هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۴:۴۵ جمعه ۲۶ آبان ۱۳۸۵
#38

لوسیوس مالفوی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۲ شنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۵۴ دوشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۱
از قصر خانواده مالفوی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 807
آفلاین
لوسیوس در در دخمه رو به آناکین کرد و گفت مثل اینکه شما اصلا من رو نمیبینید بابا من هم قرار شد تو این حمله شرکت کنم ولی یه چور رفتار میکنیدکه انگار اصلا من اینجا نیستم ... صبر کنید از این مدرسه لعنتی با این بوی گنده ماه مهرش خارج بشیم برگردیم خانه ریدل حسابه همه شما رو میرسم...

این رو گفت و گفت خوب بهتره وقت رو از دست ندیم... بهتره با بلا در ارتباط باشیم تا وقتی که حسابی اونجا شلوغ پلوغ کردن ما وارد عمل بشیم.

لوسیوس چوب دستی خودش رو در آورد و چیزی زیر لب گفت به نظر میرسید به زبان مارها وردی رو به کار برده ناگهان از نوک چوب دستی او مار کوچکی به اندازه چند سانتیمتر خارج شد و روی زمین افتاد ولی در کمتر از چند ثانیه از یه مار کرم مانند به یک خط لوله نفت شبیه شده بود .

لوسیوس: این خیلی به ما کمک میکنه این مار بزرگ میتونه حسابی در مدرسه بلوا به پا کنه ....لوهاهاها

ناگاه صدای جیغ کرنا از طبقه های بالایی مدرسه به هوا بلند شد...

آناکین: وقتش هست باید بریم فقط صبر کنید یه لحظه !

آناکین دستانش را بالا گرفت و گفت ای سیدیوس خدای تاریکی استاد من به من قدرت بده!


ناگاه اطراف آناکین دوده سیاهی مثل گردباد فرا گرفت و دیگه دیده نمیشد.... و نوری خیره کننده از وسط دود سیاه بیرون زد و آناکین پدیدار شد ولی او دیگر آناکین نبود بلکه شکل دیگری از شخصیتش بود یعنی لرد دارت ویدر لباسی با شنل سیاه با کلاه خودی سیاه رنگ با شمشیری نوری و قرمز رنگ... و با صدای که حالا مثل آدم آهنی بود فریاد زد به نام تاریکی به پیش!


ویرایش شده توسط لوسیوس مالفوی در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۶ ۱۵:۱۰:۴۶

جادوگران


Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۴:۰۵ جمعه ۲۶ آبان ۱۳۸۵
#37

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
ایگور و دوستانش که قرار بود به تالار گریفیندور بروند و در آنجا سر محفلی ها را گرم کنند رفتند.در راه هیچکدام حرفی نمیزدنند و منتظر عواقبی بودند که ممکن هست در آنجا برایشان اتفاق بی افتد.ممکن بود هر کدام کشته بشوند و یا اسیر،ولی خدمت به اربابشان از همه ای احتمالات برایشان با اهمیت تر بود.


هر قدمی که بر میداشتند استرسشان بیشتر میشد.هیچکس به دیگری کار نداشت و با قیافه ای مصمم به جلو حرکت میکردند.

ایگور که از صورتش عرق میریخت و چکه چکه بر روی زمین جاری میشد در فکر این بود که چقدر باید آنها را معطل کنند.

ناگهان بلا که انگار فکر او را خوانده بود به آرامی گفت:هر چه بیشتر وقت رو تلف کنیم بهتر هست.

رودولف سرش بسیار درد میکرد.او با دیوانه سازی درگیر شده بود و دیوانه ساز آسیب جدی به او زده بود ولی او با اصرار خودش در این ماموریت شرکت کرده بود.

بلا به فرزندش فکر میکرد.در آینده های نه چندان دور فرزندش باید مثل او در ماموریت های سخت شرکت کند.

