هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۴:۱۵ سه شنبه ۲ آبان ۱۳۸۵
#37

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 404
آفلاین
بچه ها کتاب های تغییر شکل خود را به گوشه ای پرتاب کردند و با حالتی متفکرانه به گوشه ای خیره شدند... ادوارد به آرامی پلک می زد و به امید پیدا کردن راه حلی برای انسجام بخشیدن به هافل، می اندیشید... سدریک سرش را میان زانوانش قرار داده بود و سخنی به میان نمی آورد... ورونیکا با حالتی عصبی به گوشه ای زل می زد و پس از گذشت چندین ثانیه سرش را بالا می آورد؛ لبانش را می گزید و دوباره به همان حال اولیه بازمی گشت... کوین ابروهایش را در هم کشیده بود، با این حال با بی تفاوتی به دور و اطراف خود خیره نگاه می کرد... لودو نیز از جایش برخاسته بود و عرض تالار عمومی هافلپاف را طی می کرد... صدای قدم های مکرر او همه را از خوابی سنگین بیدار ساخت و همین باعث شد که سرانجام این سکوت ابدی توسط اریکا شکسته شود... او با صدایی که لبریز از اعتراض بود، پرسید: ولی آخه چرا؟! ... مگه ما چی کم داشتیم؟! ... هر کدوم از گروه ها یه نمادی دارن. خب هافل هم نمادش سخت کوشیه... از طرفی ممکنه یکی از اعضای هافل هیچ ویژگی ای از گروه های دیگه رو نداشته باشه... پس چرا می خوان ماها رو از هم جدا کنن؟!
پروفسور اسپراوت با شنیدن صدای اریکا به خود آمد. چند قدم به طرف نزدیک ترین صندلی برداشت و سپس به آرامی روی آن نشست. سرفه ای برای صاف کردن صدای خود کرد. کتاب تغییر شکل دنیس را از روی زمین برداشت و آن را باز کرد. سرانجام در حالی که با بی تفاوتی به آن نگاه می کرد، پاسخ داد: فقط این چیزا نیست... دلیل مهم تری داره اما وزیر سحر و جادو اون رو نمی گه و فقط دستور داده تا گروه هافل برکنار شه... و در آخر این که بچه هاش با توجه به استعداداشون به گروه های دیگه منتقل شن ! ... برای این کار هم...
نفسش را در سینه حبس کرد و دیگر ادامه ی صحبتش را باز گو نکرد. آن را نیمه تمام باقی نهاد و بچه های هافل را در دانستن آن تنها باقی گذاشت. اما در این میان سامانتا که متوجه این قضیه شده بود، به نشانه ی مخالفت سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت: برای این کار هم چی؟! ... شاید این هم یه نقشه ست تا ما رو از هاگوارتز بیرون کنن بعد هم گروه های دیگه... این طور نیست؟!
پروفسور اسپراوت بدون هیچ لحن خاصی جواب داد: نه این طور نیست... اون ها برای این کار یه بازرس فرستادن و اون بازرس بعد از آخرین امتحانتون یعنی تغییر شکل از شما تستی کوچیک می گیره... بعد هم به جایی که باید فرستاده می شین، می رین... ولی... ولی من این کار رو قبول ندارم... !
اشک در چشمان همگی بچه ها و اسپراوت جمع شده بود. همه سعی در پنهان کردن احساسات خود داشتند، اما جداً که این کار بس دشوار می نمود. غم از درون آن ها را می آزرد و همچون امواجی سهمگین بر روحیه ی آن ها کوبیده می شد... احساس تهی بودن وجود آن ها را در برگرفته بود... چون همگی از این بابت مطمئن بودند که اگر استعداد دیگری داشتند در هنگام تعیین گروه به وسیله ی کلاه گروهبندی در همان قرار می گرفتند !
در همان لحظه سدریک سرش را بالا آورد. ابتدا به اسپراوت که با دستانش صورت بزرگش را پوشانده بود، نگاه کرد. سپس بریده بریده گفت: چرا... کلاه گروهبندی... این کار رو نمی کنه؟! ... یعنی بازرس... بهتر می تونه... استعداد های ما رو تشخیص بده؟!
پروفسور اسپراوت سرش را به علامت تاٌیید تکان داد و لب به سخن گشود: چون اگه کلاه گروهبندی روی سر شما قرار بگیره همون هافلپاف رو اعلام می کنه... چون خاطره ی هافلپاف همیشه در هاگوارتز باقی می مونه !
سپس بدون هیچ کلامی رویش را برگرداند و به طرف در گام برداشت. صدای گریه ی خفیف او به وضوح شنیده می شد و همین بر اندوه وجودی آن ها می افزود. بعد از آن همگی به یکدیگر نگاه می کردند؛ چون نمی دانستند مناسب ترین کلمه برای شرح آن احساسات کدام است !!!



