سلام به دوستداران ارباب.
راستش این پست من در ادامه پست انیتا دامبلدور در کافه تفریحات سیاه است ولی من بعد از این که اینو وشتم گفتم اینو اینجا بگذارم شاید بهتر باشه/ولی بدانید و اگاه باشید که این پست در ادامه پست انیتا دامبلدور در کافه تفریحات سیاه است!
انیتا معجون را لا جرعه سر کشید ولی زهی خیال باطل
تاریخ مصرف ان معجون حدودا برای 6 واه پیش بود!و این کار کسی نبود جز بادیگارد دست راست ارباب انتونین دالاهوف.
انیتا پس از سر کشیدن معجون:
بچه های محفل:
ابجی انیتا ضایع شد(با لحن داداش ضیا بخونید)
ارباب:
دالاهوف:
مرگخوارا:
انیتا بدبخت انیتا بیچاره انیتا در مانده انیتا معتاد پولداره بدبخت پولداره معتاد معتاد../خلاصه انیتا در چنگال مرگخواران و ارباب گیر افتاده بود و چه بد موقعی گیر افتاده بود.شکنجه گر معروف مرگخوارها یعنی انتونین درست چند روز قبل تونسته بود از ازکابان دودر کنه و به جمع مرگخوارها ملحق بشه و چه تفریحی برای اون بالاتر از اینکه یه محفلی را شکنجه کند
دالاهوف زانو زده در مقابل ارباب:ارباب جان افتخار شکنجه این محفلی بی ارزش را به من بسپارید.ارباب به سلامت بادا.
ارباب چند ثانیه به چشمهای انتونین خیره میشود و فکرش را میخوند و میفرماید:اخه با این افکار شیطانی ای که تو داری میترسم بزنی بچه مردم را ناقص الخلقه کنی....ارباب چند ثانیه مکث میفرمید و ادامه میدهد:
اجازه میدهم ولی به شرطها و شروطها که باید قول بدی اولا مثل قدیم ناخن نکشی ثانیا مته و دریل و ..به کار نبری ثالثا انگشت منگشت دست پا مچ بازو چشم سیرابی شیردون کله پاچه نبری و نزاری رو سینش!رابعا و از همه مهمتر از دستگاه اپولو استفاده نکنی.اکی؟
دالاهوف:امر امر ارباب است!پس من با اجازه فعلا اینو ببرمش توی
اداره مشترک ضد خرابکاری(موزه عبرت فعلی)یه سلام و علیکی باهاش داشته باشم تا بعدا با اجازه شما و رحمه الله و برکاته را انجام بدهم.با اجازه
*********
انیتا چشم بندی به چشم دارد و هیچ جا را نمیبیند فقط متوجه میشود که اونو سوار یک جارو کرده اند و چند دقیقه قبل در جائی به همراه دالاهوف پائین امده اند و حالا هم دارند سلانه سلانه در دخمه ای سرد و ساکت
به پیش میروند.انیتا وحشتی عجیب در وجودش حس میکند... ترسی عظیم بدنش را فرا گرفته است...ترس از ابهامات...ترس از اینکه نمیداند در کجا دارد قدم میگذارد...قرار است چه بر سرش بیاید...و ار همه مهمتر این دالاهوف کیست و چه شخصیتی دارد...
بعد از چندین متر پیاده روی دالاهوف او را به سوی اتاقی رهنمون میکند و او را روی صندلی ای مینشاند...
انیتا دیگر از ترس ممکن است قالب تهی کند..دالاهوف چشم بند انیتا را از روی صورتش به کناری برمیدارد...
ناگهان نزدبک بود که قلب انیتا در سینه اش سنگ کوب شود...او چه میدید..باور کردنش مشکل بود ولی او الان داشت با چشمان خود صورت دالاهوف را میدید...و این پیشگوئی و روایت معروف در ذهنش مرور میشد:
لرد سیاه مدتی غایب میشود و بعضی از طرفدارانش از سویش پراکنده ولی بعد از بازگشتش یارانی اطرافش را خواهند گرفت که در وفاداری بی همتا هستند و یکی سرامدانشان شخصی میباشد که در ازکابان بوده است و بعد از بازگشت ارباب از انجا فرار میکند و به ارباب ملحق میشود و از لحاظ سیرت و به خصوص صورت شبیه ترین افراد به لرد سیاه میباشد...
بله او درست میدید واقعا که دالاهوف از لحاظ سیرت و به خصوص صورت شباهت خاصی به ارباب داشت...انیتا وقتی برای اولین بار به صورت دالاهوف نگاه کرد یاد اولین باری افتاد که جرات کرده بود برای چند ثانیه مستقیم در صورت ارباب بنگرد...وحشتی عظیم سراسر وجودش را در بر گرفته بود..
انیتا میخواست سوالاتی از دالاهوف بپرسد ولی زبانش بند امده بود
..همه توانش را جمع کرد و توانست یک جمله به دالاهوف بگوید:اقای دالاهوف میشه بپر...دالاهوف جمله انیتا را نیمه کاره گذاشت و گفت:
دهنت را ببند!
انیتا:فقط یک سوال داش..
دالاهوف با صدائی بسیار خشن گفتم:دهنت رو ببند محفلی بزدل/
حیف که ارباب توصیه اکید کردند وگرنه همین اول کاری زبونت را میبریدم
میگذاشتم روی سینت تا دیگه پرحرفی نکنی.دالاهوف این را گفت و بدون هیچ حرف اضافه ای از اتاق بیرون رفت.
