هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱۸:۱۹ یکشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۵
#44

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۷ پنجشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۲۵ دوشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۱
از هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 122
آفلاین
هدی که تو کف کاتالوگا بود متوجه نبود که این کار ممکنه درد داشته باشه هدی بالاخره بعد یه ساعت همفکری با بچه ها یه مدل پر انتخاب کرد
هدی:بابا انتخاب کردم
بابای هدی:قربونت برم این پر ققنوسه برات بزرگه
هدی که خیلی ناراحت شد بود برگشت سر میز تا یه مدله دیگه انتخاب کنه بعد از یه ساعت دیگه مدل انتخاب کردن و رد کردن بابای هدی .هدی متوجه شد که کفشش باید اندازه ی پاش باشه بالاخره مدل جغد سفیدو سفارش داد تیم پر کار که رسیده بود و داشت تختو آماده میکرد اعلام آمادگی کرد
هدی:خوب این که یه موقع در نداره؟
یکی از ملت پرکار:خوب نه ما بهتون شیشتا بی حس کننده میزنیم دیگه چیزی حس نمیکنین
هدی که انگار برق گرفتش پرید پشت بلیز و رابستن :من نمیخوام خودش ساله دیگه درمیاد
بابای هدی: بچه جون نمیشه با این ریختت تا ساله دیگه اینطرف اونطرف بری
هدیا که معلوم نبود چرا از دست هدی ناراحته هیچ دخالتی نکرد
بلیزو رابستن به مدت یه ساعت دیگه داشتن مخ هدیو میزدن ولی جواب نداد
تا این که بابای هدی گفت:دست خودت نیست همین امشب باید پر به کاری همینجا
رزی:شبا تعتیلیم
ملت:
بلیز:چی میگه رزی ما کجا بریم شب در خدمتیم مگه ما جای دیگه داریم
رابستن:راست میگه هاگزمید پارکم نداره که بریم تو پارک
رزی :من این حرفا حالیم نیست
پاتریشیا:اهم
رزی سریع برگشت طرف پاتریشیا:تو دیگه چی میگی؟
پاتریشیا:من با شما کاری ندارم میخوام بگم همه میتونیم شب اینجا بمونیم

جمعیت:
بلیز :خداروشکر آخه کم کم داره سرد میشه نمیشه بیرون موند
رزی:بیخود کافه ی من تعتیله توام حرف الکی نزن
پاتریشیا:خودت پشت شیشه نوشتی شبانه روزی
ملت که خوشحال بودن که کسی نمیتونه بیرونشون کنه به ماجرای هدی پرداختن
بابای هدی:هدیا بیا بریم تیم اینجا میمونه همین امشب پر میکاره برای هدی
مامان بابای هدی رفتن تیم پر کار رفتن تا هدیو به زور بگیرن
هدی رو به بچه ها کرد تو رو خدا نزارین منو بگیرن من پر نمیخوام تازه هنوز هوا گرمه بعدم قول میدم لباس زیاد بپوشم سرما نخورم
رابستن که معلوم نبود چرا غیرتی شده:بیخود کردن تورو بگیرن مگه من میزارم
ملت:
بلیز:عزیز من این هدی خودمونه اشتباه گرفتی
تیم پرکار اومدن جلو دستای هدیو گرفتن اشک تو چشماش جمع شده بود:رابستن بچه ها کمک
بلیز:بجه ها یه کاری براش بکنیم
بچه ها سرارو بردن تو هم مادام رزی هر چی تیم لازم داشت در اختیارشون گذاشت
رابستن :چی کار کنیم؟


ویرایش شده توسط پاتریشیا وینتربورن در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲۶ ۱۸:۲۷:۲۳

پ.و


Re: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۲۳:۳۰ شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۵
#43

