هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۸:۰۴ شنبه ۲۱ بهمن ۱۳۸۵

پروفسور سینیستراOld


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۲ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۴۳ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۱
از وقتی ایرانسل اومده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 256
آفلاین
دینگ... دونگ...ترق... تروق...دیش... دام...شتلپ...تیش...
گرومپ...دامپ...بووووووووووووووووووم

و بالاخره پروفسور سینیسترا وارد میشود و گرد و خاک را از لباسش پاک می کند و رو به ملت گریف:

مامور مخصوص حاکم بزرگ پروفسور سینیسترا!!! احترام بگذارید!

ملت گریفندور حال سرفه کردن ناشی از گرد و غبار به وجود امده از ورود سینیسترا :

پروفسور سینی: دددددد.... می گم احترام بذار!

ملت گریف:

سینی: بابا خب احترام نذار!

جسی: شما همیشه اینقدر پر سر وصدا وارد یه تاپیک می شین؟

سینی: ببخشید! یه کم تازه واردم .نمی دونستم از کدوم در باید بیام.

ملت گریف همینجوری ذل!!!( زل زدن با دز ز یاد ) به سینیسترا که بابا این کی بود وسط این گیر و داد ییهو از طاق افتاد .همه همینجوری داشتند سر تا پای این موجود جدید!! را برانداز می کردند. او قد بلندی داشت وصورتی کشیده. صورتش کمی جدی بود. موهای مشکیش را در بالای سرش جمع کرده بود. ردای بلند نقره ای بر تن کرده بود که ستاره های زرد کمرنگی رویش جلوه می نمود.

5 دقیقه بعد...
ملت همچنان در حال تماشا...

سینی:
خب ما صدای آهنگ شنیدیم خیال کردیم اینجا جشنه نگووو حالا اینجا هر خبری هست الا جشن...

و با حالتی پرسشگرانه به خون های رو ی زمین نگاه کرد و به همه نگاهی انداخت تا اثری از جراحت روی یکی از بچه هی گریف پیدا کند اما قبل از اون هدویگ جریان رو براش تعریف کرده بود.

سینی که انگار هیجان انگیزترین اتفاق جهان در حال رخ دادن بود با حاتی شورانگیز و نشاط بخش :

خب می تو نید روی کمک من هم حساب کنید. من تجربه های با ارزشی دارم که خوشحال می شم در اختیارتون قرار بدم.البته اگر شما من رو به عنوان یک عضو جدید قبول کنید.

ملت گریف که تحت تاثیر احساسات انسانی او قرار گرفته بودند سری به علامت تاکید دادند.

بیل: خب بچه ها بهتره که..........

------------------------------------------------------------------------------


بچه ها من یه کم تازه کارم خلاصه اگر بد شد به جادوگری خودتون ببخشین.


ـ «خدا را دیدی؟»

ـ «خدا؟… دیوانه شده­ای؟… کجا ست؟»

ـ «همین که می­پرسی «کجاست؟»، یعنی نخواهی دید!… بگذریم!…»


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۳:۵۲ جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۸۵

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
ياهو


بعد از رفتن بيل از تالار سگ نيز دنبال اون حركت ميكنه ! بعد از رفتن آنها دخترا به سمت مالي ميرن و به اون دلداري ميدن!
- بايد كمكش ميكردم!... سام بايد زنده بمونه !؟! .... اومدم اينجا تا از مادام پامفري دارو بگيرم ولي بيل خيلي زود متوجه شد ! !
سارا نگاهي به رومسا كه داشت خون هايي كه روي زمين ريخته بود رو بررسي ميكرد ، كرد و گفت:
- كمكي از دست ما بر مياد خانم ويزلي؟؟
مالي اشكي كه روي گونه ش ريخته بود رو با دستمال سفيدي كه با گلدوزي هايي تزئين شده بود پاك ميكنه و ميگه:
- البته! بايد از بيل راهنمايي بگيريم! ... اون بهترين دوستش بود! يه همراز ! و شايد بيشتر از اون يه برادر!!

