هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: نمایشنامه بی پایان
پیام زده شده در: ۱۳:۲۸ دوشنبه ۱ خرداد ۱۳۸۵
#16

سامانتا ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۹ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۵:۰۸ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
از ما که گذشت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 248
آفلاین
-تو فقط تو.............اینا همش تقصیر توئه...........!!!
و این صدای فریاد کسی نبود جز آلبوس دامبلدور که نوک چوب دستیش را تنها در30 سانتیمتری جی کی رولینگ گرفته بود و ذره ایی از التماس های او در قلبش که حالا دیگر انگار فراموش کرده بود روزگاری آدم خوبه قصه بود اثر نمی کرد!
-خیلی خب.....خیلی خب....ما با هم تفاهم می رسیم ..باشه..باشه...این کاریه که ما می کنیم .من این چند صفحه آخر رو نادیده می گیرم و داستان رو دوباره از اونجایی که برنارد نامه کینگزلی رو آورد و از اونا خواست تا درگیر نشن ادامه می دیم ...موافقی؟
در یک لحظه چشمان دامبلدور برقی زد...بی شک با خود تصور می کرد که در این صورت دیگر برای تانکس نگران نخواهد بود و بار دیگر او باز هم آنها را تا پایان داستان های بی پایان همراهی خواهد نمود.
پس بدون اینکه دیگر حرفی بزند لبخندی اسرار آمیز پهنای صورتش را پوشاند و با یک صدای ترق خانه رولینگ را ترک گفت.
بعد از رفتن دامبلدور رولینگ در حالی که نفسی راحت می کشید خود را روی صندلی پهن کرد و آرام با خود گفت:
فقط امیدوارم به سرنوشت اسنیپ دچار نشم!!!

لوسیوس با عصبانیت عرض اتاق را می پیمود و زیر لب غرغر می کرد.پیتر بر روی صندلی نشسته بود و صورتش را در میان دستانش پنهان کرده بود . اما در این میان لرد اریک آشفته تر به نظر می رسید . او با خود مدام کلنجار می رفت که چگونه این موضوع را به لرد ولدمورت بگوید .
هر سه همان طور که در خیالات خود از فرارسیدن آینده سخت بیمناک بودند به یک باره طوفانی مهیب آنها را در بر گرفت. هیچ کس نمی دانست که این طوفان چیزی جز یک ماشین زمان و بازگشت به گذشته نبود.در یک لحظه آن موج خروشان ناپدید شد و وقتی پیتر و لرد اریک چشمانشان را گشودند خود را در میان عده ایی یافتند که پیش از این نیز آن را دیده بودند .
در آن میان برنارد خواندن نامه دراکو مالفوی وزیر جدید را تمام کرده بود و منتظر عکس العمل دامبلدور و ولدمورت خیره خیره به آن دو می نگریست.....

این داستان ادامه دارد..................!!!

______________________________________________

با تشکر:

سامانتا ولدمورت........................!!!!


از دفتر خاطراتم :

از او می ترسم... گاه تصور می کنم با هیبتی عظیم در مقابل من ایستاده و م


بدون نام
در اتاق کنفرانس قلعه هاربی سر لوسیوس مالفوی و لرد اریک در حال گفتگو بودند.
- اریک خیلی وقته از لرد خبری نیست. تو ازشون خبری داری.
اریک پاسخ داد: بله من رو بی اطلاع نمی ذارن. فعلا کارهای مهمی دارن. و از من خواستن که کارهاشون رو انجام بدم.
لوسیوس با چهره ای که نشان از شگفت زدگی داشت گفت: هیچ وقت سر از کارهای لرد سیاه در نیاوردم!
اریک که رو به پنجره ایستاده بود برگشت و به او چشم غره ای رفت. سپس به آرامی گفت: لوسیوس بیا اینجا.
مالفوی از جایش برخاست و به سمت پنجره رفت: چی شده؟
$ اونجا رو ببین. دم باریک داره نزدیک در ورودی با یکی از جاسوس های ارتش صحبت می کنه.
مالفوی با طعنه پاسخ داد: و چقدر هم برای اون کلاس می ذاره!
$ خواهش می کنم لوسیوس. به نظرم میاد که موضوع خیلی مهمیه.
- سخت نگیر اریک. این جاسوس ها عادت کردن هر موضوع کوچیکی رو با آب و تاب تعریف کنن. الان کارش تموم میشه میاد ازش می پرسیم.
اریک در حالی که همچنان نگران بود پاسخ داد: بله درسته.

چند دقیقه بعد دم باریک خود را به آنها رساند. در حالی که چهره اش از ترس سفید شده بود فریاد زد:
- واویلا! دامبلدور به خونه جی.کی رولینگ حمله کرده. ظاهرا می خواد اون رو با افسون فرمان طلسم کنه!



