هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۹:۰۳ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۵

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
در جستجوی هروکراکس

آلبوس درست مثل دیونه ها داشت اطافش رو نگاه میکرد . هنوز تو کف بود که چطوری اون شیعی با ارزش رو بردن . ولی خوب کف کردن زیاد هم برای محیط زیست خوب نیست برای همین از پشت صحنه اشاره کردن به جای کف کردن آلبوس به دنبال یه راه چاره باشه .

یهو همه جا تاریک میشه. در کمد آلبوس یهو باز میشه. یه باریکه نور نقره ای عجیبی از درز در کمد میزنه بیرون

منیروا: اه آلبوس. برو مهتابی رو خاموش کن

آلبوس: مهتابی نیست که . قدح اندیشه ست

منیروا: هر چی هست خاموشش کن میخوام بخوابم . دزد که نمیتونی بگیری. حد اقل مزاهم خواب ما نشو

آلبوس:

در یک لحظه یه لامپ کم مصرف بالای سر آلبوس روشن شد و باعث شد منروا با یه چماق بزنه تو سر آلبوس

آلبوس:

دقایقی بعد باز آلبوس|: فهمیدم .

منیروا: چیرو؟

آلبوس: فهمیدم چطوری اون شیع با ارزش رو از ولدمورت پس بگیریم

منروا: چطوری؟ چطوری ؟

آلبوس: خیلی راحته کافیه یکی از هروکراکس هاش رو بدزدم . بعد میتونیم با هم معامله کنیم

منیروا: پیره مرد دیونه. نصفه شب زده به سرت؟ بگیر بخواب تا فردا صبح که بیرن وزارت خونه به کاراگاه ها خبر بدیم

آلبوس: من این حرف ها حالیم نیست همین الان میرم دنبال هروکراکس و با گفتن این حرف فورا رفت چوبدستیش رو آورد و با همون لباس خواب گل دار صورتیش غیب شد

تا دامبلدور غیب شد یه نامه اومد برای منیروا

متن نامه:

تنها راهی که میتونی این شیع با ارزش رو پس بگیری اینه
باید به ما بگی دامبلدور شب که میخوابه ریشش رو میگذاره زیر لحاف یا روی لحاف
امضا : آنی مونی

پی نوشت: این نامه در عرض 5 دقیقه به طور خود به خود نابدو میشد



Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۸:۵۱ دوشنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۵

جوزف ورانسكي


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۹ سه شنبه ۱۴ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۵۹ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۴۰۰
از دارقوز آباد !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 916
آفلاین
دامبل بعد از مدتی فکر کردن متوجه می شه در این موقعیت خطری چوبدستی اش رو توی جا چوبدستی ! ( بر وزن جا کفشی ) گذاشته و حالا هم نمی تونه بره و بیارتش چون مطمئن بود یه کسی تو اتاقه !
آلبوس :
مینروا : چی شده ؟
آلبوس : چوبدستیم رو جا گذاشتم !
مینروا : امان از دست تو مرد !
آنی مونی که اون زیر دیده بود موقعیت عالیه کمی فکر کرد و بعد از زیر تخت پرید بیرون !
آلبوس و مینروا :
آنی مونی :
آلبوس : تو ایجا چه غلطی می کنی ؟ الان سوسکت می کنم !
آنی مونی : آلبوس اوضاع فرق داره الان من چوبدستی دارم و تو نداری !
آلبوس : آنی جان غلط کردم ! فقط می خواستم بپرسم شما امشب اینجا چه کاره مبارکی می کنید ؟
آنی مونی :
آلبوس :
آنی مونی :
آلبوس :
آلبوس و مینروا نمی دونستن چکار باید بکنن . این آنی مونی هم خیال رفتن نداشت و آنجا تلپ بود !
نیم ساعت بعد :
آلبوس :
آنی مونی : آلبوس جان ما خوابیدیم یه ربع دیگه منو بیدار کن !
یک ربع بعد :
آلبوس : آنی جان ! پاشو !
آنی مونی : خوب ممنون که بیدارم کردی حالا صبر کن ! آنی مونی دست کرد زیر بالش آلبوس و شئ مورد نظر را برداشت و گفت خدا حافظ ! من باید اینو ازتون می دزدیدم ! من رفتم !
آلبوس : اونو نبر دیگه !!
آنی مونی :
آلبوس :
آنی مونی : خداحافظ زوج خوشبخت . و غیب شد !
آلبوس و مینروا : .
آلبوس باید هر طور شده آن را پس می گرفت !

