هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲۱:۲۳ چهارشنبه ۲۶ مهر ۱۳۸۵

مالدبر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
از همونجا که بقیه میایُن
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 319
آفلاین
دادار پیکچرز تقدیم میکند:
پالپ فیکشن دو
مالدبر به جای جان تراولتا
جوزف ورانسکی به جای سامویل جکسون
بلیز زابینی
آناگین مونتاگ
استابی بوردمن
مالدبر: هی! ولی من مادولینو ترجیح میدم!
جوزف: ببین، گندکاریای تو به من ربطی نداره، اما مادولین یک چیز محدود شده ست.
مالدبر: خوب، همه ی چیزای جدید اینطورین!
جوزف: اشتباه میکنی! ماده ی مخدر باید مثل تریاک یا هرویین به هر جایی بره!
مالدبر: خوب، تریاک رو خودشون کشت میکنن. اما مادولین احتیاج به جادو و آزمایشگاه داره.
جوزف: میتونی این فکرو بکنی، ولی کسی برای ماده ی تو تره خورد نمیکنه. ساعت شد 9:30. بریم.
یک جن خانگی در را باز میکند....
جوزف: سلام بر ملت!
بلیز زابینی: چچچچیییی؟
مالدبر به سمت آشپز خانه میرود . تصویر کوچک شده
جوزف:آیا تا بحال ولدمورتو دیدین؟
بلیز: آآآآآآرررررههههه
جوزف: آیا اون شبیه خره؟
بلیز: چی؟
جوزف به سمت آنی مونی: آوادا کداورا!
بلیز سفید میشود.
جوزف بیرحمانه: آیا اون شبیه خره؟
بلیز: چی؟
جوزف: اگه یکبار دیگه بگی چی... پیداش کردی مالدبر؟
مالدبر: پر ققنوسارو پیدا کردم.
جوزف: آوادا کداورا!
بلیز برزمین می افتد.
ناگهان استابی از در میپرد بیرون:
آوادا کداورا!آوادا کداورا! آوداکداورا!آوداکداورا
جوزف و مالدبر از جایشان تکان نمیخورد: آودا کدوارا
استابی نیز میمیرد(الهی شکر)
جوزف: دیدی چی شد؟
مالدبر: آره! اما اینجا جاش نیست
جوزف: نه واستا!
مالبر: بهتره رو جارو درموردش بحث کنیم! هی جن خونگی بریم....
ادامه ی فیلم در پالپ فیکشن 3....


I Was Runinig lose


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۹:۵۰ چهارشنبه ۲۶ مهر ۱۳۸۵

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۵ پنجشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۶ دی ۱۴۰۰
از Hogwarts
گروه:
کاربران عضو
پیام: 320
آفلاین
خب خب سلام
حلقه های فیلم قبلی به طرز عجیبی ربوده شد اگه خبری دارین به مااعلام کنید!!!
کارخانه پت گودریگ تقدیم میکند:
وارثین(شاید اسمش بی ربط باشه ولی همینه دیگه!!)


بازیگران:هری و رون و وهرمیون و بقیه...
ز نیمه شب گذشته بود در سالن عمومی خالی برج گریفندور هری رون و هرمیون به بحث جدی درباره ی



تعداد افرادی که در الف دال میماندند پرداختند.

هری در حالیکه قدم میزد رو به رون کرد:خب .غیز از ما سه تا .لونا نویل فرد و جرج و ارنی برگشتنشون قطعیه.

صدایی از پشت سر گفت:منو که یادت نرفته؟

جینی خودش را روی مبلی انداخت :به هر حال منم با شمام

_نه!!!

رون متعجب به هری نگاه کرد:چرا نه؟ جینی میتونه از خودش مواظبت کنه.

هری خیلی جدی گفت:نه .جینی نباید تو الف ال باشه

_چرا؟

هری که سعی میکرد نگرانی اش را پنهان کند گفت:چون من نمیخوام ....چون من میگم.

برای اولن بار جینی از جا پرید و فریاد زد:تو حق نداری برای من تعیین تکلیف کنی .درمورد ادامه ی رابطمون تو تصمیم گرفتی اما در مورد حضور من تو الف دال حق تصمیم گیری نداری.

رنگ جینی سرخ شده بود و بسیار عصبانی به نظر میرسید .هری که از عکس العمل تند جینی مبهوت مانده بود نگاهی با رون رد و بدل کرد:جینی ...من...

اما جینی به او فرصت ناد و با خشمی که هری فقط در چهره ی خانم ویزلی دیده بود فریاد زد:فکر کردی کی هستی .هری جیمز پاتر...همش به فکر خودتی .اصلا به احساسات من توجه نداری تو....بغضش ترکید و به طرف پله ها ی خوابگاه دختران دوید.هرمیون نگاه سرزنش باری به هری کردو بلند شد:هری واقعا که خیلی خودخواهی.و به سرعت به دنبال جینی دوید و هری و رون متحیر را تنها گذاشت.

هری محکم با مشت روی میز کوبید:لعنتی .این دخترا اصلا مغز ندارن.فکر کرده من واسه ی خودم میگم.

رون دستش را روی شانه ی هری گذاشت:میفهمم هری .ولی بهتر نیست بذاری جینی خودش تصمیم بگیره؟اون باید خودش انتخاب کنه.

هری سر رون داد کشید:اگه بلایی سرش بیاد تو جواب مامانتو میدی؟

اینبار رون خیلی جدی گفت:اگه جینی میخواست خودشو در امان نگه داره خونه میموند.اون بیخودی عضو الف دال نشده .میخواد دفاع از خودشو یاد بگیره .تا با ولدومورت مبارزه کنه.ضمنا از دست تو هم حسابی کفریه

(رون جمله ی آخر را به سرعت اضافه کرد)

هریی طاقت نیاورد:چیه.نکنه تو هم فکر میکنی من برای سرگرمی با اون دوست شدم؟چرا هیچ کدومتون به من فکر نمیکنین.مگه من نگران خودمم؟!!

رون به سرعت گفت:میدونم رفیق.من تو رو خوب میشناسم .اما...

هری داد کشید:اما بی اما...بعد به پایین پله های خابگاه دختران رفت و از پله ها بالا دوید.پله های سنگی روی هم لغزیدند و هری با شدت از سرسره سقوط کرد .ناسزایی به خودش داد که اینرا فراموش کرده بود و در حالیکه عصبانیتش بیشتر شده بود داد زد:جینی....جینی...هرمیون همین العان بیا پایین...

چند لحظه بعد جینی و هرمیون از سرسره پایین لغزیدند

صورت جینی از اشک خیس بود هری بی توجه به نگاه کنجکاو چند دانش اموزی که از فریادد او بیدار شده بودند دست جینی را با خشونت گرفتو او را به دنبال خود کشید.رون و هرمیون هم به دنبالش. از پله ها بالا رفت .در خابگاه خود را باز کرد و چچمدانش را از زیر تخت بیرون کشید.(جینی و هرمیون جرات پرسیدن علت این حرکت هری را نداشتندو با حیرت به او نگاه میکردند.)قدح اندیشه را برداشت و بدون توجه به اعتراضهای دین و سیموس در را به هم کوبید و از پله ها پایین رفت.هرمیون مبهوت و متحیر پرسید:

_هری....چی؟!!

_چیکار میکنی هری؟

هری دست جینی را رها کرد قدح اندیشه را روی میزی در سالن عمومی گذاشت و در میان حیرت رون و هرمیون چوبدستی اش را به سرش نزدیک کرد و نوار نقره ایخاطره ای را از آن خارج کرد .خاطره را در قدح انداخت و جینی را به طرف قدح هل داد و فریاد زد:برو ببینش .مگه نمیخواستی بدونی؟خب بروببینش.شما دو تا هم برین.

رون هرمیون و جینی هرسه با چهره های مبهوت به قدح نزدیک شدند و لحظه ای بعد در آن ناپدید شدند.

هری امیدوار بود با دیدن این چند خاطره هر سه ی آنها از ادامه ی همکاری با او منصرف شوند ولی وقتی جینی هرمیون و رون با چهره های متحیر و وحشت زده از قدح بیرون آمدند هیچ کدام حرفی نزدند.هری که میتوانست عکس العمل آنها را در برابر صحنه ی مرگ سدریک سیریوس دامبلدور و در آخر تابوت خودشان مجسم کند به تندی گفت:خب چطور بود از منظره ای که دیدین لذت بردین؟

جینی با سر سختی گقت:آره اگرم این اتفاق بیوفته با انتخاب خودمون میوفته.من ترجیه میدم مثل سیریوس حین مبارزه بمیرم تا اینکه یه جابشینم یا از ترس قایم بشم..

هری رو برگرداند و رون دانست که جینی دست روی نقطه ضعف او گذاشته

_ببین هریمیدونم دیدن این چیزا سخت بوده ولی ما هم حق انتخاب داریم

هری سر هرمیون فریاد زد:پس من چی؟اول پدر و مادرم بعد سدریک و سیریوس و دامبللدور حالا هم شما سه تا !!!ببینم کس دیگه ای نمیخواد بره اون دنیا؟

و از پله های خوابگاه بالا دوید



فردا صبح هری خیلی دیر از خواب بیدار شد خابگاه خالی بود .تمام ش قبل بیداربود و فکر میکرد مدتها بود که سعی میکرد به بدترین خاطراتش فکر نکند اما دیشب سخت ترین لحظاتش را به سه دوستش نشان داده بود به امید انکه آنها را از خود براند .اما باز هم شکست خورده بود برای فرار از تنهایی بسرعت لباس پوشید و از پله ها پایین دوید سالن عموممی خالی بود .هری به طرف در رفت که کسی از پشت سر ش او را صدا زد برگشت.جینی روبرویش ایستاده بود :هری منو ببخش نتونستم درکت کنم .باید به حرفت گوش میکردم.