آنها به دیواری آجری با رنگ سفید برخوردند.انگار بلا میدانست باید چیکار کند.خود به خود دستش به سوی آجری رفت و آن را فشار داد.دیوار به آرامی کنار رفت و راهرویی طویل در مقابل آنها پدیدار کرد.

بعد از 30 دقیقه بالاخره به پله های عجیب هاگوارتز رسیدند.پله هایی که مدام تکان میخوردند.همه به دنبال بلا بر روی یکی از پله ها پا گذاشتند و شروع به بالا رفتند کردند.


ویرایش شده توسط ایگور کارکاروف در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۶ ۱۴:۳۴:۵۳

بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۱:۰۱ جمعه ۲۶ آبان ۱۳۸۵
#36

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
صدای قدم های آهسته ی شخصی به گوش میرسید . به نظر میآمد اسنیپ به آن ها نزدیک میشود .ولی نمیشد ریسک کرد . گروهی از مرگخوار هادر اتاقی که در سمت چپ آون ها بود مخفی شدند تا در صورت نیاز دشمن رو غافلگیر کنند . چند ثانیه بعد آن شخص در معرض دید قرار گرفت.
چهره ی اسنیپ به سختی دیده میشد ولی نگرانی عجیبی در صورتش دیده میشد

اسنیپ: زیاد وقت ندارم باید زود برگردم . نباید ما با هم دیده بشیم

بلا: چه کسی قراره ما رو ببینه

اسنیپ: چند تا از محفلی ها توی قلعه هستن . انگار شما رو موقع اومدن دیدن و به دامبلدور هم گزارش دادن

آناکین: خوب اون ها هنوز نمیدونن هدف ما چیه و تا آخرین مرحله هم نباید متوجه بشن

رودلف: به نظر من بهتره قبل از اینکه تعداد محفلی ها زیاد بشه این چند نفری رو که اینجا هستن بکشیم . اینطوری کارمون راحت تره

صورت چند تا از مرگخوار ها نشون میداد با این تصمیم کاملا موافقند ولی کسی چیزی نگفت

_ اسنیپ تو بهتره زودتر به دفترت برگردی. ارباب دستور داده تو دخالت نکنی


چند ثانیه بعد . اسنیپ رفته بود و مگخواران توی یک دخمه ی کوچک ردو هم جمع شده بودند

- من هنوز هم میگم بهتره اول اون ها رو بکشیم

- لرد سیاه دستور داده تا وقتی دستمون با اون خاطره نرسیده دنبال دردسر نگردیم. اگه امشب بدون اون خاطره از اینجا خارج بشیم اون هممون رو به شدت مجازات میکنه

- من یه نقشه دارم. بهتره به دو گروه تقصیم بشیم و سعی کنیم محفلی ها رو فریب بدیم. باید فکر کنن هدف اصلی ما یه چیز دیگست تا به راحتی بتونیم به دفتر دامبلدور برسیم

- من موافقم . کسی نطری نداری؟

- به نظر من بهتره یه گروه به تالار گریفندور حمله کنند . میتونیم وانمود کنیم اومدیم دنبال این پسره پاتر.

آناکین: موافقم . همین کار رو میکنیم . من و بلاتریکس و رودلف میرم به دفتر دامبلدور . بقیه ی شما هم برید به تالار گریفندور .

بلاتریکس: هر کس این پسره پاتر رو بکشه لرد سیاه بهش پاداشی میده که تو خواب هم ندیده

ادامه دارد....



Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۰:۵۱ جمعه ۲۶ آبان ۱۳۸۵
#35

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
_ خیلی وقته که پدر بهمون پیامی نداده... دلم داره شور میزنه.
این سخنان همراه با نگاه نگران آنیتا که نا امیدانه به به انتهای سالن اصلی نگاه میکرد، بود. چو ضربه ای دوستانه به شانه های آنیتا زد و گفت:
_ نگران نباش آنیت، الانه پیداشون میشه.
اما لحظات به سرعت میگذشتند و هیچ خبری از دامبلدور و یاران محفل نبود.