چند دقيقه بعد!
هدويگ با طلسمي توسط استرجس به حالت اوليه برگشته بود و سرش را پايين انداخته بود و با بالهايش بازي ميكرد تا نتواند به چشمهاي بيل كه بر اثر ريختن اشك قرمز شده بود نگاه كند!
همه ي بچه ها در تالار گرد هم جمع شده بودند و بدون كوچكترين حرفي به يكديگر نگاه ميكردند.
بعد از چند دقيقه سكوت پرسي گفت:
- شما كه نميخواين دوباره بريم جايي كه نميشناسيم و دنبال كسي بگرديم؟؟
مالي پشت چشمي نازك كرد و از پرسي خواست بيش از اين سوال نكند ، پرسي كمي جابه جا شد و هيچ نگفت!
- مادر! من بايد برم!
مالي كه به راحتي ميتوانست احساسات پسر جوانش را درك كند گفت:
- بله! ... من هر كمكي از دستم بر بيا برات انجام ميدم پسرم !
بيل دستي به سگ كه روي زمين نشسته بود ميكشه و سرش را به علامت تاييد تكون ميده.

- بيل! ... ميتوني رو كمك من حساب كني! !... اگه ميشه باهات بيام!... قول ميدم كاري جز دستوري كه ميگي انجام ندم!
جسي كه جلوي درب ورودي ايستاده بود درحالي اين ها را ميگفت كه از شدت خجالت سرخ شده بود!
بيل كه مشغول بستن كوله پشتي اش و گذاشتن دارو داخل آن بود لبخندي زد و گفت:
- wOW...! ميرم وسايلم رو جمع كنم! !

~~~~*~~~~*~~~~*~*~*~*~~~~*~~~~*~~~~~~
هر كسي ميخواست بياد بايد خودشو وارد كنه ، شايد انگيزتون واسه پست زدن بيشتر شد! ... در غير اين صورت اسامي بقيه رو نمياريم!
wOW...چه افتخاري نصيبم شد پست بيل رو ادامه دادم!




Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۳:۴۰ چهارشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۸۵

بیل ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۳ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۳ دوشنبه ۵ مهر ۱۳۹۵
از The Burrow
گروه:
کاربران عضو
پیام: 597
آفلاین
بيل و مالي چند لحظه به هم خيره مي‌مونن و چشم در چشم هم گذاشتن. بچه ها ساكت شدن دارن با تعجب به مادر و پسر كه اين طوري روبروي هم قرار گرفتن نگاه مي‌كنن. فقط هدويگ هست كه حالت تهاجمي به خودش گرفته، بالهاش رو تكون ميده و زوزه مي‌كشه. داره با چشماي دريده و شديدا قرمز رنگ به بيل نگاه مي‌كنه. شايدم داره اوضاع رو سبك و سنگين مي‌كنه كه بپره روي سر بيل و با نوكش همه موهاي بيل رو بكنه تا دق دليش رو سر اون دربياره. بيل زير لب چيزي ميگه و اروم آروم صداش بلند ميشه تا اينكه به گوش كسايي كه نزديكتر ايستادن مي‌رسه: خودشه اما چطور امكان داره؟!!!

يه دفعه بيل دست مي‌كنه توي رداش و چوبدستيش رو با سرعت باورنكردني بيرون ميكشه، به سمت مالي مي‌گيره و داد ميزنه: REVEALIOUS. براي چند لحظه چهره و هيكل مالي دست خوش تغيير ميشه اما زود به شكل اول خودش برمي‌گرده.

بچه‌ها عقب ميرن و هدويگ بلند ميشه و به سرعت به سمت بيل پرواز ميكنه تا چوبش رو بگيره. بيل با آخرين توانش فرياد مي‌زنه: REVEALIOUS و لحظه اي بعد چوبش در چنگال هدويگ هست و زخماي صورتش بر اثر برخورد منقار هدويگ سر باز كردن و خون ازشون جاري شده. استر چوبش رو بيرون ميكشه و رو به هدويگ در حال پرواز مي‌گيره: پتريفيکوس توتالوس و هدويگ خشك و بيحركت ميفته روي مبل بزرگ وسط تالار.

