هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۱۹:۲۵ پنجشنبه ۹ آذر ۱۳۸۵

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
خیانت عجیب!!!!


-رسیدم لندن،حتما با آلبوس میگم این دالاهوف رو اگر تونست نجات بده.فکر نکنم بتونه چون حتما تا الان مرده.

محفلی با سرعت به طرف اندک روشنایی که در آخر تونل بود میدوید.هر از گاهی می ایستاد و نفسی تازه میکرد و بعد با سرعت به راه خود ادامه میداد.حتی اینقدر ناتوان بود که نمیتوانست از جارویی که دالاهوف برای او گذاشته بود استفاده کند.از گذر زمان خوشش می آمد و به سرعت گذشتن دقایق.تا چند لحظه دیگر میتوانست دوباره استراحت کند و با مرگخوارانی که شکنجه داده بودنش به دوئل بپردازد.

دفعه بعدی که ایستاد به کار دالاهوف فکر کرد.خیلی به نظرش مشکوک بود.خیلی سریع کارها پیش رفته بود و دالاهوف خیلی مشکوک بود ولی باید به او اطمینان میکرد و با این امید دوباره شروع به دویدن کرد.

هنگامی که میدوید یاد زمان بچگیش در هاگوارتز افتاد،آن زمان که به شور و شوق میدوید و هرگز چنین لحظاتی بد و صاقت فرسایی را پیش بینی نمیکرد.زمانی که با دوستانش سر کلاس درس میرفت و آرزو داشت هر چه زودتر زمان بگذرد و او بزرگ شود.اگر آن موقع میدانست چه بلاهایی سرش می آمد هرگز چنین آرزویی نمیکرد.

زخمش در نسیم ملایمی که می وزید می سوخت.در گوشهایش،صدای وزوز میپیچید و چشمانش به سختی بالا و پایین میرفت.اشک در گوشه ای از چشمانش جمع شده بود و کم کم پایین می آمد.لحظات با سرعت به پیش میرفتند و او هنوز به آخر تونل نرسیده بود.

----------------------
-بلا،لرد گفت او وقتی به اینجا برسه صدای نم نم بارونی در میاد.همون لحظه باید دنبالش کنیم تا قرار گاه جدید محفل رو پیدا کنیم.
-خفه شو،خودم اینا رو میدونم مالدبر!!

(دالاهوف در حال شماردن پولهای پاچه خواریش بود)


ویرایش شده توسط ایگور کارکاروف در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۹ ۲۳:۳۵:۰۲

بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۱۸:۳۴ چهارشنبه ۸ آذر ۱۳۸۵

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
خونهاي دلمه بسته سراسر اتاق را مزين كرده بود از نظر دالاهوف اين يكي از زيباترين صحنه هائي بود كه يك فرد ميتوانست در طول عمرش نظاره گر ان باشد....
يك محفلي بي ارزش در وسط اتاق به پشت نقش زمين شده بود به از خونهاي پخش زمين ميشد حدس زد كه از بيهوشيش ساعتها ميگذرد...
دالاهوف پشتش را گرفت و با يك حركت از زمين بلندش كرد/محفلي با ته مانده نيروي باقيمانده در بدنش چشمانش را گشود و به چشمان دالاهوف نگريست/درست متوجه نشد چه ديده!...ولي در دومين تلاشش چهره كج و معوج و بيروح انتوني را شناخت كه خيره به او مينگريست..
باورش نميشد كه چي ميبيند...به او گفته بودند دالاهوف فقط در مواقعي افتابي ميشود كه دستور مستقيما از خود لرد رسيده باشد كه در نتيجه يا موضوع بسيار بسيار حساس بود و يا لرد ميخواست اخرين تلاشش را به كار ببرد كه ببيند ان شخص حرف به درد بخوري براي زدن دارد يا ديگر وقت عجلش فرا رسيده....
خورشيد اخرين پرتوهاي خود را سخاوتمندانه نثار زمين ميكرد و با رفتنش باعث ميشد كه سوز و سرمائي عجيب و فراتر از جهان مادي در سلولهاي دژ مرگ سايه بگسترد...
صورت انتوني چند سانتيمتر بيشتر با محفلي فاصله نداشت و نفسهاي سردش باعث بيتابي محفلي شده بود...او ميدانست كه وقتي انتوني به سراغش امده يا بايد هر چه ميداند رو كند يا غزل خداحافظي را....اما نه او نميخواست بميرد او ميدانست كه حرفهايش ارزش زنده نگه داشتنش را دارد...
******
__من تمام اسامي مستعار محفليها را...
_خفه شو
_به خدا من حرفاي به درد بخوري براي ...
_گفتم خفه شو_بلاتريكس ميشه لطف كني و منو با دوست عزيزم تنها بزاري تا يه گپ مختصر با هو داشته باشيم...
برقي در چشمان بلا موج ميزند و ميگويد:البته با كمال ميل...خوش بگذره....
بلاتريكس از اتاق خارج ميشود و انتوني رو به محفلي ميكند و ميگويد:فقط ساكت باش و گوش كن ببين من اينقدر تو عمرم زير شكنجه ادم كشتم كه اگه اونا رو تبديل به دوزخي كرده بودم الان يه گردان و يا حتي يه لشكر دوزخي داشتم ولي الان پشيمونم دليلشم زني هست كه چند روز پيش زير شكنجه كشتم ولي.....انتوني سرش را پائين مياندازد و محفلي در كمال ناباوري ميبيند قطره اي اشك از چشمان او سرازير ميشود..ولي..ولي اون حامله بود من اينو بعد از مرگش فهميدم....من ديگه از سياهي متنفرم من ميخوام
تغيير رويه بدم....
محفلي:خيلي خوشحا....
_خفه شو/منظورم اين بود كه فقط گوش كن خلاصه من ميخوام گذشتمو جبران كنم.اولين اقدامم هم فراري دادن تو هست...هيچ كس بهتر از من دژ مرگ را نميشناسه...
سپس چوبدستيش را در مياورد و به طرف نقطه اي چند متر دورتر از پاي محفلي ميگيرد و ميگويد:الوهومورا....دريچه اي كه به نظر ميايد راهي به پائين سلول داشته باشد باز ميشود...
_تو ميتوني از اينجا فرار كني اين دريچه مستقيم به سمت بيرون دژ ميره...بدو بدو داره يه صداهائي مياد اره شبيه صداي پاي اربابه بدو برو...
_ولي اخه تو چي/ممكنه بكشنت
_من هر چي سرم بياد حقمه تو برو بدو...
محفلي به درون دريچه ميپره و در ان را ميبندد ولي همونجا منتظر ميمونه تا ببينه به سر انتوني چي مياد...گوششو تيز ميكنه تا همه چي را بفهمد....
ناگهان در سلول باز ميشه و شرمائي غير عادي به درون انجا دخول ميكند...و صدائي بسيار بيروح و وحشتناك چنين طنين مي افكند:انتوني اون كجاست؟
_انتوني در حالي كه به نشانه احترام به لرد خم شده ميگويد:جان نثارم ارباب...اون بيچاره همين الان كارش تموم شد نتونست بيشتر از اين سوراخ كردن جمجمه اش با يك ابزار مشنگي به نام مته را تحمل كند و منم غيبش كردم و به گورستان نزديك اينجا فرستادم....صدائي كه محفلي الان فهميده بود صداي لرد است گفت:
انتوني من نميتونم باور كنم يعني اين توئي كه داري به من دروغ ميگي...اين واقعا توئي؟توئي كه دروغ گفتن به منو مساوي با استحقاق مرگ زير كروشيو ميدانستي!
...سكوتي سنگين بر اتاق حكمفرما ميشود و لرد ادامه ميدهد:
خودت بگو ايا لايق همچين مرگي هستي؟
...لرد منتظر جواب انتوني نميشود و نعره ميزند:كروشيو...
و بعد رو به بلاتريكس و مالدبر ميكند و ميگويد:زود باشيد بايد هر چي زودتر اونو پيدا كنيد نميتونه زياد دور شده باشه...
محفلي به سرعت در حفره پائين ميرود و جيغهاي انتوني برايش گنگ تر ميشود وقتي به فاصله اي ميرسد ه ديگر ناله هاي انتوني را نميشنود يك جاروي پرواز را روبرويش مشاهده ميكند و با خود ميگويد:خدا از سر تقصيرات انتوني بگذرد اون بيچاره حتي پيش بيني اين را هم كرده كه من توان غيب و ظاهر كردن خودم به دليل جراحاتم را ندارم و اين جارو را اينجا گذاشته...
*********************
انتوني لباسش را ميتكاند و بلند ميشود و ميگويد:اربا جدي جدي داشتي منو ميكشتيها واقعا درد جان فرسائي بود...
لرد:براي صحنه سازي لازم بود در هر حال نميتونم بگم متاسفم ....
انتوني:ارباب اونو تعقيبش كردند؟ميدونن داره كجا ميره؟
لرد:اره كار بسيار خوب پيش ميره مالدبر و بلا دنبالشن....از اينا گذشته تو به خاطر اين نقشه بكرت مستحق يك پاداشي چي ميخواي؟
انتوني:ارباب براي من لذت بخش ترين چيزها در اين دنيا همراهي با شماست اگه اجازه بديد با هم به كافه تفريحات سياه بريم و يه نوشيئني بخوريم...شايد تونستم يه مرگخوار مونث را پيدا كنم و مطمئن بشم بعد از خودم ميتوانم خدمتگزار ديگري را از نسلم تفديم شما كنم...



Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۲۱:۱۳ سه شنبه ۷ آذر ۱۳۸۵

مالدبر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
از همونجا که بقیه میایُن
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 319
آفلاین
مرد، بارها سر خود را به دیوار کوبید و آه و ناله سر داد.
صدایی در درونش میگفت:
_ نه... این در شان تو نیست... تو نباید تسلیم شی!
مرد، خود را محکم به دیوار کوبید.
جنونی ناگهانی بر درونش انداخته شده بود.
سرش را با آخرین توان خود، به دیوارهای سرد و خشمگین دژ میکبید و مانند گرگینه ای زخمی زوزه سر میداد.

دمادم صبح بود و صورت مرد پر از خون و زخم های رنگین و رقت انگیز شده بود.
برای صدمین بار، خود را به دیوار کوبید.
صدایی در ذهنش گفت:
_ الان درست میشم... الان آروم میشم... مقام من بالاتر ازین دیوانه...
خـــــــــــــرچ! خروچ!
با صد و یکمین ضربه، در نمور و چوبی سلول شکسته بود او با سرعت تمام در حال سقوط در خندق پر از آب روان دژ بود...
ناگهان خود را پرنده ای یافت که پرواز میکند... اما او داشت به آرامی پایین میرفت... و درست جلوی پای لرد تاریکیها فرو آمد.
ولدمورت، با صدای سردش گفت:
_ خوبه... خوبه... ازش حرف بکشین!
چندین مرگخوار برای شکنجه ی او جلو امدند... او دیگر نمیتوانست... باید کاری میکرد...


I Was Runinig lose


Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۱۸:۴۹ سه شنبه ۷ آذر ۱۳۸۵

لوسیوس مالفوی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۲ شنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۵۴ دوشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۱
از قصر خانواده مالفوی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 807
آفلاین
زمستان بود... هوا به شدت سرد شده بود و دژ مرگ مخفوف ترین مکان روی کره خاکی از هر زمان دیگری مخفوف تر شده بود، درخت های اطراف دژ وخانه ریدل مثل استخوان های بی گوشت شده بودند... اطراف خانه ریدل را مه بسیار غلیظی گرفته بود تمام پنجره ها را بخار گرفته بود جغدی روی لبه یکی از پنجره ها نشست و مدام سر خود را می چرخاند... به نظر می رسید که راه را گم کرده... جغدی سفید و کمی هم چاق به نظر میرسید خیلی هم سردش شده پر های خود را باد کرد تا گرمش شود...

داخل دژ مرگ:

در یکی از سیاه چالها که بسیار نمناک سرد و بدون تهویه بود... فردی را به زنجیر کشیده بودن او را از سقف آویزان کرده بودن... به نظر میرسید چند روزی همین جوری هست ... از چهره اش که کاملا کبود شده بود و همچنین پوست سرش که به نظر میرسید کنده شده باشد نشان میداد که زیر شکنجه سختی قرار گرفته... و شاید هم مرده است. اما چه چیزی باعث شده بود که این فرد اینگونه مورد شکنجه قرار بگیرد...

غیییج خیییج صدای باز شدن در آهنی که با زنجیر بالا کشیده شد.. دو نفر که نقاب سفید وحشتناکی زده بودن و ردایی مخملی به تن داشتن با مشعل وارد سیاه چال شدن و در دو طرف در ایستاتند تا کسی پشت سره آنها وارد شود .

زنی قد بلند و بسیار خشن و با مردی با موهای درخشنده و صورت بی روحی وارد شدند...

زن به طرف مردی رفت که از سقف آن را آویخته بودن رفت، دستش را بالا برد و طوری که انگار میخواد چیز را در دستش خورد کند دور سر مرد تکان میداد... ناگاه صدای ناله ... ضعیفی بلند ... مرد دیگر حتی نای ناله زدن هم نداشت،

زن قد بلند که آرامينتا ملي فلوا نام داشت شروع کرد با مرد حرف زدن:

-آرامينتا ملي فلوا: دوست دارم جیگر کثیفت رو بیرون بکشم ... خون لجنی کثافت .

زن چوب دستی خودش رو در آورد و اون را در هوا تکان داد... ناگاه زنجیر ها باز شدن و مرد به زمین خورد... وباز ناله ضعیف و جیگر کباب کنی کرد...

مرد دیگر که موهای بلند داشت و لوسیوس مالفوی نام داشت جلو رفت سر بطری باز کرد ... کمی از خون های خشکیده که روی زمین رخته شده بود را درون مایع بطری کرد و دهان مرد را باز کرد وکمی را به خوراند...

لرزش عجبی در بدنش شروع شد البته شاید به خاطر بدن اوریان او و این هوای خشک سرد بود...

