هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: قلعه فرانکشتاین
پیام زده شده در: ۱۸:۴۳ یکشنبه ۵ فروردین ۱۳۸۶
#40

الادورا  بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۷ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۲۶ چهارشنبه ۵ آبان ۱۳۹۵
از شجره نامه ی خاندان بلک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 141
آفلاین
هري قلم پرش را در جوهر زد و شروع به نوشتن نامه نمود. چيز مهمي را در آن ذکر نکرد و پس از اتمام آن هر دو نامه را به پاي هدويک بست و او را براي بار ديگر از پنجره به بيرون پرواز داد. صداي هوهوي هدويک لحظه اي به گوش رسيد و سپس در فضا گم شد. هري به آرامي پنجره ي اتاقش را بست و روي تختش منتظر ماند.
مدت طولاني اي گذشت و خبري از هدويک نشد. هري برخاست از پنجره بيرون را نگريست اما چيزي نديد. در واقع او آسمان را نگاه کرده بود وگرنه مي توانست اندام دونفر را که کشيک او را مي کشيدند به خوبي ببيند. او شروع يه پيمودن عرض اتاقش کرد. دلشوره ي عجيبي گرفته بود. عموما رفت و برگشت هدويک اينقدر به طول نمي انجاميد. او نگاهي به ساعتش انداخت 11 شب بود. هنوز براي برگشتن خانواده ي دورسلي زود بود. هري بار ديگر از پنجره به بيرون نگاهي انداخت اما اينبار چيزي خاطرش را جلب کرد. او توانست سايه ي دو انسان شنل پوش را در نزديکي خانه ببيند. يکي از آنها گويي که پرواز کرده باشد سايه اش در ميان آسمان و زمين ناپديد شد و نفر دوم به سرعت از آن جا دور گشت. هري از کنار پنجره دور شد و پرده ي آن را انداخت حالا ديگر مطمئن بود که آن ها مواظب هري هستند. او لحظه اي فکر کرد که شايد باز هم اعضاي محفل براي مراقبت از او آمده باشند، اما لحظه اي بعد فکر ديگري جايش را با انديشه ي پيشين عوض کرد. از کجا معلوم که مرگخوارها نباشند؟
اي کاش هدويک را نمي فرستاد او در نوشتن نامه به آقاي ويزلي عجله کرده بود در واقع چيزي که الان ديده بود به مراتب مهم تر از آن نامه ي تصنعي بود. او در واقع بايستي در اين مورد با آقاي ويزلي مشورت مي کرد.
هري به ياد گفته ي دامبلدور افتاد. او گفته بود تا وقتي هري در خانه ي دورسلي هاست درامان است. اين طلسم باستاني اي بود خود او انجام داده بودش اما هري ديگر به سن قانوني رسيده بود و از طرفي خانواده ي دورسلي در خانه نبودند. اين اولين باري بو که هري براي برگشتن آنها لحظه شماري مي کرد. او هيچ راه تماسي با دنياي جادوگري نداشت


همه ی ما به واقعیت جادو ایمان داریم، اما جادوی ما چوبدستی هایمان نیست، بلکه قلبهامان است.
[img]http://i14.tinypic.com/2u94e


Re: قلعه فرانکشتاین
پیام زده شده در: ۲۰:۵۲ شنبه ۲۵ آذر ۱۳۸۵
#39

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
بی قراری در چهره هری موج می زد . لحظات طولانی ای را در انتظار سپری کرده بود و هر لحظه به نگرانیش افزوده می شد .
هر چند که می خواست اتفاق کوچک و پیش پا افتاده ای را خبر دهد ، اما گذشت زمان اثر خود را گذاشته بود و هری را پریشان خاطر کرده بود .
چوب های کف اتاق هم از رفت و آمد پیاپی هری به ناله افتاده بودند و مدام جیر جیر می کردند و از هری می خواستند که لحظه ای آنها را به حال خودشان رها کند .
چیزهایی که امروز دیده بود ، مدام از جلو چشمانش می گذشتند و خاطرش را لحظه ای آرام نمی گذاشتنتد . ولی این بار هم هدویگ منجی هری شد و او را از دریای افکار پریشانش که در آن غرقه شده بود خارج کرد .
صدای نوک های هدویگ که بر پنجره می خورد ، شیشه افکار هری را در هم شکست . با باز کردن پنجره ، سوز شدیدی وارد شد که ناخودآگاه بدن هری را به لرزه انداخت و باعث شد که نامه ای که در صدد فرستادنش بود از دستش بیفتد .
هدویگ به سرعت به سمت قفس خودش رفت و بالای کمد کنار قفسش نشست . با نگاه معصومی هری را نگاه می کرد . گویی متوجه نامه شده بود و از هری می خواست که در این هوای سرد ماموریت جدیدی را به او محول نکند .
هری نگاهی به نامه انداخت . عبارت "آقای ویزلی عزیز" که درشت تر از بقیه متن نوشته شده بود ، با رنگ سیاه خود ، هری را در خود و در افکارش فرو می برد و سیاهی را بر ذهن هری حاکم می کرد .
باز هم صدای هوهوی هدویگ رشته افکار هری را پاره کرد . هری به آرامی نامه را برداشت و آن را تا کرد و روی میز گذاشت . به سمت کمد رفت و از داخل کمد مقداری غذا را که از قبل برای هدویگ آماده کرده بود خارج کرد و آن را جلوی پای او گذاشت که چشم انتظار بود و خسته از سفر کوتاهش .
اما هدویگ لب به غذا نمی زد و خیره به صاحبش نشسته بود .
هری به چشمانش خیره شد . لحظه ای حس کرد که بعد از مرگ دامبلدور و سیریس ، تنها جغدش است که او را همراهی می کند و به او وفادار است . اما این فکر زود جای خود را به فکر دیگری داد . هیچ وقت نمی توانست رون و هرمیون را فراموش کند . او چند سال اخیر را در کنارشان گذرانده بود و آنها را نزدیکتر از هر کسی به خود می دانست .
همین افکار باعث شد تا به هدویگ مهلتی برای استراحت بدهد و مشغول نگارش نامه ای برای هرمیون و رون شود .