بدون نام
دوستان من تصمیم گرفتم برای پر کردن اوقات بیکاریم باقی این داستان رو ادامه بدم.
می دونم انگیزه از همتون گرفته شده
اما هرکسی هست یا سلزار!

--------------------------------------


در محفل ققنوس سکوت سهمگینی برقرار شده بود. دامبلدور که خود را مقصر اصلی می دانست با هیچکس صحبت نمی کرد. مالی ویزلی در حالی که یک لیوان بزرگ نوشیدنی کره ای در دست داشت به سمت او آمد.
- اوه آلبوس. ناراحت نباش. تقصیر تو که نیست.
دامبلدور پاسخ داد: اما ما به همین راحتی تانکس رو از دست دادیم. مالی واقعا فکر می کنی دوباره اون رو ببینیم؟
- نمی دونم چی بگم؟ فقط احساس می کنم که ... اسمشو نبر نمی خواد اون رو بکشه.
- چرا نباید اون رو بکشه؟ اون تمام کسایی رو که براش سودی نداشته باشن می کشه. و مسلما می دونه نمی تونه از تانکس استفاده ای بکنه.
مالی ویزلی در حالی که حرفی برای گفتن نداشت از اتاق خارج شد. بیرون در اتاق مک گونگال با نگرانی زیادی ایستاده بود.
- حالش چطوره مالی؟
مالی ویزلی سری به نشانه ناراحتی تکان داد و گفت: فقط می تونم بگم خوب نیست. تا حالا اینطوری ندیده بودمش.
- باید بینمش.
خانم ویزلی پاسخ داد: شاید خوب باشه. از من که کمکی ساخته نبود.
خانم ویزلی به سمت پله ها رفت و پروفسور مک گونگال وارد اتاق شد. فارغ از شیطنت های فرد و جرج دامبلدور شروع بع صحبت کرد.
در اتاق کناری فرد و جرج به حرف های آنها گوش می دادند. رون در کنار آنها ایستاده بود و با عصبانیت بر سرشان فریاد می کشید:
- این کارهای مسخرتون واقعا حال آدم رو به هم می زنه.
فرد جواب داد: خفه شو رون. اگه می دونستی چی دارن میگن!
رون در حالی که خلا سلاح شده بود به آرامی گفت: خب بگو ببینم چی میگن؟
جرج گفت: این کارها اصلا خوب نیست!
و هر دو شروع به خندیدن کردند.
رون با سماجت خاصی پرسید: اگه شماها می شنوین پس عیبی نداره من هم بشنوم.
فرد گفت: این بار چرا. این مسئله خیلی بحرانیه. جرج بهتره ما هم گوش ندیم.
جرج در حالی که چهره اش از ترس سفید شده بود پاسخ داد: بله درسته.
و هر دو به طور ناگهانی انجا را ترک کردند. رون در حیرت از رفتار آنها رفت تا ماجرا را برای هری و هرمیون بازگو کند.
-----------------------------------------



بدون نام
لرد اریک آماده شد تا با دامبلدور مبارزه کند.
- اریک جدا فکر می کنی می تونی در برابر من بایستی؟
@ دامبلدور. من زیر نظر اربابم آموزش دیدم. کشتن تو برای من عین آب خوردنه!
و شروع کرد به خندیدن.
دامبلدور مصمم شد تا حمله را آغاز کند. در دور دست ها لرد ولدمورت با نگرانی شاهد آن منظره بود. از طرفی نگران قدرت های مخصوص دامبلدور بود و از طرف دیگر به لرد اریک ایمان داشت. در نهایت تصمیم گرفت تا موقع لزوم دخالت نکند تا اریک بتواند در یک میدان واقعی مبارزه را تجربه کند.
اریک در دل احساس نگرانی می کرد. حتی دامبلدور نیز نمی توانست از بابت قدرتهای احتمالی حریف ناشناخته اش نگران نباشد. هر دو تصمیم گرفته بودند تا مدتی در برابر هم بایستند.
بالاخره دامبلدور حمله را آغاز کرد. افسون گسترده ای از نوک چوبدستی او بیرون آمد و به طرف ارین رفت. اریک توانست به موقع از اکسپلیاموس استفاده کند. بعد نوبت اریک بود که حمله کند ...