هری به آرامی سر تکان دادحسی قلبش را لرزانده بود:تو باید منو ببخشی جینی میدونم که خیلی اذیت شدی .

قبل از اینکه بتواند جلوی خودش را بگیرد جینی را در آغوش گرفته بود .حالا حالش خیلی بهتر شده بود .یک مرتبه نگاهش به رون و هرمیون در گوشه ی سالن افتاد و ناخوداگاه جینی را رها کرد.حس میکرد سرخ شده .جینی هم دست کمی از او نداشت.برخلاف تصورش رون لبخندی زد:خب اگه مشکلات شما دو تا تموم شده بهتره بریم پایین.العان کلاسا شروع میشه.

هر چهار نفر بسرعت از سالن عمومی خارج شدند .جینی وسط راه از آنها جداشد تا به کلاس معجون سازی برود.هری نفس زنان از هرمیون پرسید:العان چی داریم؟

_دفاع در برابر جادوی سیاه .فکر کنم حسابی دیر رسیدیم.

آنها پشت در کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه ایستادند تا نفسشان جا بیاید درست در همین وقت لوپین از انتهای راهرو خندان جلو آمد:سلام بچه ها

_سلام پروفسور ببخشید دیر کردیم.

_عیبی نداره هری وقتی سر میز صبحانه نیومدید حدس زدم دیر به کلاس برسید.بعد در کلاس را باز کرد برید تو تا درس رو شروع کنیم

کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه سرشار از شادی بود .بازگشت لوپین همه را ذوق زده کرده بود البته بجز دانش آموزان اسلایترینکه مثل همیشه با تیکه پرونی سعی در مسخره کردن لوپین داشتند .ولی لوپین همیشه با لبخند با آنها رفتار میکرد از طرفی گوشه کنایه های مالفوی و دوستانش تمامی نداشت بطوری کهرون در آخر کلاس با یک طلسم او را بدرقه کرد.اول کلاس لوپین خیلی جدی گفت:خب بهتره بدونین امسال کلاس دفاع یه تغییراتی نسبت به سالهای قبل داشته

سیموس پرسید:چه تغییراتی پروفسور؟

_کلاس امسال دفاع بصورت فشرده و پیشرفته باجرا میشه هفته ای شش جلسه برای تمام گروهها که البته دو جلسه ی اون برای همه ی سالها مشترکه و تماما عملی

بلافاصله صدای تایید شاگردان بلند شد:عالیه

_من عاشق درس عملیم

_آخ جون دیگه تکلیف نداریم

لوپین نگاهی به کراب کرد:متاسفم آقای کراب داشتن درس عملی به معنی نداشتن تکلیف نیست در واقع تکالیف شما که کم هم نیست همه عملیه و من نمیتونم بهتون قول بدم که حین این تکالیف خیلی بهتون خوش بگذره

آه از نهاد همه بلند شد .دین توماس دستش را بلند کرد:ببخشید پروفسور شما گفتین هفته ای شش جلسه ولی تو برنامه ی ما فقط سه جلسس

لوپین سری تکان داد :درسته آقای توماس سه جللسه ی اون جزء کلاسهای صبح شماست که مدت هر جلسه دو ساعته اما سه جلسه ی دیگه که بعد از ظهرها برگذار میشه چهار ساعته هستن و بعضیاشون با کلاس مراقبت از موجودات جادویی ترکیب میشن.البته این کلاس برای دانش آموزای اسلایترین چهار روز در هفتس اونم به خاست پروفسور اسلاگهورن

_کلاس اضافه .اونم روزی چهار ساعت!!!

_سه روز در هفته وای نه

_خوش به حال اسلایترینی ها

لوپین لبخند مهربانی زد:بچه ها ....بچه ها ...خواهش میکنم آروم باشین این کلاسا برای آمادگیه خودتونه ضمنا میتونم بهتون قول بدم که اونقدرها هم بد نیست.

اکثر شاگردها با این حرف لوپین خوشحال شدند .کلاس با لوپین همیشه لذت بخش بود

لوپین ادامه داد:خب اما در مورد قسمت دومخبر" از اونجا که من در ماه دوجلسه غیبت دارم....پانسی پارکینسون با صدای بلند گفت:حتما ته جنگل اقامت دارید من نمیدونم وزارت خونه چطوری بهش اجازه ی تدریس داده اونم با قانون ممنوعیت کار برای گرگینه ها

هری زمزمه کرد:خفه شو پارکینسون

لوپین حرف پانسی را نشنیده گرفت:در مدت غیبت من در هر ماه معلم جدیدی به شما تدریس میکنه بعد رو به پانسی ادامه داد:البته همونطور که دوشیزه پارکینسون گفتند وزارت خونه قوانینی برای ممنوعیت کار وضع کرده بود ولی فکر میکنم خودشون پشیمون شدند .در واقع من از طرف شخص وزیر برای تدریس دعوت شدم .خب حالا میریم سر درس امروز.

دین طاقت نیاورد و دستش را بلند کرد:میشه بگیناستادئ جانشونتون کیه؟

_به موقعش میفهمید آقای توماس

رون با خوشحالی گفت:همین که اسنیپ نیست برای من کافیه



لوپین نگاه مهربانی به او کرد :خب بهتره بریم سر درس امروز.از اونجا که شما دانش آموزای سال هفتم هستین و بخاطر مسائلی که همه ازش خبر داریم کلاس امسال ما یکم پیشرفته تر میشه در واقع یکم بیشتر از یکم پیشرفته میشه .ما جادوهای دفاعی رو تو کلاس تمرین میکنیم و وقتی همه قدرت اجرای اونا رو پیدا کردن وارد مرحله ی عملی میشیم .اولین درس امروز طلسم سیمپری یانتو ست کسی کاربردشو میدونه؟

مثل همیشه دست هرمیون بالا رفت.لوپین لبخند پر غروری به او زد:بگو هرمیون

_طلسم دگرگون ساز!!!با این طلسم میشه هر چیزی رو دگرگون کرد اما خیلی قویه و هرکسی از پسش بر نمیاد بعد با حیرت پرسید یعنی این طلسمو یاد میگیریم؟!!

لوپین لبخندی زد :کاملا .مثل همیشه درست و کامل ده امتیاز برای گریفندورو بیست امتیاز دیگه هم میگیری اگه بگی در مقابل کدام موجودات بکار میره

_اینفری ها

_آفرین حالا کی میتونه یه راه دیگه برای غلبه بر اینفری ها رو بگه؟

اینبار بجز هرمیون دست هری بالا رفت:بگو هری

-آتش دوزخی ها از آتش میترسن

_درسته ده امتیاز دیگه برای گریفندور حالا همه آماده بشین چوبدستی هاتونو در بیارین .حرکت چوبدستی در این طلسم دورانیه و ورد باید با تمرکز ادا بشه .اگه درست انجامش بدین ده امتیاز میگیرین و این تا زمانی که بر طلسم تسلط پیدا کنین ادامه داره .اما کم کم میتونین تحت اختیار درش بیارین.حالا یه اینفری رو جلوی خودتون مجسم کنین و به نوبت شروع کنین فط مواظب باشین همدیگه رو حدف نگیرین.خانم پامفری هیچ خوشش نمیاد.

تمرین این طلسم اونقدرها هم آسان نبود هری با تمرکز روی خاطراتش بارها و بارها سعی کرد اما موفق نمیشد تا اینکه بدن سرد آنها را در تماس با خود بیاد آورد با قدرت فریاد زد:سیمپری یانتو این بار هم محکم به عقب پرتاب شد بقیه ی دانش اموزان ظاهرا به خوبی از پس انجام طلسم بر امدند اما زمانی که همه توقع تشویق داشتند و هری منتظر تکلیف شب اضافه بود لوپین درست برعکس عمل کرد:آفرین هری راهش دقیقا همینه.

مالفوی با خشم گفت: اون که موفق نشد مگه اینکه راهش این باشه که خودمونو به در و دیوار بکوبیم؟و نیش خندی زد

لوپین جواب داد:برعکس آقای مالفوی هری تنها کسیه که این طلسم رو درست اجرا کرد.شاید چون اون تنها کسیه که تو این کلاس یه اینفری رو دیده .بقیه ی شما فقط وردشو تکرار کردین.اما یه اینفری برای مبارزه نداشتین .درحالیکه ظاهرا سر هری خیلی شلوغ بوده.بهتون گفته بودم یه اینفری رو مجسم کنین هری ده امتیاز میگیری از بقیه یکی ده امتیاز کم میشه



مالفوی از ته کلاس اعتراض کرد:این درست نیست خب ما اینفری ها رو ندیدیم

لوپین خنده ی مرموذی کرد:حق با شماست آقای مالفوی .من میخواستم از مهارت شما در اجرای طلسم مطمئن بشم ولی حالا که اینقدر عجله دارین باشه .من ترتیبشو میدم.میتونین پس فردا در کلاس مراقبت از موجودات جادویی منتظر باشین

چهره ی مالفوی به وضوح نشان میداد که از حرفش پشیمان است.

آنشب وقتی هری و رون و هرمیون وارد اتاق ضروریات شدند بجز زاخاریاس اسمیت "ماریتا اجکومب و چند نفری که به هاگوارتز برنگشته بودند بقیه ی گروه در اتاق منتظر او بودند.هری از اینکه آنها هنوز به الف دال وفادار بودند خوشحال بود .

نگاه جینی بین صورت مشتاق اعضاای گروه و هری چرخید :نمیخوای بهشون بگی؟

هری سر تکان داد:خب حالا که اعضای گروه مشخص شده .بهتره بدونین که امسال الف دال به خاست پروفسور مک گونگال دوباره تشکیل شده

ارنی با حیرت سوتی کشید:مک گونگال!!!نه بابا...._درسته ارنی و باید بدونین که وظیفه ی امسال الف دال حفاظت از مدرسس .یعنی حفاظت از قلعه و ساکنان اون....

