هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: جام آتش
پیام زده شده در: ۱۰:۴۶ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۸۵
#23

بادراد ریشوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۰۲ جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۷:۵۱ سه شنبه ۲ بهمن ۱۳۸۶
از کنار شومینه(!!!)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 182
آفلاین
داورای محترم جام آتش ، لطفا امتیازات خودتون رو در همین تاپیک به هشت نفر (!) برگزیده بدین .

متشکر


فقط حذب ، فقط سرژ !


Re: چگونه دومبول به جام ميرسد!
پیام زده شده در: ۲۳:۵۷ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۵
#22

مرلین (پیر دانا)old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۸ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۲۲:۲۰:۵۴ یکشنبه ۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
از شیون آوارگان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1286 | خلاصه ها: 1
آفلاین
... و مينروا در را باز كرد!
"همه اينها به خاطر آن بود كه صلاحيت شما به عنوان يک نگهدارنده جام اثبات بشود"

آلبوس خواست که از در بگذرد و به آن مکان ماخوف (ما+خوف) وارد بشود.
مینروا گفت: اهم اهم!
آلبوس که فهمید نزدیک بود چه غلطی بکند گفت: بله بله خانم ها مقدم ترند!
مینروا لبخند رذالت باری بر لب آورد و خواست که قدم به درون بگذارد.
شتلق!!!

جسمی بزرگ و سنگین روی سر او و دامبلدور فرود آمد.
مینروا فریاد زد: پیرمرد استخونی سنگین برو اون ور
و دامبلدور را به سمتی شوت کرد.
سپس به مقابله با جسم سنگین برآمد و آن را نیز به سمتی انداخت. اما پس از اینکه فهمید آن جسم سنگین چه بوده یک جیغ نارنجی کشیده و از حال رفت.
دامبلدور فریاد زد: اوه مینروا! عشقم!! عزیییزمییی... مردی؟ زنگ بزنم پسرعموم بیاد؟ یه آمپول میزنه خوب میشیا؟؟؟
مینروا بلافاصله از جا پرید و گفت: غلط کردم غلط کردم!!! من حالم خوبه و اصلا از دیدن این هیولا غش نکردم
دامبلدور که تازه یادش آمده بود که یک جسم سنگین چند دقیقه پیش روی کت و کولش افتاده بود بلافاصله برگشت و نگاهی انداخت. رنگش زرد شد..
- اوووه مای گاد!!! ققی من!!! فاوکس من!!! چرا اینطوری شدی.... چرا شدی مثل کرکس
کرکس بزرگ نوک هایش را به هم کوباند و صداهای عجیب غریب (اما باناموسی) از خود بیرون داد.
آلبوس: نه تو فاوکس من نیستی.. صدای فاوکس خیلی بی ناموسیه اوا اون چیه به پات بستن؟ نامس؟؟؟ یه نامه دیگه؟؟ ای جون!
و پرید و نامه را از پای آن کرکس باز کرد.
مینروا با ترس نگاهی به کرکس انداخت و گفت: آا.. آ.. آلبوس... ا.. ا... این ... این توی برنامه نبود...
آلبوس بی توجه به مینروا شروع کرد به خواندن نامه


جناب آقا یا خانم آلبوس پرسیوال ولفریک برایان دامبلدور

بر طبق اخبار و اطلاعات رسیده، شما و فرد معلوم الحالی به نام مک گونگال اخیرا روابطی به دور از راستای اهداف داشته اید.

1- بیش از دو مورد حضور پنج دقیقه ای در دستشویی (طبق بند 3 قانون منکرات قزوین حضور بیش از 2 نفر در دستشویی بیش از 4 دقیقه 1 سال حبس در مرلینگاه گوانتالوما را دربر دارد)
2- انجام چندین بار کارهای بی ناموسی از جمله تنفس مصنوعی در اماکن عمومی و از راه به در کردن نوجوانان زیر 17 سال (طبق یکی از بندهای قانون ناکجاآباد انجام این کار هیچ مجازاتی ندارد)
3- خروج از مدرسه به هنگام حکومت نظامی
4- عزیزم داری میای سه کیلو سیب زمینی بخر..
5- ضمنا به ما خبر رسیده است که شما به دور از چشم قانون اقدام به تغیر دادن جنسیت خود کرده و بچه ای به نام تامبالی دارید، این مطلب را در دفتر ما روشن می کنید!
5- مامورین ما تا چند دقیقه دیگر فقط شما را دستگیر می کنند و نه کس دیگری!

امضا
مرلین کبیر
رئیس دفتر منکرات


آلبوس سرش را بلند کرد و پنج مامور شیشه نوشابه ای را دید که هر کدام با دو قبضه نوشابه خانواده افرا او را تهدید می کردند.
مامور شیشه نوشابه ای: یالا را بیفت پیرمرد بی ریش معتاد بدخت! حالا دیگه بچه های مردمو از راه به در میکنی... بدو راه بیفت!!
آلبوس : به جون خودط قلت کردم!! من از مینروا بی ظارم! اسلا من اون آلبوصی نیثطم که شما میخواید! من اون آلبوص غدیمیه هصطم!! نگاه کنین چتور طایپ می کنم!

اما نقش بازی کردن های دامبل اثری روی نیروهای ارزشی نوشابه ای قزوینی الاصل نداشت و آنها اصلا و ابدا کاری نداشتند که او و آن پیرزن! جرمی دارند یا خیر و تنها به چیزهایی دیگر فکر میکردند که گفتنش را جایز نمی باید!

آلبوس نگاهی حسرتمندانه به مینروا انداخت و گفت: من دیگه رفتنی شدم. فکر نکنم رفتن با این جماعت برگشتی داشته باشه... خودت برو داخل این اتاق تا بتونی رمز جام رو کشف کنی و یادت نره که این رمز که من (صداشو یواش کرد) ریشامو میندازم روی پتو یا زیر پتو (صداشو دوباره بلند کرد) رو به نوه نتیجه هام بگو و به کسی دیگه نگو..

مینروا: اوه آلبوس.. .اگه تا... اونور دنیا که بری... من تو رو یه روزی پیدا می کنم... اگه صد تا قزوینی تو رو طلسم کنن... من میام طلسماتو وا میکنم.... میام صحرا به صحرا.. میام دره به دره.. میام پرسون و پرسون....

