هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۶:۲۰ جمعه ۱۷ اسفند ۱۳۸۶
#21

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۰۲:۳۳ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
در کوچه ی دیاگون همه ی سرها به سمت در مغازه ی مادام مالکین که چند لحظه پیش با صدای مهیبی منفجر شده بود برگشت. همه با دهان باز سر جا خشکشان زده بود و به محل انفجار چشم دوخته بودند.

کله ی کچلی برای یک لحظه در آستانه ی در ظاهر شد و با دیدن انبوه جمعیت دوباره غیب شد.

داخل مغازه لرد از شدت عصبانیت در حالی که آرزو می کرد مو داشته باشد تا بتواند آنها را بکند و خودش را از دست مرگخوارها کچل کند غرولند کنان گفت:

از این بی سر و صداتر نمی تونستین درو باز کنین؟جلوی مردم! با این لباسایی که تنمه!نه! ابهت و حرمت لرد نباید شکسته بشه!
بارتی! باید لباساتو درآری بدی من بپوشم.

بارتی : و...و...ولی ارباب ...خودم چی کار کنم؟

لرد: من چه می دونم؟ وردار از این ردا زنونه ها بپوش!

بارتی گرچه اولش راضی نمی شد اما بعد از اینکه چند کروشیو ی پندآمیز از لرد دریافت کرد، لباسهایش را با لباس خواب لرد عوض کرد.

لرد: خب! حالا چطوری از جلوی چشم اینهمه آدم بریم بیرون؟
گابریل متفکرانه گفت: من یه نقشه ای دارم، لرد کبیر! که اگه اجازه بفرمایین در گوشتون بگم.

لرد اجازه فرمود و گابریل شروع به شرح دادن نقشه اش کرد و باعث شد لبخندی شیطانی بر لبان لرد بنشیند.
گابریل همچنان در گوش لرد زمزمه می کرد و هر چه زمان می گذشت لبخند لرد که به بارتی چشم دوخته بود شیطانی تر می شد.
بالاخره حرفهای گابریل تمام شد ولی لرد هنوز به بارتی چشم دوخته بود.
بارتی آب دهانش را قورت داد.

**

مردم که حس کنجکاویشان بر غافلگیریشان غلبه کرده بود، آرام آرام به مغازه نزدیک می شدند که ناگهان بارتی با لباس خواب گل منگولی، از دری که هنوز دود از کناره هایش برمی خاست به داخل کوچه پرت شد و صدای گابریل توجه همه را به خود جلب کرد:
ساحره ها و جادوگران عزیز! این شما و این هم بندباز سیرک لرد ترومدلو!

صدای تشویق مردم همه جا را پر کرد و همه ی چشم ها به بارتی که در وسط میدان برای ملت مراسم ژانگولربازی اجرا می کرد دوخته شد.

در این میان لرد وسایر مرگخواران به آرامی از پشت جمعیت به سمت کوچه ناکترن حرکت کردند.
مدتی بعد لرد و مرگخواران به همراه گابریل و بارتی ( که داشت پولهای حاصل از ژانگولربازی اش را می شمرد. ) جلوی در مغازه ی بورکین بودند.

ادامه دارد...


ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۱۷ ۱۶:۳۰:۰۳


هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۹:۴۹ دوشنبه ۱۳ اسفند ۱۳۸۶
#20

هرميون  گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۹ شنبه ۳ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۳۷ سه شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۷
از کلاس ریاضیات جادوویی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 215
آفلاین
بارتی با جیغ وداد وارد مغازه میشه و فریاد می زنه :بلاخره موفق شدیم بلاخره موفق شدیم هورا ..اخ جون موفق شدیم راستش من می دونستم که ما موفق میشیم اخه موفقیت ماله ماست موفق شدیم چون موفیقییتی که ماله مماست خواست تا ما موفق شویم و اگر او نمی خواست ما موفق نمی شدیم خوب شد که موفقیتی....

ولدی گفت : بس کن باتری ..!

