هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:  ریموس لوپین    1 کاربر مهمان





Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۱:۱۹ یکشنبه ۲۱ آبان ۱۳۸۵

گلوری گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۱ چهارشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۲۶ یکشنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۵
از خوابگاه دختران گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 176
آفلاین
سلام.من از 2 ماه پیش ماموریت گرفته بودم.انجام دادم.رسیدگی نشد.لطفا بگین قبول شدم یا نه.ماموریتم در جادوگر تی وی بود

سلام
شما جزو افراد محفل نيستي بايد يك بار ديگه در خواست عضويت براي محفل بدي اون ماموريت براي دوره اي بود كه چوچانگ عزيز و آنيتا عزيز ناظر محفل بودن...
شما هم به دليل نبودن در سايت از محفل خط خورده ايد ...

موفق باشيد
استرجس پادمور


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۲ ۲۱:۱۱:۲۷

[size=small][color=FF0000]عضو افتخاری ارتش الف د


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۱:۱۲ یکشنبه ۲۱ آبان ۱۳۸۵

آرشام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۹ چهارشنبه ۲۲ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۱۸:۵۰ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۲
از دهکده ی هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 418
آفلاین
خانه ی شماره ی 12 گریمولد
ساعت 9 شب
هدویگ ،استرجس،توماس ، لوییس و کل ملت پسر ،در کنار شومینه ی موجود در آشپزخانه ایستاده اند.آنچه نظر ها را جلب میکند،مدل های مختلف بیژامه است که این افرادر پوشیده اند.
توماس:بریزید وسط تا دخترا نیستند.هدویگ جون شما تخصصی در رقص با بیژامه نداری.کنترل فلش و لیزر با تو.
اوتس...اوتس....اوتس
لوییس:توماس!!این حرکت رو جدید یاد گرفتم.
و در یک اقدام انتحاری بر روی سر میچرخه.
توماس:اون موقع که به تشک میگفتی لواشک،من این حرکت رو میزدم
اوتس...اوتس....اوتس
دیرینگ ...دیرینگ....دیرینگ....دیرینگ
استرجس:صدا رو قطع کنید.گوشیم داره زنگ میزنه.بله؟بفرمایید
صدای دختری در پشت گوشی:چرا هرچی زنگ میزنیم،در رو باز نمیکنید
استرجس:اومدیم
لوییس:کی بود؟
استرجس:دخترا بودند.من که با این بیژامه در باز نمیکنم.یکی بره در رو باز کنه.
هدویگ:تک میاریم.هرکی تک بیاره ،در باز میکنه(پالام پولوم پیلیش)
و همه روی دست را نشان میدهند.
هدویگ:از اول.....هر کی تک بیاره ....
همه کف دست را نشان میدهند.
توماس:این شکلی نمیشه.عدد بیارید.
5+3+9+12
توماس شروع به شمردن میکنه.1 .2 .3 .... 29
هدویگ:توماس جون! سریع برو.زشته ساحره ها بیرون و در سرما بایستند!
توماس با بیژامه ای بسیار گشاد به حیاط میرود.در میان راه کریچر از کنارش عبور میکند.و آرام با خودش صحبت میکند.
کریچر:ای بیناموس نویس ها.ای ارزشی ها.ای جفنگ ها که با پست های خاله بازی خودتون ،خانه ی اربابی منو آلوده کردید.
گروپ .گروپ گروپ..... :root2:
اشتباه نکنید.این صدای حمله ی قبیله گومبا باگومبا نیست.شاید خفن تری با مشت هایش به در میکوبد.شاید .....
توماس:اخ.....
و جا پایی همانند نقش کفش کعبی بر صورت فیگو،چهره ی توماس را زیباتر میکند.
سارا:ببخشید...باید قبل از باز کردن در یه اعلام وجودی میکردی.ساری
همه ی دختر ها با دیدن بیژامه ی توماس شروع به نخودی خندیدن میکنند و این به معنای سرخ شدن توماس میباشد.سپس به سمت خانه حرکت میکنند.در داخل خانه،تعدادی پسر با کت و شلوار ایستاده اند و در مورد مدل های جدید گوشی،قیمت جدید خودرو ها و برنامه ی اخر هفته ی خود صحبت میکنند.
توماس:
پس از چند دقیقه،هر پسر،با همراه خودش مشغول صحبت کردن میشود.



خانه ی ریدل
در میان اتاقی دوار که تماما از سنگ سیاه پوشیده شده است،صندلی بزرگی دیده میشود.در کنار صندلی دو دیوانه ساز ایستاده اند و دستان فردی را که بر روی صندلی نشسته است با تمام قدرت گرفته اند.
اناکین مونتاگ:بر روی سر تو یک قفل مکانیکی قرار داره.تا نیم ساعت فرصت تصمیم گیری داری.سی دقیقه ی دیگه قفل بسته میشه.
آرشام:من به کودتای کثیف نخواهم پیوست
کورشیو........
آرشام در میان درد شناور میشود.لرزش بدنش هر لحظه افزایش پیدا میکند .کف و خون از دهانش ، بر دستان گندیده که او را گرفته است جاری میشود.
اناکین مونتاگ:بهتره منتظر کمک نباشی.محفلی ها کار های مهمتری دارند


خانه ی شماره ی 12 گریمولد
دختر ها در میان اتاق حلقه ای را تشکیل داده اند
-ولدی تاپیک باف
بله؟
-تاپیک منو بافتی؟
بله
-تو فروم انداختی؟
بله
-مونتاگ اومده.چی چی اورده؟
فروم خصوصی
-بیا و ببین

آرشی ... قشنگ بود ... ولی ارزشی بود ... از من نخواه اینو تایید کنم ! ... رفیق بازی ممنوع !

تایید نشد
هدویگ


ویرایش شده توسط آرشام در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۱ ۱۱:۱۵:۱۴
ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۴ ۱۴:۵۹:۴۸

[url=http://www.jadoogaran.org//images/pictures/ketabe-Rael.zip]الوهیم مرا به


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۱:۴۳ شنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۵