لونا موهایش را از صورتس کنار زدو با بیخیالی همیشگیش زمزمه کرد:در برابر چی؟دوزخی ها ؟ ...دیوانه سازها؟...

_در برابر همه ی اینها "ولدمورت "مرگخوارانش و تمام متحدانش و به خصوص در برابر مرگخواری که العان در هاگوارتزه

نفسها در سینه حبس شد.هری با لحنی جدی ادامه داد:یکی از وظایف ما اینه که از اون چشم برنداریم.خب حالا هنوزم میخواید به فعالیتتون ادامه بدین؟

وقتی تایید مشتاقانه ی انها را دید ادامه داد:خوبه .حالا....نگاهی به سیموس کرد که دستش را بالا اورده بود:بگو سیموس.

_هری اگه اونطور که قبلا شایع شده بود مرگخوارها مثل پارسال بریزن تو قلعه...منظورم اینه که اونا خیلی ماهرتر از ما هستن....ضمنا تعدادشونم خیلی بیشتره

_درسته سیموس ...در این مورد پروفسور مک گونگال به ما کمک میکنن.قراره ایشون به اعضای الف دال جادوهای قوی تری رو اموزش بدن.در مورد تعداد نفراتم پرفسور مک گونگال پیشنهاد عضو گیری رو دادن ولی من فکر میکنم باید در این مورد با احتیاط بیشتری عمل کنیم بنابراین فعلا فعالیتمون از دانش آموزان مخفی میمونه.

نویل با کم صبری پرسید:ولی چرا فکر میکنین مدرسه به حفاظت احتیاج داره؟و اگه اینطوره چرا وزارت خونه اقدامی نمیکنه؟؟!!!!؟؟

_وزارت خونه فکر میکنه حفاظت از هاگوارتز اهمیتی نداره در صورتی که همه مون میدونیم اگه قلعه به دست اونا بیوفته چه پایگاه مستحکمی پیدا میکنن .وزیر مطمئنه که هدف مرگخوارها کشتن پروفسور دامبلدور بوده .از طرفی اونا حاضر نیستن نصف ماموراشونوبرای حفظ مدرسه معطل کننو اگرم بکنن میدونیم مرگخوارها چه آزادیی پیدا میکنن ؟همینطوریشم هر کاری میخوان میکنن وای به حال اینکه تعداد کاراگاها نصف بشه.

دین پرسید:هری تو این چیزارو از کجا میدونی؟

_خب ما هم منابع خودمونو داریم یه چیز دیگه اینکه قراره امسال پروفسور مک گونگال به اعضای الف دال جادوهای قوی تری رو آموزش بدن

همهمه ی بچه ها بلند شد هری صدایش را به شیوه ی آمبریجی صاف کردو همهمه را از بین برد:قبل از هر چیز باید بدونین اینجا از این به بعد محل رسمی جلسات ماست و خانم مدیر به ما اجازه دادن که تا ساعت یازده هر شب کلاس داشته باشیم.

کالین کریوی با ذوق گفت:آخ جون دیگه مجبور نیستیم یواشکی بریم

دنیس پس گردنی مجکمی به او زد:احمق جون همه ی هیجانش به مخفی بودنشه.

هرمیون خیال آن دو را راحت کرد:محل جلسات بین خودمون میمونه .اما برای جلوگیری از ورود سایر افراد باید اسم ورودی اتاقو عوض کنیم تا اعضای سابق گروه و احتمالا دانش اموزای اسلایترین نتوننوارد بشن.ضمنا تا زمانی که تصمیم به عضو گیری نگرفتیم بهتره فعالیت دوبارمون از بقیه ی بچه هامخفی بمونه .هرچند که العانم چند نفر میدونن

همه با این نظر مولفق بودند

فرد در حالیکه یک قلم پر و کاغذ پوستی را از کیفش در میآورد و بدست هرمیون میداد گفت:خب پس بهتره یه بار دیگه اسممونو تو برگه ی جدیدی بنویسیم.

اینبار کسی اعتراضی نکرد هرمیون در اول برگه یک جای خالی گذاشت و اسم خودش را به عنوان نفر دوم نوشت بعد آنرا به جرج داد . جرج هم به کالین .برگه بین اعضای گروه چرخید تا به هری رسید و هری اسم خودش را به عنوان نفر اول نوشتو برگه را به هرمیون سپرد .هرمیون با دقت برگه را برانداز کرد و گفت:خب سوالی که میکنم رسمی بودن برگه رو تایید میکنه.همه موافقین که تمام کارها و اقدامات الف دال و وظایفی که به عهده ی ما گذاشته میشه بین ما بمونه و به هیچ کس درباره ی آن اطلاعات ندیم؟ حاضرین تا پای جان با ولدومورت و متحدانش بجنگین؟

همه تایید کردند هرمیون لبخندی زد و گفت:خوبه پس چوبدستی هاتونو در بیارین و کاری رو که میگم بکنین.به دستور هرمیون هری چوبدستی اش را حرکت تندی داد نوری طلایی رنگ از چوبدستی اش خارج شد و هرمیون آنرا با چوبدستی اش گرفت سپس با نور نقره ایهرمیون مخلوط شد و رون آنرا دریافت کرد.از چوبدستی رون به چوبدستی فرد جرج جینی لونا ارنی هانا و بقیه ی گروه رسید و در آخر بصورت طناب کلفت طلایی رنگی در آمد که با رنگ طلایی و دوازده رگه ی نقره ای میدرخشید هرمیون چوبدستی اش را حرکتی دادو نوار طلایی رنگ در بالای لیست اعضای گروه خیلی درخشان نوشت

پیمان نامه ی ارتش دامبلدور

جرج حیرت زده گفت:جادوی پیمان؟هرمیون تو بی نظیری

هری متوجه منظور جرج نشد .وقتی بعد از تمرین آنشب به خابگاه برمیگشتند هری از هرمیون پرسید:این جادوی پیمان چیه؟

هرمیون لبخندی زد و در حالیکه پیمان نامه را در کیفش میگذاشت گفت:یه جادوی باستانیه که پیمانی رو بین اعضای گروه ایجاد میکنهتا به قولی که دادن عمل کنن.اینم از فواید درس طلسمهای باستانیه

هری با حیرت پرسید:یعنی مثل پیمان ناگسستنی؟

_خب آره شبیه همونه اما فرق داره اگه با عهدت وفانکنی آدمو نمیکشه اما جلوی خیانت رو به یه روش دیگه میگیره

_چطوری؟

_ببین اگه یکی از اعضای گروه حتی بطور ناخوداگاه حرفی رو که تو جلسات گفته شده نباید زده بشه از دهنش بپره یا بنویسه یا به کسی نشون بده شنونده دچار اختلال میشه اون حرفو نمیشنوه یا نوشته رو نمیبینه البته گاهی هم جلوی خیانت لفظی رو با یه تپق میگیره در هر حال اگه چیزی تو جلسات عنوان بشه و بگی نباید به گوش کسی برسه هیچ کس نمیتونه کاری رو که به خیانت منجر بشه انجام بده

رون پرسید :خب پس چرا محفل از این روش استفاده نمیکنه؟

بجای هرمیون فرد جواب داد:چون دسترسی به این اطلاعات برای جادوگرای شرافتمندی مثل ما ممکن نیست اما مرگخوارا با چند تا طلسم حافظه اطلاعات رو بیرون میکشن

_چرا ما نمیتونیم ؟

_اوه رون چقدر خنگی اگه رو کسی این طلسمها رو انجام بدی مغزش از کار میوفته

چیزی در ذهن هری روشن شد:مثل کاری که ولدمورت با برتا جورکینز کرده بود؟

_آره اما باید یکم محکم کاری کنم تا خیالمون راحت بشه با این طلسم خیالمون از طرف بچه ها ی مدرسه راحت میشه اما باید یه فکری هم به حال بزرگترها کرد

رون پرسید:چرا همون جادوی قبلی رو استفاده نکردی اونم که خوب کار میکرد

_اوه تو رو به مرلین رون .اون طلسم جلوی مرگخوارها رو نمیگیره نکنه فکر کردی اونا از جوشهای صورت بچه ها میترسن.بعلاوه اونو یه بار انجام دادیم.البته من امشب یه سری جادوی دیگه روش میذارمتا خیالمون راحت بشه.نمیخوام دوباره کسی پیمان نامه رو بخونه.
...............................
Finish


آخرین دشمنی که نابود میشود مرگ است


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۵:۱۶ چهارشنبه ۲۶ مهر ۱۳۸۵

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
کمپانی" کتاب تست دیگه چی داری؟!!" تقدیم میکند:

بیگانه

در

عشق + 2 !

با شرکت:
پوی... در نقش ارباب لرد ولدمورت کبیر
آ..... در نقش آنیتا دامبلدور
شه.... در نقش دراکو مالفوی
.... در نقش ورونیکا ادونکور!
با نقش آفرینی خاله باز قرن:
میل... در نقش آلبوس دامبلدور!

بقیه ملت هم سر جای خودشون!

