کوههای آلپ___هزار سال بعدیک پسر و دختر در حال کوهنوردی هستند.
دختر از پسر جلو میزند و سر دنبال دختر میدود.
ناگهان نگاه دختر به یک چاله می افتد و جیغی میکشد.پسر نیز حجلو میرود و سفید میشود.
درون چاله، یک اسکلت افتاده.
پسر نزدیک میرود ناگهان نوری کوه را فرا میگیرد.
دختر نیز به پسر میچسبد و ناگهان هردو غیب میشوند.
هزار سال پیش از آنان___طبیعت بکر سلطان آبادولدمورت و مرگخواران به پیک نیک آمده اند.
ولدی زیر سایه ی یک درخت کنار رود نشسته و بعضی از مرگخواران یک توپ والیبال برداشته و درحال بازی والی بالند.
بلیز، بلا و اسنیپ بغل دست ولدی نشسته و در حال گوش کردن به قصه ی او هستند.
بلیز: بعد چی شد ارباب؟
ولدی: بلا یه چایی دیگه بریز...هوووم... شاهزاده خانوم سیندرلا یک گاو نرو به کمر شاهزاده بست و اونو توی میدون ول داد...
اسنیپ: بعد چی شد؟
ولدی: بله... شاهزاده برنده شد و سیندرلا با اون ازدواج کرد و هردو به خوبی و خوشی رفتن ماه عسل...
بلیز: دیگه چی شد؟
ولدمورت: مرگ شد! کروشیو!
بلیز روی زمین می افتد میلرزد. سپس بلند مشود و مینشیند.
ولدی: اهان! بیز راستی مگه قرار نبود تو دوتا آدم خفن بیاری ما بکشیم؟ کرو...
بلیز: نه ارباب! ایناهاش دوتا آدم!
بلیز دست میکند پشت درخت و پسر و دختر قصه ی ما را ازانجا بیرون می آورد.
پسر و دخت کف کرده اند.
ولدی: اه بلیز بازم مثل همیشه کف کردن که! تو اأم ازین بهتر نداری؟کروشیو!
بلیز روی زمین می افتد و میلرزد. بعد از دو دقیقه بلند میشود و پشت بلا قایم میشود.
ولدی: خوب چاره ی دیگه ای هم نداریم... اول کدومشونو بکشم؟ ده بیس سی چل پنجاه شصت هفتاد هشتاد نود صد... خوبه دخترجان بیا جلو!
پسر دادمیزند:
_ اینجا کجاست؟ چرا ما رو آوردین اینجا؟
ولدی: ها! بلیز یه پاداش پیش من داری! ایول حالا دخترو رو میکشم اول بعد پسره... آواداکداورا!
یک نور سبز از چوبدستی ولدی بیرون می آید به دختر میخورد. پسر کنار جناهزه اش مینشیند و گریه میکند.
مالدبر رو به همه ی مرگخواران میکند و میگوید:
_ بله به این میگن فوران احساسی...
ولدی مالدبر را در رودخانه می اندازد و خودش در مورد روانشناختی انسان صحبت میکند.
سپس پس را شکنجه و بعد میکشد.
در راه بازگشت_____
بلا: بلیز تو این آدما رو از کجا میاری؟
بلیز: ها بلا! هزار بده!
بلا یک کیسه گالیون به بلیز میدهد و بلیز شروع میکند.:
_ من وقتی پیر میشم میرم توی کوه آلپ میمیرم... اونوقت یک پورتی هم کنار خودم قرار میدم که هرکی بهم دست بزنه در هر ازمنه ی تاریخ، بیاد پیش من!
بلا : اُاُاُ!
و بدین ترتیب ترتیب میشود!