«سر در گریبون!»
بازیگران:
ادی ماکای در نقش هرمیون
کریچر در نقش بابای رون(گدا)
خانوم مجری برنامه خردسالان در نقش جینی ویزلی!!
و کل ملتی که نقش سیاهی لشکر رو ایفا کردن!!
بابای رون سرش رو کرده تو خشتکش!!و برای اینکه شناخته نشه موهاش رو هم با دستاش پوشونده و گهگاه صدای ضعیفی ازش خارج میشه!
-به من عاجز کمک کنید...تو رو جون مادرت...آقا مرلین بچه هاتو حفظ کنه...کمک کن...خانوم ایشالا سفید بخت شی...بده در راه خدا!!
هرمیون که جلوی یه بوتیک باکلاس وایساده با شنیدن این حرف برمیگرده و جمله رو چندبار با خودش مرور میکنه:"خانوم جیگرتو...بده در راه خدا"...هوم نه این نبود..."خانوم ایشالا با هم خوشبخت میشیم...بده در راه خدا"
یک ساعت بعد:
فکر هرمیون:"خانوم لگد به بختت نزن...بده در راه خدا"
هرمیون که خیلی گیج شده گوشاشو تیز میکنه تا شاید گداهه حرفشو تکرار کنه!!
بابای رون:خانوم ایشالا سفید بخت شی...بده در راه خدا!!
چشمای هرمیون برقی میزنه و حرکات موزونی که در دوران طفولیت از "ندا جون" آموخته(همون رقص یول بال
)تو ذهنش تکرار میکنه:جلو عقب چپ راست!!جلو عقب چپ راست!!حالا بیا پایین!حالا بالا!حالا بلرزون!!
وقتی توصیه های نداجون رو خوب به یاد میاره،با تفش کمی موهاش رو صاف میکنه و به طرف گداهه میره.یه سکه از تو جیبش درمیاره و میندازه تو کاسه ی طرف!بابا رون بدون اینکه نگاهش کنه میگه:
-الهی عاقبت بخیر شی جوون!!
-جوون؟؟؟کدوم جوون؟؟؟بابا مامانم دیگه بدون شوهر و بچه خونه رام نمیده!!!...همین؟حرف دیگه ای نداری؟!
-ایشالا یه شوهر خوب برات پیدا شه...
-دیگه؟
-چمیدونم.خوشتیپ،پولدار!
هرمیون با انزجار گدا رو ورانداز میکنه و تو دلش میگه:خب یکم بیریخته!ولی غیرقابل تحمل نیست!
صداش رو صاف میکنه:هوم...شما خیلی خوشتیپیا!!
-جدی میگی؟!!
-اوهوم دروغم چیه!اما خیلی بیناموسیا!زنت میدونه میشینی کنار خیابون به دخترای مردم پیشنهاد ازدواج میدی؟؟
بابای رون داره شاخ درمیاره:پیشنهاد؟
هرمیون در حال قر دادن:آره دیگه!!همین الان گفتی دوسم داری!
بابای رون تو دلش:"ایول!کیس مناسبم پیدا شد...فقط یکم شبیه هرمیون خودمونه که اونم مهم نی!!دیگه رونم نمیتونه بگه زنه من خوشگلتره!!"
-زن ندارم...یعنی زیاد ندارم...
هرمیون هر هر میخنده:خب...منم یه چیزی تو همین مایه ها!
...فوقع ما وقع...
بیست سال بعد:
خونه ای نامرتب و بهم ریخته،هرمیون روی مبل نشسته و پاشو انداخته رو اون یکی پاش،با یک دست آبمیوه میخوره(خاک تو سر ماه رمضونه خودت روزه نمیگیری فکر ملت روزه دار باش!!)و با دست دیگش گوشی تلفن رو گرفته!!تعدادی بچه ی قد و نیم قد هم از سر و کولش بالا میرن!
