هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: سالن مد جادوگری
پیام زده شده در: ۱۷:۱۸ جمعه ۶ اردیبهشت ۱۳۸۷
#89

جیمی   پیکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۶ جمعه ۲۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ دوشنبه ۵ اسفند ۱۳۸۷
از تالار خصوصی گیریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 277
آفلاین
ویزلی ها که داشتند سوار ماشین بوقیشان ( فولکس ) میشدند هرمیون فریاد زد: اخه رون جان نمیشه یه کار درست حسابی پیدا کنی ؟ چه قدر کنایه های اینو اونو بخورم اخه؟

رون با ناراحتی گفت: باشه اما کسی که به من کار نمیده!

_ احمق جان تو باید بری سراغ کار.
_ خیله خب بابا حالا سوار شو دیر میرسیما!

ویژژژژ ویژژژژ

_ نه مثل اینکه این ماشین درست بشو نیست.
_ الان خودم درستش میکنم.

هرمیون چوبدستی اش را در اورد و وردی را گفت و بلافاصله ماشین درست شد.

_ این چطوری درست شد؟



_ با طلسم ! زود باش رون باید زودتر حرکت کنیم.


در ماشین پیکس ها

جیمی که داشت در مقابل اینه خودش را مرتب میکرد رو به هدویگ گفت: هدویگ ببین مدل موهامو گوجه ای کنم بهتره یا نه؟

هدویگ گفت: مدل خیاری بهتره
جیمی با عصبانیت گفت: خیلی بیمزه ای در ضمن لطفا پاهای مبارکتان را بیشتر روی گاز فشار بدین!

_ اخه نمیشه که پاهام بیشتر از این نمیخوره.


هی هدویگ نگاه کن ... اون ماشین هرمی و رون نبود؟ چطور تونستن این قدر زود به ما برسن؟

_ خب حتما هرمیون یه طلسمی روی اون عتیقه گذاشته از اون یکمی یاد بگیر به جای این ارایش ها

_ تو دیگه نمیخواد به من یاد بردی لطفا زود تر گاز بده بریم اگه میشه!




Re: سالن مد جادوگری
پیام زده شده در: ۱۳:۳۴ جمعه ۲۳ فروردین ۱۳۸۷
#88

هرميون  گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۹ شنبه ۳ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۳۷ سه شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۷
از کلاس ریاضیات جادوویی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 215
آفلاین
سوژه ی قبلی 2 ساله پست نخورده

.............................................

سوژه ی جدید :

هی ران بلند شو ببینم چقدر می خوابی ؟ پاشو امروز باید بریم سالن مد جادوگری من جا رزو کردم

_مگه امروز سوم اکتبر 1383 نیست؟

_پاشو رون حسابی قاطی کردی امروز چهارشنبه است بلند شو دیگه

_مگه هفته سه روز نیست؟

بهت می گم بلند شوو

هرمیون از پشت میز ارایش بلند شد و لاف را از روی ران کنار زد

ران در حالی که پلک هایش را در اثر نور تکان می داد گفت : خوابم می اد

هرمیون گفت : لباسات رو بپوش هرکی اون جا می اد خوشتیپ و پولداره کلی اضافه کاری واستادم تا تونستم بیلیت بخرم که چی؟ تو یاد بگیری درست لباس بپوشی ما نباید جلوی اون ها کم بیاریم مخصوصا که هدویگ و زنش جیمی هم می خوان بیان بلند شو ببینم !

ران خمیازه ای کشید و گفت : خوب چی بپوشم؟

-همون لباس نارنجی ات که با شلوار سفید و کفش های ابی و تل سر بنفش می پوشیدی رو بپوش

_هرمیون من خوابم یا تو؟ اون که سیسمونی بچه ی همسایه بود

_ا...خوب راست می گی خوب همون شلوار نارنجی و بلیز نارنجیتو بپوش

_این طوری مثله لارتن می شم که اخه لارتن هم همین رنگی می پوشه

_ا..خوب باشه پس شلوار بنفشتو بپوش با بلیز زرد خیلی بهم می ان روانشناسی رنگ ها می گه..اوه یادم رفته بود بگم من همه ی کتاب روانشناسی رنگ هارو خوندم

رون با غرغر بلند شد و به سمت کمدش رفت و لباس خز اندر خزی {} که هرمیون گفته بود پوشید

