من این داستانو برای شرکت در مسابقه نوشتم تا شخصیت هرمیون را بگیرم که متاسفانه منو انتخاب نکردن
به من گفتند که برای کارگاه داستان نویسی بفرستمش.... امید وارم که خوشتون بیاد....هر نظری رو می پذیرم...پس منتظر نظرهایتان هستم
هرمیون جادوگر
12 سپتامبر1979
نمای باغ در آن ساعت بعد از ظهر، بسیار دل فریب و خیال انگیز بود. انوار زرین خورشید به درختان پر شکوفه( قرانیا) که تا چشم کار می کرد اطراف باغستان را پوشانیده بود تابیده و در زمینه ی زمردین چمن منظره ای بدیع و تماشایی پدیدآورده بود.
در فاصله دوردست در وسط گذرگاهی که از میان درختان عبورمی کرد. دو اسب درشت کهربائی رنگ ایستاده و در کنار آن ها چند سگ شکاری،خشمناک باهم نزاع می کردند.
در میان باغ درخت بیدی بود که شاخه های خمیده ی زیبایش تا به زمین کشیده شده بود، در پایین درخت زنی با موهای قهوه ای و چشمانی عسلی در کنار شوهرش که موهای مشکی و چشمانی قهوه ای داشت به درخت تکیه داده بودو تعطیلات خود را به همراه شوهرش در باغ می گذراندند. هردو در انتظار مهمترین اتفاق زندگی شان بودند. هردو فکر می کردند که خوش بخت ترین زوج دنیا هستند.
مرد همان طور که ادای بیماری که دوروز پیش به او مراجعه کرده بود تا 6 تا از دندان هایش را بکشد درمی آورد گفت: - باور نمی کنی پیرمرد هفتاد ساله ی بداخلاق که کسی تا حالا جرأت نکرده بود بهش بگه برو پیش دندون پزشک این قدر غر زد که می خواستم یه گلدون خرج سرش کنم ... آخرشم به مجازاتش رسید...دست منو گرفت درهمون لحظه سوزن توی لثه ی پهلویی رفت وای..... نمی دونی چه جیغی کشید داشتم کر می شدم آخرش وقتی 6تا دندوناشو کشیدم نمی دونی چه قدر قیافهش خنده دار بود فکر کن پیرمرد با اون همه چین و چروک 6 تا دندون هم نداشته باشه.....
اما زن درعالم دیگری سیر می کرد به فکر روزهای بعد یاهمین لحظه یا دوساعت دیگه بود.
زن همان طور که به شکم برآمده اش نگاه می کرد گفت: فکر می کنی کی وقتشه؟
مرد دست ازتعریف ماجرا کشید و گفت : دوروز ، سه روز،یا شاید بیشتر از یک هفته اما هممون طور که دکتر گفت نباید زیاد نگران باشی عزیزم.
زن گفت: فکر می کنی چه شکلی باشه؟... من که دوست دارم چشماش قهوه ای باشه با صورتی سفید و موهای مشکی.
- برای من مهم نیست فقط دوست دارم هک دختر باشه.
اسمش! اسمش خیلی مهمه ... بعضی از دوستام پیشنهادهایی می دادند هرکدوم یه اسمی می گفتن.....کیت، شارلوت،سامانتا ،جورجینا... به نظرت چه طوره؟
- نه، زیاد خوب نیست....من فکر می کنم که این اسما زیاد مناسب نباشه.
- دعا می کنم که سالم باشه.
آقا و خانم گرنجر انسان هاس آرام و خوش قلبی بودند و در خانه ی نسبتا بزرگی زندگی می کردند و هر دو دندان پزشک بودند.
***********
19 سپتامبر1979
- عزیزم، من دارم می رم اگه اتفاقی پیش اومد تماس بگیر تا خودمو برسونم...... این را آقای گرنجر می گفت.