نقد ناظر


ادامه خوبی بود بعد از شروع داستان
فضا سازیت تا حد قابل قبولی خوب بود ولی نکاتی داشت که میشد روش کار کرد و فضا سازی رو در داخل داستان بهترو پخته تر آورد.
توصیف حالات شخصیتها و مکان رو خوب کار کرده بود من که خیلی خوشم اومد

من یه نظری دارم حالا بعضی ها ممکن هست که مخالف باشند اونم این هست که من در بیشتر پستها رولی میبینم که پاراگرافبندی مناسبی ندارن و این باعث میشه خواننده زده بشه از خوندن پست چرا چون باعث خستگی شدنش میشه به نظر من بهتر هست حجم هر پاراگراف رو کم کنید مخصوصاً پاراگرا ف اول پست چون هم باعث نظم بخشیدن در پست شما میشه و هم اون کسی که میخواد پست شما رو بخونه زیاد خسته و زده نمیشه از خوندن و بر خلاف بیشتر جذب میشه

پست زیاد بالا پایین نداشت و میشه گفت بیشتر راکد بود و فقط در جاهایی که دیالوگ ردو بدل میشد کمی این راکدی از داستان از بین میرفت اما بعد از چند دیالوگ باز پست راکد میشد و اون جذبی که باید میداشت رو نداشت.

در هر حال ادامه خوبی بود آفرین

سدریک


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۸ ۲۲:۴۹:۲۷

اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۷:۰۴ پنجشنبه ۲۷ مهر ۱۳۸۵
#36

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 809
آفلاین
با سلام...داستان جديد شروع شد...اگر ميخوايد چيزهاي بيشتري در مورد موضوعش بدونيد ميتونيد به تاپيك مجلس سنامراجعه كنيد.
_____
_____________________________________