________________________
ادامه دارد !



Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۸:۴۵ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۸۵

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
آنی مونی زیر پتوی آلبوس و ایناست و داره سعی میکنه قد درازهش رو یه جوری اون زیر مخفی کنه آلبوس و منیروا تصمیم میگیرن از روی تخت بیان پایین و خوب اتاق رو جستجو کنن آنی مونی بدبخت بیچاره ی فلک زده هم زیر پتوی گیر کرده بود که هر لحظه احتمال داشت از جاش برداشته بشه (توجه داشته باشین آلبوس و منیروا به خاطر هوش سرشارشون توجه ای به این نکتا ابتدایی ندارن که چرا زیر پتو بیش از حد قلمبه شده

ناگهان یه فکر ارزشی به مغر آنی مونی رسید
آنی مونی در حالی که یاد نجینی افتاده بود شروع کرد به خزیدن به سمت انتهای تخت تا در یک حرکت انتهاری از اون ته بره زیر تخت

در حالی که سعی میکرد حرکات نجینی رو وقتی داره از پشت به یه محفلی نزدیک میشه به خاطر بیاره و اون ها رو تقلید کنه به سمت انتهای تخت روان شد
البته توجه داشته باشن چون آنی مونی مدیر باشگاه فرهنگی ارزشی پوپیتره و در کل آدم ورزشکاریه (زهی خیال باطل=عمرا) و به حرکتا ژیمانستیکیوس کاملا آشناست به راحتی این کار رو کرد و بدون جلب توجه آلبوس و زنش ( دو تا آدم چقدر میتونن گیج باشن؟ ) رفت زیر تخت

آلبوس و منیروا از تخت اومدن پایین و اول از همه کمد خالی شده و لباس های پخش زمین رو دیدن ( یعنی روی تخت بودن این ها رو ندیده بودن؟ به ریش مرلین ارتفاع لباس ها 2 متر بود خودم متر کردم)

منیروا خیلی آروم گفت: آلبوس دزد اومده؟
آلبوس: دزد ؟ تو خونه ی دامبل؟ اونم تو اتاق خواب دامبل؟
این ها حتما یه گروه از مرگخوار های حرفه ای تعلیم دیده بودن که تونستن از اقدامات امنیتی من عبور کنن و به اینجا برسن

منیروا: اقدامات امنیتی؟ منظورت همون قفل مشنگیست که جدیدا گذاشتی رو در؟

آلبوس: اهم اهم اهم

منیروا:

منیروا: حالا چی میخواست بدزدن؟

آۀبوس یه نگاه به اطرافش میندازه و تنها چیز های ارزشمندی که تو اتاق میبینه منیروا و تامالبی بودن

آلبوس نگاهش رو تامالبی ثابت میمونه اون ها دنبال تامالبی بودن بچهی آلبوس عزیز آلبوس هروکراکس آلبوس

ادامه دارد

توجه داشته باشن مونتاگ از زیر تخت داره رد نگاه آلبوس رو میگره و به مکان اون شیع ارزشی و همه پی میبره


ویرایش شده توسط آناکین مونتاگ در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۱۹ ۱۹:۰۴:۳۵


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۲:۴۵ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۸۵

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
یکی از سیاهی ها :
- ای بابا اینم شانسه ما داریم چرا ریششو اینجوری کرد !
دومی : اشکال نداره ! فعلا باید دونبال اون شی بگردیم .
بلافاصله دو سیاهی شروع به گشتن میکنند .

مدتی بعد !

سیاهی اول در حالی که تمام لباسای مینروا رو ریخته زمین از گنجه میاد بیرون .
اولی : اینجام که چیزی نبود .
هر دو سیاهی به شدت به فکر فرو میروند به صورتی که این فکر کردن مدتها بود که در خانه دومبول اینا انجام نشده بود بنابراین بی سابقه تلقی میشد .
یه دفعه یکی از سیاهی ها به اون یکی زد :
- آخ !
- میگم زاخی ! فهمیدم اون شی کجاست ! فکر کنم آلبوس زیر سرش گذاشته نگاه کن !
هر دو سیاهی به بالشت آلبوس خیره میشن و متوجه وجود شی ای مشکوک در زیر بالشتش میشوند !
زاخی : خوب آنی من چی کار کنم ؟
آنی مونی : برو بیارش دیگه !
زاخی

یک ربع بعد !

- ارباب ... دومبول .... هری .... ( هم وزن => سنگ ... کاغذ ... قیچی ! )
آنی مونی : اااااه !
زاخی

چند لحظه بعد

- خررررر ... پوففففف ... خررر .... پوففففففف !!!
آنی آروم وسط تخت رفته و بین آلبوس و مینروا قرار گرفته بود که هر دو به خواب عمیقی فرو رفته بودند .
آنی
زاخی : خوب بجنب دیگه اون شی رو بکش بیرون !