چیزی حدود نیم ساعت با هم مبارزه می کردند. دامبلدور که اوضاع را چندان مناسب نمی دید تصمیم گرفت از یک افسون باستانی استفاده کند. اریک حتما این افسون را نمی شناخت چون در سنی نبود که ولدمورت این را به او آموزش داده باشد. استفاده از این افسون برای افراد جوان خیلی خطرناک بود.
صدای لرد همچنان در درون اریک می پیچید:
- نه, می خواد از تالاسترونوس استفاده کنه. یادت باشه کمتر از یک ثانیه باید از ...
اما قبل از اینکه لرد راهنمایی اش را انجام دهد, افسون دامبلدور فرستاده شده بود. قطعا اریک چنین سرعت عملی نداشت.
افسون آبی رنگ به سرعت به سمت او می آمد. و در حالی که لحظه ای بعد او را نابود می ساخت, اتفاق دیگری روی داد.
درست در لحظه مناسب افسون سرخ رنگ بزرگی ظاهر شد و مسیر افسون دامبلدور را تغییر داد.
اریک نفس راحتی کشید.

- پس بالاخره خودت دست به کار شدی تام.
لرد با خونسردی گفت:
* دهنتو ببند آلبوس. اومدم کارت رو تموم کنم.
اما درست لحظه ای که لرد چوب دستی اش را بالا برد تا با تمام خشمش دامبلدور را نشانه رود جادوگر جوانی ظاهر شد.
جادوگر جوان پس از مشاهده آن صحنه از ترس بر جای خود خشک شده بود.
لرد او را می شناخت. رهبر سپاه شمال وزارتخانه بود.
لرد گفت:
* چیزی شده برنارد؟ اینجا چی کار داری؟
برنارد که از شدت ترس نمی دانست چه می کند تعظیمی کرد و رو به لرد گفت:
- ارباب ...
دامبلدور گفت: به اون میگی ارباب؟ واقعا که. تو مثلا مامور وزارت خونه ای. خودتو جمع کن!
- بله بله ببخشیدو من یه حکم از طرف وزارتخونه دارم. جناب لرد وزیر کینگزلی سلام مخصوصی رسوندن و این نامه رو برای شما فرستادن.
* بخونش.
- بله چشم.

به موجب این نامه از عالی جنابان لرد ولدمورت و دامبلدور تقاضا می شود بلافاصله به نزاع خاتمه داده و به همراه افراد سپاه خود صحنه درگیری را ترک نمایند.
از طرفین تقاضای کمال همکاری را دارم.
با تشکر
کینگ کینگزلی
وزیر سحر و جادو


لرد با خشم فریاد زد:
* حالا کار وزیر به جایی رسیده که به من دستور میده؟
برنارد با ترس و لرز گفت:
- نه نه جناب لرد. ایشون به من گفتن که این نامه فقط یه خواهش دوستانه از شماست. به خاطر مسائل دیپلماسی هرگونه درگیری در این برهه می تونه به ضرر وزارتخونه تموم بشه. ایشون صمیمیانه از شما تقاضای کمک کردند.
لرد با کمی فکر گفت: باشه. این بار هم کینگزلی ناجی جونت بشد آلبوس!
- اما قرار نیست ما اون کاری رو بکنیم که کینگزلی گفته.
برنارد در حالی که سعی می کرد خود را عصبانی نشان دهد فریاد زد:
-- دامبلدور. هرگونه تخطی از امر وزیر موجب دستگیری تو میشه. اگر هم دوست داری مامور ها رو احظار کنم تا مجبورت کنن.
دامبلدور بر خلاف میل باطنی اش حرفی نزد. لرد پوزخند معنی داری به او زد و به همراه بلاتریکس, دم باریک و اریک غیب شد. سپس در حالی که دامبلدور متوجه غیبت تانکس شد, صدای لرد در فضا پیچید:
* برنارد به وزیر بگو من به خواستت عمل کردم. پس تو هم به من گوش کن و غیبت تانکس رو ندیده بگیر.
دامبلدور با شنیدن این جمله از عصبانیت نعره زد...



