هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۲۳:۰۱ چهارشنبه ۱ فروردین ۱۳۸۶

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
ریموس جان اتفاقا داشتم به همین فکر میکردم.
من از هرمیون کمک خواستم ولی تصمیم دارم ارتش دو معاون داشته باشه.
اگر ایشون قبول کرد که یکی از معاونین بشن با ایشون در مورد معاون دوم صحبت میکنم.(اون طور که دیدم شما خیلی فعال بودین)

در مورد عضوهای قدیمی هم باید بگم من پست هاشون رو خوندم و باید بگم خوب بودن (همه پست هارو نخوندم فقط ۶ یا ۷ تای آخر روخوندم)
و به نظر من عضو های قدیمی هنوز هم عضو هستن. به شرط اینکه فعالیت کنن.

موفق باشی
باب


ویرایش شده توسط باب آگدن در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۲ ۲۰:۴۰:۱۶
ویرایش شده توسط باب آگدن در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۲ ۲۰:۴۱:۳۵


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۲۲:۳۳ چهارشنبه ۱ فروردین ۱۳۸۶

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
باب عزیز خواستم ببینم:
1- ما که عضو بودیم دوباره باید عضو بشیم؟؟؟
2- شما معاون انتخاب نمیکنید؟؟ اگر میکنید در خدمتم


تصویر کوچک شده


Re: ** ثبت نام الف.دال **
پیام زده شده در: ۲۰:۱۷ چهارشنبه ۱ فروردین ۱۳۸۶

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
باب داشت با عجله در راه روی طبقه هفتم قدم میزد. به دنبال چیز یا جایی میگشت،اتاقی که اتاق ضروریات نامیده میشد. باب با دست هاش دیوار کرم رنگ رو لمس کرد بلکه در مخفی را پیدا کند.
ناگهان ده یا بیست متر جلو تر،دری باز شد . باب وارد اتاق شد،اتاق ضروریات اتاق بزرگی بود که هر دفعه یک شکل دیگری داشت و این دفعه به شکل اتاقی پوشیده از کوسن و کتاب های مربوط به جادوی سیاه بود.در جلوی در اتاق یادداشتی نوشته شده بود:
ارتش الف دال(ارتش دامبلدور)
به نظر میامد که اتاق دیگر استفاده ای نداشت و این ْ ارتش دامبلدورْ زمان زیادی در این اتاق تمرین نکرده بودند.
باب به کتاب ها نزدیک شد و کتاب ّدفاع شخصیّ را برداشت و شروع به خواندن کرد. بعد از این که دو یا سه صفحه آن را خواند کتاب را دوباره سر جایش گذاشت. اتاق پر از کوسن های سبز رنگ بود و دیوار نیز پوشیده از کتابخانه هایی پر از کتاب های قطور بود . در گوشه اتاق قفسه ای قرار داشت که داخلش انواع دشمن یاب،فضول سنج معجون زد بیهوشی و لوازم مربوط به جادوی سیاه وجود داشت
باب در حالی که به لوازم اتاق خیره شده بود ناگهان فکری به سرش رسید.و تصمیم گرفت که خود ارتش را دوباره فعال کند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
این یک داستان بسیار کوتاه هست که آشنایی من با ارتش رو شرح میده. من هم داشتم توی هاگواتز میگشتم که چشمم به تاپیک ارتش خورد.
بعد هم از پروفسور کوییرل عزیز اجازه گرفتم که این جارو فعال کنم.

اعلامیه:
اینجانب باب اگدن رییس ارتش سفید اعلام میکنم که ارتش همیشه سربلند سفید به کمک چند نویسنده خوب نیازمند میباشد که من حقیر را کمک کنند و باهم ارتش را دوباره (مثل اون زمانی که سدریک عزیز رییس بود) فعال کنیم.
برای کمک به ارتش لطفا در تاپیک ثبت نام الف.دال یک تک پست سفید (پستی که ادامه نداشته باشد)بزنید و اگر این پست به سفیدی ارتش بود من شما رو تایید میکنم. و شما به عضویت ارتش سفید در میاین.(ممکنه یک یا دوروز زمان ببره تا من پست های شما رو تایید کنم)

منتظر پست های سفید شما هستم
باب



** ثبت نام الف.دال **
پیام زده شده در: ۱۶:۲۳ چهارشنبه ۱۵ آذر ۱۳۸۵

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
به نام او كه ما را اصيل پاك آفريد


در یکی از شب های سرد و زمستانی دسامبر، در تاریکی شب جنگل ممنوعه هاگوارتز، در حالیکه برف آرام آرام از آسمان بر زمین نازل می گشت و درختان و زمین را سپید میکرد، دو نفر در حال قدم زدن و صحبت با هم بودند. یکی با قامت نسبتا بلند، شنلی سرخ و موهای ژولیده قرمز که با برف کم کم سفید میشد، و صورتی تقریبا اخمو، دیگری هم برای دختری جوان و تقریبا قد کوتاه با شنلی و ردای و ژاکت یک دست سیاه، موهای قهوه ای، چشمانی تیز، در حال صحبت با یکدیگر بودند و آرام آرام در جنگل قدم می زدند:
دختر جوان در حالیکه سعی میکرد خود را از میان شاخ و برگ یک درخت کوتاه عبور دهد گفت:
خب...بیل من فکر می کنم نقشه خوبی باشه، اما افراد ما باید خیلی هماهنگ کار کنن..ما نمی تونیم به همین راحتی اونا رو گیر بندازیم و گرنجر رو نجات بدیم..
پسر موقرمزی که بیل نام داشت با تاکید گفت:
درست است، کاملا درسته آنیتا، باید خیلی سریع تر از این حرفا دست به کار بشیم..من پادمور و لوپین را تو ضلع شرقی جنگل مستقر کردم، کینگزلی و تانکس هم پشت درختای چنار شمالی جنگل مستقر شده اند...نمی دونم این ایماگو کجا مونده..قرار بود به ما ملحق بشه..کمی دیر کرده به نظرم...
- سلام..من اینجائم..بیل...
مردی با ردای سبز رنگ، در حالیکه که موهای بلوندش دیگر پر از برف شده بودند؛ از میان چند بوته خاردار گذشت و خود را به جمع آن دو رساند:
- اوه سلام..آنیتا...ببخشید بیل کمی دیر کردم نه...این اسکریم جیور که دست بردار نیست..
و با آنیتا و بیل دست داد و به همراه آنها آرام آرام شروع به قدم زدن و رفتن کرد.
آنیتا: خب بیل، قرار بود پاتر هم بیاد، ولی نمی دونم چرا نیومد..هیچ خبری ازش نیست..احتمال میدادم که گرنجر براش اینقدر مهم باشد که خودشو برسونه...
برای چند دقیقه سکوت میان آن جمع حاکم بود و فقط آنها در حال راه رفتند بودند، بارش برف کمی شدت گرفته بود، اکنون آن در جایی پشت چند در خت افرا پنهان شده بودند...
ایماگو به آرامی گفت:
بیل، من اصلا هماهنگ نیستم..بگو قضیه چیه..کی رو می خوایم بگیریم..
بیل در حالیکه دائما اطرافش را میان درختان جستجو می کرد با صدای بسیار آرام پاسخ گفت:
اینیگو، ببین ما میدانیم که امشب در این مکان، درست اون جلو، مرگخواران جمع میشن تا به دستور اسمشونبر، هرماینی گرنجر رو بکشند...
آنیتا به خشم به آرامی گفت:
هوس بازهای لعنتی!
اینیگو بدون توجه به حرف آنیتا گفت:
ببینم، بیل این گرنجر همون دختر ماگله نیست، همون که تو دار و دسته پاتر تو هاگوارتز بود..چند باری دیدمش...، مگه هنوز پیداش نکردید، یعنی گروگان مرگخواراست هنوز...
بیل هیچ نگفت فقط در حالیکه می لرزید سری تکان داد.
اینیگو با نگرانی شدید پرسید:
بیل، ببینم، حالا این احمقا چرا میخوان تو جنگل ممنوعه هاگوارتز اینکارو بکنن، مگه از جونشون سیر شدن، جا دیگه ای نبود که بخوان اینکارو صورت بدن...
بیل آهی کشید و آرام تر از قبل گفت:
چرا، اما اونا به نظر میاد قصد دارن نقشه هایی اربابشون رو اجرا کنند.. به نظر میرسه بعدش قصد حمله به قلعه رو دارن...