هدویگ عزیز
در اینکه در این مدت کوتاه پیشرفت قابل ملاحظه ای در امر نویسندگی داشتید تردید نیست، ولی با این وجود همه ی ما همواره احتیاج به تمرین و دقت در نوشته های نسبتا بی عیب و نقص نویسندگان بزرگ داریم !
البته این کار باید به صورتی انجام بشه که بدون تحت تاثیر قرار دادن سبکمون، ما رو برای شناخت کلمات و جملات برتر از نظر قدرت بیان مفاهیم در عین سادگی کمک کنه.
من در این متن شما نقصی نمی بینم که قابل تذکر باشه و تنها چند پیشنهاد کوچک برای ارتقاع کیفیت اون دارم . که البته میتوان گفت نسبتا سلیقه ای هست و اگر هم جملات به همان ترتیب باقی بماند چیزی از آن کم نشده !
من برای بیان بهتر این مطلب با اجازه شما یکی از جملات نوشتتون رو انتخاب کرده و ویرایش میکنم
" اما گذشت زمان اثر خود را گذاشته بود و هری را پریشان خاطر کرده بود ."
اما گذر کند زمان اثر خود را گذاشته و هری را پریشان خاطر کرده بود .یا ( هری را پریشان ساخته بود )
من از زمانی که به یاد دارم این یاد اوری کوچک همیشه در این به اصطلاح نقدهایم بود که از دوستان عزیز مشتاق برای نوشتن می خواستم برای جمله ای که می نویسند حالت مختلفی رو در نظر بگیرند و فکر نمی کنم احتیاج به تکرار این مطلب باشه و البته نکته مهم دیگر آنکه اگر در یک بند دو فعل وجود داشت مثلا " گذاشته بود و و کرده بود " بهتر آنکه " بود " اولین فعل رو حذف کرده و اجازه بدیم " بود " نهایی نقش اون رو نیز ایفا کنه.
یکی از راه هایی که به گیرایی و روان شدن متن کمک میکنه استفاده از این شیوه هست و حال با توجه به آنچه گفته شد به این متن از ده ، هشت داده و امید و آرزوی موفقیت برایتان دارم.


ویرایش شده توسط نارسیسا بلک در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۲۷ ۱۵:۰۴:۴۲
ویرایش شده توسط نارسیسا بلک در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۲۷ ۱۸:۴۰:۴۶



Re: قلعه فرانکشتاین
پیام زده شده در: ۱۲:۴۳ دوشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۵
#38

نارسیسا بلک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۰ جمعه ۳ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۰۵ پنجشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۹
از قصر خانواده مالفوی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 100
آفلاین
مایلها دور تر پسر جوانی در برابر پنجره اتاق خود نشسته و روی میز تحریر کوچکش مشغول نوشتن متنی بر روی یک کاغذ پوستی بود.
او در همان حال که سعی می کرد با پس و پیش کردن کلمات بهترین جمله را برای نوشتن آنچه که دیده بود انتخاب کند، به طوری که آن را مسئله عادی ولی قابل توجه جلوه گر سازد، چرا که از نظر خودش دیدن دو پیکر شنل پوش در آن سوی خیابان با وجود حوادث غریبی که این روزها در پی هم اتفاق می افتاد حادثه ای مهم و قابل توجه نبود، ولی با این وجود حضور غیر منتظره آنها را که چشم از پنجره اتاقش بر نمی داشتند، بی دلیل نمی دانست.
با به یاد آوردن توصیه های مکرر آقای ویزلی که هنگام بازگشت به خانه درسلی ها از او خواهش کرده بود هر آنچه را که در آنجا رخ می دهد با شرح کامل جزئیات برایش بنویسید. تصمیم به نوشتن این نامه گرفته بود و سر انجام پس از آنکه آن را بار دیگر با دقت خواند این جمله را به پایان آن افزود.
" می دونم اتفاق مهمی نبود و امیدوارم نگرانتون نکرده باشم. به خانم ویزلی سلام برسونید. متشکرم و خداحافظ "

با توجه به اینکه نامه جینی را ساعتی قبل، پیش از رفتن درسلی ها توسط هدویگ فرستاده بود، و تصمیم داشت نامه دیگری برای رون و هرمیون بنویسد، البته نه برای اطلاع دادن این خبر که تنها موجب نگرانی آنها می شد، هر چند اطمینان داشت رون توسط آقای ویزلی و هرمیون به وسیله او از ما وقع ماجرا مطلع خواهد شد. از نوشتن نام ها آنها خود داری کرد و پس از لوله کردن کاغذ پوستی از پشت میز تحریر خود برخاسته و با بی قراری در حالی که طول و عرض اتاق را با قدم های کوچک می پیمود در انتظار بازگشت هدویگ ماند.