Re: نمایشنامه بی پایان
پیام زده شده در: ۱۳:۵۷ چهارشنبه ۷ مرداد ۱۳۸۳
#12

بلاتریکسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۱ پنجشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۹:۴۵ یکشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۲
از لیتل هنگلتون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 466
آفلاین
لرد اریک در حال بستن دست و پای قربانیان خود بود...تانکس که در تمام این ماجراها خودش رو مقصر می پنداشت فقط به جلو خیره شده بود..مودی و لوپین هم در فکر فرو رفته بودند..در این میان فقط صدای دم باریک شنیده میشد که با گریه تقاضای عفو و بخشش می کرد...
بلاتریکس که بعد از خوردن به درخت کمی مجروح شده بود آرام به سوی تانکس امد و صورت او را در دست گرفت..تانکس روی خود را از خاله خویش برگرفت..بلاتریکس محکم تر صورت او را گرفت و با صدای ارامی گفت: مادرت باید روزی فکر این موقع رو می کرد که با اون مشنگ زاده تد تانکس ازدواج کرد...نیمفادورا..
تانکس با شدت صورت خود را عقب کشید:به من نگو نیمفادورا..در مورد پدر من این طوری صحبت نکن...
بلاتریکس خنده ای سر داد و به طرف لوپین رفت: ریوس..یه هم کلاسی قدیمی...سوروس برام درمورد تو زیاد تعریف کرده..به ناگاه قلب بلا فرو ریخت..سوروس..با خشم چوب دستی خود را به طرف لوپین گرفت:کرو...
لرد اریک:نه بلا...این کار بی فایده اس...و با دستش نوک چوب دستی بلا رو به طرف پایین خم می کند..خوب بهتره بریم..نباید لرد رو بیشتر از این منتظر بزاریم...
-اریک...جایی میری؟
همه سراسیمه به سمت صدا برگشتند...
دامبلدور...انتظار نداشتم برای نجات دادن چند تا احمق خودتو به زحمت بندازی...صدای قهقه ی اریک در شب تاریک پیچید
دامبلدور که آرامش و خونسردی در نگاه و صدایش موج می زد آرام به بلاتریکس نزدیک شد...با صدای جیغ کوچکی بلاتریکس نقش بر زمین شد...
-اریک..بهتره خودتو تسلیم کنی...تو شانسی نداری...
لرد اریک که از بیهوش شدن بلاتریکس متعجب بر جای مانده بود به خود مسلط شد و با قدرت چوب دستی خود را به سمت دامبلدور نشانه گرفت...




بدون نام
لرد ولدمورت همچنان از اتاق خود به آن منظره نگاه می کرد. ناگهان متوجه چیزی شد.
* اریک!
لرد اریک در حالی که صدای لرد ولدمورت را در اعماق وجودش می شنید همانطور پاسخ داد: بله پدر
* دو نفر دارن به سمت شما میان ... یکیشون الستور مودی ... و اون یکی ریموس لوپین. صلاح نمی دونم باهاشون درگیر بشی. تانکس و دم باریک رو بردار و با بلا بگرد.
@ بله پدر.
* در ضمن بلا رو هم با خبر کن. زود باشن دارن می رسن.
@ اطاعت.
اما قبل از اینکه لرد اریک فرصت کند حرفهای لرد را به دیگران انتقال دهد افسون مودی به بلا خورده بود و او را نقش زمین کرده بود.
اریک برگشت و به سمت دیگر نگاه کرد. اما قبل از اینکه بتواند کاری انجام دهد صدای مودی و لوپین در فضای اطراف پیچید:
- کسی از جاش تکون نخوره!
دیگر دیر شده بود. اریک در برابر خود دو چهره مصمم را می دید که با قدرت هرچه تمام تر چوب های جادویشان را در دست می فشردند. فرصتی برای مقابله به مثل نبود.


لرد ولدمورت به این صحنه نگاه می کرد. گرچه خیلی برای اریک نگران بود اما تصمیم داشت که همه چیز را به او واگذار کند و مداخله ای در این ماجرا نداشته باشد.


اریک لحظه ای فکر کرد. حتی یک تصمیم اشتباه می توانست به قیمت از دست دادان جانشان تمام شود. ناگهان جرقه ای در ذهنش روشن شد. کلمه ای ناخود آگاه در ذهنش پدیدار گشت.
فرسنگ ها دورتر لرد ولدمورت آهسته کلمه ای را زمزمه کرده بود.
اریک فهمید که باید چه کار کند. جادوی سیاه پیشرفته تنها راه حل بود.
بوم ...
انفجار شدیدی روی داد و دود همه جا را در برگرفت. مودی و لوپین قادر نبودند چیزی را ببینند. اما با از بین رفتن دود چشمانشان از تعجب باز شد. آنچه در برابر خود می دیدند تانکس بود. اما نه تانکس واقعی. 4 تانکس در برابر آنها ایستاده بودند.
لحظاتی هر 6 نفر با تعجب به هم نگاه کردند. ناگهان یکی از تانکس ها گفت: الستور من تانکس واقعی هستم!
بلافاصله دومی و سومی و چهارمی هم فریاد زدند: من تانکس واقعی هستم.
مودی با سرعت عمل زیادی جلو رفت و تانکس اول را به سمت خود کشید.
--- ازت واقعا ممنونم الستور. تو جونم رو نجات دادی.
- خواهش می کنم تانکس. قابلی نداشت.
در همین حین لوپین داشت به چیزی فکر می کرد.
-- الستور. حالا که تانکس رو پیدا کردیم, پس ...
-- درسته. اون سه نفر, بلاتریکس, اریک و دم باریک هستند. پس فرقی نداره که چه شکلی باشن.
در یک آن گویی هر 5 نفر تصمیم خود را گرفته بودند. در ظرف چند ثانیه نزاع بسیار شدیدی بین آنها در گرفت. سیل خروشانی از افسون های مختلف از سویی به سوی دیگر حرکت می کرد. اما ناگهان اتفاق عجیبی افتاد. افسونی به یکی از تانکس ها برخورد کرد و ظرف چند ثانیه او تغییر چهره داد و به دم باریک تبدیل شد.
در حالی که همه از این واقعه شگفت زده شده بودند لوپین افسون دیگری را به سمت تانکس سوم فرستاد و او نیز ظرف چند ثانیه به بلاتریکس تبدیل شد.
مودی فریاد زد: اریک مال خودمه!
مودی انتظار داشت که افسون او تانکس چهارم را به لرد اریک تبدیل کند. اما بر خلاف انتظار او افسون به تانکس برخورد کرد و او بیهوش روی زمین افتاد.
ترس و هراسی ناگهانی مودی و لوپین را در بر گرفت.
نگاه معنی داری بین مودی و لوپین رد و بدل شد. در نگاه آنها این تردید دیده می شد: اگه این تانکس واقعی باشه پس ...
مودی و لوپین با نگرانی زیادی به پشت سر خود نگاه کردند.
لرد اریک در حالی که پوزخندی بر لب داشت فریاد زد:
@ کسی از جاش تکون نخوره!


