هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۲۱:۳۲ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۵

پروفسور کويیرل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
از مدرسه جادوگری هاگوارتز
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 2956 | خلاصه ها: 1
آفلاین
سیاهی شب همه محوطه دژ را در خور فرو برده بود.صدای ناله ارواح جادوگران سفیدی که در دژ شکنجه شده بودند به وضوح شنیده میشد. صدای غیژ مانند در بزرگ و فولادی دژ که مانند زجه های ارواچ کشته شدن در قلعه بود به هوا برخواست و سپس سکوت.
گونی نه چندان بزرگی از میان در، در حالیکه میان زمین و هوا بود به داخل دژ حرکت کرد .در پشتش نوری عجیبی در حال درخشیدن بود که به همراه او حرکت میکرد.تشخیص اینکه این نور از داخل گونی به بیرون پخش میشود و یا کسی با چراغی در آنسوی آن در حرکت است در آن فاصله از بین در تا پلکان بزرگ دژ غیر ممکن بود.
گونی که گه گاه تکانهای مشکوکی میخورد در نزدیک پله های دژ نزدیک در ورودی آن، ایستاد.چیزی که به نور شبیه بود چیزی جز روح مردی که گونی را با چوب دستی اش به حرکت در آورده بود نبود.
آناکین چوبدستی اش را به سمت بالا برد و وردی را زمزمه کرد.گونی با تکان شدیدی در اثر برخورد با لبه های تیز پله ها به سمت بالا به راه افتاد; همراه با صدای آه ناله ای که از آن خارج میشد.

چند دقیقه بعد گونی در وسط دژ جایی که انواع و اقسام وسایل شکنجه قرار داشت فرود آمد.آناکین با حرکت دوار چوب دستیش طناب دور آن را باز کرد.
پیرمردی نه چندان زیبا با ردایی کهنه در حالیکه دهانش با ریش بلند و سفیدش بسته شده بود از آن بیرون آمد.با دستانش به آرامی ریشهایش را باز کرد و گفت:
دامبلدور:اینطوری میخواستی بهت اعتماد کنم؟مگه خودم پا نداشتم که بیام یا فکر کردی راه رو ...
آناکین:متاسفم باید یه طوری اعتماد بقیه مرگخوارا رو جلب میکردم که بهم شک نکنن.ممکن بود لرد بویی ببره اونوقت کارمون مشکل میشد.الان که خوبید؟
دامبلدور:من خوبم.خانوادم که...
آناکین:نگران نباشید به اونا صدمه ای نزدن.اصلا فکر نکنم متوجه شده باشن فقط استرجس یکم ... البته زیاد مهم نیست.حالا بهتره زودتر بریم قبل از اینکه کسی متوجه ما بشه.
دامبلدور:مطمئنی که هوراکراسها اینجان؟
آناکین:البته...اینجا بهترین جایی که میشه هوراکراس ها رو مخفی کرد.فکر نکنم هیچ جادوگر سفیدی جرات کنه پا به اینجا بزاره.این صدا ها رو میشنوید!؟ صدایه ارواحی هست که اینجا شکنجه شدن.
دامبلدور:امیدوارم راست گفته باشی و گرنه...گرچه قبلا مردی.راستی چوبدستیم کو؟
آناکین:پیش من جاش امنه بهتره را ه بیوفتیم.از این طرف.از اینجا به زیرزمین میریم.فکر کنم بتونیم یه چیزایی پیدا کنیم.

آناکین جلوتر از دامبلدور قدم برمیداشت تا مانند مشعلی راه را برای دامبلدور روشن کند.آلبوس که به خیال خودش بهترین موقعیت عمرش نصیبش شده، بدون چون و چرا در راهرویی که به سمت زیر زمین دژ امتداد داشت حرکت می کرد بدون اینکه بداند در این لحظه شخصی به جایه او در محفل در حال خراب کردن تمام برنامه هایش است...





Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۱۴:۱۹ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۵

