک بود، دالاهوف کم کم داشت به هوش می آمد، گویا الیواندر متوجه تکان خوردن های دالاهوف روی جارویش نشد، هر دو روی یک جارو بودند.
دالاوف دیگر به هوش آمده بود، به آرامی دست در ردایش کرد، نبود، او مجهز به چوبدستی اش نبود، فوری در جیب شلوارش دست فرو کرد و یک چاقو بیرون کشید، در یک حرکت فوری با دستانش گردن الیواندر را گرفت و و چاقو را نزدیک گلویش برد و با خشم گفت:
هوی، الیواندر، چی با خودت فکر کردی؟ هان؟ بزرگترین قاتل جهان رو هیچ دیدی؟ هان؟
الیواندر حالا کلاهش کنار رفته بود، قیافه کثیف و موهای سفیدش که در میانش آشغال یافت می شد، نمایان بود..
او حالا به ناله کردن افتاده بود، دالاهوف به سختی سر جارو را پایین آورد و در یکی از پارک های یک محله در جنوب لندن، فرود آمدند...
الیواندر بالافاصله خود را رها کرد تا فرار کند، اما دالاهوف پرشی کرد و با دستش پایش را کشید، الیواندر رویش را به سمت دالاهوف گرفت و مشتی بر صورت او زد، خون از صورت دالاهوف روی موهای الیواندر ریخته شد، الیواندر سعی کرد چوبدستی اش را از ردایش بیرون بکشد اما دالاهوف مانع شد و با یک لگد او را تقریبا بیهوش کرد...
فوری چوبدستی الیواندر را گرفت و در ردایش فرو برد...
او می توانست خون آشام ها و معمله و قرار رو تقریبا به یاد بیاورد، باید از الیواندر حرف می کشید...
دستش را در جیب ردایش برد و یک وسیله جادویی که اماکن مهم جادوگران را نشان می داد بیرون کشید و با دقت دقایقی به آن نگاه کرد.
وزارت، وزارت سحر و جادو نزدیک بود، همش 3 تا خیابان...
صدای ناله های الیواندر به گوش می رسید.
هر لحظه امکان داشت برای ماگل ها جلب توجه کند...
در فکر رفت که چطور الیواندر را به وزارت برساند؟
که ناگهان....

ادامه دارد.



پیام زده شده در: ۱:۳۹ جمعه ۲۶ خرداد ۱۳۸۵
#86

سامانتا ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۹ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۵:۰۸ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
از ما که گذشت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 248
آفلاین
وقتي به آنجا رسيد نگاهي به دورتادور پاتيل انداخت. شلوغ بود . نزديك كريسمس بود و تقريبا همه جا با ربان هاي رنگي پوشيده شده بود. حتي يك درخت بزرگ آنجا آن وسط به شدت خودنمايي مي كرد.
اما درست آن گوشه انگار كسي به او گفت كه بايد آنجا منتظر اليواندر بماند. به طرف آن ميز رفت . اين طرف كمي تاريك تر به نظر مي رسيد. او مطمئن بود كه حالا اصلا علاقه ايي به خوردن حتي يك فنجان قهوه كه به شدت در آن هواي سرد مي چسبيد را ندارد بنابراين پيشخدمت را فورا رد كرد.
بهتر ديد كه خود را كمي سرگرم نشان دهد تا جلب توجه نكند. با اين فكر روزنامه پيام امروز را از روي ميز برداشت و شروع به خواندن كرد. گرچه تاريخ آن متعلق به چند روز قبل بود با اين وجود همچنان جالب و سرگرم كننده مي نماياند.
كمي بعد درست لحظه ايي كه داشت به ساعت ديواري نگاه مي كرد يك صداي مهيب انفجار از بيرون به گوش رسيد . همه به سرعت از جاهايشان بلند شدند تا و به بيرون از پاتيل هجوم بردند تا ببينند چه اتفاقي افتاده است. اما وقتي او هم خواست به جمع آنها بپيوندد دستي از پشت شانه او را تكان داد وقتي برگشت تنها با يك قيافه كه توانست آن را به زحمت بشناسد رو به رو شد. او كسي جز اوليواندر نبود.
دستي بر روي لبش گذاشت و او را وادار به سكوتي اجباري كرد و اين طور به او فهماند كه به سمت همان ميز آخر بروند.
_تنهايي؟
سرش را به علامت تاييد تكان داد اما وقتي كه خواست چيزي بگويد اوليواندر بدون هيچ مقدمه ايي چوب جارويش را به سمت او گرفت .
كاملا گيج شده بود اما اوليوندر گفت:
_بايد همراه من بياي ......همين حالا!
و بعد ادامه داد:
_اوه...........اون بيرون رو نگاه نكن........دوستات بايد به مجروحين برسن...هيچ كس اونجا نيست!
وقتي برگشت ديگر چيزي را متوجه نشد . اوليواندر با ضربه ايي به پشت سر او براي چند ساعت او را بي هوش كرده بود.
اوليواندر در حالي كه با آرامش مغازه را به همراه يك جسم سياه بر روي دوشش كه در تاريكي شب اصلا به نظر نمي رسيد ترك مي كرد در دل با خود زمزمه كرد:
_اين بهترين فرصت منه......اينو به خون آشام ها تحويل مي دم.........و خودم براي هميشه از دستشون خلاص مي شم.......مطمئنم كه خون آشام ها معامله ايي خوبي در ازاي زندگيه اون با وزارتخونه مي كنن!