آنی مونی دستاش رو دراز کرد و به سمت شی برد . تقریبا میتوانست خنکی آن را بر روی نوک انگشتانش لمس کند . آنی آروم به دومبول نگاه کرد و بعد اینکه مطمئن شد دومبول کاملا خواب میباشد شی رو آروم بیرون کشید . اما ناگهان دومبول قلتی زد و اومد روی آنی مونی !
آنی مونی !
آلبوس همینجوری که خواب بود آروم دستاشو حرکت داد و دور گردن آنی مونی انداخت !
آنی مونی : ای بابا عجب شانس بوقی دارم !
زاخی : خوب من دیگه برم دیگه اینجا کاری ندارم ! شاید بعدا ببینمت ! البته نمیتونم قول بدم

زاخی اینو گفت و سه سوت تبدیل به خفاش شده و محل رو ترک گفت .
در همون لحظه آلبوس به حرف اومد :
- مینروا ! چرا تو ته ریش داری !
آنی مونی سعی کرد صدای مینروا رو تقلید کنه ...
- اامممم آلبوس الان تو خوابی چیزی نمیفهمی بگیر بخواب !
آلبوس : چرا صدات اینجوری شده ؟
آنی : اممم الان خوابم صدام دورگست !
در همون لحظه صدای مینروا بلند شد :
- آلبوس داری با کی حرف میزنی ! ببینم نکنه ... !!!
آلبوس : با تو دارم حرف میزنم دیگه !
مینروا : من که خوابیدم !

در اون لحظه کله آنی مونی تنها با وحشت به سمت آلبوس و مینروا در نوسان بود .
آلبوس : مینروا چرا سرت توی دست منه ولی صدات از اون ور میاد !
مینروا : میگم آلبوس چرا تو بوی همیشه رو نمیدی ؟ تو که هیچ وقت ادکلون به خودت نمیزدی !
آلبوس : ها ؟

بلافاصله آنی مونی به زیر پتو شیرجه میزنه تا از دید مینروا و آلبوس پنهان بمونه . در همون لحظه چراغای اتاق روشن میشه !
آلبوس : مینروا ! حواستو خوب جمع کن امشب اینجا یه خبراییه !
مینروا و آلبوس




ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۵:۲۲ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۸۵

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۲ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۰۶ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
از درون مغاک!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1130
آفلاین
-هیـــــــــس....یواشتر!
-من یه نور دارم میبینم...بیا برگردیم خطرناکه!


دو ساعتی بود که خانواده ی دامبلدور متشکل از آلبوس، مینروا، آنیتا و آرتیکوس به خواب شیرین جادویی رفته بودند.
دو سایه ی مشکوک در خانه ی خانواده ی دامبلدور گام های بدون صدایی برمیداشتند.

پنجره ی آشپزخانه باز بود و وزش باد شدید و به دنبال اون حرکت پرده حکایت از هوای به هم ریخته و جریانات ناگواری که امشب در این خانه اتفاق می افتاد، داشت!

-ارباب گفت کجاست؟
-گفت طبقه ی دوم اتاق آخری!
-خب پس دنبالم بیا!


**چند دقیقه ی بعد-طبقه ی بالا**

-همین اتاقه...من لگد میزنم به در تا بشکنه...بعد تو میری تو و اون چیزی رو که ارباب دنبالش بود رو برمیداری!
- ....خیلی ببخشید ولی اگر دقت کنی رویه در نوشته "اتاق خواب آلبوس و مینروا"!!!...به نظرت این کاری که گفتی یه کم برای این اتاق خطرناک نیست؟!!

در یک حرکت انتحاری سوالی در ذهن یکی از دو سایه ی مشکوک به وجود میاد...

-به نظرت برای چی رویه در اتاق نوشته "اتاق خواب آلبوس و مینروا"؟!
-نمیدونم ولی مطمئنم آخر این داستان معلوم میشه!....حالا دوست من! بیا به درون اتاق قدم بگذاریم و ذن دمدمی و لوند ماجرا رو دنبال کنیم!!



دو سیاهی به درون اتاق قدم میگذارند...

تختخواب آلبوس و مینروا دقیقا روبروی در اتاق قراره داره و اولین چیزی که توجه دو سیاهی رو به خودش جلب میکنه اینه که بفهمن آلبوس ریشش رو روی پتو گذاشته یا زیر پتو!!!

-نظرت در مورد اینکه یه نوری به چوبدستیمون بدین و بفهمیم که آلبوس ریشش رو روی پتو میزاره یا زیر پتو چیه؟!
-منم دیگه هیچی برام مهم نیست...من حاضرم سرم بره ولی این راز مهم رو بفهمم!


بدین صورت دو سیاهی شروع به رقم زدن ماجراهای ناگوار و البته جذابی در خانه ی خانواده ی دامبلدور میکنند!