مینروا ایستاد و دور شدن آلبوس را تماشا کرد و مدام در این فکر بود که نفر بعدی درباره این قضیه چه خواهد نوشت...
------------------
پی نوشت مینروا مک گونگال برای نفر بعدی که نمایشنامه می نویسد: شوهر منو بهم برگردونین.. تو این دوره زمونه دیگه کی به من شوهر میده...


ویرایش شده توسط مرلین کبیر در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۲۰ ۰:۱۷:۳۱
ویرایش شده توسط مرلین کبیر در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۲۰ ۱۵:۰۸:۵۸
ویرایش شده توسط مرلین کبیر در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۲۰ ۱۸:۰۶:۰۷

هرگز نمی‌توانی از کسی که تو را رقیب خود نمی‌داند ببری


چگونه دومبول به جام ميرسد!
پیام زده شده در: ۲۰:۴۸ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۵
#21

ادی ماکایold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ یکشنبه ۶ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۲ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۹
از كوچه پشتي عمه مارج اينا !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 536
آفلاین
"گربه اي دارم كه اسم خودشو صدا ميزنه"
آلبوس در راهروهاي هاگوارتز با گامهايي بي هدف قدم ميزد و كريپتكس توي دستش رو فشار ميداد! به سه حرفي كه بايد كنار هم ميچيند و اين جمله ي مسخره فكر ميكرد!
-آخه چه ربطي داره؟ گربه اي دارم كه اسم خودشو صدا ميزنه! ... اوه مينروا! چه خوب شد اومدي!
مينروا: اوه آلبوس ... بدون ريش چه خوشگل شدي :bigkiss:
آلبوس: عيبه ... نكن!
مينروا: اونموقع كه خبر دزديده شدن جام رو بهت دادم، رفتيم توي دستشويي؟ يادته تابلوها چي ميگفتن؟
آلبوس: آره ... آش نخورده و دهن سوخته!
مينروا: حالا كه دهنمون سوخته بيا آش رو بخوريم :bigkiss:
آلبوس: :bigkiss:
مينروا:
آلبوس: :bigkiss:
مينروا كه ميديد آلبوس ولش نميكنه خودشه به شكل گربه (جانورنما بوده ديگه!) در مياره!
-ميو ... ميو
آلبوس: اوه ... خودشه! منم يه گربه دارم كه اسم اون گربه هه رو صدا ميزنه!
و بعد با عجله "ميو" رو به كريپتكس ميده و كاغذ توشو بيرون مياره!
"اگر شبها ريشت رو زير پتو ميزاري به محل نگهداري جام برو، و اگر شبها ريشت رو روي پتو ميذاري برو به محل نگهداري جام! در غير اينصورت برو بمير"


بعد از رد و بدل شدن نگاههايي بين مينروا(كه به حالت عادي برگشته بود) و آلبوس، آندو در راهروهاي هاگوارتز حركت كردند؛ اما اينبار با هدف! از راهرويي كه آلبوس اومده بود برميگردن و وارد راهروي سمت راست ميشن، از پله هايي كه هر لحظه جاشون عوض ميشد پايين ميرن تا به پايينترين راهرو ميرسن! آلبوس جلوي راهروي تاريك وايميسته!


مينروا: اه ... اين در چرا باز نميشه؟
آلبوس:
مينروا: آيكيلو! وقتي با طلسم باز نشد ميخواي با كله باز شه؟
آلبوس: به من نگو آيكيلو
مينروا: آخي
آلبوس: اينجا يه سوراخه!
مينروا: نه دوتاست!
آلبوس: سه ... چهار ... پنج ... شيش ... اوووووف! چقده زيادن!
مينروا از ديورا دور ميشه: اين يه نوشتست!
"خودت را شكنجه كن"



آلبوس يه ميخ برداشته و هي به خودش سيخونك ميزنه!
-آخ ... اوه ... وووي ... چه باحالَ ...
مينروا: آخه اينم شد شكنجه؟
آلبوس: خب تو راهكاري بهتر از اين سراغ داري؟
مينروا: كرشيو!


آلبوس به حالت استارت دو صد متر، دستاشو ميزاره رو كفپوش راهرو!
مينروا: چيكار ميكني؟
آلبوس كه سعي ميكرد حواسشو متمركز كنه جوابي به مينروا نميده! سرشو بالا نگه ميداره، چوبدستيشو جلو ميگيره و داد ميزنه "كرشيــــــــــــــو" و با سرعتي كه از يه پير خرفت بعيده، ميدوه و توي تاريكي راهرو گم ميشه!


دقائقي بعد مينروا نشسته بود رو زمين و با خودش زمزمه ميكرد: آلبوس ... كجايي آلبوس؟ ... بي آلبوس شدم ... آلبالوووووو
در همين احوالات بود كه يه نور خيره كننده، مينروا رو از جا ميپرونه!
مينروا: اوه آلبوس! با اين چونه بي ريش و براق، چقده نوراني شدي
آلبوس كه داشت جونش در ميومد: :bigkiss:
مينروا: چيكار كردي تو؟ چرا يهو رفتي تو راهرو؟
آلبوس: بايد خودمو شكنجه ميكردم ديگه!
مينروا: آخي ... واسه اينكه من صحنه خشن نبينم رفتي اونتو؟
آلبوس: نه بابا! طلسم رو گفتم بعد دويدم كه برسم به طلسم و اون بخوره بهم! ولي پير شدم، هرچي دويدم نتونستم برسم! ميبيني چه دوروزمونه اي شده؟ طلسم خود آدم ازش جلو ميزنه
مينروا:


آلبوس و مينروا نشستن و مخ ميتركونن!
آلبوس: آهان ...
مينروا:
آلبوس:
مينروا: ميزاري فكر كنم يا نه؟
آلبوس:
مينروا: يافتم ... خودشه

آلبوس وايستاده و سر چوبدستيشو گذاشته رو قلبش: كرشيو!
... !



سوراخهاي روي ديوار از هم باز ميشن و يه سوراخ بزرگ رو توي ديوار ايجاد ميكنن! آلبوس و مينروا از سوراخ رد ميشن ...
"در اين شطرنج به سبك دومبوليسم پيروز شويد"

آلبوس: حالا چي كار كنيم؟
مينروا: بازي كن! دومبولي ديگه ... خودش دومبوليسم ميشه!