قسمت اول:

تصویر کم کم روشن میشه و یه محله خراب خوروب رو نشون میده که ملت جادوگر که از بس نوشیدنی خوردن، یه صورتی کجکی راه میرن!
تصویر آروم آروم زوم میکنه توی یه پنجره ی کثیف میخونه ای به نام مسنجر، و ملت میبینن که ولدی کچل جامعه شون، داره نوشیدنی کره ای میل میکنه!
یهو یکی با قدرت میزنه به شونه های ولدی جامعه، به طوری که تمام نوشیدنیش میریزه روی سر و صورتش! ولدی تا کلشو برمیگردونه تا مچ طرف رو بگیره، میبینه آنیتا رو به روشه و داره اینجوری: نگاهش میکنه!
_ دختره ی ....
اما آنیت امونش نمیده و در حالی که لپش رو میکشه، میشینه صندلی بغلیش و با شوق و ذوق میگه:
_ چطوری ولدی کچل؟!! روغن بادوم خوب کار میکنه؟!! هر هر هر!!!!
ولدی لیوانشو محکم میکوبونه روی میز و به انیتا اخم میکنه و میگه:
_ ولدی عمته!
_ اوا پس تغییر هویت دادی و ما خبر نداریم؟!!
_ نخند!.... بی ادب!.... من ارباب لرد ولدمورت کبیرم! مگه شناسم رو نمیبینه؟!! کور شدی؟!!
آنیتا شکلکی در می یاره و میگه:
_ برو بابا! خیلی حرف بزنی بهت میگم کریم خان زند!... پس زیاد افه نیا!
ولدی: مــــــاااااااااا !
آنیتا:

دقایقی بعد:
_ خب آنیتا، چه خبر از محفل؟!! راضی هستی؟!!
آنیتا به صندلیش تکیه میده، آهی از سر حسرت میکشه و میگه:
_ نه!... بچه ها خیلی تنبلن! حوصلم سر رفته!
ولدی ابروهاش رو می ندازه بالا و با شعف میگه:
_ خب خانوم کوچولو() !! تو می تونی بیای مرگخوار بشی!
و حالا نوبت آنیتا بود تا بگه: مـــــــــــــاااااا !!!... رو رو برم!
ولدی: خب، چی میگی؟!!
آنیت ریشهای نداشتش رو نوازشی میکنه و با چهره ای که از شدت هومکیوس و مشکوکیوس، به حالت علامت سوال در اومده، میگه:
_ هووم!!... مشکوک میزنی!... ولی نه! نمیخوام بیام زیر سایه ی اون چمیدونم چی چی!...نوچ!
ولدی با احساس تمام یکی میزنه تو سر انیتا و میگه:
_ خاک بر سرت که یه ذره توش نخود نداری!... بابا اونجا جای پیشرفت داری...
و سرشو مییاره نزدیک گوش آنیت تا یه چیزی بگه که یهو فردی دستار بر سر، میزنه تو سر ولدی و میگه:
_ پیرمرد جلف! از موهای سپیدت خجالت نمیکشی؟!!
_ کوییریل؟!!... مشکلی داری؟!!
_ اوا ارباب شمایین؟!... فکر کردم دومبله!!

چند ساعت بعد!
_ پس موافقی؟!!
_ نه زیاد.... اما اگرم باشم، شناسم رو چی کار کنم؟!! من بچه ی دامبلدورم! نمیشه که! یعنی یه جورایی ضایعه!
ولدمورت با خباثت تمام به صندلیش تکیه میزنه و میگه:
_ کی گفته تو دختر دامبلدور هستی؟!!
_ شناسه ی کاربریم!!
_ اما فکر کنم اشتباهی شده! چون تو دختر آلبوس نیستی!
_ نگو که دختر ققنوسم! حالم بد میشه، میزنم تو گوشت!!!!
_ نه خنگ خدا!... تو دختر خودمی! نفس من بیدی!!
_ مـــــــــــــــااااااااا !!!
و آنیتا به صورتی کاملا انتحاری غش میکنه و تصویر فید تو بلک میشه!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۹:۳۶ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۳۸۵

پنه لوپه کلیرواتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۹ شنبه ۳۰ آبان ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۲:۱۰ دوشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۹
از پشت دریاها!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 239
آفلاین
«سر در گریبون!»
بازیگران:
ادی ماکای در نقش هرمیون
کریچر در نقش بابای رون(گدا)
خانوم مجری برنامه خردسالان در نقش جینی ویزلی!!
و کل ملتی که نقش سیاهی لشکر رو ایفا کردن!!

بابای رون سرش رو کرده تو خشتکش!!و برای اینکه شناخته نشه موهاش رو هم با دستاش پوشونده و گهگاه صدای ضعیفی ازش خارج میشه!
-به من عاجز کمک کنید...تو رو جون مادرت...آقا مرلین بچه هاتو حفظ کنه...کمک کن...خانوم ایشالا سفید بخت شی...بده در راه خدا!!
هرمیون که جلوی یه بوتیک باکلاس وایساده با شنیدن این حرف برمیگرده و جمله رو چندبار با خودش مرور میکنه:"خانوم جیگرتو...بده در راه خدا"...هوم نه این نبود..."خانوم ایشالا با هم خوشبخت میشیم...بده در راه خدا"
یک ساعت بعد:
فکر هرمیون:"خانوم لگد به بختت نزن...بده در راه خدا"
هرمیون که خیلی گیج شده گوشاشو تیز میکنه تا شاید گداهه حرفشو تکرار کنه!!
بابای رون:خانوم ایشالا سفید بخت شی...بده در راه خدا!!
چشمای هرمیون برقی میزنه و حرکات موزونی که در دوران طفولیت از "ندا جون" آموخته(همون رقص یول بال )تو ذهنش تکرار میکنه:جلو عقب چپ راست!!جلو عقب چپ راست!!حالا بیا پایین!حالا بالا!حالا بلرزون!!
وقتی توصیه های نداجون رو خوب به یاد میاره،با تفش کمی موهاش رو صاف میکنه و به طرف گداهه میره.یه سکه از تو جیبش درمیاره و میندازه تو کاسه ی طرف!بابا رون بدون اینکه نگاهش کنه میگه:
-الهی عاقبت بخیر شی جوون!!
-جوون؟؟؟کدوم جوون؟؟؟بابا مامانم دیگه بدون شوهر و بچه خونه رام نمیده!!!...همین؟حرف دیگه ای نداری؟!
-ایشالا یه شوهر خوب برات پیدا شه...
-دیگه؟
-چمیدونم.خوشتیپ،پولدار!
هرمیون با انزجار گدا رو ورانداز میکنه و تو دلش میگه:خب یکم بیریخته!ولی غیرقابل تحمل نیست!
صداش رو صاف میکنه:هوم...شما خیلی خوشتیپیا!!
-جدی میگی؟!!
-اوهوم دروغم چیه!اما خیلی بیناموسیا!زنت میدونه میشینی کنار خیابون به دخترای مردم پیشنهاد ازدواج میدی؟؟
بابای رون داره شاخ درمیاره:پیشنهاد؟
هرمیون در حال قر دادن:آره دیگه!!همین الان گفتی دوسم داری!
بابای رون تو دلش:"ایول!کیس مناسبم پیدا شد...فقط یکم شبیه هرمیون خودمونه که اونم مهم نی!!دیگه رونم نمیتونه بگه زنه من خوشگلتره!!"
-زن ندارم...یعنی زیاد ندارم...
هرمیون هر هر میخنده:خب...منم یه چیزی تو همین مایه ها!

...فوقع ما وقع...

بیست سال بعد:
خونه ای نامرتب و بهم ریخته،هرمیون روی مبل نشسته و پاشو انداخته رو اون یکی پاش،با یک دست آبمیوه میخوره(خاک تو سر ماه رمضونه خودت روزه نمیگیری فکر ملت روزه دار باش!!)و با دست دیگش گوشی تلفن رو گرفته!!تعدادی بچه ی قد و نیم قد هم از سر و کولش بالا میرن!
-آره عزیزم...نه قربونت برم من خودم ساعت 5 میام دنبالت...اوا شوورم بیدار شد!!
و صداش رو میاره پایین:پس ساعت 5منتظرم باش!اوکی بوس بای!
هرمیون رو به شوورش لبخندی میزنه و تکونی به خودش میده،بچه ها میریزن پایین و ضربه مغزی میشن و میمیرن!!
-کی بود باز؟با کی قرار داری؟
-من؟؟من با هیشکی عزیزم!بیست ساله که من فقط باتو زندگی میکنم!
شوورش یه شیشکی میبنده:زرشک!فقط بامن؟آره؟من حتی نمیدونم پدر کدوم یکی از این بچه هام!بعد تو فقط با من زندگی میکنی؟؟
-باور کن جینی بود عزیزم،دوست دوران طفولیتم!
ناگهان قیافه ی آرتور مچاله میشه:چـــــــــــــــی؟جینی؟با جینی داشت حرف میزدی؟
-آره!میشناسیش؟
شوور که هنوز همون حالت سرافکنده و سر در گریبون!!بیست سال پیش رو داره دست میبره و صورت خیسشو پاک میکنه:نه نمیشناسم!نمیدونم کیه!
هرمیون که سعی داره بحث رو عوض کنه میگه:ببین من دیگه نمیتونم به این روابط نامشروعم با تو ادامه بدم!بیا ازدواج کنیم!
-ازدواج!من موافقم!بریم!

فردای اونروز،یعنی روز عروسی!
هرمیون:ببخشید عشق من،یه سوال فنی داشتم از حضورتون!تو اسمت چی بود؟
-هوم...بذار فکر کنم ...اسمم...آها!یادم اومد!آرتور!آرتور ویزلی!
قیافه ی هرمیون یه چیزی تو مایه های قیافه ی آرتور در سکانس قبلی مچاله میشه زبونش بند میاد و سکته میکنه!

چندساعت بعد؛توی بیمارستان!
آرتور ویزلی توی اتاق انتظار نشسته و زار میزنه...
در همین موقع دکتر در رو باز میکنه!*و میاد بیرون...آرتور به طرفش شیرجه میره و آویزونش میشه:دکتر!دکتر زنم کجاس؟
دکتر:متاسفم آرتور.اون مرد...دیگه خیلی دیر شده.زنت گفت که کاش فقط یه بار تو این بیست سال سرتو از گریبون بیرون میاوردی...گویا قبلا با پسرت رابطه داشته...هوم راستی تو لحظات آخر یه بچه ی دیگه هم بدنیا آورد!!اونم وردار ببر!تور عروسیشم کنار بزن تا هویت واقعیشو بشناسی!!

