هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۲:۰۲ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵

لیلی اوانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۶ چهارشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 571
آفلاین
انتها-مرگخواران-شومينه-قطار-دختر-يكي-تابلو-لحظه-خالي-ظاهر

با حداكثر سرعتي كه مي توانست مشغول دويدن بود.مي دانست سيريوس در انتهاي راهرو انتظارش را مي كشد.به اندازه ي كافي وقت تلف كرده بود و نبايد زمان را از دست مي داد.
همينطور كه مي دويد و در عين حال به دعواي امروز صبحش با اسنيپ مي انديشيد ناگهان با دختري كه به طور غير منتظره اي از كتابخانه خارج شده بود برخورد كرد.همراه با يك جيغ كوتاه تعداد زيادي كتاب و لوله هاي كاغذ پوستي بر زمين ريخت.با خودش فكر كرد:لعنتي!اين ديگه يكدفعه از كجا ظاهر شد؟
با كلافگي به انتهاي راهرو نگاهي انداخت.رو به دختر كرد تا با عذرخواهي مختصري قضيه را فيصله دهد.مي دانست كه سيريوس نمي تواند بيش از اين منتظر بماند.اما همين كه نگاهش به دخترك افتاد ناگهان متوقف شد.
چشمان سبز رنگ دخترك با حالتي خشمگين و عصباني به او خيره مانده بودند و در عين حال مي شد سايه اي از وحشت ايجاد شده به خاطر اين برخورد ناگهاني را در نگاهش ديد.از سال گذشته تا كنون بارها از دور به اين چشمهاي شيشه اي سبز خيره مانده بود اما هيچ وقت جرأت بيان جمله اي را نداشت.
با دستپاچگي گفت:
- اه من واقعاً متأسفم.راهرو كاملاً خالي بود و من اصلاً انتظار نداشتم كسي در اين ساعت توي كتابخونه باشه...ام...مگه تو نمي خواي با بقيه ي بچه ها...
در همين موقع صداي فرياد سيريوس از انتهاي راهرو به گوش رسيد:
-هي جيمز.معلوم هست كجايي؟بهتره عجله كني دارن راه مي افتن.
جيمز در حاليكه براي جمع كردن كتابها روي زمين نشسته بود جواب داد:
-باشه سيريوس.بهتره تو بري من تا چند لحظه ي ديگه خودمو مي رسونم.

* * * * * * *
با لحني عصبي زمزمه كرد:«قطار قرمز سريع السير*» و با سرعت از حفره ي به وجود آمده در تابلو عبور كرد.
نگاهش در گوشه و كنار سالن عمومي چرخيد و روي نقطه اي در كنار شومينه متوقف شد.از پشت كاناپه هم مي شد به راحتي آن موهاي تيره ي نا مرتب را تشخيص داد.باعصبانيت فرياد زد:«معلوم هست تو احمق بي مسئوليت يه دفعه كجا غيبت زد؟من و ريموس نزديك يك ساعت توي كافه ي سه دسته جارو منتظرت بوديم.تمام مدت مثل ديوونه ها به اين طرف و اونطرف نگاه مي كرديم چون مطمئن بوديم دير يا زود از طريق راه مخفي پشت مجسمه به ما ملحق مي شي.من ِ احمق رو بگو كه اون نوشيدني هاي خوشمزه ي كره اي رو رها كردم و به مدرسه برگشتم چون مطمئن بودم اتفاق بدي برات افتاده! اونوقت تو در تمام اين مدت با خيال راحت روي كاناپه لم داده بوديو...» سيريوس حرفش را نيمه كاره گذاشت چون تازه متوجه شده بود جيمز در سالن عمومي تنها نيست.
جيمز و لي لي هر دو با نگاههايي مضطرب و متعجب به او خيره شده بودند..
سيريوس با حالتي بهت زده و دهاني باز به آنها نگاه مي كرد.گونه هاي جيمز كمي سرخ بود، عينكش كج شده بود و موهايش نا مرتب تر و به هم ريخته تر از هميشه به نظر مي رسيد.
سيريوس براي مخفي كردن خنده اش سرفه اي كرد و با دستپاچگي گفت:«...اه...من فكر مي كنم...يعني...منظورم اينه كه يه چيزي روي ميز كافه جا گذاشتم و...فكر مي كنم بايد سريعتر به هاگزميد برگردم.»سپس با عجله از حفره خارج شد.از پشت تابلو هم مي شد صداي قهقهه ي او راشنيد.جيمز با شرمندگي سرش را به زير انداخت.لي لي لبخندي زد و با شيطنت گفت:فكر نمي كنم در مورد راه مخفي پشت مجسمه چيزي به من
گفته باشي اينطور نيست؟

------------------------------------
*:اين عبارت به عنوان رمز ورود به سالن عمومي گريفيندور در داستان به كار رفته است.