يك ساعت بعد آلبوس بازي رو تموم ميكنه:
مينروا: چي شد؟
آلبوس: هيچي ... عادي بازي كردم! آخرش كه بردم اين كليد از سقف افتاده پايين ...
مينروا: بزار ببينم چيكار كردي ... چي؟ وزير رو مات كردي؟



آلبوس و مينروا جلوي يه در سياه بزرگ وايستادن! آلبوس كليد رو توي قفل ميچرخونه ...
مينروا: بازش كن!
آلبوس: ديگه معلوم نيسته چه بلايي سرمون بياد! بيا همينجا ... همينجا ...
مينروا: د ِ جون بكن ... همينجا چي؟
آلبوس: هيچي
مينروا: :bigkiss:
آلبوس: :bigkiss:

... و مينروا در رو باز كرد!
"همه اينها به خاطر آن بود كه صلاحيت شما به عنوان يه نگهدارنده جام اثبات بشه"


ویرایش شده توسط ادی ماكای در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۹ ۲۱:۵۴:۵۷

جي.كي رولينگ نقاش مصري قرن پنجم هجريه


Re: مرحله ی اول
پیام زده شده در: ۱۸:۳۳ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۵
#20

فنگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۴۴ شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۰
از ساختمان مركزي حذب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 147
آفلاین
در حالیکه دامبل در حال نوشتن وصیتنامشه مگی با دکی در حال حرف زدنه.
مک کونگال:اقای دکتر به نظر شما امیدی برای زنده موندن هست؟
دکی:بله ایشون صددرصد سالم هستن منتها دیگه نمیتونن بقای نسل انجام بدن.
مگی:بهتر !!!غلط کرده تو این سن فکره بقای نسل به سرش بزنه

در همان زمان پشت در اتاق دامبل
بادراد:من میگم تک تک بریم و عیادتش کنیم.
آوریل:نمیشه وقت ملاقات یک دقیقه و سی ثانیه دیگه تموم میشه.
راونیا:
بادراد:پس همه با هم بیریزید تو اتاق...
ریونیا درو باز میکنن و میریزن توی اتاق
صحنه اسلوموشن میشه...
آوریل در حالیکه دهنش کش میاد )به دلیل اسلوموشن:بچه ها بدویید فقط پنجاه ثانیه مونده.
همه به صورت اسلوموشن به سمت تخت دامبل میرن
پشمای مک میره تو چشای دامبل و ریشای بادراد میره تو دهنش پای پنی میره رو فنگ و پرت میشه رو شکم دامبل.

دامبل:
دکتر:اینجا چه خبره؟پرستار کی این گری گوریا رو راه داده وقت ملاقات تموم شده.
آوریل:نه هنوز ده ثانیه مونده گری گوریم خودتی
دکتر:الان تموم شد زود برید گمشید بیرون من با این خانم باید بحثی در مورد بقای نسل داشته باشم
ملت ریونی:باشه مزاحم نمیشیم
ریونیا میرن بیرون.
دکتر با تعجب به آلبوس نگاه میکنه:علایم حیاتیش محو شد.
مگی:یعنی مرد؟
دکی:آره.

سه ساعت بعد محوطه هاگوارتز
مراسم سوگواری دامبل

برادر حمید بالای منبر نشسته و تمام اعضای هاگوارتز نشستن و در حال عزاداری هستن.
برادر حمید:آلبوس دامبلدور مرد بزرگی بود وقتی که کودک بود خیلی بهتر بود وقتی بزرگ بود هم خوب بود ولی وقتی کودک بود یه چیز دیگه بود.
حمید کوچولو از وسط جمع بلند میشه:ببخشید اقا میشه ما یه سوال کنیم؟
برادر حمید:بفرما عزیزم.
حمید کوچولو:چرا مارو تو مسابقات سه جادوگر راه ندادن؟
برادر حمید:پسرم بحث رو سیاسی نکن خواهشا. شما بعد از مراسم بیا به محفل نورانی من تا با مخلفات برای شما تعریف کنم دلیل این عمل نابخرادنرو...
بله داشتم میگفتم که دامبل مرد بزرگی بود.
ملت در حال کوبیدن تو سر و صورت خودشون هستن از وسط جمعیت صدای دامبل دامبل میاد. یک سری از ساحره ها دسته جمعی در کنار دریاچه در حال خودسوزی و خودکشی هستند.
که ناگهان دامبل از تو تابوت بلند میشه:من یه هورکرکس داشتم

نیم ساعت بعد دفتر دامبل
دامبل:یعنی چه من اگه جام رو پیدا نکنم بدبختم ریونیا هم که چیزی رو اعتراف نمیکنن.
ناگهان هدویگ بال بال زنان از پنجره وارد میشه و یه صندوق رو میندازه رو ریش بزی دامبل که رو میزه و در اثر گیر کردن ریش در زیر جعبه دامبل به کلی ریشاشو از دست میده.
دامبل از فرط هیجانزدگی ریششو فراموش میکنه و به سرعت دره جعبه رو باز میکنه.
دامبلدور:یه کریپتکس*؟
دامبلدور کریپتکس رو برمیداره و بعد از ساعتها تلاش میتونه با رمز "ریشتو بخورم خوشگله" در کریپتکسو باز کنه.
توی کریپتکس یه کاغذ و یه کریپتکس دیگس.
دامبلدور تای کاغذ رو باز میکنه و شروع میکنه به خوندن:دامبل نشون به اون نشون که.......................ریونیا همشون بیگناهن اونا رو آزاد کن بیا منو بگیر بریم سره خونه زندگیمون.
دامبل:
امبل پس از فکر کردن با خودش میگه:حالا باید کریپتکس بعدی رو باز کنم.


--------------------------------------------------------------------------
کریپتکس چیست؟کریپتکس وسیله ای مانند جورچین است که داوینچی برای اسکل کردن ملت ساخته است و کارایی آن چیزی تو مایه های گاو صندوق میباشد برای اطلاعات بیشتر به کتاب راز خزه داوینچی مراجعه شود.


ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۹ ۱۸:۴۲:۴۴


Re: مرحله ی اول
پیام زده شده در: ۱۴:۵۸ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۵
#19

پنه لوپه کلیرواتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۹ شنبه ۳۰ آبان ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۲:۱۰ دوشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۹
از پشت دریاها!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 239
آفلاین
آلبوس سرش رو بالا میگیره و به اطرافش نگاهی میکنه،چند بار پلک میزنه و به ناگه!در میان دود و مه ملت ریونی رو میبینه که دارن فرار میکنن...
آلبوس:ا...دارن میرن!مینروا...بچه ها..برید دنبالشون!رفتن!
و خودشم بلند میشه که بره دنبالشون اما ریشش زیر پاش گیر میکنه و با مغز میره تو زمین!


