هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۸:۰۸ دوشنبه ۹ مرداد ۱۳۸۵

سیریوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۳ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۹ سه شنبه ۷ اسفند ۱۳۸۶
از بارو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 100
آفلاین
انیتا من یه سوال دارم :
همون طور که میدونستی من قبلا با شناسه ی الیور وود عضو ارتش بودم و می فعالیتیدم .
حالا که من شناسم رو تغییر دادم ( یه شناسه ی جدید گرفتم ) ، آیا باید دوباره نمایش نامه بنویسم و در خواست بدم ! " یا نه" ؟


--------------------------------------------------------------------------
اگه جمله بندیش مشکل داشت ببخشید چون خیلی با سرعت نوشتم .


[color=0033CC]چقدر غمناک است وقتی ققنوس تنها دوست او بر بالای سرش م�


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۷:۵۸ دوشنبه ۹ مرداد ۱۳۸۵

سیریوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۳ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۹ سه شنبه ۷ اسفند ۱۳۸۶
از بارو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 100
آفلاین
انیتا من تازه این شناسه رو گرفتم و همون طور که میدونی من قبلا با شناسه ی الیور وود عضو ارتش بودم .
حالا سوال دارم که :؟
باید دوباره در خاست عضویت بدم " یا ... .


[color=0033CC]چقدر غمناک است وقتی ققنوس تنها دوست او بر بالای سرش م�


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۳:۲۷ شنبه ۷ مرداد ۱۳۸۵

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
دنیس عزیز!
شرمنده که اینقدر دیر شد. چون کامپیوترمو مجبور شدم حدودا 6 بار ری استارت کنم و صفحه ها می پریدن و بعدشم یادم رفت! واقعا شرمنده.

خب، این پستت خیلی بهتر بود و عامیانه یا کتابی بودن رو به خوبی رعایت کرده بودی. با ایکه بند آخر نوشتت نالازم بود، اما در هر حال، خوب بود.
چیز خاصی مد نظرم نیست تا بگم، اما ازت می خوام که توی ارتش وقتی می خوای پست بزنی، تمام این نکاتی رو که گفتم رعایت کنی.
دیدی که یه پست و چند بار زدی، پس سعی کن روی نوشته هات حد اقل نصف این وقت رو بذار.
تو از الان عضو ارتش الف دال هستی و باید در تاپیک ارتش الف دال، واقع در انجمن هاگوارتز؛ و تاپیک خانه ی 13 پورتلند، واقع در انجمن محفل فعالیت کنی.
اینم از آرمت:
http://i7.tinypic.com/21bsxvl.jpg
باز هم از تاخیر پیش اومده، متاسفم.


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۵:۵۴ یکشنبه ۱ مرداد ۱۳۸۵

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 809
آفلاین
سلام آنيتا جون.به روي چشم دوباره مي نويسم cry:: بابا همشهري گفتن يكم تخفيف بده.
...............................................................................................................
دوباره چشمهايم خيس بود. دوباره دلم گرفته بود. حوصله هيچ كس را نداشتم.
روز به روز گوشه گيرتر مي شدم. خودم را مي خوردم.يك سال اولي بودم و موگل زاده.در همه كلاسها ضايع مي شدم. عرضه هيچ كاري را نداشتم و به طور كلي از هر موگلي ،موگلتر بودم.هيچ چيز در اينجا برايم معني نداشت.مثل بچه ننرها دلم براي خانه وخانواده تنگ شده بود.
اونقدر در اين فكرها بودم كه اصلا صداي سندي را نمي شنيدم: تو مثلآ پسري؟؟؟بابا دسخوش.
اشكهايم را پاك كردم و گفتم : تنهام بزار.
سندي گفت: باشه،اما بزاريك خبر مهم را بهت بگم.
گفتم:هيچ خبر مهمي تو اين مدرسه وجود نداره.
سندي گفت: ببين من با آنيتا صحبت كردم. ميشناسيش كه؟؟؟
گفتم:اصلآ برام مهم نيست كه اون كيه.
سندي گفت:دختر پروفسور دامبلدور است.دختر خوب و با مسؤليتي است.
مضطرب به اينطرف و آنطرف نگاه كرد وآرام و تندتند گفت:همچنين ارتش دامبلدور را مي گردانه . يك ارتشي است كه دفاع در برابر جادوي سياه را با بچه ها كار مي كنه.من ازش خواستم كه...كه تو هم بياي تو گروه.
انگار توشه اي غم به غم هايم اضافه كرده بودند. به چشم هاي او ذل زدم.در چشمايش برق شادي موج مي زد.
خشمگين گفتم: چرا اين كار راكردي؟
سندي با قاطعيت توصيف نشدني گفت: چون تو خيلي گوشه گيري و حتمآ بايد بياي...
خيلي با من صحبت كرد و بالاخره به حرفش عمل كرد. در يك روز آفتابي من را به طبقه هفتم برد. مثل ديوانه ها من را چند دوردر سالن چرخاند و بعد بطرف در بزرگي هدايت كرد. به زور من را تو برد ودر را بست. بچه هاي زيادي آنجا گرم صحبت بودند.با داخل شدن من همه به طرف من برگشتند.اما بر خلاف تصورم همه با لبخندي مشتاقانه نظاره گر من بودن.لبخندي كه لااقل براي من تازگي داشت.لبخندي كه لااقل به من روحيه داد.لبخندي كه به پاهايم توان داد تا بتوانم بنشينم.بعد از چند دقيقه دختري كه سندي مي گفت آنيتا نام دارد هم به ما پيوست.آنقدر از من استقبال كرد كه در آخر اشكم رادر آورد.
اما اين دفعه با هميشه فرق داشت . بر روي دريچه ي قلبم نوري ظاهر شده بود. نوري كه من بايد به او اميدوار مي شدم. نوري كه لبخندي بر لبانم جاري كرد.
از آنروز به بعد هر كجا بودم، هر كاري مي كردم فقط وفقط به ارتش فكر مي كردم.روز به روز كه بيشتر بين آن بچه ها و فضا بودم بشاش تر و اجتماعي تر مي شدم.در كلاس دفاع در برابر جادوي سياه همه را به وجد آورده بودم و همين برايم انگيزه شده بود كه براي درسهاي ديگر هم تلاش كنم و اثر هم كرد. حالا كلي دوست داشتم . كلي برنامه داشتيم و همگي هدفي داشتيم كه به آن عشق مي ورزيديم.همه ي آنها را مديون سندي ،دوست عزيز و وفادارم بودم.
خدايا،خداي خوب و مهربان ،روزي هزار بارشكرت مي كنم.هزار بارشكرت مي كنم كه به من اين موقعيت را دادي كه خودم را پيدا كنم.آن نوري كه در قلبم بوجود آورده بودي حالا سراسر قلبم را فرا گرفته است و من همه اش را مديون تو هستم.شكرت...

