هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۱:۴۰ سه شنبه ۹ آبان ۱۳۸۵

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
- هی ... استرجس ! ... دو تا نوشیدنی بیار ... زود باش !
- چشم الان ... الان میارم خدمتتون .
هدویگ رویش را برگرداند و دوباره مستقیم به صورت چو نگاه کرد .
- خیلی بی عرضه است ... هر کاری می خواد بکنه ، یه ساعت طولش می ده ... باید به فکر یه پیشخدمت دیگه باشیم واسه اینجا !
- آره هدی ... حالا اونو ولش کن .. اینهمه حرف واسه زدن هست ... گل و بلبل !
- آآآآآآآآآآآآآه چو راست می گی ... بیا این دل من مال تو !
شیء قرمزی از سینه هدویگ بیرون زد و مستقیم به سمت چو رفت ... چو با نوک انگشتش آن را روی هوا فشار داد ... ترکید !
پاق !!
چو قرمز شد ... شیء جیگری رنگی هم از میان سینه او به سمت هدویگ رفت ... شیءی قلوه نام ! ... هدویگ با نوکش آن را ترکاند !
چیک چیک !(صدای عکس گرفتن !)

هاگرید دوربین را از جلوی چشمش کنار کشید و گفت :
- عکس قشنگی شد از لاو ترکوندنتون ! ... فکر کنم یه کارت پستال خوب بشه با این فرستاد ... بزار فکر کنم ... می فرستم برای مک بون !
هدویگ که روی دسته صندلی لمیده بود ، به هوا بلند شد و با سرعت روی شونه هگر نشست و گفت :
- من که هو هو می کنم برات ... تو مسنجر لاو می ترکونم باهات ! ... بدبخت بشم ؟!

روبیوس نگاهی به دستانش انداخت و (قربون اون دل کوچولوش برم !) عکس را به نوک هدویگ سپرد و در حالی که بغض کرده بود ، به سمت در کافه به راه افتاد .
از کافه خارج شد ... ولی بعد از دو ثانیه با چهره ای هراسان دوباره داخل شد ... به سرعت به سمت آلبوس رفت و با جثه کوچکش(!) ، پشت ریشهای کم پشت(!) دامبلدور پناه گرفت !
آلبوس : چی شده روبیوس ؟ ... مرگخوار دیدی ؟!
هگرید : ن ... ن ... نه !
آلبوس : خب پس چی شده ؟ ... نکنه بازم موش دیدی ؟!
هگرید : ن ... ن ... نه !
آلبوس : خب پس بگو چی شده دیگه .... دارم نگران می شما .

ولی تا هگرید دهان خود را باز کند ، در کافه باز شد و دختری با لباس آبی و موهایی که از پشت بسته بود ، وارد کافه شد ... دور دستان دختر ، هاله ای از الکتریسیته دیده می شد و دستانش هر از گاهی جرقه می زدند !

استرجس با دیدن دختر سریعا سینی خالی که دستش بود را روی سرش گرفت و همانجا روی زمین نشست ! ... هدویگ با نوکش یقه چو را گرفت و هر دو به زیر میز رفتند ! ... هاگرید بیشتر از قبل خود را جمع کرد .
ولی آلبوس فقط با تعجب دختر را نگاه کرد و گفت :
- سارا اوانز ؟
دختر : آره خودمم آلبوس !
هدویگ از زیر میز با لکنت گفت :
- سارا اوانز خ ... خفنز ؟!
سارا : آره هدی ... خود خودشه !
ناگهان آسمان رعد و برقی زد ... صدای جیغ افراد حاضر در کافه ، گوش فلک را کر می کرد !!!
سارا دستی به موهایش کشید و آرام به سمت پیشخوان حرکت کرد .....................................


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۹ ۲۱:۴۵:۵۱



Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۲:۵۰ چهارشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۸۵

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
به نام دوست

زمان قطعي شكست مرگخواران فرا رسيده است...

دوستان محفلي و مرگخواران دشمن لطفا ادامه جنگ رو در تاپيك دژ مرگ دنبال بفرماييد....

به اميد پيروزي محفل....

