رابستن بلند مي شه ، لحظه اي جاگسن فكر مي كنه كه رابستن مي خوادجواب بده ولي رابستن فقط با خنده مي گه : خواهيم ديد!
جاگسن وسط مغازه وايستاده و به فكر فرو مي ره و ناگهان دوزاريش مي افته و زير لب مي گه : آخ آخ ..ايگل رابس...
دو راه بيشتر نداشت يا از رابستن عذر خواهي مي كرد يا از آن جا بيرون مي رفت و قيد همه چيز را مي زد.
لحظه اي به فكر فرو رفت و در همين لحظه به رابستن گفت :
چرا جادوش نمي كني؟
رابستن گفت : مگه اين جا كافه ي دوئله؟
چارلي گفت : مسلما نه.
رابستن خنده اي كرد و گفت : با اين حال فرقي نداره چون مك بون و چو چانگ وقتي بيان ببينن اين جا ارزشي شده درشو تخته مي كنن.
چارلي اهي كشيد و گفت : درست مي گي
باركز كه مدتي پيش ماموران وزات را خبر كرده بود با دستمالي پيشخوان را برق مي انداخت كه در باز شد و چند نفر از ماموران وزارتخانه آمدند يكي از آن ها گفت :كيه؟
بتركز با سرش به به جاگسن اشاره كرد ماموران چوب دستي جاگسن راگرفتند و او را بردند
اكنون 6 نفر درون مغازه بودند باركز ، بورگين خشك شده ، چارلي ، رابستن ، آناكين استبنز و بلاتريكس.
چارلي با تعجب پرسيد : چي شد؟
باركز نيشخند زد و گفت : پارتي به همين درد مي خوره ديگه!
آن گاه رويش را برگرداند و گفت : خب برادر ارزشي ...دليل اين كارت چي بود؟
آني اسي با بي تفاوتي گفت : شوخي.
باركز كه خشمگين شده بود و مي خواست ماموران وزارتخانه را دوباره خبر كند كه رابستن گفت : نه ...اون جادوي سياه بلده...
آني اسي با خوش حالي حرف رابستن را تائيد كرد و گفت: آره ...نگاه كنين
سپس چوبش را به سمت كتابخانه اي كه در كنار ديوار قرار داشت گرفت. كتاب ها پخش شدند و كتابخانه هزار تكه شد . كتابي پرتاب شد و جلوي پاي بلاتريكس فرود آمد ، بلا آن را برداشت و جلدش را خواند:
شرح كارهاي بي ناموسي براي تازه كاران
بلا گفت : بي شعور
سپس كتاب را به سوي باركز پرتاب كرد و باركز زير لب گفت : اون مال بورگينه!
چارلي رفتن بلا را تماشا كرد وگفت :
بياين.
همه دور بورگين جمع شدند و در يك لحظه جادي سياه مخصوص راجرا كردند ولي اثر نكرد بورگين همچنان خشك شده بود
باركز گفت : به يه نفر با قدرت جادي سياه بالا نيازمنديم