بارتی گفت : ارباب ببخشید ها پدربزرگ بزرگوارم ولی باتری نه بارتی در حقیت زبان شیوای هری پاتری می گوید که

ولدی اومد بگه بسه که یهو گابریل از کوره در رفت : بارتی احمق بس کن دیگه

ولدی که عصبانی شده بود گفت : گابریل تو به چه اجازه ای به نوه ی ما توهین می کنی ؟ بزن شلو پل و گولاخت کنم ؟
گابریل : نه قول می دهم دیگر به اقای باتری ..نه منظورم بارتی توهین نکنم مرا ببخش ارباب من مستحق مرگ هستم ..ولی من را نکش من هزار تا ارزو دارم خواهش می کنم می خواهم ازدواج کنم یک بچه ی کوچک گوگولی مگولی و بعد بزرگش کنم بفرستمش هاگوارتز و..

ولدی گفت : یا بس می کنی گابریل یا بست می کنم الان محفلی ها می رسن ما حتی وارد مغازه هم نشده ایم
و پرسی در حالی که داشت از شدت عصبانیت منفجر می شد {در دل پرسی : گیر چه ادم های ..بخشید مرگخوارایی افتادم ها } یافتم یافتم ما باید وارد شویم

ولدی: پرسی همیشه راست می گوید پس وارد میشیم ...


ببخشید اولین پستم توی این تایپیک بود خیلی خوب نشد ولی ایشلله پست های بعدی بهتر میشه


[b][color=FF6600]!و هرمیون گرنجر رفت و همه چیز را به هپزیبا اسمیت سپرد .

و فقط چند نفر را با


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۹:۳۶ یکشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۸۶
#19

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
-ردا فروشی-

پرسی: من یه چیزی بگم ، کسی نمیزنه منو؟
بلیز: ااااای!
لرد: بوگو پرسی! بوگو!
پرسی: در مغازه بسته اس!
لرد: واا! خب اینکه کاری نداره ، کلیدارو برمیداریم بازش میکنیم!
پرسی: اممم خب! میگم اگه نزنید میگم که مشکل چیه!
ملت:
پرسی: خب باشه! مشکل اینه که درهای مغازه ها معمولا با یه رمز توسط چوبدستی ِ صاحاب ِ مغازه ، یا روشای مشنگی باز میشه!
لرد: مشنگ؟ تو گفتی مشنگ؟ کروشیوی دوبل!

-بیست مین بعد-
لرد به همراهی ِ عده ی کثیری از مرگخواران کنار جنازه ی مادام مالکین نشسته بودند. لرد لباس شب ها را نگاه میکرد و مدام بر خودش و مرگخوارانش لعنت فرستاده ، کروشیو ضمیمه میکرد! بلیز روی سر بارتی خوابیده بود و تنها کسی که بیدار بود به جز خود لرد گابریل بود که بیچاره بدبخت اینقدر اسمش تو هیچ پستی نبود سادیسم گرفت!

-اممم..ارباب! یه چیزی!
لرد: بگو!
گابر: بارتی توی جیبش مواد منفجره داره!
لرد: خب داشته باشه! نوه ی آلبوسم داره!
گابر: اِ مگه آلبوس نوه داره؟
لرد:
گابر: خب. یعنی منظورم این بود که.. نمیشه درو منفجر کنیم؟

لرد:
مدتی بعد، که خیلی کوتاه بود و به سرعت سپری شد لرد متوجه شد که حق تقریبا با گابریل است و اگر بخوان منتظر به هوش اومدن مادام مالکین بشن ( البته بدون استفاده از ورد مخصوص! ) زمان رو از دست داده اند و شاید محفل ققنوس ، زودتر از اونا از برکین خرید کنند!

لرد: خودشه!!

-چند مدت بعد-
- پرسی! پرسی پاشو! کروشیو!اههه! اینقد این وردو زدم دیگه تاثیر نداره روشون! پرسی ، پاشو مرتیکه! بلیز، چرا بلند نمیشی؟ بارتی؟ اه!
به صورت ناگهانی، ملت مرگخواری که خواب بودند از آنی مونی که آخرین نفر از سمت چپ بود شروع کردند بلند شدن!جولیا با خواب آلودگی به بمب هایی که لرد در یک چشم به هم زدن ساخته بود خیره شد و جیغ کشید:
- وایییی! بمب! بمب!
لرد: سیست! اینا وسایل مشنگیه ، با اینکه مشنگ ها خیلی خرن (!) و حقشونه که بمیرن ولی تو این یه مورد وظیفه اشون بود به من کمک کنن! و البته من که کلا دانشم از دانش ِ مشنگا بالاتره و در نتیجه من اینو نساختم! کار این مرگخوارس که اینقد گم نامه که اسمشم نمیدونم.. خب چرا! گابریل!