گروه دوم
ضلع شرقی جنگل
پشت درختان سوزنی برگ، نه چندان دور از آن سه نفر
لوپین و پادمور
- استرجس، استرجس...هوی..با تو هستم..
ریموس لوپین با موهای ژولیده، پالتویی بلند و قهوه ای، با چشمان ریزش نگاهی به اطرافش انداخت و استرجس پادمور را خوابیده روی یک تنه درخت یافت...
فورا خود را به بالین وی رساند با عصبانیت او را بیدار کرد و گفت:
استر، الان وقت خواب نیست، بلند شو ببینم، دارن میان..زود باش..
استرجس در حالیکه به سختی خمیازه می کشید، و برف های روی پیراهنش را کنار می ریخت، نگاهی به لوپین و دور و اطرافش کرد و گفت:
ریموس، نشد بذاری من یه 5 دقیقه چرت بزنم، بابا میگم سه شبه الان نخوابیدم...
ریموس با نگرانی از پشت تنه یک درخت آن دور دست را نظاره میکرد، رو به استرجس کرد و گفت:
بلند شو استرجس، زود بیا، حدود 6 نفری میشن...بیا ببینیم کیا هستن...
استرجس چشمان درشت خود را گرد کرد، از روی تنه درخت برخاست و به سمت لوپین رفت و از پشت درخت جلوترها را نظاره کرد....

گروه سوم
ضلع شمالی جنگل
پشت درختان چنار، نزدیک به گروه نخست
- اوه، نیمفوردا، بیا ببینشون، شیش هفت نفری هستن...، یا ریش مرلین..
کینگزلی شکلبوت، به همراه تانکس از پشت درخت های چنار مرگخواران را نگاه می کردند، آنها با شنل های سیاهی که بر تن داشتند و کلاهی که بر سر کشیده بودند، از میان درختان جلو می آمدند و به مکان قتل نزدیک می شدند...، همه آن مشعل هایی در دست داشتند، و در حالیکه راه می رفتند محکم پاهای خود را به زمین می کوفتیدن و آواز و اشعر ترسناک و زشت سر می دادند...
- لرد سیاه
نیممفوردا تانکس با وحشت عقب عقب رفت تا اینکه به درخت پشتی اش اصابت کرد و روی زمین افتاد، نفسش بالا نمی آمد؛ کینگزلی فورا برگشت و خود را به رساند:
- چی شده نیمفا؟ مرگخواران اینقدر ترس دارن؟
تانکس با وحشت تمام گفت:
نه...نه..کینگزلی...لرد سیاه...لرد سیاه..اونم باهاشونه...

گروه نخست
- اومدن، اینیگو، آنیتا آماده باشید....
بیل ویزلی این را گفت و فورا چوبدستی اش را از ردایش بیرون کشید و محکم در دست گرفت، همچنان می لرزید یا از شدت سرما یا از مرگخواران!
مرگخواران یکی یکی می آمدند و در حالیکه مشعل های خود را خاموش می کردند، دایره ای به دور یک درخت کوتاه می بستند که با فاصله نسبتا زیادی از بقیه درختان در جایی میان جنگل قرار داشت...
آنیتا به صدایی بسیار آرام اما وحشت زده گفت:
وای بر ما، قسم می خورم اگه زنده موندم دیگه مرتکب گناه نشم...
اینیگو مشتاقانه رو به آنیتا کرد و با صدای آرام تر از صدای آنیتا پرسید:
گناه؟! چی گناهی مرتکب شدی دخترک؟ وا الله من تو سن تو موندم...لابد خیلی مهارت داشتی که بیل آورده ات...آره؟!
آنیتا نگاه خوشنت باری به ایماگو کرد و در عوض ایماگو یک پوزخندی خفیف نصیبش کرد...
بیل اصلا به آن دو توجه نمی کرد و داشت آرام آرام اسم مرگخوارا را برای خود می گفت...
آنیتا رو به بیل کرد و گفت:
بیل، کیا هستن، چند نفرن؟هان؟ بگو زود باش؟
بیل سرش را به سمت آنیتا چرخاند و با چشمانی تیز و گرده شده گفت:
7 نفرن، لسترانج، دالاهوف، گری بک، اسنیپ، مالفوی..آره..دراکو..دراکو مالفوی...پتی گرو، و....و...
آنیتا: و کی؟
بیل با ترس و لرز گفت:
لرد....لرد سیاه...
آنیتا آب دهانش را قورت داد...

