هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۷:۱۳ سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۸۵

لوسیوس مالفوی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۲ شنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۵۴ دوشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۱
از قصر خانواده مالفوی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 807
آفلاین
کمپاني لرد پيکچرز تقديم ميکند:

فیلم باز آوری شده:

ميان عشق و وظيفه !

با شرکت : سرژ، ققنوس ، لوسيوس، نارسيسا، کينگزلي در نقش نوکر مالفوي.

کارگردان:آلفرد هیچکاک مش ممد

سرپرست گوينگان: کریچر!






لندن ساعت 3:00 فردگاه
هواپيما به زمين ميشينه و پلکان مياد تا مسافران پياده بشن.... بعد از اينکه همه پياده شدن فردي با يک ريش بلند با يک عينک خيلي بزگ و مشکي، خيلي هم پر افاده و فيسو( به قول دختران ارزشي) ساکي بزرگي هم روي دوشش بود دوربين روي صورتش زوم ميکنه (کلوز آپ) و استپ ميشه ( صداي کريچر : سرژ تانکيان قاتل فراري) و از پلکان خيلي ريلکس اومد پايين.... اگه مشنگ ها مشنگ نبودن بايد همون اول از لباس پوشيدنش تشخيص ميدادن که او يک ساحره است...

يک بنز آخرين سيستم مشکي 6 در با اسکورت ويژه اومد جلوي پلکان و سريع در باز شد و يه يارو سياه سوخته هيکلي کچل پياد شد و تعظيمي به سرژ کرد و سرژ رو به داخل ماشين هدايت کرد...


HOME OF MALFOY 6:00 AM

در يک خانه ويلاي وسط يک باغ ماشين پارک ميکنه صداي واق واق سگ ها بلند شده سرژ پياده ميشه و يک نگاهي به اطراف ميکنه و خيلي معمولي و لارج از پله هاي درب منزل پشت سره اون يارو سياهه بالا ميره ... و وارد يه تالار خيلي بزرگ که سر تا سر ديوار هاش رو جانوران خشک شده ، پوست های یوز پلنگ و ببر آفریقایی قرار داده بودند.... يارو سياهه اون رو به طرف يه راه رو عظيم هدايت ميکنه....

بلخره بعد از چند دقيه راه رفتن به يک درب بزرگ سنگي ميرسن يارو سياهه چوب دستي خودش رو در مياره و ضربه اي به او ميزنه صدايي مياد :

رمز عبور شب؟

يارو سياه ميگه: من يک پدر هستم!

درب باز ميشه و ميرن داخل يه اتاق خيلي بزرگ و اشرافي..... يه ميز خيلي بزرگ توي اتاق بود که کسي پشت اون نشسته بود دوربين روي چهرش زوم ميکنه و استپ ميشه ( صداي کرچر: لوسيوس مالفوي...او يک پدر هست!)
مالفوي نيش خندي ميزنه و ميگه بشين جناب تانکيان....

سرژ صندلي جلوي ميز رو عقب ميکشه و ميشينه روي صندلي !

لوسيوس : خوش اومدي ....خيلي خوشحالم که بدون درد سر وارد لندن شدي ... بدون هيچ مقدمه اي ميرم سر اصل مطلب:

سرژ: خوب کاري ميکني چون من هم خوابم مياد هم خيلي گرسنه هستم و هم خيلي نياز به .....!

لوسيوس : اوه بله ميدونم ببينيد شما ميدونيد که من يک پدر هستم!

و ميدونيد که يک دونه فرزند من دراکو توسط يک گروه به گروگان گرفته شده تو بايد دراکو رو براي من بياري و تمام اون گروگان گير ها رو بکشي دراکو هم فرقي نميکنه زنده يا مردش ...من يک پدر هستم! اگه مادرش نبود اصلا بي خيالش مي شدم ولي مادرش تهديد به طلاق کرده!

سرژ : اين که چيزي نيست ! براي من مثل آب خوردن است این رو گفت و از ردای خودش بطری در آورد و کمی از اون رو نوشید و کمی چشماش و اندام های صورتش به لرزه در اومد.
لوسيوس: براي همين تو رو از ساري سي تي آوردم شنيدم اونجا خوب ميکشي

سرژ

لوسيوس : خوب بهتره بري حالا استراحت کني صبح نقشه عمليات رو برات تشريح ميکنم!

سرژ : الان فکر کنم 9 صبح شده باشه

لوسيوس: من که خيلي پر حرفي نکردم چطور اينقدر طول کشيد

سرژ ساکش رو برداشت و به طرف درب رفت يارو سياهه درب رو باز کرد و هر دو خارج شدن!

لوسيوس: پسر عجب آدمي بود امروز آدم نکشته بود بد خلق شده بود چقدر لارج بود من که خيلي جلوش کم آوردم فکر کنم حسابشون رو برسه

سرژ در اتاقش

هوم پسر عجب گيري افتادم گفت يک گروه گروگان گير؟ ولي من که فقط بلدم جن های خونگي رو اذيت کنم گروگان گير

صبح روز بعد :سر ميز صبحانه

سرژ رو به لوسيوس ميکنه و ميگه:

سرژ: من ديروز حسابي در مورد نقشه شما فکر کردم و ديدم که خيلي مسخره است من اين همه راه برم براي کشتن يک مشت آدم که معلوم نيست کی هستن حالا جنازه يا زندش رو بيارم ؟ من ميگم يه کاره ديگه بکنيم من امشب ميرم سراغ همسر شما و اون رو....

لوسيوس: پست فطرت بيناموس مگه خودت ناموس نداري؟
سرژ : اجازه بديد...! من ميرم و اون رو ميکشم با نصف قيمت تا هم از شر دو تاشون خلاص بشيد هم هزينه کمتري و هم خطر کمتري ...چطوره؟

لوسيوس : صبر کن فکر کنم ... (پچ پچ کنان با خودش حرف ميزد) ها اگه بميره من راحت ميشم يه عمري از شر اون بچه هم همينطور عاليه !

سرژ

نقشه بر اين شد که امشب سرژ بره و کارو تموم کنه 50000 گاليون هم گرفت در حالی که اگه دراکو رو می آورد 100.000 گالیون میگرفت.


ساعت 12:00 شب :
سرژ داره از پله ها بالا ميره خيلي آهسته ميرسه به اتاق زن مالفوي درب رو آهسته باز ميکنه و در تاريکي قدم ميذاره يه تخت خيلي قشنگ که حال ميده براي خوابيدن يه زن خيلي زيبا با موهاي خيلي بلند زيبا خوابيده دوربين روي چهره در خوابش زوم ميکنه و باز صداي کريچر مياد که ميگه نارسيسا مالفوي همسر خوشتراش مالفوي او يک مادر است!

نارسيسا: لوسيوس چرا اينقدر امشب دير اومدي بخوابي نکنه داشتي بازم فيلم ها ماگلي بوقي ميديدي؟

سرژ : خداي من! سرژ یه دل داشت صد دل باخت!

صبح روز بعد: لوسيوس ميره به طرف اتاق همسرش و کاملا با چهره بی روح و شیطانی خودش وارد میشه و اما ميبينه که هيچ اثري ازش نيست! حتي جنازش هم که قرار بود طبق نقشه وسط ملافه پيچيده ميشد هم نبود! لوسيوس سريع رفت تو اتقاق سرژ وديد او هم نيست! برگشت به اتاق زنش و وري تخت يک پره نارنجي ديد ...

صبح روز بعد فرودگاه لندن :
هواپيما به زمين ميشينه و پلکان مياد تا مسافران پياده بشن.... بعد از اينکه همه پياده شدن فردي با يک ريش بلند با يک عينک خيلي بزگ و مشکي، خيلي هم پر افاده و فيسو( به قول دختران ارزشي) ساکي بزرگي هم روي دوشش بود! از پلکان پايين مياد ولي کسي دنبالش نيومده بود همه اطراف رو نگاه کرد و منتظر شد ....اه فکرش رو ميکردم که سره کاری هست
--------------------------------------------------

این فیلم قبلا به اکران در آمده شده بود اما این فیلم فقط از خط داستانی فیلم قبلی پیروی میکرد وگرنه در استدیوی جدید شرکت لرد پیکچرز و با استفاده از تکنولوژی های پیشرفته و با کیفیت hd-dvd باز ساخته شد و برای اسکار 2007 کاندید 19 جایزه شد



*پ‌ن*: برای جلوگیری از گمراهی دوستان اون پر نارنجی در آخر فیلم روی تخت یعنی اینکه ققنوس با استفاده از معجون خودش رو به سرژ تبدیل کرده بود و خودش رو جایه اون جا زده بود و تازه فردا سرژ واقعی میاد...