دانه هاي برف يك بار ديگر چرخ زنان روي پنجره هاي يخ زده مي نشستند؛ كريسمس نزديك بود...آخرين امتحان فردا صبح برگذار ميشد و بچه ها با حالتي رقت بار مشغول دوره كردن آن درس بودند. بچه هاي گريفيندور در برج خود به سر ميبردند، بچه هاي ريوان نيز در برج ديگر، اسليترينيها نيز در دخمه هاي خود مطالعه ميكردند و در آخر هافلپافي ها نيز در تالار خود واقع در زير زمين و كنار آشپزخانه ها نشسته بودند و هر كدام كاري ميكردند...در فضاي اتاق نوعي بي نظمي به چشم ميخورد، اگر چه در واقع اينطور نبود...اريكا در گوشه ي هميشگي خود نشسته بود و چيزهايي را به سرعت از روي كتاب ميخواند و هر چند دقيقه هنگامي كه سرش را از روي كتاب بلند ميكرد انگار كه از نفس كشيدن باز ايستاده بود...ورونيكا بر روي مبلي راحتي و دور از بقيه نشسته بود در حالي كه ابروهايش حسابي در هم بود هر پنچ دقيقه يك بار نفس بلند صدا داري ميكشيد و دوباره به كتاب ذل ميزد...سامانتا آشكارا اشك ميريخت و در حالي كه كتاب تغيير شكل را به گوشه اي پرت ميكرد اظهار كرد كه نبايد امتحان به اين سختي را آخر همه امتحانها ميگذاشتند...هلگا كه حدود "نه" دور كتابش را خوانده بود با مهرباني به سمت سامانتا رفت تا كمي او را دلداري دهد...دنيس در كنار پنجره ايستاده بود تا كسي چهره اش را نبيند، سينه اش بالا و پايين مي پريد و قلبش به سرعت ميزد و گونه هايش سرخ شده بود...با اينكه يك دور بيشتر نخوانده بود و احساس ميكرد كه بايد نگاهي ديگر به كتابش بيندازد، اما به محض اينكه چشمش به كتابي ميخورد حالت تحوع به او دست ميداد!!!(حال آنكه بهترين دانش آموز هاگوارتز نيز شده بود... ) لودو نيز با حسرت تمام در حالي كه به كوييديچ و ديگر خوش گذراني هايش فكر ميكرد مجبور بود كه روي زمين نشسته و وردي را به ذهن بسپارد...با اين همه چيزي كه به آنها قوت ميداد اين بود كه با پشت سر گذاشتن اين امتحان آنها كريسمس شادي را آغاز خواهند كرد. هر كدام از آنها قصد داشتند كه به نحوي تعطيلات خود را بگذرانند...سدريك تصميم داشت كه به فرانسه سفر كرده و دايي عزيزش را ملاقات كند. ادوارد تصميم داشت كه بيشتر تعطيلاتش را در خانه دوستش بگذراند و كوين نيز ميخواست كه تمام تعطيلات را فيلم نامه بنويسد؛ چون اين كار مورد علاقه اش بود...بچه ها در اين حالات به سر ميبردند كه به در تالار ضربه ي اندكي خورده و قيافه اي چاق و اندوهگين در ميان در ظاهر شد. بچه ها با كنجكاوي سرشون را به سمت او چرخاندند و وقتي كه او به طور كامل داخل شد و خود را بر روي كاناپه ولو كرد؛ بچه ها با كنجكاوي پرسيدند: چيزي شده پروفسور اسپروات؟!؟
اسپروات با قيافه اي فوق العاده غم زده شروع به حرف زدن كرد...حرفهايي كه اي كاش هرگز به گوش بچه ها نمي رسيد: بچه ها...چيز مهمي را ميخوام براتون تعريف كنم و اميدوارم كه عصباني نشويد و با اون خوب كنار بياييد. خب اول از همه بايد بگم كه من در اين موضوع هيچ نقشي ندارم و اونا فقط من رو فرستادن تا قبل از اينكه خودشون بيان و...من بايد شما را روشن كنم.
اسپروات با خود كلنجار ميرفت و انگار كه تيك عصبي گرفته بود. هانا كه حالا كمي نگران شده بود پرسيد: پروفسور چي شده؟؟لطفآ به ما بگيد.
اسپروات آهي كشيد و سعي كرد كه بر اعصابش مسلط باشه: بچه ها، وزارتخونه و مديريت تصميم گرفتن كه...يعني از خيلي وقت پيش تصميم گرفته بودند و...و حالا ميخوان اجراش كنند.اون...اونا ميخوان كه هاگوارتز از ايني كه هست قوي تر باشد و...و ميخوان كه براي اينكه گروهها جمع و جورتر باشد و به اين بي نظمي كمي نظم بدند...خواستند كه...كه اون رو...يعني گروه...اوه بچه ها...اونا ميخوان بچه هاي سخت كوش هافل رو از هم جدا كنند...
اسپروات ديگر نتوانست ادامه بدهد. چون بغضش تركيد و زد زير گريه...بچه ها كه منظور او را نفهميده بودند گيج به او ذل زدند...دنيس كه احساس ميكرد كه قرار است كه به دليل خنگ بودنشان از هاگوارتز اخراج بشن مضطرب پرسيد: ما رو ميندازن بيرون؟؟؟
اسپروات با سختي دماغش را كشيد بالا وگفت: نه بچه ها...اونا ميخوان كه هافل را از بين ببرند...هافلي كه اين همه سال قدمت داره و براي سازندش و بچه هايي كه توش هستن اينهمه ارزش و احترام دارد...ميخوان شما رو بندازن تو گروههايي كه ممكن است با اونا رقابت داشته باشيد و يا دشمن باشيد...اونا ميخوان شما رو از هم جدا كنند...
اما بچه ها كه آنقدر درس خونده بودند كه مخشون تاب برداشته بود()همچنان با صورتهايي تهي از احساس به سرپرستشون نگاه ميكردند:
اسپروات كه كفرش از اين همه توجه در اومده بود با تمام قدرت فرياد زد: براتون مهم نيست؟؟!ديگه همديگه رو خيلي كم ميبينيد...ديگه شايد تو يك كلاس درس نخونيد.چون كلاساي شما فقط با بچه هاي ريوان مشترك است...ديگر نميتونيد تو تالار با هم ديگه شوخي كنيد و بخنديد...ديگه خوابگاه مختلطي نداريد...ديگه اين روابط هافلاويزيتون از بين ميره و ديگه با هم متحد نيستيد و حتي ممكن است كه با هم دشمن بشيد.
گلوي اسپروات درد گرفته بود و بچه ها با اينكه تحت تآثير قرار گرفته بودند، اما هنوز خيال ميكردند كه به دليل زياد درس خوندن دارن خواب ميبينند. به همين دليل حرف هاي اسپروات براشون جنبه تفريح داشت.
دنيس: مگه تالاراي ديگه خوابگاه مختلط نداره؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
اسپروات: نه...فقط شما هستيد كه استثنايي و عجيب غريبيد.
ورونيكا: چرا هممون رو توي يك گروه نميندازن تا با همديگه باشيد!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اسپروات: چون همتون مثل هم نيستيد و بر اساس استعدادها تون شما را به گروههاي مختلف ميندازن...تازه اجتماع را نميشه يهو تو يك گروه زياد كرد...بايد بچه هاي ديگه شما رو قبول كنند...
در اين ميان ناگهان لودو گفت: اي كاش من برم گريفيندور....!!!
بچه ها كه انگار با اين حرف لودو به خود اومده بودند يكهو دلشون شور افتاد و هر كدوم فكري كاملآ متفاوت با ديگري به ذهنشون افتاد و هر كدوم سعي ميكردند افكارشون را در غالب جمله اي بيان كنند اما عاجز بودند....مثل اينكه اسپروت زمان مناسبي را براي گفتن اين مطلب انتخاب نكرده بود؛ چون بچه ها به طور كامل درسشون را فراموش كرده بودند....
_______________________
ميدونم كه امتحاناتشون قبل از كريسمس نيست اما ببخشيد ديگه....
خب من اينجوري دوست داشتم.فكر كنيد امتحاناي ترم اولشون است...