- مرگخوارن من، دوستان من، یاران من، باری دیگر رسما جمع شده ایم، تا یک لکه ی سفید را از میان انبوهی از لکه های سیاه جهان پاک کنیم...سپس دستش را بالا برد، انگشتش را تکان داد و از آسمان یک قفس بزرگ پایین افتاد...
صدای آه و ناله هرمیون گرنجر، که با صورتی خونین، و لباسی پاره در آن قفس بود و از جراحت شکنجه داشت رنج می برد به گوش می رسید، و پشت سر آن خنده های شیطانی لرد سیاه و مرگخوارانش به گوش می رسید...
لرد دستش را تکان داد و درب قفس باز شد، هرمیون به سختی سعی می کرد از قفس بیرون بیاید، خود را روی زمین می کشید، و دائما آه و ناله می کرد، لرد به او نزدیک می شد، نزدیک و نزدیک تر، سپاس با چشمان قرمزش که در آن تاریکی شب برق می زد به گرنجر نگاه کرد و گفت:
اوه..دخترک بیچاره دلم برات میسوزه، می تونم بگم چه آرزو های داری، من ذهنتو می تونم بخونم، اوه اوه، کرام، کرام جوان، یک قهرمان بزرگ، اما خودتو تباه کردی، پاتر، رفتی به سمت و سوی حمایت از دشمن من، ضد من بودی، و هر کی بیاد سر راه من قرار بگیره، ناچار می کشمش...بنابراین...
- بنابراین حمله!
لرد سیاه سرش را چرخاند و بیل ویزلی را دید که از میان درختان جلو اومده بود و در حالیکه چوبدستی به دست داشت، دستور حمله را صادر کرد...، کینگزلی و تانکس از پشت، و لوپین به همراه پادمور به سرعت از کنار، آن جمع را محاصره کردند و با جوبدستی صورت مرگخواران را هدف گرفته بودند.
جمع و دایره منظم مرگخواران اکنون آشفته گشته بود. هر یک از آنها عقب عقب می رفتند و سعی داشتند خود را از آن حلقه محاصره نجات دهند.
چشمان خونین و سرد و وحشتناک لرد سیاه بیل ویزلی و آنیتا دامبلدور را هدف رفته بود. به سرعتی باور نکردنی دست در ردای بلند و سیاهش کرد و چوبدستی اش را بیرون کشید و فریاد زد:
آواداکاداورا!
اخگری به هاله ها و اشعه سبز رنگ از نوک چوبدستی لرد سیاه بیرون جست و به سمت صورت بیل ویزلی رفت....
- ایمپریوس!
اخگری آبی از میان درختان سرو قد کشیده با سرعت به اخگر قرمر افسون لرد سیاه اصابت کرد و به آن جهت داد و آن افسون را در چند وجبی صورتی بیل ویزلی منحرف کرد و به تنه یک درخت اصابت کرد...
همه رویشان به سمت درختان سرو جایی که اخگر آبی شلیک شد چرخید. جوانی با موهای ژولیده سیاه و عینکی دایره ای شکل، در حالیکه ژاکت سیاهی به تن داشت از میان شاخ و برگ درختان بیرون آمد...
لرد سیاه فریاد خفیفی از روی خشم کشید و با صدایی نفرت انگیز گفت:
هری پاتر! اومدی بمیری نه......پس بگیر...
چوبدستی خود را به صورت مارپیچ مانند روی هوا چرخاند و یک افسون نا آشنا زیر لب گفت پاتر را هدف گرفت، اخگری در آمیخته با دو رنگ سبز و قرمز از چوبدستی لرد خارج شد و به سمت هری روانه شد. هری فورا روی زمین شیرجه رفت و چوبدستی اش را کشید و فریاد زد:
اسکپلیارمس!
اخگر قرمر زنگ هری در چند قدمی لرد سیاه توسط خود لرد به سختی دفع شد، هری روی زمین چرخید و پشت یک درخت پناه گرفت، لرد سیاه هم از آن طرف به میان انبوهی از درختان پرید...
در آن سوی جنگ و دوئلی سخت بر پا بود. آنیتا دامبلدور با یک افسون بیهوشی دراکو مالفوی را هدف قرار داد و او را نقش بر زمین نمود. اینیگو ایماگو دائما در حال فرستادن اخگرهای مرگبار به سمت دالاهوف بود که با فاصله های میلی متری از کنار سر و صورت او می گذشت:
لوپین: هی اینیگو، اینطوری که می کشیش، بیهوشش کن، ما که قاتل نیستیم...
اینیگو: باشه...
خود لوپین در حال دوئلی سخت با اسنیپ بود و دائما افسون های مرگبار او را دفع می کرد، بلاخره اسنیپ را خلع سلاح کرد. اما فرار کرد و در میان جنگل ممنوعه ناپدید گشت. بیل ویزلی در حال دوئل با لسترانج بود. یک افسون بیل می فرستاد و پاسخش را لسترانج با یک افسون دیگر میداد که هیچ تاثیری در دو طرف نداشت، بلاخره لسترانج با خوش شانسی به افسون بیهوشی بیل جا خالی داد و پشت سر اسنیپ در داخل جنگل در تاریکی شب از دیدگان همه خارج شد. استرجس پادمور، در حال دوئل با پتی گرو بود. اما ناگهان پتی گروه غیب شد و او هم فرار کرد. آنیتا دامبلدور در میان آن شلیک پشت سر هم افسون ها روی زمین خم شده بود و آرام آرام خود را به هرمیون بیهوش رساند. او را در آغوش گرفت و با چشمانی پر از اشک او را به سختی به کنار کشاند و به تنه درختی تکیه داد، تانکس توسط گری بک زخمی شده بود و گوشه ای افتاده بود و درد می کشید اما فورا شکلبوت گری بک را نقش بر زمین کرد.
- آواداکادورا!
فریاد بلندی بر خاست و یک جسته بلند قامت از میان شاخ و برگ درختان به عقب پرتاب شد. جسد خونین دالاهوف روی زمین افتاده بود و پشت سر او اینیگو ایماگو بیرون آمد که به لوپین نظاره کرده بود:
- اهم...متاسفم ریمس، دیگه مجبور شدم...مردک خرفت خونخوار داشت منو می کشت...
لوپین نگاه سردی به اینیگو کرد و سپس خود را به تانکس رساند و رو به بقیه کرد و گفت:
من نمیفوردا رو میبرم پیش پامفری تو قلعه، بیل پاتر رو تنها نذارید....استرجس، لطف کن با من بیا، البته این گری بک و مالفوی رو هم بیار..گرنجر رو همینطور.. تو قلعه...سریع...
سپس شانه تانکس را گرفت و او را بلند کرد و آرام آرام در میان درختان ناپدید شدند. پادور هم با یک افسون، مالفوی و گری بک و گرنجر بیهوش را از روی زمین بلند کرد و با آنها به دنبال ریمس، از دیدگان خارج شدند. اکنون فقط آنیتا دامبلدور، بیل ویزلی، اینیگو ایماگو و کینگزلی شکلبوت به سمت هم آمدند:
بیل: خب...از هم جدا نمیشیم..چوبدستی رو بدست بگیرید، امان ندهید، چون اونا به ما امان نمی دهن...بریم..
هر 4 نفر آنها راه افتادند، آرام آرام خود را از میان درختان و بوته ها عبور می دادند، صدای خش خش و کنار رفتن برگ ها سکوت مرگبار جنگل را می شکاند. صدای "ئو..ئو.." هدویگ، جغد سپید پاتر که روی درختی نشسته بود به گوش میرسید.
صدای فریادهای مهیب دو نفر به گوش رسید که چیزی گفتند:
- استیو پیفای
- کروشیو
آن 4 نفر پاتر و لرد سیاه را دیدند که از هم حدود 8 متری فاصله دارند و در میان درختان افسون هایشان را به طرف هم می فرستند. آن 4 نفر فورا خود را نزدیک کردند و پشت درختی پناه گرفتند و منظره را نگاه می کردند، برخورد دو افسون خطی نورانی و پر هاله ای در میان دو چوبدستی برای چند ثانیه ایجاد کرده بود...اما فورا این ارتباط و خط قطع شد، لرد سیاه فریادی کشید:
- رداکتو
- کروشیو
- آواداکاداورا
پشت سر هم سه اخگر سرخ رنگ با سرعتی خیره کننده به سمت هری رفت، هر روی زمین قل خورد و یکی یکی جا خالی داد...، چوبدستی اش را محکم فشرد و فریاد زد:
- اکسپکتو پاترونوم
نوری بنفش از نوک چوبدستی هری بیرون جست و در هوا یک گوزن شاخدار ایجاد کرده، توجه لرد سیاه به گوزن نقره ای رنگ در هوا جلب شد...
- اکسپلیارموس!
هری سینه لرد سیاه را با افسون خلع سلاح هدف رفت، افسون با شدت به سینه لرد برخورد کرد و او چند قدمی به عقب کشیده شد، چوبدستی اش از دستش به میان درختان پرتاب گشت و نگاه مرگبارش به هری افتاد...
بیل ویزلی فرصت را غنیمت شمرد، بیرون پرید، چوبدستی اش را بدست گرفت و صورت لرد سیاه را نشانه رفت....و با خشم گفت: بمیر برای همیشه! و فریاد زد:
- آواداکاداورا!
افسون به سمت صورت لرد رفت اما به آن اصابت نکرد، همچنان جلوی صورتش ثابت مانده بود، و صورت لرد را با اخگر آبی اش نورانی کرده بود...
لرد نگاهی به اطرافش کرد و به سرعت در هوا غیب شد...
افسون متوقف شده در هوا شروع به حرکت کرد و به تنه درختی برخورد کرد.
باري ديگر، يكي از نقشه هاي شوم لرد سياه، ناكام ماند!





