هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۳۲ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۸۵

هلنا راونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۴ شنبه ۲۸ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۰۷ جمعه ۴ دی ۱۳۸۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 68
آفلاین
تمام جزئیات ان روز یخ زده دسامبر گذشته را به یاد دارم . برف زیادی باریده بود که در اثر سرما لای خشکی روی ان را پوشانده بود که زیر پا قرچ قرچ می کرد.
خورشید در پائین افق بر فراز درختان دیده می شد. انوار بی رمق نور خورشید برف را همچون صفحه ایی نقره ای به درخشش واداشته بود . برف از شاخه های درختان جنگل ممنوعه اویزان بود و لایه سفید ضخیمی روی
پرچین را پوشانده بود.
هوای یخ زده گونه هایم را می سوزاند . ابرهای پف الود و چاق و چله همچون ادم برفی در اسمان صاف شناور بودند .
قرار بود با رون وهرمیون به دهکده ی هاگزمید برویم. موهای سرخ رون در زیر افتاب کم رنگ می درخشید و انعکاس برف در چشمان سبزش دیده می شد.
به نظر روز خوبی می امد ....البته به نظر. اماده ی رفتن شدیم که یکدفعه صدای جیغ و داد بچه های سال اولی به گوشمان رسید .
هری ....هری....هری پاتر . برگشتم
اوه سلام .....ببخشید پرفسور اسنیپ گفتن این نامه را به شما بدهم .
رون و هرمیون نگاهی با هم رد و بدل کردن هر دو گیج شده بودند.انها چیزی نمی دونستند . در دل احساس ترس وصف ناپذیری داشتم.
نکنه که اسنیپ از ماجرا با خبر شده باشد . اما اگر چنین شده باشد چه؟ ........ایا از مدرسه اخراج خواهم شد؟
نامه را خواندم تا سا عاتی دیگر باید در دفتر اسنیپ می بودم .

از پنجره اتاقم می توانستم نوک پوشیده از برف درختان کاج اطراف ساحل دریاچه را ببینم و قسمت بزرگی از سطح بزرگ دریاچه یخ زده نیز دیده می شد. سطح یخی در زیر نور ماه به ارامی می درخشید .
در شب های بدون مهتاب به هوا تاریک تر از ان است که سطح دریاچه دیده شود . اما در شب های مثل این همچون حفره ای سیاه و بزرگ در ورای درخت ها به نظر می امد . حفره ایی سیاه و عمیق . بله این بهترین توصیف
برای ان دریاچه است . حفره ایی سیاه و عمیق که قادر است انسانی را برای همیشه در خود نگه دارد .

اماده ی رفتن به دفتر اسنیپ بودم . رون برایم ارزوی موفقیعت کرد .
ذهنم مغشوش بود به راه رو خزیدم . او در انجا چه می کرد ؟ لرزش سراپایم را گرفته بود . با دستهایم بازوهای خود را گرفته بودم و سعی داشتم جلوی لرزش خودم را بگیرم . ایا اسنیپ فهمیده بود؟
به در دفتر رسیدم اهی از ترس سر دادم و وارد شدم .
اتاق اسنیپ خیلی اروم به نظر می رسید . اسنیپ خیلی اروم بر خلاف رفتار همیشگی اش بود .

مرا جانور می نامندولی من جانور نیستم من هم یک انسان هستم مثل همه ی انسان های دیگر من یک جانور نیستم . اکنون من در سایه ها زندگی می کنم هیچ دوست و اشنایی ندارم . هیچ کس را ندارم که بتوانم به او اعتماد کنم .
اینها جملاتی بودند که که اسنیپ به ارامی بیان می کرد . او چه می خواست بگوید ؟ ......ایا فهمیده بود ؟حرف هایش را نمی فهمیدم . در همین حالت گیجی و گنگ به سر می بردم که یکدفه چهره ی غضبناک اسنیپ در جلوی چشمانم نمایان شد .

تو به چه حقی وارد خاطرات من شدی؟ کی به تو همچین اجازه ای داده ؟

هیچ چیز نمی توانستم بگویم از ترس لبانم قلف شده بود . درونم از اتش کینه و نفرت او می سوخت . می خواستم جلویش بایستم و بگوئیم چرا؟ ...... برای چی؟
اما چیزی نگفتم .به قفسه ای که قدح اندیشه در اون قرار داشت خیره شدم چون نمی خواستم تو چشمای پر از خون اسنیپ نگاه کنم . در افکار خودم غرق بودم که یکدفعه در به صدا در امد .
پروفسور مگ گونگال بود . ....... تا اون موقع انقدر از دیدنش خوشحال نشده بودم .