اين داستان ادامه دارد...........................!!!


از دفتر خاطراتم :

از او می ترسم... گاه تصور می کنم با هیبتی عظیم در مقابل من ایستاده و م


مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۶:۱۲ پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵
#85

آنتونین دالاهوفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۶ شنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۸۵
از هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 106
آفلاین
دالاهوف مات و مبهوت مانده بود، نمي توانست چيزي بگويد، آن مرد پوشيده كه بود، آيا بايد به پاتيل درزدار مي رفت؟ چاره چه بود؟ به طور عميقي در فكر فرو رفت،سكوتي مرگبار مغازه اليواندر را فرا گرفته بود، ماركوس و سامانتا با چشمان گرد شده به صورت مات دالاهوف نگاه مي كردند، جرج با وحشت اطراف مغازه را نگاه مي كرد، گويا به شدت از مرد سياه پوش ترسيده بود، احساس مي كرد هر لحظه امكان بازگشت مرد سياه پوش وجود دارد.

ماركوس با صداي سرفه اش سكوت را در هم شكست، دالاهوف نگاهش با ماركوس معطوف شد، سپس با دهان نيمه باز نامه نوشته در دستش را به ماركوس داد، ماركوس خيلي سريع خواند، او هم خشكش زد، اما فوري به خودش آمد، و قضيه را آرام به سامانتا گفت. دالاهوف از جايش بلند شد......


دقايقي بعد:
جلوي درب مغازه اليواندر دالاهوف و ماركوس با هم كل كل مي كردند.....:::::
دالاهوف با خشم گفت:
نه...نوشته تنها بيا...من نامردي تو كارم نيست....خيانت نمي كنم بهش....
ماركوس با لج بازي پاسخ گفت:
نه....اون خطرناكه...مدت هاست كه پنهان بوده....امكان خطرش وجود داره...
در بين اين كل كل ها سامانتا كه صبرش سر آمده بود فرياد زد:
ساكت..تمومش كنيد....
هر دوي آنها ساكت شدند.....
سپس سامانتا با آرامش ادامه داد:
باشه..دالاهوف شما تنها برو....پاتيل درزدار همين بقيله....اما ديدي اتفاقي داره ميفته..سوت بزن....
دالاهوف همچنان با نگاهي عصباني و پر از خشم، سري به نشانه توافق تكان داد و بدون اينكه چيزي
بگه به سمت پاتيل دزدار به راه افتاد...

اين داستان ادامه دارد...