---

_ مونتاگ؟! اسنیپ دیر نکرده؟!ممکنه ارباب نگران بشه ها!
_ ایگور خواهش میکنم چند لحظه حرف نزن، ببینم باید چی کار کنم، باشه؟!
ایگور سرش را به زیر اکند و دیگران به چهره ی مونتاگ که از شدت خشم، بر افروخته شده بود، مینگریستند. مونتاگ بی صبرانه قدم میزد و با خود زمزمه میکرد:
_ آخه این هاگوارتز لعنتی که اینقدر بی در و پیکر نیستش که! حتما اوناها میفهمن... اسنیپ باید زودتر بیاد اینجا. چرا دیر کرده؟
هیچ کس پاسخی برای سخنان مونتاگ نمی یافت.

---

تق تق تق...
شخصی با ردای سیاه، از دور مشاهده میشد. شنلش به طرز عجیبی در هوا پیچ و تاب میخورد و موهای بلندش، بچه ها را به یاد کسی می انداخت که از یاران محفل بود.
مرد به آنها نزدیکتر شد و بلاخره موهای چرب و بینی عقابی اش، او را معرفی کرد:
_ بچه ها؟! شماها اینجا چی کار میکنید؟!
چهره ی اسنیپ مضطرب بود و گویا از دیدن آنها خوشحال نشده بود. آلیشا میخواست ماجرا را برای اسنیپ شرح بدهد که سارا سریعا به وسط حرف او پرید و گفت:
_ آم... پروفسور ما ... ما....
سدریک به کمک او شتافت و گفت:
_ ما منتظر هدویگ هستیم!
اسنیپ با تعجب به انها نگاهی کرد و گفت:
_ هدویگ؟! جغد پاتر؟! اون به شماها چه ربطی داره؟!
بچه ها به هم نگاهی کردند. هیچ کس حرفی برای گفتن نداشت تا اینکه چو سرش را خاراند و گفت:
_ هری قراره برای من یه نامه بفرسته! برای همین ما منتظرشیم!
اسنیپ سرش را تکانی داد، پشتش را به آنها کرد و خواست برود. بچه ها تا خواستند نفسی از سر آسودگی بکشند، با نگاه تند اسنیپ سر جای خود میخکوب شدند:
_ مگه هدویگ میخواد بیاد سالن اصلی که اینجا معطلید؟!
آنیتا به پهنای صورتش لبخندی زد و گفت:
_ پروفسور! هدویگ عادت داره بیاد سالن اصلی! ... ما هم چون داشتیم راجع به مسئله ای اختلاط می کردیم، بحثمون رو به اینجا آوردیم و ادامش میدیم!... شما دیرتون نشده؟!
اسنیپ نگاهی به سر تا پای آنیتا انداخت، شانه هایش را بالا انداخت و راهش را ادامه داد. اما در بین راه فکر میکرد که" چرا بچه هایی که عضو محفلن، باید اینجا منتظر جغد پاتر باشن؟!" در هر حال نگاهی به پنجره انداخت و با دیدن آفتاب که بر روی زمین سینه خیز می رفت، قدمهای خود را تند تر کرد. امروز، روز دیگری برای نزدیکی او به ارباب بود.

---
_ شماها چرا نذاشتین واقعیت رو بهش بگیم؟!
چو دستی به صورتش کشید و با نگاهی نافذ گفت:
_ من فکر میکنم هری راست میگفت. اون حتما یه ریگی به کفشش هست. فکر کنم اون داره میره که به مرگخوارا کمک کنه!... درست نمیگم؟!
بقیه به جز الیشا، حرف او را تصدیق کردند. سدریک نگاهی به شنل اسنیپ انداخت که در پیچ سالن محو گشت و سریعا گفت:
_ آلیشا، بهتره تو اینجا بمونی و منتظر پیغام دامبلور بشی، ما چهارتا میریم دنبال اسنیپ... زود باشید بچه ها!
آلیشا تا خواست حرفی بزند، انیتا، چو، سارا و سدریک از جای خود برخواسته بودند و به سرعت به راه افتادند.