افرین! خیلی پست خوب و با سوژه ی جالبی زده بودید! توصیفات خوب حالان افراد، دیالوگ های مناسب و همچین شروع و پایان جذاب، از ویژگی های مثبت نوشته ی شما بود. البته کمی در پاراگراف بندی ایراد داشتید که با خواندن پست های افرادی نظیر اسکاور برطرف خواهد شد. تایید شد.


ویرایش شده توسط lili_potter_ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۹ ۱۷:۴۷:۱۹
ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۹ ۱۸:۲۱:۵۴


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۷:۳۴ چهارشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۸۵

اگریپا کورنلیوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۳ یکشنبه ۱ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۴۲ چهارشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۵
از Camelot
گروه:
کاربران عضو
پیام: 16
آفلاین
انتها - مرگخواران - شومینه - قطار - دختر - یکی - تابلو - لحظه - خالی - ظاهر
بوووووم تررررررق
- لانگ باتم...ای ابله چند بار باید بگویم که نباید تمام ذخیره پودر تک شاخ را در پاتیلت خالی کنی.این چیزیه که دقیقا سه بار تکرار کردم.اووووه لانگ باتم من فکر میکنم که خرابکاریهای تو از لحظه ای که از قطار هاگوارتز پیاده شدی شروع شد.از پدر و مادر تو پسری خیلی با استعدادتر از تو انتظار میرفت...
بعد ازاین کلمات اسنیپ نویل دیگر هیچ نشنید.صدای دنگ دنگ مبهمی در گوشش احساس میکرد برای چند لحظه احساس کرد دیگر نمیتواند نفس بکشد.وبعد...
ایستاد و فریاد زد: نه
- چی؟
-دیگه به حرفهای شما گوش نمیکنم.متاسفم پروفسور باید یگم که دیگه از توهینهای شما خسته شدم .درسته من خرابکاری میکنم اما شما حق ندارید به من و پدر و مادرم توهین کنید.
همه با تعجب به نویل نگاه میکردند.هیچ کس تا به حال ندیده بود چنین شجاعتی در نویل ظاهر شود.
- بسیار خوب لانگ باتم .خیلی گستاخ شدی.لازمه تا یکی از اون مجازاتای سختمو تقدیمت کنم تا طرز صحبت با یک معلم رو یاد بگیری بعد از کلاس بمون تا بهت بگم چیکار باید بکنی.
نویل در حالی که نفس نفس میزد نشست.رون گفت:آفرین نویل خوب جلوش ایستادی.اما نویل نشنید چون هنوز صدای دنگ دنگ از گوشش بیرون نرفته بود.
بعد از کلاس اسنیپ نویل را فرا خواند و گفت:خوب.برات دو تا کار خوب دارم لانگ باتم.اول باید تمام شومینه های طبقه پنجم تا هفتم رو تمیز کنی و بعدش هم باید تابلوی یوریک دیوانه رو که انتهای راهروی دوم طبقه هفتم رو به زیر زمین ببری و لازمه که بگم اصلا تابلوی سبکی نیست.........
نویل از کلاس خارج شد دیگر هیچ چیز برایش اهمیت نداشت او توانسته بود برای اولین بار در مقابل اسنیپ بایستد.با احساساتی آمیخته با خشم و خوشحالی به طرف برج گریفندور برگشت و در راه با حواس پرتی به یکی از دخترهایی که از کنارش رد می شد تنه زد و او را انداخت.

دوست عزیز. سوژه، شروع و پایان مناسبی برای داستانک خود انتخاب کرده بودید. به شما تبریک میگم. تایید شدید و میتونید در کارگاه نمایشنامه نویسی پست بزنید. موفق باشید


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۸ ۱۹:۰۵:۱۷

DRACO DORMIENS NUNQUAM TITILANDUS
هرگز یک اژدهای خفته را قلقلک ندهید


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۵:۲۵ چهارشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۸۵

زحل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۴ جمعه ۲۶ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۱۰ پنجشنبه ۲۲ دی ۱۳۹۰
از اتاق آبی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 189
آفلاین
انتها _ مرگ خواران _ شومینه _ قطار _ دختر _ یکی _ تابلو _ لحظه _ خالی _ ظاهر.