لوسیوس از در خارج شد ، پشت سرش آرامينتا ملي فلوا هم با انداختن آب دهانش روی مرد از در خارج شد و دو نقاب دار مشعل به دست هم خارج شدن و باز صدای غییج غییج درها بلند شد.


جادوگران


Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۱۸:۵۲ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
سلام.بازم با عرض شرمندگي بايد يه چيزائي اول خارج رول بگم :در كافي نت پست زدن با اين دست كند من توي فارسي و وقت بسيار محدود مثل اينه كه از صميم قلب دوست داشته باشي بهترين بازي را در زمين فوتبال ارائه بدي ولي مجبور باشي با گيوه و شلوار كردي و زره و كلاهخود رستم به اضافه توپ پلاستيكي توي زمين بازي كني پس به لطف خودتون ببخشيد!
***************
اناكين:حرف ميزني يا برم دالاهوفو صدا كنم؟
البوس:باشهخ باشه ميگم چي ميخواي بشنوي؟
ايگور:خودت ميدوني بايد چيا رو بگي پيرمرد!
البوس:خوب من ميتونم ماموريتهاي مخفي محفل يا محل اختفاي محفلياها را براتون بگم.
لوسيوس به صورت كاملا منزجارانه قه قهه اي ميزنه/بزاق دهنش كل صورت البوس را پوشانده/صورتش مثل خون اشام ها شده و چشمش برق خاصي ميزند/صورتش را جلوي صورت البوس مياورد و ميگويد:
فكر نميكردم البوس بزرگ اينقدر راحت مغور بياد!پس اونهمه انسانيت كجا رفت اون همه ادعا همش به خاطر ترس از دالاهوف باد هوا شد؟!!
سپس لوسيوس عنان اختيار خود را از دست ميدهد و به طرف البوس حمله ميكند و يقه اش را ميگيرد و ميگويد:مرتيكه كثافت اشغال يادته چه جور سعي داشتي منو توي هاگوارتز ضايع كني يادته چه جور منو جلوي هيئت مديره هاگوارتز سكه يه پول كردي /من حئ اقل فكر ميكردم دارم با يه دشمني مبارزه ميكنم كه لياقت داره نه تو بزدل بدبخت...
ايگور و اناكين لوسيوس را گرفته اند و ميخوهند از البوس جدا كنند در همين لحظه انتوني هم متوجه ميشود و به انها ميپيمندد و بالخره ميتونند لوسيوس را از البوس جدا كنند...لوسيوس ميگه ولم كنيد احمقا..گفتم ولم كنيد..الان ارومم...سپس لباساشو مرتب ميكنه و مانند يك گرگ به البوس نگاه ميكنه...
انتوني ميگه:لوسيوس ناراحت نباش خودم به موقعش حساب همه را باهاش تصويه ميكنم جديدا يك عصب كش و كرشيو سه زمانه اختراع كردم كه جون ميده براي جون دادن پيرمرداي بزدل..
البته اگه حرف بزنه اوضاع فرق ميكنه شايد بتونه با شفاعت ارباب غصر در بره!..سپس پشتش را به البئس ميكند و طوري كه نتونه البوس ببينه به لوسيوس چشمك ميزنه يعني اينكه در هر صورت شكنجه خواهد شد!...
لوسيوس با چشمك انتوني كمي ارام شده..ولي البوس بي قرار تر شده چون فهميده كه انتوني خواباي زيادي براي اون ديده....
به نظر ميرسه البوس حرفاي زيادي براي گفتن داشته باشه...


ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۲۹ ۱۸:۵۸:۲۲


Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۲۱:۴۸ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
دژ مرگ-ساعت 1 بامداد!