ایماگو جان خسته نباشی

پست خوب و جالبی بود اما اصلاً ربطی به ارتش نداشت
بهتر بود اینو تو محفل میزدی در کل تائید نمیشه
یه پست در مورده ارتش بزن نه محفل

راستی جون من دفعه بعدی پست به این شکلی نزنی ها پدرم درومد تا خوندمش

تائید نشد

سدریک


ویرایش شده توسط اينيگو ايماگو در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۱۵ ۱۶:۲۷:۵۲
ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۱۵ ۲۳:۱۳:۳۹

"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


**ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۵:۳۳ سه شنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۵

مارکوس فلینتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۴۹ جمعه ۱۵ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۱۵ دوشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 328
آفلاین
سلام علیک و علیک آسلام
یاران عشق و محبت در پی پیدا کردن منبع بدبختی هستند ( جمله ای از بزرگان ارزشی )
_______________________________________________________

- برو کنار.... می زنمتاااا.... من قاطیمااا....
- منم قاطی تر از تو هستم... دو روز اومده پررو شده.... من الان شونصدمین بارمه که دارم امتحان می دم....
- همین دیگه... هنوز بچه ای نمی دونی که چجوری باید دفعه ی اول قبول بشی....
- ااااااااا.... تو که می دونی به ما هم بگو.....
- نه... نمی گم... می خوام تو خماریش بمونی
همچنان که مارکوس و یکی از افرادی که برای عضویت در ارتش امده بود در حال جر و بحث بودند تا این که ان پسر رفت و جر و بحث خاتمه پیدا کرد....
مارکوس همچنان منتظر این بود که امتحان اون پسرک تموم بشه تا نوبت اون بشه که وارد قصر و امتحان بشه....
اما گویا هنوز هنوزا امتحان تموم نمیشد....
مارکوی که در محوطه ی بزرگ ارتش الف دال ایستاده بود که یکی از قصر های ان برای امتحان ورودی ساخته شده بود.... البته این اتفاق در همین چند مدتی که مدیریت ارتش عوض شده بود اتفاق افتاده است زیرا در گذشته الف دال در هاگوارتز بوده است....
اما در حال حاضر قصر بزرگ امتحانات در مقابل مارکوس بود....
بعد از مدت ها صبر و شکیبایی ( مریمی و فاطمی و .....) نوبت مارکوس شد.... مارکوس بدون هیچ مکسی به سمت در رفت....
بالای در نوشته بود " سوالپیچ خونه "... او نیشخندی زد و به راه خود ادامه داد....
وقتی وارد سالن اصلی شد چند تا مبل راحتی رو دید که به رنگ سبز جواتی بودند و در گوشه ای از اون سدریک جوات ( شوخی ) نشسته بود و منتظر داوطلب بعدی بود....
مارکوس بدون هیچ سر و صدایی رفت و جلوی سدریک بر روی یکی از مبل ها نشست....
در ان جا فقط یک میز و چند مبل قرار داشت و بقیه ی جاها سفید بود....
مارکوس همین جور ایستاد تا سدریک سرش را از روی برگه ی سوالات بردارد... اما سدریک هیچ حرکتی از خود نشان نداد.... مارکوس هم که نمی خواست کم بیاره همین جور ساکت نشست.....
بعد از سه ساعت سکوت ، بالاخره سدریک به حرف امد ...
- رد شدی !
مارکوس با تعجب سرش را بلند کرد و فت:
- جانم!!!!... بیخیال بابا... عجب قضاوتی...
- قضاوتم کاملا صحیح هستش.... کسی که از همین الان به فرمانده ایندش محل نده و باهاش حرف نزنه همون بهتر که عضو گروه نشه....
مارکوس همچنان در عالم تعجب به سر می برد...
- ولی جونی من که .... من که نمی دونستم شما فرمانده ای ... اگ می دونستم که میومدم پاتونو لگد مال می کردم ...ااااا... ببخشید منظورم اینهه که پاتونو بوسش می کردم...( پشت صحنه : کیسه بکسش می کردم ! )
سدریک کمی به چشمان مارکوس نگاه کرد و گفت:
- راستی تو مار فلینت... اها نه مارکوس فلینت هستی... ردسته؟!
- بله.. پس فامیل از اب در اومدیم
- یعنی چی... این حرفا چیه... من اصلا شما رو نمیشناسم... این اسم رو ... این اسم رو هوایی گفتم....
- خوب سانت کردی و ما هم شوتیدیم
سدریک نگاه غضبناک همراه با خشانتی به مارکوس انداخت که اگه فیل بود از پا میوفتاد ولی چون انسان بود سالم موند.....
سدریک رو به مارکوس کرد و گفت:
-ثابقت که .... مگر این که بخوای تحولی به خودت بدی....
مارکوس کمی منگ زد و گفت:
- نه بابا... اشتباه می کنی.... من تازه عضو محفل شدم....
- دروغ!!!!... از همین الان دروغ میگی.... تو که هنوز تازه عضو ارتشی....
- خوب... اره دیگه.... خواستم امتحانت کنم...
چشمان سدریک از عصبانیت سرخ شده بود.... با همان چشمانه گوجه ای رنگ شروع به داد زدن کرد:
- دیگه داری شورشو در میاری.... از جلو چشمام برو ...( همون با ادبانه ی دور شو از پیرامونم )
مارکوس از مبل نصفه پاشود یعنی بدنش هنوز خمیده بود چون فکر می کرد الان سدریک می گه بشین امتحانت رو بده... اما خبری از منت کشی نبود ......
- خوب حالا استاد من قبول شدم.....
سدریک انچنان از مبل پاشد که پاش سر خورد....
مارکوس هم از فرصت استفاده کرد و شروع به فرار کرد....
همین جور که مارکوس از دست سدریک فرار می کرد صدای اهنگی در محوطه طنین انداخته بود :
( فراری ، فراری ، فراریم، فراریییییییی......)
بله... اهنگی از جادوگر منصور بود ....
اما مارکوس بدون توجه به اهنگ با نهایت سرعت فرار کرد....
____________________________________________________