ملت:
گابر:
بارتی بلند میشه و به سمت بمب میره. به ساعت اون نگاه میکنه.
بارتی: وای! اینکه تا ده ثانیه دیه میترکه!
لرد با وحشت بمب رو میندازه تو بغل بارتی! بارتی اون رو پاس میده به آنی مونی که با جاخالی خودش بمب رو میفرسته تو دست ِ بلیز! مورفین در طی یک اقدام خیلی فداکارانه ، و پترسانه! و دهقانانه! و اینا! میپره و بمب رو از دست بلیز چنگ میزنه. با حالت اسلوموشن به سوی در پرواز میکنه ( از سوتی های خز ِ رولینگ در کتاب هفتم! ) و تایمر بمب هم از روی چهار به سه ... سه به دو و دو به یک تغییر پیدا میکنه! مورفین اون رو پیش از یک ، پرتاب میکنه به سوی در و در با صدای بلندی منفجر میشه!

ملت: هووورررررا!
مورفین: پوووف!


[b]دیگه ب


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۴:۴۲ پنجشنبه ۲ اسفند ۱۳۸۶
#18

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۰۲:۳۳ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
هیچ کس حرفی نمی زد.تنها صدای چرخش قاشق در فنجان لرد بود که سکوت رو می شکست.
لرد قاشق خیسش رو بیرون آورد، دو بار به لبه ی فنجانش زد وداخل نعلبکی اش گذاشت.
با آرامش فنجانش رو برداشت و در حالی که یه قلپ از شیرقهوه اش رو هورت می کشید نگاه مرموز وسردش رو به بارتی دوخت.
بلیز سکوت این جو سنگین را با احتیاط شکست و رو به لرد به آرامی گفت:

ارباب ، با اجازه ی شما، من یه رمزتاز آماده کردم که مارو تو یه کوچه ی خلوت، روبروی مغازه ی بورکین ظاهر می کنه.

و به میزی که خودش، لرد و مرگخوران دور آن نشسته بودند اشاره کرد.

لرد فنجانش را داخل نعلبکی گذاشت و با پیشبند غذاخوری اش لب های رنگ پریده اش را پاک کرد. آنگاه نان تست شده ای برداشت و در حالی که مقداری کره روی آن می مالید با لحنی سردتر از همیشه پرسید:

واقعا خودت تنهایی به این نتیجه رسیدی که میز نهارخوری رو رمزتاز کنی؟

بلیز با شور و شوق پاسخ داد:
بله ارباب! خودم تنهایی! ساعت 9 هم فعال می شه و آپارات می کنیم.

نان از دست لرد روی میز افتاد: الان ساعت چنده؟

ایگور نگاهی به ساعت شنی- مچی فوق پیشرفته اش انداخت و گفت: ساعت دقیقا هشت و پنجاه و نه دقیقه و پنجاه و هشت ثانیه است ... نه ... شد پنجاه و نه ثانیه.

کوچه ی دیاگون- ردا فروشی مادام مالکین- ساعت 8:57 دقیقه

تابلو ی "بسته است" پشت شیشه ی مغازه خودنمایی می کرد اما داخل مغازه، مادام مالکین، فاکتور به دست در حال بررسی جنس هایی بود که دیشب رسیده بود و با عصبانیت پیش خود زمزمه می کرد:

اوه، خدای من این بسته هم که ردای شبه! من که بهشون گفته بودم فقط ردای مردانه لازم دارم.نگاه کن تو رو خدا ! یا ردای شب فرستادن یا ردای زنانه! ریش مرلین! من حتی یه ردای مردانه هم تو مغازه ام ندارم!باید همشون رو پس بفرستم.

کوچه ی دیاگون- ردا فروشی مادام مالکین- اتاق پشتی مغازه- ساعت 9:01 دقیقه

بنگ (صدای آپارات)
لرد با کلاه بوقی و لباس خواب گل منگولی (با عکس های دامبل) همچنان با این حالت به بلیز خیره مانده بود.

بلیز که او نیز با این حالت به لرد خیره شده بود، ناگهان از جا پرید و به طرف در خروجی دوید.

لرد به خودش آمد و او هم با فریاد "کروشیو،کروشیو" دنبال مرگخوارش دوید.