.............................................
اميدوارم مورد قبولت باشه.*

آنيتا جون در مورد اينكه چطور بعد ها اينقدر بد و قلدر و سيگاري شدم بايد بگم كه از زيادي گشاده رويي ام و مهم تر اينكه باز شدن پاي دوست قديميم دادلي به اين مدرسه بود كه دوباره همه چيز را خراب كرد و شخصيت قبلي من كه بر اصر حادثه اي از آن دست كشيده بودم را بهم برگردوند.


قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۶:۰۱ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۵

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 809
آفلاین
سلام آنيتا جون.به روي چشم دوباره مي نويسم.در مورد شكلكم هم شناسه قبلي من *خانم هري پاتر* بوده و اين هم شكلك همون است و من هم دخترم. اين شكلك بيشتر جنبه خنده دارد اما چشم رويش فكر مي كنم و عوضش مي كنم.
...............................................................................................................
دوباره چشام خيس بود. دوباره دلم گرفته بود. حوصله هيچ كس را نداشتم.روز به روز داشتم
گوشه گيرتر مي شدم. خودمو مي خوردم.يك سال اولي بودم و موگل زاده.در همه كلاسها ضايع مي شدم. عرضه هيچ كاري را نداشتم و به طور كلي از هر موگلي ،موگلتر بودم.هيچ چيز در اينجا برام معني نداشت.مثل بچه ننرها دلم براي خونه وخانواده تنگ شده بود.
اونقدر در اين فكرها بودم كه اصلا صداي سندي را نمي شنيدم: تو مثلآ پسري؟؟؟بابا دسخوش.
اشكام را پاك كردم و گفتم : تنهام بزار.
سندي گفت: باشه،اما بزاريك خبر مهم را بهت بگم.
گفتم:هيچ خبر مهمي تو اين مدرسه وجود نداره.
سندي گفت: ببين من با آنيتا صحبت كردم. ميشناسيش كه؟؟؟
گفتم:اصلآ برام مهم نيست كه اون كيه.
سندي گفت:دختر پروفسور دامبلدور است.دختر خوب و با مسؤليتي است.
مضطرب به اينور و اونور نگاه كرد وآرام و تندتند گفت:همچنين ارتش دامبلدور را مي گردانه . يك ارتشي است كه دفاع در برابر جادوي سياه را با بچه ها كار مي كنه.من ازش خواستم كه...كه تو هم بياي تو گروه.
انگار توشه اي غم به غم هايم اضافه كرده بودند. به چشم هاي او ذل زدم.تو چشماش برق شادي موج مي زد.
خشمگين گفتم: چرا اين كار راكردي؟
سندي با قاطعيت توصيف نشدني گفت: چون تو خيلي گوشه گيري و حتمآ بايد بياي...
خيلي باهام صحبت كرد و بالاخره به حرفش عمل كرد. در يك روز آفتابي من را به طبقه هفتم برد. مثل ديوانه ها من را چند دوردر سالن چرخوند و بعد بطرف در بزرگي هدايت كرد. به زور منو تو برد ودر را بست.بچه هاي زيادي اونجا گرم صحبت بودند.با داخل شدن من همه به طرف من برگشدند.اما بر خلاف تصورم همه با لبخندي مشتاقانه نظاره گر من بودن.لبخندي كه لااقل براي من تازگي داشت.لبخندي كه لااقل به من روحيه داد.لبخندي كه به پاهام توان داد تا بتوانم بشينم.بعد از چند دقيقه دختري كه سندي مي گفت آنيتا نام داره هم به ما پيوست.اونقدر از من استقبال كرد كه در آخر اشكم رادر آورد.
اما اين دفعه با هميشه فرق داشت . بر روي دريچه ي قلبم نوري ظاهر شده بود. نوري كه من بايد به او اميدوار مي شدم. نوري كه لبخندي بر لبانم جاري كرد.
از اونروز به بعد هر جا بودم هر كاري مي كردم فقط وفقط به ارتش فكر مي كردم.روز به روز كه بيشتر بين اون بچه ها و فضا بودم بشاش تر و اجتماعي تر مي شدم.در كلاس دفاع در برابر جادوي سياه همه را به وجد آورده بودم و همين برام انگيزه شده بود كه براي درسهاي ديگر هم تلاش كنم و اثر هم كرد. حالا كلي دوست داشتم . كلي برنامه داشتيم و همگي هدفي داشتيم كه بهش عشق مي ورزيديم.همه ي اينها را مديون سندي ،دوست عزيز و وفادارم بودم.
خدايا،خداي خوب و مهربون ،روزي هزار بارشكرت مي كنم.هزار بارشكرت مي كنم كه به من اين موقعيت را دادي كه خودمو پيدا كنم.اون نوري كه در قلبم بوجود آورده بودي حالا سراسر قلبم را فرا گرفته و من همش را مديون توام.شكرت...