ارادتمند
معاونان محفل


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۰:۴۳ چهارشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۸۵

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۵ شنبه ۵ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۵۲ جمعه ۲۱ خرداد ۱۳۸۹
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 174
آفلاین
ملت محفلي به شكلي انتحاري به سمت دژ هجوم مي برن و موسيقي متن جنگجويان كوهستان پخش مي شه كه يه مرتبه همه ميخكوب ميشن.
- بابايي اين دژ ديگه اينجا چيكار ميكنه؟ مگه دژ كه مي گفتن همون زيرزمين خونه ريدلها نبودش.
-
- دامبولي بوق تو ديگه چجور رئيس محفلي هستي آخه؟
- تو خفه شو باددار ريشو هممون رو خفه كردي با اين بادت. اصلا كي به تو گفت خودت رو قاطي محفلي ها كني؟
دامبول و باددار (ببخشيد بادراد ريشو) افتادن به جون هم و يهويي اون وسط ريششون گير كرد به هم. آنيتا هم كه ديد هنوز به دژ نرسيده دعواي ارزشي شروع شده يه سايلنسيو نثار هردوشون كرد.

دامبول:
بادراد:

-------------------------------------------------
از طرف ديگر داخل دژ:

مك بوهن رسيد به ولدي و فوري دستي كشيد و يه خط ترمز بيست گذاشت كف دژ
- هوي مك پشم (برعكس پشمك) مگه مرض داري؟ بزنم پشم و پيلي تو بريزم؟
- كفري نشو ولدي الان از تو پشمام يه چيزي برات در ميارم كه حالي ببري
- نكن پشمكي، مگه اينجا جاي اين بي ناموسي هاست...
مك دست ميكنه تو پشماش و يهو حميد كوچولو رو در مياره ميندازه تو بغل ولدي، ولدي هم كه انتظار همچين چيزي رو نداره كفش ميبره و مثل ماست پهن ميشه كف دژ حميد هم كه موقعيت رو براي ارزشي بازي مناسب ميبينه شروع ميكنه به رقص سرخپوستي دور ولدي
- ولدي كچل...هوهو...ولدي كچل...هوهو :root2:
آناكين و ادي كه با سرعت دارن ميان تو با ديدن اين صحنه ارزشي ترمز ميبرن و صاف ميفتن رو ولدي بدبخت فلك زده
ولدي كه با اين شك دوم بهوش اومده چنگ ميزنه و يه مشت از پشماي مك بون رو ميكنه
- آخ... من چه كاره بيدم آخه؟ فكر كردم تامبالي رو آوردم
- من تو رو آدمت مي كنم
- من خيلي هم از شما ممنون ميشم

آناكين كه تازه ادي رو كه مرتكب چند تا حركت ارزشي شده بود از رو خودش بلند كرده گوش حميد رو ميگيره و ميكشه بعد پرتش ميكنه تو پشماي مك بون
- برو به همون جهنم دره اي كه ازش اومدي
- چرا هرچي آشغاله پرت ميكنيد تو پشماي من؟
- خفه شو مك پشم، الان ميزنم دو نصفت ميكنم با پشمت برا خودم كلاگيس مي بافم ها. زود اين بچه رو ببر شكنجه گاه يه حال اساسي بهش بده تا خودم بيام

در همين لحظه راهب چاق از بالاي سقف ميپره پايين و صاف ميفته رو ولدي
- قربان رديابا چندتا سفيدو رديابي كردن.... پس اين ولدي كجا رفت همينجا بود ها؟
- راهب جون ديگه چه ولدي اي چه آشي چه كشكي. يه ولدي كچل داشتيم اونو هم ترحلوا كردي رفت.
- راست ميگي ادي؟ ديدم افتادم رو يه چيز گرد و ساف تو نگو كله لرد ولدي بودش.
- هالا اين سفيدا كجان؟
- دارن نزديك ميشن تا چند دقيقه ديگه ممكنه برسن
....................

==========================
ببخشيد اگه بي ربط و به شدت ارزشي شده


ویرایش شده توسط فایرنز در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۱۲:۰۵:۳۴
ویرایش شده توسط فایرنز در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۱۲:۱۱:۵۸

[url=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?post_id=181728#forumpost181728


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۷:۲۹ چهارشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۸۵

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
و آنی مونی خیلی ارزشی می ره به طرف دژ مرگ!