خسته نباشید اقا سدریک ... نقشو خوب بازی کردی... ولی این اهنگ غیر مجاز از اون خواننده ی اسمشو نبر چی بود اخرش....
- کار اون مارکوس بی همه چیزه حتما....

( این قسمت اخر پوچ هستش )
خدا نگهدار همه ی جادوگران آسلامی باشد.... انشا الله....


چطوری مارکوس جان

خب پست زیاد جالبی نبود از اول هم معلوم بود که میخوای یه پست ارزشی بزنی چون نه فضاسازی بود و نه سوژه قوی وجود داشت تو پست
اما با این منوال طنز نویس خوبی هستی بر خلاف اعضای فعلی ارتش که بیشتر جدی نویس هستن
حالا من گفتم زیر میزی ردت میکنم اما نه به این شکل هدویگ داره از بالا منو میپاد نگاه کن
با این حال چون ارتش به یک طنز نویس خوب نیاز داره تائیدت میکنم

اما باید توجه کنی که من بیشتر طنز رو میپسندم نه ارزشی بازی رو البته ارزشی بازی که خوب و جالب باشه رو هم خوشم میاد اما پستی که فقط توش دیالوگ باشه و پر از شکلک که نه سر داشته باشه و نه تح اصلاً خوشم نمیاد و میزنم زننده پستشو شپلخ میکنم .

با این حال من خیلی بهت امیدوارم پس خوب فعالیت کن

تائید شد.