.............................................
اميدوارم مورد قبولت باشه.*





دنیس عزیزم!!... با اینکگه پاراگراف بندی خوبی داشتی، اما هنوز لنگ میزنی!... ببین، دیالوگها، کاملا باید عامیانه باشند و ما بقی متن کاملا کتابی!... البته در نوشته های جدی!... این نکته رو در نوشتت رعایت کن، تا تایید بشی!... آرمت منتظرته!


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۴/۲۹ ۲۲:۲۲:۰۳

قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۴:۳۰ یکشنبه ۲۵ تیر ۱۳۸۵

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 809
آفلاین
دوباره چشام خيس بود.
دوباره دلم گرفته بود.
حوصله هيچ كس را نداشتم.
روز به روز داشتم گوشه گيرتر مي شدم.خودم را مي خوردم.
يك سال اولي بودم و موگل زاده.در همه كلاسها ضايع مي شدم. عرضه هيچ كاري را نداشتم و به طور كلي از هر موگلي ،موگلتر بودم.
هيچ چيز در اينجا برام معني نداشت.مثل بچه ننرها دلم براي خونه وخانواده تنگ شده بود.
اونقدر در اين فكرها بودم كه اصلا صداي سندي را نمي شنيدم: تو مثلآ پسري؟؟؟بابا دسخوش.
اشكام را پاك كردم و گفتم : تنهايم بزار.
سندي گفت: باشه،اما بزاريك خبر مهم را بهت بگم.
گفتم:هيچ خبر مهمي تو اين مدرسه وجود ندارد.
سندي گفت: ببين من با آنيتا صحبت كردم. ميشناسيش كه؟؟؟
گفتم:اصلآ برام مهم نيست كه اون كيه.
سندي گفت: دختر پروفسور دامبلدور است.دختر خيلي خوب و با مسؤليتي است. (صدايش را پايين آورد و گفت) همچنين ارتش دامبلدور را مي گرداند . يك ارتشي است كه دفاع در برابر جادوي سياه را با بچه ها كار مي كند.من ازش خواستم كه...كه تو هم بياي تو گروه.
انگار توشه اي غم به غم هايم اضافه كرده بودند. به چشم هاي او ذل زدم.تو چشماش برق شادي موج مي زد.گفتم: چرا اين كار راكردي؟
سندي با قاطعيت توصيف نشدني گفت: چون تو خيلي گوشه گيري و حتمآ بايد بياي...
خيلي باهام صحبت كرد و بالاخره به حرفش عمل كرد. در يك روز آفتابي من را به طبقه هفتم برد. مثل ديوانه ها من را چند دور چرخوند و بعد بطرف در بزرگي هدايت كرد. به زور من را تو برد ودر را بست.بچه هاي زيادي اونجا بودند و گرم صحبت بودند.با داخل شدن من همه به طرف من برگشدند.اما بر خلاف تصورم همه با لبخندي مشتاقانه نظاره گر من بودند.لبخندي كه لااقل براي من تازگي داشت.لبخندي كه لااقل به من روحيه داد.لبخندي كه به پاهام توان داد تا بتوانم بنشينم.بعد از چند دقيقه دختري كه سندي مي گفت آنيتا نام دارد هم به ما پيوست.اونقدر از من استقبال كرد كه در آخر اشكم رادر آورد.
اما اين دفعه با هميشه فرق داشت . بر روي دريچه ي قلبم نوري ظاهر شده بود. نوري كه من بايد به او اميدوار مي شدم. نوري كه لبخندي بر لبانم جاري كرد.


دنیس عزیزم! پست خوبی بود، اما خیلی جای کار کردن داشت! چند خط اول نوشتت، باید توی یک خط می بود. و اینکه دیالوگها هم باید عامیانه باشند! یعنی کل دیالوگهات. و اینکه بهتره توی پرانتز چیزی رو ننویسی، ببرش توی یه خط دیگه و همون موضوع رو پرورش بده. مثلا گفته بودی" (صدايش را پايين آورد و گفت)" بهتر بود می بردیش خط بعدی و اینجوری می نوشتیش" دستش را روی شانه هایم انداخت و در حالی که سرش را به گوشم نزدیک میکرد و لحن صدایش آرام و مرموزانه شده بوده، گفت". البته این یه مثال بود و خیلی میشه بهتر نوشت! پس دیدی که یه جمله بندی، چقدر پستت رو عوض میکنه! نه؟! خب، حالا من ازت می خوام که همین پستت رو با تو.جه به همین تغییراتی که گفتم، دوباره بنویسیش و اینجا بزنیش، تا من بتونم تاییدت کنم! راستی، در مورد آواترت( شکلک) هم یه تجدید مظری بکن! یه پسر جسور، بهتر نیست یه آواتر باحالتر داشته باشه؟! پس فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۴/۲۵ ۱۶:۵۷:۰۲

قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۲:۱۹ جمعه ۲۳ تیر ۱۳۸۵

معین محمدی دهج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۲ دوشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۲۲ دوشنبه ۳ آبان ۱۳۸۹
از اتاق کارم در وزارت
گروه:
کاربران عضو
پیام: 120
آفلاین
سکوت شيرين