مک بون: مـــــــــــاع! راهب طلاقت میدما! این چه طرزشه؟! زدی سوژمو خراب کردی که! الهی وربپری!
و راهب چاق از این عمل پشیمون میشه و آنی مونی هر راهی رو که رفته بود، عقبکی برمیگرده و ... تق!
_ آخ بمیری ادی! در خوابگاه رو باز کن!
و ادی با نیشی باز به پهنای دو نقطه دی، در رو باز میکنه و میگه:
_ به مهد کودک ریون خوش آمدید! کدام کودک رو دوست دارید؟! اجاره ی هر کدام فرق میکند!
آناکین:
_ ادی؟! منم آناکین! برو بگو مک بون بیاد دم در( بر وزن بزرگترت بیاد دم در!)

ادی با ناباوری نگاهی به آناکین می ندازه و در حالی که مثل چو داره گریه میکنه، فریاد میزنه:
_ مــــــــــک! تو با چند نفر بوووق؟! خاک بر سرت نکنن بوقی!

و ادی چند لحظه از جلوی در میره کنار و آناکین میتونه آندراک، لودویگ، ادویل، وینچر و بقیه ی بچه کوچولوهای ریونی رو ببینه!
و در همون لحظه که محو جذابیت اون بچه ها میشه، تامبالی خودشو از اون بالا پرت میکنه تو جمعیت بچه ها و بینشون گم و گور میشه!
بلاخره مک بون می یاد دم در و آناکین میگه:
_ ام... چیزه!... اصلا تو بیکار بودی اومدی اینجا؟!
_ هین!
_ عجب بچه پر روئیه ها! بابا تو الان باید با من و تامبالی بیای که بریم دژ!
مک بون روی یک پاش وای میسته و با دو تاپاش شروع که گرفتن فال میکنه، با یه پای دیگش چای میخوره و با پای دیگه کلشو میخارونه! اینست از عجایب خلقت!!!
و بلاخره به این نتیجه میرسه که:
_ باشه! مثل اینکه تو درست میگی، بریم!
اما آناکین میگه:
_ تام... تامبالی!... تامبالی کو؟!
مک میخنده و داد میزنه:
_ تامبالی بپر رو کول عمو مکی!
و یهو احساس میکنه یه بچه رفت تو پپشماش! به خاطر همین با خیال راحت در خوابگاه رو میبنده، البته قبلش دست ادی رو هم میگیره و با خودشون همراهش میکنه.

اما بشنویم از همون لحظه، توی خوابگاه یا همون مهد کودک!
حمید کوچولو داره با بچه ها بازی میکنه و هر از چند گاهی تو کار بزرگترا دخالت میکنه. وقتی که میبینه عمو مک به جای اینکه اون رو با خودش ببره دژ که حتما اونجا کلی بازی میکنن، میخواد تامبالی رو ببره، عصبانی میشه و به تامبالی یه آبنبات میده و خودش میپره رو کول عمو مکی!

دم در مهد کودک ریون، بعد از رفتن مک و بقیه:
تامبالی فسقلی، چهاردست و پا می یاد دم در و در حالی که توی دهنش یه آبنبات چوبیه و دور و بر دهنش کثیف شده، با دست کوچولو و چسبناکش، برای عمو مکی و حمید کوچولو دست تکون میده و میگه:
_ بای بای دده !

اون طرف در کافه محفل:
_ بابایی! بابایی!.... آناکین در رفت!
_ خاک بر سر بی عرضت! نتونستی درست مثل بچه جادوگر ازش مراقبت کنی؟! هان؟!
_ تقصیر راهب چاقه! به من هیچ دخلی نداره! رول قبلی رو اون نوشته!!!
_ خب عیبی نداره! اون میخواسته وجهه ی تو رو پیش من خراب کنه عزیزم!