مادام مالکین که از این همه سر و صدا در مغازه ی خلوتش شوکه شده بود در آستانه ی در ظاهر شد و مورد اصابت یکی از نفرین های لرد که بلیز از آن جاخالی داده بود، قرار گرفت و جیغش به هوا رفت.
بلیز با شنیدن صدای جیغ ، وحشت زده برگشت و با دستپاچگی اکسپلیارموسی به طرف مادام مالکین فرستاد که باعث شد تعادل زن بیچاره به هم بخورد و بعد از برخوردِ سرش با آستانه ی در، بیهوش روی زمین ولو شود.

پرسی آهسته زمزمه کرد: اِ، این که مادام مالکینه! یعنی ما الان تو ردا فروشی مالکین تو کوچه ی دیاگونیم؟!

با این حرفِ پرسی، لرد دوباره چشم غره ای به بلیز رفت و فریاد زد: کروشیو، بلیز!
---------------
ادامه دارد...



هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۳:۲۱ یکشنبه ۲۱ بهمن ۱۳۸۶
#17

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
لرد به سمت اتاق شخصي خود رفت و وقتي از نظر ها پنهان شد مرگخواران او نيز پس از ضربه اي به شانه هاي خسته ي بارتي كه هر لحظه بيشتر در زمين فرو مي رفت به سمت اتاق هاي يك نفره يا دو نفره ي خود رفتند .

بارتي به كمك گابريل از زمين كف راهروي طبقه ي دوم بيرون آمد و دو نفري به سمت اتاق خودشان كه درست پشت سرشون بود و ملت مرگخوار در چارچوب آن ايستاده بودند رفتند و ...

... صبح زود بود و اين صبح تفاوت زيادي با صبح هاي ديگه داشت .
ملت مرگخوار همگي حاضر و آماده صبح الطلوع بيدار شده بودند و با سر و صداهاي خود بارتي خواب آلود را نيز بيدار كرده بودند و او با لباس خواب سبز رنگ خود از پله ها پايين مي رفت و سرش در حال چرخش بود كه بالاخره به طبقه ي اول كه آشپزخونه اونجا باشه رسيد و پس از سلام و احوال پرسي با همه مشغول خوردن صبحانه اي كه آني موني صبح زود درست كرده بود و توانسته بود يك پرس براي او نگه دارد شد .

ملت مرگخوار كه دور ميز نشسته بودند دائما او را نگاه مي كردند و چشمان او بين آنها در گردش بود كه بالاخره لرد به همراه كلاه بوقي اي كه شب ها باهاش مي خوابه و لباس خواب گل و منگولي كه عكسهاي دامبل روي آن بود از پله ها پايين آمد و با ورود او ملت مرگخوار خود را جمع و جور كردند و بارتي كه پشتش به او بود هنوز مشغول خوردن بود كه آرام رو به ديگر مرگخواران گفت :
- اين لرد كجاس ؟ چرا بيدار نمي شه ؟ شما چتون شده ؟ چرا شكلك در ميارين ؟ چيه ...

... كه بالخره بليز توانست به او بفهماند كه پشتش را نگاه كند كه بارتي با اين كار آب دهانش را به زور قورت داد و صدايش در آشپزخانه پيچيد و بالاخره همه جا ساكت شد .

لرد كه سعي مي كرد خشانت خود را فرو برد بالاخره موفق به اينكار شد و مشغول خوردن صبحانه شد !



Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۴:۱۹ یکشنبه ۲۱ بهمن ۱۳۸۶
#16

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۰۲:۳۳ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
"سوژه ی جدید"

ساعت 3:10 بامداد

بارتی کراوچ به آرامی از در پشتی خانه ی ریدل ها وارد شد.
همه ی چراغ ها خاموش بود. بارتی به آرامی از پله ها بالا رفت تا به اتاقش برود. ظاهرا امشب خبری از خر خرهای آنی مونی نبود.
در اتاق را به آرامی باز کرد و وارد اتاق تاریک شد.
چوبدستیش را بیرون آورد و آهسته زیر لب زمزمه کرد: لوموس

- وییییییییییییییییییییی!
فریاد ترس بارتی به سرعت خاموش شد و به ملت مرگخوار ودر پیشاپیششان لرد که با این حالت نگاهش می کردند چشم دوخت.