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۱۴ ۲۳:۵۲:۳۳

عضو اتحاد اسلایترین


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۶:۴۰ پنجشنبه ۲ آذر ۱۳۸۵

جرج  ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۵ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۳۶ یکشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۷
از مغازه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 683
آفلاین
هری رون و هرمیون پس از مراسم خاکسپاری برای اخرین بار به تمام نقاط قلعه رفتند تا همه جارا به خاطر بسپارند. انها در هاگوارتز خاطرات بسیاری داشتند ; سال اول یک غول را از پای در اورده بودند و ما جرای سنگ جادو – سال دوم ماجرای تالار اسرار – سال سوم ازاد کردن سریوس از زندان ازکابان – سال چهارم مسابقات سه جادوگر – سال پنجم ارتش دامبلدور و مبارزه با مر گ خواران در وزارت سحر و جادو.
برای اخرین بار به اتاق ضروریات درطبقه هفتم پای گذاشتند که دران ساعات خوشی را سپری و طلسمهای زیادی راتمرین کرده بودند. بعد از ان به بیرون ساختمان قلعه پای گذاشتند و به کنار در یاچه و زیر درخت چناری رفتند که ساعات بیکاریشان را درانجا می گذراندند. سپس به زمین کوییدیج رفتند که هری و رون در انجا خاطرات زیادی داشتنند. هری خاطراتش را در ذهن بیاد اورد. یک بار توسط یک بلوجراستخوان دستش شکسته بود بار دیگر ازروی جارو سقوط کرده بود در سال پنجم مالفوی را همراه جرج کتک زده بود ودرهمین امسال جمجمه اش شکسته بود. رون هم مانند هری خاطراتش را مرورکرد. چطور نتوانسته بود چهارده دفعه پشت سرهم سرخگون را بگیرد – یا در اخرین بازی در سال پنجم با بازی عالی رون گریفیندور قهرمان شده بود.
سپس پیش هاگرید رفتند که کنار کلبه سوخته اش با چشمانی قرمز نشسته و به فکر فرو رفته بود. فنگ با دیدن انها به طرفشان دوید و هاگرید را متوجه انها کرد. هرسه به او سلام کردند و هاگرید با حرکت سر جواب انها را داد. هری که نمی توانست صحبت کند ازدهان رون هم با قیاه ای که داشت بعید بود کلمه ای بیرون بیاید به ناچار هرمیون شروع به صحبت کرد.
هرمیون: هاگرید ما اومدیم ازت خداحافظی کنیم وان دو با حرکت سر حرف او را تایید کردند سپس ادامه داد قطار تا دو ساعت دیگه میاد وما هم باید بریم به بخاطر همین ...
هاگرید ناگهان گفت : اره باید برین و بعد به انها نگاه کرد. پس از چند لحظه دامه داد:
باید مراقب خودتون باشید مخصوصا توهری .تو حالا باید انتقام دامبلدور و پدرومادرت و سیریوس و تمام کسانی رو که بدست ولدمورت یا بخاطر اهداف اون جونشون رو از دست داده اند بگیری. سپس انها را در اغوش کشید .پس از چند ثانیه رها کرد.
هری که احساس می کرد می تواند حر ف بزند گفت : تمام تلاشم رو می کنم هاگرید. مطمئن باش.
رون: من وهرمیون هم مثل همیشه کمکش می کنیم.
پس از خداحافظی از هاگرید به طرف قلعه برگشتند تا از استادها خداحافظی کنند. اول به دفتر پرفسو مک گونگال رفتند. اومانندهمیشه نبود دیگر ان حالت تند و خشن خود را نداشت بلکه با نگاهی مهربان و دلسوزبه انها نگاه می کرد.
هرمیون دوباره شروع به صحبت کردوگفت: ما اومدیم ازشما خداحا فظی کنیم پرفسور. قبل از خداحافظی به هری گفت که باید مراقب خودش باشد زیرا او تنها امید جامعه جادوگری برای خلاص شدن ازشر لرد ولدمورت است. سپس به او چند کتاب طلسم داد وگفت در اینده بدردت می خوره.
هری گفت : مرسی پرفسور.
بعد از ان پیش پرفسور اسلاگهورن – فلیت ویک – اسپروات - تریلانی رفتند و ازانها هم خدا حافظی کردند.
همه استادها به هری گفتند که باید مراقب خودش باشد به جز پرفسور تریلانی که در ان مدت کم یک بار دیگر مرگ هری را به فجیع ترین وضع ممکن پیش بینی کرد.
به طرف برج گریفیندور رفتند تا چمدانهایشان را بردارند. برای اخرین بار به اتاقهایشان که در شش سال گذشته خاطرات خوب وبدی را دران تجربه کرده بودند رفتند. به سالن عمومی برگشتند تا در کنار اتشی بنشینند که سر سیریوس را در ان دیده بودند.پس ازچند دقیقه ازکناراتش بلند شدند تا به موقع خود را به قطار برسانند.
در قطار هری رون هرمیون جینی نویل و لونا یک کوپه خالی پیدا کردند و دران نشستند . بعد از اینکه وسایلشان را جابجا نمودند رون بدون مقدمه شروع به صحبت کرد.
رون: هری باید بیای خونه ما .
هری که در فکر بود گفت: هان. چی می گی.
رون: حواست کجاست. عروسی بیل و فلور یادت اومد.
هری: اوه راست می گی به کلی فراموش کرده بودم ولی اول باید برم پیش دورسلی ها این خواسته دامبلدور بود.
هرمیون که کج پا روی پاهایش خوابید بود گفت: مراسم عروسی رو کجا برگزارمی کنن.
نویل دراین مدت سر گرم بیرون اوردن ترور از زیر صندلی بود.
رون: نمیدونم شاید تو بارو بگیرن یا شایدم جای دیگه.
لونا که طبق معمول مجله سفسطه باز را برعکس نگه داشته بود گفت: همون که یک گرگینه بهش حمله کرده بود می خواد ازدوج کنه .
جینی که تا ان لحظه حرف نزده بود با حالت تهاجمی گفت: چیه مگه. تازه اون فقط یک سری از خصوصیات گرگینه ها رو گرفته بعد چشم غره ای به او رفت.
نویل که پس ازساعتی تلاش ترور را گرفته بود گفت:عروسی دراین وقت که دامبلدور مرده کار درسی؟
رون: مامانم میگه شاید یکمی شادی برای همه بد نباشه.
بعد از حرف رون هیچ کس حرفی نزد وهمه در افکار خود غرق بودند و فقط سروصدا کردن خرچال وهوهو کردن هدویگ سکوت رامی شکست.
وقتی قطار سرعت خود را کم کرد انها متوجه شدند که باید از قطار پیاده شوند. هرکدام وسایل خودش را برداشت وبه طرف درقطار به راه اوفتاد.
در ایستگاه خانم واقای ویزلی – ریموس لوپین – الستور مودی – تانکس و کینگزلی شکل بلت برای استقبال از انها امده بودند. ناراحتی در چهره هایشان موج می زد اما سعی می کردند حالتی از خوشحالی را به نمایش بگذارند. هری رون هرمیون وجینی پس از خداحافظی از نویل ولونا به طرف انها به راه افتادند.
همه به انها سلام کردند. خانم ویزلی بعد از در اغوش کشیدن رون و جینی هری را در اغوش گرفت وپس از چند لحظه رها کرد. بعد بقیه جلو امدند و با هری دست دادند .
لوپین گف: دورسلی ها اومدن دنبالت وبا دست به انها اشاره کرد.
هری از همه خداحافظی کرد ووقتی می خواست به طرف دارسلی ها حرکت کند رون و هرمیون جلو امدند.
رون: برای عروسی دعوتت می کنیم . حتما باید بیای . با خر برات نامه می نویسم.
هرمیون:هری مراقب خودت باش هر روز برات نامه می نویسیم تو هم برای ما نامه بنویس تا ازت بی خبر نمونیم باشه .
هری به انها نگاه کرد و گفت : حتما. وبه راه خود به طرف دارسلی ها حرکت کرد.
مودی که با چشم جادویی خود اطراف را زیر نظر داشت گفت بهتره زودتر ازاینجا بریم و همه موافقتشان را اعلام وپس از خداحافظی از هرمیون و والدین او ایستگاه را ترک کردند.
از وقتی هری به خانه دارسلی ها رفته بود جز برای کارهای ضروری از اتاقش بیرون نمی رفت زیرا تحمل نگاه های عموورنون و خاله اش را نداشت که به او مثل دیدانه ها نگاه می کردند. هری بیشتر وقت خود را صرف فکر کردن به موضوعاتی همچون کشتن ولدمورت – اسنیپ – پیترپتی گرو و فکر کردن در مورد هورکراکسهای باقیمانده ومطالعه کتابهایی که پر فسور مک گونگال به او داده بود می گذراند.

لطفا تایید کنید.



خب جرج جان اول میخوام یه توصیه بهت بکنم.

سعی کن همیشه به تخیلاتت بیشتر اهمیت بدی و نزار محدود بشه هر چه قدر فضا برای شکوفا شدن تخیلت بدی خیلی خوب میتونی بنویسی و در سایت شناخته بشی
البته نوع نوشتن هم مهم هست ، سعی کن یا جدی بنویسی و یا طنز

میریم برای نقد

خب جای کار داره اول اینکه در بیشتر جاها مثله کتاب بود و در جاهای دیگه دیدم که عین کتاب نوشته بودی که این اصلاً خوب نیست
ما میاییم اینجا رول بزنیم نه اینکه عین کتاب رو بیاریم بزنیم
من که ربطی با ارتش ندیدم ... سعی کن مرتبط با ارتش باشه
مشکل اصلی تو سوژه و نوع نوشتن بود ، باید کمی سعی کنی تا سوژه خوب به فکرت برسه که این با تمرین کم کم به دست میاد.
نوع نوشتن شما در این پست بیشتر ادبی بود. این نوع نوشتن در بیشتر رول سایت استفاده نمیشه سعی کن رولی بزنی که عامیانه باشه البته در دو صورت یا جدی و یا طنز.

در ضمن پست پشت سر هم نزن دو تا پست رو پاک کردم چون کپی این پست بودن

دوباره سعی کن تا بتونی این مشکلات رو بر طرف کنی

تائید نشد

سدریک


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۲ ۲۱:۴۸:۴۰
ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۲ ۲۱:۵۱:۲۶

اگر به یک انسان فرصت پیشرفت ندهید لیاقت چندان تاثیری در پیشرفت او نخواهد داشت. ناپلئون


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۹:۴۹ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۵

گلوری گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۱ چهارشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۲۶ یکشنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۵
از خوابگاه دختران گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 176
آفلاین
شب بود.برف می بارید.سالن عمومی خلوت بود اما دوباره روح های 4 گروه دعوایشان را با هم شروع کرده بودند.

گلوری:خب.بازم این بارون خون آلود داره دعوا می کنه!
شمع ها که به صورت معلق در هوا بودند روشنایی را بیشتر می کردند.همه خشته بودند و در نتیجه به خوابگاه ها رفته بودند.تخت همه بوی نم خاصی داشت.
گلوری:انگار که بارون اومده.هرمیون وردی هست که نم رو از بین ببره؟
هرمیون خنده اش گرفت و گفت:متاسفانه نه!بزار تمرکز کنم شاید تونستم اختراعش کنم!
گلوری اخم کرد و کتابش را از روی تخت برداشت.
-واقعا هوا سرده!!!!!!!!!
این صدای سارا و جسی بود که صدای به هم خوردن دندان هایشان مزاحم همه بود.هر دوشان سرمایی بودند!
شمع ها با بادی که از درز پنجره می آمد هر لحظه کم نور تر می شدند.