روزهای اول ماه آپريل و چمن خيسی مراتع اطراف هاگوارتز را پوشانده بود. حدود ساعت 12 نيمه شب لرد و مرگخوارانش به داخل کلبه زوزه کش آپارات کردند تا از طريق تونل مخفی به هاگوارتز برسند. امشب برای فتح هاگوارتز بهترين موقعيت بود. لرد عده ای از مرگخوارانش را برای فريب محفلی ها به وزارت جادو فرستاده بود. محفل و ارتش وزارتخانه در حال جنگ بودند و کسی به فکر هاگوارتز نبود. انتخاب کلبه کار پيتر پتيگرو بود و او لرد را از ماهيت کلبه باخبر ساخته بود.
لرد بار ديگر در کلبه نقشه را با مرگخوارانش مرور کرد:
"مرگخواران لرد ولدرمورت, امشب تاريکی بر هاگوارتز فرود خواهد آمد. محفلی ها در وزارتخانه اند و از حمله ما به هاگوارتز بيخبر. سپاه اينفريوس ها را به مکناير سپرده ام. او در جنوب درياچه مستقر شده. سپاه گرگينه ها و غولها به فرماندهی فنرير گری بک در جنگل ممنوع منتظر دستور حمله است. ديمنتور ها هم در پشت بام هاگوارتز منتظر خواهند ماند تا بوسه های خود را نثار کنند و اسنيپ فرمانده آنها خواهد بود. و شما مرگخواران هم پشت سر پيتر پتيگرو_که به موش تبديل شده بود _حرکت خواهيد کرد.او با اين تونل آشنايی کامل دارد. اين مسير به کنار بيد کتکزن ميرسد. پيتر اول بالا ميرود و اوضاع قلعه و محوطه را بررسی کرده اطلاع ميدهد.بعد گره روی درخت را فشار می دهد تا درخت آرام شود و به دنبال لرد ولدرمورت از تونل خارج خواهيد شد. بعد لرد با داغهای روی دستان شما مکناير, گری بک و اسنيپ را با خبر ميکند تا روی چمن هاگوارتز به ما بپيوندند. بعد سپاه اينفريوس ها در جلو, گرگينه ها در دو طرف, غولها در پشت سر و ديمنتور ها در بالای سر ما قرار خواهند گرفت تا از اطراف ما را حمايت کنند و با هم به سوی درب اصلی می رويم و داخل می شويم. و مسلماً کسی در انتظار ما نخواهد بود. هاگوارتز تسخير خواهد شد. آنجا مغز های تازه برای فراگيری علوم سياه و حمله به وزارتخانه خواهيم داشت."و خنديد. از خنده هايی که مو را حتی بر تن مرگخواران سيخ می کند. چشمان شکاف مانند و قرمزش در تاريکی کلبه ميدرخشيد.
لرد دستور حرکت داد. پيتر وارد تونل شد. و مرگخواران در نور چوبهايشان پشت سرش بودند.
پيتر وارد محوطه شد. سکوت غريبی هاگوارتز را فراگرفته بود. تمام چراغهای قلعه خاموش بود. و قلعه زير نور ماه کامل ميدرخشيد.حتی پرنده ای در آسمان نبود. هيچ صذايی از داخل جنگل ممنوع نمی آمد. روی درياچه موجهای کوچک و ساکتی وجود داشت که تلالو نور ماه در ان انعکاس زيبايی ايجاد کرده بود. حتی از کلبه هاگريد در کنر جنگل دود بلند نميشد.همه چيز نويد پيروزی زود هنگام را ميداد.
پيتر به تونل بازگشت و اوضاع را برای لرد شرح داد. بعد به دستور لرد راه را برای مرگخواران باز کرد و همگی وارد محوطه شدند. لرد دست لوسيوس را گرفت و علامت روی بازويش را لمس کرد. ولی بجای سپاهيانش ارتش سفيد و ارتش دامبلدور را ديد که از روی درياچه, جنگل ممنوع و فلعه نمودار شدند و به روی جارو به سرعت به سمت آنها حرکت ميکردند. بله يکی به آنها خبر داده بود و انها با به اسارت گرفتن سپاهيان دگرگونه لرد منتظر تيره شدن علامت روی دست مرگخواران گرفتار شده بودند که نشان ورود لرد به محوطه بود.
آنيتا دامبلدور و توماس جانسون در راس دو سپاه سفيد بودند. مرگخواران هراسان با آواداکدورا به آنان حمله کردند ولی طلسم به ديئار نامرئی روبروی آنان برخورد, کمانه ميکرد و به مرگخواران می خورد.حلقه سپاهیان سفيد دايماً تنگتر می شد.مرگخواران نااميد با انواع طلسمها می خواستند ديوار را از بين ببرند ولی زهی خيال باطل, آنيتا آن را از پدرش ياد گرفته بود و روی دو سپاه اجرا کرده بود. ديوار تنها با يک طلسم بيربط و آنهم ريديکليوس مخصوص لولوخورخوره گشوده ميشد که آنهم به ذهن کسی خطور نمی کرد. سپاهيان سفيد بدون هيچ گونه طلسمی حلقه را تنگتر می کردند و از طلسم مرگخواران در امان بودند. در آخر حلقه آنقدر تنگ شد که راه فراری نماند. و همه آن مرگخواران گرفتار شدند. ولی افسوس که لرد و پيتر از شلوغی جنگ استفاده کرده و فرار را بر قرار ترجيح داده بودند.




واقعا تلاشت رو تحسین میکنم و میبینم که پست بسیار خوبی زده بودی!! عالی بود! سوژت رو به بهترین نحو پرورش داده بودی، به زیبایی فضاسازی کرده بودی و مهم تر از اینها، صحنه ی جنگ رو خوب توصیف کرده بودی! البته، ولدمورت اینجوری صحبت نمیکنه! نوشته بودی" مرگخواران لرد ولدرمورت, امشب تاريکی بر هاگوارتز فرود خواهد آمد". خب اینجا بهتر بود می نوشتی" مرگخواران من، شما در تاریکی شب، بر هاگوارتز فرود خواهید آمد" یا یه همچین چیزی! منظورم اینه که، در جمله بندی و انتخاب کلمات، نهایت دقت و تمرکز رو داشته باشريال تا نوشته ی بی نقصی داشته باشی! داولیش، دیدی که یه پست رو 3 بار(ا اگه استباه نکنم) روش کار کردی و بعد زدی، پس بدون که برای بقیه پستهات، باید به همین اندازه، یا کمتر وقت بذاری! بهت تبریک میگم بابت این پشتکار بالا! تو از حالا عضو ارتش دامبلدور هستی، و موظفی که در تاپیک ارتش دامبلدور در هاگوارتز، و خانه ی 13 پورتلند در محفل ققنوس پست بزنی. پستها دنباله دار هستند! با تشکر، اینم آرمت: http://i2.tinypic.com/205y1qb.jpg


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۴/۲۵ ۱۶:۵۵:۲۴

فکر جنگ را با فکر قویتر صلح مقاومت کنید. فکر نفرت را با فکر قویتر عشق مقابله نمایید.