_تموم شد ؟ میشه برم بخوابم؟

_نخیر دندوناتو مسواک نزدی


درخانه ی پیکس ها

جیمی در حالی که سعی میکرد به هدویگ بفهماند سالن مد چیه موهایش را هم شانه می کرد: ببین اخه من از دست تو چی کار کنم؟ سالن مد یک اتاقه که لباس های خوشکل توش داره
هدویگ گفت : خوب به من چه؟ در مورد جغد ها که نیست!
جیمی فریاد زد : احمق جان حتی رون و هرمی هم دارن میرن اون موقع مانریم؟ این همه پول داریم 8 تا جا واسه مامان و بابا و ابجی و داداشو زن داداشو شوهر ابجی و خواهر شوهر و.... رزو کردم بلند شو برو حموم این شیپیش های بالتو بشور باید حرکت کنیم

هدویگ گفت : اما سالن مد درست نیست سالن 1370 که بود ما به سالن مد می گفتیم سالن چکشی ها

جیمی جیغی کشید که همه ی خانه لرزید : اقای خز اندر خز شما سال 1370 بدنیا اومده بودی؟

هدویگ با صدای ریزی گفت : ا..چیزه..نه ..من بهتره برم حموم


2 ساعت بعد ماشین ویزلی ها :


.....................

توجه : این دو خانواده باهم چشم هم چشمی دارن و ویزلی ها فقرند و پیکس ها وضعشون خوبه ویزلی ها دارن می رن سالن مد که هم پوز پیکس هارو بزنند هم این که هرمیون می خواد رون یاد بگیره چطوری لباس بپوشه!
از طرفی پیکس ها هم که می فهمند ویزلی هادارن میرن برای این که کم نیارن دارن میرن

لطفا راه رسیدن به سالن مد و همین طور درون سالن مد رو خوب توضیف کنید!


[b][color=FF6600]!و هرمیون گرنجر رفت و همه چیز را به هپزیبا اسمیت سپرد .

و فقط چند نفر را با


Re: سالن مد جادوگری
پیام زده شده در: ۲۳:۳۵ چهارشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۸۵
#87

توبیاس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۰ یکشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۵
از پیش پدرخوانده
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 294
آفلاین
هدویگ همچنان که سوت میزد ، مغرور و از خود راضی به طرف خانه حرکت کرد و بعد از ده دقیقه ، فرت رسید به خونشون...
در حالی که در میزد وارد خونه شد و فرشته رو تنها دید ، کمی با هم سلام کردند که در اوایل زندگی برای همه پیش میاد ( حالا بماند )
بعد از اینکه هدویگ یک فنجان چای یخ نوشید ( جواته دیگه چه میشه کرد؟ ) قضیه رو به فرشته یعنی همسر جدیدش گفت ، فرشته اینگونه به هدویگ پاسخ داد: خوب ... مثل اینکه دوباره به هلپ ( کمک ، نجدة ) مامان من نیاز داری ... ولی قبلش باید یک کار هایی رو بکنی...
هدویگ: سر و پا نوکریم! بفرماا
فرشته شروع میکنه: نوکر باش تا اموراتت بگذره ، خوب ، بیا خیکتو بالا بزن باید کلی کار کنی ، پرده ها رو میکنی ، میشوریشون ، بعد لباس ها ،
هدویگ: نه جون مادرت ، من فردا اجرا دارم...
فرشته : به من چه؟ مگه نمیخوای موفق بشی...؟ مسلما چرا ، خوب پس کار هایی رو که من گفتم بکن.
هدویگ انگار که تسلیم شده باشد سر فروتنی بر آورد و شروع کرد تا کار ها رو تا آخر شب تموم کنه.
آخر شب...
هدویگ: بالاخره تموم شد.
سپس به طرف تخت رفت تا بخوابه، در اتاق خواب پرهاش رو کند پرهای خواب رو چسبوند تنگشون ، رفت خودشو رو تخت ول کرد که ناگهان صدای جیغ آمد...
_ ای بی ناموس!
صدای فرشته بود که در تخت هدویگ خوابیده بود.
فرشته: مگه ندیدی تختخوابتو انداختم کنار حوض؟
هدویگ باز هم سکوت کرد وبه طرف تخت خوابش رفت .
صبح فردای آنروز
هدویگ با آه و ناله از خواب پا میشه .
پهلوش چاییده و نوکش خوابیده و پرهاش تا خوردن و تمام عضلاتش منقبض شده.به خونه رفت و متوجه شد که فرشته خونه نیست ، آهی از رضایت سر داد و صبحانه کم و سرسری خورد و به راه افتاد.
صبح در حالی که تیغه های آفتاب از بین ابر های کومولوس جا باز میکردند بر روی گل های بنفشه میتابید...
چه صبح خوبی بود!
هدویگ در راه بود که ناگهان فرشته مادر و همچنین و زنش ( دختر فرشته مادر ) رو دید.
دور چشم های فرشته کوچک از اشک خیس بود و صورت فرشته مادر از خشم قرمز...
آنها داشتند به طرف هدویگ می آمدند!