فرسنگ ها دورتر لرد ولدمورت در قعله هاربی قهقهه را سر داده بود.
با صدای بلندی فریاد زد: مرحبا اریک! نشون دادی که فرزند لرد ولدمورت هستی!


اریک در حالی که دست و پای قربانیان خود را می بست آهسته گفت:
@ متشکرم ارباب!



Re: نمایشنامه بی پایان
پیام زده شده در: ۱۶:۲۵ پنجشنبه ۲۵ تیر ۱۳۸۳
#10

بلاتریکسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۱ پنجشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۹:۴۵ یکشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۲
از لیتل هنگلتون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 466
آفلاین
همه سراسیمه به طرف صدا برگشتند...
تانکس نگاهی امیدوارانه به بوته ها انداخت...یعنی می شه دوستانش باشن...ته دلش خوشحال بود که این مکان را انتخاب کرده بود..مکانی که مورد علاقه ی تانکس بود و در صورت لزوم دوستانش می توانستند او را پیدا کنند..بیا مودی...من می دونم تویی...خواهش می کنم...دم باریک از ترسش نمی توانست نگاه از آنجا برگیرد..او فقط منتظر یکی بود...لرد ولدمورت..نفسش به سختی در می آمد..بلاتریکس خونسرد ایستاده بود و چوب دستش را محکم در دست گرفته بود...بیا زود باش...خودتو نشون بده...ردایی سیاه در دل شب از لابه لای بوته ها بیرون امد..دم باریک از ترس خشکش زده بود
-مرلین بزرگ...نه..تانکس به خود تکانی داد و از جایش بلند شد...
 جمع خائنین..به به...صدای سرد او در دل شب فرو رفت...دم باریک خوب وفاداریت رو نشون دادی..نگاهی به تانکس انداخت..و تو دختره ی مو صورتی..تو هم خوب وفاداریت رو نشون دادی ...قهقه ی تلخی سر داد و بلاتریکس...
بلاتریکس حالتی عجیب داشت...هم خوشحال از اینکه او را اینجا می دید و هم ناراحت، چون بودن او در اینجا نشان از نبودن سوروس در این دنیا داشت..
# لرد ..من..من فقط خواستم..صدای بلاتریکس به سختی شنیده می شد..لرد خواهش می کنم..
 بلا من می دونم، لازم به توضیح نیست..و هیچ تقصیری متوجه تو نیست
بلاتریکس نفس راحتی کشید...احساس سبکی و آرامش می کرد..دم باریک که کور سویی از امید و بخشش دیده بود روی زانوان خود به طرف او آمد...لرد اریک..من..
 خفه شو خائن کثیف..فریاد لرد اریک دم باریک را به لرزه در آورد..سزای تو فقط مرگه..فقط مرگ...لرد اریک چوب دستی خود را به طرف دم باریک گرفت و با حرکت ارام چوب دستی دم باریک به عقب پرت شد..
- نه.. پیتر...تانکس با خشم از جایش بلند شد..من نمی زارم ..من نمی زارم...الستور...تانکس با اخرین توانش الستور را صدا کرد...او چه انتظاری داشت؟! ایا انتظار داشت که مودی از پشت درختان بیرون اید و بگوید هی تانکس من اینجام؟ تا به حال هیچ وقت تا بدین حد درمانده نشده بود...