آوریل:اه بچه ها الان میرسن بهمون!بدویین!
در اون میان از داخل جیب ادی یه جوراب میفته بیرون و حدود شیش کیلومتر بعد متوجه این موضوع میشه!
ادی:اه یکی از جورابام افتاد!برم بیارمش!
فنگ:دیوانه اینجوری که گیر میفتیم!
ادی:نه زود میام!
و با سرعت نور میره جوراب رو از روی زمین برمیداره و برمیگرده!
ادی:دیدین برگشتم!(حالت سنجد!)


دوربین میچرخه و به صحنه ی اول برمیگرده،البوس روی زمین افتاده و از درد به خودش میپیچه!
مینروا:آییی..چی شد آلبوس!آلبوس!نه تو نباید بمیری!آلبوس چشماتو باز کن...خواهش میکنم من به تو احتیاج دارم!اگه تو نباشی چجوری دست تنها کارامو بکنم؟پاشو اقلا ظرفا رو بشور بعد بمییییر!
آلبوس چشماشو به سختی باز میکنه و میگه:من دیگه رفتنیم!همه ی استخونام شکستن!شما برید دنبال ریونیها و جام رو ازشون پس بگیرین!
مینروا:نهههههههههههه
و ناگهان در میان اشک و گریه به عقل ناقصش خطور میکنه که آلبوس رو به سنت مانگو منتقل کنه!


پنی:میگم یه نکته ای...چرا ما داریم میدوییم؟اینهمه درس خوندیم که آخر عین ابلها موقع فرار بدوییم؟!
آوریل:راست میگه ها...بعد اصلا کسی دنبالمون نیست که!
ادی:بچه ها من دچار عذاب وجدان شدم!اونموقع که دامبل داشت میومد دنبال ما ریشش رفت زیر پاش خورد زمین...ما باعث مرگش شدیم!
وحشت رو چهره های ریونیها سایه میندازه:یعنی ممکنه مرده باشه؟!
فنگ:خب حتما الان بردنش سنت مانگو!من میگم بریم ملاقاتش و همه چیزو بهش بگیم!
پنی:نه حقیقت باید آخر داستان معلوم شه!هنوز خیلیا پست نزدن!به نظر من بریم سنت مانگو عیادتش و بعد نامه هه به دست دامبل برسه!
آوریل متفکرانه میگه:اوهوم منم موافقم!بریم گل بخریم!


حدود دوساعت بعد،سنت مانگو!
ملت دور تخت آلبوس حلقه زدن و اون در حال خوندن وصیت نامشه:کل اموال و داراییم بعد از مرگم به هری عزیزم میرسه!
که ناگهان ریونیها وارد میشن!
...



Re: مرحله ی اول
پیام زده شده در: ۱۷:۲۴ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۵
#18

لوسیوس مالفوی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۲ شنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۵۴ دوشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۱
از قصر خانواده مالفوی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 807
آفلاین
دومبول در حالی که نوری معنوی از چهره اش ساطع میشد با گامهایی استوار و اراده ای محکم به جلو قدم میگذاشت و هری و رون و هرمیون و مینروا هم از پشت اونو همراهی میکردن .
در همون لحظه تمام کافه ساکت شد و همه حاضرین چشم به دومبول دوختند !
آلبوس : یکی .. دو تا .. سه تا ... چهار تا ... پنجتا ... ماااا چقدر تعدادشون زیاده !
آلبوس اینو گفت و در یک حرکت نیم دایره ای شکل دوباره به سمت در خروجی برگشت و خواست محل رو ترک کند که با جثه سخت یاران قهرمانش برخورد کرده .
مینروا : کجا میری آلبوس مگه قرارمونو یادت نیست ؟
آلبوس : ها .. کدوم قرار ؟
هری : اومده بودیم اینجا اینا رو دستگیر کنیم !
آلبوس : آهان .. نه آخه اینا تعدادشون زیاده ما احتیاج به نیروی کمکی داریم .
آلبوس اینو گفت و سعی کرد از بین مینی و هری و رون و هرمیون عبور کند که دریافت راه خروج همچان مسدوده .
آلبوس که نگاه تمام حاضرین رو بر پشتش (؟) حس میکرد صداشو پایین آورد و گفت :
- ببینین من الان یادم افتاد که جام رو کجا گذاشتم شوخی اول آوریل بود بیاین برگردیم .
یاران آلبوس
آلبوس : نه ... چیزه .... من الان یادم افتاد شیشه شیرمو روی میزم جا گذاشتم اول بریم اونو بردارم بعد .... نمیشه ؟
یاران البوس
آلبوس : یعنی راه دیگه ای نیست ؟
یاران وفادار آلبوس : نه !
آلبوس آب دهنشو قورت داد و با خونسردی باند سفید رنگی رو با علائم ژاپنی از جیب رداش دراورد و به دور کلش بست سپس برگشت و به جمعیت حاضر نگاه کرد و چند نفس عمیق کشید سپس مانند سرخپوستا شروع به جیغ زدن کرد و در یک حرکت انتحاری به وسط کافه شیرجه ای رفته و در هوا با یک کله ملق زیبا بر روی زمین فرود اومده سپس با لگدی محکم نزدیک میز رو واژگون کرده .
آلبوس : خوب دیگه بازی تموم شد . من همه چیزو میدونم . بجنبین خودتونو تسلیم کنین تا اون یکی روحمو ندیدید!
مک : عمو آلبوس این ادی پشمای منو میکنه !
ادی : تقصر خودشه که پاشو کرده تو دماغ من !
شترق
آلبوس یکی از صندلی ها رو به طور مساوی کرده بود تو حلق مکی و ادی .
ملت : جییییییییییییییغ
آلبوس : هوووووی ، دختر خیلی وقته میکروفون دستته بدش به من .
آورریل آروم میکروفون رو میندازه سمت البوس و آلبوسم دستشو دراز میکنه تا میکروفون رو روی هوا بقاپه که...
- آخ ... دختر میکروفون رفت تو چشمم مواظب باش
آوریل
آلبوس :صووووووووت .... یک دو سه آزمایش میشه !
همه : صدا میاد .
آلبوس : خوب متاسفانه شما همتون دستگیرید و باید با ما به هاگوارتز بیایید .
آوریل : پس بزارین من به خونه اطلاع بدم .
مینروا : این شوهر منه ها !
هری و رون و هرمیون : ایول !
آلبوس : بدویید دیگه دستگیرشون کنید !
بلافاصله هری و رون و هرمیون و مینروا و بوق بوق به سمت حاضرین در صحنه میرن و ریونی ها رو یکی پس از دیگری خلع سلاح کرده و از جلو به دیوار چسبونده و دستاشونو از پشت میبندن غافل از این که در همون حال عده ای از ریونی های شورشی به هم نزدیک شدن و مشغول پچ پچ کردنن :
- دیدی چه بلایی سر ادی آورد ؟
- دیدی مکی رو چی کار کرد ؟
- پچ پچ پچ
- پچ پچ پچ پچ بوق پچ
- آهین !
آلبوس : آهای چی دارین میگین به هم ؟
ناگهان اون عده ریونی معلوم الحال میزها رو بر میگردونند و در پشتشون سنگر میگیرند. در یک چشم به هم زدن سالن پر از پرتو های رنگارنگ شد که به اطراف پرتاب میشدند . وسایل درون کافه یکی ارزشی تر از اون یکی منفجر میشد . مشتریان جیغ میکشیدند و سعی میکردند جون خودشونو نجات بدهند در اون میان صداهای بی ناموسی از ناکجا شنیده میشد .
آلبوس : بخوابید زمین ... بخوابید زمین ... الو .... البوس صحبت میکنه اینجا درگیری شده .... آی مینروا سرتو بدزد ... از ارتش دومبول به مرکز .... آقا بیاین منو نجات بدید ... یافتم ! د... یاران وفادارم چرا دارید فرار میکنید ؟ منو تنها نزاریید