فقط فروم وجود دارد و کسانی که از زدنش عاجزند

[b]فقط اسل


سالن مد جادوگری
پیام زده شده در: ۲۰:۴۶ چهارشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۸۵
#86

اسکاور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۶ پنجشنبه ۱۴ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۱۷ یکشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۹
از کارخانه ی دستمال سازی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 387
آفلاین
هدویگ نگاهی به دور و بر میندازه...عده ای از ملت نگاهی متعجب به دور و بر خودشون دارن و عده ای به فرشته نگاه میکنن!
هدویگ نوک هاش رو باز میکنه و به فکر فرو میره!!(نکته جغدی-مقایسه ای: جغد ها وقتی میخوان فکر کنن مثل بعضی از انسان ها تیک عصبی دارن و نوکشون باز میشه!!)

در این بین یک فرد جوگیزر از میان ملت دستاشو میگیره بالا و فریاد میزنه!

فرد: بزن به افتخار جغد دانا!!
ملت:


هدویگ از این فرصت استفاده میکنه و قشنگ فکراشو میکنه و بعد رو به جمعیت میکنه و فریاد میزنه!

هدویگ: ای جادوگران!...ای ساحران!...شما اینجا کسی رو میبینین؟!
ملت: نه اصلا :no:
لونا: چرا چرا من میبینم!

هدویگ که نقشش رو عملی میدید به سمت فرشته و مامانش میره!...


هدویگ: فرشته خانم شما اگر میشه تشریف ببرید خونه من خودم میام دنبالتون!
فرشته: باشه!
مامان فرشته: دختره ی بی عقل!...داره میپیچونتت!
هدویگ: نه به جون مامان!
فرشته: مامان بلند شو بریم...هدی پنج دقیقه دیگه میاد دنبالمون میریم محضر!!

بدین ترتیب فرشته و مامانش میرن خونشون میون ابرای آسمون!!
هدویگ دوباره به سمت جمعیت میاد...

هدویگ: ملت شما اینجا کسی رو میبینین؟!
ملت: نه :no:
لونا: چرا من میدیدم!
هدویگ: دیگه نمیبینی!


بدین ترتیب هدویگ از یک خطر بزرگ فرار میکنه!!!
دوباره همون فرد جوگیزر بین جمعیت فریاد میزنه!

فرد جوگیزر: قشنگرو بزن به افتخارش!!
ملت(اعم از مدیران!): (نکته انحرافی: این مدیرا این وسط چی کاره بودن!؟...کی آوردشون تو داستان؟!!)


بدین ترتیب ملت به جشن و سرور میپردازند و آن روز برای هدویگ به خوبی و خوشی گذشت!


-روز بعد-

هدویگ در دفتر کتی نشسته و در حال گفتگو با کتی بل هستش!

