از تهی سرشار.....جویبار
لحظه ها جاری بود...
اخرین پرتو های مهتاب،همچون لشکری شکست خورده که روی به هزیمت نهاده است،از شیشه های تالار آیینه میگذشت و در
انتها، پس از جدالی نابرابر با سطوح آبگینه، مجبور به فرود بر روی چهره ی ماتم زده ی آلبرت میشد.....صندلی چوبی - با نقش و نگار هایی که داستان نبرد میان شیر و عقاب را شرح میداد -تنها وزن او را تحمل میکرد و هیچ دردی نمیتوانست؛ حس همدردی اش را برانگیزد.
صندلی، حشک و بی انگیزه در مقابل
شومینه به عقب و جلو میرفت و آلبرت سوار بر آن، به اوج تفکر میتاخت و به نقطه ای در پشت شعله های رقصان خیره شده بود. تو گویی در پس موج زدن آجر های سه سانتی* ،
قطار آرزوهای خود را میبیند که پس از
مرگ خوار شدنش،قصد وداع دارند.چون سلامتی ارباب، تنها آرزویی بود که زین پس باید در قلب و ذهنش حک میشد.
خورشید کم کم بالا می آمد وبه
ظاهر، نوید صبح دل انگیز را میداد.
اما "چیز ها همیشه آن طور که به نظر میرسند، نیستند"
و عده ای در درون خود،شب تاریک و
خالی از امید را ،سر میکردند.....
آلبرت به امید دیدن زیباترین آرزوی زندگیش،سر را به سمت تنها
تابلوی نصب شده بر دیوار،حرکت داد.
دختر رفته بود و تابلو
خالی بود......
--------------------------------------------------------------
*منظورم موج خوردن اجسام در پشت دود و شعله ی آتیشه....بهترین روش برای درکش اینه که الان یه چیزی رو اتیش بزنید و به اشیا موجود در پشت اتیش نگاه کنید....
نوشته ی بسیار خوب و قابل قبولی بود. شروع، سوژه و پایان خوبی داشتید. شما تایید شدید و میتوانید وارد مرحله ی دوم بشوید. تایید شد.در ضمن، میبینم که اخوان میخونی!!!
ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۶ ۱۷:۵۹:۱۳
[b][size=small][color=660000]گریه میکردم که کفش ندارم،یکی را دیدم ، پا نداشت[/c