پیام زده شده در: ۸:۵۷ پنجشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۸۵
#84

سامانتا ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۹ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۵:۰۸ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
از ما که گذشت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 248
آفلاین
اما در اين لحظه ناگهان جغدي درست جلوي پاي چشمان آنها به ديوار اصابت كرد.ماركوس و سامانتا و آنتوني و جرج و دابي با آن چشمان درشت و گردش با تعجب به آن پرنده مزاحم نگاه كردند.
در اين لحظه بود كه آه از نهاد آنتوني برخاست چرا كه آن پرنده كسي چز هدويگ نبود.هدويگ همان طور كه چند گنجشك بالاي سرش مي چرخيدند و جيك جيك مي كردند حاكي از آن بودند كه ضربه مغزي شده است...لحظه ايي بعد خودش را جمع و جور كرد و از جا برخاست.درست در مقابل آنتوني كه رنگش به قرمزي گراييده بود ايستاد و سلام نظامي داد!
و بعد نامه ايي را كه در دستش بود و روي آن مهر بزرگ وزارتخونه به چشم مي خورد را به سمت آنتوني دراز كرد تا از برخورد زمين از نوع سوم جلوگيري كند.
آنتوني كه در ابتدا فوران آتشفشان خشمش مي رفت تا دهكده پامپي را به يك باره در زير خاكستر فرو نشاند با ديدن علامت وزارتخانه نامه را به سرعت از دست او كشيد و بي درنگ مشغول باز كردن آن شد.!
همه به چهره آنتوني زل زده بودند ...آنتوني همان طور كه جملات بيشتري را مي خواند شادي در وجناتش نمودار مي گشت ...لحظه ايي بعد آنتوني نامه را بست و به چهره تك تك آنها خيره شد. او پس از گذشتن دقايقي همه را متوجه پيام نامه كرد كه وزارتخانه از كار اخير او مبني بر پيوستنش به گروه مرگ خوارها شديدا تقدير به عمل آورده و شخص دراكو مالفوي وزير خود به او قول يك روز ناهار را با هم صرف كردن را به آنتوني داده است و همچنين به او خاطرنشان كرده است كه به زودي سمت بالايي در وزارتخانه با توپ و تشر و تشريفات به او خواهد داد.!
آنتوني كه چشمانش برق مي زد و نمي توانست آن را بي ارزش نشان دهد دوباره به ياد آورد كه چرا در آن مكان به غير از ژاندارمري با افرادش حلقه زده بنابراين به فكر فرو رفت.........قلعه فرانكشتاين.........اين جمله را به ياد آورد:
"هميشه ميگن بهترين كار درست ترين كار و درست ترين كار بهترين كار نيست اما به راستي بازي كردن آنها با زندگي خود بهترين كار و درست ترين كار در آن لحظات بود؟
آنها ميان مغازه گرد و خاك گرفته اليواندر ايستاده بودند تا چه چيزي را ثابت كنند؟
شايد مي خواستند بگويند هنوز هم براي آنها اليواندر پير مهم و ارزشمند است.!
بالاخره همه با هم تصميم گرفتند بروند به همين منظور بار ديگر به سمت شومينه رفتند اما در همين لحظه بود كه به ناگاه كسي وارد آن جا شد كه كاملا سياه پوشيده بود و صورتش ديده نمي شد!
همه با تعجب به غريبه نگريستند. آن شبح سياه پوش كاغذي كوچك دستش بود كه به محض آن كه آن را به ماركوس سپرد ناپديد شد ...ماركوس آن را به آنتوني داد و آنتوني با نگاهي آكنده از ترديد آن را باز كرد:
تنها بيا............
ساعت 8 شب!
پاتيل درزدار
امضا:اوليواندر

اين داستان ادامه دارد............................!!!

=============================================
متاسفم....خيلي دوست داشتم كه پست رو به سمت قلعه فرانكشتاين بكشونم اما در چارچوب اين تاپيك قرار نمي گيره و من فكر كردم فقط بايد به همه چيز اينجا در مغازه اوليوندر اتفاق بيفته تا پست ها مزخرف نشه!