کتی: اوه هدی تو بهترین شومن! من هستی!!
هدویگ: قربونت کتی جون!!
کتی: هدی جون!...فردا قراره به مناسبت گودبای پارتی یکی از بچه ها سالن مد رو بترکونیم..حواست باشه ها!
هدویگ: حالا این دوستت کی هست کتی جون؟!...دوست خوبیه!؟
کتی: مگه من دوست بدم دارم هدی جون؟
هدی: نه خب همین شکلی پرسیدم!
کتی: خب بخوای نخوای پسر باحالیه!...روفوس جون!
هدی: روفوس؟!...روفوس اسکریم جوئر؟!
کتی: آره آره...من هیچ وقت فامیلیشو درست یاد نگرفتم ولی مهم اینه که خودش خیلی پسر ماهیه!
هدی:
کتی: تازه وینکی و بادراد و اسکی و رابستن هم هستن!(این قسمت پارتی بازی برای کسایی بود که اینجا پست زدن!)
هدی: خب بعد من باید فردا چی کار کنم کتی جون!؟
کتی: تو باید فردا لباس جدید رو که برات آماده کردیم رو بپوشی...فقط حواست باشه که برنامه فردا یه کم فرق میکنه...چون من میخوام پیش دوستام روسیفیدم کنی...برای همین باید رو دستات راه بری بعدشم دو سه تا آفتاب بالانس مهتاب بری!...ببینم بلدی چیزی هم ظاهر کنی؟!
هدی: آره بابا ناسلامتی پدر تنها خانواده جغد جادوگرما!


بدین ترتیب هدویگ بعد از گرفتن برنامه فردا از کتی از در سالن مد خارج میشه و در راه خونه به حرکات نمایشی ای که میخواد فردا رویه سکو اجرا کنه فکر میکنه!

هدویگ به خونه نزدیک میشه...


------------------------------------------------------------------------------
سوژه ی خوبی بود فقط یه کم مشکل انحرافی داشت که سعی کردم یه کم عوضش کنم که این دفعه بهتر جلو بریم!..پس حواستون باشه!


ویرایش شده توسط اسکاور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۱ ۲۱:۱۴:۱۸
ویرایش شده توسط اسکاور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۱ ۲۱:۱۵:۲۹
ویرایش شده توسط اسکاور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۱ ۲۱:۱۷:۰۲

[url=http://godfathers2.persiangig.com/hammers/Pro


Re: سالن مد جادوگری
پیام زده شده در: ۱۹:۱۲ چهارشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۸۵
#85

رابستن لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۵۲ یکشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۶
از آمپول می ترسم !!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 646
آفلاین
هدويگ سرشو بالا گرفته وبا اعتماد به نفس بالايي روي زمين راه مي رفت . لباس گراوپي به طرز عجيب قالبي هيكل هدي شده بود .
ــ چه جغد خوش هيكلي !
ــ چه لباس باحالي !
ــ هدويگ من واقعا به تو افتخار مي كنم !
قلب هدويگ در سينه اش فرو ريخت و عرق سردي بر پيشانيش نشست ، اين صداي لونا همسرش بود واو به اين قضيه توجه نداشت كه لونا چه طور مي تواند با فرشته كنار بيايد . سخت رفته بود توي فكر كه بايد چي كار كنه ولي در اثر جادوي
مادر زن ! آينده ش بي اراده سينه شو داده بود جلو و با وقار راه مي رفت جغد در ميان تحسين وتمجيد هاي حضار همچنان مي رفت وسر انجام عمليات مانكني اش را به خوبي انجام داد .وقتي از سن خارج شد ، كتي داد زد : عالي بودي هدي !
بعد مي پره بغلش .
فرشته :
مادر فرشته :
سپس مادر فرشته با جادويي كتي بل را سر نخود سياه فرستاد . سپس همراه با دخترش و دامادش رفتن توي اتاق هدي .
هدي كه مي بينه اوضاع خيطه شروع مي كنه به غر زدن : اه...انقدر بدم مياد از اين دختره ي سيريش بوگندو . هي مي چسبه به آدم ...آخه يكي نيست بهش بگه كه زن...( اهم ..اهم...خوانندگان عزيز با عرض پوزش از شما يه مشكلي درست شده بود در پخش . حال به ادامه ي ماجرا تو جه كنيد )
مادر فرشته : نمي خواي با دخترم حرف بزني ؟
هدي : چه حرفي ؟
مادر فرشته : بهر حال بحث يه عمر زندگي مشتركه پسرم !
هدي : من و فرشته با هم تفاهم خفن داريم مگه نه ؟
فرشته : با اجازه ي بزرگترا ...هووم...چيزه....يعني منم با هدي موافقم مامان .