این نیز بگذرد !


Re: قلعه فرانکشتاین
پیام زده شده در: ۲۱:۲۵ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۸۵
#37

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۵:۱۳ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
- دارن میان ... امیدوارم خبرهای خوب داشته باشند .
سینرا این رو گفت و در حالی که لیوان خالی خودش رو باری دیگر پر از ماده ای قرمز رنگ میکرد روی نزدیک ترین مبل نشست . لحظه ای سکوت بر قرار شد سینرا به آرامی یه جرعه از لیوانش نوشید ، سپس به آرجینوس خیره شد گویی انتظار داشت آرجینوس سکوت میان آن دو را بشکند اما چون این چنین نشد گفت :
- خوب نقشت چیه ؟ به نظرت ما باید سمت لرد سیاه باشیم ؟
آرجینوس که تمام مدت به دیوار روبه روی خود خیره نگاه میکرد با اندکی مکث گفت :
- هنوز نمیدونم ... بهتره صبر کنیم تا .....
در همون لحظه صدای گامهایی در راهروی بیرون اتاق به گوش رسید که داشت به سمت آنها میامد . لحظه ای بعد دو در بزرگ اتاق باز و دو مرد شنل پوش بلند قامت در آستانه در ظاهر شده بودند .
آرجینوس بسیار آرام هیکل های تنومند و شنل پوش آنها رو ورانداز کرد سپس گفت :
- خوب ؟
- قربان دیدیمش ! در خونشون تنهاست درسلی ها همگی رفتند بیرون ... ولی اون باهاشون نرفت !
سینرا ابروهاش رو بالا انداخت و با صدایی بی نهایت ملایم که به وضوح میشد لحن تهدید آمیزش را تشخیص داد گفت :
- کسی که ندیدتون ؟
مرد شنل پوشی که گزارش عملیاتشان را داده بود بار دیگر به سخن آمد و با لحنی بی قرار گفت :
- نه کسی ما رو ندید !
سینرا و آرجینوس نگاه های نامفهومی رو میان هم رد و بدل کردند سپس آرجینوس گفت :
- میتونید برید !
با صدای بسته شدن در دو شنل پوش نیز اتاق را ترک کرده بودند .




Re: قلعه فرانکشتاین
پیام زده شده در: ۲۰:۴۷ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۸۵
#36

نارسیسا بلک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۰ جمعه ۳ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۰۵ پنجشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۹
از قصر خانواده مالفوی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 100
آفلاین
- گفتی اسم پسره چی بود ؟!
- هری ... هری پاتر
- خب چیکار باید بکنیم ؟!
- فعلا باید مراقب باشیم ببینیم کی از خونه بیرون میاد
- آه اگه من جای این پسره بودم ...
صدای که گفت " هیس " مانع از آن شد که پیکر تاریک سخنش را ادامه دهد، او در پی نگاه همراه خود به دری چشم دوخت که پس از باز شدن لنگه اش قامت کوتاه مرد چاقی در چارچوبش نمایان شده بود.
- این باید درسلی باشه
- مطمئنی ؟!
- آره خودشه ... نیگا کن زنش هم اومد
- اون هم حتما هریه
- نه احمق مگه مشخصاتی رو که ارجینوس داد یادت رفته، اون پسره لاغره، عینکی هم هست. کجای این خپله شبیه هری پاتره ؟!
- آه ولی این که بهتره ! نیگاش کن ... تو خیک تنش تا دلت بخواد خون تازه هست
- نمی شه یه لحظه خفه بشی احمق، اونا پسره رو برا خونش نمی خوان
- کجا می رن ؟
- من از کجا بدونم
- پسره همراهشون نیست ؟!
مخاطب او در پاسخ به پنجره ای نگاه کرد که تصویر ضد نوری از قامت پسری را نشان می داد که رو به خیابان ایستاده بود، او با خود فکر کرد " مطمئنا اونها رو نگاه می کنه "
- تنهاش گذاشتن !
- آره ... هی بیا پایین راه افتادن
در همان حال که می نشست دست او را نیز کشید و پس از آنکه اتومبیلی نقره ای رنگ با سرعت از برابر بوته های شمشادی که پشتش پنهان شده بودند، گذشت به آرامی بر خاسته و بار دیگر به پنجره نگاه کرد.
- رفته
- آره، بهتره ما هم بریم ... زود باش سینرا از این خبر خوشحال می شه
- ولی از کجا میدونی اون تنهاس
- تنهاس ... مطمئنم، اونا با هیچ کس رابطه ندارن
- ولی پسره که داره
- اه چقدر حرف می زنی، اینش که دیگه به ما ربطی نداره ... ما وظیفمون رو انجام دادیم، عجله کن بیا.
با جهش سریع بر روی بام پرید و نگاه منتظرش را به همراه خود دوخت که پس از لحظه ای تردید نزد او رفته و هر دو مسرور از موفقیت کوچکشان غافل از آنکه نگاه وحشت زده ای از پشت پرده های آشپزخانه تعقیبشان می کند به سوی قرارگاه شتافتند.

