با سلام...
داستان جديد شروع شد...اگر ميخوايد چيزهاي بيشتري در مورد موضوعش بدونيد ميتونيد به تاپيك
مجلس سنامراجعه كنيد.
_____
_____________________________________
دانه هاي برف يك بار ديگر چرخ زنان روي پنجره هاي يخ زده مي نشستند؛ كريسمس نزديك بود...آخرين امتحان فردا صبح برگذار ميشد و بچه ها با حالتي رقت بار مشغول دوره كردن آن درس بودند. بچه هاي گريفيندور در برج خود به سر ميبردند، بچه هاي ريوان نيز در برج ديگر، اسليترينيها نيز در دخمه هاي خود مطالعه ميكردند و در آخر هافلپافي ها نيز در تالار خود واقع در زير زمين و كنار آشپزخانه ها نشسته بودند و هر كدام كاري ميكردند...در فضاي اتاق نوعي بي نظمي به چشم ميخورد، اگر چه در واقع اينطور نبود...اريكا در گوشه ي هميشگي خود نشسته بود و چيزهايي را به سرعت از روي كتاب ميخواند و هر چند دقيقه هنگامي كه سرش را از روي كتاب بلند ميكرد انگار كه از نفس كشيدن باز ايستاده بود...ورونيكا بر روي مبلي راحتي و دور از بقيه نشسته بود در حالي كه ابروهايش حسابي در هم بود هر پنچ دقيقه يك بار نفس بلند صدا داري ميكشيد و دوباره به كتاب ذل ميزد...سامانتا آشكارا اشك ميريخت و در حالي كه كتاب تغيير شكل را به گوشه اي پرت ميكرد اظهار كرد كه نبايد امتحان به اين سختي را آخر همه امتحانها ميگذاشتند...هلگا كه حدود "نه" دور كتابش را خوانده بود با مهرباني به سمت سامانتا رفت تا كمي او را دلداري دهد...دنيس در كنار پنجره ايستاده بود تا كسي چهره اش را نبيند، سينه اش بالا و پايين مي پريد و قلبش به سرعت ميزد و گونه هايش سرخ شده بود...با اينكه يك دور بيشتر نخوانده بود و احساس ميكرد كه بايد نگاهي ديگر به كتابش بيندازد، اما به محض اينكه چشمش به كتابي ميخورد حالت تحوع به او دست ميداد!!!(حال آنكه بهترين دانش آموز هاگوارتز نيز شده بود...
) لودو نيز با حسرت تمام در حالي كه به كوييديچ و ديگر خوش گذراني هايش فكر ميكرد مجبور بود كه روي زمين نشسته و وردي را به ذهن بسپارد...با اين همه چيزي كه به آنها قوت ميداد اين بود كه با پشت سر گذاشتن اين امتحان آنها كريسمس شادي را آغاز خواهند كرد. هر كدام از آنها قصد داشتند كه به نحوي تعطيلات خود را بگذرانند...سدريك تصميم داشت كه به فرانسه سفر كرده و دايي عزيزش را ملاقات كند. ادوارد تصميم داشت كه بيشتر تعطيلاتش را در خانه دوستش بگذراند و كوين نيز ميخواست كه تمام تعطيلات را فيلم نامه بنويسد؛ چون اين كار مورد علاقه اش بود...بچه ها در اين حالات به سر ميبردند كه به در تالار ضربه ي اندكي خورده و قيافه اي چاق و اندوهگين در ميان در ظاهر شد. بچه ها با كنجكاوي سرشون را به سمت او چرخاندند و وقتي كه او به طور كامل داخل شد و خود را بر روي كاناپه ولو كرد؛ بچه ها با كنجكاوي پرسيدند: چيزي شده پروفسور اسپروات؟!؟
اسپروات با قيافه اي فوق العاده غم زده شروع به حرف زدن كرد...حرفهايي كه اي كاش هرگز به گوش بچه ها نمي رسيد: بچه ها...چيز مهمي را ميخوام براتون تعريف كنم و اميدوارم كه عصباني نشويد و با اون خوب كنار بياييد. خب اول از همه بايد بگم كه من در اين موضوع هيچ نقشي ندارم و اونا فقط من رو فرستادن تا قبل از اينكه خودشون بيان و...من بايد شما را روشن كنم.
اسپروات با خود كلنجار ميرفت و انگار كه تيك عصبي گرفته بود. هانا كه حالا كمي نگران شده بود پرسيد: پروفسور چي شده؟؟لطفآ به ما بگيد.
