هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۱۳:۰۰ سه شنبه ۲۴ بهمن ۱۳۸۵
#36

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
به نام دوست

پایان ماموریت ها!!!

دوستانی که از این لحظه بعد در این تاپیک پست بزنن پستشون جزو ماموریت حساب نشده و امتیاز مخصوص ماموریت را به همراه نخواهد داشت !!!

جهت کسب اطلاعات بیشتر به اینجا مراجعه کنید !!!(سر گروه ها حتما مراجعه کنن)

ارادتمند
استرجس پادمور


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۱۷:۱۲ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۵
#35

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
آخرین پست مأموریت
-----------------------------------------------------------------------------------
دامبلدور چوبدستیش را در آورد و رو به آلستور کرد و گفت: این خونه که باز پیداست.
آلستور گفته: نمیدونم چرا!!!
آلستور به سوی مکانی رفت که اون لامپ درونش مخفی شده بود. لامپ انقدر داغ شده بود داشت می ترکید که آلستور بلافاصله آن را نجات داد و مانند مامانی که بچه ی نق نقوشو نوازش میکنه نوازشش کرد: :mama:
در همان زمان خانه لرزشی کرد و پایین رفت. دراکو که خیالش راحت شده بود گفت: ممنونم
ولی ناگهان هراسان گفت: اونها برمیگردن. اونها منو میخوان. کسی که به مرگخواران خیانت کنه مرگ حقشه.
دامبلدور چشمکی زد و با همان لحن آرامش بخشش گفت: نگران نباش دراکو محفل به تو کمک خواهد کرد.
دراکو دستی را که بر روی آن علامت شوم داغ زده شده بود جلو آورد. به علامت نگریست. علامتی که زمانی به آن عشق می ورزیده اکنون به علامتی تبدیل شده بود که سعی میکرد از آن رهایی یابد. ناگهان خانه لرزید و بالا آمد. دامبلدور هراسان برخاست. دیگر چه کسی پشت در بود.
ولدی با همون میکروفون مشنگی گفت: رمز اینجا رو پیدا کردم دامبل. بهتره دراکو رو تسلیم کنی وگرنه محفل رو به گور خواهم فرستاد.
دامبلدور چوبدستی را که در دستش عرق کرده بود بالا برد و فریاد زد: تا آخرین نفس برای دراکو مالفوی با تو خواهم جنگید.
محفلی ها نیز در تأیید حرف او این حرف را تکرار کردند و به سوی در راه افتادند. آلبوس در را محکم باز کرد.
ملت محفلی: خنگول! میزنی در رو میشکنی خب.
آلبوس:
در همان هنگام آرامنتیا فریاد زد: اکسپلیارموس
-نویدارموس
این صدای بورگین بود پس بورگین رقیبش را انتخاب کرده بود. بقیه هم به دنبال رقیب رفتند.
آلبوس مانند همیشه با ولدمورت میجنگید. دراکو به آرامی از پشت پنجره نظاره گر این صحنه بود.آرام آرام اشک میریخت. مودی با لوسیوس میجنگید و ریموس با سوروس
دارن نیز یکی دیگر از مرگخواران را انتخاب کرده بود
در همان هنگام ولدی و دامبل مشغول جنگی سخت بودند که ناگهان همه اعضای محفل یک طلسم جدید کشف کردند:
براونیوس
نمیدونستن چطور ولی ییهو همه با هم این ورد را فریاد زدند. و در نتیجه لرد و بقیه را کله پا کردند!!!
برگشتند دراکو را دیدند که داشت از پنجره به آنها نگاه میکرد. چوبدستی در دستش بود. معلوم بود از کاری که کرده خوشحال است. وقتی لرد و بقیه غیب شدند آلبوس وارد خانه شد و به سوی دراکو رفت و گفت: این چه طلسمی بود؟
دراکو پاسخ داد: طلسم ضد علامت شوم که فقط مرگخواران از آن با خبرند آنها میتوانند با این طلسم رمز کلبه ولدی رو بشکنند و وارد بشن. منم با یک ورد سیاه ییباره مغز شما رو ویرایش کردم و این رو در دهانتان گذاشتم همونطور که دیدید اونها شکست خوردند.
آلبوس و بقیه اعضای محفل برای دراکو: :bigkiss:
دراکو:
در همان هنگام دست چپ دراکو برقی زد. دراکو آستینش را بالا زد. از علامت شوم خبری نبود
دامبلدور که از صورتش مشخص بود که قضیه را میداند در گوش دراکو گفت: عشق اون علامتو نابود کرد
سپس با صدای بلند همه رو به یک ناهار مهمون کرد
-------------------------------------------------------------------------------
بد شد؟ خوب شد؟ چی شد؟
* اعضای عزیز توجه کنند به علت بلاک شدن سرگروهمان آلستور مودی، استرجس پادمور وظیفه سرگروه رو قبول کردند و به جای آلستور ایشان گزارش خود را در روز مربوطه تحویل خواهند داد


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۲ ۱۷:۳۸:۲۷

تصویر کوچک شده


Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۱۴:۲۲ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۵
#34

دارن الیور فلاملold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ دوشنبه ۳ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۳۹ چهارشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۶
از میدان گریملود شماره ی 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 290
آفلاین
الستور بلافاصله به طرف در هجوم برد و با صداي جير بلندي آن را باز كرد.دامبل در حالي مشغول تميز كردن ريشش بود گفت:
استر چند بار بهت گفتم در اين جا رو يه روغني بزن.
استر:
دامبل آهي كشيد و گفت:ناظر هم فقط ناظراي قديم.
الستور چشم سحرآميزش را كه ديوانه وار در حدقه ميچرخيد را روي صورت دراكو كه از شدت وحشت و هراس بنفش مايل يه قرمز شده بود ثابت نگه داشت و با صداي خشني گفت:
چي شده دراكو؟
دراكو خيلي سعي كرد حرفي بزند ولي فقط با خر خري صداي ناهنجاري را درآورد.و روي زمين ولو شد و غش كرد.

