ساعت یک ظهر...دفتر رییس زندان آزکابان...
در به شدت کوبیده میشه.رئیس زندان که مشغول چرت زدن روی پرونده هاست از جا میپره..
-اعدامش کنید...چیز...نه..بفرمایید تو..
یکی از دیوانه سازها سراسیمه وارد اتاق میشه.
-هو هوووووو.هوهاااااااهیییی.
چشمهای رییس زندان گرد و گردتر میشه.
.دستگاه مترجم رو توی گوشش میذاره.
-رییس ببخشید مزاحم شدم.ولی واقعا از دست این جغده کلافه شدیم.از وقتی اومده یکریز داره حرف میزنه.دیوانه سازها دیوونه شدن...دوتاشون افسردگی گرفتن...سه تاشون خودکشی کردن...پنج تاشون هم زدن زیر گریه ومامانشونو میخوان.این جغده خیلی مضره..باید هرطور شده از اینجا بیرونش کنیم.
رییس که هنوز کاملا بیدار نشده بود:خوب عزیزمن...اینجا زندانه.موجودات مضر و گناهکار به اینجا آورده میشن.
صدای بلندی از راهروی زندان به گوش میرسه و حرف رییس ناتمام باقی میمونه.
دیوانه ساز که به سختی جلوی اشکهاشو میگیره:هفتمین دیوانه ساز هم منفجر شد.اگه همینطور پیش بره نسل ما منقرض میشه..خواهش میکنم یه کاری بکنین.
رییس به فکر فرو میره.
...................
سلول هدویگ:
در سلول باز میشه.هدویگ ناراحت و افسرده در گوشه ای نشسته و سرشو توی پرهاش فرو برده. زنجیر هایی که به پاها و بالهاش و منقارش زده شده اجازه هیچ گونه حرکتی رو بهش نمیده.
یکی ازآخرین بازماندگان نسل دیوانه سازها وارد میشه.
هدی نوک طلا؟ملاقاتی داری.پاشو بیا بیرون.
هدویگ با خوشحالی پر پر میزنه و پرواز کنان به دنبال دیوانه ساز از سلول خارج میشه وبطرف اتاق ملاقاتمیره...در طول راه به این فکر میکنه که چه کسی به ملاقاتش اومده.مادرش؟پدرش؟هری؟بلیز؟لرد سیاه؟
ولی هیچکدوم از اینها در اتاق ملاقات انتظارش رو نمیکشید.
هدی با ناامیدی به رییس زندان نگاه میکنه.
-شما اومدین ملاقات من؟
رییس نگاهی به چهره معصوم هدویگ میکنه.-خوب راستش من معتقدم پرنده ها باید آزاد باشند.حیف نیست که با زندانی کردن شماخودمون رو از شنیدن چهچهه زیبای شما محروم کنیم؟
-ولی من هو هو میکنم..اونم فقط شبها.
رییس به گوشه اتاق اشاره میکنه:مهم نیست. تو صدای زیبایی داری.من الان از اتاق خارج میشم.فقط امیدوارم دسته کلید مخصوص رو اینجا جا نذارم.
چشم هدویگ با دسته کلیدی که در گوشه اتاق روی زمین افتاده برق میزنه.
....نیم ساعت بعد.....
رییس با خوشحالی به دیوانه ساز هایی که اعتصاب کردن اطلاع میده که میتونن با خیال راحت به سر کارشون برگردن. و چند کیلومتر دورتر جغدسفیدی با خوشحالی به طرف کافه سه دسته جارو پرواز میکنه.