نقد ناظر

اول یه چیزی بگم دوستان پستهای قبلی نقد نخواهد شد و فقط از این موضوع جدید به بعد نقد خواهد شد

دنیس جان ممنون از موضوع جدیدی که دادی شروع خوبی بود چه از لحاظ فضا سازی و چه از لحاظ توصیف حالات شخصیتها خوشم اومد آفرین
سوژه رو تقریباً خوب شروع کرده بودی اما باز جای کار داشت و میشد با شاخ و برگ دادن بهش سوژه رو قوی و پر بار کرد
دیالوگها هم بجا آورده بودی در پست و این باعث شده بود که داستان رو جذاب کنه
بعضی جاها داستان رو به بی راهه کشیده بودی یعنی قسمتهایی تو پست وجو د داشت که بود و یا نبودن آنها فرقی به حال داستان نداشت .
ضعف اصلی پست این بود که خیلی شلوغ بود و باعث میشد آدم گیج بشه تو خوندنش این بر میگرده به پاراگرفبندی پست که باید بیشتر روش دقت کنی

اما باز جای تشویق داره آفرین


سدریک


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۵ ۱۷:۵۶:۴۶
ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۵ ۱۸:۳۳:۱۴
ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۱۰ ۲۲:۰۱:۰۱

قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۶:۱۱ دوشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۵
#35

هپزيبا اسميتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۴۸ چهارشنبه ۱ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۴:۵۱ چهارشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۸
از از جهندم سياه همسادتونم نمي شناسي؟؟؟؟؟؟
گروه:
کاربران عضو
پیام: 998
آفلاین
هپزيبا يهو خودش رو مياندازه وسط معركه
اريكا : خجالت بكش بچه اين چه وضعشه ؟
هپزيبا : واه مگه چي شده
آناكين : هيچي فقط تو پردي وسط داستان
هپزيبا چپ چپ نيگاه ميكنه به آني و ميره ميشينه روي يه صندلي همون ورا
هپزيبا : اصلا به من چه خودتون ادامه بدين

ويرايش ناظر:
ببخشيد اين پست به عنوان يه نمايشنامه اصلا قابل قبول نيست چون همش ديالوگه و اونم خيلي كوتاه..بچه ها از پست قبلي اداه بديد داستانو
هپزيبا عزيز يه كم بيشتر وقت بذارين
با تشكر


ویرایش شده توسط ادوارد جک در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲۰ ۱۹:۱۰:۲۲

پنهان شده ام

پشت ابر چشمهايم...

باران در اتاق من است...

خالي هاي اتاقم را

از تصوير زنده ي نامش پر مي كن


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۲:۳۵ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۵
#34

اریکا زادینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۷ دوشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۲ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۸
از يه جايي نزديك خدا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 570
آفلاین
بالاخره به هر ترتيبي بود بچه ها موفق شدن آناكين رو با زور و دعوا و التماس و در نهايت تهديد به داخل جنگل به دنبال زاخي بفرستن . جنگل فوق العاده تاريك بود . انگار كه شب تازه در داخل جنگل معنا پيدا مي كرد . درختان بلند و به هم پيچيده و شاخه هاي كلفت و قطور گياهاني كه راه رفتن بر روي زمين را دشوار مي كردن. هر از چندگاهي صداي پريدن موجودي ، شايد يه پرنده ، آناكين رو يه متر به هوا مي پروند .
حدودا ده دقيقه اي پياده روي در داخل جنگل ، آن هم با ترس و لرز بسيار و احساس خطر فراوان ، كم كم داشت آناكين رو به فكر برگشتن مينداخت كه يه دفعه پاش به چيزي گير كرد و جيغش رفت هوا .
متعاقب صداي جيغ او صداي جيغ نازكتري هم از نقطه اي نزديك به گوش رسيد . آناكين با شنيدن اون صدا از ترس روي زمين ولو شد . اما بعد به خودش نهيب زد :
چشم خودم روشن . من روي دخترا رو هم سفيد كرده م . پاشم .. پاشم برم ببينم اون صداي چي بود .
و بعد با عزمي راسخ به سمت صدا رفت . اما با ديدن منبع اون صدا از عصبانيت منفجر شد . چون اون صدا متعلق به كسي جز نيك نبود . آناكين كه ميل شديدي در خودش احساس مي كرد تا نيك رو يه كتك مفصل بزنه فقط به يه تو سري اكتفا كرد . بعد هم اون رو از درخت باز كرد و مسير زاخي رو پرسيد . و سريعا به راه افتاد كه دوباره با صداي جيغ نيك متوقف شد و فورا برگشت .
- چي شده ؟
- داداشي ... منم ... منم مي خوام بيام . منو تنها نذار . من مي ترسم . اگه منو تنها بذاري بالاخره يه روزي پام به مدرسه مي رسه و به مامان جغد مي فرستم كه چقدر منو اذيت مي كني .
آناكين كه چشماش از تعجب گرد شده بود تكرار كرد : من تو رو اذيت مي كنم ؟