-آره عزیزم...نه قربونت برم من خودم ساعت 5 میام دنبالت...اوا شوورم بیدار شد!!
و صداش رو میاره پایین:پس ساعت 5منتظرم باش!اوکی بوس بای!
هرمیون رو به شوورش لبخندی میزنه و تکونی به خودش میده،بچه ها میریزن پایین و ضربه مغزی میشن و میمیرن!!
-کی بود باز؟با کی قرار داری؟
-من؟؟من با هیشکی عزیزم!بیست ساله که من فقط باتو زندگی میکنم!
شوورش یه شیشکی میبنده:زرشک!فقط بامن؟آره؟من حتی نمیدونم پدر کدوم یکی از این بچه هام!بعد تو فقط با من زندگی میکنی؟؟
-باور کن جینی بود عزیزم،دوست دوران طفولیتم!
ناگهان قیافه ی آرتور مچاله میشه:چـــــــــــــــی؟جینی؟با جینی داشت حرف میزدی؟
-آره!میشناسیش؟
شوور که هنوز همون حالت سرافکنده و سر در گریبون!!بیست سال پیش رو داره دست میبره و صورت خیسشو پاک میکنه:نه نمیشناسم!نمیدونم کیه!
هرمیون که سعی داره بحث رو عوض کنه میگه:ببین من دیگه نمیتونم به این روابط نامشروعم با تو ادامه بدم!بیا ازدواج کنیم!
-ازدواج!من موافقم!بریم!
فردای اونروز،یعنی روز عروسی!
هرمیون:ببخشید عشق من،یه سوال فنی داشتم از حضورتون!تو اسمت چی بود؟
-هوم...بذار فکر کنم
...اسمم...آها!یادم اومد!آرتور!آرتور ویزلی!
قیافه ی هرمیون یه چیزی تو مایه های قیافه ی آرتور در سکانس قبلی مچاله میشه زبونش بند میاد و سکته میکنه!
چندساعت بعد؛توی بیمارستان!
آرتور ویزلی توی اتاق انتظار نشسته و زار میزنه...
در همین موقع دکتر در رو باز میکنه!*و میاد بیرون...آرتور به طرفش شیرجه میره و آویزونش میشه:دکتر!دکتر زنم کجاس؟
دکتر:متاسفم آرتور.اون مرد...دیگه خیلی دیر شده.زنت گفت که کاش فقط یه بار تو این بیست سال سرتو از گریبون بیرون میاوردی...گویا قبلا با پسرت رابطه داشته...هوم راستی تو لحظات آخر یه بچه ی دیگه هم بدنیا آورد!!اونم وردار ببر!تور عروسیشم کنار بزن تا هویت واقعیشو بشناسی!!
آرتور تور عروسی رو از روی صورت هرمیون کنار میزنه...
-اوه مای گاد...پس اونیکه من بیست سال تموم باهاش زندگی کردم هرمیون بود...چرا هیچوقت سرمو از گریبونم بیرون نیاوردم؟؟چرا هچوقت موهاشو از رو صورتش کنار نزد؟؟خدایا منو ببخش و بیامرز!من به پسرم خیانت کردم...
و اونم سکته میکنه میمیره......
چند سال بعد:
رون و داداشش!!سر قبر باباشون نشستن.رون خودشو انداخته رو قبر و با چشم گریون داره قبر رو میشوره...
داداش کوچیکه:دادا...بابا چه شکلی بود؟؟
رون:...بابا...سر در گریبون...خسته...تنها...غمگین...آخرم به من خیانت کرد و از ناراحتی دق کرد مرد!!
داداش کوچیکه:دادا...چجوری بهت خیانت کرد؟
رون:ببین بچه!من واقعا نمیدونم تو اون مهد کودک چی به شماها یاد میدن!این چه سوالیه!اصلا به تو چه!پاشو بریم خونه ببینم!پاشو!
و به سمت خونه رهسپار میشن!
__________________________
*:چمیدونم!از یه دری بیرون اومد دیگه!!