خارج از رول..
خب ..خب... خوشم اومد..خيلي خوب مقاله رو خوندي..من واسه جلب توجه زده بودم..ايندفعه يه پست ميزنم كه اميدوارم بهتر شده باشه..
خب من يه پسته ديگه ميزنم اگه قبول نشد بيخياله الف-دال ميشم.
---------
داستان:
روزي از روزهاي سرد زمستان را پشت سر گذاشته بودم..
مانند 16 سال پيش براي سرگرمي تو راهروهاي بيمارستان قدم ميزدم..ديگه قدرتي نداشتم كه بهش افتخار كنم..هميشه سعي خودم را طوري نشون بدم كه پسرم از معرفي من به دوستانش خجالت نكشه...
*************روز بعد***********
هوا نسبتاّ خوب شده بود..خورشيدي وجود نداشت ولي در قلبم گرمايي به وجود آمده بود..طي اين چند سال اصلاّ چنين حسي را نداشتم..داشتم به آليس نگاه ميكردم كه صداي در را شنيدم..
فرانك:كيه؟
2 نفر از پشت در به داخل آمدند..سلام..
من كه از ديدنشان متحير شده بودم گفتم:سلام..نويل تويي..چقدر بزرگ شدي؟
نويل كه انگار ازراييل را ديده بود گفت:منو ميشناسي؟
بهش گفتم:خب معلومه كه ميشناسم..اين چه حرفيه!
من و نويل چند دقيقه بدونه اينكه پلكي بزنيم به هم نگاه كرديم..از چشم نويل اشك جاري بود..
فرانك:چرا داري گريه ميكني؟
نويل:اشك شوقه..
رويم را به طرف دختري كردن كه نويل با او به داخل آمده بود...سلام خانوم..
دختر نگاهي كوتاه كرد وگفت:شما آقاي لانگ باتم هستين؟
بله..دختر به سمت من آمد وگفت:سلام،من آنيتا دامبلدور هستم،دختر پروفسور دامبلدور..
من كه تعجب كرده بودم گفتم:تو واقعاّ دختره پروفسوري؟
دختر خانوم با علامت سر جواب مثبت داد..
من كه از ذوق داشتم همچنان به او نگاه ميكردم گفتم:ببخشيد،چوب دستي داريد؟
آنيتا:بله،بفرمايين..
چوب دستي او ا گرفتم..حالا بعد از شانزده سال دوبارا آن را در دست گفته وبدم..
به آني گفتم:ببخشيد،اسمه طلسمه خلع صلاح چي بود..
آنيتا:اكسپليارموس..
با صداي بلند گفتم:اكپليارموس..
هيچ چيزي از چوب دستي ام بيرون نيومد..چندين بار اين طلسم را تكرار كردم ولي فايده نداشت..نويل كه متعجب شده بود گفت:چرا نمي تونه طلسم كنه؟
آنيتا:فكر كنم من بدونم..طلسمه شكنجه گر هر قدرتي از انسان را از بين ميبرد..شما دوباره بايد از سال اول هاگوارتز شروع به درس خوندن كنين..
من به سر تا پايم نگاه كردم..آيا مردي 40 ساله مي تونست با بچه هاي 11 ساله درس بخواند؟واقعا شرم آور بود..
به آنها گفتم:نه..من نميتونم..انگار الان مثل مشنگها هستم..
يك ساعت تمام به اتفاقي كه برايم افتاده بود فكر كردم..
نويل و آنيتا كه خسته شده بودن با هم گفتن:ما بايد بريم..
منم به آنها گفتم:آره..اره..شما بايد بريد..
**********1 روز بعد**********
صبح زود بيدار شده بودم و به بدنم كشو قوصي دادم..مي خواستم بلند شم كه با صداي در از جا پريدم..
اجازه هست؟
بفرمايين..
باز هم آنيتا را ديدم با دسته گلي آمده بود ولي چرا تنها..
بهش گفتم:بيا تو..كاري داشتي..
آنيتا:بله..آقاي لانگ باتم من يه ارتش ....
و همه ي چيزها در مورد ارتشش را تعريف كرد.
من كه در پوستم نمي گنجيدم گفتم:مي تونين به منم ياد بدي؟
آنيتا:بله،البته،اگه خودتون بخواين..
ولي بايد منتظر بشيد كه با مشورت شما رو تاييد كنم..
او خداحافظي كرد و من به فكر فرو رفتم...
*********
اينم از داستان..
اميدوارم مورد قبول قرار گرفته باشه