رابستن لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۵۲ یکشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۶
از آمپول می ترسم !!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 646
آفلاین
رزي : چي كار مي كنين ؟ بيرون !
بعد جاروشو بلند مي كنه و به سر ملت مي زنه . يكي از ملتيون گمنام : چي ار مي كني رزي. ناسلامتي اومديم جشن .
ولي با شنيدن چند فحش ارزشي رزي از اون جا بيرون رفتن . رزي به سمت ننه باباي هدي مي ره
مامان هدي :
باباي هدي :
شما هم برين بيرون . من پول لوسترو گرفتم در ضمن فعلا هم قصد ازدواج ندارم .
مامان هدي :
باباي هدي :
رزي برمي گرده طرف پيشخون ، باباي هدي بال هدوگو مي گيره وبه سمت خودش مي كشه . هدي :
باباي هدي : چيه پسرم ؟
هدي :
باباي هدي : چيه پسرم ؟ زن مي خواي ؟ مي خواي يكي از همين ساحره ها رو برات بگيرم .
هدي گريه شو قطع مي كنه : نمي خوام ... هر روز مي بينمشون چه لزومي داره زنم باشن ؟
باباي هدي : پس چه مرگته ؟
هدي : اون رزي بيناموس كلي منو كتك زد و بعد همه ي پرهامو كند و برداشت ...
بابي هدي : اشكال نداره ..
هدويگ : چي ؟
باباي هدي نگاهي به زنش كه داشت با پاتي صحبت مي كرد و مخنديد :در گوش هدي گفت : آخه نمي شه ...باز مامانت تقاضاي طلاق بهم مي كنه ....
هدي : مي گي من چي كار كنم ؟
باباي هدي از هدويگ دور مي شه و با مويلش به يكي از ملتيون كاشت پر زنگ مي زنه . هدويگ : چي شد ؟
بابا : تا دو دقيقه ديگه ميان تا كاشت پرت كنن.
رزي : كافه تعطيله .
گيلدي : بابا خواهر شما چه گير دادي برو بيرون ...من نمي خوام برم .
رزي:
آني : نگاه كن يه زن ارزشي چه طوري تو رو ساكت كرد .
در همين لحظه وزير مياد تو . ملت :
رزي : ولي جناب وزير كافه الآن تعطيله .
آني : چرا اين طوري باهاش حرف مي زني ؟ تازه وزير شده ها .
هدي با تاسف : بابا نگاه كن ققي چه پرهاي باحالي داره..
پشت سر وزير فرد ديگري هم وارد مي شود . باباي هدي : اومد ...هدي بلند شو .
لحظه اي بعد كاتالوگ انواع پر در دستان هدويگ بود ...


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

معذرت اگه لوس شد آخه حواسم پاي نرگس بود ولي حالا آخرش چي شد ؟




Re: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱۹:۵۷ پنجشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۸۵
#42