وقتي برنامه تموم شد ملت حاضرز در سالن مد ريختن پشت اتاق هدويگ و تقاضاي ديدن اونو داشتن .
هدي : آخ جون ! معروف شدم !
هدي وفرشته : :bigkiss:
مامان فرشته : هوووووي ! هدي گريمت پاك ميشه !
در پشت در كتي بل با عده اي از ممد ها سعي در مهار مردم داشتن تا اين كه كتي پشت ميكروفون داد زد : ده برين عقب ديگه ! الآن درو براتون باز ميكنم !
بدين ترتيب يه ملت ميليوني براي شنيدن حرف هاي هدويگ و ديدنش اون جا جمع شده بودن .
كتي مياد توي اتاق تا هدي رو آماده كنه .
كتي : آماده اي ؟
هدي : آره .
كتي به طرف در ميره ولي هدي ميگه : يه لحظه صبر كن ! تو اين دو تا خانم رو توي اتاق مي بيني ؟
كتي : حالت خوبه هدويگ ؟
هدي : برو الآن منم ميام .
هدي خوش حال بود از اين كه اين دو فرشته رو هيچ كس جز خودش نمي بينه راحت مي تونه همشوهر لونا باشه وهم شوهر فرشته اما...
كتي : بيا ديگه !
هدي از اتاق خارج شد و دو فرشته هم پشت سرش اومدن .
ملت :
هدي روي يه صندلي در روبه روي حضار ميشنه و نگاهش به خلق الله مثل نگاه عاقل است اندر سفيه .
تا مياد حرف بزنه لونا از بين جمعيت داد مي زنه : اون دختره كيه كنارت نشسته ؟
هدي :




Re: سالن مد جادوگری
پیام زده شده در: ۱۰:۲۱ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۵
#84

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ شنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ دوشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۱
از خونمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 256
آفلاین
هدویگ در حالی که قطرات اشک از پیشونیش سرازیره!!با کتی به سن نزدیک میشه،اما درست در همین لحظه
هوی..هوی(صدای صدا کردن یه نفر از راه دور ،به صورت مخفیانه!برخی حروف توش اضافیه)
هدویگ یه نگاهی به دوروبر میندازه و یه دفعه فرشته ی مهربون رو میبینه که با مادرش ایستاده یه گوشه!
هدویگ:ببین کتی،من یه لحظه برم اونجا!زود برمیگردم!
کتی:فقط سریع!
هدویگ بدو بدو به طرف فرشته ها میره!
فرشته ی جوان:مامانمو برات آوردم!حالتو میگیره!
مادر فرشته:تو غلط میکنی با احساسات دختر من بازی میکنی،جغد بوقی!دیگه نه من نه تو!هان؟این قسمت اضافی بود!
هدویگ:ماااا!احساسات!دختر تو..
مادر فشته:صدات درنیاد ،وگرنه خفه ت میکنم!دو تا راه جلوی پات میذارم!
هدویگ:بذار
مادر فرشته دو تا راه جلوی پای هدویگ میذاره،میگه:ببین پسرم!هرچی باشه من مادر تو هم هستم!یه راهی که هست اینه که (صداش رو تا آخرین حد ممکن بالا میبره!)من کمکت میکنم که موفق بشی اونجا ضایع نکاری! بعدش بیای بساط عروسی رو راه بندازیم!(صداش بالاتر میره)و راه بعدی اینه که ...اینه که...نداریم راه بعدی!
هدویگ که توی این دو راهی گیر کرده و نمیدونه چی کار کنه ،تصمیم میگیره که این خفت رو به گردن بگیره!
هدویگ:باشه!قبول!فقط شما مادرجان یه ذره پیری میترسم نتونی درست کمکم کنی قضیه بدتر بشه!
مادر:نترس پسرم!ما کارمون رو بلدیم!
فرشته:هدویگ!عزیزم،توی این لباس تبدیل به یه جنتلمن واقعی میشی!!
هدویگ:اهم..اهم..خوب من برم!
و بدو بدو به طرف سن میره!همین که شروع به حرکت میکنه پاش گیر میکنه و با کله وارد صحنه میشه....