چند دقیقه بعد از بیرون رفتن دالاهوف:
انیتا احساس کرد داره اب پز میشه...احساس کرد از گرما پوست بدنش دارد
از تنش کنده میشود...وای خدا چه قدر گرم بود اینجا...نکنه اینجا خود جهنم است...دیگر گرما به حدی رسیده بود که تحملش غیر ممکن بود...
ناگهان دالاهوف در را باز کرد و داخل اتاق شد.
دلاهوف:خوب خوب خوب میبینم که خیلی گرکت شده
به نظرم گرمائی که خوردی کافیه فقط یه قسمت کوچیکاز کار مونده تا به شکنجه اصلی برسیم
دالاهوف با خودش گاز خوراک پزی کوچکی به داخل اتاق میاورد و میگذارد زیر پای انیتا و صندلی انیتا را تا جائی که فقط کف پایش به گاز برسد عقب میبرد و سپس جورابهایش را میکند و کف پای او را 2-3 متر از سطح گاز بالاتر میگیرد و گاز را روشن میکند.
انیتا در چند ثدقیقه اول احساس بدی ندارد و اصلا بهش سخت نمیگذرد ولی بعد از چند دقیقه احساس میکند که پاهایش دارد پخته میشود و ناخود اگاه جیغی بلند میکشد...دالاهوف
خوب این نشون میده که حرارت بس است.
دالاهوف گاز را خاموش میکند و از اتاق بیرون میرود و 2-3 دقیقه بعد دوباره وارد اتاق میشود ولی انگار اتفاقی شگرف افتاده دالاهوف با این حالت:
و در حالی که یک بستنی در دستش است به طرف انیتا میاید..
انیتا با خودش فکر میکند که حتما دالاهوف دلش برایش سئخته است و یا از قیافه اون خوشش امده است و حالا برای جبران شکنجه هایش برایش بستنی اورده است...ولی...
زهی خیال باطل.
انیتا به خیال به رحم امدن دالاهوف خنده ای عشقولانه به دالاهوف در میکند
ولی ناگهان دالاهوف خنده ای شیطانی از خود ساطع میکند و میگوید:
خوب گولت زدم دختره نادون میدونی این بستنی برای چیه؟درسته که ارباب گفت زیاد اذیتت نکنم ولی من اونقدر در شکنجه تبحر دارم که روشهای مسالمت امیزی هم برای اینکار داشته باشم از جمله همین حالاببین چه احساسی بهت دست میدهد...دالاهوف کف پای انیتا را بلند میکند و بستنی را به کف پایش میچسباند...
انیتا حس میکند که دارد دیوانه میشود چون بعد از اون حرارتی که کف پایش
بر روی گاز تحمل کرد و منبسط شد حالا این انقباض و سردی ای که به وسیله بستنی بوجود امده واقعا تحمل ناپذیر است...
انیتا:
بسه تو رو خدا بسه....دالاهوف:موهااااااااا...چه حای میده
در جهت اینکه شب کابوس نبینید و بچه کوچولوهای عزیز روحشون خدشه دار نشه پایان داستان را به طنز مینویسم همانطور که اوایلش هم طنز بود!********************************
در همین اثنی ارباب که خیالش از بابت دالاهوف راحت نبود رفت تا یه سری بزنه ببینه اون داره چه کار میکنه ارباب غیب و ظاهر شد و در پشت در اتاقی که دالاهوف و انیتا انجا بودند ظاهر شد.
انیتا داشت جیغ میزد و ارباب متوجه شد که درست حدس زده بوده.
ارباب وارد اتاق شد و گفت:انتونین من به تو چی گفتم؟مگه نگفتم که
زیاد اذیتش نکن؟
دالاهوف:ارباب من که کاریش نکردم این فقط یه قلقلک کوچولو هست
ارباب:ساکت شو پدر سوخته وایسا ببینم وایسا:کرشیو..کرشیو...
انتونین دو پا داشت دو/دو تا یعنی چهار تا دیگه هم قرض کرد و پا گذاشت به فرار.
انیتا با این حالت:
لرد سیاه از لطفت ممنونم!
ارباب:دفعه اخرت باشه ها که به فکر گول زدن من با معجون تغییر شکل میفتاها ok?
انیتا:چشم به جون اون دامبل جوراب پاره راست میگم فقط دیگه منو گیر این دالاهوف ...../ بی پرستیژ/بی فرهنگ/ ../.../نکبت نندازین هر کاری بگید میکنم
ارباب:هیچ کاری نمیخواد بکنی فقط پاشو برو تا دوباره نگفتم دالاهوف بیاد!
انیتا:باشه باشه ..رفتم
و به طرف در خروجی دوید ولی دید که دالاهوف جلوی در ایستاده و داره به این حالت:
به اون نگاه میکنه!
انیتا خیلی مودبانه:برو کنار میخوام برم
دالاهوف:نمیرم
انیتا:نمیری؟
دالاهوف:نه!
انیتا با صدائی بلند:اربابببببببببببب کمک.......ارباب
ناگهان ارباب ظاهر میشود:دالاهوف تو که منوز انجائی پدر سوخته/وایسو ببینم...کرشیو...
این دفعه از شانس بد دالاهوف ارباب از قصد کرشیو را طوری زد که به دالاهوف بخوره..
دالاهوف:
انیتا:
ارباب:
انیتا پر رو بازی در نیار برو تا یه کرشیو هم حروم تو نکردم
انیتا:چشم رفتم!
قصه ما به سر رسید انیتا به خونش نرسید