چندين دقيقه بعد
-شترق
دراكو كه بر روي تشكي دراز كشيده بود همچنان هذيان مي گفت:ها چيه چي شده.آمريكا حمله كرده؟
و دوباره ولو ميشه و ميغشه.

چندين لحظه بعد تر

-شترق
دراكو كه اين بار حالش كمي بهتر شده بود دوباره بهوش اومد و گفت:
چيه چرا مي زني و رو به ريموس مي كنه و در حالي كه لحنش آرام و مهربان شده بود گفت:
خوبي دختركم.بيا واست چيپس چي توز خريدم.
همينكه ريموس خواست بپره روي دراكو و اونو شپلخ كنه دامبل با دستش اونو نگه مي داره.ريموس كه صورتش از خجالت و عصبانيت سرخ شد بود گفت:
دامبل ولم كن .من مي خوام بزنمش.
دامبلدور كه لحنش صدايش مثل هميشه آْرام بود گفت:
فراموش نكن اگه اون نبود هممون مرده بوديم.

چندين لحظه بعد تر تر

دراكو كه حاش تقريبا جا اومده بود و داشت سوپ مي خورد رو به دامبل كرد و گفت:
اونا فهميدن كه به شما كمك كردم.حالا مي خوان منو بكشن.آرامينتا خواست منو بكشه.منم باهاش جنگيدم.و به اين جا آپارات كردم.
دامبلدور كه دهانش كوچكش را تا بناگوش باز كرده بود با حالت عشقولانه اي دراكو رو بغل مي كنه.
دامبل:آفرين پسر.
دراكو::bigkiss:

ناگهان صداي جيغ بلندي از بيرون به گوش رسيد.بورگين بلافاصله بلند و به بيرون نگاهي انداخت.در حالي كه صورتش سفيد شده بود گفت:
ده مرگخوار بيرون وايسادن.
ولدي در حالي كه يك بلند گوي مشنگي را در دست گرفته بود گفت:
دامبل دراكو رو تسليم كن.اون تحت اختيار تو نيست.اون يك مرگخواره.
.............................................................
بروبچ اگه خواستين تو پست بعدي داستانو تموم كنين.اگه بد شده ببخشين چون من طنزنويسيم زياد خوب نيست و اغلب جدي مي پستم.