آندرو، جسي، آليشيا و ليلي جيغ مي‌كشن و عقب ميرن اما مري رومسا نگاهشون به چيزي هست كه داره از توي لباساي مالي ويزلي بيرون مياد. استر ميره جلو و لباساي مالي رو پس مي‌زنه. داخل لباسها يه سگ هست با يه داغ روي پيشونيش. چهرش خيلي عجيبه مثل اينكه چهره زيباي يك جوان با چهره يك سگ تحت اسارت با هم قاطي شده باشن.
بيل مياد نزديك. حالا خون صورتش داره ميريزه روي لباساش. سر سگ رو توي دستش ميگيره و ذل ميزنه به چشماش.

اون روز بيل چيزي ديد كه بقيه نديدن. بيل نور كمسويي ديد از يك چهره آشنا، از يه دوست با وفا، از كسي كه به خاطر يه هدف بلند از مزارع سر سبز هابيتون تا دشت برهوت گورگورث رو طي كرد و همه سختي‌هاش رو به جون خريد، از جايي مي‌گفت به نام هيچ جا و گاندالف رو مي‌شناخت. اين نور روشن و خاموش ميشد، ضعيف و قوي ميشد اما خاموش نميشد. بيل رو به سگ و به آرامي مي‌گه: سام وايز هنوز زندست اما داره جون ميده. به دادش برس، نزار بميره. هموني باش كه لياقت بودنش رو داري. تو اين نيستي. صداي منو مي‌شنوي؟!!!

بيل از زمين بلند ميشه در حالي كه چند قطره اشك از كنار گونه‌هاش پايين ميريزه و با خون صورتش قاطي ميشه و بر روي لباسش مي‌چكه. ميره به سمت هدويگ و چوبش رو از نوك هدويگ جدا مي كنه. نگاهي به همه بچه‌هاي گريف ميندازه كه دارن با چشماي گشاد نگاهش مي كنن؛ نگاه ترحم آميزي توام با محبتي به سگ مي‌كنه و بدون اينكه حتي به هدويگ كوچكترين نگاهي بكنه بيرون ميره.
--------------------------------------------------------------------------
خارج رول: ناظر عزيز تالار، اين پست به رويه معمول پستهاي خوابگاه نبود. مي‌توني با يه سير جديد داستان ادامه بديد يا اينكه پست قبل از مالي رو در نظر بگيريد و ادامه بديد.

خيلي حال كردم بعد از كلي وقت توي تالار رول نوشتم.


ویرایش شده توسط بیل ویزلی در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۸ ۱۳:۴۴:۴۴

Soon we must all face the choice
between what is right and what is easy




تصویر کوچک شده


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۹:۳۵ یکشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۵

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
ياهو



- بُ ... بو ... بُ ... بو !
در همين حال فرانك دست استر رو گرفته بود وسط تالار ظاهر ميشن!
استر به سرعت خودش رو روي مبل نزديك هدويگ ولو ميكنه و ميگه:
- وُوووُووويي !... من مامانم رو ميخواااام !... پام جيز شده !... يكي منو ببره به درمانگاه ! !
ملت: !
استر : !
و بدين سان استر با ورد" نازيوس اوفيوس" كه توسط جسي به پاي استرجس برخورد ميكنه خوب ميشه و باعث ميشه آنها به خوبي و خوشي كنار يكديگر بنشينند!
پرسي كه موذيانه به فرانك نگاه ميكرد گفت:
- خب فرانك جان! ... تعريف كن ؟!
در همين حال هدويگ به طرز خفني از تالار خارج ميشه!!!!
فرانك نگاهي به استر و سپس به بقيه ي بچه ها ميندازه و ميگه:
- خرگوشها بهم حمله كرده بودن !... ميخواستن منو بخورن ، البته تعريف از خود نباشه ها من از كوچيكي طرفدار زياد داشتم!... عرب و عجم بهم علاقه مند ميشدن !... از قضاي روزگار اين زبون بسته ها هم اومده بودن باهام طرح دوستي بريزن بعدش منو بوس نه گاز بزنن!
ملت دختر :!
- هوشت مگه تو نبودي كه از ترس پريدي بغل من؟
فرانك كه از شدت خجالت نميتونست تو چشماي استر نگاه كنه ميگه:
- هـــــــــــــــآ ؟

5 دقيقه بعد!
همگي در حال صحبت در مورد سفرشان بودند ! و در كمال آرامش آدامس ميخوردن و مغز بغل دستي شون رو ميجويدند كه صداي انفجاري مهيب همه را به تعجب وا داشت!
- واااااااااااااااااااوو ! يعني چي ميتونه باشه؟؟
- حمله تروريستي بود! ... بهتره بريم پناهگاه حفره روباه !!
- نخير باب !... بچه ايها ، صداي تركوندن پاكت چيپس بود!
در همين حال هدويگ در حالي كه لباس زرو رو به تن كرده بود وارد تالار ميشه و ميگه:
- يوهوووووووو !... من به مناسبت نجاتمون از اون جنگل لعنتي يه جشن كوچيك گرفتم ، همگي بياين داخل راهرو !!!!!!
و بدين ترتيب همه ي بچه ها وارد راهرو شدن تا در جشن هدويگ شركت كنند!

----------*________*-----------*________*-----------

ببخشيد اگه بد شد!
بايد درك كنين مدتي بود ننوشته بودم!!!!




ویرایش شده توسط جسيكا پاتر در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۵ ۲۲:۰۳:۵۵


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۶:۳۴ پنجشنبه ۲۸ دی ۱۳۸۵

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
_فرانک نگران نباش خودم نجاتت می دم!
بعد از چند لحظه!
_آخ آخ آخ!
و استر در حالی که پاشو از درد گرفته بود بروی زمین افتاد و شروع به داد زدن کرد:
_آیی پام! این خرگوشا چرا اینجورین! آیی پام!
فرانک یه نگاهی اینجوری به استر می کنه و میگه:
_تو می خواستی منو نجات بدی! نمیومدی سنگین تر بودی!
استرجس از جاش ییهو بلند می شه و میگه:
_حیف من که جونمو به خاطر تو به خطر انداختم! حیف من! حیف نون! حالا که اینجور شد اصلا من میرم...خودت تهنا بیا!
فرانک به ناگاه می پره تو بغل استر و می گه:
_نه...منو تنها نزار! این خرگوشا و مارا و پرنده ها می خوان منو بخورن! اینا خیلی وحشتناکن!
استر پرتش می کنه پایین و میگه:
_بیا پایین ببینم! خوبه یکی دو کیلو هم نیست می پره بغل ما! عزیزم دچار توهم شدی! این موجودات بی آزار که......
لحظه ایی بعد:
دوباره استرجس در حالی که اون یکی پاشو گرفته ادامه می ده:
_موجودات خبیث...آیییی پام...همتونو می کشم!
و چوب دستیشو بر می داره و یه آواداکدورا توی هوا می زنه شاید بترسن و فرار کنن!
بعد می بینه که اونها همین جوری وایستادن و دارن اینجوری نگاش می کنن!
استر یه ذره با خودش فکر می کنه و بعد میگه:
_شما اسم ولدمورت رو شنیدید! من از یاراشم....همتونو می کشم ها...از اینجا برید!
فرانک یکی می زنه تو پهلو استر و آروم میگه:
_چرا دروغ می گی؟ تو عرضه این کارا رو نداری که!
رئیس خرگوشا یه نگاه عاقل اندر سفیه به اون دو تا می کنه و میگه:
_رفقا بیایید بریم خونه! اینا گوشتشون هم مثل خودشون حتما بی مزست! الافای در پیتی!
استر یه نگاه اینجوری می کنه به خرگوشا و میگه:
_این الان به من گفت در پیتی؟ تو غلــــــط می کنی به من می گی در پیتی! الان خودم با این دستام خفت می کنم!
رئیس خرگوشا می ایسته و یه نگاه خفن به استر و فرانک می کنه! به معنی اینکه یا میری یا بزنم همین با ذغال کبابت کنم!
اون دو تا به سرعت باد به خوابگاه بر می گردن!

در خوابگاه!

جسی در حالی که طول اتاق رو می دوید:
_پس چرا اینا نمی آن؟؟



Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۰:۴۴ سه شنبه ۲۶ دی ۱۳۸۵