- باشه، مرسی
آقا و خانکم گرنجر از هم خداحافظی کردند وپس از بسته شدن در خانم گرنجر با خود فکر می کرد که امروز دیگه وقتشه. تا ظهردردی توی کمرش حس می کرد اما دوست نداشت که باور کنه وقتشه اما دیگه تحملش خیلی سخت یود تا این که تمام وسایلشو جمع کرد و با یک تماس.............
نور چراغ ها یکی پس از دیگری از جلوی چشمانش می گذشتند فقط چهره ی پریشان شوهرش را تشخیص می داد که به همراه تخت به دنبالش می آمد.... اون قدر درد داشت که دوست داشت ملافه ای که رویش انداخته بودند تکه تکه کند.......
بعد از 5/1 ساعت صدای گریه ی بچه ای فضا را پر کرد....دریکی از اتاق ها باز شد و پرستاریاز پشت آن نمایان شد آقای گرنجر پریشان تر از همیشه به طرف پرستار رفت.....پرستار با خنده گفت: بچه و مادر هردو سالمن ...مبارک باشه........دختره.
آقای گرنجر از خوشحالی نمی دانست چی باید بگه با سختی گفت: میشه...... و نگاهی به اتاق انداخت.
پرستاربا شادی گفت: البته ... مبارکتون باشه.
مرد با شور و اشتیاق بچه اش را در آغوش گرفت و کنار تخت همسرش نشست ....باور نمی کرد همونی بود که هردو آرزویش را داشتند دختری با موها و چشمانی قهوه ای با صورتی زیبا. هردو آن قدرخوشحال بودند که فقط با خنده به هم نگاه می کردند.
آن ها اسم دخترشان را هرمیون گذاشتند و هردو اعتقاد داشتند که اسم زیبا و مناسبیه.
**********
14 سپتامبر1990
صبح زیبایی بود ،لطافتی غیر قابل وصفی داشت، عطر گلها به راحتی احساس می شد، نسیم صبحگاهی از لای پنجره وارد اتاق می شد و صورت دخترک را نوازش می کرد.
هرمیون....هرمیون بلند شو باید بریم بیرون......اومدی...
این صدای خانم گرنجر بود که از طبقه ی پایین به گوش می رسید.
هرمیون چشم هایش را باز کرد تا روزدیگری را تجربه کند.
- الان میام مامان.
.....................................
- سلام بابا ....سلام مامان.........امروز چه خبره؟
خانم گرنجر گفت: بنشین عزیزم.... میرم پیراشکیتو بیارم.
آقای گرنجر گفت: باید کمی خرید کنیم
هرمیون گفت: مامان تو مگه نمیری مطب؟
خانم گرنجر گفت: اول باهم مب ریم خرید برای تولدت بعد می رم مطب.
.........................................
هرمیون بعد از این که به خانه رسید به طبقه ی بالا رفت تا لباسش را عوض کنه و بعد به آشپزخانه رفت تا سری به یخچال بزنه....
همان طور که به آهنگ گوش میاد و تکه ای از شکلات در دهانش بود از آشپز خانه خارج شد که چشمش به چتد تا نامه افتاد که به داخل خانه انداخته بودند. نامه ها را برداشت..... به نامه ی اولی نگاهی انداخت از طرف خاله ماری از بروکسل بود.....دومی ازطرف آقای تری ، دوست پدرش بود....
- اوه....اوه .... سیلیا رابرتز خودمون.... وای چه قدر مامان خوشحال می شه....خب .........مدرسه هاگوارتز!!!!
نامه ی چهارمی را باز کرد و مشغول خواندن شد:
برای دوشیزه هرمیون گرنجر ساکن لندن، خیابان ماکسن، شماره ی 16
اینجانب آلبوس دامبلدور مدیر مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتزشما را برای تحصیل دراین مدرسه دعوت می کنم.
در تاریخ 20 سپتامبر جادوگری به دنبال شما می آید تا بیش تر با این مدرسه آشنا و برای خرید لوازمتان شما را راهنمایی کند.
