... در حالی که از سرما و گرسنگی میلرزیدم، به همراه تام و آقای کوانتین راه خود را به سمت در کلبه ادامه دادم. تام نیم نگاهی به من انداخت و پوزخند زننده ای بر لبانش نقش بست. رو به من کرد و با لحن مسخره ای گفت:
_ نترس کوچولو! اینجا خون آشاما و گرگینه ها نمیان!
او خیال میکرد که از ترس میلرزم. او چرا مرا «کوچولو» خطاب کرده بود؟ آیا به نظرش من یک آدم سختی نکشیده و مرفه بودم؟ در حالی که به نظر خودم بدسرشت ترین آدم دنیا بودم؟
در حیاط بیرونی پیش میرفتیم و تام هرازگاهی به من نگاهی تمسخر آمیز می انداخت. نمیتوانستم آنها را نادیده بگیرم. قبلا نگاه او را در چشمان پدربزرگم دیده بودم، زمانی که پسر وزیر سحر و جادو، به دیدن فقرا آمده بود و سری هم به آلونک ما زد.
هنوز بد و بیراههای پدربزرگم بعد از رفتن او در گوشم طنین انداز میشد:
_ مارو مسخره کردن؟ مگه با نگاه کردن چیزی حل میشه؟ تا کی باید با این چوب شکسته غذای خودمونو آماده کنیم؟ تا کی باید هر دوسال یکبار یک لباس دست دوم بخریم؟ جادوگران سیاه هم به اندازه ی شما سنگدل نیستند!
سنگدل... دنیای سنگدل... من لعنت شده بودم!
صدای چلق چلق کلیدی که آقای کوانتین به در کلبه انداخته بود، مرا به خود آورد. اول آقای کوانتین وارد شد و بعد تام و بعد من. تام در حالی که در را میبست گفت:
_ چوبرختی اونجاست! میتونی ردای گرمتو دریاری!
و به ردایم که همه جایش پاره بود نگاهی انداخت و پوزخندی زد.
آقای کوانتین چوبدستی اش را به چراغهای نفتی میزدو آنها روشن میشدند. شاید او میتوانست همینطور که چراغها را روشن میکند، زندگی من را نیز روشن کند.
آقای کوانتین به میزی اشاره کرد که پر از تار عنکبوت بود. به ارامی گفت:
_ بشین، ویلی.
تار عنکبوتها را با احتیاط کنار زدم و نشستم. آقای کوانتین رو به تام کرد و گفت:
_ نوشیدنی.
تام به سمت اتاقی سیاه رفت که به نظرم به آشپزخانه راه داشت. رویم را به طرف آقای کووانتین برگرداندم. آقای کوناتین روی صندلی ننشست و قدم زنان شروع به صحبت کرد:
_ ویلی. من ماموریتی برای تو دارم که تنها کسی که از پسش بر میاد تویی...
رویش را به طرف من برگرداند تا اثر حرفش را از صورت من بخواند. اما من با چهره ای بهت زده به او نگاه میکردم. من، با زندگیی لعنت شده، ماموریتی که فقط مرا احتیاج داشت؟ خنده دار بود!
آقای کوانتین به حرف زدنش ادامه داد:
_ بله ویلی. تو آدم شجاعی هستی. حتی بیشتر ازینکه خودت بدونی... تنها چیزی که تو زندگی تورو به اینجا کشونده کمبود اعتماد به نفس بوده...
به این قسمت از حرفهایش گوش نکردم. من از نصیحت و پند و اندرز گذشته بودم.
بله... تنها کاری که تو میکنی اینه که میری جنگلهای آمازون...
با صدایی گرفته حرف او را قطع کردم:
_ آمازون؟
_بله، سنگ طلایی. تو با اینکار خدمت بزرگی به جامعه ی بشریت کردی... فعلا نمیخوام مقاممو بهت بگم... بزودی میفهمی... حالا توی همین کلبه بمون. بر خلاف ظاهرش خیلی دنج و خلوته...
تام گیلاسی را با اکراه جلوی من گذاشت و کنار اقای کوانتین ایستاد که آماده ی رفتن بود.
_... در ضمن فراموش کردم...
و دستش را میان کت خزیش برد و چوبی کهنه را جلوی من گذاشت.
_ یادت نره. من بزودی بر میگردم. میتونی از خودت پذیرایی کنی!
و با تام از کلبه بیرون رفت و من را بهت زده تنها گذاشت.