.................................................................

خب امیدوارم این مرخصی اجباری به دلایل کاملا موجه، نوشته های منو اورژانسی نکرده باشه !
همون طور که بی تردید متوجه شدید ماموریت جدید خون آشام ها پیدا کردن هری پاتر هست که البته با فراز و نشیب فراوانی همراه خواهد بود و ممکن هست سینرا و ارجینوس بر علیه لرد سیاه عمل کنند !
بستگی به خواست شما نویسنده های عزیز داره، پس هر آن طور که مایلید ادامه رو بنویسید به امید آنکه من نیز بار دیگر بتوانم در این راه مقدس با شما دوستان عزیز همراه باشم


این نیز بگذرد !


Re: قلعه فرانکشتاین
پیام زده شده در: ۹:۳۱ پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۵
#35

لونا لاوگودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۷ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۶:۲۵ پنجشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۷
از اون ورا چه خبر؟!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 339
آفلاین
با اجازه ... چون این اولین پستمو اگه خوب نشده ببخشید ... بعدا سعی می کنم بهتر بپستم ...
*******************************************
سینرا و آرجینوس با حالتی مغرورانه و جدی بدون هیچ عواطف انسانی ای در صورت هایشان جلو آمدند گام هایشان آرام و پیوسته بود و آهنگی منظم در فضای نسبتا خالی قصر ایجاد می کرد...
اسنیپ همچنان در تلاش بود که چهره ی خود را بی خیال و بی توجه نشان دهد اما دیگر زیاد موفق نبود و اضطرابش را به وضوح در گاز گرفتن لب پایینش مشخص می ساخت ...
پتی گرو نیز همچنان محو زیبایی سینرا باقی مانده بود ... آن ها جلو آمدند و روی مبل مخصوص خود نشستند وقار و غرورشان دست کمی از پادشاهان و ملکه های اعصار پیشین نداشت پتی گرو در برابر ابهت ایشان به لرزه افتاده بود و نا خود آگاه در برابر آن ها زانو زد و شروع به ستایش کرد ... اما اسنیپ باز هم گرچه به سختی اما به هر صورتی که بود نقاب بی خیالی را از صورتش بر نداشت گر چه در اعماق وجودش از حرکات پتی گرو حس مشمئز کننده ای داشت ...
پتی گرو همچنان به ستایش و مدح خون آشامان می پرداخت و البته نه سینرا و نه آرجینوس به او توجهی نداشتند ...
بالاخره پتی گرو دست از چاپلوسی خود برداشت و به گوشه ای رفت و کز کرد و به تماشا نشست ... سکوت فضای تالار را سنگین کرده بود و اسنیپ هنوز آمادگی صحبت را در خود نمی دید ...
سینرا که از سکوت تالار به تنگ آمده بود بالاخره آن را شکست و شروع به صحبت کرد صدایش چون موسیقی ای دلپذیر در فضا طنین انداز شد : ما پیشنهاد لرد ولدمورت رو نمی پذیریم چون اون درست نفهمیده با کی طرفه! ما بزرگ ترین خون آشامان قرون هستیم و مسلما ما به عنوان سگ های نگهبان لرد ولدمورت عمل نخواهیم کرد ... اون در واقع به ما اهانت بزرگی کرده ... به هر حال ... این بار ما اونو مورد بخشش قرار دادیم ...
آرجینوس ادامه داد : البته ما به جای عمل کردن به درخواست ولدمورت براش پیشنهاد دوستی داریم ... و می تونیم به عنوان دوست بهش کمک کنیم ...
اسنیپ در حالی که خودش رو باز یافته بود گفت : این لطف شما رو می رسونه ... خب ما باید بریم تا این خبر خوشحال کننده رو به لرد سیاه بدیم ...
سینرا با شنیدن این حرف شروع به خنده کرد خنده ای دیوانه وار ... و بعد از این که خنده اش به پایان رسید با لحنی تمسخر آمیز گفت : برین؟! ... کجا؟! ... یک نفر شما برای رسوندن پیام ما به ولدمورت کافیه ...
باد موج های دریا را وحشیانه به دیواره های صخره ی فرانکشتاین می کوفت و اسنیپ و پتی گرو هر کدام خیال قربانی کردن دیگری برای خون آشامان را در سر می پروراندند ...




Re: قلعه فرانکشتاین
پیام زده شده در: ۲۲:۴۰ دوشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۵
#34

نارسیسا بلک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۰ جمعه ۳ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۰۵ پنجشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۹
از قصر خانواده مالفوی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 100
آفلاین
آنیتای عزیز فکر می کنم در به تصویر کشیدن خصوصیات اخلاقی آرجینوس کمی زیاده روی کردی، اگه به اولین پستهای این تاپیک توجه کنی می بینی که آرجینوس احترام زیادی به سینرا میذاره و سینرا بانوی مقتدری هست .
..............................