در مقابل چشمان خالی از احساس دختر،تابلویی گشوده شده بودکه در آن خاطرات مرگ خواران آینده ی ولدمورت و حرف های آن روز دراکو در قطار هاگوارتز یکی یکی ظاهر می شد.و در آن لحظه با وجود گرمای شومینه سرمای گزنده ای را احساس می کرد و نمی دانست که در عمق و انتهای این خاطرات چه چیز را جست و جو می کند.


ویرایش شده توسط پانسی پارکینسون در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۸ ۱۵:۳۷:۰۹
ویرایش شده توسط پانسی پارکینسون در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۸ ۱۵:۴۰:۲۰
ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۸ ۱۵:۴۷:۲۸
ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۸ ۱۹:۳۷:۵۵

خطاط اتاق آبی


تصویر کوچک شده


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۰:۰۰ سه شنبه ۱۷ بهمن ۱۳۸۵

ارگ كثيف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۹ دوشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۳۲ پنجشنبه ۷ تیر ۱۳۸۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 486
آفلاین
انتها - مرگخواران - شومینه - قطار - دختر - یکی - تابلو - لحظه - خالی - ظاهر


گروهی در اتاق جمع بودند.گروهی با ماسک های سیاه و شنل های بلند.ارگ کثیف ان ها را به خوبی میشناخت.انها یاران ولدمرت بودند.گروهی که خود را مرگ خوار میخواندند.ارگ با خود فکر کرد که به مرحله نهای مبارزه نزدیک شده.تنها هدف مهمش بعد از شورش اجنه نابودی ولدمرت بود.نمیگذاشت در این هدف باشکست مواجه شود.
ارگ کثیف به ارامی از درون پنجره به درون مخفی گاه مرگ خواران نگاه کرد.دیوارها پوشیده از تابلو جادوگران خائن و سیاه بود یا عکس کسانی که شکنجه میشدند. به ان سوی اتاق نگاه کرد.در انتهای اتاق نزدیک شومینه دخترکی دست بسته با صورتی زخمی کز کرده بود.دختر موهای سرخش را جمع کرده بودو به زمین نگاه میکرد.در لحظه ای کوتاه که دخترک سرش را بلند کرد چشمش به ارگ کثیف افتاد.برق خفیفی از شادی در چشمانش درخشید.جینی ویزلی تنها همدم باقی مانده هری بود که مرگ خواران او را به اسارت گرفته بودند.همان حادثه ای که هری همیشه از ان نگران بود به حقیقت پیوست بود.ارگ روزی را به یاد اورد که مرگ خواران قطار را از ریل منحرف کرده بودند تا دیگر هیچ دانش اموز هاگوارتر باقی نماند.اما ارگ به موقع رسیده بود و از ان روز با هری اشنا شد.
یکی از مرگ خواران که ظاهری خشن داشت به سوی جینی رفت.از چهره اش شرارت میبارید.معلوم بود نیت خوبی ندارد.ارگ نمیتوانست بیش از این منتظر بماند.از طرفی به تنهای و با دست خالی کاری نمی توانست بکند.در اخرین لحظه ای که می خواست به داخل اتاق هجوم ببرد صدای پقی شنید.رویش را به سمت صدا کرد.هری و اعضای محفل در انجا ظاهر شده بودند.جینی نجات یافت..




ناظر :
فقط یه کلمه استفاده نشده بود ، ولی از بقیه استفاده ی خوبی کرده بودی. تایید شد ، می تونین توی تاپیک کارگاه نمایشنامه نویسی شروع به نوشتن کنین


ویرایش شده توسط ارگ كثيف در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۷ ۲۰:۱۰:۰۶
ویرایش شده توسط بادراد ریشو در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۷ ۲۰:۵۳:۳۹

ببین در مورد دیشب.
دعا رو اگر دوست


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۷:۳۵ سه شنبه ۱۷ بهمن ۱۳۸۵

نیمفادورا  تانکس old32


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۵ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲:۰۱ سه شنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۹
از کهکشان آبراداتاس _ بازوی قنطورس _ سیاره ی تیلاندا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 80
آفلاین
در انتهای قطار یکی از دختران مرگخوار در یک لحظه تابلوی خالا بالای شومینه را با ظاهری مخوف برداشت !!!!!!!!!!


