صبح بود و هوا بسیار روشن بود اریک مانچ از خانه اش خارج شده بود و به دنبال کار می گشت.به طرف روزنامه فروشی رفت و یک روزنامه پیام امروز خریداری کرد و در روزنامه به دنبال کار می گشت که ناگهان چشمش به آگهی خورد:
به یک فرد نیازمندیم.مرد باشد.
به یک منشی نیازمندیم.خانم باشد.
اریک که از خوشحالی در پوست خود نمی گونجید به سرعت به آدرس مغازه نگاهی انداخت و تازه متوجه شد که مغازه ویزلی هاست.اریک در حالی که از ناراحتی نفسش بالا نمی آمد ادامه روزنامه را گشت ولی هیچ کار دیگری پیدا نکرد و به طرف مغازه ویزلی ها راه افتاد.وقتی به مغازه رسید با صف طویلی از جادوگران و ساحره ها رو به رو شد که در مغازه صف کشیده بودند.اریک به سمت رون رفت و پرسید:
_توی مغازه چه خبره.
رون در حالی که لبخند می زد گفت:
_خوب معلومه دیگه دارن برای شغل اسم می نویسن.
اریک در حالی که به رون نگاه می کرد گفت:
_مگه چند نفر قرار استخدام بشه.
رون گفت:
دو نفر.
اریک در انتهای صف ایستاد و تا ظهر در آنجا منتظر شد و بلاخره نوبت او شد و رون با صدای خسته ای گفت:
_بفرمایین نوبت شماست.
اریک داخل مغازه شد و فرد از او پرسید:
نام و نام خانوادگی و آدرس خانه.
اریک تمام مشخصاتش رو داد و گفت:
_شما پسر های آرتور ویزلی هستین.
فرد و جرج هر دو با هم گفتند:
_ بله.
اریک در حالی که می خندید گفت:
_پدرتون منو می شناسه.دامبلدور و مودی و هاگریدم منو میشناسن.
فرد گفت:
_پس شما استخدام شدین مبارکتون باشه.
اریک در حالی که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید گفت:
_خوب کار من چیه.
جرج در حالی که می خندید گفت:
_خوب اینکه معلومه شما باید وسایلی که به ما سفارش می دن رو برای افراد پست کنین.ما خودمون 16 تا جغد داریم نگران نباش.
اریک گفت:
_خوب حالا باید از کی کارمو شروع کنم.
فرد گفت:
_از همین الان.
اریک مشغول پست کردن بسته ها شد ناگهان در مغازه باز شد و شخصی وارد مغازه شد اریک ایستاد و گفت :
_بفرمایین چیزی می خواستین.
ساحره ردایش را بالا زد و گفت:
_یادته اون شب منو توی خیابون با جادوی بیهوش کننده زدی.
اریک در حالی که می خندید گفت:
_نترس هیچ کس نمی فهمه چون اون داستان تایید نشد.
ساحره در حالی که می خندید گفت:
_خب پس کاری نداری خداحافظ.
شب دود و هوا بسیار تاریک شده بود.اریک درحالی که در مغازه را قفل می کرد به اطرافش نگاهی انداخت که تقریبا همه مغازه ها تعطیل کرده بودند و هوا هم بسیار سرد شده بود.اریک در حالی که به سمت کافه سه دست جارو می رفت گفت:
دوبار رفتم اون مغازه ضایع هیچ کدوم از پستام تایید نشد این دفعه می رم مغازه هاگزهد.
اون به کوچه پیچید به به طرف هاگزمید راه افتاد تا بعد از گذشت چند دقیقه به مغازه هاگزهد رسید و دید که مغازه تعطیل است.او به در مغازه لگدی زد و زیر لب به مغازه و مغازه دار ناسزایی گفت و چون از داخل مغازه صدایی شنیده بود به سرعت از آجا فرار کرد و در حالی که نفس نفس می زد وارد مغازه سه دسته جارو شد.روی یکی از صندلی های جلوی پیشخوان نشست و کمی نوشیدنی کره ای نخورده بود که ناگهان مانند دفعات قبل مودی از راه رسید.
اریک با او سلام کرد و به او گفت:
_می دونم فردا باید بیام محفل.من دیگه باید برم.
اریک به سرعت از مغازه بیرون آمد و به خانه اش برگشت و در راه هم به هر چیزی که می دید شوت میزد.(بی ادب شده بود چون حالش خوب نبود
.)او فردا به محفل رفت و اولین ماموریت خود را دربافت کرد و در کنار آن در مغازه ویزلی ها نیز کار می کرد.اریک بسیار شاد بود که در محفل و مغازه ویزلی ها کار داشت.
----------------------------------------------------------------------------------------------------
اینهم یک داستان دیگه امیدوارم این یکی حداقل تایید شه.اریک بسیار شاد بود ولی من حالم گرفته ست امیدوارم که شاید این یکی دیگه تایید بشه.
سلام
من اينو داستان حساب نميكنم چون خودت قضاوت كن اول پستت رو بخون به همراه آخر پستت هيچ سيري رو دنبال نميكنه ...پست قبليت خيلي بهتر از اين پست بود...
تاييد نشد!!!(پادمور)