____________________________________________________________

با تشكر:

سامانتا ولدمورت........................!!!!


از دفتر خاطراتم :

از او می ترسم... گاه تصور می کنم با هیبتی عظیم در مقابل من ایستاده و م


مغازه چوبدستی فروشی الیواندر
پیام زده شده در: ۱۰:۲۵ شنبه ۶ خرداد ۱۳۸۵
#83

آنتونین دالاهوفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۶ شنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۸۵
از هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 106
آفلاین
سکوت مرگبار همچنان بر فضای مغازه خاک خورده الیواندر حاکم بود، سامانتا به قیافه ی ترسیده به آنتونین نگاه می کرد، مارکوس چنان جا خورده بود که دیگه هیچی نمی تونست، بگوید، اصلا باورش نمی شد که کارشان ار روی یک تحقیق و بررسی ساده زیر نظر وزارت، به قلعه فوق متروک و مرگبار فرانکشتاین کشیده شود. جرج هم منتظر بود تا آنتونی دستوری بده، گویا خیلی علاقه داشت خود را به آنتونین نشان بدهد اما به عاقبت شوم در فرانکشتاین نیدیشیده بود.

آنتونین همچنان به نامه خیره بود، نامه را تا کرد و در جیبش قرار داد. سپس به بقیه نگاه کرد، گویا دنبال کلمه ای می گشت که باهاش شروع کند، در واقع نمی دانست چه بگوید، چند سرفه کرد و بعدش با آرامش طوری که اصلا اتفاقی نیقتاده است، لب به سخن گشود: خب..خب ما همگی فهمیدیم که جستجوی الیواندر به فرانکشتاین در نزدیکی در نزدیکی خانه..خانه ریدل هاست...و رفتن به اونجا با اون شرایط یک..یک کار احمقانه اس..مگر اینکه از جونمون سیر شده باشیم....من پیشنهاد می کنم با آرامش به وزارت بریم، قضیه..قضیه و گزارش رو به دفتر کارآگاهان بدیم...
سامانتا گفت: قربان..من میگم اگه به وزارت بریم مطمئنا مجوز رفتن رو نمی دن..باید به بچه های ژاندارمری اطلاع بدیم تا با اونا بریم...می دانم..کار خطرناکیه اما دیگه...

آنتونین با دستپاچگی بیشتر گفت: باشه..چاره ای نیست..من نمی خواهم عملیات بزرگی مثل فرانکشتاین رو از دست بدم....پس بریم...با پودر پرواز از همین شومینه مغازه "( و به شومینه مقابلش که همه جایش را خاک پوشانده بود اشاره ای کرد)"*

همگی به سمت شومینه رفتند....
ادامه دارد...


تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط آنتونين دالاهوف در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۶ ۱۰:۲۷:۱۵