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
توی کاغذ با خط درشتی نوشته بود : هدویگ
هدویگ که سعی میکرد کاغذ رو دور از دیدرس بچه ها نگه داره گفت : بله داشتم میگفتم ، استرجس ! و کاغذ را با نوکش به آرامی مچاله کرد .
استرجس که نگران به نظر میرسید گفت : نخیر بزار ببینم .
هدویگ که با نیش باز داشت لبخند میزد گفت : نه دیگه نظر سنجی انجام شد ، تبریک میگم استر جان .

استرجس که اخمهاش در هم رفته بود ، کاغذ مچاله شده رو از نوک هدویگ قاپید و ادامه داد : به به بچه جغد موذی ، دروغگو ! الان معلوم میشه
هدویگ که سعی داشت خودش رو مظلوم نشون بده گفت : من ؟ اصلا به من دروغ میخوره ؟

استر کاغذ را لابلای انگشتانش چرخاند و مقابل دیدگان بچه ها گرفت و باز کرد ، روی کاغذ با خط درشت و خرچنگ قورباغه ای نوشته بود : استرجس پادمور !!!
بچه ها با حیرت به دست او نگاه میکردند .
سرانجام مریدانوس گفت : این که نوشته استرجس ، پس چی میگی هدی دروغ میگه ؟

هدویگ که لپهای گل انداختش از زیر پرهایش نمایان بود گفت : دیدی ، من که گفتم وزیر لب گفت : باید این صحنه رو اسلوموشنش رو می دیدید !
استر که با غرولند و آزردگی سعی داشت رداش رو عوض کنه و به جنگل بره گفت : حالا من این پسره رو از کدوم گوری پیدا کنم ؟ اه مجبور بود ... ( سانسوریوس )

جسیکا گفت : ای بابا ، بده آدم اینطوری در مورد یکی از گریفی ها حرف بزنه !
بیل افزود : تازه این ایده ی خودت بود !
استرجس گفت : من غل ... نخیر شما غلط میکنید !
و راهی شد ...

= = = = = در جنگل = = = = =

خرگوش وحشی : با اینکه من خیلی به خوردن گوشت علاقه دارم و بدجنس و بی رحم هم هستم ، ولی به نظر میاد گوشتش خوشمزه نباشه ، میگم یه گاز بگیریم بریم !
خرگوش اول گفت : آره اینطوری دندون هامون هم یه سوهانی میخوره و تیز میشه !

رئیس که از این حرف خرگوش ها متعجب بود گفت : باشه ، پس تصویب شد !
بالاخره بعد از یکساعت و خورده ای کلنجار رفتن سر شیوه گاز گرفتن لوییس ، یکی از بچه خرگوش ها گفت : میشه من اول گوشتش رو زیر دندون احساس کنم ؟

رئیس که از شیطونی بچه خوشش اومده بود لبخندی زد و گفت : مزاح میکنی ؟ تو که دندون نداری عزیزم !
بچه سریع ادامه داد : باعث میشه دندونام سریعتر رشد کنن !
بالاخره بعد از مدتی بحث بچه خرگوش به سمت لوییس رفت .

لوییس که صورتش سرخ شده بود دستانش را برای محافظت از خود جلو آورده بود خرگوش دهانش را باز کرد و دست لوییس را گرفت .
فریادی برخاست : صبر کن !
استرجس که چوبدستی بدست مقابل آنان ایستاده بود ...


ادامه بدید ، اگر فکر میکنید رفتن هدویگ جالب تر میشه ، میتونید پست آلیشیا رو ادامه بدید !
( ببخشید نمیدونم چرا شکلک هام کار نمیکنه )


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱:۵۸ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵

آلیشیا اسپینتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ شنبه ۱۵ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۰۹ شنبه ۴ بهمن ۱۳۹۹
از دروازه آرگوناث
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 157
آفلاین
خرگوش اول:رِییس اول محاصرش کنیم بعد یهو بریزیم بخوریمش.

رییس:ابله تو مگه گیاه خوار نیستی؟