در مورد نا پدید شدن سرژ قلاب (ققنوس) و نارسیسا هیچ اطلاعی در دست نیست! بعضی ها میگن نارسیسا طلسم چهل گیس ققنوس شده


جادوگران


پینوکیو
پیام زده شده در: ۱۵:۵۹ سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۸۵

سالازار اسلیترینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۷ پنجشنبه ۱۴ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۳۰ شنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۷
از پایان...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 121
آفلاین
کمپانی اِمِرالد گرین استارز(اتحاد اسلیترین پیکچرز) با همکاری شرکت انیمیشن وندارت اولین انیمیشن هالی ویزارد را تقدیم میکند...

تصویر کوچک شده

پینوکیو

با هنرنمایی(صدا):

عله پاتر(پینوکیو)
اسکاور-دامبل-(پدر ژپتو)
لرد مملی(روباه مکار)
دارک لرد(گربه نره)
سرژ تانکیان(راوی)
هدویگ(جینا اردک)
ققی(فرشته مهربون)

طراح کلیپبورد --» آرشام
مدیر فنی --» هدویگ

تهیه کننده --» بارون خون آلود
نویسنده وکارگردان --» سالازار اسلیترین

=========================================

اسکاور در حالی که از سرما دندانهایش به هم میخورد کامپیوتر را خاموش کرد.از کتری روی آتش شومینه مقداری آب جوش کدر و کثیف توی لیوان ترک خورده اش ریخت.مقداری از آن را خورد و پشت میز کارش ایستاد.
به عروسک کوچک چوبی که درست کرده بود نگاه کرد و در دلش دعا کرد کاش مدیر سایت زوپس به او جان دهد و آن را که پسر واقعی کند.
فکری به سرش زد،به سرعت از توی یکی از کشو هایش پشم و دستمال کاغذی برداشت؛پشم ها را شانه کرد و به چانه ی عروسک چسباند،سپس دستمال را به میخ به دست عروسک وصل کرد.سپس عینکی هم به چشم عروسک زد.
عقب رفت به حاصل کارش نگاهی انداخت،چقدر زیبا شده بود...نگاهش تحسین بر انگیز بود...
***
نیمه شب سگ ژپتو با صدای صحبت از خواب بیدار شد،نوری پشت میز کار قرار داشت و با صدایی آرام صحبت میکرد.

ققنوس بزرگی در حالی که روی دوپایش ایستاده بود با عروسک صحبت میکرد.
- عروسک کوچولو...بیدار شو...من از حذب برای تو پیغامی دارم...
عله در حالی که خمیازه می کشید عینک را برداشت و تمیز کرد،بعد دوباره به چشمش زد.
- هورررااا....من یه پسر واقعی شدم...هوورا...میخوام برم با کامپیوتر بازی کنم...میخوام برم تو اینترنت...
- نه پینوکیو...تو هنوز بچه هستی...طبق قانون محافظت از حریم شخصی کودکان در فضاهای آنلاین(COPPA) مصوب 21 آوریل 2000 دولت فدرال ایالات متحده تو نباید بدون اجازه ژپتو توی اینترنت بری...
- اوه نه...
- من برای تو یه محافظ میذارم تا همیشه مراقبت باشه و دستورات حذب رو روی تو اعمال کنه...هدویگ بیا...
- هو هو...هو هو...سلام عله...
- خب دیگه...پینوکیو...مواظب خودت باش...خوبی بخوابی...

صدای سرژ: و از اون شب به بعد افکار رفتن توی اینترنت در ذهن پینوکیو شکل گرفت...لا لا لا لا لا لا هو هو...

پینوکیو از روی میز پایین پرید و دوان دوان به سمت در رفت...
***
- آقا کوچولو...توی نمایشگاه به این این شلوغی چی کار میکنی؟
- اومدم برای داداشم کتاب بخرم...
- اسمت چیه؟
- پینوکیو...
- منم دارک لردم...بیا...این کتاب رو بخون...اسمش هری پاتر و تالار اسراره...حتما ازش خوشت میاد...حتما به سایت زیرآبیوس هم یه سر بزن...
- مرسی...

پینوکیو کتاب رو از دست دارک لرد گرفت و رفت...رفت و رفت...روز و شب هری پاتر رو خوند(تصویر به صورت تغییر فصل ها پینوکیو رو نشون میده که همش داره راه میره و هری پاتر میخونه)

سرژ: و اینگونه بود که پینوکیو گول خورد...به راستی او معتاد هری پاتر شده بود...
***
پینوکیو در پارک ملت نشسته بود و کتاب سوم هری پاتر را به سرعت میخواند.او سال ها بود که دیگر طلوع و غروب آفتاب را ندیده بود...ماه را ندیده بود و رنگین کمان را ندیده بود...دیگر به حرف های هدویگ گوش نمی کرد...فقط هری پاتر میخواند...
مردی بغل دستش نشست،به پینوکیو نگاه کرد.
- کوچولو چی میخونی؟
- هری پاتر...اگه میخوای تو هم بخون...برو بخر بخون...
- بلدی با کامپیوتر کاری کنی؟میدونی اینترنت چیه؟
اینترنت...این کلمه چون پتکی بر شیشه خاطرات پینوکیو فرود آمد و آرزوهای گذشته اش را به یاد آورد...اینترنت...
مرد متوجه تغییر حالت پینوکیو شده بود،لبخندی شیطانی بر لبانش نقش بست...چشمان پینوکیو روی خط خشکیده بود و تمام آرزوهایش از جلوی چشمش عبور میکردند...
- اگه بخوای من بهت یه کامپیوتر میدم که باهاش بتونی توی اینترنت بری،توی سایت ها بری،بعد هفتم،حتی میتونی باهاش سایت بزنی،با زوپس...دوست داری مگه نه؟
پینوکیو کمی فکر کرد،شاید این مرد فریبکار بود...برای همین گفت:نه!!
ناگهان دماغش دراز شد.
- تو دروغ میگی...تنها راهی که باعث میشه دماغت کوپیک بشه و تو یه پسر واقعی بشه ساهت سایته...من هم بهت کمک میکنم...اسم من مملیه...
سرژ: و اینگونه بود که پینوکیو بر تمام ارزش هایش پا گذاشت...
***
سه سال بعد:
پینوکیو: ایول...حالا من یه پسر واقعیم...هم سرور اختصاصی دارم هم کل دارک لرد و مملی رو خوابوندم...من توی سایتم Google Ads دارم...من پولدارم...من خدام...همه ازم میترسن...آتشفشان منم...سلطان شناسه منم...یوزر آی دی یک منم...

سرژ: اما مث اینکه کنار گذاشتم ارزش ها تاثیر مثبتی داشت...مخالفت حذب هم نتیجه نداد...در هر حال...

تیتراژ:

سلطان آی دی ها منم...یوزر آی دی یک فقط منم
آتشفشان منم...دشمن هرکولا منم
زوپس بدون من پوچه...هری پاتر بی جادوگران فراموشه
اگه با من باشی مدیری...اگه مخالفم باشی یه توده بخاری
رولینگ بازم اسم کتاب بگو...گوگل بازم از لپ تاب بگو

*نکته نهایی:اپیزود سوم روز منحوس به خاطر مسائل ارشادی در مرحله تدوین نهایی قرار دارد.منتظر باشید...


[b]The sun enter


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۵:۲۰ سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۸۵

آرشام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۹ چهارشنبه ۲۲ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۱۸:۵۰ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۲
از دهکده ی هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 418
آفلاین
جا پاها به کجا میروند؟

ساحل دریا
دوربین بر روی سه پایه و در کنار ساحل دریا ثابت میشه.
کارگردان:صدا بره.تصویر بره.ضبط میشه
با خارج شدن این جملات از دهان وی،بوبو،پشت به دوربین و در راستای ساحل بیکران، حرکت میکند.جای پایش بر روی شن های نرم ساحل،طرحی مبهم را به تصویر میکشد.


کوه های خاکستری
در دامنه ی قله ای سفید پوش،فرشته ی برف،ضیافتی برقرار کرده و سفره ای وسیع را بر سراسر زمین گسترده.
دوربین بر روی سه پایه ی گردان نصب شده
کارگردان:هواکش ها رو روشن کنید،نور بره،صدا بره،تصویر بره.ضبط میشه
در انتهای افق،قامتی سراسر سیاه ،در زیر بارش برف،به سمت دوربین می آید و سعی میکند ؛کلاه ردایش را-در مقابل باد-بر سرش نگه دارد.هر چه نزدیک تر میشود،بر شدت تاریکی اطرافش افزوده میگردد.
خطی از جای پاها در پشت سرش نمایان است......