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۷ پنجشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۲۵ دوشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۱
از هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 122
آفلاین
بابا خصوصیش نکنین دیگه الان محضر کجا بود که ما بریم ؟
--------------------------------
بابای هدی:نصف اموال من نه اون که قرار ماله یکی دیگه بشه. نه نمیشه همون مهریتو میدم
هدی رفته بود یه گوشه نشسته بود زانوهاشو (کدوم زانوها)گرفته بود تو بغلش
بچه ها مامان بابای هدی رو ول کردن رفتن پیش هدی
بلیز:چی شده هدی جون ؟حالا چیزی نشده که الان خسارتو میدن میرن
هدی :من نمخوام بچه ی طلاق بشم :
رابستن:اونقدرام بد نیستا ولی اگه مادام رزمزتا.......
هدی پرید به رابستن نزاشت بچه حرف بزنه:بیخود من مامانه خودمو میخوام
بچه ها دلشون به حاله هدی که حالا خیلی مظلوم به نظر میرسید سوخت
بلیز:ما نمردیم که نمیزاریم اینجوری بشه
بعد یه نگاه به بابا مامانه هدی که نزدیک بود همو بکشن انداخت
آب دهنشو قورت داد
گیلدی:چرا حرف مفت میزنی چی کار میتونی بکنی؟
بلیز:هیی نمیدونم
باب مامانه هدی کافه مادام رزمرتا رو داغون میکردن همه رفته بودن پشت میزا قایم شده بودن ولی مادام رزمزتا هیچی بهشون نیگفت و فقط این ریختی میخندید
پاتی درو باز کرد یکی ازضرفای مادام رزمرتا به طرفش پرت شد با یه جاخالی سریع ردش کرد
پاتی:ببخشید اشتباه اومدم
پاتی اومد درو ببنده که فکری به ذهن بلیز بعد از مدتها خطور کرد
بلیز:پاتی
پاتی:ا من که درست اومدم
بلیز:بیا یه دقیقه
بلیز رو به بقیه کرد: تو کلاس معجونا شاگردم بود
پاتی که بعد از ده بار جاخالی دادن بیست بار پرش به پناهگاه بچه ها پشت پیشخون رسیده بود گفت:چه خبره اینجا؟ شیطونه میگه برم...
بلیز اصلا مهلت نداد حرف بزنم:ما کمک میخوایم هیچ کدوممون عرضه نداریم کاری بکنیم هدیا و بابای هدی مخوان از هم جدا شن
هدیا جیغ زد:میریم خونه حالیت میکنم
پاتی جا خورد:خوب که چی؟ من چی کار کنم
هدی هنوز داشت تو بغله رابستن گریه میکرد
هدی:هیچ کار نیمشه کرد
رابستن:تقصیر مادام رزمرتاست منم اگه 100 تا چشمک بهم میزدن عکس العمل مشابه نشون میدادم
پاتی:آهین گرفتم یه کم خشونت چطوره؟
ملت:
پاتی:راه حلا 1- مادام رزمرتا رو خیلی تمیز بکشم
ملت: بعد از چند دقیقه
پاتی :2- هدیا رو تحریک کنم که به زندگیش ادامه بده
ملت:
پاتی:3- شوهر هدیا رو از اون عالم بکشم به عالم فعلی
رابستن :چجوری؟
پاتی:مثله بقیه یه کارام زوری شایدم این دفعه فکری
ملت سراشونو بردن تو هم
پاتی :راستی 4- یه کاری کنم مامانو بابای هدویگ و شما ها همه چی یادتون بره با یه مهمونی کوچیک
ملت:
مشورت
بجه ها که به فکر خودشونم بودن:آخری
پاتی رفت یه تلفن زد
ده دقیقه بعد
صدای موتور همه رفتن بغله پنجره یه سری آدم با موترا ی پرنه امودن اومده بودن
اومدن تو رفتن طرف ضبط
کسایی که حوتسشون نبود جیغ زدن
اکسل:علیک سلام
پاتی: ها سلام
اکسل یه نگاه به پاتی انداخت:این جوری ندیده بودمت راستی خواهران وایرد تو راهن
بعد داد زد بچه ها بیاین تو
کافه دیگه جا نداشت
پاتی سریع تغیر لباس داد:اه دستکشام نیست
اکسل از تو جیبش دستکش کشید بیرون:آخرین مهمونی جا گذاشتی
سلام
- سلام
-سلام چه عجب
پاتی" بچه ها تضمین میکنم مامان بابای هدی شب یادشون نمیاد قبل مهمونی چی شده تازه اگه یادشونم بیاد بیخیال میشن
ملت دیگه بیخیال مامان بابای هدی شده بودن: :evil
-------------------------------------
ببخشید که بردیمو دوختم


پ.و


Re: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱۳:۳۷ پنجشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۸۵
#41