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
سلام به دوستداران ارباب.
راستش این پست من در ادامه پست انیتا دامبلدور در کافه تفریحات سیاه است ولی من بعد از این که اینو وشتم گفتم اینو اینجا بگذارم شاید بهتر باشه/ولی بدانید و اگاه باشید که این پست در ادامه پست انیتا دامبلدور در کافه تفریحات سیاه است!
انیتا معجون را لا جرعه سر کشید ولی زهی خیال باطل
تاریخ مصرف ان معجون حدودا برای 6 واه پیش بود!و این کار کسی نبود جز بادیگارد دست راست ارباب انتونین دالاهوف.
انیتا پس از سر کشیدن معجون:
بچه های محفل: ابجی انیتا ضایع شد(با لحن داداش ضیا بخونید)
ارباب:
دالاهوف:
مرگخوارا:
انیتا بدبخت انیتا بیچاره انیتا در مانده انیتا معتاد پولداره بدبخت پولداره معتاد معتاد../خلاصه انیتا در چنگال مرگخواران و ارباب گیر افتاده بود و چه بد موقعی گیر افتاده بود.شکنجه گر معروف مرگخوارها یعنی انتونین درست چند روز قبل تونسته بود از ازکابان دودر کنه و به جمع مرگخوارها ملحق بشه و چه تفریحی برای اون بالاتر از اینکه یه محفلی را شکنجه کند
دالاهوف زانو زده در مقابل ارباب:ارباب جان افتخار شکنجه این محفلی بی ارزش را به من بسپارید.ارباب به سلامت بادا.
ارباب چند ثانیه به چشمهای انتونین خیره میشود و فکرش را میخوند و میفرماید:اخه با این افکار شیطانی ای که تو داری میترسم بزنی بچه مردم را ناقص الخلقه کنی....ارباب چند ثانیه مکث میفرمید و ادامه میدهد:
اجازه میدهم ولی به شرطها و شروطها که باید قول بدی اولا مثل قدیم ناخن نکشی ثانیا مته و دریل و ..به کار نبری ثالثا انگشت منگشت دست پا مچ بازو چشم سیرابی شیردون کله پاچه نبری و نزاری رو سینش!رابعا و از همه مهمتر از دستگاه اپولو استفاده نکنی.اکی؟
دالاهوف:امر امر ارباب است!پس من با اجازه فعلا اینو ببرمش توی
اداره مشترک ضد خرابکاری(موزه عبرت فعلی)یه سلام و علیکی باهاش داشته باشم تا بعدا با اجازه شما و رحمه الله و برکاته را انجام بدهم.با اجازه
*********
انیتا چشم بندی به چشم دارد و هیچ جا را نمیبیند فقط متوجه میشود که اونو سوار یک جارو کرده اند و چند دقیقه قبل در جائی به همراه دالاهوف پائین امده اند و حالا هم دارند سلانه سلانه در دخمه ای سرد و ساکت
به پیش میروند.انیتا وحشتی عجیب در وجودش حس میکند... ترسی عظیم بدنش را فرا گرفته است...ترس از ابهامات...ترس از اینکه نمیداند در کجا دارد قدم میگذارد...قرار است چه بر سرش بیاید...و ار همه مهمتر این دالاهوف کیست و چه شخصیتی دارد...
بعد از چندین متر پیاده روی دالاهوف او را به سوی اتاقی رهنمون میکند و او را روی صندلی ای مینشاند...
انیتا دیگر از ترس ممکن است قالب تهی کند..دالاهوف چشم بند انیتا را از روی صورتش به کناری برمیدارد...
ناگهان نزدبک بود که قلب انیتا در سینه اش سنگ کوب شود...او چه میدید..باور کردنش مشکل بود ولی او الان داشت با چشمان خود صورت دالاهوف را میدید...و این پیشگوئی و روایت معروف در ذهنش مرور میشد:
لرد سیاه مدتی غایب میشود و بعضی از طرفدارانش از سویش پراکنده ولی بعد از بازگشتش یارانی اطرافش را خواهند گرفت که در وفاداری بی همتا هستند و یکی سرامدانشان شخصی میباشد که در ازکابان بوده است و بعد از بازگشت ارباب از انجا فرار میکند و به ارباب ملحق میشود و از لحاظ سیرت و به خصوص صورت شبیه ترین افراد به لرد سیاه میباشد...
بله او درست میدید واقعا که دالاهوف از لحاظ سیرت و به خصوص صورت شباهت خاصی به ارباب داشت...انیتا وقتی برای اولین بار به صورت دالاهوف نگاه کرد یاد اولین باری افتاد که جرات کرده بود برای چند ثانیه مستقیم در صورت ارباب بنگرد...وحشتی عظیم سراسر وجودش را در بر گرفته بود..
انیتا میخواست سوالاتی از دالاهوف بپرسد ولی زبانش بند امده بود
..همه توانش را جمع کرد و توانست یک جمله به دالاهوف بگوید:اقای دالاهوف میشه بپر...دالاهوف جمله انیتا را نیمه کاره گذاشت و گفت:
دهنت را ببند!
انیتا:فقط یک سوال داش..
دالاهوف با صدائی بسیار خشن گفتم:دهنت رو ببند محفلی بزدل/
حیف که ارباب توصیه اکید کردند وگرنه همین اول کاری زبونت را میبریدم