[i][size=small][color=3333CC]هيچ وقت نگوييد كه اي كاش زندگي بهتر �


Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۱۵:۳۹ شنبه ۲۱ بهمن ۱۳۸۵
#33

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
منم طنز میزنم البته جدیم توش هست یعنی مخلوط
بورگین باشه.
---------------------------------------------------------------------------------
آلستور با صدایی هراسان گفت: آلبوس! آلبوس!
ولی نتوانست حرفش را ادامه دهد زیرا تصویر آلبوس از آینه محو شد و حرف زدن را برای آلستور بیهوده ساخت
ولی آلستور لحظه ای مکث نکرد. و رو به جن خانگی گفت: حالا مطمئن شدی؟ حالا به ما وسایلو میدی؟
مارتیوس لحظه ای تردید کرد ولی سپس گفت: البته
سپس دستش را درهوا تکان داد و پس از اینکه نور آبی رنگی ظاهر شد یک شئ کوچک ظاهر شد. جن خانگی آرام آن را به آلستور داد
بورگین گفت: خب مارتیوس ممنونیم. راستی اینجا میتونیم آپارات کنیم؟؟
مارتیوس لبخندی بر لب آورد و دستانش را به سوی اعضا گرفت. لحظه ای بعد همه آنها محکم با زمین برخورد کردند
اعضای گروه بلافاصله بلند شدند و به سوی خانه دویدند
- اکس پلیارموس
طلسم سرخ رنگی از کنار دست آلستور گذشت. بلافاصله اعضا عکس العمل نشان دادند و چوبدستی به دست برگشتند. کسی که پشت آنها ایستاده بود آرامنتیا بود ولی طلسمش متأسفانه به سوروس خورده بود و چوبدستی او را به جای دوری فرستاده بود. آرتور نیز با یک طلسم او را با طناب های ضد غیب بسته بود.
در همان زمان بود که بورگین به صورت ناگهانی فریاد زد:
تریسیوس پارذیو
مودی با عصبانیت به بورگین نگاه کرد و گفت: خاک بر سر تو که حتی بلد نیستی وردو درست بگی
بورگین:
- مودی الان وقت این کارها نیست
مودی با بورگین گلاویز شده بود و این صدای ریموس بود.
او ادامه داد: الان باید مأموریتو به پایان برسانیم.
سپس به سوی خانه شماره 12 دوید. بلافاصله چوبدستیش را در آورد و وردی را زمزمه کرد. در باز شد و اعضا داخل شدند. بلافاصله پس از اینکه آلستور به عنوان آخرین نفر وارد شد خانه لرزشی کرد و شروع به پایین رفتن کرد. اما آلستور بلافاصله پس از اینکه شئ را مخفی کرد در را باز کرد و به بیرون جهید. چوبدستیش را در آورد و مشغول دوئل شد.بورگین نیز دوید تا به کمک او برود ولی صدای ریموس مانع شد که میگفت: بورگین بیا بالا. باید به دامبلدور خبرو بگیم.
بورگین در را بست و وارد شد. خانه پایین رفت. آنها بلافاصله به سوی اتاق دامبلدور شتافتند.
استرجس در زد و همراه بقیه وارد شد
رونان ماجرا را برای دامبلدور تعریف کرد.
دامبلدور با لبخندی که همیشه بر لب داشت کف زنان به آنها نزدیک شد و گفت: ممنونم بچه ها ممنونم.
و سپس از پنجره اش بیرون را نگاه کرد. مانند گذشته خاکی صاف جلوی پنجره را گرفته بود.
اما ریموس بلافاصله این سکوت را شکست و گفت: دامبلدور ولدمورتو چی کار کنیم؟
دامبلدور گفت: شما بروید. من میایم. البته اگه احتیاجی به من پیدا کنید.
سپس بلند شد و در را برای آنان باز کرد وقتی اعضا بیرون رفتند با چهره خسته آلستور رو به رو شدند که فریاد میزد: موفق شدیم. عقب نشینی کردند. ما بردیم. همه چیو. چه در جنگ با لرد چه در انجام مأموریت.
دامبلدور لبخند زنان بیرون آمد و با خنده گفت: دیدید به من نیازی نداشتید
و ادامه داد: خب. اون وسیله چی بود؟
ریموس خنده کنان گفت: هیچی همون لامپی که دیروز سوخت
و دامبلدور چشمکی زد و گفت: بله. فکر نمیکردم به کاری بیاد ولی....
و در همان هنگام تانکس همراه با تغییر رنگ دادن موهایش حرف دامبلدور را تکمیل کرد: ولی به درد میخورد
و همه خنده کنان به سوی اتاق اصلی محفل رفتند تا این خبر را به همه اطلاع دهند
در همین زمان بود که لرزشی در خانه ایجاد شد و خانه بالا آمد.
آلستور با نگرانی به در نگریست. در نواخته شد و صدای هراسان پسری که دیگر از آن غرور در صدایش خبری نبود آمد.
دراکو مالفوی


** نفر بعدی باید طوری پستش را بزند که دراکو مالفوی از مرگخواران به محفلی ها پناه میبرد. توجه داشته باشید که مالفوی هرگز نباید به محفل ققنوس بپیوندد و فقط میخواهد برای مدتی در آنجا پناه داده شود در ضمن این نقشه لرد ولدمورت نیست و مالفوی واقعا به محفل ققنوس پناه آورده.**
*سرگروه اگر این پست را زیبا نمیداند مرا مطلع سازد*


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۱ ۱۶:۱۹:۰۳
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۱ ۱۶:۲۵:۵۸
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۱ ۱۶:۳۴:۱۸

تصویر کوچک شده


Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۱۳:۵۹ شنبه ۲۱ بهمن ۱۳۸۵
#32

بورگینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۸ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
از دژ مرگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 518
آفلاین
حوالی میدان گریمولد * 2 بعد از ظهر

پنج مرگ خوار در هیبت مشنگ ، در حالی که برای بار هزارم دست به جیبشان میزدند تا از بودن چوبشان مطئن شوند بالاخره به طرف خانه ای که به تازگی روئیت شده بود حرکت کردند...
آرامینتا که در حیبت زنی که یک مانتوی قرمز رنگ و یک کیف صورتی رنگ داشت و آن را به طرز ناشیانه ای از دسته نگه داشته بود به طرف یک مرد جوان که موهایش قهوه ای رنگ و بلند بود گفت : لرد ولدمورت ! بهتر بود که همراه با ما نمیومدین...
لرد ولدمورت در چهره ای متفاوت خطاب به آرامینتا گفت : نه ! ایندفعه خودم با دامبلدور رو به رو میشم... و در ظمن ، سوروس ، بلیز و مارکوس هم با ما هستن و با توجه به تعداد کمی که تو محفل هستن میتونیم پیروز در بیایم...
و دیگر تا وقتی به جلوی خانه نرسیدند با یکدیگر حرفی رد و بدل نکردند.