------------------
نکته: این پست در جهت هری پاتری بودن سایت بود! دیدین چه قدر آدمو یاد کتاب و هاگوارتز و ماجراهای شیرین هری و دوستان( همون یوگی و دوستان) می ندازه؟!!
نکته دو: ببخشید! نوشتن به شدت از دستم در رفته! شرمنده اگه بد شد!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۴۷ پنجشنبه ۲۵ آبان ۱۳۸۵
#34

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
-بچه ها،به نظرتون مشکوک نیست اینجا!؟چرا محفلی ها هیچ فکری برای مقابله با ما نکرده اند؟

این صدای بلیز بود که در تاریکی محض راهروی مخفی هاگوارتز به گوش رسید.

آناکین نگاهی به دور اطراف خود انداخت.دیوارهایی ترک برداشته در اطراف آن ها بود.جای مشعل هایی در اطراف دیوار بود ولی از خود مشعل خبری نبود.

به چوب دستی شکسته بلا نگاهی انداخت.در آخرین نبرد با محفلی ها چوب دستی قدیمی که با درخت بید درست شده بود شکسته بود.او بارها از لرد درخواست درست کردن آن را داشت ولی لرد وقت این جور کارها را نداشت و در حال درست کردن جان پیچ های دیگر بود.

صورت رودلف زخمی بود.شب قبل دعوای شدیدی با زنش(بلا)داشته بود و با درخواست لرد بلا کوتاه اومده و از گناه رودلف گذشته بود.

بلیز نگران به نظر می اومد و لپش به شدت سرخ شده بود.موهایش خیس بود و ردایش پاره شده بود.دلیل پاره شدن ردایش را نگفته بود ولی مرگخواران مطمئن بودن در درگیری سختی شرکت کرده و ردایش پاره شده بود.

و آناکین...خودش احساس عجیبی داشت.نمیدونست چرا نمیتونه مغزش را متمرکز کنه.به همه چیز فکر میکرد جز انجام ماموریت.

-خب،این در که اسنیپ گفته بود،باید بریم توش و منتظر خود اسنیپ بمونیم تا نقشه نهایی را توضیح بده.
-آره،مثل اینکه اینجا بالای اتاق دامبلدور هست.
-با این حساب اگر مشکل خاصی پیش نیاد به راحتی میتونیم بریم پیش دامبلدور کثیف و پیر و خرفت.

همه گروه بی صدا به دیوار تکیه دادند و منتظر اسنیپ شدند.
مرگخواران هر کدام به یک چیز خاص فکر میکنند ولی فکر آخر آنها پیروزی شخصی بود که بر آنها حکومت میکرد.ارباب تاریکی ها!دشمن دامبلدور!نوه سالازار اسلیترین بزرگ!
لرد ولدومورت!!!!!!!!!!


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۶:۲۶ پنجشنبه ۲۵ آبان ۱۳۸۵
#33