میگذاشتم روی سینت تا دیگه پرحرفی نکنی.دالاهوف این را گفت و بدون هیچ حرف اضافه ای از اتاق بیرون رفت.
چند دقیقه بعد از بیرون رفتن دالاهوف:
انیتا احساس کرد داره اب پز میشه...احساس کرد از گرما پوست بدنش دارد
از تنش کنده میشود...وای خدا چه قدر گرم بود اینجا...نکنه اینجا خود جهنم است...دیگر گرما به حدی رسیده بود که تحملش غیر ممکن بود...
ناگهان دالاهوف در را باز کرد و داخل اتاق شد.
دلاهوف:خوب خوب خوب میبینم که خیلی گرکت شده
به نظرم گرمائی که خوردی کافیه فقط یه قسمت کوچیکاز کار مونده تا به شکنجه اصلی برسیم
دالاهوف با خودش گاز خوراک پزی کوچکی به داخل اتاق میاورد و میگذارد زیر پای انیتا و صندلی انیتا را تا جائی که فقط کف پایش به گاز برسد عقب میبرد و سپس جورابهایش را میکند و کف پای او را 2-3 متر از سطح گاز بالاتر میگیرد و گاز را روشن میکند.
انیتا در چند ثدقیقه اول احساس بدی ندارد و اصلا بهش سخت نمیگذرد ولی بعد از چند دقیقه احساس میکند که پاهایش دارد پخته میشود و ناخود اگاه جیغی بلند میکشد...دالاهوف خوب این نشون میده که حرارت بس است.
دالاهوف گاز را خاموش میکند و از اتاق بیرون میرود و 2-3 دقیقه بعد دوباره وارد اتاق میشود ولی انگار اتفاقی شگرف افتاده دالاهوف با این حالت:
و در حالی که یک بستنی در دستش است به طرف انیتا میاید..
انیتا با خودش فکر میکند که حتما دالاهوف دلش برایش سئخته است و یا از قیافه اون خوشش امده است و حالا برای جبران شکنجه هایش برایش بستنی اورده است...ولی... زهی خیال باطل.
انیتا به خیال به رحم امدن دالاهوف خنده ای عشقولانه به دالاهوف در میکند ولی ناگهان دالاهوف خنده ای شیطانی از خود ساطع میکند و میگوید: خوب گولت زدم دختره نادون میدونی این بستنی برای چیه؟درسته که ارباب گفت زیاد اذیتت نکنم ولی من اونقدر در شکنجه تبحر دارم که روشهای مسالمت امیزی هم برای اینکار داشته باشم از جمله همین حالاببین چه احساسی بهت دست میدهد...دالاهوف کف پای انیتا را بلند میکند و بستنی را به کف پایش میچسباند...
انیتا حس میکند که دارد دیوانه میشود چون بعد از اون حرارتی که کف پایش
بر روی گاز تحمل کرد و منبسط شد حالا این انقباض و سردی ای که به وسیله بستنی بوجود امده واقعا تحمل ناپذیر است...
انیتا: بسه تو رو خدا بسه....دالاهوف:موهااااااااا...چه حای میده
در جهت اینکه شب کابوس نبینید و بچه کوچولوهای عزیز روحشون خدشه دار نشه پایان داستان را به طنز مینویسم همانطور که اوایلش هم طنز بود!
********************************
در همین اثنی ارباب که خیالش از بابت دالاهوف راحت نبود رفت تا یه سری بزنه ببینه اون داره چه کار میکنه ارباب غیب و ظاهر شد و در پشت در اتاقی که دالاهوف و انیتا انجا بودند ظاهر شد.
انیتا داشت جیغ میزد و ارباب متوجه شد که درست حدس زده بوده.
ارباب وارد اتاق شد و گفت:انتونین من به تو چی گفتم؟مگه نگفتم که
زیاد اذیتش نکن؟
دالاهوف:ارباب من که کاریش نکردم این فقط یه قلقلک کوچولو هست
ارباب:ساکت شو پدر سوخته وایسا ببینم وایسا:کرشیو..کرشیو...
انتونین دو پا داشت دو/دو تا یعنی چهار تا دیگه هم قرض کرد و پا گذاشت به فرار.
انیتا با این حالت: لرد سیاه از لطفت ممنونم!
ارباب:دفعه اخرت باشه ها که به فکر گول زدن من با معجون تغییر شکل میفتاها ok?
انیتا:چشم به جون اون دامبل جوراب پاره راست میگم فقط دیگه منو گیر این دالاهوف ...../ بی پرستیژ/بی فرهنگ/ ../.../نکبت نندازین هر کاری بگید میکنم
ارباب:هیچ کاری نمیخواد بکنی فقط پاشو برو تا دوباره نگفتم دالاهوف بیاد!
انیتا:باشه باشه ..رفتم
و به طرف در خروجی دوید ولی دید که دالاهوف جلوی در ایستاده و داره به این حالت: به اون نگاه میکنه!
انیتا خیلی مودبانه:برو کنار میخوام برم
دالاهوف:نمیرم
انیتا:نمیری؟
دالاهوف:نه!
انیتا با صدائی بلند:اربابببببببببببب کمک.......ارباب
ناگهان ارباب ظاهر میشود:دالاهوف تو که منوز انجائی پدر سوخته/وایسو ببینم...کرشیو...
این دفعه از شانس بد دالاهوف ارباب از قصد کرشیو را طوری زد که به دالاهوف بخوره..
دالاهوف:
انیتا:
ارباب:انیتا پر رو بازی در نیار برو تا یه کرشیو هم حروم تو نکردم
انیتا:چشم رفتم!
قصه ما به سر رسید انیتا به خونش نرسید



Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۲۲:۲۴ سه شنبه ۴ مهر ۱۳۸۵

لوسیوس مالفوی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۲ شنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۵۴ دوشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۱
از قصر خانواده مالفوی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 807
آفلاین
هری پاتر برای پیدا کردن سرنخی از هورکراکس ها لردسیاه به خود دوباره جرات داده بود نزدیک خانه ریدل بیاد ... او خیلی بزرگ شده خیلی بلند شده ...باریک بلند .... ولی کمی چهره گیج ها رو داشت، اون روز یه روز پاییزی بود همه درخت های خشک و نیلوفر های دوره خانه ریدل که تمام دیوار خانه رو پوشیده بود خشک شده بود هوا داشت کم کم سرد میشد و فصل های بسیار مناسب مرگخواران داشت فرا میرسید ... فصل پاییز و زمستان فصل مورد علاقه مرگ خواران بود.... اما چی به هری این شهامت رو داده بود که این بعد از ظهر پاییز بیاد به طرف خانه ریدل خیلی عجیب بود...

اما او تنها نبود او با معشوغه خود جینی ویزیلی اونجا بود....

جینی: هری به نظر تو ما نباید الان مثل همه دختر پسر های جوان عاشق تویه یه کافه باشیم ... و در حال خوردن آب جوی کره ای ؟
هری : بس کن بابا میدونی که من از این کارا خوشم نمیاد فکر میکنی برای چی چو رو ول کردم چون هی میگفت بریم پیش مادام رزمرتا آب جوی ژاپنی بخوریم ...! اخ حالم بد میشه.... فقط سوپ پیاز مامان تو... اینو گفت و جینی رو در آغوش گرفت ... یه تنفس مصنوعی هم بهش داد

جینی: آه عزیزم خیلی دوست دارم هیچی نمی تونه من و تو رو از هم بگیره...

جینی این ها رو داشت به هری میگفت و اونو حل داد روی یه صندلی فلزی که توی حیاط خانه ریدل بود و شروع کردن به عشق بازی و تنفس مصنوعی دادن ...

هری: ... جینی! جینی ...عزیزم خیلی دوست دارم کاش که چو هم بود الان و میدید ما دو تا رو ....

جینی در وضعیت خیلی غیر اخلاقی : ولش کن دختره شرقیه خون لجنی...

هری:
جینی این چه حرفی این حرف خیلی زشتی است هگرید این رو بهم گفت. هر چند هگرید بووق زیاد میگه!


جینی : ببخشید دست خودم نبود از وقتی که من توی حفره اسلیترین تو هاگواتز مورد اغفال لردسیاه قرار گرفتم بعضی وقت ها این حرف های زشت ناخداگاه از من بیرون میزنه... آه عزیزم

و دوباره شروع میکنه ....


توی حال خود بودن که لوسیوس بازم برای خرید طماته برای درست کردن اوگرجه برای شام مرگ خواران داشت میرفت خرید و در رو باز کرد که بره ...همین که درو باز و چشمش خورد به هری و جینی خشکش زد.

همین موقع رودلف داشت داد میزد: اوووی لوسی یه کمی سویا هم بخر تا سوپ سویا با کرم جسد برای لرد درست کنیم حالش خوب نیست... از وقتی که رفته پیش هرمیون...!

لوسیوس اصلا نفهمید که رودلف داشت چی میگفت...!

لوسیوس زنبیل رو انداخت زمین و چوب دستی خودش که خیلی هم قشنگ هست رو در آورد ....

لوسیوس :

چوب دستی خودش رو به طرف اون دو تا گرفت : قفلیوسس!

هری وجینی هر دوشون توی آغوش گرم هم قفل شدن در وضعیت خیلی بیناموسی...

لوسیوس : رودلف بپر یه پتو از انباری بیار زود باش... یه وقت حاجی میاد این بی ناموسی ها رو میبینه برای ما هم مشکل ایجاد میشه...!