آنها دروازه را باز کردند و با گام های سریع و بی سر و صدا در راه پیاده باغچه پیش رفتند.باغچه ای که دیگر هیچ گلی نداشت.دالاهوف جلوتر از همه و آناکین و لوسیوس با جنازه آلبوس پشت آنها در حرکت بودند و دالاهوف در حالی که چوبدستیش را آماده در مقابل ش نگه داشته بود بسیار آهسته در قدیمی و کنده کاری شده دژ مرگ را فشار داد و با ورد لوموس نوک چوبدستیش را روشن کرد و آن راهروی کوچک را نمایان کرد.در سمت چپ در دیگری باز بود.دالاهوف که چوبدستی روشنش را بالا گرفته بود وارد اتاق ریاست شد بدنبالش آناکین و سپس لوسیوس و بادراد در حالیکه جسم ناتوان آلبوس را روی زمین میکشیدند بداخل حرکت کردند.
صحنه ای که در جلوی چشم های دامبلدور بود یک ویرانگری تمام عیار را به نمایش می گذاشت.یک ساعت قدی آونگ دار شکسته جلوی پایشان افتاده بود.صفحه ی آن ترک خورده و آونگ آن مثل شمشیری که از دست کسی افتاده باشد کمی آن سوتر بر روی زمین بود.پیانوی بر جداره ی کناری اش به زمین افتاده بود و کلیدهایش کف اتاق پراکنده شده بودند.در فاصله ی نزدیکی،بقایای یک لوستر خرد شده بر روی زمین برق میزد.بالش های پاره شده،شل و ول،افتاده بودند و پرهایشان از درون شکاف ها بیرون زده بود.
دامبلدور با دیدن این صحنه ها حالش بهم خورد و چشمانش را بست.یاد زمانی افتاد که در محفل بود و با کمک هری جان پیچ ها را نابود می کرد ولی حالا او در دست مرگ خواران لرد بوده و نا توان مانند عروسکی خراب که حتی صدایش هم در نمی آید.چهره اش غمگین بود.ناراحت و خسته.از یک طرف دلش میگفت که بالاخره زمان مرگ فرا رسیده و عمر طولانی تو به پایان رسیده ولی یک طرف قلبش میگفت او نجات پیدا میکند!به دست سیاهش یک نگاهی انداخت.هنوز می سوخت.هنوز درد میکرد.
دالاهوف در حال آماده کردن کنده ای بود تا بتوان دامبلدور را به آن بست و شکنجه داد.لوسیوس بعد از چند دقیقه به کمک او رفت و در ساختن آن کنده بهش یاری کرد.
-چیه آلبوس جوووون؟این همه ملت مرگ خوار را اذیت کردی فکر اینجاش رو نکرده بودی؟
-بببین آناکین،تو هنوز میتونی خودتو نجات بدی.اگر منو نجات بدی بهت قول میدم ازت مراقبت میکنم و نمیذارم دست لرد بهت برسه.
-این حرف های کهنه شده پیرمرد.چیز تازه ای نداری به من بگی؟


ویرایش شده توسط ایگور کارکاروف در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۲۵ ۸:۴۹:۴۷
ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۲۶ ۱۷:۱۲:۰۷

بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۱۶:۲۷ یکشنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۵

پروفسور کويیرل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
از مدرسه جادوگری هاگوارتز
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 2956 | خلاصه ها: 1
آفلاین
چند دقیقه ای به صورت پیرمرد خیره ماند.باور کردنش سخت بود که بالاخره مرگخواران توانسته بودند او را به آنجا بیاورند.چطور ممکن بود او به این راحتی تسلیم شود.پیرمردی که در مقابل دالاهوف با زنجرهایی که با آن بسته شده بود قرار گرفته بود فقط از نظر ظاهری به پروفسور دامبلدور رئیس محفل ققنوس شباهت داشت.
دالاهوف:مطمئنید این همون دامبلدور معروفه!؟ نکنه اشتباها نسخه شبیه سازیشو آورده باشی؟
مونتاگ: چی داری میگی... خودم از تختخوابش کشیدمش بیرون.از اونجام یراست آوردمش سمت دژ
دالاهوف:ولی آخه... یعنی این پیرمرد لاغر مردنی که مثل یه بچه آروم نشسته دامبلدوره!؟
لوسیوس که در انتهای اتاق مشغول بازرسی تعدادی از وسایل عجیب و غریب شکنجه بود با صدای گوشخراشی فریاد میزنه:چقدر سوال میکنی.کاری رو که لرد خواسته انجام بده.اگه دلتم براش میسوزه میتونی بری شفاعتشو بکنی!
دالاهوف که کلی جا خورده بود و انتظار این حرف رو نداشت با ابروان گره خورده ای گفت:من فقط خواستم مطمئن بشم.فکر نکنم لرد خوشش بیاد ما نمونه آزمایشگاهیشو اینجا نابود کنیم.
بادراد:نگران نباش این اصله...میخوای امتحانش کنم برات؟
بادراد به سمت دامبلدور حرکت کرد و چوبدستیش رو درست مقابل پاهایش قرار داد و فریاد زد: تاررانتالگرا
دامبلدور با زنجیرهایی که بدورش بود به سختی بلند شد و شروع به رقصیدن کرد.