زیر برج وحشت
در زیر برجی سیاه، که طبقاتش در میان ابر های سفید گم شده اند؛دوربینی،بر روی درخت کاج پیر،نصب میشه.
کارگردان:نور بره.صدا بره.ضبط میشه.
پیتر پتی گرو با شنیدن این جملات،راه رفتن را آغاز میکند.در زیر گام هایش،گل ها فشرده میشوند و نقش کفش او را،به خود میگیرند.


در فرش قرمز
خبرنگاران و عکاسان از سراسر دنیا،رو به روی سینمای شماره یک هالی ویزارد، جمع شده اند تا پیش از اکران فیلم،به صحبت با بازیگران محبوب خود بپردازند.
بر روی تابلوهایی،پوستر های تبلیغاتی فیلم چسبانده شد.تصویر موجود بر این پوستر ها به سه قسمت تقسیم شده و در هر یک،منطقه ی آب و هوایی متفاوت با دیگری،نمایان است.وجه مشترک سه تصویر موجود بر هر پوستر،جاپاهییست که به شکلی مبهم دیده میشود.
..........

در سینمای شماره ی یک هالی ویزارد
جاپاها به کجا میروند؟
بازیگران:
بوبو
نارسیسا بلک
پیتر پتی گرو

نویسنده:آرشام
فیلمبردار و صدا بردار:ادوارد جک
تهیه کننده و نویسنده:آرشام
موسیقی متن:EVANESCENCE
------------------------------------------
آهنگ My Immortal از EVANESCENCEدر حال پخش شدنه.
بوبو در امتداد ساحل دریا و به سمت غرب،قدم برمیدارد.سایه اش پیشاپیش میرود و نقش قدم هایش بر روی شن های نرم ساحلی، دیده میشود.
تصویر تار میشه و باز هم بوبو را نشان میده.اما این بار کمی دور تر از دوربین قرار دارد و جزئیات قامتش،قابل تشخیص نیست.
تصویر برای بار سوم تار میشود و سپس نقطه ای را در انتهای افق نشان میدهد که در زیر خورشید درحال غروب،حرکت میکند.

تصویر به محیط دیگری میپرد
بر روی کوهپایه ای پوشیده از برف،ساحره که ردای سیاه پوشیده،در حال نزدیک شدن است و تلاش میکند که کلاهش را بر سر نگه دارد.باد به شدت میوزد و پیشروی را برای او مشکل میکند.
تصویر تار میشه و سپس میتوان چهره ی نارسیسا را دید که به وضوح،قابل تشخیص است.صورتش هیچ احساسی را بیان نمیکند اما چشمانش حرارتی را به نمایش میگذارد که ،تمام افراد نشسته بر صندلی ها را به جنب و جوش وامیدارد.


تصویر برای بار دوم به محیط جدید میپرد
در مقبال دروبین،پایه های برج وحشت نمایان است و در کنار آن درختان کاج سر به فلک کشیده اند.بر زیر یکی از درختان،پیتر پتی گرو،یا وفادار ولدمورت،در حال راه رفتن است و با هر قدمی که برمیدارد؛ مقداری از گل رس موجود بر کف زمین را،به اطراف میپاشد.

سه تصویر در کنار یکدیگر قرار میگیرند.ساحل دریا،کوهپایه ی سفید پوش و جنگلی با خاک گلی
هم زمان،در هر سه تصویر زمان در حال گذر است و فیلم جلو میرود
نقطه پس از مدتی با خورشید در حال غروب ناپدید شده و فقط اثر جاپاها بر ساحل شنی، باقی میمونه.
سپس بر شدت مد افزوده گشته و جای پاها،به زیر آب فرو میروند.

نارسیسا به سمت پیچ کوه میرود و پس از مدتی ناپدید میشود.جاپاهایش نیز،توسط برف هایی که از آسمان به زمین میریزند،پر میشود.

جای قدم های پیتر،در میان گل فشرده شده، باقی میماند و با گذرش از زیر دوربین،فقط همان قدم ها بر روی پرده ی سینما،قابل رویت است.صدای رعدی شنیده و برقی دیده میشود.باران، جاپاهای پیتر را به عمق دره میبرد.


[url=http://www.jadoogaran.org//images/pictures/ketabe-Rael.zip]الوهیم مرا به


دیکتاتور بزرگ
پیام زده شده در: ۱۲:۳۹ سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۸۵

بیگانه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۸ سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۷:۵۵ سه شنبه ۱۹ آبان ۱۳۸۸
از بعد از پل, دست راست دومين كوچه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 182
آفلاین
ديكتاتور بزرگ!
اين فيلم بر اساس واقعيت است. براي تهيه ي اين فيلم شناسه هاي بيشماري بلاك شده است.

مردي در اتاقي تاريك روي صندلي بزرگي پشت به دور بين نشسته است. ناگهان چرخي به صندلي مي دهد و صورتش نمايان مي شود....
هري: بلاك كنيد شناسه ي اين پدر سوخته ها رو!!!

* * *
ويكتور كرام، هري پاتر در نقش ديكتاتور بزرگ، مك گونگال، مرلين، آبرفورث، بيگانه
و .... دامبل ...
دومبول ديمبول! ديم بيلي دوم بول... ديم ديليديم دام دام! (آهنگ فيلم شروع مي شه!) رام دام ديمبول! دالام!

كرام: تو ديگه شورش رو در آوردي!!! تحملم تموم شده....من مي رم خونه ي بابام!
بيگانه: خوب برو! فكر كردي فكر كردي مي ام منت كشي؟!
كرام: تو...!!! ....هر روز دارم مث كلفت ها مي شورم مي صابم ... اينه نتيجه ي.... ايشاا... كه گور به گور شي!!!
شپلق! (صداي در كه محكم بسته شد!)
بيگانه: آرووم!!!! "در" چه گناهي داره!!! گيس بريده!!!!

--- منزل مك گونگال ساعت 6---
مك گونگال: مطالبي كه گفته شد نبايد بيرون بره! گوش مي كني كرام؟
حاجي : من؟ من دهنم قرصه! من هيچي به هري نميگم!
دامبل: هري چون از وقتي ولدمورت رو كشته فكر كرده شاخ ترول رو شكسته.
كرام: ديگه وقتشه كه هري خونخوار رو سر جاش بشونيم!
مرلين: خودم طناب دار رو مي اندازم گردنش!
مگي: بيگانه تو هم بايد بري!
كرام: نه!!!
بيگانه: من نمي تونم بيام!!! بچه هام رو چي كار كنم؟
كرام: آره!!!! نمي تونه!
مرلين رو به كرام: يكي بايد اين بچه ها رو نگه داره!
تق تق تق!
كرام: نه!!!
آبرفورث: آبرفورث قهرمان در خدمت شماست!
كرام:آره!!... خودشه!!! عاليه!
آبرفورث: مرسي!!.... چي عاليه؟

(تذكر: بيگانه و غريبه چهار تا بچه داشتن كه دو تا از بچه ها با مادرشون
در تصادف كشته شدن. "پرينتي" و "ايلي" زنده موندن.)

--- منزل آبرفورث ساعت 3 نيمه شب!- آبرفورث و بچه ها شب خوبي رو گذراندند-
آبرفورث: پنجره ي دستشويي رو كي برداشته؟
"ايلي" جان! فدات شم!
از تو يخچال بدو گم شو بيرون!... هي!!! تو!! مگه بهت نگفتم اونجا بخواب؟
"پرينتي": من بايد بقل پنجره بخوابم! عمو آبري!
آبرفورث: به من نگو "آبري" ديونه ام كردين شما ها! چرا نميخوابين؟
"ايلي": قصه بگو برامون عمو آبري!
آبرفورث: چه قصه اي؟ قصه بلد نيستم كه!
"پرينتي": قصه ي مادرمون!...
"ايلي" الان مادرمون كجاست؟
آبرفورث: آخي عزيزاي من. بياين بقل عمو آبري….

----- قصر هري پاتر: ديكتاتور بزرگ -----
مرلين رو به بيگانه: بيگي! نقشه رو بده به من!
بيگانه:
كرام رو به مرلين: الان درستش مي كنم!
كرام شپلق مي زنه پس گردن بيگانه!
بيگانه: كيف وسايل رو جا گذاشتم!
كرام: مرلين جان! اون چوب جادوي من رو بده، اين رو خلاص كنم.
مرلين: چوب رو تو كيف گذاشتم.
مرلين مي پره و كرام رو كه مي خواد بيگانه رو بكشه مي گيره!
كرام: ولم كن!!! من اين رو مي كشم...
مرلين: صبر كن ببينم! آفتابه ي من... آفتابه ام.... مي كشمت...
كرام و مرلين حمله مي برن به سمت بيگانه كه ناگهان.