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۲:۱۰ جمعه ۲۳ تیر ۱۳۸۵

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
17 سال پيش
27 / ژوييه
يك شب سرد باراني
اتاقي بالاي مسافر خانه ي هاگزهد
دامبلدور:سلام سيبل ازم خواسته بودي به ديدنت بيام كاري داشتي؟
تريلاني : .... وضعيت ستاره ها .... ورود ناجي....
- سيبل من مي خوام بدونم با من چي كار داري؟
- كسي از را......
- سيبل؟
- كسي....كسي از راه مي رسه كه قدرتمنده و ميتونه لرد سياه رو شكست بده و از كساني زاده مي شه كه 3 بار در برابرش ايستادگي كردند و وقتي ماه هفتم بميره به دنيا مياد و لرد سياه اونو با نشوني دشمن خودش معرفي مي كنه اما اون قدرتي داره كه لرد سياه از اون بي بهرست...و يكي از اونا بايد به دست ديگري كشته بشهچون يكي شون بايد بميره تا ديگري زنده بمونه...كسي كه مي تونه لرد سياه رو شكست بده با مرگ ماه هفتم به دنيا مياد

سيبل اين.....؟
در همان موقع در باز شد و جوان ريز نقشي با صورتي عقاب گونه و موهاي براق و و روغن زده اش پديدار شد او سيوروس اسنيپ بود:
اسنيپ:من......!
- من نمي......
و با عجله از اتاق بيرون رفت و در آنسوي جاده خود را غيب كرد تا آنچه شنيده بود به گوشه اربابش برساند.
دامبلدور به سرعت به دنبال او رفت ولي.......
- ارباب من امشب......
سيوروس بايد كار مهمي داشته باشي كه الآن مزاحمم شدي!
اين صداي لرد ولدمورت بود كه با خشونت تمام اين كلمات را بر زبان مي آورد
- ارباب ....تريلاني ....سيبل تريلاني....
- اوه سيوروس داري حوصلم رو سر مي بري داري عصبانيم مي كني
رنگ از رخسار اسنيپ پر گشود و آثار ترس بر چهره اش نمايان شد
- ارباب اون گفت....اون گفت....
- سيوروس!!!
ولدمورت چوب دستسش را بالا آورده بود و فرياد مي زد و چند قدم عقب تر سيوروس اسنيپ كه ديگر رنگ به چهره نداست روي زمين افتاده بود
او فرياد مي كشيد و دست و پا ميزد اما ولدمورت بي توجه به او زير لب مي خندبد و از زجر اسنسپ لذت مي برد
ناگهان فرياد او قطع شد....او مرده بود؟
ناگهان تكاني خورد و خود را به كنار ديوار رساند بعد با عجله ادامه داد :
اون گفت كسي از راه مي رسه كه مي تونه شمارو شكست بده و از كساني زاده مي شه كه 3 باردر برابر شما ايستادگي كردندو و وقتي ماه هفتم بميره به دنيا مياد و لرد سياه اونو با نشوني دشمن خودش معرفي مي كنه اما اون قدرتي داره كه لرد سياه از اون بي بهرست...و يكي از اونا بايد به دست ديگري كشته بشه چون يكي شون بايد بميره تا ديگري زنده بمونه...
سيوروس اگه يك كلمش دروغ ....
ولدمورت هراسان اين را گفت و غيب شد
از آن طرف دامبلدور به سرعت به سمت خانه اي مي دويد
- كيه؟
- منم دامبلدور
در باز شد و جواني قد بلند با صورتي خندان و موهاي ژوليده در آستانه ي در پديدار شد او جيمز پاتر بود
- اوه سلام قربان مي تونم كاري براتون انجام بدم؟
- جيمز با ليلي فرار كنيد ولدمورت دنبالتونه
وقتي بچه به دنيا اومد مخفيش كنيد من بايد به فرانك و آليس هم خبر بدم.
و با عجله چند قدمي دويد و غيب شد
جيمز همان لحظه فكر كرد دامبلدور به سرش زده است و بي خيال به خانه برگشت
..........................
..........................
..........................
سه روز بعد
- اسمشو مي زاريم هري هري جيمز پاتر خوبه ليلي؟
- آره واقعا عاليه
ليلي اين را گفت و كودكي را كه در پارچه اي ارغواني رنگ بود به جيمز داد
ناگهان صدايي به گوش رسيد
جيمز با عجله بچه را به ليلي داد و به سمت در رفت
در شكسته بود و مردي در چهارچوب آن ايستاده بود كه رداي مرگخواريش تا نوك پا هايش مي رسيد
و لا انگشتان كشيده اش چوب دستيش را گرفته بود او كسي نبود جز لرد ولدمورت
جيمز به سرعت چوب دستيش را بالا آورد اما.....
- آوداكداورا...
- پرتو سبز رنگي از نوك چوب دستي ولدمورت بيرون آمد و درست به سينه ي جيمز اصابت كرد
او به عقب پرتاب شد و بي جان روي زمين افتاد
ولدمورت پوزخندي زد و از روي پيكر بيجان جيمز رد شد و به سمت دري در آنسوي اتاق رفت
در باز شد و ليلي در آنسوي آن در حالي كه چوب دستيش را بالا آورده بود پديدار شد
ولدمورت با فاصله فرياد زد : اكسپلياموس
چوب دستي ليلي از دستش خارج شده و چند قدم آنطرفتر روي زمين افتاد
- بچه رو بده به من!
- نه......
- من بچه رو مي خوام با توكاري ندارم اونو بده به من
- نه........ ليلي اين را گفت و پشتش را به ولدمورت كرد
در همين آن ولدمورت پرتو سبزرنگي را به سوي او فرستاد طلسم به كمر او بر خورد كرد و به سوي ولدمورت بر گشت و به صورت او اصابت كرت ناگهان بدن ولدمورت شروع به تجزيه كرد و شبه سفيدي از آن خارج شد و به آسمان رفت
او مرده بود ولي براي هميشه؟
آيا اين پايان لرد ولدمورت بود؟
چند ساعت بعد دامبلدور و مينروا مك گونگال به آنجا رسيدند و با مشاهده ي علامت شوم به فاجعه پي بردند
دامبلدور داخل شد و با مشاهده ي پيكر هاي بيجان ليلي و جيمز اشك از چشمانش سرازير شد و با مشاهده ي نوزادي كه كنار جسد مادرش گريه ميكرد مك گونگال نيز شروع به گريه كرد
دامبلدور نوزاد را برداشت و با هم از آنجا خارج شدند
انگار او مي دانست چه اتفاقي رخ داده است
- ليلي با مرگش مصونيتي رو در هري ايجاد كرد تا زنده بمونه اون عشقش رو به هري منتقل كرد
او حتي اسم بچه را نيز مي دانست!!!
- آلبوس تكليف بچه چيه؟
- يه طلسم قديمي هست كه تا وقتي طرف پيش همخون باشه كسي نمي تونه بهش آسيبي بزنه و اين قدرتمند ترين طلسم باستانيه؟
- با اين حساب بايد پيش خالش بره نه آلبوس؟
- درسته مينروا آن دو با هم غيب شدند و چند لحظه بعد در پريوت درايو بودند
دامبلدور وسيله اي فندك مانند را از جيبش در آورد و به وسيله ي آن تمام نوري را كه در خيابان بود از بين برد
سپس در خانه اي را زد
بعد از مدتي زني خواب آلوده در را باز كرد
- سلام من آلبوس..........
و تمام ماجرا را براي آن زن تعريف كرد
- مواظبش باش پتونيا
ترس در چهره ي پتونيا موج مي زد
دامبلدور و مك گونگال ناپديد شدند و پتونيا با دستان لرزانش پچه را به داخل خانه برد