این برای بار دوم بود که در طول آن روز در اتاق خواب سینرا با همان ضرباهنگ خاص به صدا در می آمد، با این تفاوت که این بار پاسخی برای آن از درون اتاق شنیده نشد. آرجینوس که به خوبی می دانست اوضاع بر وفق مراد نیست، به آرامی در را گشود و قدم در اتاق تاریکی گذاشت که ساعتی قبل غرق در نور شمع ها و چلچراغ بود .

- سینرا ... سینرا عزیزم من واقعا متا ...
گذری تند، بسته شدن در و سپس باز دم گرمی که درست در مقابل صورتش احساس کرد، مانع از آن شد جمله اش را کامل کند. آرجینوس دستان خود را پیش برده و بازویی را که می دانست متعلق به سینرا ست، گرفت.

- به من دست نزن !
- آه خواهش می کنم سینرا ... میدونم از دست من ناراحتی، ولی باور کن همه ی اینها بازی بود !
صدای پوزخند سینرا و سپس نور شمعی که کنار تخت سایه بان دار بزرگ روشن شد، تنها پاسخ آرجینوس بود. حال می توانست در نور اندک شعله شمع چهره ی رنگ پریده دختر عموی خود را ببیند. خط باریک اشک هنوز بر گونه هایش می درخشید.
آرجینوس با گام های آهسته به سینرا نزدیک شد، در مقابل او ایستاد و صورت او را که همچون مردگان سرد و بی روح ولی زیبا بود، در میان دستان خود گرفت و به آرامی شروع به صحبت کرد.
...

پیتر که بر خلاف اسنیپ از لحظه ورود مشغول خوردن و آشامیدن بود، با دیدن سینرا که دست خود را در حلقه بازوی آرجینوس قرار داده و خرامان، با تکبر و سری افراشته از پله های مرمرین پایین می آمد؛ گیلاس شرابش را بر روی میز گذاشت و با تعجبی آمیخته به تحسین به سینرا نگریست.
چرا که بر خلاف همیشه و ساعتی قبل که او را در اوج خشم و آشفتگی دیده بود، حال او در پیراهن سفید و گیسوان سیاه بلند ی که بر شانه های نیمه عریانش ریخته بود همچون فرشتگان زیبا می نمود. امّا حتی پیتر نیز با آن اندک توجه و فهم خود به خوبی میدانست این فرشته زیبا نمی تواند نامی جز فرشته مرگ داشته باشد و توصیف زیبایی او را تنها می توان با چند کلمه ی " یک نوع زیبایی وحشی و هراسناک " خاتمه داد.
اسنیپ که از این تغییر چندان راضی به نظر نمی رسید، به نقطه ای در مقابل خود چشم دوخته و با انگشتانش بر دسته صندلی ضرب می گرفت. به ظاهر نشان میداد که توجهی به آنها که هم اکنون بر روی صندلی های خود می نشستند، ندارد، ولی ذهنش غرق در بیم و تردید بود. چنین رفتار دو گانه ای هیچگاه از خوناشامان بعید نبود، مطمئنا می بایست منتظر شرایط پذیرش ماموریت از سوی آنها باشد !


این نیز بگذرد !


Re: قلعه فرانکشتاین
پیام زده شده در: ۱۴:۵۰ چهارشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۵
#33