پیام زده شده در: ۱۵:۳۰ جمعه ۵ خرداد ۱۳۸۵
#82

سامانتا ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۹ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۵:۰۸ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
از ما که گذشت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 248
آفلاین
در همین لحظه مارکوس محکم با سربه سمت پایین پرت می شه .مایک به سرعت به طرف اون می ره . مارکوس که کمی گیج می زده هی تکرار می کنه: من کجام ..من کیم ...تو کی؟
مایک با نگرانی به مارکوس نگاه می کنه و در حالی که در عمق چشاش عرق حس دوست با تلالو خاصی جریان داره می گه:
- نه ..مارکوس ...تو حالت خوب می شه من اینو بت قول میدم ..ما به سنت مانگو می ریم اونا حتما می تونن برات یه کاری بکنن...بعد تو دوباره بر می گردی به ژآندارمری و با هم می ریم به شهربازیه ویزارلند...!
آنتونی تو همین حس و حال بوده و همین جور داشته با خودش می گفته و جرج هم هاج و واج به ادا اطوار های اون دو تا نگاه می کرده که ناگهان آنتونی از پشت سر یه صدایی می شنوه!
-هی به خاطر خدا بس کن آنتونی ...اون حالش خوبه!
آنتونی که سر مارکوس رو تو بغلش گرفته بوده با صدای پشت سرش به خودش می یاد و می بینه که مارکوس با شیطنت داره نگاش می کنه . به سرعت و با عصبانیت مارکوس رو یه گوشه پرت می کنه!
آخ.....مارکوس در حالی که سرش رو به می مالونه می گه:
-متاسفم آنتونی ! فقط می خواستم بدونم چقدر به من علاقه داری.!
آنتونی میاد جوابش رو بده که هر چهار تا بر می گردن به پشت سرشون!
-تو اینجا چه کار می کنی ..اوه مارکوس همش تقصیر توئه...اومدی و اون رو هم...این دیگه غیر قابل تحمله...مارکوس!
اما در این لحظه سامانتا حرف آنتونی رو قطع می کنه و می گه:
-هی ...زود بیاید اینجا ....من یه چیز جالب کشف کردم که می تونه به این غیب شدن مشکوک الیواندر ربط داشته باشه ..زود باشید!
آنتونی در حالی که برای خودش شروع می کنه به تجزیه و تحلیل کردن که سامانتا که الان پیداش شد چطوری به غیب شدن الیواندر پی برده همراه با جرج و دابی و مارکوس که هنوز هم به شدت دردی رو پشت سرش احساس می کرد به طرف سامانتا می ره!
در دست سامانتا یه نامه بود که روش هیچی ننوشته بود اما وضع ظاهرش عجیب به نظر می رسید!
آنتونی نامه رو از سامانتا گرفت و بازش کرد!
اما هیچی....هیچی.....
سفید سفید ....هیچی اونجا ننوشته بود همه با تاسف به هم نگاه کردند آنتونی نامه رو یه گوشه انداخت و خواست تا بقیه داد وبیداد هاشو نصیب اون دو تا بکنه که جرج فریاد زد:
-اون جا رو!
همه به طرف صقحه سفید نامه برگشتند که به تدریچ داشت روی آن حروفی پدیدار می شد ....
مارکوس با سرعت نامه را از روی زمین برداشت و همگی روی آن تنها یک کلمه که با حروف بزرگ نوشته شده بود را دیدند:
***قلعه فرانکشتاین***
هر 5 نفر با سرعت به یکدیگر خیره شدند چرا که حالا می توانستند به درستی حدس بزنند که بر سر الیواندر چه آمده است!
سکوت دهشتناکی فضا را پر کرد.


________________________________________________

با تشکر:

سامانتا ولدمورت.......................................!!!!


از دفتر خاطراتم :

از او می ترسم... گاه تصور می کنم با هیبتی عظیم در مقابل من ایستاده و م


Re: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۳:۰۴ دوشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۵
#81