رابستن لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۵۲ یکشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۶
از آمپول می ترسم !!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 646
آفلاین
بليز جون يه كم ورژن بي ناموسيو بيار پايين بابا .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هدويگ به دستور روزمرتا بالا رفت بالا تا هر جور شده سيم پيچي ته لوسترو درست كنه و در اين راه 3 بار دچار برق گرفتگي كامل شد و نصف پرهاش ريخت . وقتي مي خواست برگرده تا پرهاشو جمعكنه رزي در يك حركت استتاري همه شو ريخته بود توي يه كيسه .هدي : پرهامو بده رزي !
رزي در حالي كه كيسه را از جلوي هدويگ دور مي كرد گفت : عمرا تازه اين ها رو اگه بفروشم يه پنجم پول لوستر نمي شه .
هدي : آخه يه سال طول مي كشه تا دوباره رشد كنن....شهرتم ...محبوبيتم...همه از بين ميره...
رزي : زابيني اون گوشه رو تميز كن ! تانكيان تو هم اون گوشه ي ديگه رو تميز كن .... مونتاگ تار عنكبوتارو بكن ....لسترنج تو هم او پنجره رو تميز كن .... لاكهارت ! ...تو داري چي كار مي كني ؟
مايع سفيد ميل به بي رنگي در ميان ساحره ها جريان داشت . گيلدي كه كمربندشو سفت مي كرد گفت : هيچي ...هيچي ...
رزي : دروغگو !
بعد جلو رفت تا گيليدي را با جارو بزند ، عده اي از ساحره ها روي زمين زانو زده و زمين راليس مي زدند . رزي : نخور !
بعد ساحره هاي مشتاق ارا از روي زمين بلند كرد ، به سمت گيلدي رفت تا تنبيهش كند ولي در كافه باز شد و دو جغد وارد شدند . هدي : بابا ! مامان !
مامان هدي ( هديا ) : چه بلايي سر پسرم اومده .
باباي هدي جلو آمد و فرياد زد : كي بچه ي منو آزار داده .
هدي و تمام نظافت چي ها پشت باباي هدي پناه گرفته بودند .رزي بدون ذره اي ترس : من !
بعد چشمكي به باباي هدي زد . باباي هدي :
هديا :
باباي هدي با لحني متفاوت به روزمرتا كه حركات انتحاري انجام مي داد گفت : چه مشكلي پيش اومده ؟
هديا سعي كرد جلوي چشمان شوهرش را بگيرد ولي نتوانست .
باباي هدي :
هديا :
رزي : پسرتون خسارت زيادي رو به ما وارد كرده .
باباي هدي گوش هدويگو مي كشه ( گوش داشته ؟ ) و مي گه : چي كار كردي بگو !
هدي آب دهنشو قورت داد و با ترس به پدرش و بعد به رزي خيه شد و گفت : لوسترو انداختم .
شق !
هدويگ از شدت سلي پدرش به عقب پرتاب شد . باباي هدويگ يه دسته چك در آورد و دادش به رزي . رزي :
ولي بعد چك را كه سه برابر قيمت لوستر بود توي جيبش گذاشت . هديا : بيا بريم محضر !
باباي هدي : بله حتما !
هديا : من مي خوام طلاقمو به همراه مهريه ، شيربها و نصف اموالت ازت بگيرم .
ملت :




Re: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱۰:۳۶ پنجشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۸۵
#40

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۵:۱۳ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
هدی : بوق دارم ولی پول ندارم !
رزی : یعنی چی پول نداری ؟
هدی : بخدا جوجه هام گرسنن . زنم میره خونه مردم کار میکنه یه نون شب دراره ندارم چیزی بدم !
بلافاصله دل همه به حال هدی میسوزه غیر از مادام رزمرتا که مثل یک شیر زن اون وسط ایستاده بود و میخواست حق مسلمشو از حلقوم هدی بیرون بکشه
مادام رزمرتا : اون موقع که اینجا ورجه وورجه میکردی باید به فکر اینجاشم میبودی !
مادام رزمرتا در یک حرکت انتحاری پاهای هدی رو گرفته و وی را به صورت سر و ته دراورده و اقدام به تکون دادن او کرده تا بلکه چیزی بدست بیاره . همه دارن با دهان باز به هدی نگاه میکنند .
ابتدا از جیب هدی یه عدد فرمون می افته پایین ، بعد در یخچال بعد ماشین لباس شویی ، بعد چند تا قاشق چنگال و بعد ....
مادام رزمرتا با تعجب شی بی ناموسی رو از روی زمین بلند میکنه .
رزی : این چیه ؟
هدی : هیی از داروخانه گرفتمش !
رزی : عجب مدرک خوبی بر علیهت جمع کردم !
ناگهان هدی در یک حرکت شهادت طلبانه اون شی رو از مادام رزمرتا گرفته و جلو چشمان ملت می بلعدش .
مادام رزمرتا : هییییی !
هدی : دیگه مدرکی نداری
مادام رزمرتا : خوب پس پول با خودت نداری نه ؟ زنگ بزن به اولیات بیان اینجا خسارت بدن ! بدو
هدی دست از پا دراز تر به سمت تنها تلفن فروشگاه راه می افته .
بلیز : اهم اهم مادام جیگر خوشحال شدیم دیگه ما رفع زحمت میکنیم .
بلافاصله همه از این پیشنهاد استقبال کردند و به سمت در خروجی به راه افتادند .
- نه !!! ... هیچکی بدون اجازه من از اینجا نمیره بیرون ! آواداکدورا ماکزیمم !....
بلافاصله چند نفری که از همه به در نزدیک تر بودند از جمله کریچر بر روی زمین می افتند و جان به جان آفرین تسلیم میکنند .
رزی : تا خسارت کامل رو نگیرم هیچ کدومتون حق ندارید پاتونو بیرون بزاریید حالا هم یالا دیگه بدویین اینجا رو مثل روز اولش درست کنید !
بلافاصله ملت آب دهنشونو قورت داده و با تمام وجود در فروشگاه مشغول به کار شده . در اون میان گیلدی به ساحران مجروح کمک میکرد . بلیز زمینا رو میشست . آنی مونی از در و دیوار بالا رفته بود . رابستن مشغول تمیز کردن پنجره ها بود . سرژ داشت نظافت میکرد و مادام رزمرتا هم با لبخندی ملیحانه بر کار آنها نظارت داشت .
در همون لحظه هدی اومد پیش مادام رزمرتا :
- والدینم تا نیم ساعت دیگه میرسن !
رزی : خوبه !