کمی آنطرف تر *

الستور که از دست جن خانگی پیر عصبانی شده بود برای دهمین بار حرفش رو تکرار کرد : دارم بهت میگم جن پیر که ، دامبلدور ما رو فرستاده تا فقط بگی باید با چه وسیله ای خانه ی ما رو که برای عموم آشکار شده غیبش کنیم ! همین !
و باز هم جن پیر جواب تکراری را به استر داد : از کجا بدونم دامبلدور شما رو فرستاده ؟ من واسه دامبلدورارزش زیادی قائل میشم و تنها در صورتی میتونم این اطلاعات رو بدم که دستور رو از شخص خودش بشنوم...
ملت:
ناگهان بوریگن فریادی زد و گفت : یافتم!
و به طرف کیف دستی کوچکی که از اول سفرشان همراهش داشت رفت و در آن را باز کرد...
یک آینه رو در آورد و به طرف جن پیر حرکت کرد...
استر در حالی که دهنش وا مانده بود گفت : آینه ؟ آینه جادوگری ؟
ریموس در حالی که انگار جرقه ای امید راهش را روشن میکند آهی از سر آسودگی کشید .
الستور رو به بورگین ببینم بورگین ، اون یکی آینه دسته دامبلدوره؟
بورگین فقط با سر علامت تصدیق را به الستور نشان داد و بعد با چوبش به آینه ضربه ای زد و ناگهان چهره ی خانه گریمولد برای آنها نمایان شد...
بورگین در حالی که آینه را به طرف دهنش نزدیک میکرد گفت : آلبوس ، آلبوس دامبلدور کار اضطراری دارم!
و از خوش شانسی محفلی ها بود که دقیقا آلبوس جلوی آینه ظاهر شد...
الستور آینه را از دست بورگین قاپید و خطاب به دامبلدور گفت : هی آلبوس ، ببینم ، ما نتوستیم این جن رو قانع کنیم ، بیا خودت باهاش حرف بزن...
و آینه رو به دست جن خانگی داد...
جن خانگی آنقدر آینه را نزدیک صورتش برد که دیگر حرف های دامبلدور به جز به خودش به هیچ کس دیگری نمیرسید...
کمی بعد با چهره ای آشفته آینه را دوباره به الستور داد .
الستور به آینه نگاه کرد و دامبلدور رو دید .
دامبلدور در اونطرف آینه گفت : الان اوضاع اینجا یکم بهم ریختس ... دوباره مشنگ ها برای اعتراض اومدن ، پنج نفر هستن و آرتور و تانکس رفتن که طلسمشون کنن و آروم بشن... و
ولی آلبوس نتوانست جمله اش را ادامه دهد چون با صدای باز شدن در حرفش قطع شد.
صدای تانکس به گوش رسید که میگفت : دامبلدور ! اون ها مشنگ نیستن ! و چوب جادو دارن...! احتمال میدیم مرگ خوار باشن...
ناگهان آهی از تعجب از محفلی های درون خانه تاریک بیرون آمد و دوباره صدای آلبوس را شنیدند که میگفت : آرتور کجاست ؟
نتانکس که موهایش را به رنگ قرمز در آورده بود گفت : فعلا داره دوئل میکنه ، من هم میرم بقیه رو خبر کنم...
و با سرعت از خانه بیرون رفت.
آلبوس دوباره به طرف آینه برگشت و خطاب به الستور گفت : هرچه زودتر اون وسیله ای رو که جنه بهتون میده رو بگیرین و خیلی سریع به اینجا آپارات کنین. جنگی در شرف وقوعه!

_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
معذرت اگه طولانی شد


ویرایش شده توسط بورگین در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۱ ۱۴:۳۴:۴۶


Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۸:۴۹ شنبه ۲۱ بهمن ۱۳۸۵
#31

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
الستور بعد از اینکه از خونه اومد بیرون گفت:
سریع باشین باید دنبال جنی که دامبلدور گفت بگردیم....
چشم جادوییش با سرعت سر سام آور میچرخید دارن با دیدن این منظره جلوی دهنشو گرفت و روشو از الستور برگردوند....
استر به طور ناگهانی داد زد:
مگه تو سر گروه نیستی ؟؟
الستور بدون اینکه به استر نگاه کنه گفت:
چرا!!!
_پس چرا به یک سمت نمیری ما هم دنبالت بیایم...
الستور که تازه دوزاریش افتاده بود به سمت چپ خودش حرکت کرد ... منظره ها هنوز همان گونه بود فقط دیوانه سازی وجود نداشت !!!
صدای پای اسبی از راه دور به گوش میرسید...همه ی گروه به طور طبیعی و به خاطر صدا ایستادند ...
بوته زاری که قبلا سبز بود ولی در حال حاضر به رنگ مشکی در اومده بود داشت تکون میخورد ... همه چوب دستیهاشون رو به سمت آنجا نشانه رفتند ....
صدایی آشنا به گوش رسید:
شما که نمیخواین منو بزنید !!!
رونان با عظمت خاصی از میان بوته ها وارد شد ...
همه چوب دستیهاشون رو پایین آوردند و نگاهی به او کردند ...
رونان بدون اینکه زیاد به افراد نگاه کنه گفت:
دوستان من میدونم اون جن کجاست....
همه از این حرف خوشحال شدن و به دنبال رونان حرکت کردند ...

*مکانی دیگر*

ولدمورت که پشتش به دوربین بود گفت:
خب سیروس چی فهمیدی؟؟
سیروس رو زمین زانو زد و گفت:
ارباب من فهمیدم که طلسم باتانی محفل از بین رفته و خانه ی محفل به وضوح دیده میشه ...
_آدرسشو دارین؟؟؟
این بار آرمینتا جواب داد :
بله ارباب من دارم توی میدون گریمولد هستش...
_میریم اونجا بهترین فرصته که انتقام بگیریم از دامبلدور...سیروس معجون تغییر شکلتو تا شب برام آماده کن ...
سیروس:بله ارباب!!!