لرد بلرویچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۳ یکشنبه ۲۰ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۰:۴۴ پنجشنبه ۲۴ فروردین ۱۴۰۲
از bestwizards.com
گروه:
کاربران عضو
پیام: 403
آفلاین
سلام به ماركوس عزيز و مايك عزيز دوستان منم به شما كمك مي كنم تا اين تاپيك رو راه بندازيم كه البته شما كلي راه انداختينش پس بسم الله
--------------------------------------------------------------------------
اسمیگل: یام..یام..به به..چه قدر خوشمزه است....
در همين لحظه لوري با چوب دستي اش به اسميگل ميزنه م اسميگل را به شدت به زمين ميزنه
اسميگل با زجه:ارباب من شما رو دوست داش خيلي به شما علاقه داشت
ماركوس تو فكر بود كه اسميگل چه قدر مثل دابي حرف ميزد
ماركوس:تو از كجا اومدي و با مايك چي كار داري
گالوم:به تو ارتباطی نداره من با ارباب كار دارم
ماركوس مثل گوجه فرنگي قرمز شد و ديگه حرفي نزد
مايك با حركتي چوب دستي اش را دراورد و رو به اسميگل كرد و وردي را .....10 سكوند! بعد اسميگل تبديل به دابي شده بود
دابي:ممنون ارباب ديگه حالم بهم خورده بود .
مايك :خوب چي كار كردي چه خبري برام داري ،اوليواندر چي شده كجا رفته دست مرگخوارها افتاده يا نه زود بگو كجارو نگاه ميكني
دابي با تعجب و ترس به پشت سر مايك اشاره ميكنه و ميگه :ارباب اونجارو
مايك بر ميگرده كه ببينه چه خبر متوجه نبود ماركوس ميشه
مايك:چيرو ميگي ماركوس كجا رفته
دابي:بالا رو نگاه كنيد ارباب
مايك به بالا نگاه ميكنه و متوجه آويزان بودن ماركوس در هوا ميشه ،ماركوس بي حركت ولي به سورت بر در هوا معلق مانده بود مايك براي پايين آوردن ماركوس شروع به كار مي كنه ولي بعد از تلاش هيچ كاري را از پيش نميبره،چشمان ماركوس بسته بود و هر لحظه خون بيشتري به سمت صورتش حركت ميكرد و قرمز تر ميشد در حدي كه به رنگ لبو در آمده بود؟!! در همين لحظه در باز ميشه و جرج ويزلي وارد مغازه ميشه و به سمت چوبهاي جادويي داخل انبار ميره تا چوب دستي رو برداره،جرج كه انگار از چيزي خبر نداشت رو به ماركوس ميكنه و ميگه
جرج:سلام مايك اوليواندر كجاست ؟ اااااااااااااا اين ديگه چيه ماركوس اون بالا چي ميكنه
و ماركوس شروع به توضيح دادن ميكنه
ادامه دارد
------------------------------------------------------------------------
حالا ادامه بديد فكر كنم بد نوشتم شما به بزرگواري خودتون ببخشید


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۴ ۲۰:۵۵:۵۶
ویرایش شده توسط جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۵ ۱۰:۲۹:۳۵

هریپاتر را هنوز هم دوست میداریم


Re: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۲۰:۵۲ یکشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۸۵
#80

مارکوس فلینتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۴۹ جمعه ۱۵ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۱۵ دوشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 328
آفلاین
سلام. مایک لوری دوست خودم، من هم هستم، رو من حساب باز کن، شما که خودت استاد مایی، من هم زیر دست جهت فعال کردن این تاپیک هستم.
+_+_+_+_+_+_+_+_+_+_+_+_+_+_+_+_+_+_+_+_+_+_+_+_+_+_+_+_+_+_+

انفجار نوری سبز رنگ در مغازه صورت گرفت....

مایک لوری از شدت انفجار دستانش را جلوی چشمانش گرفت و چون دید نداشت تلو تلو خورد و عقب عقب رفت و به دیوار خورد، و روی زمین افتاد.
آقای الیواندر در حالی که به نظر می رسید که شیطانی به روحش تجاوز کرده با چشمان قرمز خونینش بی حرکت و مات و مبهوت ایستاده بود و مایک لوری را نظاره میکرد.
نور سبز حاکم با صدای "پاف" و باز شدن درب مغازه قطع شد.
آقای الیواندر سرش را به طرف در مغازه چرخاند و مارکوس فلینت را که چوبدستی بدست جلویش نفس نفس می زد نگاه می کرد....
بوم..
یک انفجاری دیگر از نور سبز منتشر شد اما این نور به مدت کمتر از 10 ثانیه قطع شد و با این تفاوت که وقتی مایک لوری و مارکوس فلینت دستشان راکه بر اثر شدت انفجار نور روی چشمانشان گرفته بودند، بر می داشتند،
دیگر هیچ اثری از الیواندر نبود...
لوری که از دیدن فلینت تعجب کرده بود گفت:
تو اینجا چیکار می کنی؟
فلینت: من..راستش من می خواستم باهاتون تو تحقیق بیام اما وزارت مجوز نداد پس یواشکی از پشت پنجره همه چی رو دیدم...عجیب بود..
لوری: مثل اینکه تن و روح الیواندر تحت نظر نیرویی قرار داره..کارهایی که میکنه کاملا برنامه ریزی شده توسط یک فرد خاصی است..