اریک مانچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۷ سه شنبه ۱۸ دی ۱۳۸۶
از iran
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین
همه در خانه گریمولد دور هم جمع شده بودند و قرار بود که نقشه مرگخوار ها رو نقشه بر آب کنند.همه در حال صحبت می کردند ناگهان دامبلدور دستش را بال آورد و همه ساکت شدند.دامبلدور در حالی که لبخند می زد گفت:
_خوب دیگه وقت رفتنه.پس لطفا همه حواستون رو جمع کنین.
همه از جای خود بلند شدند و لباس های گرم خود را پوشیدند.هوا بسیار سرد بود و برف با شدت می بارید.آنها به خیابان پا گذاشتند و به سمت خانه ی مورد نظر حرکت کردند.آنها دقایقی بود که از خانه ی گریمولد راه افتاده بودند ولی دستانشان به شدت کرخت شده بود و همه با سرعت راه میرفتند.اریک در حالی که از سرما دستهایش را در پالتوی گرم خود فرو کرده بود گفت:
_پرفسور دامبلدور نمی شد که غیب و ظاهر بشیم.
دامبلدور در حالی که خنده همیشگی اش را بر لب داشت گفت:
_چون می ترسم غافل گیر بشیم.
اریک در حالی که سعی می کرد روی برف ها لیز نخورد به راه خود ادامه داد.آنها نیز مانند اریک به راه خود ادامه می دادند و کمتر با یکدیگر صحبت می کردند.آنها به کوچه ی که آخر آن بن بست بود پیچیدند.کوچه بسیار تاریک بود و اصلا هوا مانند خیابان سرد نبود.همه به آخر کوچه رفتند و در زیر یک پنجره ایستادند.مودی با چوب دستیش به یک بشکه اشاره کرد و بشکه بدون سر و صدا به هوا بلند شد و به زیر پنجره آمد.مودی در حالی که از بشکه بالا می رفت گفت:
_من از پنجره میرم تو و در رو برای شما باز میکنم.
همه به مودی نگاه می کردند و با صدای بسیار کمی به او می خندیدند.مودی در حالی که با عصبانیت به آنها نگاه می کرد گفت:
_الان توی ماموریتیم چرا می خندید.
اریک در حالی که خود را کنترل کرده بود گفت:
_آخه تو که اون تو جا نمی شی بزار سریوس اسنیپ بره.
سریوس که کمی عصبی به نظر می رسید به سمت بشکه رفت و وقتی مودی از بشکه پایین رفت او بر روی بشکه رفت و به داخل پرید.ناگهان صدای بنگی به گوش رسید که همه را از جا پراند همه چوب های خود را بیرون آورده بودند و ایستاده بودند.ناگهان در باز شد و یک مرگخوار از در بیرون پرید.همه با هم وردهایی به طرف مرگخوار فرستادند مرگخوار قبل از اینکه بتواند تکانی بخورد بر روی زمین افتاد.همه با هم به طرف در رفتند و به داخل راهرویی پیچیدند که بسیار تنگ بود و فقط دو نفر در این راهرو جا می شدند که البته اون دو نفر باید هم هیکل اسنیپ می بودند.ناگهان در سمت چپ باز شد مودی که جلو بود چوبش را به آن سمت گرفت یکدفعه اسنیپ از در وارد شد و مودی نفس راحتی کشید.هیچ کس حرف نمی زد.همه با هم سمت دری که از زیر آن نوری به بیرون می آمد حرکت کردند.ناگهان در باز شد و مرگخواری از در بیرون آمد و مودی به مرگخوار نگون بخت فرصت نداد و چنان طلسمی بر روی او اجرا کرد که از همان در به داخل پرتاب شد.ناگهان صدای هم همه از داخل اتاق بیشتر شد و مودی و بقیه به داخل سالن رفتند که حدودا بیشتر از سی مرگخوار داخل آن بودند و انگا به مهمانی آمده بودند چون انواع غذا و نوشیدنی بر روی میز بود و با دیدن افراد محفل میز را وارونه کرده و بر پشت آن پناه گرفتند و چند مرگخوار ناپدید شدند.همه اعضای محفل به داخل اتاق آمده بودند و پشت شی پناه گرفته بودند.ناگهان وردی به سمت یکی از مبل ها رفت ناگهان ورد به دست آرتور ویزلی خورد که دستش را بالا برده بود که به طرف مرگخواران طلسمی پرتاب کند.آرتور به زمین خورد و مالی ویزلی مانند دیوانه ها به طرف او رفت و همه با صدای بلندی فریاد زدند:
_مالی نه.

مرگخوار دیگری که کمی لاغر به نظر می رسید خواست طلسمی را به سمت مالی بفرستد که اسنیپ او را زد و مرگخوار بعدی هم به وسیله مودی و اریک هم مرگخوار دیگری را از پا در آورد.همه با هم در حال زدن مرگخوار ها بودند و بر سر مالی فریاد می زدند که به سمت عقب بر گردد.مالی ویزلی که انگار صدای آنها را نمی شنید بر روی بدن ضخمی شوهرش می گریست.ناگهان وردی به سمت مالی آمد مالی که تازه قانع شده بود به سر جای خود برود بر سر جایش خشکش زده بود ناگهان ورد با شخصی که خود را جلوی مالی پرت کرده بود برخورد کرد.آن شخص کسی نبود جز اریک مانچ نگهبان امنیتی وزارت سحر و جادو.او به سرعت از جلوی مالی بلند شد و با صدای ضعیفی گفت:
_شانس اوردم چون ورد سپر مدافعم خوب کار کرد.
مرگخوار ها یکی پس از دیگری بر روی زمین می افتادند.معلوم بود تمام مرگخوار ها تازه کار هستند به غیر از یکی که آن هم در برابر چند نفر دوام نیاورد.مودی به سرعت آرتور را بلند کرد و اریک نیز سنگی که در دست یکی از مرگخوار ها بود را برداشت و به سمت در رفت.ناگهان یک مرگخوار از دری بیرون پرید و مثل برق طلسمی را به طرف مودی فرستاد مودی مانند دعا کنندگان به سرعت زانو زد و باعث شد اسنیپ ورد با سپر مدافع اسنیپ برخورد کند و او را به زمین بزند.اریک با صدای نعره مانندی پردی را به زبان آورد و باعث شد مرگخوار شش متر به هوا برود و بعد به سرعت به زمین بخورد.اسنیپ غرولند کنان از روی زمین برخواست و پشت سر بقیه افراد به سمت در خروجی رفت.همه از در بیرون رفتند و در پشت سرشان ناپدید شد.وقتی به خیابان رسیدند هوا سرد تر شده بود.مودی در حالی که با چشم جادویی خود به اطراف خیابان نگاه می کرد گفت:
_من و مالی و اریک میریم به بیمارستان.
اریک سنگ را به دست پرفسور دامبلدور داد و به سرعت پشت سر مودی غیب شد.آنها به خیابان بیمارستان رسیده بودند و خیابان خالی از هرگونه جنبنده ای بود.آن سه رو به روی آن لباس فروشی قدیمی قرار گرفتند و وقتی مطمئن شدند که کسی آنها را نگاه نمی کند به داخل بیمارستان قدم گذاشتند.فضای بیمارستان بسیار گرم بود.آنها آرتور را به پرستاری دادند و خانم ویزلی نیز با او رفت.
پایان داستان
**********************************************************
امیدوارم این یکی دیگه قبول شه چون دیگه هیچی بهتر از این نمی تونستم بنویسم.