و اين آغاز نبردي دوباره بود......


-------------------------------------------------------------------------
آنيتا جان اميدوارم مورد قبول باشه
-------------------------------------------------------------------------
ارادتمند شما آمايكيوس


خب خب خب... اینجا چی داریم؟!... یه پست با سوژه ی یکی دیگه؟!... خب! جالب بود! تمام داستان هری رو سر جمع کرده بودی، البته با اینکه اشتباه هم توش داشتی! اما خب! مهم نوشتنته! اشکال عمده ی پستت، این بود که خیلی از شگرد مکالمه های ناتمام استفاده کرده بودی. و باید در نظر بگیری که هر چیزی کمش خوبه!! فضاسازی خوبی هم داشتی و پایانت هم خوب بود! اما بیشتر بر مبنای دیالوگ بود! ولی خب! در هر حال خوب بود! تو از حالا عضو ارتش دامبلدور هستی، و موظفی که در تاپیک ارتش دامبلدور در هاگوارتز، و خانه ی 13 پورتلند در محفل ققنوس پست بزنی. پستها دنباله دار هستند! با تشکر، اینم آرمت: http://i2.tinypic.com/205y4up.jpg


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۴/۲۵ ۱۶:۵۶:۱۵

seems it never ends... the magic of the wizards :)


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۸۵

دورنت دایلیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ سه شنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۱۹ دوشنبه ۱ آبان ۱۳۸۵
از تو جوب !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 32
آفلاین
آنیتا جونم ببخشید راستش من اصلا خبر ندارم که الف دال چه افرادی داره اینا .. برای همین ببخشید سوتی به این بزرگی دادم ..آخه میدونی راستش نکه تازه اومدم خبر ندارم..مر30 از راهنماییت چشم درستش میکنم ...
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
ساعت 10 : 3 دقیقه ی بعد از ظهر بود
... باد شدیدی شروع به وزیدن کرده بود و نم نم باران زمین را تر کرده بود... صدای غرش رعد شاخه ی درختان را به لرزش درآورده بود و گاه گاه نوری سفید رنگ دل آسمان را می شکافت و زمین را غرق نور میکرد
دایلیس در حالی که کیف دستی کوچک و رنگ و رو پریده اش را محکم در بغل گرفته بود به دنبال جای خشکی روی زمین خییس می گشت ...
گیج شده بود ..
در این افکار بود که آیا سر موقع به جلسه می رسد یا نه ؟
.. هر لحظه باران شدیدتر میشد.. بالاخره راهی یافت تا خود را از شر گودال پر از آب خلاص کند .. نم نم باران تبدیل به رگبار سختی شده بود......
به سختی پاشنه ی کفشش را روی سنگ بزرگی قرار داد و سپس پای دیگرش را آنطرف روی تکه زمین خشکی که آن هم احتمالا تا چند لحظه ی دیگر خیس می شد گذاشت.....ردایش را با بی دقتی بالا کشید تا شاید از خیس شدنش جلوگیری کند اما تلاشش بی ثمر بود چون لبه ی ردایش خیس خالی شده بود !
...همین که به آنطرف گودال رفت طنینی آشنا به گوشش رسید .
- : دورنت ؟ تو اونجایی ؟
.. دایلیس آه کوتاهی کشید .. کمی آسوده خاطر شد چون دید که آنیتا به دنبال او آمده بود ! پس حتما جلسه هنوز شروع نشده بود !
صورت خیس و خسته اش را بالا گرفت و با بی حوصلگی گفت : اوه سلام .. معذرت میخوام که دیر کردم راستش ...
- : مهم نیست دورنت عزیز فقط زودتر بیا بریم تا هر دومون مثل موش آبکشیده نشدیم !!!
درونت سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد و پس از این که شونه به شونه ی آنیتا به طرف قلعه می رفتند برای اولین بار لبخند رضایت آمیزی بر لبانش نقش بست ...
خوشحال بود که جلسه را بدون او شروع نکرده اند !
هوا تاریک شده بود و صدای رعدهای متوالی پنجره های قلعه را می لرزاند
...بوی خوش غذا سرتاسر قلعه پیچیده بود ..
.دورنت زود از پله ها بالا رفت که نکند بوی مطبوع غذا او را از رفتن به سر جلسه ی به آن مهمی باز دارد !
.. آنیتا تعجب کرده بود اما چیزی نگفت .....
دورنت منتظر آنیتا نشد و خودش سریع ولی بی سروصدا وارد اتاق شد ...