*در کنار محفلی ها*

استر با لگدی در خانه ای رو باز میکنه و میره کنار که اعضای محفل داخل بشن!!!
الستور وارد خانه میشه و فریاد میزنه:
مارتیوس!!!
هیچ جوابی به گوش نمیرسه ... خونه اونقدر کثیف بود که رومسا به محض وارد شدنش چوب دستی خودشو روشن کرد ...
لوییس به پشت الستور میزنه و میگه:
اون چیه اونجا!!!
دو نقطه ی نارنجی رنگ در فضای تاریکی میدرخشید ... عده ای مثل استر رونان و بورگین چوب دستی خودشون رو به سمت آن نقطه نشانه رفتند ....
آن نور همین طور نزدیکتر میشد ... تا اینکه چهره ی جن خانگی ای ظاهر گشت ...
جن خانگی:شما با مارتیوس چی کار داشت ؟؟؟
الستور به طوری که مارتیوس چهرشو نبینه رو به اعضای محفل میکنه و میگه:
یادتون باشه که دامبلدور گفت از هیچ کس تا حالا حرف شنوی نداشته !!!

*مکانی دیگر*

_خب آرمینتا چند تا مو برام آماده کردی؟؟
_حدود 5 نفر هستند 2 تا ساحره هم داخلشون هست ...
_خب یکی از اون موهایی که مال فرد قوی بود بده به سیروس برای خودم...
آرمی دستشو میکنه توی شیشه ای و تار موی نازکی رو به دست سیروس میده ...

چند بعد در همان مکان

چهار مشنگ ساده ایستاده بودند ... یکی از آنها گفت:
وقتی خواستند بیان بیرون که مارو طلسم کنند ما آنها را طلسم میکنیم....
آرمینتا:

ادامه دارد..........

============================
چند تا نکته:
شخص بعدی اگر داستانو دقیق بخونه میفهمه باید چی کار کنه ... ولی من بازم میگم ولدمورت و دوستانش معجون تغییر شکل خوردن و به شکل ماگلهایی در آمدن ... آنها میخوان برن در جلوی محفل و هماننده بقیه ی ماگلها تعجب کنند وقتی افراد محفل بیرون آمدند .... از اون سمت هم اعضای محفل در تلاش هستند تا حرف از مارتیوس بکش که در آخر موفق میشن ... این موفقیت یا در پست بعدی نشون داده بشه یا در پست دو تای بعدی فرق نمیکنه!!!
ضمنا ماموریت ها تا آخر روز دوشنبه هستش !!!! باید تا اون روز سوژه ادامه پیدا کنه و در آن روز پست پایانی رو بزنید !!!


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۲۱:۴۴ جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۸۵
#30

بورگینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۸ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
از دژ مرگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 518
آفلاین
ریموس جون!
اگه خواستی اسمی از بقیه رو هم تو پستت بیار ( البته اگه خواستی )
دوستان من میطنزم ، چون مودی طنزیده و هیچ جا هم نگفته باید جدی باشه!
با تشکر
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