خوب می نویسی ... ولی نوشتت خیلی اشکال داره ... از نظر دستوری و املایی ... ولی سوژش سوژه خوبی بود ... ببین ... نوشتن فقط به یه چیز خوب نوشتن نیست ... پاراگراف بندی خوب ، جمله بندی صحیح ، رعایت نکات نگارشی و دستوری ، همه اینا خیلی روی زیبایی نوشته تاثیر دارن ... فقط با یه سوژه خوب نمی شه یه نوشته خوب در آورد ... سعی کن پستت رو مرور کنی و اشکالاتشو برطرف کنی ! همیشه !

تایید نشد
هدویگ


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۴ ۱۴:۵۹:۰۶

جوما�


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۸:۳۵ جمعه ۱۹ آبان ۱۳۸۵

لونا لاوگودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۷ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۶:۲۵ پنجشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۷
از اون ورا چه خبر؟!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 339
آفلاین
لونا لاوگود وارد مي شود!
لونا آروم آروم راه ميرفت و سوت ميزد واسه ي خودش تا اين كه يه دفه چشمش به يه سردر قرمز و طلايي ميفته كه روش نوشته :
اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
ولي اين نيست كه توجه لونا رو جلب كرد بلكه چند تا پر سيفيد روي اين سردر چسبيده شده بود ...
لونا : هـــــــــــــــوووم ...چه مشكوك ميزنه ...

و وارد ساختمون قراضه مي شه ... همه جا تاريك بود و صداي خش خش عجيبي هي قطع و وصل مي شد و به گوش ميرسيد ... لونا پاورچين پاورچين نقطه چين جلو رفت و بعد رسيد به اتاقي كه درش باز بود منبع صدا به نظر ميرسيد كه داخلش باشه ... آهسته سرش رو داخل برد و بعد با كمال تعجب دامبلدور رو ديد كه در يك حركت آنتحاري پاش رو گذاشته بود روي ميز و داشت با يه وسيله ي مشنگي به نام بي سيم بازي مي كرد و بعد گاهي يه مگس خيلي سمج كه اطراف سرش مي چرخيد رو تو هوا ميزد ... لونا با ظاهري متين ( كه بر عكس باطنش بود )‌وارد اتاق شد و روي صندلي جلوي استرجس نشست ...
دامبل: كاري داشتي؟!
لونا : آهين
دامبل :‌هوم؟
لونا : ميگم اين محفل محفل كه مي كنن اينجاس؟
دامبل: اهوم
لونا : اون وقت اون پرهاي سيفيد چي بود روي پلاكاردتون؟!
دامبل: اون مال همكارمه!
لونا :‌ اِ ... جدي؟!!!
دامبل: اهوم!
لونا : الان همكارتون تشريف دارن؟!
دامبل : نه تشريف نداره ... رفته يه سري مرگخوارو دستگير كنه كه از توي چاه توالت گيلدي رفته بودن تو خونش!
لونا : ... حيف كاشكي بود! ... بگذريم ... ميخواستم ببينم ميتونم عضو اين مهمله ... چيه؟! ... آهان ... محفل بشم؟!
دامبل يه نيگا به سرتاپاي لونا ميندازه و ميگه : نچ!
لونا : يعني اصلا راه نداره؟! ... من كاراي جالبي كردما! ... در ضمن تواناييهام هم زيادن ... ميتونم براتون جاسوسي كنم ... گ.شام خيلي خوب كار مي كنن و ميتونم با ولدي طرح دوستي بريزم و بد بهش خيانت كنم! ... ميشه عضو شم؟!
دامبل: نچ
لونا : آخه چرا؟!
دامبل: بفرما بيرون ...
لونا : آخه ...
دامبل: بيرون!
لونا : آخـ ...
دامبل: بيرون!
لونا : باشه بابا ... چرا ميزني؟!
و بعد نوميدانه از اتاق دامبلدور خارج مي شه ... و به ديوار تكيه ميده و به فكر فرو ميره ... رگ سماجتش گل كرده بود و تصميم جدي گرفته بود كه تا عضو اين محفل ققي نشده بود از اين ساختمون بيرون نره ... تو همين لحظه ست كه ناگهان در راهرو باز مي شه و يه سري آدم كج و كوله وارد مي شن و بينشون يه فضاي خالي ديده مي شد لونا وقتي دقيق تر نگاه كرد يه جغد سيفيد رو بين اون همه آدم ميبينه!!!!!!!!!!!!!!!!
لونا : جل الخالق ... چشمام كور شدن يا توهم زدم؟! ... هدي جـــــــــــــــــــــــــــــوون خودتي؟! ... چقدر بزرگ شدي!! ... چقدر قد كشيدي! ... منو يادت مياد؟!
هدي : هوووووووووم ... مري تويي؟!
لونا : نه!
هدي : خانوم محترم نميشناسمتون ... بيخودي خودتون رو به من نچسبونين!
لونا : ماااااااااااااااااااااااا ... داري خالي ميبندي ... بابا منم لونا ديگه!
هدي : ماااااااااااااااااااااااااااااا ... لونا تويي؟! ... چقدر تغيير كردي!! ... چقدر شكسته شدي!
لونا : زودباش ... ميخوام عضو محفل بشم ... زود تند سريع تاييدم مي كني وگرنه ...
هدي : وگرنه چي؟! ... پيشنهاد رشوه به مامور قانون؟! ... عمري بذارم عضو شي!
للونا : باشه ... باشه ... يادت باشه ... بازم قلبمو شيكستي ...
هدويگ بي توجه به لونا وارد دفتر دامبلدور مي شه كه گزارش كار بده و ناگهان مغز متفكر لونا به يه نقشه ي عالي دست پيدا مي كنه .... سريع يه كاغذ و قلم بر ميداره و مي شينه روي زمين و شروع مي كنه به نوشتن ...
============ نيم ساعت بعد ===========

هدويگ و دامبل هنوز مشغول صحبت كردن و جوك گفتن هستن كه ناگهان صداي يه انفجار از داخل ساختمون توجهشون رو جلب مي كنه و پر هاي هدي از شدت ترس ميريزن!

=========== پنج دقيقه بعد ==============

دامبل و هدي به دنبال مركز انفجار رفتن و در همين حين لونا آروم آروم وارد اتاق دامبلدور مي شه ... تموم كشو ها رو بيرون ميكشه تا اين كه بالاخره اون چيزي رو كه مي خواد پيدا مي كنه ... مهر رو بر مي داره و ورقش رو روي ميز ميذاره و مهر رو به پايين صفحه ش ميزنه به نتيجه ي كارش خيره مي شه :

اين جانب آلبوس دامبلدور به همراه استرجس پادمور و هدويگ رضايت خود را از عضويت لونا لاوگود در محفل ققنوس اعلام ميدارم

مهر و امضا : آلبوس دامبلدور ( تاييد شد! )

لبخندي روي صورت لونا مي شينه و زيرلب مي گه : عالي شد!!