همه چیز همینه...
Only Raven


Re: سالن مد جادوگری
پیام زده شده در: ۲۱:۱۱ شنبه ۷ بهمن ۱۳۸۵
#83

توبیاس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۰ یکشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۵
از پیش پدرخوانده
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 294
آفلاین
هدویگ در حالی که در تخت خواب غلط میزد به خوابی آشفته فرو رفت...
توصیفات خواب:
هدویگ در حالی که بغضی در گلویش گیر کرده بود: لونا ، تو رو به خدا ، تو رو به جون مادرت ، اینه کلام آخرت؟ منو فراموش نکن...
هدنا در حالی که بقچه ای را در دست راست و هدنا را در دست چپ داشت خطاب به هدویگ گفت: برو ، تا وقتی هم که پول در نیاوردی من بر نمی گردم ، یا این خونه کوفتی جای منه یا جای تو!
ناگهان صحنه عوض می شود و هدویگ خود را در لباس گرواپی میبیند و جالب تر اینکه گراوپی دقیقا جلوش واستاده و در حال نگاه کردن به هدویگ است ...
گراوپی: جغد پر رو ، الان بی پر و بالت میکنم... لباس منو می پوشی؟
سپس هدویگ را بلند کرد و جغد بدبخت را با نوک به زمین کوبوند!
_ وووووااااایییییییی
ناگهان هدویگ با فریادی از خواب پا می شود، بدنش خیس عرق بود و بوی گندش تمام اتاق را گرفته بود ... عصر بود ( یعنی او اینقدر خوابیده بود ؟ ) و وقت کمی داشت ،سریع به حموم رفت و در حموم بود که فرشته ییهو دوباره ظاهر شد...
هدویگ: ای ای ای ، چرا الان خوب؟
و در حالی که حوله ای را دور پر و بالش می پیچاند به حرف های فرشته گوش کرد...
فرشته انگار خشمگین بود: پس تو زن هم داشتی ؟ نه؟ زکی ... دیدم بچه هم داشتی ، اونوقت داری به من ابراز احساسات می کنی؟؟؟
هدویگ در حالی که ترسیده بود گفت: لعنت بر تو باد که داری اعصاب منو خورد میکنی ... گمشو بیرون ، خودت میایی با من صحنه بی ناموسی میری بعدشم امروز میای تو حموم مردم...
فرشته در حالی که خشمگین بود سنگ دم هدوی را بر داشت و کوبوند بر سر جغد مجهوالحال ! ( ربطش رو اگه فهمیدین یک هدیه پیش من دارین ! )
و گفت: خیلی خوب ، خودت خواستی ، حالا من میدونم با تو جغد ورپریده ! اگه من گذاشتم امروز رو سن یک قطره آب خوش از گلوت پایین بره ...
و با این حرف بتا یک بشکن غیب شد و هدویگ را متعجب در حموم تنها گذاشت...
نیم ساعت بد ... جلوی دفتر کتی
تق تق تق ...
صدای کتی از پشت در به گوش رسید که می گفت: بیا تو ...
هدویگ با سری فرو افتاده به داخل اتاق کتی میاد و می گه : من آمادم...
لحنش صدایی بود که انگار در برابر قضایایی که اتفاق افتاده تسلیم شده...
کتی با لحنی خوشحال و شادمان که در صدایش موجی شرورانه نیز به گوش می رسید گفت: خوبه ، من لباس رو برات آماده کردم ... فقط باید بپوشیش ...
هدویگ بی صدا شروع به پوشیدن لباس کرد...
کتی در حالی که هدویگ را ورانداز میکرد گفت: خوبه ... خیلی هم خوبه ...
و بعد به ساعتش نگاه کرد و گفت: خوب تا ده دقیقه دیگه باید بری رو سن ... فقط چند ثانیس فهمیدی؟ میری و بر میگردی ... همین ... ولی اینو بدون که داری جلوی مدیران خودتو نشون میدی و دقیق بگم بی احتیاطی =
سپس هر دو به طرف سن حرکت کردند....