لحظه ای بعد شمع ها خاموش شد.
سارا :من فکر می کنم این جا امن نباشه!
هرمیون:سارا این قدر خیالاتی نباش.می تونیم بریم به جلسه ی
الف.دال.من این جلسه نرفتم.بیاین فعلا بریم دیگه!!

گلوری و هرمیون و بقیه با نوک پا به سمت راه پله راه افتادند.
پله ها حرکت می کردند.بیشتر شمع ها روشن بود اما تالار گریفیندور نوری نداشت.
جسی:پیست!ساکت باشید.
هوا سوز ناک تر شده بود.برف شدید تر از همیشه می بارید و بعضی پرندگان هم در اثر شدت سوز سرما جان می سپردند.این واقعه را می توانست به راحتی از پنجره دید.
گلوری:هرمیون من دیگه عضو نیستم!
هرمیون:مهم نیست یه کاریش می کنم!
به اتاق ضروریات رسیدند.هرمیون.جسی و سارا امتحان کردند اما در باز نشد.
گلوری:خب شاید من بتونم.
سارا گفت:این غیر ممکنه!تو عضو نیستی!ولی خب امتحانش بد نیست!

در باز شد.همه نگاهشان به سمت گلوری بود که بدون این که عضو باشد چگونه درب را باز کرده بود.
هری:دیدید گلوری در رو باز کرد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
همه ی چشم ها به گلوری خیره مانده بود.یعنی چطور........


*********************************************
سدریک جان

راستش رو بخوای من ادبیاتم تو مدرسه مون از همه بهتره.من در واقع برای عضویت دوباره عاجزانه خواهش می کنم بزارید عضو شم.قول می دم که خوب باشم.عاجزانه خواهش می کنم.
ممنون می شم که خواهش من رو بپذیری!ممنون



خب گلوری جان این پست هم زیاد جالب نبود این نشون میده اصلا به نقدهایی که از پست میشه توجه نمیکنی وگرنه تا حالا باید تائید شده بودی اما اگه باز سعی کنی میتونه مثله گذشته خوب بنویسی فقط تمرین باید بکنی

سوژه اصلی نبود تو پست و میشه گفت از چند سوژه فرعی تشکیل شده بود اما آخر پست که گلوی بدون عضویت وارد اتاق میشه کمی بی مربوط بود چون در برای کسانی که واقعاً به آن احتیاج داشته باشن باز میشه و قانون خاصی وجود نداره برای وارد شدن به آن حالا چه عضو ارتش باشی یا نباشی کمی هم باید به کتاب احترام گذاشت دیگه

دیالوگ بازم زیاد و در بیشتر مواقع تاثیر گذار نبود سعی کن در مواقعی از دیالوگ استفاده کنی که لازم باشه نه برای بالا بردم حجم پست
فضا سازی در بعضی قسمتها خوب بود اما باز جای کار داشت بیشتر در این مورد تلاس کن

با اینکه این درخواست هم در حدو اندازه ارتش نبود اما بر اساس فعالیت گذشته ات تائیدت میکنم اما به صورت یک ماه (برای اطلاع بیشتر حتماً قوانین ارتش رو بخون) البته در گروه افتخاری قرار میگیری اگه در این مدت خوب فعالیت کردی وارد ارتش میشی

تائید شد



ویرایش شده توسط گلوری گرنجر در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۱۷ ۲۰:۲۵:۵۷
ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۱۹ ۱۷:۴۹:۰۹

[size=small][color=FF0000]عضو افتخاری ارتش الف د


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۷:۴۸ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۹ دوشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۳۹ چهارشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 15
آفلاین
اتاق ضروریات، اتاقی با دو در

همه اعضا در اتاق نشسته بودند و به صحبت های سدریک فکر می کردند. او می خواست دری برای فرار بسازد و از اتاق بار ها خواسته بود ولی اتاق عمل نکرده بود در صورتی که چیزهای دیگه رو ظاهر می کرد
همه غرق در افکارشان بودند.
ناگهان هرمیون گفت: می شه که مثلاً خودمون یه در بزاریم
سدریک گفت: آخه اگرم بسازیم نمی دونیم به کجا راه داره
اسپراوت هم گفت: خب!!! شاید...... شاید اتاق...... شاید اتاق خودش یه در داشته باشه
سدریک که معلوم بود مطمئن نیست این چیز وجود داشته باشد گفت: خب آخه مطمئن نیستیم و اگر دنبالش بگردیم و نباشه هم که وقت تلف کردیم
ولی ناگهان صدای بسته شدن در اومد ولی در اصلی باز نشد. همه به پشت سرشون نگاه کردند و پسری را دیدند که به سوی آنها می آمد. از قیافه اش معلوم بود که تعجب کرده است.
سدریک از او پرسید: تو کی هستی؟؟
پسر جواب داد: مایلز....مایلز بلنچی
هرمیون گفت: همون پسری که تو اسلایترینه؟؟؟
مایلز گفت: آره. من داشتم از دست فیلچ فرار می کردم. می خواستم بیام سدریکو ببینم که فیلچ گیرم انداخت.
سدریک با تعجب پرسید: منو؟؟؟ برای چی؟
مایلز با خجالت زدگی گفت: راستش.... راستش می خواستم عضو شم.
سدریک با تعجب گفت: تو؟؟؟؟؟ عضو شی؟؟؟ واقعاً؟؟؟ تا حالا ندیده بودم هم گروه های اسمشو نبرم بخوان باهاش مبارزه کنن
مایلز گفت: بله. همینطوره ولی من از دست ولدمورت آسیب دیدم. اون مادربزرگ منو کشت. کسی که خیلی دوستش داشتم. حالا هم می خوام انتقام بگیرم
اسپراوت که معلوم بود از چیزی عصبانی است گفت: سدریک!! یعنی تو متوجه چیز عجیبی نشدی؟؟
سدریک با تعجب گفت: چه چیزی؟؟؟؟!!!
اسپراوت که نزدیک بود از شدت خشم فریاد بزنید خودشو کنترل کرد و گفت: بابا مایلز که از در اصلی وارد نشده پس از یه در دیگه
سدریک که تازه متوجه قضیه شده بود با خوشحالی گفت: مایلز!! می گم تو از کجا وارد شدی؟؟؟
مایلز گفت: از پشت اون کتابخونه وقتی در رو کنار زدم کتابخونه غیب شد ولی وقتی در رو بستم باز ظاهر شد. ولی یه چیزی روش پدیدار شد که نوشته بود: برای وارد شدن دوباره سه بار به قسمت پایینی ضربه بزنید و بگویید فرار،فرار قطعی.
سدریک سریع از جا جست. بقیه هم همینکارو کردند. سدریک عین کاری رو که مایلز گفته بود انجام داد و دری پدیدار شد. ولی پس از 2 دقیقه ناپدید شد.
هرمیون با خوشحالی گفت: آخ جون!! درو پیدا کردیم
مایلز که متوجه قضیه نشده بود به سر موضوع خودش با گشت و پرسید: حالا می شه عضو شم؟
سدریک با تفکر گفت: خب باید یه خورده فکر کنم