.... تمام اعضا سرتاسر میز نشسته بود و با نگاه ها و نقطه نظرهایی متفاوت به دورنت چشم دوخته بودند ..
آتش ملایمی در شومینه می سوخت و هوای مطبوعی را خلق کرده بود اما بیرون قلعه هنوز رگبار ادامه داشت ....
آنیتا نفس نفس زنان وارد اتاق شد در را پشت سرش بست و همانطور نفس نفس زنان گفت :
خب ...اینم ..از ..دورنت .. حالا..دیگه کسی ..اون بیرون توی بارون نیست !
.. اعضا..هم ...هستن .. پس ...آنیتا دست از تند تند نفس کشیدن برداشت ....
.با نگاه ملایمی به دورنت اشاره کرد که بنشیند زیرا او هنوز ایستاده بود ... ...سپس آنیتا باوقار هرچه تمامتر به سوی صندلی همیشگیش رفت و به آرامی روی آن نشست.. ...
وقتی مطمئن شد که همه اعضا اومدن و دورنت سرگردونم بالاخره روی صندلیش نشسته ، گلویش را صاف کرد ، سرفه کوتاهی کرد و سپس به آرامی گفت :
- : بله...همونطوری که گفتم بهتره جلسه ی امروزمون رو شروع کنیم ...
واقعا باورنکردنی بود !
این همان دختری بود که چند لحظه ی پیش نفس نفس زنان و با عجله حرف می زد ! اوه .. واقعا که دختر دامبلدور بود ...!
صدای گرم و مهربانش در فضا پیچیده بود و مثل صحبت های پدرش به همه آرامش و دلگرمی می داد ...
گه گداری صدای هو هوی باد پنجرا را می لرزاند ...
دورنت که بسیار سردش شده بود ، جرعه ای از فنجان چایی که هنوز ازش بخار بلند میشد نوشید ... فنجان را به آرامی دوباره روی میز گذاشت و مشتاقانه منتظر شنیدن صحبت های آنیتا شد ....
آتش در شومینه همچنان می سوخت و رگبار نیز همچنان ادامه داشت ..!!!



دورنت عزیزم! عالی نوتشه بودی، خیلی زیبا و بود، نقص خاصی در اون نمیبینم! پاراگراف بندی عالی، فضاسازی محشر، موضوع جالب و اون آخر هم که تعریف کردی بودی ازم که دیگه حضورت رو حتمی کرد! . واقعا هافلپاف داره شماها رو میسازه!! بهت میگم که اگه میخوای خوب رول بزنی، توی هافل فعالیتت رو زیاد و کن صد البته پستای سرژ رو بخون! اینو به عوان یه نصیحت دوستانه گفتم!!... آم... چیز جالبی که من رو تحت تاثیر قرار داد، پایان عالی داستانت بود. منظورم خط آخرشه! یک پایان قشنگ و به یاد ماندنی! تو از حالا عشو ارتشی و موظفی که هم در تاپیک ارتش دامبلدور که در هاگوارتز هست پست بزنی، هم در 13 پورتلند که در محفل ققنوسه! همیشه اینقدر عالی کار کن! اینم آرمت: http://i6.tinypic.com/1zqbihe.jpg


ویرایش شده توسط دورنت دايليس در تاریخ ۱۳۸۵/۴/۲۲ ۱۶:۰۶:۲۵
ویرایش شده توسط دورنت دايليس در تاریخ ۱۳۸۵/۴/۲۲ ۱۶:۳۲:۲۶
ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۴/۲۲ ۱۷:۰۹:۰۰

عضو رسمی (( الف . دال***))
تصویر کوچک شده

********

قاه قاه قاه !!!