مودی به ناگاه ایستاد...و چشمانش را بست
- الستور چی شده؟ هوم؟
-- ریموس، تانکس در خطره..اینو احساس می کنم..مودی این را گفت و به سرعت حرکت کرد...

# لرد اریک، میشه دم باریک رو من بکشم و تانکس رو شما؟ بلاتریکس این را آهسته گفت و نگاهی از سر نفرت به دم باریک انداخت..او بیش از همیشه از وی نفرت داشت..سوروس به خاطر او دیگر در این دنیا نبود..سوروس نبود..در قلبش احساس تنهایی می کرد..
 بلا، من قصد ندارم این خائن های کثیف رو اینجا بکشم...باید در حضور ارباب به مجازات خود برسند
با شنیدن نام ارباب دم باریک بی حرکت نشست..او هیچ امیدی نداشت..او به پایان خط رسیده بود...ناگهان نور قرمز رنگی از لابه لای درختان در امد و بلاتریکس محکم به درخت پشت سرش برخورد کرد...تانکس به سرعت از جای خود بلند شد و به طرف چوب دستی ها دوید..




بدون نام

سوروس توی اتاقش نشسته بود و بدنش به شدت می لرزید. هرگز گمان نمی کرد که از این مخمصه جان سالم به در ببرد.
با صدای وحشتناکی در اتاق باز شد و لوسیوس مالفوی به همراه دو مرگ خوار که صورتهایشان را پوشانده بودند وارد شد.
مالفوی با پوزخند خاصی پرسید:
- سوروس جزای افراد دروغگو چیه؟
اسنیپ در حالی که سعی می کرد خود را آرام نشان دهد گفت:
-- فکر نکنم جزایی جز مرگ داشته باشه.
مالفوی شروع به خندیدن کرد:
- خیلی خوبه خیلی. معلومه خودت رو اماده کردی.
مالفوی به شدت می خندید. دو مرگ خوار همراه او نیز می خندیدند. اسنیپ یقین کرد که لرد همه چیز را فهمیده است. در یک آن تصمیم گرفت تا فرار کند. اما ... هرچه سعی کرد نتوانست خود را ناپدید کند و بیرون رود.
مالفوی رو به اسنیپ کرد و گفت:
- احسنت به این هوش و ذکاوت بی نظیر سرورم. وقتی بهم امر کردند قبل از وارد شدن اتاق تو رو با یه طلسم عجیب و غریب جادو کنم, متوجه منظورشون نشدم. اما حالا می فهمم اون طلسم ضد غیب شدن بوده.
و دوباره شروع به قهقهه زدن کرد.
اسنیپ می دانست که مالفوی خیلی خوشحال خواهد شد اگر مامور کشتن او شود. از طرفی می دانست دیگر راه بازگشتی وجود ندارد, پس تنها یک راه باقی مانده بود ...
-- اکسپلیاموس!
افسون اسنیپ با شتاب به سمت مالفوی روانه شد. اما برای یک مرگ خوار کارکشته فرار از افسون های ساده کار سختی نیست.
- ای موجود عوضی ... تاریتیس نابوس!
اسنیپ بدون اختیار واندش را رها کرد و روی صندلی نشست. تا به حال این افسون را نشنیده بود. اما یک آن به نظرش آمد که نوع جدیدی از افسون فرمان است.
مالفوی بدون آنکه چیزی بگوید از اتاق خارج شد و اسنیپ با پاهایی که تحت فرمان او نبودند به دنبالش روانه شد.