*************************************

دوستان ببخشيد من اصلا حواسم نبود كه بايد رول سفيد بزنم اگه رولم رو خوندين و ديدين راه نداره تاييد كنين بگين دوباره بزنم و اين بار سفيد تر ... هممون ميدونم كه بالاتر از سفيدي رنگي نيست ( البته هدي جان شما حق نداري بنده رو تاييد نكني روي صحبت من با استر بود! )


سلام ....
لونا جان همان طور كه خودت گفتي كمي سفيد تر بزني تاييد ميشي ....
منتظرم ...
تاييد نشد فعلا(پادمور)


ویرایش شده توسط لونا لاوگود در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۱۹ ۹:۲۹:۱۶
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۱ ۸:۴۲:۰۰



Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۷:۱۰ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۹ دوشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۳۹ چهارشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 15
آفلاین
خب سلام. می خواستم ببینم می تونم عضو شم یانه. ناظران عزیز یه خورده سختگیریشونو کمتر کنن. راستی می خواستم ببینم من که تو اسلی هستم برام مشکلی نداره عضو محفل شم؟البته عضو مرگ خواران نیستما.
-------------
اینم نمایشنامه عضویتم(من سعی کردم از اعضایی استفاده کنم که تو امضاشون آرم محفلو دیدم):
آوریل، رومسا و آلبوس و بقیه اعضای محفل در خانه شماره 12 گریمولد بودند و آلبوس در حال سخنرانی بود:
دوستان عزیز محفلی من!!! مأموریتی جدید را در پیش رو داریم. لرد ولدمورت 3 تا از ورد های فوق قوی اختراع کرده است. یکی برای کشتن بسیار سریع. یکی برای شکنجه فوق العاده یکی هم برای طلسم فرمان که باید خیلی قوی باشیم تا در برابرش مقاومت کنیم. همچنین علامت شوم تغییر کرده و به حالت یه جمجمه که از کله اش یه مار در میاد و از دهنشم یه ققنوس. بعد ماره ققنوس رو می خوره و اگر اینو تفسیر کنیم یعنی لرد ولدمورت محفل را شکست می دهد و این چیزی است که نباید بگزاریم هرگز اتفاق بیافتد.
رومسا گفت: خب دامبلدور! می خواستم ببینم ما چطوری باید با اون طلسما مبارزه کنیم و دیگه اینکه آیا اونها قویتر از پیش شدن با اون طلسما؟
دامبلدور گفت: خب هنوز روش مقابله با طلسم ها معلوم نیست مگر طلسم فرمان. خب این طلسم جدید فقط تنها سختی که داره اینه که باید بیشتر از طلسم فرمان معمولی مقاومت داشته باشیم.
ولی در همین لحظه بالای خونه رعدی زد و صدای مرگ خواران بلند شد
دامبلدور فریاد زد:
همه آماده مبارزه
همه چوبدستیهای خود را توی دستشون گرفتن. چند لحظه بعد در شکسته بود و مرگ خواران به داخل ریخته بودند و طلسم های جدیدو به همه جا می فرستادند. اعضای محفلم هی ورد های نیتسوین آگونایس و بقیه رو به سویشون می فرستادند ولی آنها طلسمو دفع یا منحرف می کردند.
ولی پس از 1 ساعت به طور ناگهانی رعدی بلند تر به صدا در آمد و نوری قرمز پدیدار شد و مرگ خواران دست و پا بسته به روی زمین افتادند. کسی بر جلوی در ایستاده بود. او که بود؟؟
آن فرد بیگانه جلو آمد و گفت: سلام. من مایلزم. فهمیدم مرگ خوارها به اینجا حمله کردند. منم چون یه دشمن دیرینه بودم اومدم تا به شماها کمک و مرگ خواران را دستگیر کنم. همچنین فهمیدم گروهی به نام محفل ققنوس هست. می خواستم ببینم آیا این گروه اینجاست
دامبلدور با خوشرویی گفت: اولاً ممنون که ما رو نجات دادی دوما بله اینجا محفل ققنوس است
مایلز با خجالت گفت: می شه منم عضوش شم؟
دامبلدور پس از لحظه ای تأمل گفت:.....
-------------------------------------------------
خب دیگه ببینید خوبه؟

سلام
دوست عزيز خوب هست ولي به اندازه اي نيست كه تاييد بشي چون...
ببين بيشتر ميتونستي فضا سازي داشته باشي ... سوژت بد نبود چون از بچه هاي خود محفل استفاده كرده بودي ولي من راضي نشدم...
ان شاالله در نوبت هاي بعد
تاييد نشد(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۱۹ ۱۹:۵۱:۳۸


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۳:۵۲ دوشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۵