در همین لحظه آلبوس در تختخواب خودش تکونی میخوره و ریشش در حالتی بین زیر و روی پتو قرار میگیره!!!

---------------------------------------------------------------------------
آخه ارزشی بازی تا چه حد؟...آخه خاله بازی تا چه حد؟
بیایید کمی ارزشی بازی ها و خاله بازی ها را کنار بگذاریم و با همکاری و همیاری به یکدیگر تاپیک "ماجراهای دامبل و خانواده" ی خوبی داشته باشیم!!



Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۲۳:۴۹ جمعه ۱۰ شهریور ۱۳۸۵

آناکین  استبنز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ دوشنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۲۳ جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۸۵
از زیر سایه ی ارباب لرد ولدومرت کبیر
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 329
آفلاین
چند روز گذشت

دراکو و انیتا هر چی بیشتر وصیعت نامه ی دامبلدور رو میخوندن بیشتر گیج میشدن یه چیزیش ناقص بود
یه شب که دراکو تک و تنها توی اتاق پذیرایی خوابش برده بود یه صدای عجیبی شنید
درین درین درین
با تعجب از خواب بیدار شد . صدا خیلی آزوم بود ولی از طرف آشپزخونه میامد. دراکو خیلی آروم رفت به سمت آشپزخونه ولی چون خوابش میامد بین راه پاش خورد به یه چیزی و صدا داد
پاق
یه نفر خودش رو غیب کرد. دراکو دوان دوان رفت تو آشپزخونه. در یخچال باز بود بقایای قرمه سبزی دیروز ظهر هم که توسط فردی مشکوک خورده شده بود روی زمین جلوی یخچال دیده میشد
دراکو با تعجب به یخچال نگاه کرد . یه تار موی سفید بلند روی ظرف قرمه سبزی بود
دهن دارکو از تعجب باز مونده بود . کم مونده بود فکش ولو بشه رو زمین
خلاصه یه صدای گریه ی بچه دراک رو به حال طبیعی برگردوند

آنیتا در حالی که تامالبی رو بقل کرده بود وارد آشپزخونه شد تا یه چیزی بده بچه کوفت کنه صداش خفه شه
دراکو رو سر صحنهی جرم دید و یه فکر بده بده بده بد کرد

فکر آنیتا: دراکو قرمه سبزی رو خورده

خواست یه چماغ تو سر دراکو خورد کنه که دراکو به یه چیزی نو یخچال اشاره کرد. آنیتا شروع کرد به جیغ زدن . یه تار ریش باباش تو یخچال بود

آنیت همینطور جیغ میزد و میگفت : بابای بابای بابای

دارکو هنوز تو کف بود. دامبلدور مرده . موقع دفنش هم دارکو خودش اونجا بود. تک تک ریش هاش رو هم شمرده بود همه سر جاشون بود. چند تا کاراگاه هم که از قبر دامبلدور محافظت میکردن. امکان نداشتکسی بتونه به ریش دامبلدور دست پیدا نه غیر خودش. دامبلدور هم که مرده بود. آیا واقعا مرده بود؟ اون ریش چیز دیگه ای میگفت
ولی دراکو خودش مرده ی دامبلدور رو دیده بود. اون زمان که تو قبر میگذاشتنش 100% مرده بود ولی حالا... زنده شده بود؟ چطوری؟ این که غیر ممکنه.... نه غیر ممکن نیست.
دراکو شانس آورده بود که اون شب داشت قبل از خواب کتاب 6 هری پاتر خونده بود و رسیده بود به فصل هروکراکسس ها

دامبلدور هروکراکسس داشت؟ یه تیکه از روحش رو توی چیزی گذاشته بود؟ تو چی؟ دامبلدور که کسی رو نکشته بود پس چطور روحش رو دو تیکه کرده بود؟ یه تیکه از روح رو تو چی قرار داده بود؟

دراکو تو عالم خودش بود که یهو صدای تامالبی بلند شد . بچه از دست آنیتا خته شده بود . چون آنیتا همش دات جیغ میزد و گریه میکرد

دراکو به تامالبی نگاه کرد . تنها چیزی کهبه دامبل ربط داشت از یه گوشت و خون بود . پس ممکن بود یه روح هم داشته باشن؟