آرتور تور عروسی رو از روی صورت هرمیون کنار میزنه...
-اوه مای گاد...پس اونیکه من بیست سال تموم باهاش زندگی کردم هرمیون بود...چرا هیچوقت سرمو از گریبونم بیرون نیاوردم؟؟چرا هچوقت موهاشو از رو صورتش کنار نزد؟؟خدایا منو ببخش و بیامرز!من به پسرم خیانت کردم...
و اونم سکته میکنه میمیره......

چند سال بعد:
رون و داداشش!!سر قبر باباشون نشستن.رون خودشو انداخته رو قبر و با چشم گریون داره قبر رو میشوره...
داداش کوچیکه:دادا...بابا چه شکلی بود؟؟
رون:...بابا...سر در گریبون...خسته...تنها...غمگین...آخرم به من خیانت کرد و از ناراحتی دق کرد مرد!!
داداش کوچیکه:دادا...چجوری بهت خیانت کرد؟
رون:ببین بچه!من واقعا نمیدونم تو اون مهد کودک چی به شماها یاد میدن!این چه سوالیه!اصلا به تو چه!پاشو بریم خونه ببینم!پاشو!
و به سمت خونه رهسپار میشن!
__________________________
*:چمیدونم!از یه دری بیرون اومد دیگه!!



Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۵:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۳۸۵

آرتور ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۳ پنجشنبه ۵ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۵:۲۳ جمعه ۲۹ بهمن ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 390
آفلاین
ويزل پيكچر تقديم مي كند :
ريش سفيدان كوييديچ
آرتور سوار چوب جارو وارد صفحه مي شه و فيلم استوپ مي خوره زير نويس:** آرتور ويزلي ** آرتور از صفحه خارج ميشود.
نقل قول:

با شركت:
پروفسور اسپروت
بروبچز تيم ريش سفيدان كوييديچ
سر‍‍‍ژ (خاننده تيتراژ پاياني)

____________________ زمين كوييديچ
پروفسور اسپروت (از توي هوا): اومدي آرتور... زود بيا بالا... تمرين تازه شروع شده.
آرتور اول بعد مي پره روي جارو و مي ره بالا.
پروفسور اسپروت: خوب اول كمي نرمش مي كنيم بعد تمرين.
تا پروفسور اسپروت روي جارو خم ميشه از روي جارو پرت مي شه پايين.
بازيكنا همه با هم :
پروفسور اسپروت :
پروفسور اسپروت: خوب حركت دوم رو انجام ميديم.
پروفسور اسپروت اين بار حركت كششي به سمت چپ رو انجام ميده ولي اينبار هم شروع ميكنه دورر خودش بچرخه.
دوباره بازيكنا همه با هم :
دوباره پروفسور اسپروت : :slap:
بعد بر مي گرده رو به بازي كنا و مي گه تصویر کوچک شده حالاكه اينجوره خودتون بريد تمرين كنيد.
تا توپا رو رها مي كنن يه بلوجر مي خوره توي سر آرتور )-b .
پروفسور اسپروت(توي ذهنش): حقته به من مي خندي!؟ :ydevil
پروفسور اسپروت:تمرين تعطيله ببريدش بيمارستان.
__________________________________________________
تيتراژ پاياني:
از اون بالا نگا كردم
ديدم منو صدا مي كرد
يكي مي گفت بپر پايين
يكي تو قلبم داد ميزد.

با تشكر از :
تيم ريش سفيدان كوييديچ
جارو فروشي سر كوچه
شكلك سازي قزوين

به اميد پيروزي تيم ريش سفيدان كوييديچ در جام حذفي كوييديچ.(من از تيم خواصي طرفداري نمي كنم!! :no: )


عاقلان دانند...


Re: بازگشت بيگانه! ----> اپيزود سوم!
پیام زده شده در: ۲۱:۲۵ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵

مك بون پشمالو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۳۰ پنجشنبه ۱۱ دی ۱۳۴۸
آخرین ورود:
۱۳:۱۳ سه شنبه ۱۴ مهر ۱۳۸۸
از پيش چو !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 198
آفلاین
كمپاني پشم پيكچرز تقديم مي كند ....


نمايي باز از يك اتاق خالي كه درون آن تنها يك عدد كتاب تست ادبيات گاج و يك جلد كتاب ادبيات سال دوم دبيرستان به چشم مي خورد .. پنج پايي عينكي روي زمين نشسته و بلند بلند در حال درس خواندن است !!!
" در اين سراي بي دري، كسي به در نمي زند /// به دشت پرملال ما پرنده پر نمي زند !!! "
- تق تق !
پنج پا : كيه كيه در ميزنه من ....
- نميخاد دلت بلرزه مك بوئن جون، منم بيگي !
مك بون : وايستا الان ميام درو باز مي كنم !
بوووووووم !
بيگانه : هوومكيوس، اين دره چرا منفجر شد ؟!!
صداي پر زدن يك پرنده در اين سراي بي كسي .......
شترق !!
مك بون : اِ هدي جون بره چي با سر اومدي تو شيشه ؟!
هدويگ : آخه بووقي چند بار بهت گفتم من روزكوري دارم، پنجره ها رو باز كن هميشه عشقو بيار تو خونه !!!!

چند دقيقه بعد ./
نمايي باز، يك پرنده، يك پنج پا و يك موجود مجهول الهويه ! پشت ميزي كه معلوم نيست بيگي از كجا بلند كرده نشستن !
هدويگ : خب ما اين جا جمع شديم تا، تا، تا چي ؟!
مك بون : نميدونم، من داشتم درس مي خوندم شما دو تا مزاحم مثل ابليس پر تلبيس دور گرد من طواف كرديد !!!!
به طرز كاملا ناخود آگاه بيگانه دستشو ميكنه تو پراي هدويگ، هدويگ دستشو مي كنه تو پشماي مك و مك دستشو مي كنه تو جيب راست بيگانه و از جييب چپ بيگانه يه تيكه كاغذ در مياد كه روش نوشته :
" ما سه نفر اينجا جمع شده ايم تا دو كفتر عاشق لرد ولدمورت كبير و ورونيكا ادنكور را به هم برسانيم و بر اين عهد خود پاي بنديم تا پاي جان !! " بيگانه و هدويگ : تا پاي جان !!
مك بون : چرا تا پاي جان، تا پاي الكسا !!!
شترق !! ( چيزي نتركيد صفحه سياه شد !! )


_*_*_*_*_*_*_*_*

لرد ورونيكا كش !
اپيزود اول از سري فيلم هاي عشق شيشه اي !!
كارگردان : مك بون پشمالو !
نويسنده : مك بون پشمالو با الهام از كتاب ورونيكا حاضر است بميرد ولي با اين لرد بووقي ازدواج ننمايد نوشته مشترك پائولو كوئيلو و بيگانه !!
طراح صحنه : هدويگ !!

_*_*_*_*_*_*_*_*

صبح يك روز بهاري !
لرد ولدمورت كبير : هوي بليز درست بِليز، آني اون پستارو ول كن بيا از لاي اين سيم خاردارا رد شو !
آني : قربان اين مرگخوارا خيلي ضعيفن ماي سي ديدنت درينك واتر !!
لرد ولدمورت كبير : پليز شات آپ !! ... تو خودت از همشون بدتري !
بليز : بله قربان !
لرد ولدمورت كبير : هان چته ؟!
بليز : قربان شما الان منو صدا كردين !! گفتين بليز شاپ آت !!
لرد ولدمورت كبير : آه خدايا ، تو اگر مي دانستي كه چه رنجي دارد، كه چه دردي دارد، آموزش رول سياه به اين ماگل ها، از من خسته نمي پرسيدي، آه اي لرد چرا تنهايي ؟!!
مرگخوارا : هيوومك ، مشكوكيوس، لرد زده به سرش !!

++++ ////// ++++
- مي تونم شما رو ياري كنم، مرد جوان !!
لرد ولدمورت كبير : با مني؟!
- بله با شما هستم، مگر جز ما كس ديگري اينجاست !
لرد ولدمورت كبير : ها ! .. اِ من كجام !! بليز !!
- من فرشته نجات تو هستم .. لرد ورونيكا ادونكور ... پادشاه سياهي و تباهي كه در گذرگاه ديگاروس زندگي مي كنم ... به سوي من بيا !!
لرد ولدمورت كبير : نرو ... نرو ... تو هم مث من نمي توني دووم بياري !!
++++\\\\\\++++

بليز : اِ بچه ها به هوش اومد ... لردي ول كن زشته چرا منو بغل كردي ؟!!
لرد ولدمورت كبير : من، من، حس مي كنم كه مي تونم تو رو، يعني، چيز، ببين نهال عشقمو، من تورو خوشبخت مي كنم !!
بليز : اوا لردي ولم كن... بچه ها كمك !!!
لرد ولدمورت كبير : نرو عشق من !!

صداي هري : عمو آلبوس، عمو آلبوس، حالا كه ولدي عاشق شده من با چه نيرويي بكشمش !!؟
صداي آلبوس : با نيروي عشق فرزندم ، با نيروي عشق !!
صداي هري :‌باشه عمو !!