اریک مانچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۷ سه شنبه ۱۸ دی ۱۳۸۶
از iran
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین
هوا بسیار سرد و تاریک بود.اریک مانچ بر روی صندلی خانه اش جلوی آتش گرمی نشسته بود و منتظر کسی بود.او لباس های گرمش را پوشیده بود و آماده رفتن بود.ناگهان در به صدا در آمد.اریک به سمت در پرید و آن را باز کرد.الستور مودی و آرتور ویزلی به سرعت وارد خانه شدند و در پشت سرشان بستند.اریک در حالی که به آنها نگاه می کرد پرسید:
_کی باید بریم.
آرتور ویزلی در حالی که دستهای خود را گرم می کرد گفت:
_نیمه شب.
اریک با بد خلقی گفت:
_همه مون یخ می زنیم.
مودی در حالی که لبخند می زد گفت:
_نترس باید توی خونه بهشون حمله کنیم.
اریک در حالی که لبخندی بر روی لبش بود گفت:
_پس این قهوه رو بخورید تا توی راه گرم باشیم.
هر سه قهوه هایشان را خوردند و از خانه خارج شدند.برف به شدت می بارید و باعث می شد که دید آنها کمتر شود.مودی در حالی که با چشم جادویی خود اطراف را نگاه می کرد جلوتر از همه حرکت می کرد و اریک و آرتور پشت سر او حرکت می کردند.وقتی که به یک خانه عجیب رسیدند مودی با صدای زمزمه مانندی گفت:
_خودشه بیاین داخل.
هر سه داخل خانه شدند.در خانه افراد زیادی حضور داشتند از جمله سریوس اسنیپ- تانکس-سریوس بلک-دامبلدور-شکلبوت-مالی ویزلی.همه دور آتش ایستاده بودند و مشغول صحبت بودند.وقتی آن سه نیز به جمع پیوستند دامبلدور شروع به سخنرانی کرد.همه به دقت حرف های دامبلدور را گوش کردند و بعد دامبلدور گروه ها را مشخص کرد:
گروه اول:
1.تانکس و لوپین
2.شکلبوت و سریوس بلک
گروه دوم:
1.مانچ و مودی
2.ویزلی و اسنیپ
آنها به دو گروه تقسیم شدند و ماموریتشان را شروع کردند.دامبلدور و مالی ویزلی نیز گروه پشتیبانی بودند.
همه با هم بلند شدند و بدون هیچ صحبتی به طرف خانه ی مورد نظر رفتند.بعد از گذشت دقایقی آنها به خانه ی مورد نظرشان رسیدند. اریک و مودی با هم در سمت چپ در ایستاده بودند و اسنیپ و آرتور هم باید چند دقیقه بعد از آنکه آنها وارد خانه می شدند.مودی و اریک وارد خانه شدند.آنجا بسیار گرم و فاقد از هرگونه صدا و نوری بود.مودی ایستاد و به دیوار اشاره کرد و با صدای زمزمه مانندی گفت:
_هفت نفرن.
اسنیپ و آرتور هم وارد خانه شدند و اریک آنها را از موضوع مطلع کرد.همه آماده شدند تا وارد اتاق شوند و مرگخوار ها را غافلگیر کنند.بعد از دقایقی مودی دستش را به علامت حمله تکان داد و وارد اتاق شد.ناگهان چند مرگخوار با سرعت غیب شدند و سه مرگخوار دیگر را نقش بر زمین کردند حال هر دو گروه داخل اتاق بودند.ناگهان صدایی از پشت دیوار به گوش رسید همه به طرف در نشانه رفتند و ناگهان مالی ویزلی وارد شد و همه نفس راحتی کشیدند.مالی و آرتور مشغول صحبت درباره حال همدیگر شدند.اریک در حالی که به مودی نگاه می کرد گفت:
_فکر کنم یکی از اینها هنوز بی هوش نشده.
مودی در حالی که نوشیدنی می خورد گفت:
_نه من همشون رو چک کردم و بعد خندید.
قبل از اینکه مودی بتواند جرعه ی دیگر بنوشد یکی از جادوگران بر خاست و به طرف آرتور و مالی که مشغول صحبت بودند طلسمی پرتاب کرد طلسم قبل از اینکه با آرتور برخورد کند با طلسم دیگری منحرف شد و به دیوار خورد و قبل از اینکه جادوگر بتواند طلسم دیگری رو اجرا کند اریک او را یک بار دیگر بیهوش کرد.اریک در حالی که نگاه سرزنش کننده اش را از مودی بر می داشت به دامبلدور که طلسم جادوگر را منحرف کرده بود گفت:
_بهتره اینا رو اینجا به حال خودشون بذاریم و بریم.الان گاراگاه های وزارت می یان.
دامبلدور با سر حرف او را تایید کرد و همه با هم با نگرانی به طرف خانه گریمولد راه افتادند.و در آنجا پیروزی خود را با شام مفصلی جشن گرفتند.

اريك جان من خيلي دوست دارم شما عضو محفل باشي ولي پستت رو خوب شروع ميكني آخرش چرا اين طوري تموم ميكني من نميدونم برادر يك كاري بكن شما يك مبارزه مثل همين ترتيب بده ولي ولي داره....يك اتفاق عجيب توش بيفته ....
تاييد نشد
به اميد اينكه پست بعديت تاييد بشه من كه خيلي اميدوارم...
موفق باشي (پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۱۷ ۱۰:۳۶:۲۴

جوما�


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۱:۲۰ یکشنبه ۱۴ آبان ۱۳۸۵

اریک مانچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۷ سه شنبه ۱۸ دی ۱۳۸۶
از iran
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین
حالا من یه پست با حال و با حوصله می زنم.
------------------------------------------------------------------------------
هوا کمی بود و اریک در خانه خود مشغول درست کردن یک رادیویی مشنگی بود که به تازه گی پیدا کرده بود.او نیز مانند دوستش آرتور ویزلی به وسایل مشنگی علاقه زیادی داشت.اریک در این فکر بود که به یک قلم پر و چند جلد کتاب درباره تعمیرات وسایل مشنگی نیاز دارد که یادش آمد با آرتور ویزلی نیز قرار دارد.اریک پالتو و لباس های گرم خود را به تن کرد و از خانه خارج شد و به طرف مغازه راه افتاد.او در مغازه را باز کرد جمعیت زیادی در داخل مغازه حضور داشتند.اریک خود را از لا به لای جمعیت عبور داد و به طرف قلم های پر رفت.یک قلم پر را برداشت و چند کتاب درباره تعمیر وسایل مشنگی هم خرید و به طرف خانه ی ویزلی ها راه افتاد.30 دقیقه بعد به خانه ی ویزلی ها رسید.آرتور ویزلی جلوی خانه منتظر او ایستاده بود و با رسیدن اریک لبخندی بر روی لبش پدیدار شد.
_سلام اریک.
_سلام آرتور.
آنها همدیگر را در آغوش گرفتند و بعد از دقایقی وارد خانه شدند.اریک با خانم ویزلی و بچه های آنها و هری و هرمیون آشنا شد که تا به حال آنها را ندیده بود.رون در حالی که با کنجکاوی به او نگاه می کرد پرسید:
_شما توی وزارت خونه چی کاره اید؟
همه سر هایشان را به طرف اریک برگرداندند.اریک در حالی که به قیافه های مشتاق آنها نگاه می کرد گفت:
_من توی وزارت خونه کار می کنم.ولی نمی تونم بگم کجا چون سریه.
و بعد به بچه ها لبخندی زد و با آرتور به اتاق رفتند که آرتور در آنجا مشغول درست کردن رادیو بود.اریک کتاب را به آرتور داد و گفت:
_خوب با این کتاب راحت می تونیم این وسیله رو درست کنیم.
آقای ویزلی نیز با سر جمله او را تایید کرد.آن دو چند دقیقه با رادیو ور رفتند و وقتی که دیدند که رادیو خراب تر از قبل شد با جادو توانستند رادیو را درست کنند.
ارتور در حالی که می خندید گفت:
_واقعا این مشنگا چقدر کارشون سخته.اینا رو چه طوری درست می کنن.
اریک در حالی که به آرتور نگاه می کرد گفت:
_اونا از دستگاه ها کمک می گیرن من خودم توی تلویزیون خونه ی همسایه مون دیدم.واقعا دستگاه های با حالی دارن.
خانم ویزلی وارد اتاق شد و گفت:
_بفرمایید ناهار.
آقای ویزلی و اریک به طرف آشپزخانه راه افتادند و در راه هم درباره رادیو صحبت می کردند و از فواید آن می گفتند.بعد از صرف ناهار اریک از ویزلی ها و هری و هرمیون خداحافظی کرد و به طرف خانه ی خود راهی شد.وقتی به خانه رسید از فرط خستگی به خواب عمیقی فرو رفت.وقتی بیدار شد تقریبا شب شده بود و سریع قلم پرش را از کیفش در آورد و به طرف کاغذ های متعددی که روی میز بود رفت و یک کاغذ خالی را پیدا کرد و برای دامبلدور نامه ی نوشت و چون با همسایه اش قرار داشت به بیرون برود به سرعت نامه را به اتمام رساند و بهترین لباس های مشنگی خود را به تن کرد و به سمت خانه ی همسایه اش راهی شد.آنها با هم به یک رستوران مجلل رفتند و اریک از همه ی رستوران خوشش آمده بود و آرزو می کرد که مغازه ی در دنیای جادوگری مانند این رستوران باشد و بعد از صرف شام اریک دوباره به خانه اش برگشت و چون می خواست در خانه اش را رنگ کند و نمی توانست از جادو استفاده کند واقعا ناراحت بود.وقتی در خانه اش را رنگ کرد از فرط خستگی بار دیگر در اتاق خواب خنکش خوابش برد.