تمام مرگخواران حاضر در اتاق، شروع به خندیدن کردند.بعد از مدتی که اثر طلسم از میان رفت، بارداد رو به دالاهوف کرد و گفت:دیدی واقعیه...اگه شبیه سازی بود با این ظرافت برات دنسینگ نمیکرد.حالا بهتره زودتر کارتو شروع کنی.لرد زیاد از معطل گذاشتن خوشش نمیاد.
دالاهوف:من آخه رو این مردنی چه جور شکنجه ای اجرا کنم که استخونهاش پودر نشه؟حداقل خانوادشو می آوردین تا ...
مونتاگ:نه... نباید به خانوادش آسیبی برسه.ما که دیگه اونارو شبیه سازی نکردیم پس باید طوری رفتار کنیم که انگار اصلا دامبلدور رو ندیدم.الان دامبلدور تو محفله اینو فراموش نکن.
دالاهوف:باشه پس بیاد کمک کنید اینو ببریم تو محل شکنجه وسط اتاق کارم که نمیتونم کاری کنم اینجا رو به گند میکشه.نمیخوام یه قطره خون از دماغ این پیرمرد تو اتاقم بچکه...هوی لوسیوس چیکار میکنی میخوای انگشتای دست و پات جاهاشون عوض بشه؟اونو بزار سره جاش...ببریدش تا منم بیام
بادراد و لوسیوس هر کدوم قسمتی از زنجیر متصل شده به بدن دامبلدور رو گرفتند و جلوتر از اون به راه افتادند.دامبلدور در اثر کشش زنجیرها در اطراف بدنش هر لحظه مچاله تر از قبل میشد.بدن ضعیف و بیجانش در روی زمین کشیده میشد بدون اینکه چیزی احساس کند.





Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۱۶:۱۳ شنبه ۲۲ مهر ۱۳۸۵

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
چیزی به شب نمانده بود و دالاهوف،تنها در دفتر کارش نشسته بود و یادداشت بلندی از اسامی کسانی که باید شکنجه میشدند در دست داشت.لیستی که واژه هایش بدون انعکاس کوچکترین نشانه ای از معنایشان به درون ذهنش سرازیر می شدند.از سوی دیگر تلاش میکرد خاطره ی ناگوار آن هفته ی طولانی،ملال آور و پر دردسر راه از سرش بیرون کند . در این گیر ودار دیگر چیزی نبود گه در ذهنش اختصاص بدهد.
چهره شادمان یکی از دوستانشو با وضوح خاصی میدید.این دوست او درست در همان روز توانسته بود در مزایده وزارت برنده بشود.
دوست نامرد او بدون اینکه نیشخندش را جمع کند چنین نتیجه گیری کرده بود:((بی هویت بودن همیشه باعث باخت فرد میشه))
و در کمال تاسف این کاملا درست بود.حتی خود دالاهوف آن را حس میکرد.حتی وضعیت آب و هوایی نیز گرفته بود.آن همه مه سرد و نمناک در اواسط جولای؟...به هیچ وجه درست نبود...اصلا طبیعی نبود...
دست ها را بالای سرش کش داد و با قیافه ای ماتم زده به گوشه و کنار دفترش نگاهی انداخت.اتاق زیبایی بود و با بخاری دیواری مرمری باشکوهی در مقابل پنجره های بلند که به دلیل آن سرمای بی تناسب با فصل تابستان بسته بودند.دالاهوف پس از لرزش خفیفی از جایش برخاست.به سمت پنجره رفت و مه رقیقی چشم دوخت که پشت پنجره متراکم می شد.درست در همان لحظه،وقتی پست به اتاق ایستاده بود صدای سرفه ای آهسته ای را از پشت سرش شنید.
همانطور که با تصویر وحشت زده اش در شیشه ای تاریک پنجره رو در رو بود سر جایش میخکوب شد.آن صدای سرفه را می شناخت.قبلا آن را شنیده بود.آهسته و برگشت و همان کسی که دعا میکرد باهاش روبه رو نشه رو دید!
آناکین مونتاگ!
-بابا تو چی میخواهی اینجا آخه؟همون یکدفعه که اون کار من رو به لرد گفتی و آبروی منو بردی راضی نشدی؟دیگه چه بلایی میخواهی سر من بیاری؟
-نه،دالاهوف خیالت راحت باشه!بادراد بیارش پیش رییس شکنجه گاه!
این اسم برای دالاهوف آشنا بود،آیا واقعا کسی برای شکنجه آورده بودند؟او دیگر تحمل نداشت،ولی اگر از طرف لرد فرستاده شده بود چی؟اون موقع باید چیکار میکرد؟آیا راهی به جز قبول کردن نداشت؟
-چیه دالاهوف جووون؟تو خودتی؟این فردی که باید شکنجش بدیم!خیلی پیرمرد باهالیه!
دالاهوف در جای خود خشک شد!این یعنی چی؟دامبلدور رو باید شکنجه میدادند؟آیا لرد او را مسخره کرده بود؟به چه صورت او را به دام انداخته بودند؟خون در بدنش به شدت حرکت میکرد و بدنش گرم شده بود و همانطور عرق میریخت!
------------------
ادامه بدید لطفا!
اولین رول جدی و درست حسابیم بود که روش کلی کار کرده بودم!ببخشید اگر بد شده بود!