20 دقیقه بعد
_ نـــــــــــــــــــــــــه! تامبالی!!!
البوس یهو غش میکنه و همه شروع میکنن به باد زدنش. و بلاخره با صدای جسیکا که داره با تفکر میگه:
_ یحتمل رفتن به دژ مرگ!
آلبوس به هوش می یاد و همگی به سمت دژ مرگ میرن!
----
والا سر صبح بهتر از این در نمی یاد!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۳:۵۰ سه شنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۵

راهب چاقold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۲ جمعه ۱۹ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۴ شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۸۷
از پشت میز کامپیوتر
گروه:
کاربران عضو
پیام: 94
آفلاین
چو مثله یک عاشق امیدوار بین جمعیت معشوقش را می جست(جمله ی سنگین!) و کم کم تبدیل به عاشق نا امیدی شد که معشوقش او بی خیال شده ! ولی اینجا عشق باعث می شه که چو فکر کنه مکی یواشکی رفته تامبالی رو بیاره و مونتاگ رو هم گروگان بگیره که همه ی بچه ها رو بخاطر چو آزاد کنه!
در طرف دیگه هم مرگخوارهای کوفته شده منتظرن که یکی بیاد کمکشون کنه در اون طرف هم محفلی ها به همین موضوع فکر می کنن!!! چشم امید همه ی جمعیت هم به مکیه!! ادی هم کلا نادیده گرفته شده .

هم زمان با این درگیری ها-بالا:
- آنیتا دستم به دامنت عزیز دلم یه لحظه پیام کوتاه(!!!) نفرست واسه دراکو! بیا از این مونتاگ نامرد مراقبت کن در نره! باشه دخترم؟؟؟
- اگه برام گوشی نو بخری ....
- باشه عزیزم!
آنیتا می شینه رو به روی آناکین و گوشیش رو می ذاره روی پیشونی آناکین که در عین حال دو تا کار رو انجام بده! دومبول هم می ره پایین . مونتاگ هم آنیتا رو تنها گیر میاره قاطی مسائل بی ربطی می شه که خودتون همشو حفظید

طبقه ی پایین:
دومبول: وا؟؟؟ چو پس چرا تو وایسادی؟؟؟ چرا زخمی شدی ؟ تامبالی کوش؟
چو که خودش رو با مکی توی یه میدون بزرگ تصور می کرد که یهو مکی به شکل انسان در میاد توش می گه: مکی میارتش آلبوس نگران نباش
دومبول هم که خیلی خسته بوده منتظر مکی می مونه!

طبقه ی بالا:
مونی صداهایی مثل هوووم و اینا از خودش در میاره طوری که آنیت متوجه نشه نگو موبایلی در گوشش وجود داره و ارباب پشت خطه . مونتاگ می فهمه که مکی نرفته دژ به همین دلیل سریع آنیت رو از دراکو جدا می کنه و با کمک نیروی عشق یواشکی میره بیرون تا مکی رو پیدا کنه!
آناکین غیب می شه و بدون هیچ گونه ارزشی بازی از ساختمون میره بیرون تا جلوی کافی شاپ ها رو نگاه کنه ولی وقتی می بینه که مکی اونجاها نیست فورا متوجه می شه که مکی رفته خوابگاه ریون و می ره اونجا! (بوووووووووووووووق) آنی سریع تامبالی رو از مکی می گیره و می ره به طرف دژ.....


ویرایش شده توسط راهب چاق در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۰:۲۸:۵۴
ویرایش شده توسط راهب چاق در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۰:۵۱:۰۰

فقط عشق به ارباب وجود دارد وکسانی که از ورزیدن آن عاجزندتصویر کوچک شده


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۴۱ سه شنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۵

تام ریدل پسر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۷ چهارشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۸:۴۸ پنجشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۲
از نا کجا آباد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 233
آفلاین
این پست فقط در جهت روحیه مرگخوارا زده شده و کاربرد دیگری ندارد!!!
به موضوع هم ربطی نداره
--------------------------
دامبلدور در حالی که نا امید بر روی صندلی ها کافه محفل نشسته و سرش را در میان دستهایش پنهان کرده....با صدای ضعیفی هق هق میکند!!!!!:

-تامالبی!!...الهی مامان فدات بهش!!معلوم نیست کجایی؟!!.....الان وقته شیر موزته!!...الان به جای ریشای مامان البوس، معلوم نیست پشمهای چه کسی دستته و داری باهاش بازی میکنی!!!