اريك جان پستت خيلي قشنگ بود چند جايي مشكل املايي داشتي ولي...
برادر من شما اولين اصل پست زدن براي عضو شدن در محفل رو زير پا گذاشته ايد قرار بود پست شما سفيد باشه ولي من يك پست خيلي عادي رو شاهد بودم...اگر تو به همين صورت بنويسي در ضمن سفيد هم بنويسي مطمئنا تاييد ميشي!!!

تاييد نشد(پادمور)


ویرایش شده توسط اریک مانچ در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۱۴ ۱۱:۲۴:۲۰
ویرایش شده توسط اریک مانچ در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۱۴ ۱۱:۳۱:۲۱
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۱۴ ۱۶:۱۱:۵۸

جوما�


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۶:۰۳ چهارشنبه ۱۰ آبان ۱۳۸۵

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
جشن باشکوهی برپا شده بود. چیزی که برای سیاه پوشان تاریکی یه نموره مشکوک می زد. یعنی چه خبر شده بود؟ چه چیزی باعث شده بود تا مرگ خواران تا آن اندازه خوش حال باشند؟
آیا ولدمورت توانسته هری را بگیرد و او را بکشد؟ نه این محال بود چون یک کتاب دیگر از سری کتاب های هری پاتر منتشر نشده بود!
آیا ولدمورت به چیز جدیدی برخورد کرده بود؟ آیا خود را ابدی ساخته بود؟
پاسخ این سوالات هم منفی بود. ولدی هوش این چیزا رو نداشت.
سر جمع و به هر دلیلی که بود مرگ خواران با آن لباس های یک پارچه سیاه هشان به پایکوبی و شادمانی مشغول بودند. در آن بین آنی مونی و بادراد ریشوئه از همه خوش حال تر بودند و برره ایی می رقصیدند!
_حالا برو! از این ور...حالا از اون ور! حالا بچرخ! آه... آه... آه بگیر!
بلیز هم به قیافه های آنان می خندید!
ولدی هم در آن میان به چشم می خورد. یک کراوات سیاه بسته بود و با غرور جام قرمز رنگی را سر می کشید! در آن بین یه صدای فرای دنیای حقیقی از ولدی پرسید:
_هوی تو، ببینم چه خبره؟؟؟
ولدی با چشمانی گرد شده به دوربین خیره شد و گفت:
_با منی؟؟ هوی چیه؟ به ولدی جامعه توهین ! بزنم یه آواداکدورا حرومت کنم؟
_اگه می تونی بزن!
ولدی که دید کم کم داره ضایع میشه!( ولدی جامعه ضایع شد!!!) گفت:
_هیچی خبری نیست!
_چی چیو خبری نیست بگو ببینم! ولدی خیلی ناقلا شدی ها!
ولدی که سرخ شده بود گفت:
_هیچی برای اینکه وارد چهارمین ماه متوالی شدیم که سارا اوانز خفنز نیومده بچه ها جشن گرفتن! آخه خودت که می دونی این ساراهه هی می اومد با بچه دست بالاهای ما کل مینداخت و بعد خب خیلی بد بود که طرف ما ضایع می شد برای همین گفتیم از دستش دیگه راحت شدیم!
_آهان! که اینطور!
و بعد رفت(!).جشن همان طور گذشت و داشت به نیمه های شب نزدیک می شد که ناگهان صدای دهشتناکی در سالن طنین انداز شد که همه را دعوت به سکوت کرد.
_آهای ولدی! دیگه پشت سر من جشن می گیری و خوش حالی می کنی؟ حالا بر می گردم تا حال همتون گرفته شه! مو ها ها ها ها ها!
مرگ خوارا از ترس بهم دیگه چسبیده بودن همزمان با برخورد دنداناشون به هم از ترس سقف را نگاه می کردند. ولدی کم نیاورد و گفت:
_ببینم همون یاروئه بهت خبر داد ما جشن گرفتیم؟؟ عجب نامردی بودا!
سارا گفت:
_ولدی جون بی خود به مخت فشار نیار یارو از افراد تازه وارد بود بعدا خودم آدرسشو بهت می دم بری یه سری بهش بزنی! اما و حالا...مرگ خوارای جون دوست و جون فدانکن در راه ولدی همه بمیرید!
دیگه هر جوری بود همه خودشونو زدن به مردن!ولدی به اینگونه هم چنان به دوربین چشم دوخت!

محفلی ها که داشتن این فیلم جذاب و حقیقی رو می دیدن در آخر فیلم برای سارا دست زدن!
________________________________________________

هدویگ جون خودت که می دونی من طنز نوشتنم زیاد خوب نیست ولی این داستان رو غیر از طنز نمی تونستم تعریف کنم! بماند که کم و بیش بی ربطه به محفل!


خب خب خب ... حقیقتش ، اگه کس دیگه ای این پست رو می زد ، عمرا تایید نمی کردم ... ولی همینجا می گم که همه بدونن چرا تایید می شی ... می دونم که بهتر از اینا می تونی بنویسی و اگه بخوای جدی بنویسی راحت تایید می شی ... و قبلا عضو محفل بودی و این پست همونطور که توی مسنجر هم بهت گفتم ، یه جورایی فقط بازگشت دوباره است ... پس زیاد سختگیری نمی شه و شما هم عضوی !