ویرایش شده توسط توبیاس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۷ ۲۲:۱۰:۴۰

فقط فروم وجود دارد و کسانی که از زدنش عاجزند

[b]فقط اسل


Re: سالن مد جادوگری
پیام زده شده در: ۲۱:۳۷ جمعه ۶ بهمن ۱۳۸۵
#82

بادراد ریشوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۰۲ جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۷:۵۱ سه شنبه ۲ بهمن ۱۳۸۶
از کنار شومینه(!!!)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 182
آفلاین
هدویگ : ( تو فکرش ) اگر قرار داد امضا نکرده بودم ، نشونت میدادم دختره ی بوقی . به من می خندی !؟
کتی : ( تو فکرش ) ایییول ! چه قدر خنده دار شده ! فردا شب کلی خنده س ! ایییول ! ولی این لباسه بهش میادا !
هدویگ : ( تو فکرش ) حالا چی کار کنم !؟ لباسه بدجوری هم هست ! این گراوپی با اون هیکل چه جوری تو این جاش میشده !؟ بدجوری هیکلمونو انداخته بیرون ( عینک دودی )
کتی : ایییول ! خیلی خوش هیکله ! کاش میشد با من بیاد بووووق !

هدویگ : با تو بیام بوووق !؟
کتی با حالت روشو برمیگردونه و میره ! این آخری رو بلند فکر کرده بود !

هدویگ لباسو در میاره و به دست نگهبانا میده و با قدم های سنگین از در خارج میشه .

*** خونه ی هدویگ ***
همه جا ساکته . هیچ صدایی شنیده نمیشه به جز صدای ثانیه شمار ساعت دیواری عتیقه ی اتاق !
هیچ حرکتی دیده نمیشه به جز ...
هدویگ روی صندلی جلوی شومینه(!!!) نشسته و صندلی رو عقب جلو میبره . نور آتیش تنها منبع روشنایی اتاق بوده و صورت هدویگو روشن می کرده .
با هر بار جلو رفتن صندلی ، صورت هدی روشن میشه و با عقب رفتنش صورتش تو تاریکی اتاق غرق میشه !

مدام صحنه ی خوابی که دیده بود جلو چشمام بود ، یه لحظه هم از پیش چشماش نمی رفت . نکنه فردا اون خواب تعبیر بشه !؟

چیییییشششش !

یه سری جرقه و ستاره(!!) تو اتاق ظاهر میشه و از بین دود و جرقه ها ، یه فرشته با لباس سرمه ای و چوب جادوگری که سرش یه ستاره بوده ظاهر میشه !!!!

هدویگ : سلام فرشته ! چه طوری !؟
فرشته : سلام هدویگ ! خوبم ! تو چرا نگرانی !؟
هدویگ : خب به نظرت نباید نگران باشم !؟ آخه می دونی من یه خواب خفن(!!) دیدم ... جریانش این بود که ...
فرشته : نمی خواد بگی ! من هر شب میام خواب تو رو می بینم ! همون خوابه که داشتی توش دنباله اون جغده می رفتی !؟
هدویگ : ها !؟ تو هر شب خوابای منو نگاه می کنی !؟ نامرد ! حالا از اون بگذریم ، نه اون رو نمیگم . یه خواب دیدم که توی اون فلان میشه و بهمان میشه !!

فرشته با حالتی مهربون به هدویگ نگاه می کنه و بعد از تموم شدن حرفش ، چوبشو با ستاره ی سرش تکون میده و به سمت هدویگ میگیره .
فرشته : تو فردا موفق میشی عزیزم ! البته اگر بازم اون خواب خفنه رو دوباره ببینی ! من همیشه مراقب توئم

چییییششش ! فرشته به یه مشت دود تبدیل شده بود !

چییییششش ! فرشته پشت صندلی هدویگ ظاهر میشه و سرشو نزدیک صورت هدویگ میاره و سانسووووور ! و دوباره غیب میشه !

هدویگ تو تاریکی دستی به لپش (!!!) می کشه و با لبخند امیدوارانه ای از صندلی بلند میشه تا بره بخوابه و فردا کم خواب نباشه !


فقط حذب ، فقط سرژ !


Re: سالن مد جادوگری
پیام زده شده در: ۱۶:۵۹ جمعه ۶ بهمن ۱۳۸۵
#81

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
هدویگ : راست می گیا
کتی : حالا برو یه بار لباسه رو امتحان کن تا بهت بگم دقیقا باید چی کار کنی .
هدویگ : حالا نمی شه این لباس کذایی رو همون فردا بپوشم ؟
کتی : فردا مدیرا و افراد مهمی تو جشنن ... اگه می خوای گند بزنی خب الان نپوش ... آبروی خودت می ره ... تصمیم با توئه !
هدویگ : بزار یه خورده فکر کنم

هدویگ با خودش : آبرو حذب می ره ... بدبخت می شیم ...