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
_ تو حق نداری به حرف اوناها گوش بدی!
این صدای سینرا بود که سعی داشت آرجینوس را از همکاری با لرد سیاه منصرف کند. اما آرجینوس با سرسختی گفت:
_ تو نباید دخالتی بکنی! فهمیدی؟؟!... ما فقط با کمک اونا می تونیم خونی رو که نیاز داریم، فراهم کنیم!
سینرا با نا امیدی گفت:
_ خواهش میکنم. آرجینوس!
اما آرجینوس به سرعت بلند شد و به سمت در رفت و تنها گفت:
_ بیرون نمی یای! فهمیدی؟!
و نگذاشت تا سینرا به حرفی بزند و در را به هم کوفت.
****
_ خب جناب آقای اسنیپ، این بار چه کمکی از دست ما ساختست؟!
اسنیپ سعی کرد تا پوزخندش، لبخندی دوستانه به نظر برسد و پس از اندکی گفت:
_ آرجینوس عزیز! شما می دونید که با لرد سیاه، عهد و پیمانی بر قرار کردید، درسته؟!
آرجینوس چشمانش را ریز کرد. نمی دانست اینبار چه از آنها می خواهند. دستانش را در هم پنچه کرد و در حالی که پاهایش را روی هم می انداخت، گفت:
_ درسته جناب اسنیپ. ادامه بدید لطفا!
اسنیپ ابروهایش را بالا برد و سعی کرد تا از بهترین لحن ممکن استفاده کند_ آخر لرد به این امید او را مامور این مهم کرده بود_ پس گفت:
_ خوبه. لرد سیاه دوست دارند که شما رو مامور محافظت از یک، یک...
اما صحبت های اسنیپ با لحن تند و پرخاشجویانه ی سینرا که در حال پایین آمدن از پله ها بود، قطع شد:
_ شما و اون لردتون چی فکر کردید؟! فکر کردین با یک قرارداد بی پایه و اساس، می تونید هر کاری رو از ما بخواین؟!
چشمان سینرا سرخ شده بود. گویی دلش می خواست تا اسنیپ و پتی گرو را به سرنوشت دیگر قربانیان بی دفاعش دچار کند. از چشمانش چنان خشم و نفرتی می بارید که ترس در قلب( دل؟) هر شجاع دلی می انداخت. آرجینوس بدون توجه کردن به صحبت های سینرا به اسنیپ که بسیار متعجب شده بود، نگاهی کرد که معنای آن ادامه دادن صحبتهایش بود. اسنیپ نیز نگاهش را از سینرا برگرفت و اینگونه سخنانش را ادامه داد:
_ بله... آم... لرد سیاه ودیعه ای بسیار عزیز دارند که در قلب جنگلهای آلب...
_ دهن کثیفت رو ببند!
اسنیپ بسیار جا خورد. هیچکس با او آنچنان صحبت نکرده بود. چرا، تنها یک بار؛ آن هم جیمز پاتر بود که به خاطر دفاع از دوست دخترش او را اینگونه ساکت کرده بود. دست اسنیپ به سوی وندش رفت، اما دستان پتی گرو مانع او از این کار شد.
آرجینوس، نگاهی تاسف بار به سینرا که آن حرف را زده بود، کرد و گفت:
_ سینرای عزیزم، لطفا آروم باش!
سینرا با عصبانیتی که خاصه ی یک خون آشام بود، با سرعتی غیر قابل وصف پله ها را دو تا یکی پایین آمد و رو در روی همسرش قرار گرفت و فریاد زد:
_ چی چی رو آروم باشم؟! تو نمی فهمی که اینا دارن از ما سو استفاده می کنن؟! آره؟!
آرجینوس لحظه ای چشمانش را از روی خشم بست و پس از درنگی آنها را باز نمود. اینبار با صدایی که از کنترل کردن عصبانیت، می لرزید گفت:
_ عزیزم، لطفا برو توی اتاقت و در این کارها دخالت نکن. روشنه؟!
سینرا که دیگر طاقت از کف داده بود، با دستانش شانه های آرجینوس را گرفت و در حالی که به شدت تکانشان می داد داد زد:
_ تو نمی فهمی؟! هر کاری که خواستن براشون انجام دادیم... هر کاری...ما بازیچه یدست اوناییم.... می فهمی؟؟!
و در یک لحظه، آرجینوس دستان سینرا را پس زد و سرش فریاد کشید:
_ خفه شو...!
سینرا بهتش زد. آرجینوس همیشه به حرفش گوش می داد و هیچوقت اینگونه با او صحبت نمی کرد. حتی تا به حال سرش داد نکشیده بود.
آرجینوس، که چشمانش مانند سینرا قرمز شده بود، با دستش طبقه ی بالا را نشان سینرا داد و با تاکید، فقط این کلمه را بر زبان راند:
_ برو!
سینرا نمی دانست که چه کار کند؛ اما فقط همین را می دانست که نمی تواند در مقابل خشم آرجینوس، از خودش دفاع کند. بنابراین، با قدمهایی که از شدت محکم نهادن بر زمین، زمین زیر پاهای آن سه نفر را به لرزه می انداخت، به طبقه ی بالا رفت.
با رفتن او، آرجینوس دوباره به حالت قبلی خود بازگشت و بر روی مبل بزرگی که زمانی از آن فرانکشتاین بزرگ بود، نشست و گفت:
_ بنده سراپا گوشم. ادامه بدید لطفا.
اسنیپ که از طرز رفتار آرجینوس خوشش آمده بود، به کاناپه ی سبز رنگی که بر رویش نشسته بود، تکیه داد. پوزخند همیشگی اش بر روی لبان کبود رنگش برگشت و ادامه داد:
_ داشتم میگفتم که، لرد سیاه، ودیعه ای ارزشمند رو در اعماق جنگلهای آلبانی پنهان کرده اند؛ که مایلند عده ای از خون آشامان از اون مراقبت کنند. با این تفاسیر، نظر شما چیه؟!
آرجینوس سعی کرد عمل چندش آور پتی گرو را که داشت شپش هایی را که میان موهایش زندگی میکردند را می کشت، نا دیده بگیرد. لحظه ای تفکر کرد و بعد از آن با لحن گرمی که آمیخته به خشم بود، گفت:
_ حتما افتخار بزرگی هست که نصیب ما شده! با کمال میل!
لبخند نفرت انگیز اسنیپ بود که سینرا را_ که از بالای پله ها آنها را نگاه میکرد_ به خشم آورد. اسنیپ با خشنودی دستانش را بر هم کوباند و گفت:
_ آرجینوس. مطمئنا لرد سیاه خوشحال خواهند شد که خود شما نیز، جز نگهبانان باشید. چون در این صورت، خیال ایشان از هر جهتی راحت خواهد بود.
آرجینوس با این که می دانست قطعا سینرا او را همراهی نخواهد کرد، نفسی عمیق کشید و گفت:
_ حتما جناب اسنیپ، حتما!
و چشمان ریز شده و سرشار از غرور اسنیپ، به پتی گرو که هنوز مشغول کشتن شپشها بود، دوخته شدند.
***************
پ. ن: من سعی کردم تا خصوصیات اخلاقی آرجینوس رو دوباره به تصویر بکشم!!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: قلعه فرانکشتاین
پیام زده شده در: ۱۵:۰۶ یکشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۸۵
#32