Re: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۰:۰۴ پنجشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۸۵
#39

رابستن لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۵۲ یکشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۶
از آمپول می ترسم !!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 646
آفلاین
فكر مي كنم يه اشتباهي پيش اومده ملت ... اسمت ، زاخي نيست بلكه كورن اسميته حواستو جمع كن ! ديگه زاخي در كار نيست بلكه كورنه ولي چون شخصيت زاخي باحال تره همون زاخي !
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

زاخي و بليز متوجه مكي شن كه ملت ساحره پشت هدويگ جمع شده و آمادن كه بهش كمك كنن .
آني موني كه اين صحنه رو مي بينه تيز مي پره مياد كنار بليز واي ميسته .
لاوندر بين هدويگ و زاخي قرار گرفته بود و حالا ترجيح داد كه بره كنار هدي وايسته .
هدويگ كه جو فرمانده ي ارتش گرفته بودش گفت : حمله !
ملت ساحره به سمت زاخي ، بليز و آناكين رفتن . هدويگ بال زد وخودشو از معركه دور نگه داشت . گيلدي هم كه از توي آمبولانس اين صحنه رو ديده بود اومده بود تنفس مصنوعي رو پيش گرفت .
روزمرتا : بس كنيد ديگه !
ساحره ها همچنان با چهار تا مرد طرف بودند . هدويگ مي خنديد و دور كافه پرواز مي كرد تا اين كه وقتي فاصله اش بازمين كم تر شده بود روز مرتا به سمتش پريد و با يه جارو كوبوندش زمين . هدويگ :
روزمرتا : از اين جا برو ! هيچ وقت دعوا به اين بزرگي اين جا سابقه نداشته و همه ش زير سر توئه !
هدويگ كه خودشو روي زمين از ضربه ي جاروي روزمرتا دور مي كرد با ناباوري گفت : تقصير من ؟ رابستن بود كه تو پستاش دعوا راه انداخت من هيچ كاره بودم !
هدويگ بالشو به سمت رابستن كه داشت دعوا رو نگاه مي كرد تكون داد . روزمرت از عصبانيت فريادي كشيد وسعي كرد يه بار ديگه هدويگو بزنه ولي هدي بال زد و بالا رفت .
روزمرتا فرياد ديگري زد و به سمت رابستن رفت . سرژ كه به حالت طبيعي در اومده بود گفت : سرتو بدزد !
رابستن روي زمن نشست ، جاروي روزمرتا تكاني خورد وگلداني را روي زمين انداخت و شكست . رابستن سعي كرد فرار كنه ولي هدويگ براش پشت پا گرفت و افتاد روي زمين . رابستن : اي هدي نامرد !
بعد مي چرخه و سعي مي كنه كه يه مشت به هدي بزنه ولي اون دوباره بالا مي ره .
رابستن سايه ي جارو را پشت سرش ديد وبا آخرين سرع تفرار كرد و خودر از روزمرتا دور نگه داشت . هدويگ : روزمرتا رفت اون جا بزنش ! ...آخ !
نور كافه از بين مي ره .
زاخي : چرا برقا رفت ؟
آناكين : آخ عزيزم...
گيليد : اه...تويي آني موني ...
آناكين كه روي زمين تف مي كرد گفت : تو به من تنفس مصنوعي مي دادي ؟
گيلدي : بله از شانس بدم .
در حقيقت هدويگ به لوستر خورده و لوسترو زمين انداخته بود وخ ودش زيرش گير كرده بود . روزمرتا كه نوك چوبدستي نورانيش را بالا گرفته بود گفت :
حالا بايد خسارت اون لوسترو بدي !
هدويگ :