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
مدت زمان زیادی طول نکشید که گروهی از اعضای محفل به جمع آنان پیوست . چو ، آلیشیا، آنیتا و سارا به سرعت به آن سه نزدیک شدند . استرجس با عجله پرسید:
_بقیه کجا هستن؟
چو در حالی که چوب دستی اش را آماده در دست داشت و با دقت اطراف را از زیر نظر می گذراند گفت:
_بقیه با دامبلدور قرار داشتن! نمی دونم دقیقا کجا! ولی باید همین طرفا دور و بر هاگوارتز باشه!
و آنیتا در ادامه افزود:
_اون ها قصد دارن از یه راهه دیگه وارد اتاق پدرم بشن! ناسلامتی بابام دامبلدوره و هاگوارتز رو خیلی بیش تر از ما میشناسه!
سدریک نگاهی به در نیمه باز هاگوارتز انداخت و گفت:
_بهتره بریم داخل! چون ممکنه هر کسی این در رو باز کرده باشه برای هاگوارتز خطر آفرین باشه!
بقیه با تکان سر موافقت کردند و بسیار با احتیاط وارد محوطه بیرونی هاگوارتز شدند. آنیتا با استفاده از طلسمی که از پدرش یاد گرفته بود دوباره در اصلی را قفل کرد.
آن ها با وجود سرعتی که سعی می کردند در حرکت به کار برند اما با دقت قدم بر می داشتند زیرا امکان داشت هر جایی تله ایی در انتظارشان باشد.
هر کس طرفی را زیر نظر داشت. صدایی از هیچ یک از آنان شنیده نمی شد و دلیل آن نیز چیزی نبود جز آمادگی در مقابل خطرات و یا انجام دادن عکس العمل های سریع در برابر هزاران دسیسه و توطئه مرگ خواران که از اجرای هیچ یک از آنان برای از بین بردن محفلی ها دریغ نمی کردند.
هاگوارتز در سکوت غافل از خطر پیش آمده،فرو رفته بود و هنوز هیچ آثاری از وجود مرگ خواران از جمله نشانه شان در بالای برج دیده نمی شد. پس مشخص بود محفلی ها به موقع رسیده بودند.
حالا هر هفت نفر به در ورودی سالن اصلی نزدیک شده بودند. سارا جلو رفت تا در را باز کند. اما لحظه ایی به عقب بازگشت و با صدای آهسته رو به اعضا گفت:
_در بازه! مرگ خوارا یادشون رفته در رو ببندن!
آن ها با علم به خطر های آن سوی در وارد شدند و دوباره در را قفل کردند. این کار دو دلیل داشت: یک اینکه آمدن مرگ خواران دیگر، آسان نباشد و دلیل دوم آن که فرار مرگ خواران در طی جنگی که آن ها به یقین می توانستند بگویند در خواهد گرفت با تأخیر انجام گیرد.
هنوز سکوت بود و سکوت. قدم به قدم پیش می رفتند و از سالن اصلی که با روشنایی بسیار کم قابل رویت بود گذشتند. سپس سدریک رو بقیه کرد و گفت:
_همین جا منتظر دستور دامبلدور می مونیم!





Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۰:۵۸ پنجشنبه ۲۵ آبان ۱۳۸۵
#32

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
در تاریکی شب ، چند نفر به تندی روی چمنها قدم می گذاشتند و به سمت در بزرگ هاگوارتز می رفتنتد .
-الستور ... سدریک نگفت کی به ما می پیونده ؟
- اون گفت می ره دامبلدور رو خبر کنه ... فقط همین !
هر دو جلوی در هاگوارتز توقف کردند .
استرجس پادمور دستش را بالا آورد و کله اش را خاراند ... نگاهی به اطراف کرد و گفت :
- ولی ما چه جوری می خوایم وارد هاگوارتز بشیم ؟
- مثل اینکه یکی قبل از ما وارد شده ... در بازه !
پاااق .

استرجس و مودی چوب دستی هایشان را کشیدند و سریع به عقب برگشتند .
- منم سدریک ! ... تسلیم !!!
هر دو آهی کشیدند .
- دامبلدور گفت از توی دفترش یه تعداد از ما رو می بره تا اونا رو غافلگیر کنه ... ما هم به همراه یه سری دیگه که الان بهمون می پیوندن باید از در اصلی بریم تو ... باید منتظر اومدنشون باشیم .
مودی : ولی ... ما داریم به دنبال اونا به کجا می ریم ؟ ... هدفشون چیه ؟!
سدریک : اینو دیگه باید با گشتن توی هاگوارتز بفهمیم ... فعلا باید منتظر اومدن بقیه باشیم ... و منتظر دستور دامبلدور ... سپر مدافع همیشگیش !
.......