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
لحظه ای سکوت برقرار شد . سپس صدای گامهای آهسته ای از پشت در شنیده شد ....
در با صدای جیر جیر وحشتناکی باز شد و قامتی بلند و لاغر رویروی آندو پدیدار شد.
آرجینوس که از حضور دوباره ی اسنیپ و پتیگرو در قلعه ی فرانکشتاین شگفت زده شده بود با صدایی که آشکارا می لرزید گفت:
"سلام.شمایید؟بفرمایید تو"
اسنیپ جلوتر از پتی گرو وارد قلعه شد و با نگاهی که خشک و حاکی از نفرت می نمود او را که در زیر لب در حال گفتن چیزی بود به سکوت وادار کرد.
نگرانی در چهره ی آرجینوس موج می زد.چه دلیلی داشت که لرد سیاه دوباره دو تن از مرگخوارانش را به آنجا بفرستد؟
آرجینوس با این فکر که شاید فقط برای گرفتن گزارش کار آمده بودند کمی آرام گرفت و مهمانانش را به سمت مبلهای بزرگ و زیبای قرمزی که در سالن پذیرایی درست کنار شومینه قرار داشتند راهنمایی کرد.
اسنیپ همانطور که به سمت مبلها حرکت می کرد نگاهی به ظاهر قلعه انداخت.
دیوارهای قلعه کاملا سفید بودند و هیچ آثاری از کثیفی در آنها دیده نمیشد.
پنجره ها با پرده های ضخیم سیاهی پوشیده شده بودند.
قلعه نسبت به دفعه ی قبلی که اسنیپ به اینجا آمده بود تغییری نکرده بود.
اشیا قیمتی و وسایل گرانبها همه جای قلعه رامزین کرده بودند.
همه ی وسایل با سلیقه ی خاصی چیده شده بودند و چشم هر بیننده ای را نوازش می دادند.
صدای آرجینوس که اسنیپ و پتی گرو را به نشستن دعوت می کرد او را به خودش آورد.
پتی گرو در حالی که به مبل تکیه می داد خواست لب به سخن بگشاید اما اسنیپ با نگاه تندی او را وادار به سکوت کرد.
دقایقی به سکوت گذشت و اسنیپ که هیچ تمایلی به صحبت با آرجینوس نشان نمیداد کماکان فضای قلعه را از نظر می گذراند.
سر انجام آرجینوس سکوت را شکست و گفت:
"بهتره من یه سری به سینرا بزنم.الان بر میگردم.شما همینجا منتظر باشید"
سپس به تندی از روی مبلی که به راحتی می شد فهمید مال صاحب قلعه است بلند شد و به سمت پله ها به راه افتاد.
نگاه اسنیپ به نقشی که روی مبل صاحب قلعه حک شده بود افتاد.
نقش صورت گرگی با دندانهای تیز که از دندانهایش خون می چکید...


آرجینوس نمیدانست عکس العمل سینرا بعد از شنیدن خبر بازگشتن اسنیپ و پتیگرو چه خواهد بود.
از فکر کردن درباره ی چهره ی خشمگین سینرا بعد از شنیدن این خبر قلبش به لرزه می افتاد.
بالاخره بر خودش مسلط شد و در اتاق را به صدا در آورد.
چند لحظه بعد صدایی زنانه به گوش رسید که گفت:
"بفرمایید..."
...


هدویگ عزیز
ابتدای پستت بند دلم رو پاره کرد، لحظه ای رو تجسم کردم که یک پنج ناقابل تقدیم پستت می کنم، ولی بعد ... به خیر گذشت گویا !
در بند اول پستت که کاملا مشخصه با شتاب و هیجان نیروی گریز از مرکز شروع شده، همه چیز کاملا آشفته اس و این آشفتگی با اون فعل ( شد ) بس که تکرار شد ! احساس کردم نثر مسجع میخونم به علاوه باز کردن در قلعه به آن بزرگی توسط شخص آرجینوس رئیس خون آشامان و تعارف و ترس و رعایت بیش از اندازه ادب از سوی او که یک ابر خون آشام هست، و البته باز تکرار فعل ها که می شد با مقدار اندکی دقت از میزانشون کاست؛ باعث می شه نمره زیادی از پستت کم کنیم و البته خواهش می کنم حد اعتدال رو برای هر شخصیت با توجه به آنچه که خانم رولینگ نوشته و با توجهی دیگر به انچه که پیش تر در این تاپیک نوشته شده رعایت کنید. گاه مهربان، گاه غضبناک و گاه ... هر شخصیتی خصوصیات رفتاری خودش رو داره، ای کاش پست های پیشین رو مطالعه می کردی تا دچار این سردر گمی نشید ... از نوشتن نکات مثبت نیز می گذریم چرا که کاملا آشکارهست، متن ات بسیار روان بود و گاه به خوبی با کلمات بازی کرده، توصیفات زیبا و جملات گیرایی نوشته بودی و البته به قول لرد عزیز یک پست با سوژه پیش برنده ... آرام و بدون حادثه !
7 تمام !