ادامه دارد ../



تصویر کوچک شده

رون ويزلي !
___________________


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲۱:۲۰ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵

توبیاس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۰ یکشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۵
از پیش پدرخوانده
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 294
آفلاین
ولدی با کفش های کتانی ( قسمت اول)
با شرکت:
لرد ولدمورت، توبیاس اسنیپ، سوروس اسنیپ،بیگانه،جاگسن اون،آنی مونی،بلیز زابینی
تیراژ:5000 نسخه به صورت سینمایی

ارباب:خوب مرگ خواران، با شما هستم مرگ خواران...
ارباب: هاااااااای بیدار شین دیگه
مرگ خواران: ما را ببخشین
ارباب: پول وده... نه باشه، نه خیلی خوب
بلیز زابینی:
ارباب: آواداکداورا
ارباب: به همین راحتی جاگسن جنازش رو جمع کن
توبیاس که از در وارد شد: تولد تولد تولدت مبارک مبارک بیا شمع ها رو وت کن تنا صد سال زنده باشی...
ارباب: شما تولدمو یادوتنه؟
سوروس: پس چی ارباب راستی براون هدیه خریدم...
ارباب: جان من؟ بدش ببینم کو این هدیه؟
سورورس: ایناهاش اینجاست...
و یک جعبه کادو شده به ارباب داد.
ارباب باز کرد...
- واااااای کفش کتونی حالا می تونم با رفقا بریم فوتبال



واااااااای داره کارتم تموم می شه منو ببخشین بعدا میام
ادامه دارد...



بازگشت بيگانه! ----> اپيزود سوم!
پیام زده شده در: ۸:۳۰ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵

بیگانه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۸ سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۷:۵۵ سه شنبه ۱۹ آبان ۱۳۸۸
از بعد از پل, دست راست دومين كوچه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 182
آفلاین
بازگشت بيگانه!
اپيزود سوم:
كرام در برابر بيگانه!
اين فيلم تقديم مي گردد به دوست خوبم، كرام!(ارباب لرد ولدمورت كبير!) بخاطر همه ي لحظه هاي خوب!
شبه مستند!
* * *
كرام: نه!.... نه!... نه!.... امكان نداره، من از بيگانه دوباره تست نمي گيرم!
هدويگ: نميشه پرونده اش ناقصه، تست قبلي اش گم شده. تازه خيلي هم فرق كرده!
كرام: به من چه ربطي داره! گير چه آدم.... جغدي افتاديم ها!
هدويگ: پس خودت مي دوني و بيگانه!.... يه دقيقه بياد و دو تا سوال بپرس و بنويس تو پرونده و خلاص!
كرام: يه دقيقه ها... من مي زنم اين رو مي كشم ها!... پايه چسب رو مي كوبم تو صورتش ها!
++ ده دقيقه بعد++
تق تق تق!
كرام: ...
هدويگ: من ام! يه وقت خل و چل بازي در نياري ها! اين يارو انگار يه كس ديگه شده!
تق تق تق!
كرام: بيا تو!
تق تق تق!
كرام: بيا! بيا ديگه!
هدويگ: ببين من ام! چيزه ... پس خيالم راحت ديگه...خيلي خوب اون رو بذار زمين... رفتم!
كرام: جغد زبون نفهم! هي من هيچي نم گم.
تق تق تق!
كرام: برو گم شو تا ندادم همه ي پرهات رو قلم كنن! (آي كيو ها با دقت بيشتر)
بيگانه وارد مي شه و: اين چه طرز برخورده آقا !؟
كرام رو به دوربين يه خنده ي هيستريكي!: ... اين دفعه ديگه چه نقشه اي داري؟
بيگانه: نقشه چيه آقا! ... اين از بر خورد اول تون! اين هم از اين!
كرام: شما...بيگانه هستين ديگه!
بيگانه: بعله!
كرام: ما رو گرفتي ديگه! نه خداييش!
بيگانه: ببنيد من وقت اضافي ندارم كه تلف كنم! اگه شما تست نمي گيريد من برم!
كرام: ... خيلي خوب شروع مي كنيم!
كرام: فرض كنيد شما توي يه بيابون بي آب و علف هستيد و يه دسته گرگ دنبال شما هستن. چي كار مي كنيد... همين رو بازي كنيد!
بيگانه: مي رم بالاي درخت!
كرام: نه! درختي نيست!
بيگانه: مي رم بالاي درخت!
كرام: درخت نداريم. دقت كن! درخت بي درخت!:no:
بيگانه: مي رم بالا درخت!
كرام: مي گم درخت نداريم ديگه!!!
بيگانه: مجبورم !!! مي فهمي!!!؟؟؟ يه دسته گرگه!....آه اي فرزندان آتش! مرا در آغوش بگيريد شايد اين گرگان گرسنه، ميوه هاي سر به گردون ساي مرا، نچينند!
كرام: عاليه!!!! عاليه همينه!!!
بيگانه: خوب بود؟
كرام: عالي بود، حالا مي خوام يه چيز ديگه بازي كني!
بيگانه: گرگم به هوا خوبه، هم گرگ داريم هم درخت!
كرام: :, شوخي مي كني, ديگه؟ نه ديگه نكن جون مادرت!
بيگانه: خوب گرگم به هوا دوست نداري، يه بازي ديگه، خروس جنگي با گرگ ها!
كرام: تو چي از جون من مي خواي؟ بذار يه بار منطقي بگيم، من چي كار كردم با تو؟
بيگانه: بگو! من سعي مي كنم دركت كنم! بريز بيرون! داد بزن عزيزم!
كرام: تو رو به خدا! كمممممممممممك!!! هدويييييييييييييگ!
هدويگ پشت در تلاش مي كنه بياد تو!....
هدويگ: تحمل كن! در قفله! :proctor: ميارمت بيرون! ديگه فرياد رسي نيست؟
كرام: نرووووووو!!! اين منو مي كشه!!! خواهش مي كنم!... نيا جلو!!! برو.وووو برو يكي ديگه رو بخور!!!! هدويييييييييگ!! كمك كن!
هدويگ: داره مي خوردش! يكي كمك كنه! ولش كن قاتل!
كرام: .... بيا!!! ديگه چيزي ازم نمونده! بيا!!! بيا منو بكش!!! اينجا آخر خطه!!!
هدويگ: كرام نه!!! اين كار رو نكن!
كرام: آآآآخ!!! اوخ....اوهخ!
هدويگ: نه!!! كرام نه!!!
كرام درحال جون دادن: ه.....دويگ!!! اون جايي؟
هدويگ: آره بگو!! الان كمك مي اد و در رو مي شكنيم! قدرت داشته باش!
كرام: گوش كن! به هر.. به.... آخ! .... به هرميون بگو،.. بگو خيلي ... دوستش داشتم....اين رو ميگي؟
هدويگ: آره كرام فقط يه كم ديگه !! خودت مي اي و ميگي بهش!
كرام: بهش... بهش بگو... بگو ديگه دوستم نداري؟ ديگه دوستم نداري!!! .....
هدويگ كه اشك هاش رو پاك مي كنه : حالت خوبه؟
كرام صداش از پشت در ميآد: ديگه .. دوستم نداري! ديگه دوستم نداري!
بيگانه از اتاق مي آد بيرون و به هدويگ ميگه: اين كرام، خيلي وضعش خرابه ها! من اين در رو قفل مي كنم تا پزشك ها بيان! ولي درش زياد محكم نيست ها! اصولا در ها يي. كه ...
هدويگ: خيالت راحت شد؟ ديوونه اش كردي؟
كرام از اتاق مي اد بيرون و به بيگانه ميگه: آهاي بي وفا! ديگه دوستم نداري؟
هدويگ كرام رو بغل مي كنه و ميگه:
خوب مي شي، بيا بريم!
كرام: نه! دستت رو بكش! من داداش بروس لي هستم! اگه .... شما اين جا زندگي مي كني؟
هدويگ: آره... بريم تو راه برات تعريف مي كنم!
كرام: شب ها پشه كه نداره؟...
هدويگ: نه. ارباب! اصلا هرچي شما بگين!

كرام و هدويگ از صحنه خارج مي شوند و
بيگانه:


پايان
---- --- ---
حيف يه كم سرم شلوغ شده! در اولين فرصت، چند تا نكته ي كليدي براي "رول پليينگ نويسي" مي گم و خيلي به درد مي خوره، فيلم هاي بلند نزنين! جون مادرتون! من آدم كم حوصله اي ام. شايد نخونم! موضوع رو جمع كنين. استنلي كوبريك كه نيستين!



Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲۲:۰۹ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۸۵

آوریل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۷ یکشنبه ۱۵ دی ۱۳۸۷
از کارتن!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 789
آفلاین
پشت صحنه هایی از فیلمهای برتر اسکار

لینک فیلمها


یخ در بهشت

سکانس اول-برداشت اول
ققی و سرژ در یک صبح بهاری در حال قدم زدن در پارک هستند
ققی : این بوی چیه؟
سرژ یه خورده دماغش رو بالا میکشه : فکر کنم بوی یخ در....
- : ایست! از جاتون تکون نخورین!
ققی و سرژ برمیگردن به سمت صدا، صد نفر نیروی پلیس میمون وار از درختی به درخت دیگه میپرن و اونا رو محاصره میکنن!
سرژ : ببخشید؟
- : شما به جرم اعتیاد بازداشت هستید!
یکی از پلیسا جلو میاد و کلاه کابوییشو یه خورده میده بالا، سرژ از ترس تعظیمی میکنه که دماغش میخوره به زمین و البته به هرحال اونجا پارک بوده و ملت توش حیوون هم میاوردن و بعله، دماغش فرو میره توی یه کپه قهوه ای رنگ!
مامور پلیس : شما به علت مشکوک بودن به داشتن اعتیاد به مواد مخدر بازداشت هستید! قیافتون هم خیلی تابلوئه! باید با ما بیاین!
ققی : بابا این فیلمه! نیگا کن! اون دوربینه آقا!
مامور : واقعا دوربینه؟
ققی : آره بابا! اونم کارگردانه! فاطی فاطی! بگو که کارگردانی!
فاطی پاتر : من کارگردانم آقا! داریم فیلم میسازیم....خب دوباره از اول میگیریم...
سرژ از حالت تعظیم خارج میشه : چه بوی بدی میاد....
فاطی : برو دماغتو تمیز کن سرژ!