هري: خوب خوب خوب!!!
شما سه تا كله پوك تو قلعه ي من چي كار مي كنين؟
بيگانه:4 تا .... منو نشمردي!

--- منزل آبرفورث – ساعت: 9 صبح ----
آبرفورث، با چشمان بسته تو تخت
آبرفورث: خدايا! ببين! من خيلي تو زندگي ام بد كردم. ولي مردونگي كن! الان كه چشمام رو باز مي كنم. دوتا بچه ي فسقلي تو تختم نباشن! باشه؟ همه اش كابوس بود؟ باشه؟
آبرفورث، با چشمان باز روي تخت نشسته!
آبرفورث: باورم نمي شه! نيستن! خواب مي ديدم! @ خدايا متشكرم!
زندگي!!! سلام!

سلام! عمو ابري! بيا ما صبحونه درست كرديم!
آبرفورث::mama: چرا؟ چرا من اينقدر بدبختم؟
آبرفورث شروع ميكنه از تو بالش پر در آوردن و تو هوا پخش كردن!

--- قصر هري پاتر----
مرلين و كرام با زنجير به ديوار بسته شدن و بيگانه روي صندلي نشسته!
هري پاتر: همين! دامبلدور سه تا كله پوك رو فرستاده؟ ( اشاره به بيگانه) اين ديونه رو هم با خودتون آوردين؟
بيگانه : سلام، شما اينجا زندگي مي كنين؟
هري پاتر باصداي خصمانه اي: سلام! مي خوام اول تو رو بكشم!
مرلين: اونو ول كن بره! اون كاري با تو نداره!
هري پاتر: با بيگانه خداحافظي كنين! دست تكون بده براشون بيگي!
بيگانه: خداحااااافظ!
كرام: بيگي! من...! من دوست داشتم. راست مي گم! تو مي توني ما رو نجات بدي!
كافيه بخواي! به خودت بيا!
هري پاتر: چه رومانتيك!... فايده اي نداره كرام!
بيگانه: .... ! ... من هيچ وقت جادوگر خوبي نبودم.
هري پاتر: مي بيني؟
كرام مايوس به هري نگاه مي كنه و بعد رو به بيگانه با صداي بلند ميگه:
جادو رو ولش كن! جادو خود تويي!
بيگانه دست مي كنه تو جيبش و يه چيز كوچيك رو مياره بيرون كه شبيه دريچه است.
بيگانه: ايناهاش!
هري پاتر: اوه!!!! بيگي نكنه مي خواي با اون "در" منو بكشي؟
بيگانه زير لب ورد زمزمه مي كنه: مار كبري! نه اين نبود، سگ خالدار، .... بز زشت؟... خر عاشق، .....
هري پاتر: ما منتظريم!!!
بيگانه: عشق و محبت! دوستي....
بيگانه دريچه رو پرت مي كنه اون ور و حمله مي كنه به سمت هري ..... صحنه اسلوموشن ميشه
هري با چهره اي وحشت زده.... : نه ه ه ه ه !!!
كرام: آره ه ه ه ه!
بنگ! هري بيگي رو طلسم مي كنه و چون بيگي خحيلي نزديك شده هر دوشون يه گوشه پرت مي شن!

يك هفته بعد ---- بيمارستان سنت مانگو!
رئيس بيمارستان رو به دامبلدور:
اين مريض شما، تو راهرو هاي بيمارستان من، مدام داره جيغ ميكشه!
دامبلدور: الان كجاست؟
رئيس: بخش چهار بستيمش به تخت!
مگي: شما حق ندارين اون رو ببندين به تخت!
صداي ونوس از بلند گوها:
كليه ي پرستار ها به بخش چهار! كليه ي پرستار ها به بخش چهار!
مگي: محكم مي بستينش!
دامبل: بيگي رو مي بريم خونه ي كرام و بچه هاش رو هم آبرفورث نگه مي داره!
كرام: نه!
رئيس: اين آقايي كه داره بالش ها رو پر پر مي كنه، همراه_ شماس؟

پايان!

تيتراژ:
مگه مي شه كه يه سايتي، بدون بيگي بمونه/مگه مي شه كه مملي تو حموم آواز نخونه!
اگه كه حاجي نباشه، نمي خوام دنيايي باشه/ من نمي تونم بمونم، جايي كه مملي نباشه!
اگه كه ممل بخونه، هري و گيلدي و كرام ديوونه / همه مي گن توي اين سايت، به من بدبخت بيگونه!
هري:
وقتي كه كرام نباشه،انگاري كه، بسته دستم / نمي دوني چقدر اين سايت، خرج گذاشته رو دستم!
وقتشه دست بكار شيم، يه "رول" نو، بسازيم!
از حالا تا قيامت، به سايتمون بناااا زيم!

با تشكر از همه: هري واسه قبول نقش، كرام واسه انگيزه، نوشته هاي مملي واسه الهام. و همه ي كساني كه باعث داغ تر شدن مراسم اسكار و در نتيجه رول نويسي توي سايت شدن!



Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۹:۳۸ سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۸۵

آرتور ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۳ پنجشنبه ۵ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۵:۲۳ جمعه ۲۹ بهمن ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 390
آفلاین
ويزل پيكچر نمايش مي دهد

ديكتاتورها ميميرند...

باحضور :
ولدي
وزير
هري
رون
هرميون
جيني
مك گونگال
مرگ خواران
ديوانه ساز
=======
گارگردان:آرتور ويزلي
نويسنده: ولدي
صدابردار: كر ممد
===== شروع فيلم ======
دوربين روي سطح آب حركت مي كند تا كم كم به آب هاي يخ زده مي رسد.شماي قلعه اي تاريك نمايان ميشود.
يك ديوانه ساز از جلوي دوربين عبور ميكند. دوربين لحظهاي مي ايستد و بعد به دنبال ديوانه ساز حركت ميكند.(دوربين داره ويبره ميره چون فيلمبردار از ترس داره ميميره).
ديوانه ساز و دوربين وارد قلعه مي شود و از راه پله ها بالا ميرود. ديوانه ساز به راهرويي ميرسد كه روي درب آن نوشته شده" ورود ممنوع-مجرمان خطرناك".
ديوانه ساز وارد راهرو ميشود و در مقابل درب سلولي توقف ميكند.
روي در نوشته: " لرد... اسمشو نبر ".
(به اينجا كه ميرسيم فيلمبردار غش ميكند و مدتي طول مي كشد تا اورا به هوش آوريم.)
ئوربين وارد سلول ميشود. لدر گوشه اتاق نشسته و رداي سياه هميشگي اش را پوشيده.
==== فلش بك-خاطرات ولدي-دژ مرگ=====
ولدي بالاي سر مك گونگال ايستاده و شكنجه گران هم.
ولدي: هنوزم به اون پير مرد چپول وفا داري؟
مك: آره هر كاري بكني من به اون خيانت نمي كنم.
ولدي خنده اي مكند كه صدايش همه را كر ميكند....
تصوير سياه ميشود (هنوز توي فلش بك هستيم.)
تصوير دوباره روشن مي شود.
ولدي و آني موني و ايگور و چند نفر ديگر كنار ريل راه آهن ايستاده اند.
ولدي: برا چي منو آوردي اينجا، ايگور؟
ايگور: ارباب اگه اين خط آهني رو ببريم قطار كه مياد رد بشه چپ ميكنه. اينقدر صحنه زيباييست.
ولدي: شروع كنيد.
مرگ خوارا شروع ميكنن با جادو ريل راه آهن رو ذوب كنن.
ايگور: تموم شد ارباب. تا چند دقيقه ديگه يه قطار مياد. بهتره بريم عقبتر و تماشا كنيم.
ولدي و مرگخوارا ميرن عقب و به تماشا مينشينند.
قطار ميرسد و چپ ميكند.
ولدي باصدايي بلند و كركننده ميخندد.
تصوير سياه ميشود (هنوز توي فلش بك هستيم.)
تصوير دوباره روشن مي شود.
ولدي جلوي هري ايستاده در نزديكي آن فظاي تاريكي شخصي ديده ميشود كه با كمي دقت معلوم مي شود جيني است.
در آن طرف هري رون و هرميون ايستاده اند.
هري(با عصبانيت): با اون كاري نداشته باش.
ولدي: دلت براش ميسوزه؟ و با كروشيو جيني را شكنجه ميكند.
هري، رون و هرميون همزمان ورد " ولديوس بيوفتيوس " رو اجرا ميكنند.
ولدي بر زمين مي افتد.
صداي وزير جادوگري، كه سوار جاروكوپتر است، ميايد كه ميگويد: دستاتو بزار روي سر كچلت و چوبدستيتو بنداز زمين.
درهمان زمان نيروهاي نوشابه اي وزارت ولدي را بيهوش ميكنند و در وانت مي اندازند و مي برند.
وزير از روي جاروكوپترش با صداي بلندي مي خندد.
===== پايان فلش بك========
ديوانه ساز دست ولدي را ميگيرد و اورا مي برد.
دوربين هم همراه با آن دو ميرود تا به پاي چوبه دار ميرسند.
قاضي: حرفي نداري ؟
ولدي: شما منو كشتيد ولي جاودانه ساز هامو نه
قاضي ببريدش.
ولدي رو ميبرند و دستمالي بر سينه اش مي بندند و به ديوار ميبندنش.
وزير : آواداكداورا
======= فرداي ديروز=============
دوربين دستي را نشان ميدهد كه تلويزيوني را روشن ميكند.
آرم اخبار JTV بر صفحه نقش ميبندد و گوينده اخبار شروع به خواندن اخبار ميكند.
نقل قول:


با سلام. با بخش صبح گاهي اخبار JTV در خدمت شما هستيم:

حكم اسمشو نبر اجرا شد.
ديشب راس ساعت 2 بامداد اسمشو نبر توسط آواداكداوراي وزير جادو به سزاي اعمال پستش رسيد. بر طبق گفته قاضي پرونده اسمشونبر به عنون آخري سخن خود اعلام كرده:
(تصوير ولدي روي تلوزيون نقش مي بندد.)
نقل قول:
شما منو كشتيد ولي جاودانه ساز هامو نه


تلويزيون خاموش ميشود و دروربين ميچرخد و صورت ولدي را نشان مي دهد.
ولدي: به شما گفتم كه... و با صداي بلندي مي خندد.
==== تيتراژ پاياني======
وقتي هر كاري كه خواستي رو ميكردي
فكر همچين روزي رو نمي كردي
وقتي توي اوج بودي
فكر نمي كردي بيفتي
با تشكر از:
وزارت
نيروهاي نوشابه اي
جاروكوپتر سازي سر كوچه
آزكابان


عاقلان دانند...


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲۱:۵۷ دوشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۵

کرام سابق


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۵۳ دوشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۱:۵۰ شنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۲
از هاگوارتز..تالار اسلیترین
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 901
آفلاین
مکان: ساختمان اصلی هالی ویزارد
زمان:6/06/2006 شب ماه کامل است و صدای زوزه گرگ طنین انداز شده
----------------------------------------
در ساختمان که زوار در رفته بوده باز میشه و یه سگ نیم وجبی میزنه بیرون!!
!
سگ میره سراغ یه قبر و شروع میکنه به کندن
یکی با قیافه میزنه بیرون

-نیم جاگ؟نیم جاگ؟کدوم گوری هستی؟باز رفتی سراغ قبر کرام؟باز رفتی استخونهای بهترین دوست منو تناول کنی؟

اما دیر شده بود و سگ استخونهای کرام رو میکشه بیرون!
صدای وحشتناکی ساختمون هالی ویزاردو به لرزه میاره
-ای خدا اینا به استخونهای منم رحم نمیکنن!!تو قبر هم راحتمون نمیذارن!!!بییییییگگگگگگگاااااااانننننننه!

بیگانه بلافاصله وارد ساختمون میشه
روحی خون آلود در حال قدم زدن در تالار ساختمونه....با ناراحتی نگاه هایی به ساختمون هالی وزارد میندازه

-بیگی ببین سر هالی ویزاردم چی اومده؟چه پستای ارزشیی توش میخوره!!!؟من تحمل ندارم روحم در آرامش نیست!!از این به بعد این فیلمهای مسخره رو پاک میکنم!!...دوباره هالی ویزارد رو زنده میکنم

بیگانه با خوشحالی به بارون نگاه میکنه
-اینجور نگام نکن....به هر حالی میخوام باز یه حالی به اینجا بدم میخوام با کمک هم اینجارو بسازیم باز!!!.....حاضری؟
لبخند کریه بیگانه ای بر روی لبانش نقش مینده
---------------------------
این پست به منزله بازگشت من به هالی ویزارد در نتیجه باز قوانین کرامی سابق بر اینجا مسلط میشه
البته قوانین بیگانه عزیزم در اینجا بر قراره هنوز
هر کمپانی فیلمسازی باید یه لوگوی 100در 100پیکسلی داشته باشه و لوگو باید توط من تایید بشه!!!!

از این به بعد هفته ای یک فیلم در اینجا خواهم زد


کرام اسبق!

قدرت منتقل شد!


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲۱:۴۳ دوشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۵

سالازار اسلیترینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۷ پنجشنبه ۱۴ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۳۰ شنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۷
از پایان...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 121
آفلاین
کمپانی اتحاد اسلیترین پیکچرز با همکاری کمپانی لوک خوش شانس تقدیم میکند.

روز منحوس : طالع نحس

با شرکت:

تام ریدل
آرامینتا ملی فلوا
ایگور کارکاروف
سوروس اسنیپ
آرشام
بلاتریکس لسترنج
هری پاتر
دارک لرد
لرد اول سایت
ورونیکا ادونکور
سالازار اسلیترین قبلی
مرلین کبیر

و با هنرمندی:
بارون خون آلود

جلوه های بصری و ویژه --» آفتاب و مهتاب آرتز , (A&MA)
صدا بردار --» مالدبر مادولین زاده

تهیه کننده --» بلیز زابینی

نویسنده و کارگردان --» سالازار اسلیترین

*دیدن این فیلم به علت داشتن صحنه های دارای خشونت به کودکان زیر 18 سال توصیه نمی شود.
=========================================

لوکیشن:پشت یک پنجره در اتاقی گرم با نور کم
زمان:11:30 ؛ شنبه 21 اکتبر 2005
دوربین:شماره 3 ؛ دید اول شخص

به علت گرمای هوا پنجره را باز کردم، باران سیل آسا چون تازیانه ای بر درختان فرود می آمد و باد قطرات باران را وارد اتاق می کرد.
برای دایره جنایی درک این مساله بسیار مشکل بود که چگونه تمام این قتل ها با این سرعت انجام شده اند؛ البته اگر می شد به آن قتل گفت، زیرا هیچ اثری از درگیری یا خشونت و یا ضرب و شتم وجود نداشت.حتی نظریه مسمومیت های تنفسی و گوارشی نیز رد شده بود.
صدای زنگ تلفن رشته افکارم را پاره کرد.به سرعت پنجره را بستم و تلفن را برداشتم.
- توماس آرتور...بفرمایید...
- منم...گری
- اوه...اتفاقی افتاده؟
- آره...سریع خودت رو برسون...توی دخمه کلیسای هیکل یه جسد دیگه پیدا شده...خیلی داغونه...اون هم جمعه مرده
- آدرسش کجاس؟
- فلیت استریت...کوچه اینر تمپل..
- خودم رو میرسونم...
تلفن را قطع کردم و کمی فکر کردم.13 قتل در یک شب و با یک شیوه،امکان نداشت یک نفر به این سرعت در کل اروپا 13 نفر را بکشد.مطمئنا یک باند هم نبودند،قتل ها بسیار ظریف بودند، شاید هم مرگ هایی ظریف!
بارانی ام را پوشیدم و بیرون رفتم...