ناظر :
این جا با کلمات جمله نسازید ! با کلمات پست ِ رول ، که توش سوژه باشه بنویسین ! موفق باشین .

پاک خواهد شد .


ویرایش شده توسط بادراد ریشو در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۷ ۱۸:۴۸:۳۱

ميتونم احساس كنم كه خودم هستم...همين براي من كافيه...


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۳:۱۵ سه شنبه ۱۷ بهمن ۱۳۸۵

ادوارد جکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۹ شنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۰۴ سه شنبه ۶ شهریور ۱۳۸۶
از وسط سبيلاي هوريس كنار نيكي پلنگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 356
آفلاین
انتها - مرگخواران - شومینه - قطار - دختر - یکی - تابلو - لحظه - خالی - ظاهر

دخترک تنها در کلبه چوبی خود نشسته بود و به خورشید که سینه مالان در حال غروب بود نگاه میکرد هراز گاهی به ریل قطار که گرد زعفران رنگ نور خورشید ان ظاهر زهوار در فته اهن ها را رنگی طلایی زده بوداز نظر میگذراند.

لحظه های انتظار برای دخترک گویا تمامی نداشت حتی از دور نیز نمیشد سیاهی قطار را دید.

اخر چرا او اینقدر بد شانس بود با اینکه از یک خانواده جادوگر به دنیا امده و مدتها در انتظار رسیدن موعد مقرربود تا به هاگوارتز برود اما اکنون که زمانش فرا رسیده بود نامه ای از ان مدرسه عجیب به دستش نرسیده بود.

پدرش برای پیگری ماجرا به لندن سفر کرده بود تا علت را جویا شود و امروز زمانی بود که او باید از سفر باز میگشت.

از پنجره فاصله گرفت و در کنار شومینه ارام گرفت.به تابلوی پدرش که در حال جارو سواری بود نگاهی انداخت و ارزو کرد ای کاش پدرش زود تر بیاید

یکی از دلهره هایش این بود که مبادا پدرش خبر اینکه جسمش از نیروی جادو خالیست را برایش بیاورد .این فکر خیلی ازارش میداد .

اگر این چینین بود باید فکر مبارزه با مرگخواران را به کلی از ذهنش دور میکرد اخر میخاست در اینده کاراگاه شود

در همین افکار بود که صدای دو دوی قطار برای لحظه ای او را به جهان خارجی بازگرداند

گویا انتظارها به انتها رسید بود به تندی از جای بلند شد و در کلبه را باز کرد دید که پدرش خوشحال پا به روی زمین گذاشت و از همانجا فریاد زد دخترم اینو وسط راه پیدا کردم.

و با چشم به جغد مرده ای که در دست داشت اشاره کرد.



ناظر :
پست هایی که تایید میشن ، به رنگ سبز در میان .
تایید شد ، ولی لطفا یه کمی بیشتر پست رو بخونید تا غلط های املایی موجود و یا در بعضی موارد جمله های ناهمخوان رو درست کنین !
موفق باشین !


ویرایش شده توسط ادوارد جک در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۷ ۱۳:۱۹:۰۰
ویرایش شده توسط بادراد ریشو در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۷ ۱۸:۴۱:۰۱

روح جنمار قديم ميكند:

[url=http://ww


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۳:۰۷ دوشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۸۵

استیو ترویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۱ جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۰۶ سه شنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۴
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 62
آفلاین
انتها - مرگخواران - شومینه - قطار - دختر - یکی - تابلو - لحظه - خالی - ظاهر

شبي در خواب ديدم مرگخوارانبسياري به دنبالم هستند و من درحالي كه دست يك دختر را در دست گرفته ام در راهرويي طويل كه هر لحظه تنگتر مي شود مي دوم در انتها ي راهرو اتاقي بود كه تعداد زيادي شومينه در آن قرار داشت بالاي يكي از شومينه ها تابلويي قرار داشت و آن تابلو خالي از تصويري بود ناگهان تصوير قطار سرخ رنگ هاگوارتز در تابلو ظاهرشد و من از خواب پريدم!