یک غریبه شنل پوش وارد کافه محفل میشه و یکراست سر میز دامبلدور میشینه!!!
-درکت میکنم آلبوس....

البوس در حالی با دستاش اشکاشو پاک میکنه:تو عمرا بتونی درک کنی منو!!هنوز مادر نشدی!!هنوز طعم شیر دادن به بچتو نمیدونی!!اصلا نمیتونی مادر بشی!!خودمم دیگه نمیتونم مادر بشم!!اصلا نفهمیدم چجور مادر شدم!!!
-آلبوس!....مطمئن باش بچت صحیح و سالمه!!

البوس یهو سرشو بالا میکنه و چشمش به صورت لرد میفته!!...فوری با یه حرکت چوبدستی همه صندلی ها و میزا رو پرت میکنه یه گوشه...و وسط محفل مکانی میشه برای دوئل آلبوس و لرد سیاه

-تام!!...خیلی جرات کردی که اومدی اینجا!!...مطمئن باش که الان کارت تمومه...بگو با بچه من چیکار کردی!!؟

-هنوز هیچی آلبوس!!...مطمئن باش که به اون آسیبی نمیرسونم..جاش در آغوش یکی از مرگخوارانم در امن و امانه البته اگه گم و گورش نکنه!!....نمیخوام باهات بجنگم!!...فقط
ولدمورت چوبدستیشو بالا میگیره و تمام تابلو های کافه محفل تبدیل میشه به عکس دامبلدور در حالی که نوار مشکیی در کنار آن دیده میشه!!!

-بزودی همو خواهیم دید آلبوس...در تدارک یک حمله طوفانی هستیم ...خودت و محفلیها رو آماده کن!!...با گفتن این حرف لرد غیب میشه


ویرایش شده توسط ارباب لرد ولدمورت کبیر در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲۸ ۲۲:۴۶:۰۵

[b]دلبستگی من به ریون و اعضاش بیشتر از اون چیزی بود که فکر میکردم!!.....بچه های اسلایت


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۰:۲۵ سه شنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۵

مك بون پشمالو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۳۰ پنجشنبه ۱۱ دی ۱۳۴۸
آخرین ورود:
۱۳:۱۳ سه شنبه ۱۴ مهر ۱۳۸۸
از پيش چو !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 198
آفلاین
مك داره همچنان در حاليكه تامبالي لاي پشماشه شروع به دويدن مي كنه و يه احساس خوشايندي رو لاي پشماش حس مي كنه ، همون احساسي كه اولين بار با ديدن چو در قلب و سيرت حيواني اون ريشه دوانده بود !! ( اين تيكه ي آخرو جدي نگيرين‌ !!! ) !

بعد پنج دقيقه ...
تامبالي در حاليكه سرشو از لاي پشماي مك آورده بيرون !
- مك مك، خيلي عجيبه من يه سي سي از شيرموزاي بابايي رو ميخوردم خفه ميشدم الان پنج دقيقه است دارم يه ضرب .. هومكيوس .. مشكوكه !!
اين رو ميگه و دوباره كلشو مي كنه تو !!
مك : هوومكيوس !! ... مشكوكه !!
مك كلشو مي كنه لاي پشماي خودش !
- عزيزم نگفتي، كودوم مهد كودك مي ري؟!
تامبالي : مهد كودك حميد كوچولو و دوستان با مديريت ادي جووووووون !
مك سه تا پاهاشو نگه ميداره و دوتا پاهاشو ميچرخونه و به صورت خيلي زيبايي دور پليسي مي زنه و تغيير مسير ميده !!!!
مك : موهااااااا ... بيخيال دستور لرد ... پيش بسوي خوابگاه دختران ريونكلا !!!!
برق چشمان مك حاكي از يه نقشه رذيلانه در اعماق ته مغز اونه !!