بارتی: شماها نصفه شبی تو اتاق من چیکار می کنین؟

ایگور : تو بگو چرا نصفه شبی تو اتاقت نیستی؟

لرد با نگاهی مشکوک به بارتی نزدیک شد و گفت:
کجا بودی؟دلم هزار راه رفت! نمی گی تو خونه نگرانت می شن؟بوقی!

ملت مرگخوار: ارباب! مطمئنی دیالوگات درسته؟
لرد :چی؟بذا ببینم!
لرد کاغذ های دیالوگش را زیر و رو می کند و رو به بلا می گوید:
دیالوگای مالی ویزلی دست من چیکار می کنه؟کروشیو!

لرد:خب! کجا بودیم؟ آهان! کجا بودی؟ یه هفته است شبا دیر میای مقر!قضیه چیه؟این چه بوییه می دی؟ (لرد و مرگخواران بو می کشند.) سیگاری شدی؟ معتاد! بدبخت! کروشیو!

بارتی:آاااااااااااااااااا! ارباب چرا همچین می کنی؟ توضیح می دم!

لرد:چی رو توضیح می دی؟ صبر کن ببینم! نکنه محفلی شدی؟ ها؟
داری به ما خیانت می کنی؟ اسرار نظامی مون رو پیش اون دامبل پشمکی افشا می کنی؟جاسوس دوجانبه! بزنم آواداکداورات کنم؟

بارتی : ارباب! جون اون نجینیت! بذار برات توضیح بدم!
قربون اون کله ی پرتلالوت! این بوی باروته. من الان مدتیه دارم می رم پیش بورکین! داریم با هم دیگه ترقه مرقه درست می کنیم برای چارشنبه سوری!
اگه هم می بینی به شما نگفتم واسه اینه که خواستم وقتی کارمون تکمیل شد بهتون خبر بدم، خیر سرم خوشحالت کنم. امشب کارمون تموم شد!می خواستم فردا موقع صبحونه بهتون بگم، ولی مگه می ذاری؟

لرد در حالیکه کم کم اخم هایش باز می شد با لبخندی شیطانی گفت:
هه هه .زود بخوابین. فردا صبح اول وقت می ریم مغازه ی برکین!


ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۲۱ ۴:۲۲:۰۹
ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۲۱ ۴:۲۵:۴۰


هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۵:۳۲ جمعه ۳۱ فروردین ۱۳۸۶
#15

تئودور نات


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۷ دوشنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۰ چهارشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۸
از كنار بر بچ مرگ خوار
گروه:
کاربران عضو
پیام: 789
آفلاین
مینروا که بشدت عصبانی بود چوبش در دستش بود و ان را به دست دیگرش میزد.دامبلدور هم سر ارمی را از روی پایش بلند کرد و از او فاصله گرفت.
مینروا با عصبانیت غیر قابل وصفی گفت:این اینجا چی کار میکنه؟
دامبلدور که به من من افتاده بود گفت:الان بهت توضیح میدم .این من رو اغفال کرد که این کار رو بکنم!
ارمی که داشت شاخ در می اورد با تعجب گفت:مگه خودت پیشنهاد ندادی !
و در همین لحظه چوب دستی خود را در اورد و خواست یه کروشیو نصیب دامبل کنه که قبل از اینکه ورد رو بگه مینروا با یک اکسپلیراموس چوبش را از دستش قاپید.وبعد چوب خود را به طرف دامبل هدف گرفت.
دامبل که ترس تمام وجودش را در بر گرفته بود گفت:صبر کن مینروا ،خواهش میکنم،من تقصیری نداشتم،من......
اما دیگر دیر شده بود،مینروا با صدای بلند کروشیو گفت.صدای دامبل جیغ دامبل به هوا رفت.

در پایین لرد و همه مرگ خوارها از صدای جیغ به هوا پریدند.
بلیز با تعجب:چه اتفاقی افتاده؟
ارباب ولدی:این صدای دامبل هستش انگار که ارمینتا به اونم رحم نکرده!
رودولف گفت:شایدم اون طرف ما بوده و داشته نقش بازی میکرده.
اما در همین موقع صدای ارمینتا هم به گوش رسید که داشت با صدای بلند کمک می خواست!!