اوووی رودلف آوردی...؟

رودلف با یک پتوی ماله دوران سربازی لرد دوید بیرون درب خانه ، رودلف هم تا چشمش به هری و جینی که بدجوری تویه هم پیچیده بودن و قفل شده بودن ماتش زد:
لوسیوس پتو رو از رودلف گرفت و انداخت روی هری و جینی...
لوسیوس: بچه اینجا خانه ریدل هست مخفوف ترین مکان روی کره زمین... نه کلوپ شبانه! ولی خوش اومدی...


----------------------------------

آیا لوسیوس اغفال میشه؟

آیا رودلف بعد از بلاتریکس حالا عاشق ویزیلی شده؟

آیا لوسیوس هری رو به شکنجه گاه شماره 666 منتقل میکنه و....؟
آیا رودلف جینی رو با خودش میبره؟
آیا مرگ خواران امشب شام ندارن؟
آیا برادر حمید از زاه سر میرسد؟
آیا ققنوس باز هم وزیر است؟
آیا درخت های حیاط ریدل از سرما خشک شدن؟
آیا دیوانه سازها اینجا هستن یا اونجا؟
و هزار آیا دیگه! :proctor:


جادوگران


Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۲۱:۱۱ جمعه ۳۱ شهریور ۱۳۸۵

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
با توافق دو طرف این جنگ تموم شد . اگه کسی خواست پست بزنه و داستان رو ادامه بده . ادامه ی داستان جز ماموریت های لرد و محفل نیست .



Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۱۹:۰۹ جمعه ۳۱ شهریور ۱۳۸۵

جوزف ورانسكي


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۹ سه شنبه ۱۴ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۵۹ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۴۰۰
از دارقوز آباد !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 916
آفلاین
در شکنجه گاه باز شد و مرلین را به داخل شکنجه گاه انداختند . جوزف داخل شد و گفت : به به مرلین کبیر ! کسی که همه به ریشش قسم می خورند .
مرلین : جوزف جان یادته یه پی ام برات زدم و شوق و ذوقتو تبریک گفتم ؟
جوزف : آره ولی بعدش بهم بی تربیتی کردی ... بگذریم بریم سر شکنجه !
مرلین : نه تو را جون ریشام نه !
جوزف : آها ریشات فکر خوبی بود !
مرلین :
جوزف افسون عجیب غریبی اجرا کرد و ناگهان یک ماشین ریش تراش Brown ظاهر شد وتمام زیش های مرلین را تراشید !
مرلین : ننننننننههههههههههه ! از این شوخیها با ناموس من نداشتیما .
جوزف : خداحافظ مرلین بی ریش !!!!!!!
مرلین در تنهایی و بی ریشی شروع به شیون کرد .



Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۱۴:۴۳ جمعه ۳۱ شهریور ۱۳۸۵

روبیوس هاگریدold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۳ جمعه ۲ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۷:۲۳ جمعه ۱۹ تیر ۱۳۸۸
از يه ذره اون ور تر !‌ آها خوبه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 334
آفلاین
اوه آره فرزندم!... فقط زود برگرد که باید به بقیه ی جنگمون برسیم!
در همین حال که ملت محفلی سمت راست و مرگخوارا سمت چپ نشسته بودند و مگس میکشتند چیزی توجه آنها را جلب کرد!
یوهاهاهاها چراغ جادوی روی شومینه شروع به لرزش کرد!... دود سفیدی همه جا را پوشاند ، حمید و ماتالبی که داشتند با هم بالا بلندی بازی میکردند از این همه هیجان درجا میخ شدند و به رو به روشون خیره شدند!
دامبل تکونی به رداش داد و گفت:
- ان المرلین معنا !
محفلیها : تبارک الله احسنن السفیدین!!!
غلظت دود هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد ، آهنگ فیلم گینگ گونگ شروع به نواختن کرد!

10 ثانیه بعد!
دود کم کم محو شد و همه با چهره هایی بهت زده به هگر کوچولو که با سختی زیاد از چراغ جادو اومده بود بیرون رو نگاه میکردند!
جسی: woW!
مکی و ادی که هنوز در جستجوی حمید بودند :
هگر تکانی به رداش داد و گفت:
- کی باید له بشه؟؟؟
چو دستش رو به کمر زد و گفت:
- حالا دیگه ما پیروز میشیم!
- من کولی میخوام!
هگر احساس کرد کسی داره پاچه ی شلوارش رو میکشیه، سرش رو که پایین کرد دید تامالبی با صورتی منتظر جواب هگره!
هگر که تامالبی در برابرش فندق حساب میشد رو به یه دست بلند کرد و گفت:
- آره کوچولو ، ببینم تو حمید نیستی؟؟
حمید: آهین
هگر: بیا بغل عمو!
در همین حال آنیتا که گیم اُور شده بود از جا بلند میشه و میگه:
- ایول ، تامالبی دست مائه !