Re: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۲۲:۱۸ چهارشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۸۵
#38

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
هدویگ طی یک حرکت انتحاری بوقشو سپر می کنه و با بوق می ره تو شیکم آنی مونی ! (بوق=نوک !)
آنی مونی لحظه ای از درد فریاد می کشه ، بعد می بینه یه لحظه کافی نیست ، دقیقه ای از درد فریاد می کشه ... بعد که یه خورده بررسی می کنه می بینه باید ساعتها برای درد فریاد بکشه ولی اگه بخواد اینهمه فریاد بکشه پدرش در میاد ! ... پس دیگه از درد فریاد می کشه و شروع می کنه به غلت زدن روی زمین(از درد)!
هدویگ هم آنی مونی رو ول می کنه و می ره لباساشو از ملت ساحره که محو حرکتش بودن می گیره و می ره بالا سر لاوندر .
هدویگ : لاوی قلقلی زنده ای ؟!
لاوندر : آره حالم خوبه ... بوق زاخی حالمو خوب کرد !
هدویگ : چی ؟ ... بی ناموسی با لاوی قلقلی ؟! ... این دختر عین خواهر من می مونه ! ... اسمیت ببینمت کارت ساخته است !
زاخی در همین لحظه با شنیدن همین حرف ، طی یک حرکت ارزشی-ورزشی ، با حالتی "ناز بشی!" می ره پشت بلیز قایم می شه و به بلیز می گه :
_بلیز دستم به بوقت خواهش می کنم یه کار کن دست این جغده به من نرسه ! ... کارمو می سازه ها !
بلیز : مثلا چه غلطی می خواد بخوره ؟!
زاخی با دست آنی مونی رو نشون می ده.
بلیز با دیدن آنی مونی آب دهنشو قورت می ده و می گه :
_ بیا دو تایی با هم فرار کنیم !
زاخی و بلیز پاورچین پاورچین به سمت در می رن ... یه لحظه برمیگردن عقبو نگاه می کنن می بینن هدویگ نیست ... بعد دوباره برمیگردن تا راهشونو ادامه بدن که هدویگو می بینن که جلوشونه !
هدویگ :
..............




Re: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱۹:۰۰ چهارشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۸۵
#37