دوست عزیز !
بهتر از این می تونی بنویسی ، هدف از این کاری که الان داریم انجام میدیم اینه که بتونیم با چند تا کلمه ، یه سوژه به وجود بیاریم و با یه سوژه بتونیم یه پست خوب ِ رول بنویسیم !
پس برای رسیدن به این هدف ، سعی کنین این کلمات رو توی جمله های متفاوت و با فاصله بنویسین . یعنی مثلا کلمه ی « انتها » رو یه جا که به کار می برین ، با اون کلمه ، چند جمله ای بنویسین ، بعد کلمه ی مثلا « مرگخواران » رو به کار ببرین !
در کل ، سعی کن با این کلمات در عین توضیحات کافی ، یه سوژه ی واحد داشته باشی !
متاسفانه تایید نشد ، هفته ی آینده دوباره بزنین !


ویرایش شده توسط بادراد ریشو در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۷ ۱۶:۱۳:۰۴

دو چشم سبزش مثل خیاره
موهاش سیاه مثل تخته سیاهه
کاش مال من بود این پسر خوب
فاتح جنگ با لرد سیاهه


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۲:۱۹ دوشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۸۵

ايسيلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۲ یکشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۲ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 7
آفلاین
انتها - مرگخواران - شومینه - قطار - دختر - یکی - تابلو - لحظه - خالی - ظاهر
در شبي مهتابي كه ماه زير سقف ابر هاي اسمان پنهان شده بود.
دختري سر تاسر خيس از جادهي جنگلي به سمت ناشناخته ها پيش ميرفت.ناگهان خيال كرد كه در انتها جاده پرتوهاي نور را ميبيند.بر سرعت خود افزوذ.در يك لحظه در جايي كه قبلا خالي بود .مردي\ ظاهر شد.
قيافهي مرد او را ياد يكي از تابلو هاي مادربزرگش مي انداخت.
مرگ خوار افسون فراموشي را به سمت دختر فرستاد.ارام به سمت دختر رفت و نگاهي به قيافهي دخترك انداخت.قيافهي معسومانه اش در اثر بر خورد با زمين زخمي شد.ناگهان صداي صوت قطاري ارامش حاكم بر جنگل را به هم زد.مرگخوار به سرعت يكي از دستهاي دختر را گرفت وجفتشون را در ايسگاه ظاهر كرد.
زماني كه دختر به هوش امد.شومينه اي در مقابل خود ديد.دستش را در جيبش كرد وپودر پرواز را برداشت وبه سمت شومينه رفت.ناگهان يكي از مرگ خواران كه خود را نامرئي كره بود فرياد زد:آواداكودرا.


میتونی خیلی قشنگتر بنویسی!! الان نوشته ات ناتمام بود ولی بهتره سعی کنی که تمومش کنی! شاید نمیدونستی ولی اینجا باید همه کلمات استفاده بشن.یه هفته بعد میتونی دوباره درخواست بدی. تایید نشد.


ویرایش شده توسط ايسيلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۶ ۲۲:۲۲:۰۰
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۷ ۱۵:۴۶:۰۰
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۷ ۱۵:۵۵:۳۹
ویرایش شده توسط ايسيلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۷ ۱۹:۳۸:۳۹


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۸:۴۷ دوشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۸۵

ممد زاده ی ممدآبادیِ مملی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۰ جمعه ۶ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۴۵ دوشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۸۹
از یورقشاخر
گروه:
کاربران عضو
پیام: 65
آفلاین
لحظهها خالی میگذشتند و قطار به مقصد نمیرسید.
دختر ک با بی حوصلگی خمیازه ای کشید و به هیزمهای داغ و سوزان شومینه نگاهی کرد که بی توقف میسوختند و گرمایی خوش بر صورت وی تراوش میدادند و سعی میکردند وی را از سرمای جانگداز بیرون قطار غافل سازند و وی را در اتاق مجلل و مرفه اش محبوس دارند.