نارسیسای عزیز ممنون از نقدت.نکاتی که گفتی رو حتما به کار خواهم بست


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۰ ۱۵:۵۵:۳۸
ویرایش شده توسط نارسیسا بلک در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۰ ۱۸:۵۷:۴۰
ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۰ ۲۱:۲۳:۴۲
ویرایش شده توسط نارسیسا بلک در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۱ ۰:۲۴:۱۷



Re: قلعه فرانکشتاین
پیام زده شده در: ۱۴:۵۷ یکشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۸۵
#31

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۵:۱۳ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
ببخشید من نمیتونم تصور کنم پیتر جلوی اسنیپ راه میره !
---------------------------
دو مرگخوار به آرامی به سمت قلعه فرانکشتاین راه افتادند . آنها باید هرچه سریعتر برای رفتن به جنگلهای آلبانی ارتش آماده ای از خون آشامها را ترتیب میدادند . هر چند که به نظر نمیرسید که هیچ کدام از آنها زیاد تمایلی به این کار داشته باشند .
دو مرگخوار با قدمهایی آرام و شمرده چمنها و زمین های سر سبز اطراف قصر رو طی مینمودند و جلو میرفتند.
کم کم به نظر میرسید که شب تاریک هم دارد جای خودش را با روز روشن عوض میکند . رفته رفته آسمان روبه روشنایی میرفت . و محیط اطراف قلعه را روشن میکرد . اما خود قلعه فرانکشتاین همچنان به صورت سایه ای عظیم باقی مانده بود و منظره عجیب و تا حدی ترسناک را پدید آورده بود .
دو مرگخوار برای چند لحظه به تماشای قلعه ایستادند . با اینکه قبلا چندین بار به آنجا رفته بودند اما باز هم نوعی احساس غریبی عجیب را در خودشان حس میکردند . گویی هیچ کدام مایل نبودند بیشتر از آن به آنجا نزدیک بشوند .
دم باریک در حالی که نفس نفس زنان خودش را به اسنیپ میرساند نیم نگاهی به قصر تیره و تار انداخت و سپس همانطور که بر زمین چشم دوخته بود گفت :
- من احساس بدی دارم !
اسنیپ که از این حرف خوشحال شده بود با نیش و کنایه گفت :
- چی شده دم باریک ؟ به همین زودی جا زدی ؟
دم باریک که دلخور به نظر میرسید با صدای جیغ مانندش گفت :
- پس چرا خودت اینجا ایستادی تو هم احساس من رو داری؟
لبخند اسنیپ بر روی صورتش خشک شد و در جواب نگاه زشتی را به دم باریک انداخت . یک لحظه به نظر رسید که اسنیپ میخواهد به دم باریک حمله کند . اما وقتی که دوباره شروع به صحبت کرد کلماتش آرام و شمرده بود . او گفت :
- نه ، من فقط از خون آشام ها خوشم نمیاد . چون اونا دیگه انسان نیستند !
اسنیپ این را گفت و بدون آنکه منتظر جوابی بماند دوباره به حرکت خودش ادامه داد و دم باریک نیز با کمی مکث پشت سر او راه افتاد .
سرانجام پس از نزدیک یک ساعت راهپیمایی طاقت فرسا دو مرگخوار به دروازه های قصر رسیدند و از آن عبور کردند .
قصر مثل همیشه به نظر متروکه میرسید . با این حال اسنیپ اطمینان داشت که عده ای از خون آشام ها آنها را زیر نظر دارند . حتی هرازگاهی صداهایی را هم از گوشه و کنار حیاط قصر میشنید که نشان از حضور خون آشام ها بود.
سرانجام آنها محوطه قصر را پیموده و به در ورودی آن رسیدند . اسنیپ آرام شنل کلاه دارش را از روی سرش برداشت تا صورتش کاملا دیده شود سپس خطاب به دم باریک گفت :
- دم باریک ، وقتی رفتیم تو هیچ حرفی نزن .
دم باریک که برای اولین بار احساس میکرد که چیزی از اسنیپ کم ندارد با لحن ستیزه جویانه ای گفت :
- تو حق نداری به من بگی چی کار کنم . لردسیاه این ماموریت رو به عهده هردومون گذاشته .
اسنیپ به صورت تهدید آمیزی دستش را در هوا تکان داد و سپس گفت :
- دم باریک یادت باشه که تو فقط راهنمای من هستی . و باید به دستورات من عمل کنی .
دم باریک خواست با اسنیپ مخالفت کند اما اسنیپ این مجال را به او نداد و چند ضربه محکم به در قصر کوفت و او را از ادامه بحثشان بازداشت.
لحظه ای سکوت برقرار شد . سپس صدای گامهای آهسته ای از پشت در شنیده شد ....


نقد شد در تاپیک نقد بررسی ... نمره این پست 7.5


ویرایش شده توسط نارسیسا بلک در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۰ ۱۸:۲۶:۱۹
ویرایش شده توسط نارسیسا بلک در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۱ ۰:۱۴:۲۲








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.