وسایل مورد نیاز:
شنل( فرم مدرسه)، چوب جادویی، پاتیل، قلم پر
کتاب ها: اصول اولیه تغییر شکل، روش شناختن وکاربرد گیاهان جادویی، باستان شناسی جادویی، تاریخ جادو و جادوگری، آشنایی با ساده ترین وردهای جادویی
هرمیون بعد از این که نامه را خواند از خنده منفجر شد و با خود گفت: کدوم احمقی بوده که همچین شوخی بامزه ای کرده ......واقعا خندیدم . ونامه را روی کاناپه انداختو رفت.
ساعت حدود 8 بود که هرمیون با صدای زنگ از جا پرید و به طرف در رفت .....
- سلام مامان..... کار چه طور بود.
- بد نبودعزیزم ... و دخترش را بوسید.
- پدرت نیومده خونه........کسی تلفن نزد؟
- نه مامان نه بابا اومده نه کسی تلفت زده .....اِ... فقط چندتا نامه اومده، توی آشپزخونه روی میز گذاشتم.
خانم گرنجر به طرف کاناپه رفت و روی آن نشست و گفت: وای چه قدر خسته شدم......این چیه دیگه؟......نامه از مدرسه ی چی چی؟
هرموین گفت: آهان... هاگوارتز....فکر کنم یه شوخی مسخره از طرف یکی از دوستام باشه .... وقتی خوندمش از خنده منفجر شدم....بخونش.
خانم گرنجر بعد از خواندن نامه با خنده گفت: شوخی جالبیه...کی این کارو کرده؟
- نمی دونم....فکر کنم کار نخوده!
خانم گرنجربا خنده گفت: این طوری صداش نکن، مگه دختر بیچاره چه عیبی داره ؟ .... گناه داره بچه.
- چی!!!! اون بچه اس از هر عولی بدتره.
هرمیون این را گفت و ادای دوستش لیندا را درآورد.
خانم گرنجر گفت: فعلا باید به فکر تولدت باشم.
**********
19 سپتامبر1990
- هرمیون اومدی....مهمونا اومدن.
هرمیون با عجله پایی آمد و خودش را به مهمان ها رساند. لباسی به رنگ آبی روشن پوشیده بود که زیبایش کرده بود. همه دوستانش بودند و هر کدام لباس زیبایی بر تن داشتند. هریمون با گرمی به همه ی آن ها خوش آمد گفت و.....
مهمانی خوبی بود وقتی همه مهمان ها رفتند هرمیون به مادرش گفت: می دونی مامان.... اون نامه رو لیندا نفرستاده بود.... یعنی کی می تونه باشه؟
پدرش که تعجب کرده بود گفت: چه نامه ای؟
خانم گرنجر تمام ماجرا را تعریف کرد. آقای گرنجر گفت: یعنی کی می تونه باشه؟
هرمیون می خواست جوابی بدهد که چشمش به پایین در افتاد، ده دوازده تا نامه بود....همه ی آن ها از طرف همان مدرسه بودند خیلی تعجب کرده بود مادر و پدرش هم همین طور....تاریخ آمدن اون شخص جادگر را دید..... فردا بود......می توانست صدای قلبش را بشنود.
بعد از این که به تختخواب رفت نمی توانست موضوع اون نامه را فراموش کند. هرمیون با خودش می گفت: اگه حقیقت داشته باشه چی؟!!!!!
..................................
صبح پریشان از خواب بیدار شد با عجله به طبقه ی پایین رفت، نگران بود از این که اتفاقی افتاده باشد. وقتی به سر میزصبحانه رسید خیالش راحتع شد، همه چیز عادی به نظر می رسید. در حال نشیتن روی صندلی بود که صدایی از توی شمینه آمد......تق ...صدای جیغی به گوش رسید: وای ....خدای من. این صدای جیغ خانم گرنجر بود.
- چیزی نیست..... آروم باشین....آروم باشین.