_*_*_*_*_*_*_*_

طبقه بالاي كافه !
مونتاگ داره بشدت عرق مي ريزه ! ( از ترس !! ) !
مونتاگ : باشه ميگم !! .. بچه ات چيزه .. دست مك بونه .. دارن مي برنش دژ مرگ آزمايشش كنن يه موقع بيماري اي چيزي نداشته باشه !!
آلبوس : هووووووي ... درس حرف بزن .. بچه ي من پاك پاكه، طنزشم پاكه !!
بعد ده ثانيه !!
آلبوس : چي .. دژ مرگ .. نـــــــه !!
سر راه رفتن با كفشش صورت مونتاگم له مي كنه ولي اين صحنه از ديد داورا پنهان ميمونه !!

مونتاگ : اوه ماي گاد .. لرد منو ميكشه !!! .. شكنجه .. كم كردن پستا .. ريست كردن كنتور پستا !!
مونتاگ با تصور اين شكنجه وحشتناك ( شكنجه اي بس وحشتناك تر از شكنجه آلبوس ) از هوش ميره !!!!

_*_*_*_*_*_*_*_*_

طبقه ي پايين كافه !
بطور كاملا واضح مرگخوارا بر بچه سوسلاي محفلي پيروز شدن و فقط يه مانع براي پيروزي نهايي اونا مونده و اونم كسي نيست جز شيرزن محفل!!! چو چانگ قهرمان !!
محفلي هاي له شده : چو چانگ .. ما گل ميخايم !!
چو با اين شعارها روحيه مي گيره و ميزنه نزديك ترين مرگخوار به خودش يعني ايگورو نفله مي كنه !!
محفلي ها بخاطر اين پيروزي بزرگ اون شب رو به نام شيرزن محفلي چو نامگذاري مي كنن !!
چو : مك من هميشه به تو افتخار مي كردم .. من هميشه تو يه جايگاه خاص تو پستاي تو حضور داشتم !!
نويسنده پست : مك رفته گل بچينه !!

چو همينجور داره مرگخوارا رو نفله مي كنه كه يه مرگخوار از ميان مردان نامرد !! از پشت بهش خنجر مي زنه و در ميره ...

آلبوس كه بعد از نيم ساعت از پله ها اومده پايين !!
- كمك .. بچه ام تو خطره !! كمك !! نـــــــــــــه نذارين اون بميره !!

چو با خودش : مك ميدونستم كه هميشه با مني ؟!!

( آيكيلوهايي كه اين تيكه رو نفهميدن ... آلبوس ميگه نذارين چو بميره چون بهش نياز داره بره پس گرفتن تامبالي ولي چو فكر مي كنه مك به محفليا و مرگخوارا گفته كه حاضره تامبالي رو با چوي سالم عوض كنه غافل از اينكه مك در راه خوابگاه دختران ريونه و از اون طرف ادي ( همون مرگخواره از ميون مردان نامرد‌) هم داره بهش ملحق ميشه !!!‌ ... حالا فهميدين !! )


ادامه دارد ...



تصویر کوچک شده

رون ويزلي !
___________________


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۸:۳۵ سه شنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۵

بادراد ریشوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۰۲ جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۷:۵۱ سه شنبه ۲ بهمن ۱۳۸۶
از کنار شومینه(!!!)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 182
آفلاین
آناکین و آنیتا و آلبوس هر سه با قدم هایی آهسته به سمت طبقه ی بالا حرکت کردند . جایی که قرار بود تامبالی در آن جا باشد !

در جهت مخالف حرکت آنها مک بون در حالی که تامبالی را از پشم هایش دور نگه می داشت تا از کندن آن ها جلوگیری کند ، به سمت دژ مرگ در حرکت بود . همه یچز داشت مطابق نقشه پیش می رفت و تامبالی در چنگال آن ها بود .
فکری به ذهنش رسید و تامبالی رو لای موهای تنش گذاشت و با صدایی آهسته گفت :
- حالا توی راه می تونی شیر موز بخوری که حوصله ت هم سر نره !
با سرعتی بیشتر شروع به دویدن کرد !

صدای قدم های آنیتا و آلبوس و آناکین در پله ها و پاگرد های ساکت و تاریک محفل می پیچید . اگر گرد و خاک روی پله ها رو نگرفته بود ، حتما طنین قدم هایشان شنیده میشد . ولی آن همه گرد و خاک پله ها ، هر صدایی رو ساکت می کرد ....