***

لوکیشن:دخمه کلیسا ؛ کم نور و دو پروژکتور که جسدی را در وسط دخمه روشن میکنند
زمان:00:20 ؛ یکشنبه 22 اکتبر 2005
دوربین:شماره 5 ؛ دید سوم شخص

هر چند ثانیه یک بار فلاشر دوربینی روشن می شد و از صحنه جرم عکس برداری میکرد.
--دوربین شماره 4 ، تغییر زاویه به طوری که توماس در دید قرار گیرد--
سر بازرس دایره جنایی،توماس آرتور در حالی که ماسکی به صورت داشت به جسد نگاه کرد.--دوربین 3 ، جسد--
جسد در وضعیت رقت باری قرار داشت،تقریبا به کلی تجزیه شده بود و تکه گوش فاسد و کرم خورده ای،شبه انسانی به طور نیمه طاق باز روی زمین افتاده بود.دستهایش طوری قرار داشتند که به او حالتی دفاعی میدادند.بازرس با خود فکر کرد،دفاع در برابر چه چیزی!؟توماس روی جسد را کشید.--دوربین 5 ، دید کلی گری و توماس--
--تغییر دوربین 3 و 6 در دیالوگ به صورت اول شخص--
- همین الان از مرکز پیغام رسید...یه جسد دیگه هم پیدا شده...بدون سر!
- با این حساب میشه 13 تا...و البته مطمئنا این آخری باید قتل باشه...هیچ کس برای خودکشی یا مرگ یهویی سر خودشو قطع نمیکنه...
- گفتند سریع خودمو نرو برسونیم...
- سیزده قتل در روز سیزدهم...این 13 نفر مطمئنا نحس ترین جمعه خودشون رو تجربه کردند...سیزدهم این افراد با طلاع نحس رقم خورده بود...
--نمای دوربین 5 ، سوار شدن گری وتوماس--

***


لوکیشن:دژ مرگ
زمان:17:15 ؛ دوشنبه 23 اکتبر 2005
دوربین:شماره 5 ؛ دید سوم شخص و نمای واید میزی بزرگ و سیاه

- این امکان نداره...اون سال ها پیش نابود شد...تبعید شد
- اما ارباب...مدارک نشون میده که اون برگشته و بزرگ ترین حامیان ما رو در جامعه ماگل ها از بین برده...این لیست سیزده تاشونه که چندتاشون برامون خیلی مهم بودن...آرشام بدش به ارباب...--دوربین 4 ، نمای بسته آرشام و لرد--
آرشام پرونده را که متعلق به دایره جنایی بود دو دستی به ولدمورت داد.
لرد نام آن چند نفر مهم را به ترتیب زمان قتل خواند.
1- هارولد راسل(در خانه ویلایی شمال مونت کارلو کشته شده،سناتور مجلس سنای آمریکا)
2- فرانسوا نیزت(رییس سازمان فضایی اروپا)
3- ایزاک پیترسون(سرکشیش کلیسای سنت پیتر)
4- ژیگو دو آلونسو فرناند(اسقف،سرش جدا شده و پوستش کنده شده)
5- ایزابل کورمک(بارونس،ساکن وین،مطلقه)
- چه چیزی اثبات میکنه که کاری اون با مرگخواراش باشه؟...خیلی ها بلدن آدم بکشن...
- قربان...فقط اسقف فرناند توسط گیوتین کشته شدند...بقیه بدون هیچ اثری کشته شدن...دقیقا مثل کشته شدن با آواداکداورا...
- پس باید مقابلش بایستیم...البته اون فقط یک روح ناچیزه که تعدادی از مرگخوارای طرد شده توسط ما همراهیش میکنند...
در همین لحظه صدای باز شدن با شدت در به گوش میرسد.--دوربین 4 ، نمای آرامینتا--
آرامینتا سراسیمه در حالی که نفس نفس میزد تعظیمی کرد و گفت:
ارباب...یک خبر...بد...دارم...تابوتی که...از...لوور دزدیده شده...خالی...نبوده...جسم محافظت شده...لرد تبعید شده...توش بوده...اون جسم داره...

***

لوکیشن:مکانی سری و ناشناخته در موزه لوور،محل نگهداری اسناد جام مقدس،سقف هرمی
زمان:00:15 ؛ شنبه 21 آوریل 1990
دوربین:شماره 5 ؛ دید سوم شخص و نمای واید فضایی بزرگ وتاریک

لرد عصبانی بود...خیلی عصبانی...امروز توسط خدای تاریکی تبعید شد...به پوچی و بی زمانی تبعید شد...به آنسوی تمام هستی...تا ابد...او باخته بود...
با غضب به تابوت سنگی نگاه کرد که روی آن نقش برجسته یک زن نقش بسته بود...کنار تابوت پر از دست نوشته های قدیمی و اسناد تاریخی عجیب بود...دستش را جلو برد و درب سنگین را مثل ترکه ای سبک کنار زد...
جادوی هایش را شروع کرد،با یک تکه ذغال روی زمین طرح های عجبی کشید...یک دایره در وسط قرار داشت و سه شاخه از دایره به دایره های دیگر وصل میشدند...در یک دایره یک مرد مرده را قرار داد...در دومین دایره تابوت را قرار داد و در سومین دایره یک کلید را...
سپس شروع به خواندن کرد...آوازی بلند وعجیب که زیبایی دهشتناک و باشکوهی داشت و مو را بر تن انسان سیخ میکرد...روحش مانند بخاری خارج میشد و به درون مرد مرده نفوذ میکرد و با زیاد شدن روح در بدن مرد ،او هم با لرد میخواند...بیشتر تفکر و خاطراتش در کلید جای گرفت و سپس با اوج گرفتی آواز بدن لرد به درون تابوت پرتاب شد...کلید هم به دنبال او روی سینه لرد جای گرفت...
حالا مرد مرده با صدایی سرد و مرده آواز را ادامه میداد....او بالای سر لرد رفت...درب تابوت را گذاشت و روی زمین افتاد...بدنش پودر شد و روح لرد از سقف هرمی عبور کرد و در تاریکی شب گم شد...

پایان اپیزود دوم

تیتراژ:

در حالت کمیک استریپ دعواهای دوتا لرد و مرگخوارهاشون اسم دست اندر کاران نشون داده میشه...
و با تشکر از:
شرکت آفتاب ومهتاب آرتز


ویرایش شده توسط سالازار اسلیترین در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۸ ۲۱:۵۱:۱۹

[b]The sun enter


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱:۴۹ دوشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۵

آرتور ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۳ پنجشنبه ۵ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۵:۲۳ جمعه ۲۹ بهمن ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 390
آفلاین
ويزل پيكچر تقديم مي كند:
ماجراهاي عله و سايت
قسمت اول
مكان:خونه عله-اتاق خواب-تخت خواب
زمان:4.5 صبح
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
عله:ايووووويييا (صداي خميازه)
هدي:سلام عله جون.خوب خوابيدي؟
عله:نه باب مگه بارون خون آلود ميزاره؟
هدي:تا چند شب پيش ولدي نمزاشت بخوابي حالا بارون نمي زاره؟!
عله:چقدر خنگي. ولدي شناسشو عوض كرده شده بارون.
در همين زمان موبايل عله زنگ ميزنه.
عله تو فكرش:كيه اينوقت صبح!!؟؟
عله:بله بفرماييد؟
بارون:سلام عله پاشو بيا سايت.
عله:مرگ و سلام. اول صبح هم دست از سرم بر نمي داري؟
كوييرل به زور گوشي رو از بارون ميگيره.
كوييرل:عله دستم به شلوارت. پاشو بيا ملت شورش كردن.
عله:چـــــــــــــــــــي!؟ تو سايت من شورش شده؟ كي شورش كرده؟ من الان ميام...
ادامه دارد...


عاقلان دانند...


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۰:۴۸ دوشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۵

اریک مانچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۷ سه شنبه ۱۸ دی ۱۳۸۶
از iran
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین
فانوس مرگ

بازیگران:اریک مانچ
الستور مودی
آرتور ویزلی
دوشیزه مالی ویزلی
موجود عجیب
..............
برای سن:+17