هدویگ : باشه قبول ... حالا لباسه کجا هست ؟

کتی هدویگ رو به سمت اتاقی راهنمایی کرد که لباس رو اونجا گذاشته بود .

...

هدویگ : ماااااااااا ... مگه این لباسه چه اهمیتی داره که انقدر ازش محافظت می کنین ؟
هدویگ با دستش به محافظ شیشه ای اشاره کرد که دور لباس بود و دور و برش پر از لیزر هایی بود که می چرخیدن و همه جا رو می نمودن !(تحت پوشش قرار می دادن) .

کتی : این لباس یه زمانی مال گراوپی بود ... ولی چون هرمیون گفته زشته ، گراپی گذاشتش کنار ... از اونموقع این لباس تو یه غار پنهون شده بود ... تا اینکه ...

***

کتی بل و جادوگری مجهول الحال دست در بوق هم!( من باب مثال دست در جیب هم!) در کنار ساحل دریا قدم می زدن ... جادوگر که بدجوری بیناموسیش عود کرده بود! گفت :
- کتی ... عزیزم بیا بریم تو اون غاره ... نگاه کن چقدر قشنگه ! ... فکر کنم خیلی جذاب باشه .
کتی : نه من می ترسم تاریکه
جادوگر : بیا بریم نترس من پیشتم !
کتی :

و هر دو با هم وارد غار شدن ...

جییییییییییییییییغ !
شالاپ !
(اولی صدای جیغ کتی دومی صدای درگوشی ای که نثار جادوگر شد !)
جادوگر در حالی که صورتشو گرفته بود از غار اومد بیرون .
جادوگر : طلاقت می دم ! ... دختره بووووقی !

کتی : مرتیکه بیناموس ... برو گمشو !

سانسوووووووووووووور

***

کتی : بعدش اینو پیدا کردم اونجا ... حالا برو بپوشش .

چیزی رو از جیبش در آورد و دکمه ای رو زد ... همه لیزر ها محو شدن و شیشه بالا رفت و لباس در دسترس قرار گرفت .

...لحظاتی بعد....

کتی : خیلی خوشگل شدی


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۶ ۱۷:۱۶:۵۶



Re: سالن مد جادوگری
پیام زده شده در: ۱۶:۲۶ جمعه ۶ بهمن ۱۳۸۵
#80

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
هدی اول شوکه میشه! یعنی خوابش داشت به حقیقت می پیوست؟! نکنه اون گند کاری رو هم به بار بیاره؟!!
یه ذره فکر میکنه، چپ میره، راست میره، تا اینکه میگه:
_ بیخیال! میگن خواب زن چپه!

بعد میره حموم { سانسور!!} و حدود 1.5 ساعت جلوی آینه خودش رو شیک میشه و پرای سرش رو فرق وسط باز میکنه و خلاصه تیپی میزنه! رنک بهترین ناظر رو هم میزنه به یقه ی کتش و راهشو میکشه که بره!


سالن مد جادوگری- دفتر کتی بل!

_ بفرمایید آقای هدویگ! خیلی خیلی خوش اومدید!
هدویگ خیلی حال میکنه با حرفای کتی و میشینه رو صندلی! کتی هم میشینه پشت میزش و شروع میکنه به حرف زدن:
قدم رنچه فرمودید! یتیم نوازی کردید!!!! والا ما یه مدل میخواستیم، برای جدید ترین لباسمون که فرداشب همراه با بقیه مدل ها، بره روی سن! ئدر این جشن مدیران و همه ی رئیس روسا هستن! برای همین ما از شما دعوت کردیم که اگه ممکنه...
اما هدویگ نمیذاره حرف کتی تموم بشه و سریعا قرار داد رو امضا میکنه.
وقتی هدی قرار داد رو امضا کرد، نگاهی به کتی میندازه و میگه:
قراره کت شلوار ایتالیایی تبلیغ کنم؟!!
کتی قرارداد رو میذاره توی گاو صندوق و میگه:
_ نه!!! باید این لباس رو تبلیغ کنی!
و یه عکس رو میده به هدی! هدی با دیدن عکس چشماش اندازه ی توپ تنیس میشه و میگه:
_ نگوووو!
کتی:
_ قرار داد امضا کردی! مجبوری!!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.