تایید شد
هدویگ


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۱۳ ۱۳:۴۸:۳۰


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۰:۴۵ سه شنبه ۹ آبان ۱۳۸۵

اریک مانچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۷ سه شنبه ۱۸ دی ۱۳۸۶
از iran
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین
صبح بود و هوا بسیار روشن بود اریک مانچ از خانه اش خارج شده بود و به دنبال کار می گشت.به طرف روزنامه فروشی رفت و یک روزنامه پیام امروز خریداری کرد و در روزنامه به دنبال کار می گشت که ناگهان چشمش به آگهی خورد:
به یک فرد نیازمندیم.مرد باشد.
به یک منشی نیازمندیم.خانم باشد.
اریک که از خوشحالی در پوست خود نمی گونجید به سرعت به آدرس مغازه نگاهی انداخت و تازه متوجه شد که مغازه ویزلی هاست.اریک در حالی که از ناراحتی نفسش بالا نمی آمد ادامه روزنامه را گشت ولی هیچ کار دیگری پیدا نکرد و به طرف مغازه ویزلی ها راه افتاد.وقتی به مغازه رسید با صف طویلی از جادوگران و ساحره ها رو به رو شد که در مغازه صف کشیده بودند.اریک به سمت رون رفت و پرسید:
_توی مغازه چه خبره.
رون در حالی که لبخند می زد گفت:
_خوب معلومه دیگه دارن برای شغل اسم می نویسن.
اریک در حالی که به رون نگاه می کرد گفت:
_مگه چند نفر قرار استخدام بشه.
رون گفت:
دو نفر.
اریک در انتهای صف ایستاد و تا ظهر در آنجا منتظر شد و بلاخره نوبت او شد و رون با صدای خسته ای گفت:
_بفرمایین نوبت شماست.
اریک داخل مغازه شد و فرد از او پرسید:
نام و نام خانوادگی و آدرس خانه.
اریک تمام مشخصاتش رو داد و گفت:
_شما پسر های آرتور ویزلی هستین.
فرد و جرج هر دو با هم گفتند:
_ بله.
اریک در حالی که می خندید گفت:
_پدرتون منو می شناسه.دامبلدور و مودی و هاگریدم منو میشناسن.
فرد گفت:
_پس شما استخدام شدین مبارکتون باشه.
اریک در حالی که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید گفت:
_خوب کار من چیه.
جرج در حالی که می خندید گفت:
_خوب اینکه معلومه شما باید وسایلی که به ما سفارش می دن رو برای افراد پست کنین.ما خودمون 16 تا جغد داریم نگران نباش.
اریک گفت:
_خوب حالا باید از کی کارمو شروع کنم.
فرد گفت:
_از همین الان.
اریک مشغول پست کردن بسته ها شد ناگهان در مغازه باز شد و شخصی وارد مغازه شد اریک ایستاد و گفت :
_بفرمایین چیزی می خواستین.
ساحره ردایش را بالا زد و گفت:
_یادته اون شب منو توی خیابون با جادوی بیهوش کننده زدی.
اریک در حالی که می خندید گفت:
_نترس هیچ کس نمی فهمه چون اون داستان تایید نشد.
ساحره در حالی که می خندید گفت:
_خب پس کاری نداری خداحافظ.
شب دود و هوا بسیار تاریک شده بود.اریک درحالی که در مغازه را قفل می کرد به اطرافش نگاهی انداخت که تقریبا همه مغازه ها تعطیل کرده بودند و هوا هم بسیار سرد شده بود.اریک در حالی که به سمت کافه سه دست جارو می رفت گفت:
دوبار رفتم اون مغازه ضایع هیچ کدوم از پستام تایید نشد این دفعه می رم مغازه هاگزهد.
اون به کوچه پیچید به به طرف هاگزمید راه افتاد تا بعد از گذشت چند دقیقه به مغازه هاگزهد رسید و دید که مغازه تعطیل است.او به در مغازه لگدی زد و زیر لب به مغازه و مغازه دار ناسزایی گفت و چون از داخل مغازه صدایی شنیده بود به سرعت از آجا فرار کرد و در حالی که نفس نفس می زد وارد مغازه سه دسته جارو شد.روی یکی از صندلی های جلوی پیشخوان نشست و کمی نوشیدنی کره ای نخورده بود که ناگهان مانند دفعات قبل مودی از راه رسید.
اریک با او سلام کرد و به او گفت:
_می دونم فردا باید بیام محفل.من دیگه باید برم.
اریک به سرعت از مغازه بیرون آمد و به خانه اش برگشت و در راه هم به هر چیزی که می دید شوت میزد.(بی ادب شده بود چون حالش خوب نبود .)او فردا به محفل رفت و اولین ماموریت خود را دربافت کرد و در کنار آن در مغازه ویزلی ها نیز کار می کرد.اریک بسیار شاد بود که در محفل و مغازه ویزلی ها کار داشت.
----------------------------------------------------------------------------------------------------
اینهم یک داستان دیگه امیدوارم این یکی حداقل تایید شه.اریک بسیار شاد بود ولی من حالم گرفته ست امیدوارم که شاید این یکی دیگه تایید بشه.

سلام
من اينو داستان حساب نميكنم چون خودت قضاوت كن اول پستت رو بخون به همراه آخر پستت هيچ سيري رو دنبال نميكنه ...پست قبليت خيلي بهتر از اين پست بود...
تاييد نشد!!!(پادمور)


ویرایش شده توسط اریک مانچ در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۹ ۰:۵۶:۱۸
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۱۱ ۸:۲۸:۵۸