*** شيش – هفت دقيقه بعد ***
آناكين در حالي كه با نيك چيزي حدود ده متر فاصله داشت ، انقدر سريع راه مي رفت كه بي شباهت به دويدن نبود . نيك هم التماس كنان از اون مي خواست كه يواش تر بره . تو همين موقع يه دفعه آناكين با شنيدن صدايي متوقف شد . با دقت بيشتري به صدا گوش داد . كمي جلوتر كه رفت تونست صداي زاخي رو كه بي شباهت به گريه كردن نبود به خوبي تشخيص دهد . بعد هم با عزمي راسخ به سمت زاخي رفت.
نيك از همون فاصله اي كه ايستاده بود به خوبي مي تونست حركت دست ها و راه رفتن هاي آناكين و حالت كلافه ي صورت اون رو تشخيص بده. در نهايت ديد كه او به سمت زاخي رفت و دستش رو روي شونه ي اون گذاشت و بعد هم دستش رو گرفت و هردو به سمت نيك راه افتادن .

چند دقيقه بعد هر سه داشتن به سمت مردسه برمي گشتن . اما تنها چيزي كه نيك رو به شدت اذيت مي كرد و مي ترسوند برق پليد و شيطنت آميزي بود كه توي چشماي هر دوي اونها يعني آناكين و زاخي ديده بود .


The power behind you is much greater than the task ahead of yo

JUST JUST HUFFELPUFF !


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۲:۵۹ شنبه ۴ شهریور ۱۳۸۵
#33

راهب چاقold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۲ جمعه ۱۹ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۴ شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۸۷
از پشت میز کامپیوتر
گروه:
کاربران عضو
پیام: 94
آفلاین
آقای جرج براون احتمالا ناظر بهتون می گه ولی من پیش دستی می کنم که لازم نیست حتما خودتون رو وارد ماجرا کنید ضمنا شخصیتی که شما برای خودتون در نظر گرفتید هیچ وقت حتی به طور نمایشی نمی خواد وارد ارتش سیاها بشه!
-------------

زاخی که داشت منفجر می شد گفت: بابا شما ها از جون من چی می خواین؟
- هان؟ منو ارباب فرستاده که...چیزه...باهات بیام!
از آنجایی که صحبت کردن جرج بسیار ارزشی می نمود زاخی گفت:
- چه مشکوکیوس! برای چی ارباب تو رو فرستاده؟ اون که گفت فقط من انجام بدم ماموریت رو؟
جرج که هم ترسیده بود هم هول شده بود بعد از کمی فکر کردن(چیزی حدود ده دقیقه) گفت: آخه من تازه مرگخوار شدم ...می خواست که تو یادم بدی چی کارا باید بکنم!
زاخی بلافاصله دست چپ جرج را گرفت و گفت:
- فهمیدیوس! فکر کردی با خر طرفی؟ سیفید؟ این سیفیدا کی دست از سر من بر می دارن ؟ این ردای گنده رو از کجا آوردی تو؟ از کی دزدیدی؟ ارباب کجایی که به لباسمون توهین کردن!

بیست دقیقه بعد، بیرون جنگل:
جرج با دست و پای بسته شده، بیهوش روی زمین افتاده بود در همان حال زاخی چوبدستی اش را رو به صورت او گرفت و گفت:
- فراموشیوس
بعد یک پفک نمکی از جیبش بیرون آورد و به نیک داد که انقدر ونگ نزند!

زاخی دوباره به طرف جنگل به راه افتاد و نیک را به درخت بست تا کسی از طریق صدای او متوجه زاخی نشود! بعد به راهش ادامه داد

همان لحظه- تالار عمومی:
ورونیکا در حالی که بالا و پایین می رفت گفت:
- آنی جون خودتو ناراحت نکن داداشت پیدا می شه !
- داداش کدوم خریه دیگه! ردای نازنینم رو دادم به این بوقی که بره دنبال زاخی بعد این هنوز برنگشته...اگه ردام پاره بشه چی؟
- عمرا اگه این یارو سالم برگرده! زاخی می فهمه از قیافش تابلو بود که مرگخوار نیست!
مونتاگ که احساس کل کل می کرد گفت:
- مگه قیافه ی مرگخوارا چیه؟
- هان؟ این یارو خیلی تمیز بود! بهش نمیاد دیگه!
مونتاگ با خوشحالی گفت:
- آره...تازه قیافش کلی بوقی بود! صد درصد سیفیده! من می رم دنبال ردام! حیفه میکروبی می شه!

