به نام او که ما را اصیل پاک آفرید!ملت قهرمان اسلی همچنان در توهم تشریف داشتند و مشغول انجام اعمال بی ناموسی بودند( خدایا توبه!)، ناگهان در میان آن جمع، بلیز یهو به خودش اومد، فریاد خشمگین زد و گفت:
- دیوونه شدید، الان همه جا منفجر میشه...برید بیرون...
ملت قهرمان اسلی داد و هوارهای خویش را سر دادن و یکی پس از دیگری در حال خارج شدن از تالار عمومی بودن، ایگور در انتهای جمعیت داشت فرار می کرد که یهو به عقب کشیده شد، بلیز گردن وی را گرفته بود و با خود به داخل توالت می کشاند:
ایگور: بلیز، من جوونم؛ امید دارم، زن می خوام، منو قاطی مسائل خفنز نکن، بذار نفس بکشم..!
بلیز با حالت نفرت انگیز ابرویی بالا انداخت و گفت:
- ایگور، اومدیم بمب خنثی کنیم، تو یادمه گفته بودی وقتی مشنگستان بودی بلت بودی، خب هنر خویش را به نمایش گذار برادر!
ایگور:
بلیز: تعجب داره، زود باش، 20 ثانیه وقت داری...
اکنون آن دو بر سر کاسه توالت نشسته بودند( برداشت بد نکنید ها! )، و بمب خیره شدند، بلیز با نگاهی منتظر بمب را نظاره می کرد، ایگور می لرزید، کله خود را جلو آورد و در یک حرکت انتحاری با شیوه گاز گرفتن( چون یک داگ، نه اسنوپ داگ)، یک سیم را قطع کرد، گویا سیم سرور را قطع نمود چون هوز شمارشگر فعال بود...
10...9...8..7...6..5...4..3..2..1....بلیز: نه...
ایگور: خدایا مرا ببخش!
صدای انفجاری به گوش نرسید!هر دوی آنها چشمان خویش را بسته بودند، ناگهان بلیز یک چشمش را باز نمود...
- ایگور، گویا در بهشت هستیم، توالت عمومی بهشت!
ایگور هم چشمانش را کاملا باز کرد و گفت:
هوم م م م ، آره..میبینی چقدر بوی خوش مواد ضد عفونی کننده میاد..به به...
بلیز: میگم ایگور اینجا شبیه همون توالته تو تالار اسلی خودمون نبود؟! آشنائه!
ایگور نگاهی به اطراف کرد و گفت:
- هوم..آره..نیگا کن..من اون لحظه آخر دعا خوندم..واسه کل مکان...توالت ها هم اومدن بهشت..می بینی چقدر آدم خوبی ام...
بلیز از روی زمین بلند شد و توالت جلویش خیره شد، نگاهش به بمب افتاد:
- ئه، ایگور این بمب چیه ورداشتی آوردی با خودت..؟؟
ایگور هم با چشمانی گرد کرده به بمب می نگریست، گویا که چیز تازه ای دیده باشد، با شک و تردید گفت:
- هوم، به گمانم این بمب ابلیسه، قبلا که خوب بوده، اومده بوده این جا از این توالت استفاده کرده بمبش را جا گذاشته...ببریم بهش بدیم...
و دست دراز کرد و بمب را به داخل ردایش در جیب داخلی اش، به سختی جا داد...
داشتند از توالت عمومی بیرون می آمدند که یهو لرد ولدمورت جلویشان ظاهر شد و در چارچوب درب توالت عمومی ایستاد:
بلیز:
ایگور: پس شما هم فوت کردی ارباب، می دونستیم میایی به بهشت...
لرد: منظورت چیه؟بمب چی شد؟
در همین حین ناگهان صدای فریاد های از پشت سر لرد به گوش می رسید....
ادامه دارد!
ویرایش شده توسط اينيگو ايماگو در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۲۳ ۱۱:۵۱:۴۸