خرگوش اول:رییس تنوعم بد نیستا میتونیم یکم بچشیم شاید خوب بود.

فرانک:

در حالی خرگوش ها سرگرم مجادله در مورد نحوه خوردن فرانک هستن توی تالار بچه ها به قرعه کشی رو آوردن.

مری:رومسا باید بره,هر وقت یه چی میشه میاد ایراد میگیره حالا خودش باید جنمشو ثابت کنه.
رومسا:آبجی منو ببین

مری:الان من هیشکیو نمیشناسم.

استر:من به عنوان مسئول تالار اعلام میکنم باید قرعه کشی کنیم.

هدی:بیشین بینیم بابا خودت باید بری اصلا.

استر:پس تصویب شد ,قرعه میکشیم

اندرو:ایول به این مسئول منطقی من که قانع شدم.

ملت:

استر در حالی که نیشش باز شده بادی به غبغب میندازه:خب همگی جمع بشید...یکی یه تیکه کاغذ بده...

هدی:هووووووووی وایسا بینم من قبول ندارم تو تقلب میکنی.خودم قرعه کشی میکنم.

هدویگ بعد از این حرف از بالای کمد پرید رو سر سارا و کاغذی رو که میخواست بده به استر قاپید.و بعد از یک دور افتخار توی تالار رو شومینه فرود اومد.

استر:تو صلاحیت نداری

هدی:دارم ,خوبم دارم. و قلمی از بین پراش درآورد و شروع کرد به نوشتن اسم استر روی پنج شیش تا تیکه کاغذ.بعد با نوکش کاغذا رو مچاله کرد .

هدویگ:

استر: اسم کیا رو نوشتی؟بده اول من ببینم.

هدویگ:نمیشه.

استر:میگم بده.

هدویگ:نچ.

استر:میام پراتو میکنم باهات فسنجون میپزما

هدویگ:...(این قسمت به علت برخی ملاحظات سانسور شد)

اندرو که در حال جویدن یک عدد آدامس بادکنکی صورتی بود با دست گوشاشو گرفت و به جفتشون چپ چپ نگاه کرد.

جسی:واسه چی جلوی آبجی من از این حرفا میزنید

هدویگ:سانسور شد که!!

جسی:نخیر هنوز ویرایش نشده

هدویگ:اشکال نداره عوضش جایزت اینه که یکی از این کاغذا رو بکشی.

اندرو با نیش باز دستشو دراز کرد و یکی از کاغذا رو کشید.هدی کاغذو از دستش گرفت و باز کرد.

هدویگ:نوشته اس...

توی کاغذ با خط درشتی نوشته بود:هدویگ

________________________________________
ببخشید ساعت 2 شب بهتر از این نمیشه


ویرایش شده توسط آلیشیا اسپینت در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۲۵ ۲:۰۸:۰۵

تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده



تصویر کوچک شده


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۲۱:۰۰ پنجشنبه ۲۱ دی ۱۳۸۵

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
ياهو



داخل تالار!
استرجس بعد از مدت کوتاهی گفت :
- هويحوري !... توي يكي از بازي ها اينجوري بود!... بياين بازي رو براتون تعريف كنم!
گريفي ها هم با شور و علاقه و انگار تا حالا بازي نديده باشن به حرفهاي استر گوش ميدن.
وقتي حرفهاي استر تموم شد ، سارا بلند شد دستش رو به كمر زد و گفت:
- من خيلي خفنم!... ميخواين امتحان كنم؟ ... هدف من كمك به دوستامه!
در همين حال پرسي كه داشت با كاغذي كه توي دستش بود موشك درست ميكرد تا خبرهاي جديد رو به وزير برسونه گفت:
- من اجازه نميدم!... احتماله خطرش بالاست!
ملت حاضر:!
اندرو كه كنار جسي نشسته بود و عكس هاي آدامس رو توي آلبومش ميچسبوند گفت:
- من اينقدر از آدمهايي كه خودشونو عاشق نشون ميدم بدم مياد!
مري و رومسا: صحيح است!
جسي نيشگوني از اندرو ميگيره و ميخواد كه فكر كنه و بعد حرف بزنه!
استر و جسي: !
پرسي سرش پايين ميكنه و ميگه:
- هيشكي منو درك نميكنه!... بابا منم دل دارم!... چرا همش چيزاي خوب خوب واسه بزرگترا بوده؟؟ ... چرا هيچ وقت پدر ( آرتور) به من نگفته :
- مربا بده بابا؟
بيل از جاش بلند ميشه و ميره و پرسي رو در آغوش ميگيره و ميگه:
- خودم از اين به بعد بهت ميگم : مربا بده پرسي!
ملت گريفي: !
سارا : !... و ميره و كنار رومسا ميشينه!
لوييس و هدويگ كه داشت كاغذ پاره هاي بر جا مانده از تهاجم اندرو ( همون موضوع تو كوييديچ ) رو به هم مي چسبوندن ترجيح دادن ساكت باشن !
ولي نيروي كنجكاوي هدويگ امان نداد بيش از 1 دقيقه ساكت شود به همين دليل گفت:
- هر كسي سرگروه ماست بايد بره!.... وظيفه ي جمع و جور كردن و نگهداري از بچه ها به عهده ي شماست!
در همين حال نگاه هاي همه بر روي استرجس و رومسا متمركز شد!
استر و رومسا : !

داخل جنگل!
صداي خر و پف فرانك باعث شده بود تا چند تا از پرندگاني كه در آن حوالي زندگي ميكردند دچار سردرد شوند و همراه با گروهي ديگر به دادخواهي بيايند و تجمع اعتراض آميزي عليه سر و صدا و آلودگي موجود و همينطور دفاع از انرژي هسته اي حق مسلم ماست!
در همين حال رئيس پرنگان با رئيس خرگوشها و مارها جلسه اي پشت بوته هاي خفن ميزارن و به اين نتيجه ميرسن كه با پاس نگه داشتن كلمه ي "امينت ، دفاع و انرژي هسته اي" به فرانك حمله كنند.
رئيس خرگوشها اعلام آمادگي كرد و گفت: 1...2.......3....!
ذر هيمن حال فرانك در حالي كه عرق ار سر و صورتش ميريخت از خواب بلند شد!!





Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۴:۵۶ پنجشنبه ۲۱ دی ۱۳۸۵

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
استرجس که داشت به مرز عصبانیت نزدیک میشد گفت : یعنی چی که نیست ؟
هدویگ که پیش جسیکا نشسته بود گفت : خوب عزیزم یعنی نیست دیگه ، یعنی نمیشه برگشت به عقب !
استرجس فریاد زد : چرا همتون به فکر خودتون بودید ؟

رومسا که صورتش سرخ شده بود با کم رویی گفت : انگار خودت هم به فکره خودت بودیا !!!

صحبتهای هر کدوم متین بود و کسی نمیتونست دلیل جدیدی بیاره و همه با سردرگمی به هم نگاه میکردن ؛ پرسی که سعی میکرد سر صحبت رو با سارا باز کنه با صدای نسبتا بلندی گفت : اصلا فرانکو ولش باب !

استرجس که خشمگین تر شده بود گفت : باید یه راهی پیدا کنیم ، هدویگ تو دقیقا اون گردنبند رو از کجا پیدا کردی ؟
هدویگ زمزمه کرد : منظورت همین تیکه سنگاس ؟
استرجس : بله
هدویگ : بلا ! گفتم که روی زمین افتاده بود ، کناره یه رودخونه بود .
استرجس در حالی که عنکبوتی که در حال تنیدن تار روی لوستر تالار بود رو نگاه میکرد به فکر فرو رفت و گفت : حتما باید بازم باشه !

لوییس گفت : منظورت رو متوجه نمیشیم ، میشه واضح تر بگی ؟
استرجس گفت : حتما باز هم از اون گردنبندها وجود داره ، به گردنبند توجه کردید ؟

پرسی با بی توجهی گفت : من که فکر این بودم که کی میخواد اول از همه با این سفر کنه !
استرجس که گویا وقفه ای در صحبتهاش ایجاد نشده بود گفت : تو اینطوری بودی ! اگه دقت میکردین شکاف های کوچیکی روی سنگ ها بود ! انگار نصف شده بودن ! مطمئنم که یه گردنبند دیگه با همون خاصیت ولی با رنگی دیگه وجود داره .

مری که تو کف معما حل کردن استرجس مونده بود گفت : دمت گرم استر ! ولی از کجا فهمیدی یه رنگ دیگس ؟