در خانه ای بی اثاثیه که فقط در آن چندین ستون آهنی بود ، صدا های مخوفی بیرون می آمد...
اعضای محفل در درون خانه به تیر های آهنی به شدت بسته شده بودند و در جلوی آنها ، چند هیکل سیه پوش ، با یکدیگر پچ پچ میکردند...
الستور که کم کم داشت جوش میاورد به هیکل های سیاه پوش گفت : اوهوی خیار های دریایی ، با شما هستم ! همین حالا منو باز کنین ! با تو هستم لوسیوس ! همینطور با تو آرامینتا و تو سوروس !
ناگهان صدای زنی که اعضا با گفته های الستور تشخیص دادند که آرامینتا است خطاب به دیگر دوستانش گفت : زکی ! قرار نبود ما به این زودی لو بریم که!!!
الستور در حالی که سرش را یک وری میکرد تا مرگ خواران بتوانند چشم غیر طبیعی اش را بهتر ببینند گفت : آخه چی بگم به شما ها این چشم رو که برای تزیین نذاشتم !
صدایی که صدای لوسیوس بود گفت: خوب مهم نیس ، راستی بورگین ازتو انتظار نداشتم!خیر سرت تو مغازه ات برای ما جنس میاوردی ها!
محفلی ها رو به بوریگن:
لوسیوس:
و لوسیوس ادامه داد: خوب ، بهتره در این مورد حرف بزنیم که چرا گیرتون انداختیم ... خوب این خیلی واضحه ، چون دارین نقشه های ارباب منو به هم میریزین!
ناگهان آرامینتا پرید وسط حرف لوسیوس و گفت : عزیز جان ، این ها دیالوگ های منشی لرده ! یعنی من...
و بقیه حرف ها رو آرامینتا ادامه داد: و لرد هم از این موضوع اصلا خوشش نمیاد! مسلمه که برای یک کار مهم اومدین و دلیلش هم تجاوز به محدوده ی ما هست...
و ادامه داد : و خیلی خندیدم که اینقدر راحت گیر ما افتادین... باور نمیکنین که کی این طلسم رو اجرا کرد!
و با دستش به طرف یک گوشه تاریک اتاق اشاره کرد!
_ دراکو مالفوی!
نفس تمام محفلی های در بند اسیر با مشاهده این صحنه بند اومد!
پچ پچ و زمزه در بین محفلی ها فراگیر شد تا اینکه بالاخره آرامینتا داد زد :بس کنین! لوسیوس ! سوروس ! بیاین باید این خبر رو برای لرد شخصا ببریم .
و خطاب به دراکو گفت : و تو! مواظب باش در نرن ، چوبشون رو هم اونقدر دور گذاشتیم که نتونن جذبش کنن... پس فقط چهارچشمی مواظبشون باش ، ما باید توی دژ مرگ آپارات کنیم...
و همراه با دو مرگ خوار دیگر با صدای پاق مانندی غیب شدند...
بعد از چند دقیقه*
ریموس به چهره دراکو نگاه کرد ، و متوجه شد که در حال فکر کردنه ، انگار سر دوراهی گیر کرده و نمیتونه راهش رو مشخص کنه...
و پس از چند دقیقه ، بلند شد و به طرف محفلی ها آمد و خطاب به آنها گفت : باید خیلی سریع عمل کنیم!من همین الان بازتون میکنم .... من اصلا دوس ندارم مرگ خوار باشم و حالا گیرتون انداختم ،دوباره آززادتون میکنم.
سپس با یک حرکت چوب طناب هایی را که محفلیان را در گرفته بودند غیب شدند...
محفلی ها که همچنان متحیر بودند با صدای الستور که زودتر از آنها به خود آمده بود به خود آمدند.
الستور به طرف چوب هایشان رفت و در بین راه به دراکو گفت : ممنون ، دراکو . محبتت رو فراموش نمیکنم!
و چوب های محفلی ها رو به آنها بر گرداند و دوباره غری: ده یالا دیگه ، الان مرگ خوارها سر میرسن...
و با اینجمله بود که آخرین شوک بر اعضا وارد شد و چوب به دست از خانه بیرون آمدند!
فقط یک مشکل بود ، سوروس که در تمام مدت ساکت بود در حال خواندن مغز بورگین بود و حالا از نقشه های محفل به کلی آگاه بود. هم او و هم مرگخواران!

-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_

با تشکر!



Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۱۵:۴۰ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
#29

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
سخنی با دارن الیور فلامل:
پستت قشنگ بود فقط یک اشکالی داشت که فضا سازی نداشت یعنی من با خوندن پست آلستور حدودا غرق در فضا شدم ولی با خوندن پست تو متوجه شدم که بلاخره اونها آپارات کردن و بقیه مشنگ ها و افسر پلیس بیهوش موندن. خواهشا در پست بعدیت بهترش کن
1 اشتباه دیگه هم داشتی و اون اینکه اعضای محفل پس از بیهوش کردن مشنگ ها و اصلاح کردن حافظه شان باید آنها را به هوش می آوردند درغیر اینصورت طبق نوشته رولینگ آنها در حالت بیهوشی می مانند.
پس بهتر بود مینوشتی که طلسم ضد بیهوشی را اجرا کردند
و اما یک اشتباه که هم تو و هم آلستور داشتید:
هیچ کدام توجه نکردید که مشنگ ها پس از اینکه دوباره به هوش بیان باز هم خونه رو میبینن و دوباره ممکنه اقدام به خبر کردن مأمور پلیس کنند مگر اینکه در خاطراتشان دست ببرید که اینکار یک جادوگر معمولی نیست و بی شک باید جادوگری مانند دامبلدور این کار را انجام دهد.
* همه اینها انتقادات من بود خواهشا آنها را توهین نشمارید
-----------------------------------------------------------------------------------
و اما ادامه مأموریت:

- پـــــاق
- پــاق
این صدا های ظاهر شدن افراد محفل بودند که به سرزمین سیاه آپارات کرده بودند
پس از اینکه همه ظاهر شدند آلستور آنجا را از نظر گذراند. اصلا به سرزمینی که قبلا آنها دیده بودند شباهت نداشت.در گذشته آن سرزمین آسمانی تیره خانه هایی پر از سیاهی و نشان علامت شومی که بر سر در همه خانه ها بود داشت ولی اکنون آسمانی غرق در نور و روشنایی، خانه هایی پر از مهر و محبت داشت که بر سر در آنها چیزی جز بازتاب نور خورشید دیده نمیشد. خانه ها برعکس گذشته کاملا صاف و براق بودند.
همه اعضای محفل با دهانی باز به آنجا نگاه میکردند.
در خانه ای باز شد. 3 دختر بچه همراه هم از خانه خارج شدند به سوی بیشه زاری که قبلا سرشار از خون بود رفتند و مشغول بازی با پرندگانی شدند که در گذشته دیوانه سازها به جای آنها پرواز میکردند
خنده های بچه ها، صدای آبشار زیبا و دیدن آن همه زیبایی برای اعضای محفل شور و شوقی را در بر داشت. نسیم آرام می وزید. در گذشته هیچ یک از آنها این شور و شوق رو نداشتند و این نسیم زیبا را احساس نکرده بودند.
آلستور سکوتی را که میان آنها بود را شکست و گفت: خب. میدونم همه از دیدن این صحنه متحیر شدید ولی نباید مأموریتی رو که داشتیم رو از یاد ببریم
پس گامی به جلو برداشت. بقیه اعضای گروه هم به پیروی از او گام برداشتند. جلو رفتند. واقعا زیبا بود. واقعا زیبا. هر چه جلو تر میرفتند بر زیبایی افزوده میشد جلو رفتند تا به جایی رسیدند که دختر ها مشغول بازی بودند.هیچ یک حرفی نمیزد و تنها جلو میرفتند. آلستور در نزدیکی خانه ای ایستاد. سپس زمزمه کرد: جهت یاب
چوبدستیش چرخید ولی نایستاد
با ناامیدی زمزمه کرد: خنثی
چوبدستی به دست آلستور بازگشت.
آلستور بازگشت ولی از دیدن صحنه پشت سرش وحشت زده شد. سرزمین سیاه بار دیگر به شکل قبل در آمده بود. اما قبل از اینکه آلستور حرفی بزند بادی آنها ر به سوی داخل خانه ای برد
و اعضای محفل بیهوش شدند
10 دقیقه بعد- درون خانه
تمامی اعضای گروه دست و پا بسته بر روی آهن هایی بسته شده بودند و چوبدستیشان 3 متر آن طرف تر در هوا معلق بود. چند نفر با رداهای سیاه وارد شدند. همه ی اعضای محفل فهمیدند آنها مرگخوارند پس با هراس به یکدیگر نگاهی انداختند
-----------------------------------------------------------
نفر بعدی باید پستش را طوری بزند که اعضای گروه از خانه فرار میکنند ولی مرگخواران و ولدمورت از مأموریتی که آنها داشتند با خبر میشوند
----------------------------------------------------------
پستم بد بود یا خوب نمیدونم. ولی اگه بد بود توی مسنجر سرگروه بهم بگه. البته تا ساعت۱۵:۴۰:۲۱ جمعه که بتونم پستمو ویرایش کنم


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۰ ۹:۱۴:۳۷

تصویر کوچک شده


Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۲۲:۰۱ سه شنبه ۱۷ بهمن ۱۳۸۵
#28

دارن الیور فلاملold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ دوشنبه ۳ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۳۹ چهارشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۶
از میدان گریملود شماره ی 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 290
آفلاین
هريك از افراد گروه به اتاق هاي خود رفته بودند تا وسايل مورد نيازشان را براي آن سفر اضطراري آماده كنند.خانه ي شماره ي دوازده گريمالد از هميشه ساكت تر بود و گرد و غبار بي رحمانه همه جا را دربرگرفته بود.تلالؤ و روشني خورشيد كه باريكه آن در آشپزخانه به وضوح قابل مشاهده بود آن مكان نسبتا تاريك را روشن ساخته بود.
وقتي افراد گروه نزديك در خروجي نزد هم گرد آمدند الستور همه ي آنها را از نظر گذراند و وقتي مطمئن شد كه همه حاضر آنجا ايستاده اند ، با دستش صورتت كج و كوله اش را خاراند و گفت:
همتون مي دونيد كه ما براي چه هدفي داريم حركت مي كنيم.پس ديگه لازم نيست تك تك موارد رو شرح بديم.همين حالا به طرف سرزمين سياه كه همتون مي دونيد كجاست آپارات مي كنيم.از اونجا بدون هيچ تاخيري به طرف كوه هاي آلپ حركت مي كنيم.
اين را گفت و رويش را برگرداند و به طرف در حركت كرد.دستش را بر روي دستگيره ي سرد و فلزي در گذاشت و به محض اينكه آن را باز كرد با چيزي روبرو شد كه از آن هراس داشت.
_آقاي پليس درست اينجاست.اين خونه تا جايي كه من يادمه اينجا...
دسته اي از مشنگ ها كه هفت هشت نفري مي شدند به همراه يك افسر پليس درست روبروي آنها ايستاده بودند.
.مشنگ ها به محض ديدن افراد بلافاصله به طرف آنها حمله ور شدند.استر با صداي ضعيفي ناله كرد و با اكراه چوبدستيش را به طرف مشنگ ها گرفت و با افسون بيهوشي را به طرف آنها حواله كرد.پنج دقيقه طول نكشيد كه آن خيابان پر از مشنگ هاي بيهوش شده شد.
دارن رو به الستور كرد و گفت:
بايد حافظه ي همشون رو پاك كنيم؟
الستور كه بسيار عصباني بود غرولند كنان گفت:اوهوم.و زير لب به آن مشنگ ها فحش و ناسزا مي داد.
الستور به طرف يكي از مشنگ ها رفت ، چوبدستي اش را بر روي شقيقه ي آن فرد گذاشت و وردي را زير لب زمزمه كرد.نوار سفيد رنگي كه جنس آن معلوم نبود از مغز آن فرد به به درون چوبدستي مودي نفوذ كرد.در چيزي حدود سي دقيقه حافظه ي همه آن مشنگ ها به اضافه ي افسر پليس اصلاح شد.الستور در حالي كه همچنان عصباني بود با صداي بلندي گفت:
خب كار اين مشنگ هاي كله پوك تموم شد.مكثي كرد و در حالي كه چشمان وحشتناكش در حدقه مي چرخيد ادامه داد:
همه به طرف سرزمين سياهي آپارات مي كنيم.
وهمه آن خيابان پر از افراد بيهوش را تنها گذاشتند و با صداي پاق كوتاهي به طرف سرزمين سياهي آپارات كردند.