صدای تلقی از انتهای قطار آمد. دخترک اندیشید: یکی بیرون پریده؟
صدای باز شدن در بیرونی کوپه ی دخترک آمد و محکم به هم خورد و باعث شد تابلوی ی مادرش از روی شومینه به زمین بیفتد.دختر اندیشید: حتما بابا از کوپه ی دوستش برگشته.
و با عجله بلند شد و از اتاقش بیرون رفت و با صحنه ای ترسناک روبرو شد که تنها آن را در کابوسهای شبانه اش بعد از مرگ مادرش دیده بود.
عده ای با ردا و ماسک سیاه، ورد کوپه ی او شده بودند.
دخترک جیغ خفه ای کشید و خواست فرار کند، اما دست سرد و شکسته ی زنی او را گرفت و دهانش را نگاه داشت.
صدایی بچگانه و تحقیر آمیز، ولی سرد و خشک از زیر ردای زن آمد:
ـ اوه اوه دختر کوچولومون ترسیده... خیلی دوست دارم بندازمش جلوی پای ارباب... ببینم دختر جون، تو ما رو میشناسی؟
دخترک با ترس و چشمان گشاد شده اش سرش را به علامت منفی تکان داد.
زن جیغی زد و خندید. سپس داد زد:
ـ این نمیدونه ما مرگخواریم! از بس پدر جونش توی بغل خودش نگهش داشته داره میترکه از ترس...
صدای خنده ی خفه ای از میان جمع برخاست.
زن دوباره با صدای جیغ جیغ مانند تحقیر آمیزش گفت:
ـ تو، تو جادوگری؟
دخترک با سرش پاسخ منفی داد.
زن دخترک را ول کرد و سرش را با ناامیدی تکان داد.
یکی از میان جمع گفت:
ـ از اول به ظاهرش میومد که یک ماگل کثیف باشه.
ـ بریم بچه ها!
همه بیرون رفتند و کوپه تلق تلق کنان و در میان برف و سرمای جانگذار، خالی ماند.

پست قابل قبول و خوبی بود! انتظار دارم بهتر از اینها بنویسید. تایید شد


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۶ ۲۲:۴۰:۳۳


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۹:۲۱ دوشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۸۵

اش‌ویندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۲ یکشنبه ۸ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲:۵۹ چهارشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 151
آفلاین
از تهی سرشار.....جویبار لحظه ها جاری بود...
اخرین پرتو های مهتاب،همچون لشکری شکست خورده که روی به هزیمت نهاده است،از شیشه های تالار آیینه میگذشت و در انتها، پس از جدالی نابرابر با سطوح آبگینه، مجبور به فرود بر روی چهره ی ماتم زده ی آلبرت میشد.....صندلی چوبی - با نقش و نگار هایی که داستان نبرد میان شیر و عقاب را شرح میداد -تنها وزن او را تحمل میکرد و هیچ دردی نمیتوانست؛ حس همدردی اش را برانگیزد.
صندلی، حشک و بی انگیزه در مقابل شومینه به عقب و جلو میرفت و آلبرت سوار بر آن، به اوج تفکر میتاخت و به نقطه ای در پشت شعله های رقصان خیره شده بود. تو گویی در پس موج زدن آجر های سه سانتی* ،قطار آرزوهای خود را میبیند که پس از مرگ خوار شدنش،قصد وداع دارند.چون سلامتی ارباب، تنها آرزویی بود که زین پس باید در قلب و ذهنش حک میشد.
خورشید کم کم بالا می آمد وبه ظاهر، نوید صبح دل انگیز را میداد.
اما "چیز ها همیشه آن طور که به نظر میرسند، نیستند"
و عده ای در درون خود،شب تاریک و خالی از امید را ،سر میکردند.....

آلبرت به امید دیدن زیباترین آرزوی زندگیش،سر را به سمت تنها تابلوی نصب شده بر دیوار،حرکت داد.
دختر رفته بود و تابلو خالی بود......

--------------------------------------------------------------
*منظورم موج خوردن اجسام در پشت دود و شعله ی آتیشه....بهترین روش برای درکش اینه که الان یه چیزی رو اتیش بزنید و به اشیا موجود در پشت اتیش نگاه کنید....

نوشته ی بسیار خوب و قابل قبولی بود. شروع، سوژه و پایان خوبی داشتید. شما تایید شدید و میتوانید وارد مرحله ی دوم بشوید. تایید شد.
در ضمن، میبینم که اخوان میخونی!!!


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۶ ۱۷:۵۹:۱۳

[b][size=small][color=660000]گریه میکردم که کفش ندارم،یکی را دیدم ، پا نداشت[/c







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.