درب اتاق باز می شود و مردی که لباس خاکی سیاهی به تن دارد نفس نفس زنان وارد اتاق میشود.نوری را در سمت مقابل خود می بینید و به آن نزدیک می شود و ناگهان همه جا تاریک می شود و صدای فریاد بلندی تمام فضای اتاق را فرا می گیرد.
صبح است و تعداد زیادی از مردم جلوی کلبه ی ایستاده اند و تعداد زیادی ماشین پلیس و آمبولانس در جلوی خانه قرار دارند.
خانه بسیار قدیمی است و درون آن یک جسد پیدا شده که حداقل 6 ماه از مرگش می گذرد.این جسد را متعلق به فردی جوان است که حدودا 21 تا24 سال داشته.
این سخنان مامور پزشکی قانونی بود که با رئیس پلیس صحبت میکرد و دوربین ها هم ضبط می کردند.یکی از افراد که در نزدیکی قرار دارد و اول از همه جسد را دیده اینگونه برای پلیس توضیح میدهد:
صبح وقتی اومدم که اینجا رو وارسی کنم....آخه قرار بود ما این منطقه رو بسازیم و تنها این خونه مونده بود که باید خراب میشد منم رفتم که با صاحبش صحبت کنم ولی با یه جسد رو به رو شدم که همین جوری روی زمین افتاده بود.
مامور پلیسی که در حال نوشتن بود گفت:
_شما از کجا فهمیدین که مرده؟
مرد با حالتی متعجب گفت:
_خوب معلومه از بوی گند تعفنی که پیچیده بود و مگس های که دورش بود تازه جسد هم کمی خورده داشت مثلا توی صورتش.
مامور پلیس تشکر کرد و به سمت رئیسشان حرکت کرد و نامه را به رئیسشان داد و رئیس هم به سرعت نامه را با خود برد.
صبح روز بعد همان مامور پلیس در یکی از خانه ها مشغول صحبت کردن با فرد دیگری است:
_ببین فکر می کنم کار یه جادوگر باشه!
مرد دوم که لباس عجیبی به تن دارد و یک چشم جادویی نیز دارد سریعا جواب او را می دهد:
_درسته منم نظرم همینه.
مرد اول با قاطعیت می گوید:
_امشب باید بریم توی اون خونه مودی.آرتور رو هم می بریم.
مرد دوم که مودی نام دارد با صدای محکمی می گوید:
_باشه اریک.پس من میرم آرتور رو خبر کنم.
مرد دوم که مودی نام داشت از در خارج میشود و به بیرون می رود.
ناگهان تصویر می چرخد و کارت شناسایی مرد اول را نشان می دهد.
نام:اریک
نام خانوادگی:مانچ
شغل در دنیای جادویی:نگهبان سابق وزارت سحر و جادو
صفحه بار دیگر می چرخد و کارت شناسایی دو شخص دیگر را نشان میدهد.
نام:الستور
نام خانوادگی:مودی
شغل:کارمند وزارت و استاد دفاع در برابر سیاه
*******
نام:آرتور
نام خانوادگی:ویزلی
شغل:کارمند وزارت سحر و جادو

صفحه بار دیگر درست میشود و منظره خانه ی قدیمی را نشان می دهد که سه نفر قصد ورود به آن را دارند.در خانه با صدای غیژ بلندی باز می شود و هر سه نفر وارد می شوند.
آرتور ویزلی نگاهی به اطراف می کند و با صدای آرامی می گوید:
_هی بچه ها مواظب باشید من از ظاهر اینجا هیچ خوشم نمی یاد.
آن دو نفر نیز با سر حرف او را تایید می کنند.هر سه به فانوس روشن نزدیک میشوند اریک در جا می ایستد و باغث میشود آن دو نفر نیز بایستند.مودی در حالیکه با چشم عجیبش به اریک نگاه می کند می گوید:
_چی شده اریک من که هیچکسی رو این اطراف نمی بینم.
اریک به سرعت بو می کشد و با صدای پایینی می گوید:
_خوب معلومه که کسی نیست یه چیزی توی این فانوسه چون بوی خون میده.
مودی و آرتور:
آرتور با صدای آرامی می گوید:
_داری چی میگی چجوری بوی خون رو حس می.....آها تو یه زمانی خون آشام می گرفتی .....
اریک با سر جواب مثبت می دهد و چوبش را بیرون میکشد.دو جادوگر دیگر نیز همین کار را می کنند و به سمت فانوس نشانه میگیرند.اریک با سرعت با یک طلسم فانوس را در هوا معلق کرد از فانوس نور آبی رنگی بیرون آمد و باعث شد آنها کمی به عقب بروند.ناگهان موجود زشتی که بیشتر به یک کانگرو شباهت داشت از آن بیرون پرید.موجود کمی گوژپشت بود و بسیار لاغر اندام بود به طوری که می توانستند مهره های کمر موجود را بشمارند.موجود بسیار بوی بدی می داد.بویی که از موجود می توانستند استشمام کنند مانند بوی خون بود.موجود با سرعت تمام به سمت مودی و آرتور که هر دو در یک طرف ایستاده بودند و از تعجب چوبشان را پایین نگه داشته بودند حرکت کرد.قبل از اینکه آن دو بتوانند کاری را انجام دهند آن دو را به زمین زد و به سرعت تمام از ورد های اریک جا خالی داد و به طرف او حمله ور شد و با یک حرکت سریع او را نقش زمین کرد.اریک به حالتی گیج روی زمین افتاد و متوجه شد که هیچ کس در اتاق درگیر نیست پس مطمئن شد که مودی و آرتور بیهوش هستند.هیچ صدایی شنیده نمی شد اریک یک لحظه گمان کرد که موجود رفته و نفس راحتی کشید ولی با صدای دادی که شنید متوجه شد موجود در حال خوردن خون آرتور است.اریک سعی کرد از جایش بلند شود ولی نمی توانست حتی کمرش را از زمین بردارد.نه رمقش را داشت و نه می توانست.ناگهان بعد از گذشت پنج دقیقه صدای داد دیگری را شنید و متوجه شد که مودی است و بار دیگر خواست بلند شود که موجود به سمت او آمد و روی سینه او نشست.موجود اصلا شبیه خون آشام نبود بلکه بیشتر شبیه به یک کانگرو با صورت سگ بود.اریک در همان لحظه دریافت که این موجود یک خون آشام بی همتاست و می تواند خون افراد را در چند دقیقه بخورد و فقط چند قطره خون را از خود بخای بگذارد.موجود دندانهایش را به گردن اریک نزدیک کرد ولی قبل از اینکه بتواند کاری را صورت دهد طلسمی با او برخورد کرد و او را نقش زمین کرد اریک به سرعت از جای خود برخواست و به مودی که هنوز زنده بود بار دیگر نگاهی اندخت.مودی از گردنش خون میریخت ولی هیچ حرفی نمی زد.اریک با طلسمی از بیشتر خون ریزی کردن گردن مودی جلوگیری کرد و در کنار پیکر بی جان آرتور زانو زد.اریک در حالی که به صورت سفید آرتور نگاه می کرد با صدای آرامی گفت:
_نترس آرتور خودم زندت می کنم و خون رو از بدن موجود در میارم.نترس یه بار این کارو کردم و عملی بوده.
ولی آرتور حتی یک کلمه هم حرف نمی زد.اریک برخواست و با وردی موجود را از روی زمین بلند کرد و سه ورد را در ذهنش خواند و باعث شد خون به سرعت از بدن موجود بیرون بیاید و به گردن آرتور وارد شود.ناگهان خون ها قطع شد و گردن آرتور دوباره مانند قبل در حال التیام بود.اریک موجود را با ورد دیگری دوباره به داخل فانوس بر گرداند و فانوس را درون کیسه ی انداخت و بار دیگر کنار آرتور زانو زد.خاک کف اتاق مو های آرتور را کثیف کرده بود.صدای اریک را به خود آورد .اریک سرش را برگرداند که مودی را دید.مودی ایستاده بود و کمی تلو تلو می خورد.او با صدای دورگه ی گفت:
_پس اون موجود کو؟
اریک با صدای ملایمی گفت:
_توی کیسست!
و بعد تمام موضوع را برای مودی تعریف کرد.مودی بسیار ناراحت شد و به همین دلیل به سرعت گریه را شروع کرد و باعث شد اشکهایش بر روی صورت آرتور بریزد.ولی آرتور از جای خود تکان نمی خورد و انگار اصلا قصد بلند شده را نداشت.مودی از جای خود بلند شد تا به بیرون برود که ناگهان مالی ویزلی وارد شد.اریک و مودی سر جایشان خشک شده بودند و اصلا نمی توانستند حرکت کنند.اریک با صدای دورگه ی که انگار از انتهای یک چاه به گوش می رسید خطاب به مالی گفت:
_تو چطوری اومدی اینجا.
مالی ویزلی با گریه بر کنار شوهرش زانو زد و با صدای خشنی گفت:
_من حرفای مودی و آرتور رو شنیدم و مک....ان رو فهمیدم....
اریک دیگر نمی دانست باید چکار بکند که ناگهان آرتور از جایش بلند شد.هیچ کس باورش نمیشد که چنین اتفاقی افتاده است.ناگهان اریک بیاد پیامی افتاد که در کتاب آمده بود:
نیروی عشق قویترین نیرو برای بازگرداندن اینگونه افراد است.
اریک این جمله را به خاطر آورد که در کتاب جادوییش خوانده بود.
______________________________________________
پایان داستان.
کارگردان:اریک مانچ
نویسنده:اریک مانچ
تهیه کننده:مودی
تدارکات:مالی ویزلی
تصویر بردار:آرتور ویزلی
آهنگساز:نداشتیم
گریم:نداشتیم
دستیار اول کارگردان:بازهم نداشتیم
دستیار دوم:ای بابا نداریم


جوما�


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۲:۲۵ یکشنبه ۱۷ دی ۱۳۸۵

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۸ سه شنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۵ یکشنبه ۳۰ دی ۱۳۸۶
از برزخ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 375
آفلاین
اولین فیلم کابوی در صنعت هالی ویزارد...