- آقا اجازه ما اومدیم!
ولدمورت که رنگ به رخسارش باز گشته بود و جوانتر به نظر میرسید چشمکی به یارانش زد و گفت:
- حمله ی شماره 6/31 رو انجام میدیم!
مرگخوارا سپس از جا برخاستند و جنگ را شروع کردند!


شناسه قبلیم
اگه میخواین سوابقمو بدونید حتما یه سر به اطلاعات اضافی من بزنید !


Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۲۲:۱۶ پنجشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۵

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۵ شنبه ۵ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۵۲ جمعه ۲۱ خرداد ۱۳۸۹
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 174
آفلاین
هری دستاش طناب پیچ شده بود و چوب جادو هم از دستش افتاده بود. حالا تو همچین وضعیتی یه جادوگر باهوش چه کاری میتونه انجام بده؟ هری چطور میتونه خودش رو نجات بده؟

3 دقیقه و 20 ثانیه پیام بازرگانی
-----------
شامپو پفک گلرنگ
-----------
بعد از 6 دقیقه پیام بازرگانی

هری میبینه که بهترین کار تو این موقعیت شامورتی بازی و ارزشی رفتار کردنه پس دست به کار میشه
(هری با صدای کلفت حرف میزنه)
- تو جوون، آره تو که واسه خودت یلی هستی بیا جلو یه دستی به این طنابا بزن که همه ببینن پهلوون هری تو کارش کلک نیست
مونتاگ میاد جلو و طنابا رو امتحان میکنه. همه که توجهشون جلب شده میان دور هری حلقه میزنن
- یه درود به روح پدر خوندم نثار کنین
همه درود میفرستن و هری هم زور میزنه طنابا رو پاره کنه ولی زورش نمیرسه
دامبول: ماشالا پهلوون هری، برای سلامتی پهلوون هری و خودتون به پزشک مراجعه کنید
هری چرخ میزنه تو دایره وسط جمعیت محفلی ها و مرگخوارا و برای طنابا رجز میخونه
چو: هری زودباش پارش کن میخوایم بریم جنگو ادامه بدیم
- عجله نکن آبجی هر کاری رسوماتی داره، من باید از روح پدر و مادرم کمک بخوام... یا آسلام
هری بازم زور میزنه ولی طنابا پاره نمیشه اون وسط یه صدای مشکوک ارزشی هم به گوش میرسه
ملت جادوگر:
هری: دامبول بوقی زود باش یه طلسم بزن طناب رو پاره کن دیگه... تو دیگه چه خری هستی آخه
دامبول که تازه به خودش اومده یه طلسم میفرسته طرف هری
- سکتوم سمپرا
طنابا زود پاره پوره میشن و هری تا آزاد میشه یه لیوان آب از بیرون کادر برمیداره و سر میکشه اما تمام آب از درز و دورز بدنش میریزه رو زمین. تامبالی میاد جلو و چوب جادو هری رو میده دستش
تامبالی: ناز شستت پهلوون، زت زیاد پهلوون
هری:
- آی الهی قربون بچم برم من ببین ولدی بچم چه زود یادمیگیره :mama:
- آره سر مامان بوقش رفته
تامبالی دوباره یه نیگا به کله کچل ولدی میندازه و دهنش رو میلیسه و آب از لب و لوچه اش سرازیر میشه
ولدی هم که میبینه هوا پسه زرنگی میکنه و دستش رو یه مرتبه میگیره بالا


- آقا معلم اجازه هست ما بریم دستشویی

-------------------------------------------


ویرایش شده توسط فایرنز در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۳۰ ۲۳:۰۶:۰۱
ویرایش شده توسط فایرنز در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۳۰ ۲۳:۱۳:۵۳

[url=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?post_id=181728#forumpost181728


Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۲۱:۱۴ پنجشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۵

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
دامبلدور و لرد سیاه کماکان در حال جنگن
درست توی زیر زمین دژ مرگ . عجیب ترین و پیچیده ترین طلسم های ممکن رو بر علیه هم استفاده میکنن ولی کسی وقت نگاه کردن و لذت بردن نداره. چون باید با یه نفر که جلوش واساده دوئل کنه تا کشته نشه