ویرایش شده توسط لوسیوس مالفوی در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۸ ۱۸:۰۰:۴۹
ویرایش شده توسط لوسیوس مالفوی در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۸ ۱۸:۱۱:۵۵

جادوگران


Re: مرحله ی اول
پیام زده شده در: ۵:۲۴ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۵
#17

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
بالاخره سکوت با صدای آلبوس شکسته شد .
- اینجا واستادن دردی رو دوا نمی کنه ... باید بریم دنبال جام بگردیم ... تو کافه سه دسته جارو باید دنبالش بگردیم ... سریع آماده بشید !
آلبوس که پشت به بقیه واستاده بود ، با برگشتنش همه رو در حال پوزخند زدن دید !
آلبوس : چی شده ؟! ... چرا می خندید ؟!
مینروا : آلبوس تو که حرف درست زدن بلد نبودی ! ... اینا رو حفظ کرده بودی گفتی ؟
آلبوس : من خیلی حالم خوبه شما هم هی بزنید تو ذوقم !
صحبتها قطع شد و همه به سمت در خروجی هاگوارتز به راه افتادن .........

--- جلوی در کافه سه دسته جارو ---

پاق...پاق...پاق...پاق...پاق!
کارگردان : کات ! خز شده ! ... یه جور دیگه وارد شید !

--- برداشت دوم ---

دو تا نقطه سیاه توی هاگزمید از دور نمایان شدن ... همینطور نزدیکتر می شدن ... بعد چند لحظه دو تا فرغون نمایان شدن !!
آلبوس داشت مینروا رو که توی فرغون بود هل می داد و هری هم راننده فرغون رون و هرمیون بود !
ناگهان صورتی که بسیار شبیه به گیلدی بود با لبخندی ملیح از جلوی دوربین رد شد ! (برای فروش گیشه!)

همه از فرغوناشون پیاده شدن و جلوی در کافیه ایستادن .
هری : الان چی کار کنیم دامبل ؟
هرمیون : من یه نقشه دارم ! ... مینروا از پنجره می ره تو ... هری هم از طبقه دوم ... دامبل هم از در ورودی کافه ! ... من و رون هم میریم پشت کافه !
هری : من اصلا با این سوسول بازیا حال نمی کنم .
هری اینو گفت و با کله از در ورودی داخل کافه شد !

بوووووووووووووووم... در کافه با صدای مهیبی باز شد و باعث شد همه ملت توی کافه از جاشون بپرن !
هری نگاهی به اطراف انداخت و سریع ، در عرض دو سوت و نیم ، تونست پشمای مک بون و ریشای بادراد رو سر یه میز تشخیص بده !
هری : پس ملت ریونی اینجا ان ! ... دامبل ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دامبل درست در همین لحظه کنار هری وایمیسته و می گه :
- بله هری ؟!
- به نظرت مشکوکیوس نیست که ملت ریونی اینجا ان ؟! ... اونم تو این وضعیت حکومت نظامی ؟!
ناگهان سر دامبل گیج می ره و روی زمین میفته ... دامبل روی زمین زانو می زنه ... سرش گیج می ره ... سیاهی ... همین !


---- ته اعماق افکار دامبلدور ، چند ساعت پیش ----
نقل قول:

- بهت مي گم آلبوس جونم ! منو بذار زمين ! مي خوام اعتراف كنم !
- تو نبايد اعتراف كني! بليز نوشته كه تو نبايد به راحتي اعتراف كني !!
- من نمي تونم غمگين ببينمت دامبلدور !!
كريچر اين را گفت و در آغوش دامبلدور پريد .


پایان فلش بک !
--- کافه سه دسته جارو ---

دامبل سرشو به آرومی بلند کرد و ملت ریونی رو دید که کماکان در حال عیش و نوش انجام اعمال بی ناموسی به روایت فتح بودن !
دامبل خنده ای شیطانی کرد و ایندفعه بدون اینکه حالت قبلی بهش دست بده ، فقط دوباره همه چیز دور و برش سیاه شد ... و همین !