یک ربع بعد- جلوی جرج:
یک عده دانش آموز با قیافه های کج و کوله دور یک دانش آموز(چه جمله بندی قشنگی!) جمع شده بودند و ردای گشادی را که خاکی شده بود از تن او در می آوردند!!!
سرانجام همه تصمیم گرفتند که آناکین را به داخل جنگل بفرستند...


فقط عشق به ارباب وجود دارد وکسانی که از ورزیدن آن عاجزندتصویر کوچک شده


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۷:۰۰ یکشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۵
#32

جرج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۴:۳۶ شنبه ۷ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۱۹ چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 12
آفلاین
درون تالار (نیم ساعت قبل از شنیده شدن صدا توسط زاخی )
آناکین : باید یه کاری کنم ! این جوری نمیشه ! باید بفهمم! چرا نیک رو برد ؟
در همین حال ادوارد که خواب از سرش کاملا پریده بود نزدیک آناکین شد
ادوارد : کی این دیوونه رو پهلوی من فرستاد ؟ این عاقل نیست ! میپرسم چه کاری بودی میگه جاسوس ! اسم خودشو هم گذاشته سرهنگ !!
آناکین : جاسوس !!
آناکین رو به ادوارد کرد و نقشه خود را با او در میان گذاشت
5 دقیقه بعد
ادوارد وارد خوابگاه شد . سرهنگ به خواب عمیقی فرو رفته بود
ادوارد فریاد زد : جاسوس رو بگیرین
سرهنگ با این فریاد از خواب پرید و محکم خودشو به زمین پرتاب کرد و زیر تخت قایم شد !!
ادوارد : هههه هههه ههههه سرکاری !!! بیا بیرون !!
سرهنگ با عصبانیت از زیر تخت بیرون آمد
سرهنگ : این رسم ادب نیست آقا ! شما باید ملاحظه من را می کردید من خواب بودم
ادوارد : بی خیال ! یه ماموریت برات دارم تو مایه های جاسوسی فقط از دست خودت بر میاد آخه تو جاسوسی ما که نیستیم (مخ زنی )
سرهنگ نیشش باز شد و تعظیمی کرد
سرهنگ: برای خدمت گذاری آماده ام
ادوارد با خودش فکر کرد : چه زود خر میشه !! یه جایی بفرستیمت !
ادوارد : بهتره بریم پایین اناکین منتظر شماست
5 دقیقه بعد
آناکین : فهمیدی سرهنگ ؟ ماموریت جا افتاد ؟
سرهنگ : بله ! ولی علت اینکه شما نمی آیید را نمی فهمم ! همیشه دو نفر بهتر از یک نفر است !
آناکین : زاخی مارو میشناسسه و ما هم جاسوس نیستیم ! تو لباس یه مرگ خوار رو بپوش و بگو فرستاده ی لردی !
20 دقیقه بعد
زاخی ناگهان صدایی شنید ! یک نفر درست به سمت او می امد . سیاه پوش و نقاب مرگ خواران را هم زده بود
مرد : زاخی ؟
زاخی :
ادامه دارد ...


ما منتظر شما هستیم


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۳:۲۵ پنجشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۸۵
#31

نيكلاس  استبنز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ یکشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۰:۰۰ سه شنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۶
از خوابگاه هافل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 246
آفلاین
من نميخواستم كسي باشم كه به دنبال زاخي ميرم تو جنگل. ولي چون هلگا جان منو با زاخي فرستاد پس منم همينو ادامه ميدم.
---------------------------------------------------
براون که اوضاع را وخیم شروع به دویدن به سوی در اصلی کرد و ادوارد هم به دنبال او میدوید تا اینکه به در اصلی رسیدند و نگهان زاخی وارد شد.
زاخي رو به بچه‌ها كرد و با خشانت تمام گفت:
ديگه نبينم كسي به نيك چپ نگاه كنه!! شير فهم شد؟
و نگاهي يه نيك كرد كه داشت قاقاليلي رو كه زاخي جونش خريده بود با ولع تمام ميخورد.
آناكين رو به برادرش كرد و با حسادتي كه در صداش موج ميزد گفت:
بيا اينجا نيكي كوچلو!
-من كوچلو نيستم. فقط يك ساعت از تو كوچيكترم!!!!!؟
زاخي دستي به سر و روي نيك كشيد و گفت:
بيا بريم نيكي جون. اينا رو ولشون كن. من و تو با هم برنامه‌ها داريم :o
و با هم از درب تالار خارج شدند. زاخي در حال خروج از تالار فرياد زد:
كسي حوس نكنه دنبالمون بياد. حتي تو آناكين.
آناكين اگه ببينم تو يا كس ديگه‌هاي بياد دنبالمون مطمئن باش از نظارت تالار عزلت ميكنم.
و ديگر صدايي نيومد.
@@@@@@ درون تالار@@@@@@@@