به طبقه ی بالا رسیدند و نگاه دامبلدور ها ، به سمت اناکین برگشت . منتظر بودند تا مسیر بعدی را مشخص کند . آناکین به تنها راهی که به ذهنش رسید ، یعنی سرگرم کردن دامبلدور ها پرداخت . پا در راهرویی گذاشت که خودش از انتهای آن خبر نداشت ....

« طبقه ی پایینی ، همون موقع »

محفلی ها به سرعت به سمت در نیمه باز رو به رویشان حرکت می کردند . لحطه ای نور شدید شد و سرعتشان را کم کردند .
با قدم هایی آهسته ، فاصله ی باقی مانده ی بین خودشان و در را طی کردند و آن را باز کردند .
تا چند لحظه از شدت نور ، چیزی ندیدند . ولی کم کم چشم هایشان عادت کرد و توانستند سای هی عده ای را تشخیص دهند . یعنی اینا محفلی بودند ؟ پس چه طور زودتر از بقیه رسیده بودند ؟

چو با صدایی آهسته و با بغض همیشگی خودش گفت :
- بچه ها ، اینا کیَن ؟ شما میشناسینشون ؟

از اون طرف ، ایگور با صدایی آهسته پرسید :
- بچه ها ، اینا به نظرتون محفلی نیستن ؟

لحظه ای به یکدیگر خیره شدند و با حالتی این شکلی در مقابل هم صف آرایی کردند !
چو : بچه ها ! چوب دستی ها آماده ! با شماره ی 3 حمله کنید !
ایگور : مرگ خوارا ! پنجه بکس ها آماده !! با شماره ی 3 چو چانگ حمله می کنید !

بــــــــــــــــــــــــوم ! بــــــــــــــــــــــــــــــوم !

ولی حمله ای از سمت هیچ کدام شکل نگرفته بود !
صدا از طبقه ی بالا می آمد .

« طبقه ی بالا »
آلبوس در حالی که نشسته رو سینه ی مونتاگ و داره با مشت میزنه تو صورتش ، میگه :
- اهای بوقی ! مگه من علاف توئم !؟ یه ساعته من رو توی کافه ی خودم می چرخونی ؟ مسخره کردی ؟
مونتاگ : آره آره !
- خب حالا بگو ببینم تامبالی کجاست ؟
- من فقط در حضور وکیلم صحبت می کنم
- الان وکیلتم میارم این جا ! صبر کن تماشا کن !

مونتاگ دست و پا زنان ، زیر دست و پای البوس در حال خفه شدن بود !

در طبقه ی پایین ، یک درگیری شدید بین مرگ خوارا و محفلی ها ایجاد شده بود !


فقط حذب ، فقط سرژ !


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۷:۱۸ سه شنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۵

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
تعدادی محفلی وارد میشن
حالا مونتاگ از پشت توسط مرگخوار ها حمایت میشه و دامبلدور توسط محفلی ها

آلبوس: تو چرا فریب ولدمورت رو خوردی؟

آناکین که متحول شده بود: منو تحدید کرد. گفت اگه به دستورات من عمل نکنی آناکینا( ) رو میکشم

وژدان آناکین: مگه خودت آناکینا رو تو اون جزیره آتشفشانیه نکشت؟

دامبلدور که ذهن خوانی کرده بود گفت

آلبوس: خوب پسرم تو که خودت بعدا آناکینا رو کشتی بعد از کشت آناکینا چرا پیش ولدمورت موندی؟

آناکین: من؟ آناکینا رو کشتم؟ اشتباه میکنه آناکینا تو یه جزیره ی آتشفشانی مخفی شده
آلبوس: خوب مگه تو وقتی جزیره فوران کرد اون رو خفه نکردی؟

آناکین:

آلبوس: خوب پسرم بعدش چرا در خدمت ولدمورت موندی؟ بیا به سمت سفیدی متحول بشو ما خیلی بهتر از خودت ازت مراقبت میکنیم

آناکین: آخه من نمیتونم ولدمورت الیزابتا رو گروگان گرفته

آلبوس: خوب تو به سمت ما بیا من هم امشب یه عده از محفلی ها رو میفرستم به خونه ی الیزابتا تا خوب مخفیش کنن