استرجس گفت : ها ؟؟
ریموس گفت : بابا میگه از کجا میدونی یه رنگ دیگس او گردنبند دومیه !

استرجس بعد از مدت کوتاهی گفت : ...



ببخشید بچه ها هر کاری کردم نتونستم قشنگ بنویسم !
اگه نتونستید از پست فرانک ادامه بدید .


با تشکر


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۹:۴۷ چهارشنبه ۲۰ دی ۱۳۸۵

فرانک  لانگ باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۵ یکشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۱۹ چهارشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۸۶
از خانه شماره 12 میدان گریموالد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 70
آفلاین
نیم ساعت بعد از رسیدن به برج گریف، نیک که دوباره حالش سر جااومده بود شروع به بیدار کردن همه می کنه
همین طور که همه دارن بیدار می شن، نیک :ه ااااااا بچه ها یکی مون کمه
ملت:
استر : نه بابا ما که هممون هستیم، نیک بازم تو کلت افتاده اونور قاطی کردی؟؟؟
نیک:
حرفتو نشنیده می گیرم، ولی اگه دقت کنی می بینی فرانک نیستش، یعنی اونو جا گذاشتیم!!!
ملت:
بعد از چند لحظه،
بیل: حالا باید چیکار کنیم؟؟ حالا این ساعت شکسته ما رو می تونه به زمانه گذشته برگردونه؟؟؟
در آنسوی دروازه بی پهنای زمان
فرانک نزدیک چادر دخترا خوابش برده بود (بی ناموسی فکر نکنینا بد بخت از دست این دعوا و جدل و جیغ و ویغ دخترا سر دردش می گیره و می خوابه) و داشت واسه خودش هفتصد و پنجاه و شیش تا پادشاه رو خواب می دید
که در همون لحظه با یه صدای فوق العاده نا به هنجار از خواب بیدار می شه و تو همون حالت خواب و بیدار داد می زنه که از بچه ها بپرسه چه خبره و ببینه صدا از چی هستش ولی در کمال شگفتی می بینه کسی جوابشو نمی ده
پاشه ببینه چه خبره که بارون شروع می شه و شدیدا به سر روش می باره در همون کورمال کورمال به دنبال ردی از بچه ها می گرده و می بینه هیچ اثری از بچه ها نیستش، یکم که دقت می کنه می بینه چراغ چادر دخترا هم خاموش شده، میره سمت چادر درمی زنه ولی بازم کسی جوابشو نمی ده، شاکی میشه میره تو می بینه کسی نیست که بازم شاکی تر می شه و دوباره از سر درد خوابش می گیره و همونجا ولو می شه و خر و پفش به آسمون میره.....
از اون ور تو تالار گریف:
هدی: این فرانک کجا رفت ما ندیدیمش؟؟؟
بیل: نمی دونم ولی آخرین بار نزدیک چادر دخترا وایساده بود و می گفت سرش درد گرفته و گفت می ره اون ور بشینه تا حالش بهتر شه
لوییس: خوب باهوش اون هر وقت سرش درد بگیره باید بخوابه
احتمالا همون جا خوابیده، ببینم قبل از اینکه هدویگ قضیه گردنبند رو بگه رفت بخوابه؟؟؟
بیل: آره فک کنم
لوییس: پس با این حساب اصلا از قضیه ما خبر نداره و بیدارم بشه دوباره جا می خوره که.........
استر: حالا اندرو این ساعت شیکسته پس از این همه تست شما ...... امکان بازگشت به زمان قبل رو داره؟؟
اندرو: خوب..... راستش.....
استر: خوب، راستش چی؟؟؟
اندرو: یعنی........ن،ن،نه
-----------------------------------------
به دلیل جدی بودن موضوع از چاشنی طنز استفاده نکردم
راستی حالا ادامه بدینش، و امیدوارم خوب نوشته باشم


[b][size=large][color=3300FF][font=Georgia] Life is the







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.