مایلز جان شروع داستان زیاد جالب نبود و خوب کارنشده بود روش چون اون جذابیتی که باید رو نداشت
شما هم مثله گلوی بیشتر نمایشنامه ات فقط از دیالوگ بود. باز میگم از عناصر دیگه رول نویسی استفاده کنید تا باعث جذاب وقوی شدن نمایشنامه هاتون بشه پس این فضا سازی برا چی گذاشتن
سعی کن وقتی میخواهی دیالوگهای زیادی رو ردو بدل کنی بینشون وقفه ای ایجاد کنی و کمی از توصیف حالات شخصیتها و یا خیلی چیزای دیگه استفاده کنی تا اون جذابیت با استفاده بدون وقفه از دیالوگ از بین نره سوژه جالبی رو انتخاب کرده بود اما باز جای کار داشتی

دوباره سعی کن

تائید نشد

سدریک


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۱۶ ۲۰:۱۸:۴۹


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۷:۱۵ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵

گلوری گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۱ چهارشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۲۶ یکشنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۵
از خوابگاه دختران گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 176
آفلاین
محافظت از اتاق ضروریات

شب هالووین اتاق ضروریات:

هرمیون:پرفسور اسپراوت به نظر شما امشب می تونه جالب باشه؟
اسپراوت:بله چرا که نه!در این شب گیاه هایی با نام shref باز می شند که قطره های خونشون بسیار شفا بخشه.حتی برای زنده کردن مرده که کم تر از یک روز از مردنش گذشته موثره!الان تو سنت مانگو هزاران هزار از این گیاه در حال باز شدن هستند عزیزم.

اسپراوت همیشه این جوری بود وقتی در مورد چیزی با او حرف می زدی در مورد گیاهان سر صحبت باز می کرد و تا فردا صبح برایت تعریف می کرد.
سدریک:خب بهتره که بحث جدی رو شروع کنیم.در تاریخچه ی بین الملل جادویی حک شده که در روز هالووین بسیاری از حملات لرد سیاه مشاهده شده.امروز بهتره نیروی محافظ خودمون رو زیاد کنیم.
همه حدود 30 دقیقه ی بعد روانه ی تالار های خودشان شدند.چند لحظه بعد:
سارا اونز:یکی از بچه های راونکلا خشک شده!دهنش یه جوریه!
هری:اولین کاری که باید بکنیم اینه که بریم سردر هاگوراتز رو ببینیم.

هرمیون:میشه بگی برای چی هری؟
هری:این اولین باره که جواب چیزی رو نمی دونی!خب ولدمورت اگه حمله کنه علامت خودش رو رو سردر حک می کنه!
اما پس از چند دقیقه دیدند که روی سردر هیچ علامتی نیست.نیمه شب بود که گلوری با تمام زیرکی کاغذ رمز عبور جدید را از کیف هرمیون به آرامی در آورد و به سمت اتاق ضروریات رفت.
تمرکز کرد و به رمز فکر کرد.آن گاه بود که دری چوبی و کهنه نمایان شد.همه جا بهم ریخته بود انگار کسی گرد باد جادویی بازی کرده بود.پس از چند ثانیه اتاق سرد شده بود و گلوری می توانست بی حسی بدنش را احساس کند.کسی به او ارام نزدیک شد و آن گاه بود که گلوری او را تشخیص داد:
مالفوی بود.
گلوری:اون مشتی که هرمیون تو صورتت زد بست نیست؟
دراکو:بهتره از این جا بری!
گلوری:من برای این که دوباره عضو شم هر کاری می کنم تا جلسات بدون واهمه و ترس از افراد لرد سیاه برگزار شه.مالفوی!
در آن لحظه بود که مالفوی با ورد آلوپیا گلوری را نقش بر زمین کرد.

فردا:

سدریک:گلوری رو نمی بینم.نمی دونید کجاست؟تو کلاس ها که نبود.
هرمیون:هری واقعا هیچ کسی نمی دونه کجاست!

گلوری که نقش بر زمین بود بدنش سر تر میشد.معلوم بود با وردی بسیار قوی شکنجه داده شده.
گلوری با صدای خفه ای گفت:حالم خوبه!و بلند شد.

سدریک:چه اتفاقی افتاد؟

گلوری تمام ماجرا را تعریف کرد.

سدریک:خب باید رو عضویتت فکر کنم.........



گلوی جان اصلا پستی نبود که ازت انتظار داشتم قبلاً خیلی خوب پست میزدی
تقریبا هیچ نوآوری تو پست نداشتی و میشه گفت 80 درصدش فقط دیالوگ بود که این اصلا خوب نیست سعی کن کمتر از دیالوگ استفاده کنی چون دیالوگها در بیشتر مواقع به جای زیبا کردن پست باعث خراب شدن پست و سوژه آن میشند
به جای اینکه از دیالوگ استفاده کنی میتوانی از فضاسازی و توصیف حالات و مکانهایی که داستان در آن اتفاق می افتدو پروراندن موضوع

هیچ وقت در شروع داستان و پایان آن از دیالوگ استفاده نکن چون باعث افت شدید داستان میشه سوژه جالب بود اما خوب روش کار نکرده بودی باید بیشتر رو این قسمت هم توجه کنی

فعلاً تائید نشد

باز منتظرم دوباره تلاش کن

سدریک


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۱۶ ۱۹:۵۴:۳۲

[size=small][color=FF0000]عضو افتخاری ارتش الف د


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۲۱:۲۲ یکشنبه ۱۴ آبان ۱۳۸۵

گلوری گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۱ چهارشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۲۶ یکشنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۵
از خوابگاه دختران گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 176
آفلاین
با سلام من عضو هستم.15 روزه پست نزدم.هنوز هم عضوم؟ممنون می شم اگه جوابم رو بدید تا در امضام این اعلامیه رو قرار بدم.باز هم ممنون


گلوری جان من تا اون جایی که میدونم شما خیلی وقت هست فعالیت نمیکنی تو ارتش حالا که میگی 15 روزه پست نزدم باعث شد تعجب کنم.

دوست عزیز چون مدتی مدیدی از آخرین فعالیت شما میگذره میبایستی دوباره تقاضای عضویت بدی در همین تاپیک تا پس از بررسی جواب داده بشه به شما

سدریک


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۱۵ ۱:۲۸:۵۰
ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۱۵ ۱:۳۵:۴۸

[size=small][color=FF0000]عضو افتخاری ارتش الف د







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.