آناكين همانطور كه از يك سوي تالار به سوي ديگري قدم ميزد با خود زير لب حرف ميزد و ميگفت:
الان ممكنه كجا باشن. يعني نيك رو كجا برد؟؟؟
@@@@@@ درون جنگل@@@@@@@

نيك به دنبال زاخي روان بود و جرات صحبت كردن را نيز نداشت. زاخي مانند آدمهاي مسخ شده فقط راه ميرفت و از درختان سر به فلك كشيده سبقت ميگرفت. هر چه بيشتر به عمق جنگل نزديكتر ميشدند ، فاصله درختان كمتر ميشد و فضا تاريكتر. زاخي همچنان با همان سرعت راه ميرفت.از دور صداهايي ميامد. زاخي ناگهان ايستاد و با دقت گوش داد.......
ادامه بدين........
_---------_---------_---------_---------_---------_---------_

بچه‌ها از اين به بعد بايد داستان رو به اين صورت ادامه بدن تا ماموريت زاخي تموم بشه و برگرده. يعني مثل من بنويسن
درون تالار و درون جنگل.
البته با اجازه زاخي و آناكين




Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱:۱۳ پنجشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۸۵
#30

جرج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۴:۳۶ شنبه ۷ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۱۹ چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 12
آفلاین
اناکین بعد از رفتن راخی با عصبانیت رو به بچه ها کرد و گفت :
شما نمیتوین یه خورده سرعت عمل داشته باشین !!!
سه چهار تا از بچه ها از این حرف او ناراحت شدند و از او دور شدند در همین حال در تالار زده شد !!
اناکین : این دیگه کدوم ... که وقتی میخواد بیاد تو تالار در میزنه !! حذف شناسش میکنم!!
باز هم در زده شد البته باشدت بیشتر و به صورت متداوم !!
ادوارد با قیافه خواب آلودی از خوابگاهش بیرون دوید و باعصبانیت فریاد زد :
یکی اینو خفش کنه !! و گر نه میکشمش!!
اناکین به سوی در ورودی رفت و اونو باز کرد
مردی با لباس مردم صده ی هشتاد وارد شد و بلافاصله تعظیمی کرد و دست خود را به سوی اناکین گرفت و گفت
سرهنگ براون هستم . از اعضای تازه وارد ! بانویی در راه رو پشتی گفتند : تالار هافلپاف همین است . رسم ادب دیدم اول در را بزنم سپس وارد شوم !
اناکین در دل خود گفت : هرچی آدم عتیقه است میفرستن این ور !!
بروان : چیزی گفتید آقا ؟
اناکین : نه ! ولی دفعه دیگه خواستی بیای در نزن !
براون رو به جلو حرکت کرد و ناگهان فریاد زد :
چه با شکوه !! دریاچه زیبایست !! همانطور که در ذهن پرورانده بودم ! بسیار زیباست
در همین حال لنگه کفشی از بالا به طرف او پرتاب شد !
ادوارد : مرتیکه تو بودی این قدر در میزدی ؟ حالا که اومدی داخل هوار میکشی !!
براون : چه استقبال گرمی !
اناکین : خوابگات کدوم شمارست ؟
براون : 24
اناکین : همونی رو که دیدی لنگ کفش پرتاب کرد برو همونجایی که اون رفت بعد کنار همونجایی که اون خوابیده یه تخت هست.
براون : متشکرم اسم دوست گرامی را میتوانم داشته باشم ؟
اناکین : اناکین
براون : متشکرم
براون وارد اتاق شد ادوارد را دید که سرش را زیر بالشتی قرار داده و به خواب رفته
براون با صدایی بلند : سلام آقا !
ادوارد تکان عجیبی خورد و از تخت افتاد
ادوارد : میکشمت !!
براون که اوضاع را وخیم شروع به دویدن به سوی در اصلی کرد و ادوارد هم به دنبال او میدوید تا اینکه به در اصلی رسیدند و نگهان زاخی وارد شد
ادامشو بنوسین ...



Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۱:۲۲ چهارشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۸۵
#29

