اوریک با تعجب سرش را از روی دفترش بلند کرد و با دیدن چهره ی
بشاش سریوس، به سوی او آمد و گفت:
_ سریوس!
و با خوشحالی به سوی او رفت و دستان او را به گرمی فشرد. سریوس نگاهی به سرتاپای اوریک انداخت، اخمی کرد و با طعنه گفت:
_ برای خودت پیرمردی شدی، اوریک!
اوریک ابروهای خود را بالا انداخت و گفت:
_ مهم اینه که دلمون جوون باشه! بفرمایید خواهش میکنم!
و پس از احوالپرسی مختصری با چند عضو دیگر محفل، آنها را به پستوی مغازه راهنمایی کرد.
چند صندلی کهنه و خاک گرفته آنجا بود و وضعیت نامرتبی داشت. اوریک لبخندی از سر شرمساری زد و گفت:
_ هیچوقت وردهای مرتب کننده رو یاد نگرفتم!
تانکس، با حرکت چوبدستی اش، وردی را زیر لب زمزمه کرد و با خنده گفت:
_ اوریک! تو به همسر نیاز داری!!
حرف تانکس، حرف قلب اوریک بود!
لحظاتی بعد، سریوس که چهره اش از نوشیدنی کره ای کمی سرخ شده بود، به اوریک گفت:
_ اوریک! تو یکی از اعضای خوب و با تجربه ی محفلی! برای همین پروفسور دامبلدور خواستن که ماموریتی رو بهت محول کینم که انجام دادن اون، از هر کسی بر نمی یاد!
سریوس به چهره ی مشتاق اوریک نگاهی کرد و با نگاهی به اسکاور، ادامه ی صحبت را به او واگذار کرد.
-------
شرمنده اگه بد شد! بدجور جدی نویسی از دستم در رفته!
چون مهلت رزرو توبیاس از 1 ساعت بیشتر شد.از پست آنیتا(همین پست)ادامه دهید.