ویرایش شده توسط ایگور کارکاروف در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۲۲ ۱۹:۲۱:۰۵
ویرایش شده توسط ایگور کارکاروف در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۲۲ ۱۹:۲۷:۰۰

بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۱۹:۳۵ پنجشنبه ۲۰ مهر ۱۳۸۵

لوسیوس مالفوی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۲ شنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۵۴ دوشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۱
از قصر خانواده مالفوی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 807
آفلاین
آلبوس عرق بسیار سردی رو پیشانی اش نشته بود... نورهای سبز و قرمزی دوره سرش میچرخید و یکباره به زمین یخ و مرطوبی بر خورد کرد، هنوز حواسش جمع نبود ! صدای پچ پچ های بندی رو میشنید صدای که میگفت آفرین آناکین! زنده تو که بدرد نخورد ولی روح تو بزرگترین کار رو کرد، دامبلدور تازه فهمیده بود که چه کلک بزرگی خورده و خاک بر سرش شده چشمانش رو باز کرد همه جای تاریک بود ولی نه به تاریکی که جای رو نشه ندید چند مشعل در یک راه رو کمی آن طرف تر روشن بود که نورش اینجا رو هم کمی روشن کرده بود ، آلبوس خودش را در میان جانی ترین مرگ خواران دیده بود ، دالاهوف، بلاتریکس؛ رودلف، شارازاس ایبالیوس، لوسیوس مالفوی، سرژ تانیکان، کوییرل و بادراد تعدادی دیگر!

آلبوس خودش رو زد به نه فهمی: هوم روح آناکین خوب هورکراکس ها کجا هستن!؟

آناکین: ها ها ها! دامبلدور به جهنم تاریکی خوش آمدی! خوش آمدی! شازده آقا به منزل خود آمدی خود آمدی! ها ها ها!

همه مرگ خواران زدن زیر خنده!

اما با با وزیدن بادی که از طرف همون راه رو که نوره اینجا توسط مشعل های داخلش تامین میشد ، سکوتی حکم فرما شد! شعله مشعل ها به طرف مخالف باد خم شدن و هر لحظه احتمال بود که خاموش شوند، لردسیاه از آخر راه رو در حال آمدن به طرف آلبوس بود که روی زمین نشسته بود و داشت فکر میکرد چطوری جانش رو برداره و در بره! اما صدای به او میگفت مرگ! آلبوس مرگ! تو دیگه راه فراری نداری !

لردسیاه وارد شد!

مرگ خواران: لرد سلامت باد!
لرد به طرف آلبوس رفت: و کف دستش رو به طرف آلبوس گرفت : ویک آپ ! ویک آپ آلبوس! (ترجمه بلند شو بلند شو آلبوس) تو در چنگال من هستی! آلبوس تحت کنترل لرد سیاه از پست در حالی که در هوا معلق شده بود ، به دیوار سنگی برخورد کرد و زمین خورد !

لردسیاه: تو در چنگه منی ! و مدل شبیه سازی تو الان توی محفل داره کارهای مورد نظر من رو انجام میده! موهاها!

لردسیاه: بادراد ! لوسیوس! یالا زود باشید کارتون رو بکنید!

لوسیوس و بادراد به طرف آلبوس رفتن، آلبوس انگار که دیگه جادوگر نیست مثل یک ماگل تسلیم شده بود نمیدونست چه اتفاقی براش افتاده ، هیچ گونه قدرتی که بتونه باهاش جادو کنه نداشت! به نظر میومد طلسمی روی دژ مرگ اجرا شده بود که در اون هر جادوی که از طرف یک قلب سفید بخواد اجرا بشه بلاک بشه!

لوسیوس و بادراد اونو به زنجیر کشیدن و روی زمین کشیدن و به طرف شکنجه گاه مخصوص دالاهوف این غصاب جهنی بردن!


جادوگران


Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۲۳:۲۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۵