---- در پس پیچ و خم های ورای اعماق ژرفای انتهای گوشه ای از مغز دامبل !!! ----

نقل قول:
سايه اي مبهم از تالار ريون ! سايه اي مبهم تر از جسمي كه شبيه جام بود ! سايه ي بسي مبهم از دستي كه به جام نزديك مي شد


پایان فلش بک !
--- کافه سه دسته جارو ---

دامبل نگاه دیگری به سمت ملت ریونی کرد ... همه چیز تیره و تار به نظر می رسید ... حرکت دستای ملت میون پشمای مک ، حرکات رزمی چو ، بیگ کیس های بادراد ، خوندن آوریل ، ادی و تشت بزرگی که جلوش بود ! ، همه و همه به طور گنگ و مبهمی از نظر آلبوس می گذشتن !
آلبوس به سختی بلند شد و رو به بقیه کرد و اشاره کرد که دنبالش برن !
..........................


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۸ ۵:۵۱:۵۵



Re: مرحله ی اول
پیام زده شده در: ۰:۴۸ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۵
#16

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 404
آفلاین
در همه حال جدی نویسی را پاس بداریم !
----------------------------------------------------------------
هرمیون نیز به اطاعت از آلبوس سرش را به علامت تاٌیید تکان داد، سپس رویش را برگرداند و با قدم هایی شمرده از در خارج شد. صدای گام های اون در بیرون راهروها طنین می انداخت و انعکاس آن باری دیگر به گوش می رسید... هری و رون نیز رفتن او را تماشا می کردند، تا این که هر دو سرهایشان را چرخاندند و به آلبوس که بی نهایت آشفته به نظر می رسید، خیره شدند !
در این بین سکوتی محض همه جا را فرا گرفت. هیچ صدایی حتی از تابلوهایی که افراد خفته در آن با حالتی بهت زده به فضای اتاق نگاه می کردند، بر نمی خاست و هیچ نیرویی هر چند عظیم نیز قادر به در هم شکستن آن نبود... در بین این سکوت فریاد هایی خاموش گنجانده شده بود که با شنیدن هر کدام از آن ها اسراری مهم آشکار می شد !!!
ناگهان آلبوس صدایش را صاف کرد و با این کار سکوت ابدی آن جا را از بین برد. لحظه ای مکث کرد، سپس پرسید: شما چه جوری اومدین این جا؟!
هری و رون نگاهی معنی دار به یکدیگر انداختند، سپس در حالی که از پاسخ دادن امتناع می کردند، به در و دیوار و تابلوها خیره شدند که با حالت عجیبی آن ها را زیر نظر داشتند... در این بین هری نفس عمیقی کشید و من و من کنان جواب داد: اممم... خب... تونستیم از دست کسایی که می خواستن افرادی رو که تو راهروها پرسه می زدن، جادو کنن فرار کردیم... فرار که نه پنهان شدیم !
آلبوس با حالتی متفکرانه هری را ورانداز کرد، سپس در حالی که سرش را با اکراه به چپ و راست تکان می داد، با صدای بسیار آهسته ای که بیش تر به یک نجوا شباهت داشت، با خود زمزمه کرد: یادم باشه به اسپراوت یه تذکری بدم !
سپس به کنار پنجره پناه می برد و از طریق آن به محیط بیرون راه پیدا می کند... نور خورشید به طور مستقیم در حال تابش به سوی منطقه ی سرسبز هاگوارتز است. نسیم ملایمی نیز در حال وزیدن است که به کمک آن شاخه و برگ های تک درختان اطراف و بوته های کوچک را به ناچار به حرکت در می آورد !
در آن میان رون از پشت به آرامی از هری پرسید: پس چرا هرمیون نیومد؟! ... شاید اسپراوت اون رو جادو کرده باشه !
در همان لحظه در با صدای موحشی باز شد و همراه با آن دو نفر روبرویش ظاهر شدند.... آلبوس با شنیدن صدای آن نفسش را در سینه حبس کرد، اما بعد از آن به آرامی جلو آمد و در حالی که به چهره ی مضطرب و نگاه مشوش مینروا نگاه می کرد، لبخندی بر روی لبانش نقش بست... سرانجام بعد از همه ی آن ها لب به سخن گشود: باید یه تیم تشکیل بدیم و خودمون دست به کار شیم... باید همه جا رو بگردیم... نمی تونیم صبر کنیم تا جای جام رو پیدا کنیم !
مینروا با شنیدن این حرف آلبوس به خود می آید و با نگاهی پرسشگرانه به او خیره می شود. آلبوس هم بعد از فهمیدن منظور او ادامه داد: یکی تونست از هاگوارتز خارج شه و مطمئناً اون همون کسی بوده که جام رو دزدیده !

در همان لحظه صدای تابلوهای نقاشی که همگی به فضای دفتر خیره شده بودند، محیط را در برمی گیرد... امواج صدا به یکدیگر برخورد می کنند و در این میان سکوت در بین صداهای در هم شکسته ی آن ها فراموش می شود:
- اوووه... چقدر شبیه هری پاتر بود !
- از کجا معلوم شاید خودش بوده و می خواسته جام رو بدزده !
- نه این طور نیست... اون فرد دگرگون نما بوده !

بعد از آن آلبوس رویش را به طرف تابلوهای نقاشی برگرداند و دستش را به نشانه ی سکوت روی لبش قرار داد، سپس منتظر صحبت مینروا نشست که هر از گاهی دهانش را به منظور خارج کردن چندین کلمه باز می کرد، اما دیری نمی پایید که آن را می بست و از بازگویی صحبت خود صرفنظر می کرد... اما سرانجام زمانی که با نگاه موشکافانه ی هری، رون، هرمیون و آلبوس مواجه شد، بر این احساس خود غلبه کرد و لب به سخن گشود: پس... پس می تونیم خیلی راحت بگیم که جام از هاگوارتز خارج شده و یکی از همین افراد هم اون رو دزدیده ! ... ولی یه چیزی این وسط مشکوکه... هیچی... باشه من الآن تشکیل تیم می دم !
مک گونگال با این که هنوز هم آشفته به نظر می رسید، به طرف در خروجی به راه افتاد، اما ناگهان در کنار در ایستاد؛ چون در همان لحظه در باری دیگر گشوده شد و این بار فردی که روبروی آن قرار گرفته بود با کالبدی درشت، مک گونگال را از جلوی در به چند قدم عقب برگرداند !
او اسپراوت بود که با حالت مرموزی به نفس نفس افتاده بود. لحظه ای مکث کرد تا حالش سر جا بیاید... اما در این بین آلبوس از اوضاع استفاده کرد و از پروفسور اسپراوت پرسید: تو راهرو کسی رو ندیدی؟! ... کسی که شبیه هری یا اصلاً خودش باشه؟!
اسپراوت نیم نگاهی به هری که در فاصله ای نه چندان دور از او قرار گرفته بود، انداخت سپس بریده بریده پاسخ داد: من ندیدم... ولی یکی دیگه دیده !
آلبوس و مینروا هر دو آهی بلند کشیدند. هری، رون و هرمیون با حیرت به یکدیگر نگاه کردند و بعد هر یک با حالتی کنجکاو منتظر شنیدن ادامه ی ماجرا ماندند... در همان لحظه مینروا ابروهایش را در هم کشید و پرسید: منظورت چیه؟!
اسپراوت دستش را روی شکم بس بزرگش قرار داد، سپس در حالی که سرش را به طرف پایین خم کرده بود، جواب داد: در کنار کافه ی سه دسته جارو فردی شبیه هری پیدا شده، اما الآن هری این جاست !!!
آلبوس و مینروا با حرصی آشکار نفس خود را بیرون دادند. بقیه نیز با حالتی بهت زده به اسپراوت نگاه کردند... هیچ کدام نمی دانستند جام کجاست و آن هری قلابی چه کسی بود که آن طور به راحتی از هاگوارتز خارج شده بود؛ به عبارتی این ها سوالات نافرجامی بود که در ذهن تک تک آن ها شکل گرفته بود، با این حال پاسخی در میان نبود !