آقای گرنجر گفت: شما کی هستید؟مرد ایستاد و با احترام گفت: من رابرت ژنتون هستم، از وزارت سحروجادو به دستور آلبوس دامبلدور مدیر عالی رتبه مدرسه ی علوم وفنون جادوگری هاگوارتز اومدم که خانم هرمیونه گرنجر را در تهیه لوازم مدرسهراهنمایی کرده و او را برای رفتن به مدرسه هاگوارتز آماده کنم. خواهش می کنم بنشینید.
آاقی و خانم گرنجر و دخترشان، هرمیون که بسیار متعجب بودند نشستند، باورشان نمی شد که یک مرد بااین سرو وضع و با ورود غیر عادی به خانه یشان بیاید و از آن ها در خواست کند که آرام و خون سرد باشند.
- هوم.... بگذارید توضیحی درباره مدرسه بدم، مدرسه هاگوارتز مدرسه ای است که سال های زیادی پابر جاست و برای تعلیم جادو و استفاده درست از آن دانش آموزان بنا شده است . ما دخترتان را از آغاز تولد انتخاب کرده ایم تا در این مدرسه به تحصیل بپردازد و منتظر بودیم تا او11 ساله بشود. مطمئن هستیم که جادوگر خوبی خواهد شد. ما بعضی از مشنگها رو که استعداد عالی دارن انتخاب می کنیم .
آقا و خانم گرنجر با هم گفتند: مشنگ ها؟
مرد جواب داد: افرادی که جادوگر نیستند.
خب کجا بودم ..آهان... برای اینکه بتونید لوازم لازم برای مدرسه را تهیه کنید باید شمارو به کوچه دیاگون ببرم و باید پول های مشنگیتونو به گالیون تبدیل کنید ...ناراحت نباشین بانک گرینگورتز این کارو انجام میده.
آقای ژنتون هم چنان از دنیای جادو و جادوگری و عجایب آن، مردمانی که در دنیای جادویی زندگی می کنند، وزرات سحروجادو و مکان های مختلف جادویی که هیچ مشنگی از وجودش آگاه نیست برایشان می گفت و آاق و خانم گرنجر و هرمیون هم چنان گوش می دادند و تعجب به خوبی در چهره هایشان نمایان بود.
- خب دیگه فکر نمی کنم چیزه دیگه ای باشه ..... تموم شد. نگاهی به آنها کرد گفت: فهمیدید؟
مرد از قیافه ی متعجب آن ها جوابش را دریافت کرد.
آقای گرنجر گفت: نمی تونیم قبول کنیم....چون....چون....آماده گیشو نداریم.... از کجا معلوم که این یه شوخی نباشه و..
قبل از این که جمله ی دیگری بگوید مرد چوبدستیش در درآورد وبا یک تکان چهارجام به همراه نوشیدنی ظاهر کردو در هوا تکان داد و بعد روی میز گذاشت.
همگی از تعجب دهانشان باز مانده بود.آقای گرنجر گفت: خب ما حالا باید چه کارکنیم؟ از کجا بدونیم که این دنیایی که ازش حرف می زنید امن باشه....چون ..خب بالاخره دخترمونه.
مرد دستی به روی پیشانیش کشید و عرقش را پاک کرد و گفت: بهم گفته بودن که خیلی طول می کشه.....مطمئن باشید که امنیت در آن جا برقراره ، البته شما برای تهیه لوازم می تونید همراه دخترتون بیایین و اونجا رو از نزدیک ببینید.
اولین موج خوشحال توی چهره ی خانم و آقای گرنجرو هرمیون نمایان شد.
دخترک باورش نمی شدکه یک جادوگر باشد ، همیشه یه چیزایی از جادو شنیده بود اما حالا.... باورش برایش سخت بود که یک دنیایی وجود دارد که همگی جادوگر هستند با این همه شگفتی باخود می گفت:( نکنه دارم خواب می بینم) اما خواب نبود بلکه یک حقیقتی بود که باید می پذیرفت.....سرنوشت چنین برایش رقم زده بود.