آناکین یواش یواش دستش رو میاره پایین و میره به سمت سفیدی ... چیز آلبوس ولی با اون یکی دست طوری که محفلی ها نبینن به مرگخوار ها اشاره میکنه که فرار کنن

آناکین رو به آلبوس : بهتر این مرگخوار ها نبینن که من اومدم به سمت تو بگذار از اینجا دورشون کنم

آلبوس: هر کاری که فکر میکنی درسته انجام بده پسرم

آناکین اینبار بر میگرده و به مرگخوار ها میگه که از اونجا برن و مک بون هم که تامالبی رو لایپشم هاش زندانی کرده بین جمعیت فرار میکنه

آناکین: به محفلی ها نمیخوای بگی برن دنبال الیزابتا؟

آلبوس: آخ خوب شد گفتی و بعد برمیگرده و به محفلی ها اسشاره میکنه که برن

الان فقط آنیتا و آناکین و آلبوس (واج آرایی آ ) تو اتاق موندن

آنیتا: پس تامالبی کجاست؟

آناکین: طبقه ی بالای همین ساختمون

و بدین سان آناکین و البوس آنیتا به سمت طبقه ی بالا حرکت میکنن قافل از اینکه مونتاگ به اون ها دروغ گفته


ویرایش شده توسط آناکین مونتاگ در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲۸ ۱۷:۳۷:۱۹


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۶:۵۶ سه شنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۵

بادراد ریشوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۰۲ جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۷:۵۱ سه شنبه ۲ بهمن ۱۳۸۶
از کنار شومینه(!!!)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 182
آفلاین
نقل قول:
صدای پشت تلفن: الو حمله رو شروع کنین!... بپرین کوچه بغلی سمت چپ ، چهار راه دوم ، فرعی اول!

نقل قول:
چو: بدویین بابا من میدونم کجاست!... از سمت راست باید بریم!



در حالی که همه ی محفلی ها داشتن به سمت راست ، یعنی همون جایی که چو آدرس داده بود می رفتن ، آلبوس یک تنه داشت با مونتاگ دست و پنجه نرم می کرد .

آلبوس :
مونتاگ :

مرگ خوارا هم از پشت مونتاگ رو حمایت می کردن ، ولی هیچ حرکتی از سمت هیچ کدوم از دو طرف انجام نشد !
آلبوس داشت این پا اون پا می کرد تا محفلی ها برسن .

حالا نوبت مونتاگ بود ...
مونتاگ :
آلبوس :

محفلی ها ، درست یک طبقه بالاتر از محل حادثه ، هنوز داشتن دور خودشون می چرخیدن و به عقل استرجس آفرین می گفتند !
استر : اه ! نمی دونم چرا این دامبل رو نمی تونم پیداش کنم !
چو : خب می خواستی حواست رو جمع کنی درست آدرس بدی
ملت محفلی :
چو :
آنیتا با حالتی غریب انگار که می دونه داره کجا میره ، از راهروی سمت راستش شروع می کنه به حرکت و محفلی ها همه دنبالش میان .

مرگ خوارا ، هنوز به آلبوس خیره مونده بودند و منتظر حرکتی از سمت دشمن بودند !
مونتاگ : نمی خوای هیچ کاری کنی ؟ ما رو بوق گیر آوردی ؟
آلبوس : فرزندم ، چند لحظه صبر کن من می خوام باهات صحبت کنم ! تو احتمالا توسط ولدی اخفال شدی ! بیا من تو رو به راه راست هدایت می کنم !
مونتاگ در حالی که دستش می لرزید ، چوبدستیش رو به سمت قلب آلبوس میگیره و میگه :
- نــــــــه ! ولدی تهدیدم کرده ! گفته اگر تو رو نکشم خانواده م رو می کشه !
آلبوس : خب فرزندم ، پس بیا مشغول شو کارت رو بکن !

در همون لحظه یک صدای پا که در حال دویدن و نزدیک شدن بود ، به گوش رسید !!


ویرایش شده توسط بادراد ریشو در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲۸ ۱۷:۱۶:۲۴

فقط حذب ، فقط سرژ !







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.