مگ گونگال : پرفسور من با هری کار واجبی دارم اگه می شه می خواهم که با ها م بیاد .
هنوز باورم نمی شه که از دست اسنیپ خلاص شده باشم ولی این واقعیت داشت با این حال می دونستم که دوباره باید منتظر همچین دعوت نامه ی از طرف اسنیپ باشم .

سوژه ي پستت يكمي تكراري بود. سعي كن خلاقيت بيشتري به خرج بدي!
يك سري هم غلط تايپي داشتي كه با نگاه مجدد روي نوشتت و دقت بيشتر بر طرف ميشه.
كلا نوشته ي خوبي بود
تاييد ميشي!


ویرایش شده توسط farane riddle در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۱۰ ۲۲:۴۷:۰۲
ویرایش شده توسط آرامينتا ملي فلوا در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۱۱ ۱۲:۳۳:۳۲


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۰۸ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۵

پروفسور پي ير برنا كورد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۱ سه شنبه ۱۲ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۶ شنبه ۲۱ دی ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 141
آفلاین
نگاه اشک‌آلود و چشم های قرمز و بغض فرو خورده‌ای که دیواری مقابل درد و رنجی عظیم به وجود آورده بود.
هنوز چهره خندان پدر و مادرش و طنین صدای دامبلدور توی ذهنش خودنمایی میکرد.
فقط چند روز از آخرین سفرش با دامبلدور گذشته بود.
دامبلدرو: هری اگه موافقی امروز باهم میریم به جایی که گمان کنم یکی از هورکراکس‌های ولدمورت اونجا باشه. من مدتی که دارم در این مورد تحقیق می‌کنم.
ذهن هری پر شده بود از خاطرات تمام نشدنی بودن در کنار بهترین عزیزان.
حالا دیگه فقط رون و هرمیون رو داشت.
می‌دونست که هر موقع نیاز داشته باشه، در کنارش خواهند بود.
ذهنش دوباره به اولین سال ورودش به هاگوارتز پر کشید.
التهاب لحظه گروه بندی، اصرار کلاه بر اسلیترینی بودن هری، حضورش به عنوان اولین سال اولی در تیم کوئیدیچ گریفندور، تنبیه‌های طاقت فرسا در دخمه اسنیپ....
دوباره تمام وجودش لبریز از نفرت و خشم و حس انتقام شد.
اسنیپ، همون کسی که بزرگترین یار و دوستدار هری رو ....
چشم‌هاش لبریز از اشک شد.
احساس می‌کرد بغضی آکنده از تنفر تمام وجودش رو فرا گرفته.
آب دهانش‌رو نمی‌تونست فرو بده.
از شدت سوزش گلو، برای لحظه‌ای از فشار افکار مشوش رهایی پیدا کرد و به اطراف نگاهی انداخت.
چیزی به آخرین روزهای حضورش در خانه دورسلی‌ها باقی نمانده بود.
سال‌های سخت، توأم با شیرینی لحظات کودکی. باید به وصیت دامبلدور عمل می‌کرد و تا روز تولد 17 سالگی‌اش در کنار دورسلی‌ها می‌ماند.
از روی تخت بلند شد و به سمت پنجره، حالا بدون حصاری که انگار همین دیروز با فورد پرنده ویزلی‌ها از آن فرار کرده بود حرکت کرد.
سیاهی تمام خیابان رو در خودش فرو برده بود.
در پیاده رو آن سمت خیابان و مقابل خانه دورسلی‌ها جسم براقی توجه هری رو به خودش جلب کرد.
حس عجیبی هری رو به سمت جسم درخشان می‌کشید. ولی قول داده بود تا روز تولدش از خانه خارج نشه.
باز هم حس کنجکاوی هری و حس ماجراجویی‌اش گل کرده بود.
بدون اینکه خودش متوجه شده باشه، پاورچین و خیلی آهسته به سمت در حرکت کرد. توی پاگرد پله‌ها که رسید، دیگه نیازی نبود با وجود صدای خرناس عمو ورنون احتیاط کنه.
بر سرعت گام‌هاش افزود و با سرعت خودش‌رو به ورودی خانه رسوند.
دیگه مثل سال‌های قبل در به روی هری بسته نبود.
آهسته دسته در را به سمت بیرون فشار داد و در همون لحظه برخورد هوای تازه حس خوبی در هری ایجاد کرد.
چوب دستی‌اش رو از جیب پشت شلوارش درآورد و با احتیاط قدم بر پیاده‌روی مقابل خانه دورسلی ها نهاد.