===

در راستای همین شروع ماموریتی که آنی مونی گفت !
ملت محفلی بهتره اینجا رو هم بخونید قبل از اینکه پست بزنید :
خانه های هاگزمید




Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۹:۱۴ پنجشنبه ۲۵ آبان ۱۳۸۵
#31

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
- حالا چطوری وارد مدرسه بشیم؟
-اون بسته رو که لرد سیاه داد بده به من

توی یه جعبه ی سیاه یه ظرف کوچیک معجون وجود داره . معجونی تقریبا طلایی رنگ مونتاگ به آرامی در بطری رو باز میکنه و بخشی از محتویات معجون رو روی قفلی میریزه که هیچ کدوم از مرگخوار ها نتونستن با طلسم هاشون اون رو باز کنن. بعد در شیشه که حالا نصف معجونش خالی شده میبنده و تحویل یکی از مرگخوار ها میده

بلیز: لرد سیاه همه چیز رو میدونه و براش راه حل مناسبی داره.

بلاتریکس به عنوان اولین نفر از در رد میشه و به آرومی تکرار میکنه :همیشه

رودلف در حالی که چوبدستیش رو دستش گرفته پشت سر بلاتریکس وارد میشه و بقیه ی مرگخوار ها هم پشت سرشون وارد میشن

بلیز و مونتاگ هم آخر همه وارد مدرسه میشن

مونتاگ: از درب اصلی وارد قلعه نمیشیم . اسنیپ میگفت یه راه مخفی وجود داره که دقیقا از بقل دریاچه به دخمه ها میره . همون جایی که دانش آمورزان سال اولی رو از تونل کنار دریاچه به قلعه میبرن

بلاتریکس از جلوی صف میگه: بدون اینکه صدا از کسی در بیاد ئنبال من حرکت کنید . باید بدون اینکه دیده بشیم به سمت دریاچه بریم .

همه ی مرگخوار ها پشت سر بلاتریکس و رودلف به سمت دریاچه حرکت میکنن

_______________________________________

ماموریت شروع شد



Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۹:۱۸ یکشنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۵
#30

جاگسن اون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۹ چهارشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۳۸ پنجشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۸
از سوسک می ترسم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 303
آفلاین
دامبلدور رفته بالای سن و داره سخنرایی می کنه ولی این سخنرانیش با بقیه سخنرانی هایش فرق می کنه.
دامبلدور : از این به بعد هر گروهی که به اسلیتیرین بی احترامی کنه و یا با اسلیتیرین وارد جنگ شه ازش 50 امتیاز کم میشه و به اسلیتیرین 50 امتیاز اضافه میشه.
ملت اسلیترین:
بقیه :
در همین موقع دامبلدور یه صرفه می کنه تا سالن آرام شه .
دامبلدور : و یه چیز دیگه. از این به بعد تالار اسرار باز میشه.
ملت اسلیترین :
ملت گند زاده(گرنجر):
جاگسن : بچه ها اون گرنجر رو نگاه کنین چی جوری گریه می کنه.
بعد از صحبتهای دامبلدور تالار را سکوت فرا می گیره.
تالار عمومی گریفیندور
هری : بچه ها چرا پروفسور اینجوری شده ؟
رون : فکر کنم کلش خورده به سنگ.
در همین موقع هرمیون هم داشت گریه می کرد.
هرمیون : من هنوز جوونم . آرزو دارم . تازه این شخصیت رو گرفتم . چرا شناسم باید بسته شه...
گند زاده های گریفیندور هم یه گوشه نشسته بودند و داشتند گریه می کردن و شر و بر از خودشون در ورکردن.
هاگرید : هری واقعا پروفسور چش شده؟
هری : نمی دونم .
ملت گریف آخر به این نتیجه می رسن که حالا که در شب قدرند بشینن باسه پروفسور دعا کنند که حالش خوب شه.
ملت گریف به جز گندزاده های گریف :
گند زاده های گریف: ... ...
هری : الهم انی اسئلک به...
بعد از نیم ساعت
هاگرید : خدایا زودتر امام زمان ظهور کنه و تمام این مرگخوارها رو نابود.
ملت الهی آمین.
هاگرید : خدایا همه مریضها رو شفا بده مخصوصا پروفسور دامبلدور رو .
ملت گریف : الهی آمین.
هاگرید : خدایا ما رو با روح مرلین انس بده .
ملت پسر گریفیندور : الهی آمین.
هاگرید : ولی بچه ها اگه مدیرها این شکلکهای دعا رو درست نکرده بودند ما می خواستیم چی کار کنیم؟
هری : پس خدایا همه مدیرها رو بالای سر بچه های سایت نگاه دار. از جمه خودم رو.
ملت : قسمت اول الهی آمین.
هری : خوب شروع کنین به نماز شب قدر خوندن و نماز شب خوندن.بعدش هم قرآن می خونیم.
ملت شروع می کنن تا نماز شب قدر و نمازهای شب رو بخونن.