دامبلدور یه طلسم زرد رنگ رو با صدای عجیبی به سمت لرد سیاه میفرسته. صدای طلسم درست مثل صدای خورد شدن یه قطه یخ بود. بعد از این صدا برای چند لحظه دژ مرگ به شکل عجیبی ساکت شد و همهی مبارزان سرشون رو برگردوندن تا این طلسم مرموز رو ببینن.
صدای نعره ی ولدمورت این سکوت رو شکست. لرد سیاه دستش رو عقب برو و طوری که انگار میخواد کسی رو با شلاق بزنه چوبدستش رو با یه حرکت سریع به جلو آورد و یه ورد عجیب با زبان مار ها رو با صدای بلند اجرا کرد و فورا چوب دستی رو عقب کشید . درست مثل کسی که به یه اسب شلاق میزنه. نور سفید عجیبی از چوب دستیش خارج شد و تا زمانی که دستش رو کاملا بالا کشید این نور به زمین برخورد کرد و یه سخره ی بزرگ سنگی جلوی لرد به وجود آورد .
طلسم دامبلدور به سخره برخورد کرد و سخره فورا منجمد شد و با صدای مهیبی تبدیل به هزارن تیکه شد که تیکه سنگ هاش به همه جای اون سالن پرتاب شد و خیلی از مرگخوار ها و محفلی ها رو زخمی کرد.

نصف حاظران در صحنه ی جنگ روی زمین افتاده بودن و اون های که تعادلشون رو از دست نداده بودن سعی میکردن از این فرصت استفاده کنن و حرف رو شکست بدن . جنب و جوش عجیبی تالار اصلی دژ مرگ رو در بر گرفته بود .
ولی عجیب تر این بود که برای دقایقی کوتاه ولدمورت و دامبلدور دست از مبارزه کشیده بودن و داشتن به اطراف نگاه میکردن . دامبلدور با نگاهش دنبال تامالبی میگشت و ولدمورت به گوشه ای از تالار نگاه میکرد که 5 مرگخوار 3 تا از محفلی ها رو محاصره کرده بودن . ولی نمیتونستن دستگیرشون کنن یا بکشنشون.

هری پاتر ( که نمیدونم چطوری توی پست قبل ظاهر شد) داشت با بلاتریکس مبارزه میکرد و برای اولین بار تقریبا هیچ کس مراقبش نبود.
دامبلدور و ولدمورت باز سرگرم مبارزه شده بودن . بقیه هم وقت ی برای مراقبت از هری نداشتن

هری میخواست به یه طلسم چوبدستی بلاتریکس رو از دستش خارج کنه که بلاتریک جادوش رو منحرف کرد . هری برای چند لحظه تعادلش رو از دست داد و همین کافی بود که رودلف با یه افسون هری رو خلع صلاح کنه . مونتاگ که به طور موقت از شر حریف محفلیش خلاص شده بود فورا با جادو هری رو طناب پیچ کرد و با چوب دستی اون رو هدف گرفت

رودولف هم با یه انفجار کوچیک توجه همه رو به اون صحنه جلب کرد
حالا هری به وصیله ی 3 تا مرگخوار محاصره شده بود و همه داشتن به اون صحنه نگاه میکردن
ولدمورت لبخند میزد ولی محفلی ها نگران بودن . وبعضیهاشون به دامبلدور نگاه میکردن که ببینن چه تصمیمی میگیره.
به نظر میرسید تا مشخص شدن وضعیت هری نبرد متوقف شده بود


ویرایش شده توسط آناکین مونتاگ در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۳۰ ۲۱:۴۷:۳۸


Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۲۱:۰۰ پنجشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۵

فرد ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۴ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۱۰ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۵
از Netherlands
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 74
آفلاین
دامبلدور:ما دوباره تامالبی رو گم كرديم بايد پيداش كنيم
هري : در جستجوي نمو..اا منظورم تامالبي هست
دامبلدور:من ميرم با ولدمورت تكي مي جنگم تا تامالبي رو بگيرم هري..تو با بلا ميجنگي ...چو..تو با مالفوي ...آرتور تو با مالفوي پدر
بغيه هم با بغيه بجنگن
فرد: پس من چي؟
_ام ..ام..آها تو حميد رو نگه دار تا زير دست و پا نياد
فرد:

جنگ شروع شد
دامبل : ولدي من تامالبی رو پس مي گيرم
ولدي :برو كشكت رو بساب بابا.. كريسيو
دامبل يه جا خالي زيبا ميده
_اكسپليارموس
_اكسيو
دو تا طلسم با هم برخورد مي كنن و بر مي گردن
دامبل: فرار...
ولدي:بزن بريم تا نمرديم

از اون طرف

هري: لوموس
كارگردان:لوموس چيه وسط جنگ از اول نور... صدا.. اكشن!!!
هري: اكسپليارموس
بلا: پرتوگو
هري :خودت پرتوگو
و همي جوري توپ (اكسپليارموس) رو به هم پاس مي دادن !!