ادامه بدید.

ایول از قبل خوب هماهنگ کرده بودین . داستانتم ( داستانتونم ) باحاله . ولی هنوز خیلی جای پیشرفت داری .
موفق باشی


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۴ ۲۰:۴۳:۰۴

عضو اتحاد اسلایترین


Re: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۵:۲۴ شنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۸۵
#79

مایک لوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۸ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۳ سه شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۵
از هاگزمید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 545
آفلاین
*********************************************************************

به نام او

روز ها گذشت، اما هیچ خبری نبود، گویا که اصلا مغازه چوبدستی فروشی الیواندر تبدیل به یک مغازه متروکه شده، از پشت پنجره های مغازه، درون مغازه چیزی جز تارهای عنکبوت دیده نمی شد، از وقتی که آقای الیواندر ناپدید شد، ملت دیاگون از ترس وجود علائمی شاید از اسمشونبر، حتی نزدیک آن مغازه هم نمی شدند.
اما روزی ، مایک لوری کارآگاه ویژه وزارت جهت تحقیق در مورد ناپدید شدن الیواندر پا به کوچه دیاگون گذاشت، و یک راست رفت به طرف مغاه الیواندر، مردم که از تعجب داشتند شاخ درمیاوردند، تجمع کردند و با چشمان گرد شده لوری را نگاه می کردند، مایک لوری داشت چوبدستی اش را د میآورد، قفل طلایی درب را که رویش خاک نشسته بود هدف گرفت و افسونی زیر لب گفت، قفل درب شکست و مایک لوری درب را باز کرد و آهی بدین شکل=> ( ) کشید، و داخل شد و درب را بست. جو آنجا اینقدر بد بود که هیچ چیز دیده نمی شد.
ناگهان دربی از پشت با صدای جرینگگگ باز شد، آقای الیواندر با سر و صورت کثیف جلوی مایک لوری ایستاده بود،
لوری: آقای الیواندر شما اینجا چه می کنید؟
الیواندر: در خدمت شما هستم با انواع چوبدستی جادویی..
لوری: گوش کنید..مگه شما ناپدید نشده بودی...
الیواندر: هوم.. چرا اما برگشتم...و تمام مدت در اتاق پشتی بودم. تا کسی نتونه منو پیدا کنه که شما درب رو باز کردی...
لوری: مگه میشه یعنی یک ساله که اینجایین، بدون غذا و آب؟؟!!!
نور آفتابی صورت کثیف الیواندر را روشن کرد و سیمایی زیبا به او داد...
الیواندر: نه..من تازه دیروز برگشتم...و دیدم که چیزی جز چوبدستی اطرافم نیست...نیست..نیست... :no:
بوم........ویژژژژژ
انفجار نوری سبز رنگ در مغازه صورت گرفت....

ادامه دارد.......

مایک عزیز با تشکر از کوششتون در جهت فعال سازی تاپیک پیشنهاد میکنم کمی بیشتر در جمله بندیتون دقت به خرج بدید .
موفق باشید


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۴ ۲۰:۳۸:۵۴

[img]http://www.filelodge.com/files/room24/643657/ImageUTYU.GIF[/im


Re: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۸:۴۸ پنجشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۳
#78

کالین کریوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۵ چهارشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۱:۰۵ چهارشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۷
از لندن-یه عکاسی موگلی نزدیک کوچه دیاگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 704
آفلاین
سلام من یه چوب دستی می خوام که توش از موی هری استفاده شده باشه
ضمنا به یه دوربین عکاسی جادویی غیر قابل رؤیت مجهز باشه که هر بار میگم عکسپاترونوس از تمام دوربرم عکس بگیره


هوووم امضاي آفتابه اي بسته!
[b][color=996600]
بينز نامه
بيا يا هم به ريش هم بخنديم...در سايتو واسه خنده ببنديم
بيا تا ريش ها ب







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.