سکانس سوم-برداشت دوم-داخل بانک:
سرژ چوبدستیشو در میاره تا بگه هیشکی از جاش تکون نخوره، ولی به دلیل شدت عمل شلوارش میفته پایین و یه شرت سفید خال خال قرمز نمایان میشه! سرژ در عرض سیم ثانیه رکورد آفتاب پرست رو میزنه و هزار بار تغییر رنگ میده!
فاطی : کات!

میخواهم زنده بمانم
سکانس سوم-در راه
آنیتا موبایلش رو در میاره و شماره میگیره : سلام درک! چطوری؟ خوبی؟ آندراک خوبه؟
کارگردان : کات! خانوم باید زنگ بزنین به حذب! چرا زنگ میزنین شوهرتون؟
آنیتا : :-“ هان؟ موبایل مجانی گیر اوردم گفتم یه زنگ بزنم ببینم شوهر و پچم چطورن! گناهه؟
کارگردان : دوباره میگیریم!

سکانس سوم – خوابگاه مدیران
کوییرل با عجله از پله ها بالا میره و با کله به سمت در خوابگاه میره و قبل از برخوردش با در منتظره که در باز بشه، ولی در باز نمیشه!
شترق!
کارگردان : کات!
کوییرل : آی سرم!
کارگردان : عله! چرا درو باز نکردی؟
عله : میخواستم کوییرل بخوره تو در یه خورده با بچه ها بخندیم!
کوییرل :
کارگردان : دوباره...

سکانس سوم – بیرون خوابگاه – در جمعیت
دادلي : مگه سي پنل فرعي هم داريم؟
آنتونين : بله، سي پنل اصلي که داريم، سي پنل فرعي هم داريم که براي ....
صداي آنتونين بين صداي توماس محو ميشه : يه کنترل پنل که همون منوي مديريته و يک سي پنل ديگه هم هست که ماله هاسته و اسمشم سي پنله...سايت از طريق اون کنترل ميشه...يعني فايلهاي لازم براي سايت از طريق يه اف تي پي منيجر ميره روي اون!!
کارگردان : یکی اینو از برق بکشه بیرون!
توماس : .... مشکل هم هر وقت که ارتباط با ديتا بيس برقرار بشه!!البته حالا که همه نظر ميدن منم نظرمو بگم.فکر کنم مشکل در تشکيل جداول زوپسه...اون اسمها هم متغيير هاي جدولاس...
کارگردان : یووهوو! دیالوگت تموم شده! چقد حرف میزنی!!
توماس : .... البته اين ارور بعضي وقتها که تو يوزر و پس ديتا بيس رو اشتباه زده باشي ظاهر ميشه...يا
وقتي که اسم جدول ها رو در نصب حقيقي چيزي غير از xoops گذاشته باشي .
کارگردان : کات! توماس چرا انقد حرف زدی؟
توماس : من در زندگیم یه فرصت برای بیرون ریختن اطلاعات پیدا کردما! میخواین اینو هم از من بگیرین؟؟
_________________________________

معصومیت از دست رفته م
سکانس اول – قبل از زنگ ساعت
کارگردان : صدا! دوربین! حر.....
- : اوهه! اوهه! خخخخخخ! خخخخخ! (صدای سرفه)
مگی رو تخت خوابیده و توده انبوهی از ریش دامبل تو دهنشه و راه تنفسیشو بسته، صورت مگی بنفش شده و داره خفه میشه و مطمئنا اگه این صحنه جزء فیلم بود مگی به خاطر این بازی طبیعی بهترین بازیگر زن شناخته میشد ولی ....
کارگردان : دامبی ریشتو بکش بیرون، خفه شد! مگی داره خفه میشه!
دامبی ریشش رو از دهن مگی بیرون میکشه و راه تنفس مگی باز میشه!
کارگردان : کمتر این ریشت رو بذار تو دهنش! دوباره میگیریم...

سکانس دوم – دفتر دامبلدور – کمدی که جینی توش زندانی بود
دامبلدور با چوبدستيش به يكي از كمد هاي اتاقش اشاره ميكنه و كمد باز ميشه ، توي كمد جيني به صليب كشيده شده!! و يه چاقو در هوا دور گردنش پرواز ميكنه و هر لحظه امكان داره گردنش رو ببره.
ناگهان چاقوی مورد نظر در گردن جینی فرو میره و سرشو از تنش جدا میکنه، خون میپاچه به در و دیوار!
کارگردان : مـــــــــــــا! این که چاقوی اسباب بازی بود! یعنی کی چاقو رو عوض کرده؟
هری : جینییییییییی
چو در نقش تدارکات فیلم موذیانه میخنده!
کارگردان : یه کپی از جینی درست کنین بذارین اینجا! زوود!
هری : من تورو میکشم کارگردان!!
و کارگردان فرار میکنه!

سکانس سوم – مگی پشت تلفن
مگي تلفن به دست:سلام...اداره مهندسين رول پلينگ؟
_بله بفرماييد
مگي:شوفاژ ما آب ميده..ميشه درستش كنيد
_بله حتما....اومدیم.....
مگی : آدرس نمیخواین؟
_نه! کارگردان قبلا بهم گفته!
کارگردان : کات! سرژ تو که انقد خنگ نبودی!!


[size=small]جادوگران برای همÙ


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۷:۳۴ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۸۵

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۵ پنجشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۶ دی ۱۴۰۰
از Hogwarts
گروه:
کاربران عضو
پیام: 320
آفلاین
کمپپانی پت گودریگ اولین کارشو تقدیم میکند:
هفت جاودانه ساز
بازیگران:هری پاتر،رونالد ویزلی،هرمیون گرنجر و سایر بازیگران


هری هیچ وقت فکر نمیکردکه یکروز مجبور به تحمل دورل هاگوارتز بشه شاید تنها مزیت تعطیلی زود هنگام مدرسه برای او بازگشت به پناهگاه بود هرچند که این بازگشت کوتاه و موقتی بود اما فکر برگشتن به پناهگاه و بودن در کنارکسانی که دوستشان داشت او را آرام میکرد.

شب قبل از حرکت قطار وقتی وسایلش را جمع میکرد خاطره تمام اتفاقات این چند روزبه روشنی از نظرش گذشت.هری وقتی به خود آمد که صدای رون را از پست سر میشنید

- هری بیا دیگه وگرنه بازم گرسنه میمونیم

- قبل از این که به طرف رون برگردداشکش را پاک کرد و گفت: تو برو رون من تا یه دقیقه دیگه اونجام.

اما رفتن به سرسرای بزرگ و خداحافظی از هاگوارتز" برای او سخت تر از ـن بود که فکر میکرد.خسته تر از آن بودکه طاقت دیدن جای خالی دامبلدور را داشته باشد هنوز خیلی زود بود......... با این حال چاره ای نداشت نمیخواست تنها بماند "تمام مدت تنهاییش صرف فکر کردن به دو چیز بود یکی انتقام از کسانی که عزیزانش را کشته بودند و دیگری........ دستش در جیب ردایش جسم سردی را لمس کرد این آخرین خاسته دامبلدور بود باید هرطور که شده جاودانه سازها را نابود میکرد در این چند روز بارها به این موضوع فکر کرده بود و هربار مطمئن تر از قبل تصمیمش را تکرارمیکرد.حتی فکر کردن به جینی هم نمیتوانست او را منصرف کند .شاید هم جینی دلیل اصلی این تصمیم بودنمیخواست او را هم از دست بدهد

آنقدر در فکر بود که نفهمیدچه وقت از خوابگاه خارج شد و چه وقت به سرسرای بزرگ رسید صدای رون او را به خود اورد

_کجا داری میری بیا اینجا

رون در کنار نویل و جینی نشسته بودهرمیون و لونا که به میز گریفندور آمده بود هم روبروی آنها بودند "کنار نویل نشست و سعی کرد به جینی نگاه نکند رون بشقابی پر از پراشکی استیک قلوه ی مورد علاقه اش جلوی او گذاشت اما اشتهایی نداشت سرش را بلند کرد و به میز اساتید چشم دوخت صندلی دامبلدور خالی بود !!! چه انتظاری داشت هنوز هم منتظربود که او بیاید و روی صندلیش بنشیند و سخنرانی پایان سال را انجام دهد اما میدانست که این محال است دیدن صندلی خالی اسنیپ خونش را بجوش آورد کسی نمیدانست او العان کجاست هری اسنیپ را در حال تعظیم به ولدومورت مجسم کرد که خبر کشتن دامبلدور را به او میدهد از عصبانیت داغ شد

_ هری حالت خوبه؟ "با توام هری

هری فقط سرش راتکان داد

_هری پاشو دیگه تا کی میخوای به اونجا زل بزنی

به اطراف نگاه کرد سرسرای بزرگ تقریبا خالی بود شام آنشب در سکوت خورده شده بود و همه به خوابگاهها برمیگشتند بدون اینکه به غذایش دست بزند بلند شدو آرام بدنبال هرمیون و جینی راه افتاد

در طول مسیر تا برج گریفندورچیزی از حرفهای آنها که سعی میکردند او را از فکر درآورند نمیفهمید در دنیای خودش بود . فکر انتقام ز اسنیپ لحظه ای او را راحت نمیگذاشت

_بچه ها اون فلور نیست؟

هرمیون و جینی با هم برگشتند فلور در جلوی مجسمه زره پوش طبقه دوم ایستاده بود و شانه هایش میلرزید

جینی با صدای آرامی گفت:چی شده فلور؟

فلور خودش را در آغوش او انداخت و با صدای بلند گریه کرد. هری حیرت زده به فلور و جینی وحشت زده نگاه کرد و فکری جنون آمیز در ذهنش پیچیدقبل از اینکه بتواند جلوی خود را بگیرد حرفش را زده بود:اتفاقی افتاده؟ و در حالی که سعی میکردبه رون وجینی نگاه نکند گفت بیل طوری شده؟

گریه فلورشدت گرفت" رون و جینی وحشت زده به او نگاه میکردند هنوز هیچکدام نمیدانستند که بعد از حمله آن گرگینه دقیقا چه بلایی سر بیل آمده

فلور هق هق کنان گفت:اون....اون....گفت که نمیخواد ....دیگه نمیخواد با من ازدواج کنه

همه با نگرانی به فلور نگاه میکردند رون پرسید _

_آخه چرا؟زده به سرش؟اون که تمام این مدت داشت.....اما هرمیون نگذاشت حرف رون تمام شود

_بخاطر گاز اون گرگینس؟

فلور سر تکان داد :آره میگه دیگه امیدی بهش نیست اون....خیلی نگرانه.وحشت زدس ارچی هم به ماه کامل نزدیک میشیم بیشتر میترسه.