اسپروات آهي كشيد و سعي كرد كه بر اعصابش مسلط باشه: بچه ها، وزارتخونه و مديريت تصميم گرفتن كه...يعني از خيلي وقت پيش تصميم گرفته بودند و...و حالا ميخوان اجراش كنند.اون...اونا ميخوان كه هاگوارتز از ايني كه هست قوي تر باشد و...و ميخوان كه براي اينكه گروهها جمع و جورتر باشد و به اين بي نظمي كمي نظم بدند...خواستند كه...كه اون رو...يعني گروه...اوه بچه ها...اونا ميخوان بچه هاي سخت كوش هافل رو از هم جدا كنند...
اسپروات ديگر نتوانست ادامه بدهد. چون بغضش تركيد و زد زير گريه...بچه ها كه منظور او را نفهميده بودند گيج به او ذل زدند...دنيس كه احساس ميكرد كه قرار است كه به دليل خنگ بودنشان از هاگوارتز اخراج بشن مضطرب پرسيد: ما رو ميندازن بيرون؟؟؟
اسپروات با سختي دماغش را كشيد بالا وگفت: نه بچه ها...اونا ميخوان كه هافل را از بين ببرند...هافلي كه اين همه سال قدمت داره و براي سازندش و بچه هايي كه توش هستن اينهمه ارزش و احترام دارد...ميخوان شما رو بندازن تو گروههايي كه ممكن است با اونا رقابت داشته باشيد و يا دشمن باشيد...اونا ميخوان شما رو از هم جدا كنند...
اما بچه ها كه آنقدر درس خونده بودند كه مخشون تاب برداشته بود(
)همچنان با صورتهايي تهي از احساس به سرپرستشون نگاه ميكردند:
اسپروات كه كفرش از اين همه توجه در اومده بود با تمام قدرت فرياد زد: براتون مهم نيست؟؟!ديگه همديگه رو خيلي كم ميبينيد...ديگه شايد تو يك كلاس درس نخونيد.چون كلاساي شما فقط با بچه هاي ريوان مشترك است...ديگر نميتونيد تو تالار با هم ديگه شوخي كنيد و بخنديد...ديگه خوابگاه مختلطي نداريد...ديگه اين روابط هافلاويزيتون از بين ميره و ديگه با هم متحد نيستيد و حتي ممكن است كه با هم دشمن بشيد.
گلوي اسپروات درد گرفته بود و بچه ها با اينكه تحت تآثير قرار گرفته بودند، اما هنوز خيال ميكردند كه به دليل زياد درس خوندن دارن خواب ميبينند. به همين دليل حرف هاي اسپروات براشون جنبه تفريح داشت.
دنيس: مگه تالاراي ديگه خوابگاه مختلط نداره؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
اسپروات: نه...فقط شما هستيد كه استثنايي و عجيب غريبيد.
ورونيكا: چرا هممون رو توي يك گروه نميندازن تا با همديگه باشيد!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اسپروات: چون همتون مثل هم نيستيد و بر اساس استعدادها تون شما را به گروههاي مختلف ميندازن...تازه اجتماع را نميشه يهو تو يك گروه زياد كرد...بايد بچه هاي ديگه شما رو قبول كنند...
در اين ميان ناگهان لودو گفت: اي كاش من برم گريفيندور....!!!
بچه ها كه انگار با اين حرف لودو به خود اومده بودند يكهو دلشون شور افتاد و هر كدوم فكري كاملآ متفاوت با ديگري به ذهنشون افتاد و هر كدوم سعي ميكردند افكارشون را در غالب جمله اي بيان كنند اما عاجز بودند....مثل اينكه اسپروت زمان مناسبي را براي گفتن اين مطلب انتخاب نكرده بود؛ چون بچه ها به طور كامل درسشون را فراموش كرده بودند....
_______________________
ميدونم كه امتحاناتشون قبل از كريسمس نيست اما ببخشيد ديگه....
خب من اينجوري دوست داشتم.
فكر كنيد امتحاناي ترم اولشون است...
نقد ناظر
اول یه چیزی بگم دوستان پستهای قبلی نقد نخواهد شد و فقط از این موضوع جدید به بعد نقد خواهد شد
دنیس جان ممنون از موضوع جدیدی که دادی شروع خوبی بود چه از لحاظ فضا سازی و چه از لحاظ توصیف حالات شخصیتها خوشم اومد آفرین
سوژه رو تقریباً خوب شروع کرده بودی اما باز جای کار داشت و میشد با شاخ و برگ دادن بهش سوژه رو قوی و پر بار کرد
دیالوگها هم بجا آورده بودی در پست و این باعث شده بود که داستان رو جذاب کنه
بعضی جاها داستان رو به بی راهه کشیده بودی یعنی قسمتهایی تو پست وجو د داشت که بود و یا نبودن آنها فرقی به حال داستان نداشت .
ضعف اصلی پست این بود که خیلی شلوغ بود و باعث میشد آدم گیج بشه تو خوندنش این بر میگرده به پاراگرفبندی پست که باید بیشتر روش دقت کنی
اما باز جای تشویق داره آفرین
سدریک