من یه شبح و�


Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۱:۱۴ یکشنبه ۱۶ مهر ۱۳۸۵
#29

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
دامبلدور با صورتی خراشیده لباسهائی ژنده و کولی وار/ با جای زخمهای فراوان در بدن وارد مدرسه میشود.
همه به سمت او هجوم می اورند تا شرح ما وقع را از زبان خودش
بشنوند.
ولی دامبلدور به هیچ کس اعتنائی نمیکند و مستقیم به سمت دفترش میرود.
مک گونگال تنها کسی است که به خود جرئت میدهد پشت سر دامبلدور وارد دفترش شود.
...دامبلدور در حال انجام طلسمهائی برای ترمیم زخمهایش میباشد.
مک گونگال دق الباب میکند...ولی صدائی نمیشنود...
دوباره در میزند ولی باز هم صدائی نمیشنود...البوس میتونم بیام تو؟
دامبلدور:نه
مک گونگال:البوس من باید با تو صحبت کنم.من به عنوان یکی از نزدیکترین دوستان و همکارهایت باید بدونم چه اتفاقی افتاده است..
دامبلدور:از قول من به همه بگو از این به بعد دیگه نمتونن روی دوستی من حساب باز کنند/از این به بعد فقط باید به چشم یک مدیر به من نگاه کنند و برخوردی مناسب شان یک مدیر با من داشته باشند/در ضمن از این به بعد دوست دارم هر حرفم را فقط و فقط یک بار تکرار کنم وقتی گفتم نه!..این نه باید برای تو حجت باشد و دیگه قضیه را کش ندهی/شیر فهم شد؟
مک گونگال با حالتی عصبی:اره...اره...واز در دفتر دامبلدور دور میشود و با خود میگوید اون الان حالش زیاد خوب نیست چند ساعت دیگه که برگردم حتما بهتر برخورد خواه کرد.....اره بهتره برم چند ساعت دیگه بیام...
**************
همه در سالن اصلی مشغول خوردن صبحانه هستند.
اسنیپ و دراکو خوشحال از اینکه دیشب توانسته بودند مچ هری را نصف شب در حال خروج از کلبه هاگرید بگیرند و از گریفندور 20 امتیاز کم کنند با ولع خاصی در حال خوردن صبحانه شان بودند که ناگهان دو جغد وارد سالن شدند.
یکی به سمت اسنیپ حرکت کرد و یکی به سمت دراکو.
هر دو غافل از تقدیری که برایشان رقم خورده بدون توجه به هیچ کس یا چیزی فقط مشغول خوردنشان بودند.
صدائی خود را در سالن پخش میکند:شپلخخخخخخخخ...
و درست چند ثانیه بعد دوباره همین صدا به گوش میرسد.
سالن عمومی غرق در خنده شده است.همه دارند به اسنیپ و دراکو که در اثر برخورد جغدها به صبحانه شان و کثیف شدن لباسهایشان قیافه ای مظلوم و ترحم برانگیز پیدا کرده اند نگاه میکنند.
اسنیپ:تف به این شانس...یه روز نمیزارند مثل ادم غذامونو کوفت کنیم...معلوم نیست کدوم احمق/.../کودنی این وقت صبح جغد فرستاده...اسنیپ پاکت نامه را از پای جغد باز میکند و شروع میکند به خواندن:لوسیوس سلام من البوس هستم.ازت میخوام که تا 5 دقیقه دیگه تو دفترم باشی.
دراکو هم که وضعی بهتر از اسنیپ ندارد نامه را باز میکند و بعد از خواندن پیام البوس در میان هو کشیدنهای گریفندوریها از سالن دور میشود...
****************
اسنیپ در میزند...
دامبلدور:اسنیپ بیا تو...