آیا تامالبی هروکراکسس دامبلدور بود؟



Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۹:۴۱ شنبه ۴ شهریور ۱۳۸۵

پیمان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۲۹ جمعه ۲ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۵۸ شنبه ۳ اسفند ۱۳۸۷
از اگه فهمیدی به من هم بگو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 27
آفلاین
اين اولين ايفاي نقش منه ببخشيد که اين همه خز شد
--------------------------------------------------------------
پاق
اين صداي لامپي بود که از روي مخ دراکو ترکيد
دراکو: انيتا کجاييي که وارث البوس رو کشتن
ملت:
آنيت:
گروه ضربت:
انيت:اومدم همسر عزيزم
کريچر:نهههههههههههههه اومدم عزيز دل برادر(کريچر و خاله بازي)
گروه ضربت:
ملت: اومديم اي وزير مردمي
دراکو: انيتا جون دست منو بگير(با لهجه تارزان)
پق
همه:
پق
آنيتا: اينجا کجاست؟
دراکو: خونه شما
آنيتا:
دراکو: ما الان طبقه 3+1 هستيم
آنيتا: ميشه بگي تو وصيت نامه دديم چي نوشته بود؟
دراکو: نوشته بيد: من آلبوس دامبلدور بزرگترين ثروتم رو به کسي مي دم که بتونه از اين هفت خان عبور کنه
آنيتا: خب چرا معتلي؟ 2تا رو که مي دونم بقيش چيه؟
دراکو:
پق پق پق پق پق پق پق پق پق پق پق پق پق .................

ادامه دارد....


ویرایش شده توسط كاساندرا تريلاني در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۴ ۱۱:۱۷:۳۸

<div style="border: medium none ; margin: 0pt -163px 0pt 0pt; padding: 0pt; overflow: visible; position: absolute; right: 100%; top: 0px; height: 163px; width: 163px; background-image: url(http://www.jadoogaran.org/images/spoil.gif); background-repeat:


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۷:۱۶ جمعه ۳ شهریور ۱۳۸۵

هوكيold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۳ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۹
از مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 269
آفلاین
کریچر: هوووم، ملت، سیگارش خیلی خوبه، دراکو به افتخار این که این از شیکم تو در وامد بیا یه پک بزن.
دراکو روی زمین در حال جمع کردن و بلعیدن دوباره غذاهائیه که از شیکمش بیرون ریخته!
و بعد، وقتی به خودش میاد و متوجه کریچر میشه، می پره سمتش و کاغذ رو از دهنش بیورن میاره و با یه مشت اونو نقش زمین میکنه. از گوشه چشم یه نگاه مشکوکیوس بهش می ندازه و طبق چیزایی که دوربین بیمارستان نشون میده، مشاهده میشه که کریچر هم یه نگاه مشکوکیوس به دراکو انداخته.
دراکو طی یک حرکت انتحاری و بعد از اینکه توی یکی از اتاقا رو چک می کنه و می بینه که خالیه،کاغذ وصیت نامه رو که حالا نصفش خاکستر شده رو می ندازه توی یکی اتاق، روی یکی از تختا!
ملت حیرت می کنن.
دراکو با آه و ناله داد می زنه: تک وصیت نامه سوخت، پس بذار بیمارستان بسوزه! اوهو اوهو اوهو اوهو...
ملت همون جوری حیرت زده مونده‌ن.
تخت آتیش می گیره و کلا آتیش سورزی خطرناک تر میشه، از توی اتاق صدای جیغ و داد میاد. یه نفر در حالیکه آتیش گرفته و داره هی به خودش می کوبه می پره بیرون.
دراکو سفید میشه. یعنی رنگ پریده تر از همیشه میشه: ا... مگه اتاق خالی نبودش؟
کریچر روی زمین: من دیدم، از توی سوراخ روی دیوار بغلی پریدش بیرون.
دراکو با وحشت به فرد نگاه می کنه و با همون وحشت هم متوجه میشه جریان چیه: این جا سنت مانگوئه منو اوردین؟
ملت با سر تایید می کنن.
فرد مجهول الحال میدوه و خودش رو از پنجره می ندازه پایین توی حوض بیمارستان!
کریچر زیر لب: بیچاره گیلدی...
در همین احوالات ملت متوجه میشن پرستار پشت پیشخوان داره شماره میگیره: دی دو دو دو دی دو دو
دراکو: خانم کجا رو می گیرین؟
پرستار: آتیش نشونی.
دراکو: اون که سه رقمیه.
پرستار: نه این مال بیمارستانه.
دراکو: اینجا از اون چیزا نداره فشار بدیم آتیش نشونی بیاد؟
پرستار: نه آقا... حالا هم مزاحم نشو... ا. الو؟ سریع نیرو بیارین، آتیش آتیش!
ملت که راز ترس و نگرانی و حیرت خشکشون زده هنوز مونده‌ن تو بیمارستان. آتیش به اتاق بغلی هم سرایت کرده و سه چهار تا مریض در حال فرار از بیمارستانن.
صدای نعره‌ای ارزشی: من تو رو می کشم.
و فردی معلوم‌الحال از تاریکی پیدا میشه و با چهره‌ای خونین، چاقو به دست به سمت کریچر میره: تو باعث شدی من حیثیتم رو تو این بیمارستان از دست بدم... خرچ... تو منو بی اعتبار کردی... خرچ... تو باید بمیری... خرچ (کپی رایت از پست بلیز در تاپیکی مجهول در اسلی!)
همه سرها برمیگردن سمت صدای ارزشی و دکطر پروفثور حصن مستفا رو می بینن که در حال جر دادن و تیکه تیکه کردن کریچره!!
بـــوم
دو در در انتهای A سالن از حدقه در میان و یه سری آدم شیلنگ و کپسول به دست میان تو و با هیکلی محتاط و خمیده سمت قسمت آتیش گرفته حرکت می کنن.
ملت کماکان در حالت حریت به سر می برن.
بــــوم
دو در در انتهای B سالن از حدقه در میان و یه سری آدم با باتون و سپر شفاف(شیشه ای؟!) و لباس و نقاب سراسر سیاه، و یه تفنگ گنده که به پشتشون بسته ن و یه سری آمپول بیهوشی و آرامش بخش و واکسن های دیفتری کزاز و ایدز و سارس و طاعون و آ.ب.ث و سی.بی.سی و سی.ان.ان و بی.بی.سی و آسوشیتدپرس، و تعدادی نارنجک به کمر و کپسول گاز بیهوشی و اشک آور و فلج کننده و ارزشی ساز و گاز خردل
ملت همچنان مات و وبهوت نگاه می کنن. دکطر در حال حسابرسی کریچر، این بار با مشت و لگد و کله و شیکم هستش و به جز او، همه حواسا، حتی کریچر متوجه مشکوکان تازه وارده.
7 نفر از افراد مشکوک به سرعت سمت دکطر میدون تا حسابش رو برسن و در حال دویدن باتون و دستبندشون رو حاضر می کنن. بقیه می ایستن، باتون هاشونو غلاف می کنن و تفنگا رو از غلاف بیرون می کشن و سمت ملت نشونه می گیرن. یکی از اونا با صدایی رسا و خشانت بار رو به پرستار: کدومشون عامل اتیش سوزیه؟
پرستار به دارکو اشاره می کنه.
( در این احیان، صدایی بس ارزشی زمینه فضا رو پر می کنه: هیــــس، فیـــش... و هر بار که این صدا به گوش میرسه احساس میشه مقداری از هُرم(کلمه پیچیده ایه، خودتون رو خسته نکنین) گرما کم میشه!)
سه نفر از نیروهای مشکوک تفنگا رو غلاف می کنن و باتون ها رو از غلاف بیرون می کشن و سمت دراکو دو می کنن(ورژن جدید دویدن) و در حالی که باتون ها رو تو هوا می چرخونن با سرعتی وحشتناک نردیک می شن به دراکو.
پـــــاق