گزیده ای از برداشتهایم...
جوانا کاتلین رولینگ،بعد از نوشتن کتاب هری پاتر و Ø


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۳:۰۳ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۵
#14

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
دامبلدور که کم کم داشت کلافه میشد با عصبانیت گفت : ای بابا ! برو بیرون دیگه !

مینروا که رنگ چهره اش داشت برمیگشت و خوی آرامش رو از دست میداد گفت : چی گفتی پدر سوخته ؟ هان ؟ هان ؟ هان ؟

دامبل که سرخ شده بود با ملاطفت گفت : عزیزم ، امروز یه سر رفتم سنت مانگو ، اون شفادهنده ای که منو معاینه کرد گفت که بیماری من واگیر دار هست و اگر هوای دهنم مداوم به کسی بخوره ، اون فرد هم بیماری من رو میگیره .

مینروا که احساس میکرد ، دامبلدور از صمیم قلب میخواد که اون مریض نشه ، با حالتی همدرد گویانه از روی تخت بلند شد ، به سمت درب اتاق رفت و گفت : باشه عزیزم ، امیدوارم هر چه زودتر خوب بشی !
دامبل با چهره ای گرفته برای او دستی تکان داد و با بغضی ساختگی گفت : امیدوارم ، چون دوری تو برام خیلی سخته .

مینروا به آرامی از اتاق خارج شد و در را پشت سرش بست ؛ غم ، درد ، ناراحتی ، بغض و هر چه در دامبل وجود داشت به یکباره از میان رفت .
او مثل کودکان گرسنه دستانش را به هم مالید و با خوشحالی تمام گفت :
بیا بیرون آرامینتا جان !

10 دقیقه بعد ...

آرامینتا روی تخت دراز کشیده بود و سرش را روی پای دامبلدور گذاشته بود ، دامبل به نرمی موهای او را نوازش میکرد و آرامینتا هم در عوض ریش های او را مینواخت .

لولاهای در اتاق جیرینگی کرد و با صدای خش خش کشداری باز شد ، مینروا با صورتی کبود در آستانه در پدیدار شده بود و چپ چپ به دامبل و آرامینتا نگاه میکرد .

دامبل که ...

« چون با داستان همراه نبودم ، نتونستم درست ادامه بدم ، ببخشید »


با تشکر


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۹:۲۴ شنبه ۳۰ دی ۱۳۸۵
#13

رابستن لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۵۲ یکشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۶
از آمپول می ترسم !!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 646
آفلاین
بنابراين لرد كه شديدا در وجود خودش احساس قدرت مي كرد رفت تا آرمي رو ارشاد كنه ولي مي دونست كه قبل از اون بايد از هفت خان سارا بگذره .
رابستن : به نظرتون ولدي مي تونه آرمي رو به طرف خودمون بكشونه .
بليز : اون كه صد در صد ولي مهم سارا خفنزه .
آرشام :
اوريك : لرد قويه و از پس هركي برمياد .
نيك : ولدي كيلو چنده ؟ خودم همين فردا مي زنم شناسه شو مي هكم خيالي نيست .
بليز : لرد هم ديگه انقدر بوق نيست .
نيك : چرا هست .
بليز : نيست.
نيك : هست .
مرگخوارها همان طور با هم بحث مي كردن و عين خيالشون نبود كه ولدي جلوي در به اين صورت ايستاده :
ولدي داد كشيد : برين سر كارتون مفت خور ها .

شب داخل اتاق آرامينتا و دامبل ة البته قرار بود اتاق آرامينتا هم باشه ولي مگه مينروا از اتاق مي رفت بيرون .
دامبل : عزيزم برو پيش استر بخواب ، الآن بدنش سوخته نياز به كمك داره .
مينروا : نمي خوام .
دامبل : اون هدويگ سرماخوردگي گرفته آلآن تو بايد بري بالا سرش بهش كمك كني تا حالش خوب بشه.
مينروا : نمي خوام .
دامبل اومد باز دوباره مينروا رو بفرسته دنبال نخود سياه كه مينروا گفت : چي شده ؟ چرا هي منو مي خواي بيرون كني ؟ نكنه مي خواي رو سر من هوو بياري هان ؟ ( نكته : مينروا از وجود آرامينتا بي خبره )
دامبل يه لحظه كپ مي كنه ولي بعد مي گه : راستشو بگم ؟
مينروا : بوگو .
دامبل : آخه ..آخه ..من ..چيزه ...
دامبل : ...آها ...من سرما خوردم و نمي خوام تو هم سرما بخوري .
مينروا : آخي...تو خيلي به فكر مني آلبوس
دامبل و مينروا : :bigkiss:
بعد از پنج دقيقه كه مينروا پاشد از پيش آلبوس بره ،دامبل گفت : عزيزم دندون مصنوعي هاتو توي دهن من جا گذاشتي .
مينروا : خب چيزه ...حالا كه اين طوري شد و من هم كه ديگه از تو سرما مي خورم پس امشب همين جا مي مونم چون رفتن ونرفتنم فرقي نداره .
دامبل :