به اطراف نگاهی انداخت و آروم زیر لب گفت: لوموس.
نوک چوب‌دستی‌اش روشن شد. با حسی آمیخته با هیجان، و ترس از برخورد با مرگ‌خوارها قدم به خیابان گذاشت.
مستقیم به سمت شیء درخشان رفت و در یک قدمی‌اش توقف کرد.
چوب‌دستی‌اش را به جسم نزدیک کرد تا بهتر بتونه اونو ببینه.
خیلی زود جسم نورانی‌رو شناخت. یکی از همون اشیاء عجیب دفتر دامبلدور بود. اما اینجا چکار می‌کرد. دستش‌رو دراز کرد و جسم رو لمس کرد.
یکدفعه احساس کرد تمام خیابان در اطرافش شروع به چرخیدن کرد. همون حسی که موقع رفتن به جام جهانی کوئیدیچ داشت بهش دست داد.
مغز هری مثل ساعت کار می‌کرد. جسم درخشان یه رمزتاز بود و هری برای دومین بار در دام افتاده بود.
هیچ کاری نمی‌تونست انجام بده و باید منتظر می‌ماند. ناگهان خودش‌رو در یک اتاق تاریک و نمناک که بوی زننده داخل اتاق بینی رو آزار می‌داد، پیدا کرد.
سعی کرد در اون تاریکی چوب‌دستی‌اش رو پیدا کنه. ولی هرچه گشت اثری از چوبدستی‌اش نبود. مطمئن شد که در موقع جابجایی به وسیله رمزتاز چوبدستی‌اش رو انداخته.
از جایی که نشسته بود بلند شد و در تاریکی مطلق سعی کرد خودش‌رو به در اتاق برسونه. ناگهان پای هری به جسم سختی برخورد کرد و به شدت زمین خورد. به اطراف دست کشید و پایه‌های صندلی نسبتاً بزرگی رو احساس کرد.
مثل صندلی بازجویی بنظر می‌رسید.
تو همین افکار بود که ناگهان در اتاق باز شد و شخصی مقابل در ظاهر شد. هری خشکش زده بود و با وحشت به سایه شخص که تا جلوی پای هری امتداد داشت نگاه می‌کرد.
صدا: خوش‌اومدی هری پاتر!!!
این صدا، صدای اسنیپ بود!!! همون شخصی که هری با تمام وجود ازش متنفر بود و برای گرفتن انتقام دامبلدور و پدر و مادرش از او، لحظه شماری می‌کرد.
هری: تو یک کثافتی اسنیپ! تو دامبلدور رو کشتی! خودم با همین دستام خفه‌ات می‌کنم.!!!
اسنیپ: هری بهتره با استادت درست صحبت کنی! وگرنه مجبور می‌شم تنبیهت کنم!!!
هری در حالی که بغض دوباره راه گلوش رو سد کرده بود و تنفر وجودش رو لبریز کرده بود با فریاد نعره زد: اینجا دیگه مدرسه نیست اسنیپ و منم دیگه شاگرد تو نیستم.
تو الان یک قاتلی که من تصمیم دارم همینجا باهات تصفیه حساب کنم!!!
اسنیپ: اما هری من تورو برای کار دیگه‌ای اینجا آوردم!!!
تو باید به حرفهای من گوش بدی.
هری در حالی که مشت‌هاش رو گره کرده بود و زیر لب چیزهایی رو زمزمه می‌کرد با تمام قوا به سمت اسنیپ حمله کرد.
اسنیپ با سرعتی باور نکردنی چوب دستی‌اش رو از زیر شنل بیرون کشید و در کمترین زمان وردی رو زیر لب زمزمه کرد و هری محکم به عقب و روی صندلی پرتاب شد و دستها و پاهاش محکم به صندلی بسته شد.
هری: می‌خوای منم بکشی؟ خوب پس چرا اینکارو نمی‌کنی؟ همونطور که دامبلدورو کشتی!!! همونطور که لیلی و جیمزرو به کشتن دادی!!!
اسنیپ با لحنی که تابحال هری از او ندیده بود و با چهره‌ای ملتمسانه به چشمان هری خیره شد و گفت: ببین هری، من باید با تو حرف بزنم!!! خواهش می‌کنم. بذار من حرفم رو بزنم بعد مختاری هر کاری خواستی بکن!!!
هری تا بحال اسنیپ رو در چنین حالتی ندیده بود.
با خشمی به مراتب کمتر از قبل به سمت اسنیپ نگاه کرد و به اسنیپ فهماند که می‌تواند حرفش را بزند.
اسنیپ: جیمز و دارودسته‌اش همیشه نورچشمی‌های دامبلدور بودند. هرچقدر هم که توی مدرسه تلاش می‌کردم همیشه یه جور دیگه به من نگاه می‌کردند.
یه پسر بدبخت، مو روغنی از خود راضی که بزرگترین دوستش کتاب معجون‌سازی‌اش بود.
من همیشه توی مدرسه تنها بودم و تعطیلات رو هم توی مدرسه می‌گذروندم.
آرزو داشتم فقط یه‌بار، با جیمز و سیریوس و لوپین برم بیرون.