از اون يكي طرف

چو: پتريفيكوس توتاليوس
مالفوي:كريسيو
و هردو جاخالي دادن
چو :دهنتو ببنديوس
مالفوي: پرتوگو
چو دوباره جا خالي داد
چو :اكسپليارموس
مالفوي جاخالي داد
مالفوي: خسته..شدم از بس جا خالي دا..دم 3دقیقه تنفس!!

از اون اون يكي طرف
فرد:قصه ما به سر رسيد كلاغه به خونه ..
حميد كوچولو: از همون اول همينو گفتي
فرد: مگه ياد نگرفتي وسط حرف بزرگ تر نپري ها؟
حميد كوچولو: منم جنگ مي خوام
و بعد ميزنه تو گوش فرد
فرد : اهاهاهاي..اين طوري هست ديگه و بعد با پا مي زنه تو گوش حميد كوچولو
حميد يه لگد ميزنه تو صورت فرد ولي فرد از پايين پاشو مي گيره و پرتش مي كنه پايين
يه هو جيمز باند ميزنه زنه تو صورت سوپر من
كارگردان :كات جانم ..كات اين جا چه خبره ..اين جا هري پاتره نه جيمز باند... بيرون آقا بيرون
نور صدا اكشن
فرد......
......................................................
ببخشيد خيلي زياد شد اگر غلط داشت ببخشيد


ویرایش شده توسط فرد ویزلی در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۳۰ ۲۱:۰۶:۳۸

هرگز با دم شير بازي نكنيد
http://godfathers2.persiangig.com/image/order/fred.jpg[/img][/img]تصویر کوچک شده
[url=http


Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۱۱:۵۸ پنجشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۵

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
یاهو



حمید که خیلی ذوق زده شده بود میگه:
- عمو مکی منو دوستم داری؟؟
آهنگ ملایمی پخش میشه ، بوی خوش گلهای رز به مشام میشه ، مک در حالی که سرخ شده بود سرش رو پایین میندازه و میگه:
- آ...
-یوووووو تق گوپس
خواهر کوماندو چو چانگ قهرمان با یک ضربه ی دولاچکی به سمت حمید کوچولو حمله ور میشه و اونو پرت میکنه پایین!
صدای آهنگ تن شدید پیدا میکنه ، برخورد شمشیرها جو رو تحت تاثیر قرار میده !
مکی در حالی که تمام پشماش سیخ شده بود، میگه:
- ادددددددددی ، بیا که مکی رو کشتن!
در همین حال حس کمک به همنوع ادی گل میکنه و به سمت حمید میره تا ببینه مشکلی پیش نیمومده!
-حمییییید کجایی قشنگم؟
- من اینجام !
-کجا؟
- خونه ی پسر شجاع!
ادی که همچنان در حال جستجو بود از راهب هم کمک میخواد تا در کشف این کودک بهش کمک کنه!

---

دامبل که داشت فکر میکرد چطوری میتونه تامالبی رو از چنگ ولدی در بیاره ملت محفلی رو جمع میکنه و میگه:
- دو دقیقه تنفس!

در سویی دیگر تامالبی همچنان مانند چی(!) به سره ولدی چسبیده و جدا نمیشه ، گویا بعدا کشف کردن سر ولدی کمی نیروی جاذبه داشته ... آنی مونی و بلیز هر کدام پاهای تامالبی رو گرفتند و سعی در جدا کردن اون دارن!

زییییییینگ!.... زیییییینگ!
ایگور: ا دقیقه و 59 ثانیه تموم شد!
محفلیها:
دامبل دستی به ریشش میکشه ، نوره خیره کننده ای از اون خارج میشه و به همون سرعت محو میشه!
-خب؟
دامبل:
ولدی:
دامبل:
ولدی قدرته جوشش میره بالا تا اونجا که تامالبی احساس گرمای عجیبی رو حس میکنه و بعد از تف مالی کردن سر ولدی لیز میخوره میاد پایین و به طوری که آنی مونی و بلیز نفهمم میره سمت حمید!
ولدی:
و اما یاران آگاه محفل که چشمان همچون عقابشان همه را تحت تاپیر دارد رد پای تامالبی رو تعقیب میکنن و به اون میرسن!

----

ادی: دارم به صدا نزدیک میشم! ..... وای مکی چقدر از نزدیک جالب تر نشون میدی؟
مکی:راست میگی؟... همه همینو میگن! .... حالا تو به کارت برس!


ادامه دارد!



ویرایش شده توسط جسيكا پاتر در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۳۰ ۱۳:۰۱:۴۲
ویرایش شده توسط جسيكا پاتر در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۳۰ ۲۰:۲۲:۴۰







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.