]چند خط آخر توسط خودم سانسور شد
به رابستن: اگه یا بار دیگه اینجوری توی زیر سایه یا ماموریت های مرگخوار ها پست بزنی میگم دسترسیت رو بردارن ادب هم خوب چیزی
ه


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۳۰ ۲۰:۳۹:۳۵



Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۸:۳۵ شنبه ۳۰ دی ۱۳۸۵
#12

اوریک عجیب و غریبold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۷ یکشنبه ۱۴ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۷ چهارشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۸۵
از ار کاراژ بلر سگ کش
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 49
آفلاین
در این بین ارمینتا نه میذاره و نه ور میداره با یه چماغ دارق میکوبه تو کله البوس شدت ضربه به انداره ای بوده که صندلی زیر پای البوس میشکنه و با مغز میاد رو زمین

البوس:(در حال یکه داره البالو گیلاس میچینه با چشماش)فقط بگو این برا چی بود؟
ارمینتا:برا کشتن گربه دم حجله .. البی من برم وسایلم جمع کنم بیام

ارمینت با گام های بلند خودشو به در میرسونه و وقتی در رو باز با یه دیوار گوشتی از مرگخوارا مواجه میشه

و چند دقیقه بعد فقط صدای نفرین های پی در پی و زجه مرگخوارا به گوش میرسه

مرگخوارا به طرز فجیعی فعال میشن به طوری که ساک ارمنتا کمتر از 5 دقیقه بسته میشه

و به زور اونو با البی از در دم خونه بیرون میکنن

ارمینتا:میدونم دلتون برام تنگ میشه اما دیگه چه کنیم
مرگخوارا:چیزی از سعادت تو برا ما مهم تر نیست

مرگخوارا با وق رفتن ارمی رو مشاهده میکنن

یک ربع بعد

اوریک و ارشام در حال رقص جواتی هستند و ارباب داره باقی مونده های پیتزاشو تموم میکنه
شیشه نوشابه های خالی همه جا افتاده و صدای تار و تنبک از همه جا شنیده میشه

نیم ساعت بعد

همه دران خوش میگذرونن و نفس راحت میکشن که یهو در ویلا باز میشه ارمینتا میپره وسط و در حالی که استر کباب شده رو به سیخ کشیده و هر گاهی یه گاز بهش میزنه میگه:بندازید بیرون این پدر سوخته ها رو

و در ایکی ثانیه جماعت محفلی میریزن تو و شروع به ضرب و شتم جماعت مرگخوار که خیر سرشون امروز رو میخوان خوش بگذرونن میکنن

یک ساعت بعد

ارمینتا سارا انیتا و چند ی بانوی محفلی دیگر
در حال امر و نهی هستند
البته خوبی ماجرا این بود که افراد مخفل(جنس مذکر)نیز به کمک مرگخوارها اومده و درکارهای خانه به اونا کمک میکردن

البوس با ریشاش ظرفایی که لرد میشستو پاک میکرد

و بقیه به کار خودشون مشغول بودن

چند ساعت بعد داخل خوابگاه اقایان ساعت تقریبا 2س

بلیز:اخی بلاخره کارامون تموم شد
لرد:باید یه فکری بنیم این همه مفت خور اضافه شدن
اوریک:من میگم بریم به ارمی پیشنهاد بدیم دوباره به ما بپیونده و ما رو از شر این پدر سوخته ها راحت کنه
لرد:بد هم نمیگه ها
بلیز:این سارا خفنز هیمشه باهاشه چی جوری بهش بگیم
لرد اون با من...

ادامه دارد


دلبستگی من به نیک بی سرو و ارشام خیلی بیشتر از اونبه که فکرشو میکنید

[b]







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.