[i][size=small][color=3333CC]هيچ وقت نگوييد كه اي كاش زندگي بهتر �


Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۱۵:۳۵ سه شنبه ۱۷ بهمن ۱۳۸۵
#27

الستور مودیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۴ یکشنبه ۱۶ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۱۱ سه شنبه ۸ اسفند ۱۳۸۵
از یک جای دور ولی نزدیک به شما
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 192
آفلاین
نام ماموریت : میدان جنگ

- این چیه اینجا ... اینخونه که اصلا اینجا نبود ؟
زنی که این حرف را زده بود بسیار گیج میرسید و در ادامه حرفش گفت : من 12 ساله اینجا زندگی میکنم !
عدهء زیادی جلوی خانه شماره 12در میدان گریملود جمع شده اند ... مردی از دیگری می پرسد : بهتر نیست به پلیس خبر بدهیم ؟
مرد دیگر دستش را در جیبش می برد و وسیله ای مشنگی را از آن بیرون می آورد و مشقول فشار دادن دکمه های روی آن می شود سپس آن را به گوشش می چسباند : اداره پلیس ....
وسیله مشنگی از دست شخص به روی زمین می افتد همه با دهن های باز صحنه مقابل رویشان را تماشا می کنند ...در خانه باز شده ، چند مرد ردا پوش از آن بیرون آمده اند و چوبدستی هایشان را به سمت مردم اطراف خانه نشانه گرفته اند ... همه جا سرخ میشد .

چند دقیقه بعد – آشپزخانه محفل – محل گردهمایی اعضا

آلبوس دامبلدور بالاتر از همه با چهره ای مهربان ولی خسته نشسته است ، استر وارد میشود ... پوخ ... استر زمین می خورد ، غرولند کنان از جایش بلند می شود و رو به سارا می گوید : چند صد هزار بار بگم برای من دمپایی ابری نگیر یا که میگیری این کف آشپزخونه رو .... آلبوس به استر نگاه میکند و او را به سکوت و نشستن در کنارش فرا می خواند .

آلبوس دامبلدور کمی جا به جا میشود سپس با صدای آرام لب به سخت می گشاید : همه شما از وضعیت جدید این پایگاه با خبر هستید ... در واقع میدونید که جادوی اجداد بلک برای پنهان موندن این خونه از بین رفته ... این اتفاق چطور افتاده من اطلاعی ندارم و هنوز نتونستم دلیلی پیدا کنم ... ما هر روز باید تعداد مشنگ های زیادی رو بیهوش کنیم و بعد روی آنها طلسم فراموشی را اجرا کنیم و ....

آلستور مودی به میان حرف آلبوس می پرد : خوب حالا چی کار کنیم ، این حرف ها رو چندین بار تکرار کردیم و هر دفعه بی نتیجه بوده .

آلبوس از جایش بلند می شود و چوب دستی اش را در هوا تکانی میدهد ، نورهای خارج شده از چوبدستی دامبلدور با همدیگر ترکیب می شوند و شکل یک جن خانگی پیر را تشکیل می دهند .... این که می بینید یکی از جن های خانگیست به نام مارتیوس ، اون یکی از جن های بازمانده از شورش جن هاست و نیروی زیادی دارد . در ضمن اون هنوز از هیچ جادوگری فرمانبری ندارد .

سارا از جایش بلند می شود : آلبوس تو با این وضیعت داری به ما تاریخ درس میدی ؟

آلبوس لبخندی میزندو می گوید : نفهمیدی چی شد ، جن های خونگی بیشتر رازهایی که ما نمی دونیم رو می دونن ، امکان داره شیئی یا ماده ای باشه که این خونه رو به حالت اولیه بر گردونه .

مودی سلفه ای می کند و به دامبلدور می گوید : من حاضرم با یک گروه به اونجا برم .

استر سریع به آلبوس نزدیک می شود : مگه من مردم ..... آلبوس جون من میرم .

آلبوس : تو برو ولی مودی سر گروه ... در ضمن رومسا ، لاوگود ، رونان ، فلامل ، لوپين و اسنیپ هم با تو میان البته به اضافه استر . در ضمن باید از سرزمین سیاه رد بشید و بعدش به کوهای آلپ برید .
مودی :

-----------------------------------------------------------
نفر بعدی پستش باید :
طوری بزنه که ملت محفلی وسایلشون و آماده می کنن و وقتی می خوان بیان بیرون درگیری با مشنگ ها پیش میاد بعد از درگیری و به سمت پناهگاه مارتیوس برن ... البته تو راه اتفاقاتی می افته که مرگخوارها متوجه میشن .... راستی کسی که می خواد پست بزنه خوب فکر کنه و وقتی مرگخوار ها محفلی ها رو دیدن داستان خودش و تموم کنه که نفر بعدی ادامه بده .

برای اطلاع بیشتر از چهارچوب داستان به تاپیک ماموریت های محرمانه مراجعه کنید .


ویرایش شده توسط الستور مودی در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۷ ۱۶:۰۴:۰۶

تصویر کوچک شده










[b][size=med







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.