اين سوي كوييديچ آقا! كجا داري ميري؟سه دلقك تلويزيوني وسط صحنه مشغول تمرين بودند.
اولي: ببين دومي جون اين ديالوگو ما سه تايي بايد با هم بگيم. يك.. دو ... سه....
اولي و دومي و سومي با هم: باتيلينگا بيندالينگا مرلينينگا كشته شدنيگا اربابينگا ولديبينگا اومدينگا تو رو نكشتيدنگا اماينگا استابينگا كامينگا تو كيل يو اينگا!
آن طرف صحنه استاد اعظم و كبير و بزرگ و فوق ارزشمند، بهترين، بالاترين، برترين، جيگرترين و آفتابه ترين جادوگر همه دوران ها، مرلين كبير، پشت به دوربين نشسته بود.
اين طرف هم استابي بوردمن، داداش اصغر چاقوكش، پشت به پشت فيلمبردار نشسته بود و چشمانش از خشم قرمز شده بود.
(نه اشتباه گفتم ميخواستم ببينم ميفهميد يا نه! چشمش سرخ شده بود، قرمز نشده بود)
كارگردان تلويزيوني برنامه آن سوي كوييديچ در بوقش دميد و اعلام كرد كه مرلين و استابي روي هم را ببوسند و مثل بچه هاي مودب و خوب صندلي هايشان را به وسط صحنه ببرند و اجازه بدهند تا برنامه اجرا شود.
اما گويا آنها نميخواستند اين كار را انجام دهند.
استابي گفت: من نيميتونم تحمل كنم... اگه چيشام بيفته تو چيشاي اين پيرمرد يه كاري دستش ميدما!
مرلين گفت: بهش بگين روشو كم كنه، چاقوشو غلاف كنه، خيلي آروم دستشو بذاره رو سرش. بعد بشينه رو زمين و صد تا كلاغ پر بره!!
استابي: ديگه داره اون روي منو بالا مياره
مرلين از جا بلند شد و مدل اين فيلم هاي ارزشي يك دور در جا زد و چشم در چشم استابي ايستاد.
- مثلا چيكار ميخواي بكني؟
استابي بوردمن كه هر لحظه انتظار انفجارش مي رفت دستش را به جيب برد و چوبدستي را بيرون كشيد.
= حا... حالا بهت ميگم چيكار ميكنم!! ديواريوس!!
دديوار آجري قرمز رنگي ظاهر شد.
استابي:
مرلين كه چيزي نمانده بود از حركات انتحاري استابي بترسد به سمت او رفت و ديواري كه زير رگبار كله زدن هاي استابي داشت له ميشد محو كرد.
پواق!!!
ديوار محو شد و كله استابي مستقيم با كله مرلين برخورد شاخ به شاخ كرد!
=============================
نيم ساعت بعد ، بيمارستان سنت مانگو
--------------
تخت 23:
-آآآ.... ميكشمت استابي!.. آخه كوييديچ ارزششو داشت؟... تو خجالت نكشيدي به بزرگتر از خودت حمله ور شدي؟... من شكايت ميكنم... ميرم سازمان ملل وتو ميدم... ميرم انگليس جاي بلر نخست وزير ميشم... ميرم هر چي دارم ميزنم به نام خودم... ميرم با ولدمورت پيمان همكاري 60 ساله امضا ميكنم...
دكتر بالاي سر مرلين درجه تب وي را گرفت و گفت: پرستار، داره هزيون ميگه، لطفا يه آمپول ب كمپلكس حاضر كن بهش بزن. من برم سراغ نفر بعدي..
تخت 24:
- چه سر خودت آوردي جوون؟
- جوون؟ تو خجالت نميكشي به من ميگي جوون
من جاي پدربزرگتم! ميخواي با يه پلك پرتت كنم جزاير بوگارتوندا؟
دكتر به پرستار: اوه اوه! اين يكي خيلي وضعش خرابه! فكر كنم با اين ترك عميقي كه توي سرش به وجود اومده يه مقدار از ريش هاي مرلين با مغزش تركيب شده. سه تا آمپول مادولين تزريق كن بلكه آروم شه... بيچاره دلم به حالش ميسوزه... يه بار ريش مرلين افتاده بود تو غذاي يه نفر. اونم غذا رو خورده بود و از اون به بعد پلكاش چسبيد به شصت پاش.
نكته اخلاقي: مشكلاتتان را با دعوا حل نكنيد كه سر انجام خوبي ندارد