وبمستر کابوی

لرد مملی در نقش جک!
هری(عله) پاتر در نقش آلفرد
و مرلین در نقش مرد گاو چرون و راوی!
نویسنده و فیلمبردار: سوروس اسنیپ
خواننده: عصار!
توجه: دیالوگ‌ها رو با لحن کابوی بخونین!

فیلمبردار آروم آروم لنز دوربین رو که به سمت آسمون صاف و آبیه به پایین میاره و کم کم مشخص میشه مردی که سوار بر اسب، داره با نوک هفت تیرش، کلاه لبه دار گرد و سیاهش رو وسط بیابونی برهوت با گله به گله كاكتوس و سنگ و باقيشم شن و ماسه، میده بالا… کسی جز لرد مملی نیست!
- سوراندر... سوراندر...
این صدای علی ـه که داره از دور میاد.
اسب به اختیار عله پشت اسب مملی وایمیسه.
عله: وايسا! جک وایسا كارت دارم!
مملی یاد دفعه‌ی قبلی که عله کارش داشت میوفته...


+++ صحنه سیاه – سفید میشه و بیابون برهوتی رو نشون میده که گویا همین بیابان است.(داره گذشته رو نشون میده!) +++
عله: هی جک! میخوام عجیبترین ماجرایی که برام پیش اومده رو واست تعریف کنم!
مملی: میشنوم آلفرد! البت صب کن برم یه نوشیدنی و چند تا تخمه بیارم...!
...چند دقیقه بعد...
مملی: بگو آلفرد! میشنوم.
عله: یه دوستی داشتم به اسم ِ امیر ِمحمدی ، البته یادم نیست امیر ِ محمدی بود یا محمد ِ امیری .
شایدم اسم کوچیکش امیرمحمد بود . البت الان که فکر میکنم میبینم شاید فامیلیش امیرمحمدی بود .نه ! یه لحظه صبر کن ، به احتمال زیاد اسمش...
اَه ... اصلا بیخیال.
مملی:
+++صحنه دوباره به حال ساده بر میگرده و مملی رو نشون میده که غرق در افکاره...+++

عله: میشنوی چی میگم جک؟
مملی با عجله پاشنه های کفشش رو میزنه به پهلو های اسب و به تاخت حرکت میکنه.
دوربین بر قطره عرقی روی صورتی زوم کرده و بعد از این که Zoom out میکنه... مشخص میشه کسی که زير اين آفتاب سوزان، پايين تر از اين آسمون صاف و آبي، روي اين شن هاي داغ، تنها روی اسبش نشسته و عرق از صورتش جاری شده باز هم مملیه. لرد مملی که چشم به اسب و سوارش که از دور با سرعت دارن بهش نزدیک میشن دوخته.
- غريبه، واسه چي اينجا اومدي؟
مملی: دارم میرم یه جای دور...!
مرد دستشو دراز ميكنه و ميگه:
- اينو بگير. میتونی با این زود تر برسي.
بعد يه چوب دستی ميذاره كف دست مملی و بلافاصله غيب ميشه.
مملی به پشت سر نگاهی میندازه. آلفرد داره از دور نزديك ميشه. صدا ميزنه جک باهات كار دارم...!
اسبش شيهه اي ميكشه و ميگه تو نيازي به اون چوبدستی نداري. من خودم سريع تر از اونچه فكر كني ميرسونمت. مملی چوبدستی رو میندازه و به تاخت حركت ميكنه.

دوربین از بالا نمای همون بیابون رو نشون میده.
خسته تر از هميشه. توي غروب نارنجي، لرد مملی يه كابوي تنها. به سرعت حركت ميكنه. خیلی خسته و تشنه‌س، اسبش هم همین طور. اسب رو نگه میداره تا کمی آب بهش بده. وقتي پياده ميشه تا بهش آب بده يهو مرد گاوچرون رو دوباره كنارش مبيبينه.
مرد لبخندی تصنعي ميزنه و ميگه اينو بگير. بعد وسیله ای که دستشه رو ميگيره به طرف مملی و ميگه: با اين ميتوني خیلی پولدارشی میتونی يه ماشين بخري و زود تر برسي.
مملی به اسبش نگاه ميكنه. چيزي نمیگه. به اون مرد نگاه ميكنه. هنوز اون وسیله ای که روش نوشته لپتاب رو بطرف مملی گرفته. دوباره به اسبش نگاه ميكنه. سرش رو انداخته پايين(اسبه) و خجالت زده ميگه: نميتونم بازم بهت قول بدم كه ميرسي. اما مواظب باش گول نخوري. اينجا هيچ ماشيني نيست كه بتوني بخريش. اما مملی اون وسیله رو میگیره، ميپره رو اسبش و به تاخت حركت ميكنه.

دوربین دوباره داره همون بیابون رو از نمای دیگه ای نشون میده؛ عقرب داره به زیر سنگی میره و در همون لحظه مملی و اسب خستش که دیگه توان راه رفتن نداره از کنارش رد میشن.
اسب در حالی که با هر قدمی که بر میداره زانو هاش میشکنه رو به سوارش میگه:
- مملی! من دیگه نمیتونم برسونمت... من میمیرم! منو رها کن و خودت برو.
مملی نا امید از رسیدن به مقصد اسبو رها میکنه و میره.
عله: متاسفم رفیق!
مملی: اوه آلفرد! منو ترسوندی رفیق... کی رسیدی بهم؟ اسبت کو؟
عله: باس رو میگی؟ آه... اسب خوبی بود...واقعاً حیف شد!

برای چند دقیقه سکوتی برپا شد.
مملی: هی! راستی چی میخواستی بگی آلفرد؟
عله: دیگه اهمیتی نداره... میخواستم بهت بگم یه نفر در طول مسیری که داشتم میومدم دو تا کتاب بهم داد!... دیدم داری باهاش صٌبت میکنی گفتم شاید... مهم نی رفیق!
مملی: کتاب؟ اوه آره.... به منم یه چی داد. صب کن...!
و کیفی که مرد بهش داده بود رو باز کرد و اون وسیله ی عجیب رو که مرد بهش داده بود بیرون اورد.
عله: اوه جک! این یه کامپیوتره... من کتاب آموزش کار باهاش رو خوندم! اون مرد به من داد.
مملی: در ضمن گفت باهاش میشه سایت زد... یا یه همچین چیزایی...
عله: اوه عالیه جک... آره... صبر کن... زود باش جک! زود باش یه موضوع بگو میخوام سایت بزنم!!
مملی: موضوع؟ باز به سرت زده آلفرد؟ تو این بدبختی میخوای سایت بزنی؟.... اون چیه؟... اون کتاب دیگه چیه اونجا؟
عله در حالی که محو کامپیوتر در حال تایپ کردنه:
- اوه اون؟ اون هم همون مرد گاو چرون بهم داد! اسم کتاب هری پاتره...
- هری پاتر؟ یا هری مور افتادم! یادت میاد؟ واقعاً هفت تیر کش معروفی بود!
عله:
مملی:
عله: درسته!...درسته!...خودشه... هری پاتر! راجع به هری پاتر سایت میزنیم! عالیه جک!


روای(مرلین): و این گونه بود که عله پاتر و لرد مملی با تاسیس سایتی هری پاتر و تبلیغات در آن توانستند به ثروت کلانی برسند و با خرید بنز(!) خود را از آن بیابان برهوت نجات و به مقصد برسانند.
و ااین بود تاریخچه تاسیس جادوگران... بزرگترین سایت فرندشیپ در جهان

تیتراژ با صدای عصار همراه با اسامی دست‌اندر کاران بالا میاد:

اینترنت شناسان ثابت قدم.... به خلوت نشستند چندی بهم
کابوی از میان زوپس آغاز کرد....پَس ِ(password) هاست بیچاره ای باز کرد
کسی گفت این یار جارو بدست... که مشغول خود وز جهان غافل است
نداند زوپس بس خفن آشغال است.... عضو این سایت بس هیزم آتش است
کابوی گوش بر زمزمه‌ی آن نکرد... پای در لنگه کفش صاحاب مرده کرد.
در آن سایت فن فیکشن آغاز کرد... "هری پاتر" یکباره شعار خویش کرد
...


ویرایش شده توسط سوِروس اسنيپ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۷ ۱۶:۴۵:۲۱

شک نکن!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.