جوما�


اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۶:۰۸ دوشنبه ۸ آبان ۱۳۸۵

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
عملیات نجات

در شبی از شب ها، اعضای محفل ققنوس، سر میز عذاخوری آشپزخانه خانه 12 گریموالد، نشسته بودند و مشغول خوردن شام بودند. با هم بگو بخند داشتند. مالی ویزلی، دائما از عادت های بد شوهرش، آرتور در جمع می گفت و به دنبال آن قهقه ها و خنده های ریمس لوپین و تانکس و الستر مودی به گوش می رسید. در آن طرف میز، سورس اسنیپ داشت با قاشق غذا را در بشقابش فقط این ور و اون ور می کرد و گویا علاقه ای به خوردن آن غذا نداشت. گاهی هم نگاه های سرد و ناخوشایندی به لوپین و مودی می کرد. کنار وی، مینروا مک گونگال، با کلاهی سبز رنگ ، با کینگزلی شکلبوت که در کنارش بود، مشغول صحبت گرم و جذابی شده بود.
همه ساکت شدند. صدای باز شدن درب خانه به گوش رسید. همه محفلی ها سر خود را چرخاندن تا ببینند کیست که داخل خانه شده است. از سایه ای که روی زمین افتاده بود و داشت همین طور نزدیک تر می آمد، به وضوح پیدا بود که نمی توانست پیکر کس دیگری جز دامبلدور باشد. و همین طور هم بود.
آلبس دامبلدور با قامت بلند خویش، در حالیکه ردا و کلاه سیاهی بر تن کرده بود، داخل آشپزخانه شد.
ریمس لوپین، در حالیکه داشت غذایش را می جوید با دهن پر گفت:
چی شد؟ شما که همین 10 دقیقه پیش رفتید! چقدر زود برگشتید!
دامبلدور نگاه پرمعنی به لوپین و سایرین کرد، سپس کم کم داشت قیافه ای عبوس به خود می گرفت، جلو آمد و روی یکی از صندلی ها نشست و شروع به صحبت کرد:
ما گرد هم نیآمده ایم تا بنشینیم تو این خونه خاک گرفته قدیمی بلک، و بعد بشینیم شام بخوریم. ما اومدیم اینجارو پایگاهی برای اهداف و همفکری های خود قرار دادیم تا چگونه جامعه جادوگری امروزه را از دست قدرت تاریکی ولدمورت نجات دهیم. نه اینکه بنشینیم و بخندیم...
تا کلمه: ولدمورت" به گوش اسنیپ رسید، او فورا رویش را از سمت دامبلدور که جلویش بود، به سمت دیوار چرخاند.
همه با تعجب دامبلدور را نگاه می کردند. یعنی او در این چند دقیقه چه دیده؟چه شنیده که اینطور میان یاران محفلی اش صحبت می کند؟!...
دامبلدور با دستمالی عرق رویص ورتش را پاک می کرد
مک گونگال: آلبس؛ چی شده؟ چیزی دیدی یا شنیدی؟ ما را هم در جریان قرار بده لطفا...
دامبلدور سرفه خفیفی کرد و از جای برخاست، سپس گفت:
آره؛ ما باید همین حالا بریم لیتل هانگتون، خانه ریدل
لیتل هانگتون؛ خانه ریدل؛ نام این منطقه موهای اندام محفلی ها را سیخ کرد...
کینگزلی شکلبوت از جایش برخاست و به داملدور اشاره ای کرد و گفت:
دامبلدور، برای چی باید بریم اونجا، مگه چی شده؟ آلبس اصلا واضح حرف نمیزنی؟ اگه این ماموریته زود بگو! بگو چه خبره اونجا، ما که از جونمون سیر نشدیم الکی بریم اونجا...
همه منتظر بودند تا جواب دامبلدور را بشنوند...
دامبلدور: استرجس پادمور، یار محفلی ما، الان مرخصی نیست، اسیر کلی مرگخواره اونم تو لیتل هانگتون تو خونه ولدمورت، و هر لحظه که میگذره خطر مرگش بیشتر میشه...
مودی چشمانش چخید و پرسید: حاالا برای چی اونو گرفتن شکنجه میدن...
دامبلدور: من هیچی نمی دونم الستور، فقط می دانم که این جدا از شرفمونه که یارمون شکنجه بشه تا سر حد مرگ و ما اینطور بی تفاوت اینجا بنشینیم... بلند شید...آماده مبارزه باشید..عازم لیتل هانگتون میشیم...

در لیتل هانگتون

همه اعضای محفل آنجا بودند. به غیر از سه چهار نفری از جمله پادمور، در خیابانی پر پیچ و خم و نسبتا تاریک، و پر از خانه های مججل و زیبا اما متروک، دامبلدور از میان جمع جلو آمد..
- افراد، آماده باشید، مدت هاست که لیتل هانگتون متروک شده، تو این تاریکی چپ و راست خودتون ا داشته باشید، هر لحظه امکان حمله مرگخوارا وجود داره...
آنها پشت سر دامبلدور قدم به قدم جلو می آمدند، دامبلدور به خانه ریدل اشاره کرد، چیزی حدود 100 متر با آن فاصله داشتند.
اکنون در 50 متری خانه بودند. دامبلدور برگشت و رو به جمع کرد و گفت:
خب اکنون زمانش رسیده که دست به کار بشید، سورس، الستور، شماها با من بیاین، ما از پشت خانه داخل میشیم. ریمس، تو با آرتور و کینگزلی و تانکس، از جلو و در اصلی داخل بشید، خیلی مراقب باشید، بقیه شماها هم همینجا بمونید، خانه رو زیر نظر داشته باشید...،مینروا لازم دیدی خودت با یه نفر دیگه داخل شو...
دو گروه عازم شدند...

گروه اول
- لوموس مکسما
از نوک چوبدستی الستور مودی نوری درخشان فواره کرد، آنها به درب پشتی خانه رسیده بودند. مودی از پنجره با نوری که ایجاد کرده بود می توانست داخل خانه را ببیند، آنجا آشپزخانه...
دامبلدور با یک حرکت دست قفل درب را ناپدید ساخت و آن را باز کرد. آنها داخل شدند...
به آشپزخانه تاریک رسیدند...
تق تق
- اکسپلیارموس
- نه مودی..آروم باش..ولش کن...ببینم..
- پترفیکیوس توتالوس...
- نه....

گروه دوم
- صدای چی بود...
ریمس: زود باشید بریم تو...
گروه دوم فورا با وردی درب خانه را شکستند و همگی چوبدستی بدست به داخل خانه خیز برداشتند...
تانکس با نگرانی داد زد:
آلبس، مودی،سوروس شما کجائین...؟؟؟!!!
صدایی گفت:
اینجائیم...
بی شک با آن سردی و بی روحی صدا مشخص بود که صدای اسنیپ است...
دو گروه به هم رسیدند. استرجس پاددمور با لباسی خونین به گوشه ای مثل مجسمه ها افتاده بود، اسنیپ به دیوار تکیه داده بود و دامبلدور بالای سر مودی وحشت کرده ایستاده بود...، مودی در حال لرزیدن بود...
اکنون استرجس پادمور، نجات یافته بود اما بسیار زخمی بود، از شدت بی حالی و جراحات وارده روی مودی افتاد و او را بشدت ترساند. بار دیگر لرد سیاه موفق نشد با شکنجه دادن یکی از جنبش ها اصلی محفل از نقشه های محفلی ها باخبر گردد. ناکامی ای دیگر برای لرد سیاه و یاران خونخوارش. و این تازه ایتدای ناکامی های یک خونخوار قاتل بود.

به امید ریشه کن شدن تاریکی و سیاهی


خب ... پست قشنگی بود ... اشکالاتی داشت ... ولی زیاد نبودن ... یه نکته ای که هست اینه که بعضی جاها ، برای دیالوگا هیچ علامتی نذاشتی ... یعنی مثل جمله های معمولی ، دیالوگا رو هم بدون هیچ علامت تمایزی نوشتی ... سعی کن دیگه اینطوری نباشه تا راحت تر بشه نوشته رو خوند ... راضیم کرد

تایید شد
هدویگ


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۱۳ ۱۳:۵۶:۳۸

"Severus...please..."
تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.