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۲۰:۴۵ سه شنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۵

دورنت دایلیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ سه شنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۱۹ دوشنبه ۱ آبان ۱۳۸۵
از تو جوب !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 32
آفلاین
ساعت 10 : 3 دقیقه ی بعد از ظهر بود... باد شدیدی شروع به وزیدن کرده بود و نم نم باران زمین را تر کرده بود... صدای غرش رعد شاخه ی درختان را به لرزش درآورده بود و گاه گاه نوری سفید رنگ دل آسمان را می شکافت و زمین را غرق نور میکرد .. دایلیس در حالی که کیف دستی کوچک و رنگ و رو پریده اش را محکم در بغل گرفته بود به دنبال جای خشکی روی زمین خییس می گشت ...
گیج شده بود .. در این افکار بود که آیا سر موقع به جلسه می رسد یا نه ؟ .. هر لحظه باران شدیدتر میشد.. بالاخره راهی یافت تا خود را از شر گودال پر از آب خلاص کند .. نم نم باران تبدیل به رگبار سختی شده بود...... به سختی پاشنه ی کفشش را روی سنگ بزرگی قرار داد و سپس پای دیگرش را آنطرف روی تکه زمین خشکی که آن هم احتمالا تا چند لحظه ی دیگر خیس می شد گذاشت.....ردایش را با بی دقتی بالا کشید تا شاید از خیس شدنش جلوگیری کند اما تلاشش بی ثمر بود چون لبه ی ردایش خیس خالی شده بود ! ...همین که به آنطرف گودال رفت طنینی آشنا به گوشش رسید . دورنت ؟ تو اونجایی ؟ .. دایلیس آه کوتاهی کشید ..( کمی آسوده خاطر شد چون دید که آنیتا به دنبال او آمده بود ! پس حتما جلسه هنوز شروع نشده بود ! ) صورت خیس و خسته اش را بالا گرفت و با بی حوصلگی گفت : اوه سلام .. معذرت میخوام که دیر کردم راستش ...
- : مهم نیست دورنت عزیز فقط زودتر بیا بریم تا هر دومون مثل موش آبکشیده نشدیم !!!
دورنت سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد و پس از این که شونه به شونه ی آنیتا به طرف قلعه می رفتند برای اولین بار لبخند رضایت آمیزی بر لبانش نقش بست ...( خوشحال بود که جلسه را بدون او شروع نکرده اند ! )
هوا تاریک شده بود و صدای رعدهای متوالی پنجره های قلعه را می لرزاند ...بوی خوش غذا سرتاسر قلعه پیچیده بود ...دورنت زود از پله ها بالا رفت که نکند بوی مطبوع غذا او را از رفتن به سر جلسه ی به آن مهمی باز دارد !
.. آنیتا تعجب کرده بود اما چیزی نگفت .....
بالاخره وارد اتاق شدند .... تمام اعضا سرتاسر میز نشسته بود و با نگاه ها و نقطه نظرهایی متفاوت به دورنت چشم دوخته بودند ... آتش ملایمی در شومینه می سوخت و هوای مطبوعی را خلق کرده بود اما بیرون قلعه هنوز رگبار ادامه داشت .... آنیتا نفس نفس زنان وارد اتاق شد در را پشت سرش بست و همانطور نفس نفس زنان گفت :
خب ...اینم ..از ..دورنت .. حالا..دیگه کسی ..اون بیرون توی بارون نیست ! .. اعضا..هم ...هستن .. پس ...آنیتا همانطور که به پدرش چشم دوخته بود این کلمات را بر زبان می آورد...دامبلدور با نگاه آرام همیشگیش به آنیتا اشاره کرد که بنشیند ...آنیتا نیز به دورنت اشاره کرد که بنشیند زیرا او هنوز ایستاده بود ... هر دو نشستند .. دامبلدور که روی صندلی بزرگی در راس مجلس نشسته بود روی صندلیش جا به جا شد ، گلویش را صاف کرد ، سرفه کوتاهی کرد و سپس به آرامی گفت : بله ..همونطور که دخترم گفت حالا که همه اومدن پس بهتره هر چه زودتر جلسه رو شروع کنیم...صدای گرم و مهربان دامبلدور در فضا پیچیده بود و به همه آرامش و دلگرمی می داد ...گه گداری صدای هو هوی باد پنجرا را می لرزاند ...آتش همچنان در شومینه می سوختو رگبار همچنان ادامه داشت !!!
( آنیتا جون تو رو خدا این نمایشنامه رو با دقت و دو سه بار بخون !!! تازه این پستو خیلی هل هلکی نوشتم حتما از این به بعد پستای بهتری رو تحویل می دم )
(امیدوارم مورد پسندت باشه ! )دورنت عزیزم! من حداقل هر نوشته ای رو 2 بار میخونم و گاهی اوقات 4 بار! پس نگران نباش!... خب دورنت، نوشته ی خوبی بود، اما پاراگراف بندیت زیاد قوی نیست. پاراگراف بندی خیلی مهمه و روی نوشتت خیلی خیلی تاثیر میذاره! برای اینکه پاراگراف بندیت خوب بشه... اصلا تو که توی هافلپافی! روی پستهای سرژ خیلی دقت کن تا پاراگراف بندی دستت بیاد!! چیز دیگه ای که توجهمو جلب کرد، این بود که مه دامبلدور میدونه ما الف دال داریم؟! مگه سری نبود؟! فکر کنم بود ولی! پس لزومی نداره که دامبلدور در اونجا حضور داشته باشه! البته، باید اعتراف کنم که به زیبایی تمام وقایع رو شرح داده بودی و فضاسازی عالی ای داشتی! واقعا لذت بردم، اما نحوه ی پاراگراف بندیت، به فضاسازیت لطمه ی جدی ای زد! در ضمن، چرا توی پرانتز می نویسی؟! بهتر نیست که همون مطلب توی پرانتز رو با کمی شاخ و برگ به نوشته ی اصلیت اضافه کنی؟! قطعا هست!! من ازت میخوام این نکاتی رو که گفتم رو توی همین پست رعایت کنی و دوباره بفرستیش! آرمت اینجا آمادست و فقط منتظر اینه که تو همین پستت رو درست کنی و دوباره بزنیش! پس فعلا تایید نشدی!! موفق باشی!


ویرایش شده توسط دورنت دايليس در تاریخ ۱۳۸۵/۴/۲۱ ۱۴:۱۳:۱۲
ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۴/۲۱ ۲۳:۰۷:۵۰

عضو رسمی (( الف . دال***))
تصویر کوچک شده

********

قاه قاه قاه !!!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.