سه طبقه پایینتر لرد ولدمورت به آرامی در هوا شناور بود.
- آورمش ارباب
لرد برگشت و در حالی که موزیانه می خندید گفت:
* به به. می بینم که پسر خوبی بوده و با پای خودش اومده.
اسنیپ لحظه ای سرش را بلند کرد و به چهره لرد نگاهی انداخت. اثری از خنده در صورتش نبود, بله از چشمانش خونبارش آتش شعله می کشید.
* سوروس ماجرای خیانت های تو همین جا برای همیشه تموم میشه.
- اما ارباب...
لرد نعره زد: خفه شو خائن!
صدای اسنیپ در گلویش خاموش شد.
لرد صورتش را به صورت اسنیپ نزدیک کرد و در چشمانش خیره شد.
* خیلی کودن هستی که هنوز نمی دونی من با یک نگاه همه چیز رو از توی چشمات خوندم. اما .. می خواستم وفاداریت رو آزمایش کنم. که نتیجش رو هم دیدم!
اسنیپ از شدت شرمندگی سرخ شده بود. می خواست چیزی بگوید اما جرات آن را نداشت. در دل به پتیگرو لعنت می فرستاد که با نادانی اش زندگی او را نیز تباه کرده بود.
لرد همچنان در چشمان اسنیپ خیره شده بود. اسنیپ احساس می کرد صورتش هر لحظه از شدت گرما ذوب خواهد شد.
* خوبه. اریک هم رسید.
لرد اشاره ای کرد و تصویری از آنچه او در چشمان اسنیپ می دید روی سقف اتاق نقش بست. لرد اریک پشت بوته ای پنهان شده بود و به صحبت های لسترنج و پتیگرو گوش می داد.
اسنیپ با صدای دردمندی گفت: اوه خدای من! نه ... بلا!
اما قبل از آنکه بخواهد چیزی بگوید افسون مالفوی او را بیهوش کرده بود.
- سرورم ... حالا چی میشه؟ با بلاتریکس چی کار کنیم؟
* اون تقصیری نداره. بیش از حد دل رحمه. هزار بار بهش گفتم که این دل رحمی ش یه روز باعث مرگش میشه. اما گوشش بدهکار نیست.
لرد به سمت تصویر روی سقف نگاه کرد و با صدای بلند گفت:
* اریک! مراقب بلا باش!
لرد اریک همانطور که پشت درخت ها مخفی شده بود به سمت آنها برگشت و خیلی عادی پاسخ داد:
بله ارباب!





Re: نمایشنامه بی پایان
پیام زده شده در: ۱۳:۲۹ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۸۳
#8

بلاتریکسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۱ پنجشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۹:۴۵ یکشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۲
از لیتل هنگلتون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 466
آفلاین
-خوب ریموس باید از اینجا به بعد با احتیاط بیشتری بریم
-- الستور، اگر دیر رسیده باشیم..ریموس این رو گفت و ایستاد..مودی برگشت و نگاهی آمیخته با تعجب به وی انداخت..
- ریموس..چی کار می کنی.چرا وایستادی؟می دونی که پای زندگی تانکس در میونه..زود باش مرد..


در عمارت هاربی اتاق لرد ولدمورت..سکوت مرگباری حاکم بود..اسنیپ به طرز مرموزی سکوت کرده بود..یارای سخن گفتن نداشت...
• سوروس..من از تو یه سوال پرسیدم و الان چند دقیقه اس که متظر جوابتم..نکنه فکر کردی می تونی لرد ولدمورت رو منتظر بزاری؟
-ترس در صدای اسنیپ موج می زد: نه سرورم..نه ارباب..من ..من فقط ..فقط داشتم به پیتر فکر می کردم...سرورم اون...
اسنیپ لحظه ای سکوت کرد و بعد محکم تر از قبل ادامه داد
-اون خیلی دوس داشت که برای شما کاری انجام بده که شما اون رو جزو بهترین خادمینتون حساب کنید، اون گفت می خواد شما رو غافل گیر کنه...
غافلگیر؟ صدای فریاد لرد سکوت قلعه رو شکست...اون می خواد منو غافلگیر کنه..واقعا اینقدر احمقه که فکر کرده کسی می تونه لرد ولدمورت رو غافلگیر کنه؟
وحشت در چهره ی اسنیپ موج می زد...
• بهتره دم باریک دست گل به آب نداده باشه و کاری رو خراب نکرده باشه..
-بله سرورم...بله سرورم.. اسنیپ این را گفت و نفس راحتی کشید...

خیل خب!هر کاری می خوای بکن!به من مربوط نی..
• هیسسسسس! شنیدی؟
-- چیو؟؟
• صدای خش خشو!
-- خش خش؟ن...آره! پیتر!!!!!

 به به...دو عاشق در گردشی شبانه زیر نور ماه..آفرین دم باریک...آفرین.. خوب جواب محبت های لرد رو دادی...اکسپلیاموس..
• بانو بلاتریکس..نه خواهش می کنم...ارباب...
 با اون دهن کثیفت اسم ارباب رو نبر..صدای بلاتریکس سکوت شب رو شکست و دسته ای از پرندگان از لابه لای درختان به پرواز در آمدند..دم باریک نمی دانست چه کار باید بکند..هر آن منتظر بود تا اربابش از لابه لای بوته ها بیرون بیاید و وی حتی فرصت نداشته باشد که بهانه ای بیاورد..تانکس بی حرکت بر جای مانده بود و پیش خود فکر می کرد که وقتی آنها جنازه ی منو پیدا کنن چه فکر می کنند؟ حتما می گن من خائن بودم..ولی مگه خائن نبودم؟ بلاتریکس چوب دستی خود را به طرف آنها نشانه گرفت و دم باریک در حرکتی ناخواسته جلوی تانکس قرار گرفت..
• نه بلا..اونو نکش..خواهش می کنم...منو بکش..به اون کاری نداشته باش..بزار تانکس بره..
-- پیتر چی میگی...من احتیاجی ندارم به بلاتریکس التماس کنم..هر کاری دلش خواست ..
 کروشیو...صدای فریاد تانکس در دل شب پیچید..حالا دیگه واسه من شیرین زبونی می کنی؟
• نههههه تانکس...بلاتریکس..خواهش می کنم..التماس می کنم..التماس می کنم..التماس..
 سایلنسیو..پیتر یه مرگ خوار هیچ وقت به جز ارباب به کس دیگری التماس نمی کنه..تو حتی شرط اولیه مرگ خوار بودن رو هم نمی دونی...همون بهتر که کشته بشی...
بنگ... همه سراسیمه به طرف صدا برگشتند...
# بلا..بلا ...