در این میان باری دیگر صدای پچ پچ مانند تابلوهای نقاشی به گوش رسید:
- بهت گفته بودم اون هری نیست... !
- نه هنوز هیچی معلوم نیست... شاید خودش باشه !

بعد از آن نیز دوباره صداها فرو نشست و همچون شمشیری نهته بر قلب های مشوش آن ها فرود آمد... و همه را در ژرفای درون خویش به آرامشی نامکن فرو برد... شاید از این طریق، ناممکن ها ممکن شود ‍!!!
------------------------------------------------------
خیلی زیاد شد... ببخشید... ولی مجبور بودم باید موضوع پیش می رفت !


ویرایش شده توسط ورونیکا ادونکور در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۸ ۱:۵۹:۱۰
ویرایش شده توسط ورونیکا ادونکور در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۸ ۲:۰۸:۳۶
ویرایش شده توسط ورونیکا ادونکور در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۸ ۲:۱۳:۵۷

اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s


Re: مرحله ی اول
پیام زده شده در: ۲۱:۲۰ دوشنبه ۱۷ مهر ۱۳۸۵
#15

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
یاهو



دامبل تنها ، خسته ، و غمگین دوری تامالبی و ربوده شدن جام را تحمل میکرد. حسرت خنده های تامالبی لحظه ای از تخیلات دامبل عبور نمیکرد!

- مامانی واسم قاقالی لی میخری ؟؟
- آره دلبندم بزار اول یه سر بریم سلمونی ، رشت ریشام کم شده!
- اِاِاِاِ مامانی ، دیگه دوسم نداری؟ باز میخوای تنهام بزاری؟؟
مامان دامبل ، تامالبی رو بغل میکنه ، در همین حال نزدیک چهل و نه درصد از بدن تامالبی بین توسط ریش دامبل پوشیده میشه و آن دو شاد و خرم به سمت قاقا لی لی فروشی و سپس به سلمونی میرن و روزاهای زیادی رو به خوبی میگذرونند!

- من باید دامبلدور رو ببینم ، شما اینجا چیکاره ای؟؟
- تو یکی چایی تو بخور!

صدای بحث ها و فریاد ها آنقدر بلند بود که دامبل از چرت زذگی بیرون اومد و با صدای بلندی داد زد:
- اون بیرون چه خبره ؟؟
منیروا که همزمان داشت از ورود هری به اتاق دامبل جلوگیری میکرد و هم به اسپروات دستور میداد که قهرمانهای گروهش رو بیاره ، در جواب دامبل گفت:
- پاتر میخواد شما رو ببینه!
دامبل: خب این مسئله،این همه کولی بازی گیری داره؟؟؟.... بزارین باید تو شاید اطلاعاتی داشته باشه!

سیم ثانیه بعد!
- بشین پاتر!... خب چیزی شده؟؟
هری در حالی که به شدت احساس گرما میکرد و با دست خودش رو باد میزد گفت:
- اوهوم ، من میخواستم چند ساعتی از قلعه برم بیرون!
- اوه هری ، خودت که میدونی تا اطلاع ثانوی نمیشه ، همه باید بازجویی بشن!
در همین حال اشک توی چشمای هری جمع میشه ، میمیک صورتش به حالت ناله ای تغییر میکنه ، و سپس در حالی که صداش میلرزید گفت:
- پروفسور ، من بعد از سیریوس به شما اعتماد دارم ، شما تنها کسی هستی که بوی والدینم رو میدی!...خواهش میکنم پروفسور!...میشه قبول کنین، اینجوری روح پدر و مادرم خوشحال میشه واسه شما هم طلب مغفرت میکنن!
دامبل: من هم تو رو مثل تامالبی دوست دارم ،فرزندم!
هری : پس برم؟
دامبل: فقط همین اطراف باش!...خطر داره !

همین که هری رفت ، دامبل دوباره احساس تنهایی را حس کرد ، اما چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای "تق" در به گوش رسید!
دامبل که خونش به جوش اومده بود گفت:
- ای مرلین ، آخه چرا وقتی داشتی میرفتی منو نبردی همرات ، خستم کردن این جماعت !
هری ، رون و هرمیون: !
هری نگاهی به رون و هرمیون کرد و یه قدم جلو اومد و گفت:
- پروفسور دامبلدور ، ما میخواستیم این موقع که سرتون و بقیه شلوغه ما بریم دنبال جان پیچ های ولدی!...و از هاگوارتز خارج بشیم!
-مــــــــــــــــــــآااااااا !... من الان نگرفتم قضیه رو!... دامبل این را گفت و از جا بلند شد!... سپس در کمال شوکه گی ادامه داد:
- ببینم پاتر، تو همین الان مگه نیومدی اجازه بگیری؟؟؟
هری: نه قربان!... ما سه تا باهم بودیم!
دامبل: پس اونی که اومد اتاقم ، خواست از قلعه خارج بشه کی بود؟ ... و به فکر فرو رفت!
. فکر کرد!
.فکر کرد!
. و همچنان فکر کرد و فسفور سوزانید تا آنکه گفت:
- یعنی یکی خودش رو جای هری گول زده؟؟
هری ، رون و هرمیون:

دامبل: دوشیزه گرنجر ، میشه بری و منیروا مک گونگال رو خبر کنی؟




ویرایش شده توسط جسيكا پاتر در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۷ ۲۲:۳۰:۲۹


Re: مرحله ی اول
پیام زده شده در: ۱۷:۵۸ دوشنبه ۱۷ مهر ۱۳۸۵
#14

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 809
آفلاین
صحنه محو ميشه و دفتر دامبل جلوي چشماش تاب ميخوره....كريچر هنوز دستانش را دور گردن دامبل حلقه كرده و داره ريشاشو ميجود....دامبل در حالي كه خون جلوي چشماشو گرفته گلوي كريچر را ميگيره و ميگه: تو پيش تامبالي چيكار ميكردي؟؟؟؟
و قبل از اينكه كريچر چيزي بگه سر كريچر رو ميكوبونه به تابلوي جرج!!!!جو فرياد ميزنه: يا ريش مرلين....تابلوتو نابود كرد...خوب شد تو اينجا بودي جرج.....اما گفته باشم؛ من نميتونم تو رو براي هميشه اينجا تحمل كنم ها.....
چند تا جوراب و كلاه دست دوز هرميون دور سر كريچر در حال چرخش است:
دامبل دوباره داد ميزنه: تو بچه رو مجبور كردي اسم مامانشو نياره...تو باعث شدي من به بچم بگم كوفت...من تو رو ميكشم....
و دوباره سر كريچ رو ميكوبونه به تابلو....اما مثل اينكه اين كار بيفايده بود. دامبل به سمت كمدش شلنگ بر ميداره و كبريت رو درمياره: حرف ميزني يا داغت كنم؟؟؟
كريچر همچنان گريه ميكنه و ميگه: دامبل جونم نميذاري كه حرف بزنم....
آلبوس كبريت رو ميگيره روي همون يك ذره پارچه كهنه اي كه كريچر تنشه و اونو ميسوزونه.....كريچ سرخ ميشه و بالا و پايين ميپره.....همه تابلوها از ديدن اين صحنه ي آستاكباري به وجد ميان و: اووووووووووووه....اين آلبوس خيلي بي ناموس است...حتي تيكه ي دوم اسمش هم بي ناموسي است.....بخش كنيد....آل....بوس!!!!
كريچر كه تو عمرش بدون اون تيكه پارچه ي كهنش زندگي نكرده بود، ميفته روي زمين و در جا فوت ميكنه...
دامبل نفس راحتي ميكشه و ميره پشت ميزش ميشينه و با ديدن جنازه ي كريچر ذوق ميكنه: اي جوووووووون...
در همين لحظه است كه آلبوس ياد چيزاي ناقصي ميفته كه توي ذهن كريچر خائن ديده بود: كريچر نامرد اون جام رو دزديده....اي كاش نمي كشتمش تا ازش بپرسم اين جامو كجا گذاشته.....حالا چيكار كنم؟؟؟؟؟؟من اين جن رو تو هاگوارتز راه دادم.....با اون عقل ناقصش فرستادمش ريوان....حالا بر ضد من خيانت كرده...
چند دقيقه اي به همين منوال ميگذره و در اين بين اتفاقاتي ميفته: اول اينكه آلبوس يكهو شيرجه ميره رو جسد كريچ و شروع ميكنه به ريش كشي....هي ريششو ميكنه..... هي ريششو ميكنه!!!!آلبوس: كريچ جونم....پاشو ديگه....چرا مردي؟؟؟؟ميخوام بدونم جام رو كجا گذاشتي؟؟؟كريـــــــــچر....
و بعد هم تابلو ها شروع ميكنن به خوندن شعر "نوشدارويي و بعد از مرگ سهراب آمدي...."و آلبوس آنقدر ريشاشو ميكنه كه فقط يك ريش كوتاه بزي براش باقي ميمونه...بالاخره آلبوس از جاش بلند ميشه و بدون اينكه متوجه بشه كه چه بلايي سر ريشاش اومده، دوباره ميشينه پشت ميزش و فكر ميكنه كه تو ذهن كريچ، كريچو هنگام دزديدن جام كجا ديده بود؟؟؟؟مطمئن بود كه كريچ رو يك جاي خاصي ديده بود....اما هر چي فكر ميكنه چيزي جز قيافه ي ترسان تامبالي يادش نمياد....
از آخر آلبوس عصباني از جا بلند ميشه و به سمت در دفترش ميره و از دفترش خارج ميشه...خوشبختانه اسپروات رو ميبينه كه داره تو همون سالن كشيك ميده و اينطرف و اونطرف و سوراخ سنبه ها رو ميگرده و هر از گاهي كه يكي از بچه ها رد ميشن، جلوشونو ميگيره و تهديدشون ميكنه كه اگه خوراكي هاشونو تحويلش ندن مي فرستشون پيش دامبل ....
آلبوس عصباني اسپروات رو صدا ميزنه و اسپروات كه دهنش پر بود از كيكهاي پاتيلي، برميگرده و نگاهي به آلبوس ميندازه: و چند ثانيه بعد هر چي تو دهنش بود رو خالي ميكنه و:
آلبوس كه اصلآ حس نميكنه كه سه كيلو وزن ريشش كم شده عصباني فرياد ميزنه: هـــوي خيكو بيا ببينم...به خيك خودت بخند!!!
اسپوات حسابي لجش در مياد و تصميم ميگيره كه به آلبوس نگه چه بلايي سرش اومده و بزاره كه حسابي آبروش بره: بله پروفسور...
آلبوس: يه دو يزن و برو تو كل هاگوارتز اين خبر رو بده كه وضعيت قرمز است...نه اصلآ حكومت نظامي است....هر كي اومد بيرون طلسمش كنيد....
-:مــــــــــــــــااااا....چرا؟!؟
-: كاريت نباشه....اون جام بايد پيدا بشه....

چند دقيقه بعد صداهاي ناجوري از پشت در دفتر دامبل به گوش ميرسه....
جيغ...داد....فرياد....چكش....ناله....بووووووق


ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۷ ۱۹:۲۱:۰۳
ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۷ ۱۹:۲۷:۳۶
ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۷ ۱۹:۳۴:۰۹
ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۷ ۲۰:۳۳:۵۹

قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.