سلام.اقا ببخشید من نمیدونم باید پست رو ادامه بدم یا نه.بنابراین ببخشید اگه وقفه ایجاد کردم.
گلخانه اسپراوات-آخه عزیزم...اینجوری که نمیشه...به سلامتت لطمه میخوره..بعدشم هر جا بری قبل از اینکه برسی به اونجا کلا به فنا رفته..
-نههههههههههههه...
من نمیتونم ازش دل بکنم...اون تنها مونس و همدم تنهاییهای من بوده و هست..
-
حالا بیا بریم یه سر به سنت مانگو بزنیم ببینیم اصلا راه علاجی داره یا نه...چون ماشاالله خیلی رو فرمی...
این صدای اسپروات و تانکیان بود که در گوشهای تاریک از گلخانه اسپراوات با هم صحبت میکردند.و پس از مدتی مدید بالاخره اسپراوات قبول کرد که به همراه تانکیان به سنت ماگو برود..
-ولی بهت گفتم فقط برای اینکه ببینیم معالجهاش چه جوریه و آیا اصلا داره یا نه؟
-باشه..باشه
...حالا تو بیا بریم..فقط صبر کن....
تانکیان در این لحظه سپر مدافعی برای خود درست کرد تا زمان حرکت با اسپروات به در و دیوار برخورد نکند و بتواند سالم به سنت مانگو برسند.
-اااااااا!تانکیان چرا سپر مدافعت یه ریشه؟
-خب اخه میدونی من بعد از اینکه ریشم رو زدم به خاطر شوک احساسی که بهم دست داد تصمیم گرفتم لااقل سپر مدافعم رو ریش نگه دارم..خب بیا بریم دیگه...
و آنها بسوی سنت مانگو رونه شدند...
نزدیکی سنت مانگو.
-ااااااااااااا!اینا چرا اینجوری نیگا میکنن؟مگه چی شده؟
-اخه اونا مثل من سپر مدافع ندارن.
-تانکیان تانکیان نیگا!این آقاهه همونایی هستن که مشنگا بهشون میگن فضول؟
-نه بابا !بدبخت خبرنگاهر.بریم بینیم چی میگه...
-ولی من به خدا خودم شنیدم که یکی به شبیه اینا میگفت فضول!!!
-
آنها به نزدیکی خبرنگار رسیدند و صدای او را شنیدند...
-بله.بدلیل لرزش بیوقفه ای منطقه از نیم ساعت پیش تا بحال تمامی مغازهها تعطیل شدند ...کارشناسان پیش بینی کردن که زلزهای بس بزرگ در راه است...وای..لرزش داره بیشتر میشه...پناه بگیرین
-ااااااااااا!تانکیان اینا چرا تا ما اومدیم در رفتن؟
-فکر کنم از من ترسیدن
...آخه میدونی من یه رگهام به ولدی میرسه(خالی بندی)...ولی عجیبه من که لرزشی احساس نمیکنم...تو چی؟
-نه...منم همین طور...بریم؟
-باشه...
بیمارستان سوانح و آسیبهای جادویی سنت مانگوبه محض اینکه اسپراوات وارد سنت مانگو شد آنجا هم به لرزه درآمد...
-کمک!!!زلزله!
-زلزله نیست اسپراوات اومده!
بلافاصله چند تا شفادهنده پریدند روی اسپروات تا او را متوقف کنند..
-اااااا!تانکیان اینا چرا همچین میکنن؟کمکم کن!
-نگران نباش ...اینا میخوان معالجت کنن...
-آخه اینجوری؟غیرتت کجا رفته پس!!!خاک بر اون ریشت!!!
-اااااا!راست میگه ...آقایان خواهش میکنم
...کنترل کنین خودتون رو...نا سلامتی من رفیقشم...برین کنار!
-خب تموم شد..بله جناب شما امری داشتید؟
شفادهندهها اسپراوات را طنابپیچ کرده بودند و در ان لحظه به سمت تانکیان برگشته بودند...(البته شفادهندههای محترم از فرط عجله چوبدستیهاشان را جا گذاشته بودند)
-نمنه؟؟؟؟
نه به مرلین...فقط میخواستم بگم خواهشا یه کم یواشتر!
-خب !امرتون چیه؟اسپراوات عزیز؟
-نتیبلممن یبمیبل مدیبمیی..
-
جانم متوجه نشدم؟
-فکر کنم اگه اون طناب را از دهانش بیرون بیارید بتونه جوابتون رو بده...ما اومدیم تا ببینیم راه علاج چاقی اسپراوات چیه تا الساعه درمانش کنیم؟
-نم...نم...نم منخوام...
-چی میگی ؟صبر کن...
-میگم من الان نمیخوام معالجه کنم فقط میخواستم راهش رو بدونم....
-نترس..عزیزم..نترس بابایی...هیچی نیست...نترس
این شفادهندگان بودند که داشتند وی را دلداری میدادند ولی گوش وی بدهکار نبود.
-نه...من دوست ندارم...
-تانکیان اجازه میدهید که از راه خودمون استفاده کنیم؟
-راه خودتون..ولی آخه...
-نترسین...هیچ خطری نداره فقط سر عقل میاد..شفادهنده اسمیت امادهاین؟
-بله قربان...
-پس یک ...دو....سه...حالا
و دو شفادهنده همزمان با هم با کمال سخاوت با چماقهای خود به سر وی ضربه زدند.
-تانکی جون؟
-جونم؟
-از اون بال کفتر میایه...
-نمنه؟
-یک دونه ولدی میایه!!!
-خب فکر کنم غملیات ما با موفقیت انجام شد موافقین شفادهنده اسمیت؟
-بله فکر کنم درست جواب داد...اسپراوات عزیز آیا مایلین که ما الان نسبت به کوچیک کردن شکم شما اقدام کنیم؟
-اسپراوات چیه اسمیت جونننننننننننننننن؟بگو اسپی!آره معلومه که آمادهام..احساس میکنم یه کم خیکم از فرم خارج شده...
تانکیان و شفادهندهها به هم خیره نگاه کردند و اینجوری شدند:
-
-بسیار خب آقای تانکیان شما میتونید برید و فردا صبح بیاید دنبال خانم اسپروات..
-باشه....ولی مشکلی پیش نمیاد؟
-نه..نترسین..ما مدتهاست منتظر خانم اسپراوات هستیم.
سپس شفادهندهها نگاهی اینجوری
به هم کردند.
-باشه پس من میرم..اسپراوات جون کاری به من نداری؟
-نه فقط خیلی وقته میخواستم یه چیزی بهت بگم...
-چی؟بفرمایید.
-سیا کچک جان جان تو منو دیوانه کردی!!!
شفادهندهها:
-
تانکیان:
-همه رو ساحره میگیره ما رو دیوانهساز
اسپراوات گفت:
-عزیزم چیزی گفتی؟
-من!!!نه عیزیم.حالا بعدا سر این موضوع با هم صحبت میکنیم.باشه؟فقط بهم قول بده بگذاری شکمتو کوچیک کنند..باشه؟
-باشه عزیزم..برام گل بفرستی ها!
دوباره شفادهندهها:
-
تانکیان:
-ولدی بیا منو بکش!!!!ولدی بیا منو بکش!!!
-با من بودی؟
-نه...نه...حتما برات گل میرستم..بای بای...
-بای بای عشق من...
تانکیان:
-
سپس یکی از شفادهندهها به اون یکی گفت:
-شفدهنده اسمیت شما آماده هستی؟
-بله...با کمال میل...
-بسیار خب..اسپراوات جان بیا بریم....
و این داستان ادامه دارد....