Re: نمایشنامه بی پایان
پیام زده شده در: ۲۰:۲۱ دوشنبه ۲۲ تیر ۱۳۸۳
#7

تانکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۷ یکشنبه ۲۸ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۲۰:۲۹ جمعه ۱۵ دی ۱۳۸۵
از همین دور و برا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 199
آفلاین
قلعه ی هارپی
سوروس با آشفتگی از یک سوی اتاق به سوی دیگر آن می رفت.با خود فکر کرد:
"اگر لرد بفهمه که من از ماجرا خبر دارم و چیزی بهش نگفتم،به سختی منو مجازات می کنه!"و از این فکر سخت به خود لرزید.از یک ساعت پیش خود را در اتاق زندانی کرده بود و به این می اندیشید که راز پیتر را باید فاش کند یا نه؟
تق..تق..تق
سوروس از جا پرید.سعی کرد بر خود مسلط شود و با همان صدای آرام و لحن بی اعتنای همیشگی اش گفت:"بله؟"
_پدرم مایلند شما رو ببینن جناب سوروس!ایشون تو سالن جلسات منتظر شما هستن.
صدای لرد اریک بود که وحشت سوروس را دو چندان کرد:
"ملاقات با لرد؟؟؟حتما فهمیده من یه چیزایی می دونم!"
با صدای بلند گفت"الان میام!"
با ترس و احتیاط در اتاق را باز کرد و از پله ها پایین رفت تا به در های بزرگ و چوبی سالن جلسات رسید.
در را باز کرد و به ردون سالن قدم گذاشت.
لرد ولدمورت به آرامی گفت:"خیلی منتظرت موندیم سوروس!بشین!"
سوروس با احترامی آمیخته به ترس گفت :"معذرت می خوام جناب لرد!کمی کسالت داشتم!"
لرد با حالتی تهدید آمیز گفت:"کسالت؟؟؟؟!!من فکر کردم نمی خوای با من ملاقات کنی!"
سوروس با وحشتی آشکار گفت:"ن..ن..ه جناب لرد!این حقیقت نداره!"
لرد ولدمورت از جایش بلند شد و به سمت صندلی سوروس رفت و به او گفت:"به چشمهای من نگاه کن سوروس!سرتو بلند کن!"
سوروس به آهستگی سرش را بلند کرد و گفت:"جناب لرد خواهش می کنم!"
لرد با تحکم گفت :"حالا بگو!هر چی می دونی بگو!پیتر کجاست؟"
.....................................
تانکس گفت:"اما پیتر!!من این همه راهو تا اینجا نیومدم که بهم بگی بهتره همه چیزو فراموش کنم!!من این همه خطرو به جون نخرید..."
پیتر با عجله حرف او را قطع کرد و گفت:"حالا موقع این حرفا نیست تانکس!هردوی ما در خطریم!می دونی اگه لرد بفهمه چی کار می کنه؟؟هردوی ما رو می کشه!منو به جرم خیانت و تو هم که دلیل نمی خوای برای کشته شدن!"
تانکس با حالتی بغض آلوده گفت:"اگه این چیزا برات مهم بود،برای چی از اول شروع کردی؟اصلا برای چی ارتباطتو تا حالا با من حفظ کردی؟تو...تو..."
_تانکس خواهش می کنم !سعی کن بفهمی!ممکنه همین الان که به قلعه بر می گردم،لرد منو بکشه! پس خواهش می کنم تمومش کن!"
_اصلا چرا می خوای برگردی اونجا؟بیا با من بریم!دامبلدور ازت استقبال می کنه!
_دیوونه شدی؟اگه بیام اونجا همه ی محفلی ها تیکه پارم می کنن!
_خیل خب!هر کاری می خوای بکن!به من مربوط نی..
_هیسسسسس!شنیدی؟
_چیو؟؟
_صدای خش خشو!
_خش خش؟ن..آره!پیتر!!!!!


Poor Is The Pupil Who Does Not Surpass His Master







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.