به سراغ من اگر می آیید، نرم و اهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من...


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۲۰:۵۲ چهارشنبه ۱ شهریور ۱۳۸۵

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
کریچ بدون توجه به نیروهای وزارتی خیز برمیداره و مثل یک عدد باک بیک خشمگین میپره روی دراکو ! دراکو در حالی که جیغ و داد راه انداخته :
- آی مردم وزیرتونو کشتن ای خداااا به دادم برسید این جن هاره !
بلافاصله نیروه های وزارتی مداخله میکنند تا کریچ رو از دراکو جدا کنند . در همون لحظه کریچ احساس میکنه که همه جا تاریک شده و همه وزارتی ها اونو محاصره اش کردن و قصد دارن اونو تا حد مرگ با چوبدستی هاشون مورد عنایت قرار بدهند .
- آخ اوخ ایخ !
اما درست همون لحظه که کریچ از تقلا کردن ناامید شده بود و خودشو در مورد چنین ضربات بی رحمانه ای تسلیم کرده بود و جز سیاهی چیزی نمیدید ناگهان احساس کرد که نوری از سوراخی مجهول چشمش را میزند !
نیروهای مردمی و عزادار دومبول صغیر وارد عمل شده بودند و بین آنها و وزارتی ها درگیری به وجود آمده بود . آنها همانطور که اغتشاش ایجاد میکردند شعار میدادند :
- دونستن وصیت نامه دومبول حق مسلم ماست !
در اون میا مینروا بخوبی دیده میشد که چادرشو دراورده بود و با چرخوندن آن در بالای سرش بقیه رو راهنمایی میکرد .