دراکو هم بعد از گرفتن اجازه وارد میشود و در را پشت خودش میبندد.
دامبلدور:میرم سر اصل موضوع من وقت زیادی برای احمقها ندارم پس سعی کنید هوشتان را بکار بیندازید و احساساتتان را هم کنترل کنید.در ضمن حرفای بیراه و ...هم نداریم...سپس دامبلدور استینش را بالا میزند و در میان بهت و حیرت اسنیپ و دراکو نشان مرگخواری حکشده بر روی دستش را به انها نشان میدهد.
دامبلدور قبل از اینکه حرف اضافه ای بزنید خودم توضیح میدم:
من خود دامبلدور نیستم من بدلش هستم که به دست لرد ولدمورت ساخته شده ام.دامبلدور اصلی الانیش ارباب و مرگخوارها اسیر است من ماموریت دارم که کاری کنم که اوضوع مدرسه به هم بریزه و اساتید و بچه ها مدرسه را ترک کنند تا اینجا تبدیل به مامنی امن برای ارباب و مرگخوارانش شود.راستی ارباب گفت که به شما بگویم:باید نهایت همکاری را با بدل دامبلدور یعنی من داشته باشید...
********************************************
هاگرید داشت در وسط مدرسه به همراه هری قدم میزد...ناگهان دامبلدور وسط حیاط ظاهر میشود و میگوید:هاگرید مگه تو الان نباید به وظایفت در مدرسه مشغول باشی؟هاگرید:پروفسور درختها را هرس کردم و اون جانورای مزاحم را هم از محوطه مدرسه به درون جنگل برگردندم...گفتم بیکارم کاری ندارم بیام با هری صحبت کنم...دامبلدور در حالی که خشم در صورتش موج میزد گفت:دامبلدور ناگهان چوبدستیش را در میاورد و به سوی هری و هاگرید میگیرد و انها را به موش تبدیل میکند...سپس فیلچ را صدا میکند و به او میگوید برو گربه ات را بیاور سپس موشها در جلوی گربه فیلچ یعنی خانم نوریس به زمین میندازد...گربه با سرعت به طرف موشها حمله میکند وانها هم با حداکثر توان فرار میکنند سپس خطاب به اساتید و بچه هائی که داشتن ان منظره را با تحیر نگاه میکردند میگوید:از این به بعد عاقبت سر پیچی از قانون در اینجا همینه در ضمن به فیلچ هم اجازه میدهم وسایل قدیمیش را که برای ادب کردن و تربیت بچه ها در قدیم به کار میبرد و چند وقته گذاشته خاک بخورند را دوباره به کار بیندازد!...برق خوشحالی در صورت فیلچ و رنگ پریدگی د صورت بچه ها و اساتید به وضوح دیده میشد....
***********************
بدل دامبلدور به وضوح توانسته بود طی یک روز با برخوردای سردی که با اساتید و بچه ها داشت و شدت عملهائی که خودش به همراه فیلچ در مجازاتها به خرج داده بود و اقدامات اسنییپ به همراه اسلایترینیها برای ازار و اذیت سایر گروهها و عدم برخوردش با این قضیه محبوبیت دامبلدور را به چیزی نزدیک صفر برساند.اشکارا مشخص بود که دیگر مدرسه به حد انفجار رسیده است و عنقریب است که بچه ها و اساتید مدرسه را ترک کنند...


ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۶ ۱۲:۳۷:۵۶
ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۶ ۱۲:۵۴:۵۸







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.