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
دامبلدور عینکش رو صاف کرد تا بتونه بهتر ببینه...اون الان در استانه
زیرزمینی بس بزرگ و سترگ که زیاد جای قابل اعتمادی به نظر نمیومد قرار داشت...همه جا را مهی غلیظ در بر گرفته بود...البوس با خود فکر میکرد که این زیر زمین مانند تکه ای از جهنم میماند که در روی زمین قرار دارد...ناله ها و فغانهای گوشخراش شکیبائی را از او ربوده بود...حتی البوس هم این همه شگفتی را تاب نمیاورد...سوالات بی شماری ذهنش را مشغول کرده بود...
روح اناکین:بیا دیگه چرا اونجا وایسادی نکنه ترسیدی؟
البوس:نه!نه!فقط داشتم محیط را تجزیه تحلیل میکردم...و با قدمهائی نه چندان مطمئن پا در پله های زیر زمین گذاشت...صدای گام برداشتنش به شکلی وحشتناک در سرتاسر زیر زمین منعکس میشد...ندائی درونی به سراغش امده بود ندائی که او هیچ وقت تا حالا تجربه نکرده بود...چیزی در درونش سست شده بود...بله این نشانه ترس بود البوس برای اولین بار در عمرش این تجربه را کسب کرده بود...ان هم نه در راه هدفش...بلکه از ترس از دست دادن جانش....ولی به نظر میامد چاره ای جز اعتماد به روح اناکین نداشت...
از سوئی دیگر روح اناکین با خود می اندیشید که الان البوس مانند یک موشی است که در دست او گیر افتاده و او میتواند قبل از خوردنش با او کمی تفریح کند...این افکار به اناکین برای ادامه ماموریتش قوت قلب میداد...اناکین تصمیم میگیرد کمی با البوس صحبت کند تا رشته افکارش را پاره کند زیرا هر لحظه داشت به اینجا مشکوک تر میشد...
اناکین:البوس نمیدونی من از اینجا چه خاطراتی دارم...اینجا برای مخالفان لرد سیاه از جهنم و انتونین دالاهوف از عزرائیل بدتر بود...چه قدر از مخالفان که اینجا شکنجه نشدند...چه قدر از مخالفان که تاب شکنجه های انتونی و مرگخواران همدستش را نیاوردن و مردند...
انها در نظر انتونی فقط موشهائی ازمایشگاهی بودند که هر از چند گاهی برایش میاوردند تا او جدیدترین ابداعاتش در زمینه استیصال انسانها را بر رویشان ازمایش کند....
البوس:ببینم راستی مرگخوارها الان کجا هستند...از اون گذشته انتونی کجاست؟...نکنه اینجا گیرمون...البوس ساکت شد
انتونی:بندازند...درسته اینو میخواستی بگی؟...فکر نمیکردم البوس دامبلدور به قول محفلیها بزرگ هم روزنه ای از ترس در وجودش دمیده بشود...هر چند تنها کسی که با دیدن اینجا نمیترسد فکر کنم خود عزرائیل است....
دیگر به انتهای راهروئی که در امتداد زیر زمین وجود داشت رسیده بودند...در مقابلشان دری سنگی که حداقل 3 برابر قامت البوس را داشت خودنمائی میکرد...
البوس:حالا باید چکار کنیم؟
اناکین:اینجا دروازه ورود به دنیای تاریکی هست کار ما برای یافتن و نابود کردن هورکراکسها تازه داره شروع میشه...
البوس:ببینم مگه میشه تام(تام ریدل=لرد ولدمورت) هورکراکسهاشو بدون محافظ بزاره پشت این در حتما چندین مرگخوار انتظار ما رو میکشند...
اناکین با درایت کامل جواب داد:ببینم توی این عمر بسیار بسیار بلندی که داشتی شده بود تا حالا این همه ترس وجودتو در بر بگیره؟فکر میکنی هر کسی جرات ورود به اینجا را به خودش میده؟در ثانی برای رد شدن ارز این در رمزی لازم است که جز ارباب و تعداد انگشت شماری از مرگخوارهای قابل اعتماد اونو نمیدونن...
البوس که به نظر میرسید قانع شده گفت:خیلی خوب پس زود تر رمزو بگو تا بریم تو...من خیلی از اینجا خوشم نمیاد...
اناکین:پوزخندی زد...
البوس:منظورم این بود که اینجا خیلی سرده....
اناکین:باشه بابا مثلا من نفهمیدم تو ترسیدی حالا برو کنار از جلوی در تا من رمزو بگم و وارد شم فقط یادت باشه رمزو کلمه به کلمه و دقیق باید ادا کنی/پس من جلوتر میرم تو هم بعد از اینکه من داخل شدم رمزو بگو تا داخل شوی...
البوس:..صبر کن...یه لحظه صبر کن...یه سوال دیگه:مگه تو نمیگفتی که انتونی و عده ای دیگر از مرگخوارا اینجا مخالفان تام را شکنجه میدادند؟اناکین:چرا/البوس:خب ما الان حدودا 10-11 ساعت میشه اینجائیم پس چرا پیداشون نیست؟....اناکین در دل پوزخندی میزنه و میگه چون پشت این در انتظارت را میکشند!
ولی دوباره هواسش را جم میکند و میگوید:چون مشغول انجام ماموریتهای ولدمورت هستند...مگه این چند روز اخیر پیام امروز را نخوندی؟ندیدی که گزارش کشته شدن مخالفان ولدمورت که اثاری از شکنجه بر روی بدنشون بوده همه جا پیچیده؟...
البوس:اره..اره..راست میگی یادم اومد....خوب پس برو منم بعد تو میام....
اناکین با صدای بلند رومز یعنی:VICTORY OR DEATH را میگوید و ناگهان ناپدید میشود....
البوس هم با وجود اینکه هنوز یه مقدار شک داشت رمز را میگوید و وارد دنیای تاریکی میشود...


ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۹ ۱:۰۶:۵۹







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.