پیش کریچ

کریچ به صورت اسلومشن سرشو چرخوند به صورتی که تمام موهاش ( جنم مگه مو داره ؟ ) رو هوا چرخید و در اون میان دراکو رو دید که چهار دست و پا داشت از لای پاهای جمعیت عبور میکرد .
دراکو : ببخشید ساحره محترم لطفا پاتونو باز کنید وزیر اسبق سعی داره از این معرکه فرار کنه و الان باید از اینجا عبور کنه البته میبخشدا ! .
- ای بیشعور بگیر ! گیییییییش
دراکو
بلافاصله کریچ با دیدن این صحنه دست کرد توی رداش تا چوبدستیشو در بیاره اما بلافاصله متوجه شد که نه ردا داره نه چوبدستی به همین دلیل در یک حرکت انفرادی دستشو بالا گرفت و فریاد زد :
- دستهای گجت برس بداده این جن پژمرده !
بلافاصله دستهای کریچر بلند تر از حد معلوم شد و به سمت پاهای دراکو رفت و او رو از زمین بلند کرده و در هوا معلق ساخت !
دراکو : آیییییی منو بزار زمین دامنم رو هوا بر عکس شده
آنیتا از بین جمعیت فریاد زد :
- چند بار گفتم لباس مردونه بپوش ! هی بیا به لباسای من دست بزن ایییییش !!!
کریچ : حالا کجاشو دیدی ؟
کریچ همونجور که دراکو رو سر و ته نگه داشته بود شروع به تکون دادنش کرد تا دراکو محتویات درون شیکمشو بالا بیاره ! در اون لحظه کریچ بیش از هر زمان دیگری شبیه جن شده بود
دراکو : د... چرا اینجوری میکنی نکن ! بووووووووووااااا بوووووووواااا ... نکن من معدم ضعیفه ... بوووووااااا
اما کریچ مثل بچه ها که لج میکنن لبخند ملیحی زد و لرزش ها رو بیشتر کرد .
دراکو : بووووووووووواااااااااااااااااااااا
ملت در همان حال بی حرکت شده بودند و داشتند به دراکو نگاه میکردند که در حال بالا آوردن اجسام مختلفی همچون ! لوله اب ! لنگه کفش فرمون ، پای مصنوعی و....... بود تا اینکه ناگهان !
کریچ : آه یافتم !
کریچ کاغذ خیس ابی رو از اعماق شیکم دراکو پیدا کرده بود که روزگاری دراکو آن را جلوی ملت بلعیده بود . بلافاصله کریچ کاغذ را از روی زمین برداشت و آن را خوند . در آن میان دراکو انواع فحش های باناموسی و بی ناموسی و... رو به رخ این جن خانگی کشید که در نتیجه صداش گرفت و داشت خفه میشد تا اینکه سکوت برقرار شد . در اون میان تنها قیافه کریچ قابل رویت بود که با قافه ای همچون علامت تعجب به کاغذ خیره مونده بود بدین شکل
کریچ : ایول دونبال همین میگشتم !
کریچ اینو گفت و در مقابل چشمهای حیرت زده جمعیت مقداری توتون از توی جیبش دراورد و ان را روی کاغذ ریخت سپس کاغذ رو لوله کرد و اونو به لبش زد سپس فندکی رو دراورده و انتهای آن را روشن کرد .
ملت
کریچ : ایول دونبال همین کاغذه میگشتم احساس کردم که جنسش مرغوبه ! برای سیگار کشیدن مناسبه
ملت : ماااااااهااااااا الحق که کریچری !
مینروا : د... پس منتظر چی هستین وصیت نامه سوخت ! بگیریدش !!!
کریچ : ها ؟ چی ؟ وصیت نامه !!!


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۱ ۲۱:۰۶:۲۰



Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۷:۰۳ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۵