رابستن لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۵۲ یکشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۶
از آمپول می ترسم !!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 646
آفلاین
بيرون بيرون !
اين صداي مادام روزمرتا بود كه به اين سو ؤ ان سو مي رفت و سعي داشت ملت را بيرون كند .روزمرتا : كافه تعطيله !
رابستن : ولي الآن كه سر شبه ؟
روزمرتا : بيرون !
روزمرتا استاد و نگاه غضب آلودي را به هدويگ انداخت كه امضا مي داد ، عكس مي گرفت و حالا داشت لباس هايش را يكي يكي تقديم هوادارانش ( ساحره ها ) تقديم مي كرد .
روزمرتا : هوي هدويگ با تو هم هستم ! بيرون !
هدويگ كه به طرز فجيعي در ميان هوادارانش كه از خوش حالي جيغ مي زدند ايستاده بود .
آني : من بيرون نمي رم ! چار ديواري اختياري !
سرژ : هدويگ بيا يه آهنگ تريپ بخون !
روزمرتا كه ديد حريف ملت نمي شه عقب وايستاد .
آني : سرژ داري چي كار مي كني ؟
سرژ پشتش را به او كرده وفين فين مي كرد . آني : دوباره داري از اونا مي كشي ؟ مگه من بهت نگفتم !
سرژ : تو به من چي كا داري ؟
آني : من به سرژيا مي گم كه تو معتاد شدي !
سرژ : خب بگو !
آني : باشه !
سرژ : شلام منو هم بهش برشون !
آني : به روي چشم !
سرژ : بعدم بپرش حال سرژيوش شه طوره .
آني : باشه .
سرژ : بعدم از طرف من بهش بگو خيلي دوشش دارم .
آني : باشه !
سرژ : از طرفم بهش بگو سرژانيا كنكور مشنگيشو خوب داد يانه ؟
بعدم بگو نبايد با اون مرتيكه ي عوضي ازدواج كنه ...
آني : اجازه مي دي زنگ بزنم ؟
سرژ : تو غلط مي كني مي خواي به زن من زنگ بزني و چقلي كني ! اصلا كي بهت گفتم زنگ بزني ... تو با زن من چي كار داري ؟ وقتي خودت در جفت گيري ناكام موندي چرا مي خواي زن منو بگيري ؟
آني :
روزمرتا : براي همينه كه مي گم تعطيله !
سرژ كه از دست آناكين عصباني بود دور تر از اون روي يه صندلي مي شينه و به اطرافش نگاه مي كنه ورابستنو مي بينه . سرژ : هي رابستن !
سرژ خودتو كشت تا بتونه درست بگه . رابستن مياد نزديكش سرژ
سرژ يه ليوان نوشيدني كره اي مي ذاره توي دستش و مي گه : اينو ببر بده با آناكين و بگو ....بگو ....هدويگ اونو داده .
رابستن مي پره وليوانو ميده به آني و مي گه : هدي دادش .
آناكين يه دفعه همه رو مي خوره ولي بعد چشماش مي زنه بيرون !
و روي زمين ميفته ، رابستن فهميد كه سرژ يه چيز ارزشي از همان هايي كه خودش مي كشيد درون لوان ريخته ، آني : هدويگ مي كشمت!
و به سمت هدويگ بي لباس روي سن حمله كرد .
ادامه دارد...




Re: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱۵:۰۵ چهارشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۸۵
#36

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۵:۱۳ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
داخل آمبولانس :
آقایان کورممد و اوشگول ممد در حال رانندگی و انتقال لاوندر به بیمارستان سنت مانگو بودن .( گیلدی و اون شنل پوشه پیش لاوندر به سر میبردند )
کورممد : به جون خودم اشتباه نمیکنم یه سوسک وسط خیابونه !
اوشگول ممد : هووووم ! چشمش کورمیخواست به علامت ایست توجه کنه .
کورممد : نه این دیونگیه !
کورممد اینو گفت و پرید فرمون رو از دست اوشگول ممد گرفت و سعی کرد جهت رو عوض کنه . از اونور اوشگولممد هم با تمام قوا در مورد این حرکت آستکبارانه مقاومت کرد .
- ههههیییییی هیییییی بووووووووم !
آمبولانس وسط خیابون چپ کرده بود و در پشتیش باز شده و لاوندر وسط خیابون افتاده بود .
لاوندر
آنی مونی : اووووه یا مرلین کبیر ببین چه بلایی سر دختر مردم اومده باید بریم کمکش !
بلافاصله جمع کثیری از جادوگران بسیج شدند که به لاوندر کمک کنند ! اما ناگهان بالاتر از سر همه آنها سوپر قق بال بال زنان پرواز کرد و با یه شیرجه از قبل تمرین شده لاوندر رو از روی زمین برداشت و به سمت رستوران راه افتاد !
ملت :