هلگا هافلپافold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۳ یکشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۲ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۲
از كجا باشم خوبه؟!؟!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
زاخي در دخمه رو باز كرد تا از تالار بره بيرون كه يادش اومد چوبدستيش رو روي مبل جا گذاشته!همين كه صورتش رو به سمت تالار برگردوند آناكين رو جلوي خودش ديد!پشت سرش هم هلگا و اريكا و ورونيكا و خلاصه بقيه بروبچز تالار!
بچه ها:
آناكين ديد خيلي اوضاع بيريخته خواست يه جوري راست و ريستش كنه و سر صحبت رو باز كنه،براي همين با يه لبخند مليحي گفت:
آناكين:راستي صورتت رو از جلو نديده بودم زاخي چه جوش خوشگلي داري!
زاخي در حالي كه چشماش از عصبانيت گرد شده بود و دندوناش رو به همه نشون ميداد:
زاخي:
بچه ها:
زاخي با عصبانيت داد ميزنه:شماها پشت سر من چيكار ميكردين؟
نيكلاس يهو با نيش باز ميپره وسط و ميگه:
نيك:داداشي گفت كه ميخوايم تبعيقت كنيم!(نتونست درست تلفظ كنه)
از اونجايي كه آناكين درست بغلدست نيك واستاده بود و نيك هم كوتاهتر از آناكين بود،آناكين بدون اينكه حتي كلش رو برگردونه دست راستش رو به طرف سمت راستش دراز كرد و محكم زد تو دل برادرش و در عين حال داشت به اين صورت به زاخي نگاه ميكردو تازه در عين حال اين لبخند مليحش داشت زير لبي ميگفت وربپري بچه!
جيغ نيك رفت بالا و پريد توي بغل زاخي و همونطوري كه گريه ميكرد گفت:
نيك:اصلا اين داداشي از همون بچگي اينجوري بود..من رو وشگون ميگرفت..ااهواهواهواهوا(صداي گريه)
زاخي يه نگاه به اناكين ميكنه و ميگه:
زاخي:خجالت نميكشي بچه رو اذيت ميكني؟بي نزاكت؟
بعد نيك رو بغل كرد و يه نگاه چپ چپ هم به آناكين كرد و از تالار بيرون رفت صداش از بيرون ميومد كه داره به نيك ميگه كه براش قاقاليلي ميخره!
آناكين:
بروبچز تالار:


هاف[size=large][color=FF0066]ل[/co


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۶:۲۷ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۵
#28

راهب چاقold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۲ جمعه ۱۹ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۴ شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۸۷
از پشت میز کامپیوتر
گروه:
کاربران عضو
پیام: 94
آفلاین
(يه نكته،بعد از پست نيك سه نقطه بگذاريد!!!)

داخل هاگوارتز:


زاخي در حالي كه اهميت ماموريتش را مي سنجيد به آرامي از جايش برخاست و بي هدف به راه افتاد چند لحظه بعد با خودش فكر كرد لرد سياه مي توانسته اين ماموريت را به هر كس ديگري بدهد، چيز مهمي نبود كه بخاطرش از او كه يك مرگخوار با سابقه و قديمي بود استفاده شود . كم كم داشت احساس مي كرد كه با انجام دادن اين ماموريت در بين مرگخواران تحقير مي شود...ولي اگر اين مجازاتش بود، ناظر نبودن را ترجيح مي داد! ولي او حق اعتراض نداشت اين لرد سياه بود كه تعيين مي كرد او چه كار كند ناگهان زاخي صداي خنده ي جمعي از دانش آموزان را شنيد و متوجه شد كه دارد توي درياچه راه مي رود!!!
***
زاخي با ناراحتي روي يكي از صندلي هاي تالار عمومي نشسته بود و جلبك هاي درياچه را از پاچه هاي شلوارش جدا مي كرد خوشبختانه هيچ يك از بچه ها آنجا نبودند تا او را درچنين وضعيت فلاكت بار و احمقانه اي ببينند. طرف راست شلوارش تقريبا تمام شده بود كه آناکین با عجله وارد شد،او در حالي كه نفس نفس مي زد گفت:
- زاخي ؟ چت شده؟ چرا حواست انقدر پرته...آخه تو به چي فكر مي كني كه انقدر مهمه؟
زاخي از اينكه آناکین چيزي راجع به ماموريتش نمي داند كمي خوشحال شد و گفت:
- يه چيزي گم كرده بودم داشتم دنبالش مي گشتم!
مونتاگ كه از شدت تعجب ابروهايش را بالا انداخته بود گفت :
- باشه...فقط خواستم بهت بگم كه بچه ها خيلي از دستت ناراحتن...بيا دو تايي بريم قضيه رو تموم كنيم بره پي كارش ديگه!
-من بعدا خودم مي رم تو نمي خواد بياي فعلا يه كار ديگه اي دارم!
زاخي از توهين كوچكي كه به آناکین كرده بود خيلي خوشنود و راضي به نظر مي رسيد و با خوشحالي به طرف جنگل ممنوعه به راه افتاد...

...
خارج از رول:من مي خواستم ماموريت زاخي رو هم بذارم همينجا ولي خيلي بي مزه مي شد فقط بگم كه ماموريتش توي جنگل انجام مي شه و شايد بهتر باشه كسي تعقيبش كنه!

ویرایش مونتاگ سابق : اگه یه بار دیگه به من بگی مونتاگ با این میشه دوبار


ویرایش شده توسط آناکین استبنز در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۱۰ ۱۷:۱۸:۳۲

فقط عشق به ارباب وجود دارد وکسانی که از ورزیدن آن عاجزندتصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.