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۵ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۱
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 253
آفلاین
کریچ لبخندی از رضایت می‌زنه، بعد در حالی که چشاش از شیطنت برق می‌زنه، می‌ره روی صندلی کنار در اتاق عمل، می‌نشینه و انتظار می‌کشه...
دو دقیقه می‌گذره و کریچ حسابی تو افکار خودش غرقه، که یهو صدای داد و فریاد و جیغ و کتک کاری و هل دادن و زمین خوردن و شیشه شکستن و اینا به گوش می‌رسه...در دو دری بیمارستان ویژی باز می‌شه، و آنیت در حالی که از خشم سرخ شده و داره از گوشاش دود خروج می‌کنه، و در حالی که لباش از عصبیت داره می‌لرزه، می‌‌پره تو...دستاش رو که رگه‌های باریکی از خون روشون رو پوشونده، طرف کریچ می‌گیره و می‌دوه طرف کریچ بدبخت که از شدت ترس رنگ پریدئه و رفته توی صندلیش...!
آنیت با صدای دورگه ای فریاد می زنه: دراک من کو...؟! دراک من رو کشتی ...؟دراک من کوووووووووو..؟
شپلخ...!
یه سیلی محکم می‌زنه تو گوش کریچ و کریچ یه چند متری پرت می‌شه اون ور و با کله می‌ره توی از اون تابلوها که یه زنه یه انگشتش رو گذاشته روی لبش...!
پرستار پشت پیشخوان که از این حرکت انسان ندوستانه و خشن و به هم خوردن سکوت بیمارستان ناراحت شده ، یه جهشی از پشت پیشخوان می کنه و می ‌ره جلو آنیت که داره تک تک در اتاقا رو باز می کنه می‌ایسته و با صدای بلند می گه:خانم محترم...لطفا بفـ_
شپلخ...!
پرستار یه شمت درست و حسابی می خوره،روی زمین ولو می شه و بعد بیهوش می شه...!
آنیت که از این حرکت خودش خیلی خوشش اومده، دوبراه می‌ره طرف کریچ_که دورسرش ستاره می چرخه_ و فریاد می زنه:دراک من کو...؟؟
ناگهان صدای آرومی درست از اتاق بغل انیت میاد: آنیت...!بیا که دراکت رو کشتن...!
آنیت با شنیدن صدا یه لحظه خشکش می‌زنه، بعد با یه لگد در رو باز می کنه، و با پروفسور حسن مصطفی روبرو می شه که چن متر اون ور تر، روی دراک بدبخت خم شده و میخ واد شکمش رو پاره کنه...!
آنیت یه لحظه فکر می‌کنه دکتر می خواد بکشتش، در نتیجه جلو می‌پره و طی یه حرکت آرنجی، محکم آرنجش رو می‌کوبه طرف راست صورت دکتر...!
دکتر خرخری می کنه، بعد روی زمین میفته و از حال می ره...!
انیت زیرلبی می گه:مرسیخ ودم...!چه حرفه ایم ها...!نه دراک...؟
بعد یادش میاد که توی چه موقعیت حساسی قرار داره...یه ردای سفید و یه مقنعه ی سفید ازت وی جیبش در میاره، اونا رو می‌پوشه، و مقتعه(مغنعه؟) ش رو تا روی صورتش می کشه پایین، سرش رو می ندازه پایین و از یه طرف برانکاردی که دراک روشه، می گیره و هلش می ده...!
دراک هم که از نقشه ی آنیت با خبر شده، شروع به آه و ناله می کنه...!
اونا دو تا با هم از اتاق خارج می‌شن . در یک لحظه ی وحشتناک، با یه لشکر آدم روبرو می شن شامل مریض و زخمی و معتاد و رو به موت و پرستار و دکتر و اینا...!
آنیت یه لبخند ملیح می‌زنه بعد روش رو بر می‌گردونه تا دراک رو به سمت پنجره هدایت کنه...!در همین احیان، یه جنبشی توی جمعیت حس می‌شه، و نگهبان های بیمارستان به همراه یه سری پلیس و ارتشی(منظور وزارتی...!) راه باز می کنن وو می‌پرن تو اتاق...!
فرمانده ی وزارتی ها: ایست...!وزارت...!
آنیت در جا خشکش می ‌زنه، بعد بر می‌گرده طرف فرمانده، و با قیافه ای معصوم می گه:اوا...!شما از کجا اومدید..؟ببخشید می شه راه باز کیند ما بریم...؟این مریض ما یه کم مریض احـ_
فرمانده وزارتی ها می‌ره جلو، به دراک که داره دور خودش می‌پیچه نیگا می‌کنه و بعد یه قدم دیگه جلو می ره...
-:آخ....!
فرمانده خشکش می زنه...یه نگاه به پایین....و...بعله...!دکتر رو می بینه که زیر پاش داره له می شه...!
فرمانده:اهمیتی نداره...!
دوباره می ره جلو و بعد فریادی از تعجب م ی‌زنه: جناب وزیر اسبق، آقای دراکو مالفوی...؟
بعد یه تریپ تعظیم میاد...! بقیه ی وزارتی ها هم همین کار رو می کنن بعد سکوتی فضار رو در بر می گره...!
دراکو که از این همه احترام به وجد اومده، با غرور می گه:بله ...خودم...خوب...حالا لطفا دنبال من بیاین...!
بی توجه به این که قراره وانمود کنه درد داره،پا می شه، یه تابی به شنلش(!) می ده و از اتاق خارج می شه...بعد به کریچ که حالا داره زیر دست و پای ملت منتظر بیرون اتاق له می شه، اشاره می کنه، و با لحنی پر از تنفر می گه:بگیریدش...قاتل خودشه..............................................................!


ویرایش شده توسط -رونان- در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۳۱ ۱۷:۳۶:۵۶

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.