جینی که حال فلور را به خوبی درک میکردگفت:نه فلور بیل ترسو نیست اون نگران توئه ( نگاه گذرایی به هری کرد)میترسه بهت صدمه بزنه.

فلور با ناراحتی سر تکان داد_چطوری میتونه امچی فکری بکنه اون ایچ وقت به من صدمه نمیزنه.

یک نفر با صدای دورگه از پشت سرش گفت:ولی وقتی کنترل خودشو نداشته باشه هر چیزی ممکنه.

همگی به طرف صدا برگشتند لوپیین به آرامی به سمتشان میآمد......:اون تو روخیلی دوست داره فلور اما باید قبول کنی که شرایط اون اصلا مناسب نیست!!!

فلور با ناراحتی سر تکان دادو خواست جواب او را بدهداما لوپین ادامه داد من درکت میکنم فلور "اما بیل رو بهتر درک میکنم شما هیچ کدوم شرایط اونو نداشتین...بیل وحشت زدس حقم داره اگه بعدا یکی مثل من بشه چطوری میخواد مطمءن بشه که یه روز کاملا تصادفی کسی رو که دوست داره گاز نمیگیره؟

لوپین آهی کشید و هری یکلحظه به یاد تانکس افتاد

لوپین که سکوت آنها را دید ادامه دادالبته در باره بیل هنوز امیدی هست و به رون نگران لبخندی زد "بهر حال اون توسط یه گرگینه ی تغییر شکل یافته زخمی نشده اما بازم باید صبر کنیم تا عوارضشو نشون بده در هر حال بیل هم به فرصت احتیاج داره تا به شرایط جدیدش عادت کنه.

هری سررش را تکان داد:حق با لوپینه فلور به بیل فرصت بده مطمئنم که خیلی زود به حالت عادیش برمیگرده

فلور با لجاجت تکرار کرد:اون میخواد من برم اری نمیخوادمنو ببینه..

هرمیون لبخندی زد وگفت فکر بدی هم نیست خب برو

فلور با عصبانیت به او چشم غره ای رفت و سرش را به شدت تکان داد:من باید پیشش بمونم اگه من برم کی از اون اگهداری میکنه؟

لوپین خیلی جدی گفت:نه بهتره بری بهت قول میدم که همه ما مواظب بیل هستیم بهتره تنهاش بذاری تا خودشو پیدا کنه"مطمئنم بیل خیلی زود با شرایط جدیدش کنار میاد و وقتی به شرایط عادت کرد و از حال خودش مطمئن شد حتما مییاد دنبالت اون بیشتر از اونی که فکرشو بکنی دوستت داره.

فلور که ظاهرا قانع شده بود هق هق کنان گفت:شما از کجا میدونید؟

_از اونجایی که یه مرد همیشه حرفشو به یه مرد میزنه فلور من بهت قول میدم که بیل رو تنها نذارم و همه ی سعیم رو میکنم که اون زودتر بیاد دنبالت

فلور لبخند زیبایی زد _باشه پس من منتظرم ریموس

و با لوپین و هری دست داد از بقیه خداحافظی کرد و به طرف پله ها دوید بالای پلکان برگشت و داد زد:ریموس بهش بگو من....من.... اما نتوانست ادامه دهد سرخ شد و از پله ها پایین دویدهری آنشب خواب ناآرامی داشت تمام کابوسهای شش سال گذشته را با هم میدید.جسد پدرش" مادرش که به ولدمورت التماس میکرد"جسد سدریک"سقوط سیریوس در طاق نما"خنده شیطانی بلاتریکس" ولدومورت"اسنیپ که چوبدستی اش را بالا گرفت و دامبلدور را به بیرون پرتاب کرد.

خودش را در اتاق مدیر که به دامبلدور میگفت :من دست رو دست نمیذارم تا اون بیاد و منو بکشه اگهقرار باشهبرم هرچند تا که بتونم از مرگخوارها رو هم با خودم میبرم "اگه بتونم ولدومورتم میبرم

دامبلدور خندید و به ارامی گفت فاکس

فاکس هری را بلند کرد و به سمت دریاچه بردکنار دریاچه درست در کنار قبر دامبلدورسه تابوت چوبی بر روی زمین بود و هاگرید گریه کنان داشت سه قبر برای آنها میکند بالای تابوتها مردی قد بلند با شنل سیاه ایستاده بود .هری به طرف تابوتها رفت ولدومورت بالای آنها با صدای بلند میخندیدچوب دستی اش را به طرف تابوتها گرفت .در هر سه تابوت باز شد .رون"هرمیون وجینی در آنها خولبیده بودند آنها مرده بودند.

هری فریادی کشید و بیدار شد.

رون وحشت زده بالای سرش بود نویلو دین با دهان باز به او نگاه میکردند

_هری چی شده ؟بی اختیار رون را در آغوش گرفت و لحظه ای بعد هق هق گریه اش بلند شد

رون مبهوت و نگران نگاهش میگرد:چی شده رفیق "تو خواب دیدی چیزی نیست

اما هری نا آرامتر از همیشه بود تصویر سه تابوت از جلوی چشمانش دور نمیشد حاضر بود بمیرد اما این صحنه رانبیند

_نویل لطفا یه لیوان آب بده!

رون این را گفت و کنار او نشست و آهسته پرسید بازم اتفاقی افتاده؟کسی چیزیش شده ؟

هری سر تکان داد .فقط یه خواب بود این جمله را چند بار با خود تکرار کرد اما به نظر به این سادگی نمی آمد

نویل لیوان آبی به دستش داد_بخور هری حالتو جا میاره

لیوان را لا جرعه سرکشید

رون با نگرانی گفت حالت چطوره بهتر شدی؟ ببینم میخوای به مک گونگال بگم؟

نفس عمیقی کشید و فقط سرش را به علامت نفی تکان داد از تختش بلند شد

رون با نگرانی گفت : کجا داری میری ؟بگذار اقلا حالت جا بیاد.

هری بدون توجه به رون از پله ها پایین رفت سالن عمومی ساکت و خالی بود آرام روی صندلی راحتی نزدیک آتش نشست و به فکر فرو رفت . نمیتوانست چنین ریسکی بکند همراهی رون و هرمیون در پیدا کردن جاودانه سازهاخطرناک ترین کار ممکن بود دستی شانه اش را لمس کرد و او را از جا پراند

_کجایی دارم با تو حرف میزنم

_رون تو اینجا چی کار میکنی؟

_میخواستی توی دیونه رو ول کنم که هر جا می خوای بری ؟هیچ معلومه چه مرگته پسر؟

_هیچی رون من فقط فکر میکنم......ناگهان فکری به ذهنش رسید یه هو از جایش پرید:باید برم پیش مک گونگال

رون مچ دستش را گرفت و او را روی صندلی نشاند: که چی بگی ؟ هیچ میدونی ساعت چنده؟

هری به ساعتش نگاه کرد چهار و بیست دقیقه صبح؟ با ناامیدی به رون نگاه کرد

_نمیدونم امشب چه مرگت شده گنکنه بازم غیب بینی داشتی؟ هری فقط سری تکان داد نه :رون من یه سری کار مهم دارم که باید حتما قبل اغز رفتن انجام بدم

_اینوققت شب؟

_اره باید برم به اتاق ضروریات

رون از جا پرید دیونه شدی نکنه میخوای بری دنبال اون کتاب؟و وقتی سکوت او را دید با عصبانیت گفت:

اون کتاب به چه دردت میخوره ؟فکر میکردم حالا که فهمیدی مال اسنیپه دیگه اونو نمی خوایش

هری که با شنیدن اسم اسنیپ از خشم می لرزید گفت:میدونم رون اما خوب فکر کن تو اون کتاب پر از جادوهای جدیدیه که ما بلد نیستیم جادوهایی که میتونیم علیه خود اسنیپ و دوستانش استفاده کنیم

_ولی هری .....

_گوش کن رون من هیچ وقت نمی تونم مثل هرمیون معجون درست کنم هرمیو که همیشه پیش من نیست اما اسنیپ(با به زبان آودن این اسم وجودش از خشم لرزید) اون میانبر های خوبی برای معجون سازی داره که از هرمیونم هتر کار میکنه شاید بتونیم از اونا بر علیه خودش ......

صدایی از پشت سر گفت:

_این خیلی احمقانس
به احتمال زیاد ادامه دارد...


ویرایش شده توسط گودریک گریفندور در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۲۱ ۷:۳۶:۵۰
ویرایش شده توسط گودریک گریفندور در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۲۱ ۸:۰۹:۰۷

آخرین دشمنی که نابود میشود مرگ است







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.