چند لحظه بعد

همه ملت جادوگر دور لاوندر جمع شدن و خواهان این هستند که لاوندر هر چه سریعتر سلامتی خود را بدست بیاره . در اون میان گیلدی از ناکجا پیداش شده بود و مشغول دادن تنفس مصنوعی به لاوندر بود تا اکسیژن کافی به وی برسد .
گیلدی : نه امیدی نیست . حتی تنفس مصنوعی های منم کار ساز نیستن ( مگه سفید برفیه )
در همون لحظه آنی مونی نگاه خشانت آمیزی به اسمیت انداخت که اون گوشه موشه ها برای خودش میپلکید .
آنی مونی : تو کشتیش انتقامشو ازت میگیرم !
بلیز : آنی برو هواتو دارم !
زاخی
آنی مونی و بلیز پریدند رو سر و کول زاخی و شروع کردن به کتک زدن وی ! در همون لحظه آی مونی دستهای زاخی رو از پشت گرفت بلیز پرید روی دیوار و بعد از برداشتن چند گام بلند جفت پا رفت توی بوق زاخی . زاخی در حالی که چشماش از درد زده بود بیرون به هوا رفت و صاف روی لاوندر فرود اومد .
ناگهان لاوندر به هوش اومد .
لاوی : اهو اهو اهو ( سرفه ) آخییییش اوووف ( صدای نفس کشیدن )
زاخی
ملت
بلافاصله بلیز و آنی مونی در حالی که اشک در چشمانشون حدقه زده بود جلو رفتند زاخی رو در آغوش گرفتند .
بلیز : تو جونشو نجات دادی !
آنی مونی : تو مایه افتخار هافلی !
زاخی : چی میگه ؟


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲۲ ۱۵:۵۴:۳۷
ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲۲ ۱۵:۵۵:۲۹



Re: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۲۲:۳۷ سه شنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۵
#35

رابستن لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۵۲ یکشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۶
از آمپول می ترسم !!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 646
آفلاین
سرژ كه يك دستمال ذاشته بود پشت گردنش اومده بود وسط و ملت براش دست ميزدند .
اسميت : مي خواستم بپرسم اين جا لندنه ؟
لاوندر : اين جا هاگزميده .
اسميت :
اسميت پا مي شه كه از اون جا بره ولي لاوندر مي گه :
تو مشنگي ؟
اسميت كه از كوره در رفته بود بر مي گرده و سيلي محكمي توي گوشش مي زنه . لاوندر جيغ بنفشي با ته رنگ نارنجي كشيد و گفت : واي مردم ! ببينين اين ديوونه داره چي كار مي كنه ! زد توي گوش من !
هدويگ كه عاشق اين جور كارها بود آهنگشو قطع مي كنه ولي سرژ همچنان داره مي رقصه ، آني موني : سرژ ديوونه آهنگ تموم شده !
سرژ : شي مي گي ؟
بعد يكي از آهنگ هاي درپيت رو شروع مي كنه با صداي بلند خوندن . آني موني : ساكت باش ببينم خواهر لاوندر چي مي گه.
سرژ : شاكت شم ! تو مي خواي شي كار كني ؟ ها! بي فانوس !
سرژ وايميسته و موبايلشو در مياره .
آني كه احساس خطر كرده بود گفت : چي كار مي خواي بكني ؟
سرژ : به تو چه !
ولي ناگهان در ميان شماره گيري متوقف شد و فرياد زد : واي اثر اون آشغالا بالاخره از بين رفت !
و مي پره توي بغل آني . آني :
در عقب سالن بين گروهي كه از اسميت و لاوندر طرفداري مي كردند دعوا پيش اومده بود ، هدويگ قاعدتا بايد از اسميت پشتيباني مي كرد ولي اون پشت لاوندر ايستاده و به اسميت فحش مي داد ولي هدويگ يه نقشه هايي در ذهنش داشت كه به زودي اونا رو با دور كردن اسميت عملي مي كرد

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

يك ساعت بعد صدايي آمد :
بيبو بيبو بيبو بيبو بيبو بيبو بيبو بيبو بيبو بيبو بيبو بيبو بيبو بيبو بيبو
صداي آمبولانس بود .
آمبولانس جلوي در كافه ي سه دسته جارو متوقف شد و دو نفر همراه با برانكاردي به داخل كافه كه حالا صدايي جز آخ و اوخ ملت كتك خورده شنيده نمي شد وارد شدند .
آن دو نفر كساني نبودند جز گيلدي و يه نفر كه صورتشو با نقاب پوشونده بود .
لاوندرو گذاشتن رو برانكارد وبه سوي آمبولانس حركت كردند .
آناكين كه چشم راستش بر اثر فشاري كه سرژ به او آورده بود باد كرده بود و در آن لحظه دور شدن آمبولانس را نگاه مي كرد به رابستن گفت :
بيچاره لاوندر .









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.