اما اونا از من متنفر بودند. درسته که منم از اونا دل خوشی نداشتم، ولی هرگز راضی به مرگشون هم نبودم.
این ماجراها گذشت تا اینکه آوازه ولدمورت در سراسر انگلستان و بیشتر در سراسر دنیای جادوگری ترس و وحشت رو بر مردم حاکم کرد.
ولدمورت یک انسان قدرت طلب بود که تشنگان قدرت رو دور خودش جمع کرده بود و به بهترین شکل ممکن از اونا و این حس قدرت‌طلبی بی پایانشون استفاده می‌کرد.
ولدمورت همون کسی بود که من می‌خواستم. کسی که به من و به حس قدرت طلبی ام اجازه ظهور و بروز می‌داد.
به سرعت خودم رو به ولدمورت رسوندم و شدم یکی از مرگ‌خوارهای وفادار. اون روزها اوج قدرت ولدمورت بود.
تا اینکه اون شب توی هاگزمید و توی رستوران سه دسته جارو اون اتفاق افتاد.
من اونشب اونجا بودم و خیلی اتفاقی از حرف‌های آدم‌های توی رستوران فهمیدم که تریلانی اونجا هست و قراره دامبلدور بیاد به دیدنش.
بعد از اینکه دامبلدور اومد، من فقط از سر کنجکاوی رفتم پشت در اتاق و فقط نیمی از حرفاشون رو شنیدم و ...
هری: آره اینارو که من می‌دونم. بعد هم رفتی به ولدمورت گفتی و اونم رفت و پدر و مادرم رو کشت!!
اسنیپ: ببین هری، من نمی‌دونستم ولدمورت می‌خواد لیلی و جیمز رو بکشه! اینو به دامبلدور هم گفتم و هری دامبلدور منو بخشید!!!
هری: اما تو دامبلدورم کشتی!!!
اسنیپ: هری اون فقط یه نقشه بود. یه نقشه از قبل طراحی شده!!!
تو فکر کردی اون مالفوی احمق می‌تونست بدون جلب توجه دامبلدور و اونم توی مدرسه‌ای که توسط خود دامبلدور جادو شده، راه رو برای مرگ‌خوارها باز کنه؟!!!
نه هری تو اشتباه می‌کنی. دامبلدور از همه چیز اطلاع داشت و اون فقط می‌خواست با این کار وفاداری منو به ولدمورت ثابت کنه.
اون با اینکارش منو به یه مهره با ارزش برای محفل تبدیل کرد!!! من الان یکی از مورد اعتماد ترین و شاید تنها فرد مورد اعتماد ولدمورتم، هری!!!
هری در حالی که بغضش ترکیده و آرام آرام گریه می‌کنه: نه تو داری به من دروغ می‌گی اسنیپ. تو بهترین عزیزان منو ازم گرفتی! من نمی‌تونم تو رو ببخشم!!!
اسنیپ با صدایی آرام و سرشار از محبت و شرمندگی: هری من تورو نیاوردم اینجا که منو ببخشی! من خواستم بیایی اینجا تا یه کم از بار سنگین روی دوشم کم کرده باشم. هری دامبلدور تنها کسی بود که منو درک می‌کرد و نبود دامبلدور برای من یعنی فراموش شدن، یعنی ترد شدن از طرف همه کسانی که منو به خاطر دامبلدور تحمل می کردند.
اسنیپ چوب‌دستی‌اش را به سمت هری گرفت ولی اینبار حتی لبهایش هم تکان نخورد.
دستها و پاهای هری آزاد شد، ولی هری همچنان در سکوت گریه می‌کرد.
در هیچ یک از روزهای بعد از مرگ دامبلدور چنین احساس سبکی و آرامش نکرده بود.
اسنیپ: هری می‌تونی هر کاری می‌خوای با من بکنی! ترجیح می دم به دست تو بمیرم، تا از غم و غصه نبودن دامبلدور.
هری به طرف اسنیپ نگاه کرد و آرام از جا بلند شد: پروفسور اسنیپ ...

---------------------------------------------------------------------------
خیلی طولانی شد
امیدورام که خوشتون اومده باشه.
ارادتمند
پی‌یر


ویرایش شده توسط پروفسور پي ير برنا كورد در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۹ ۱۱:۵۳:۵۸


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۵۱ سه شنبه ۸ اسفند ۱۳۸۵

ايسيلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۲ یکشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۲ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 7
آفلاین
هري كنار پنجره خوابش برده بود.بر خلاف هميشه اتاقش تميز بود وسايلش مرتب توي چمدان بزرگي جمع اوري شده بود.روي ميز تحريرش دو نامه بوديكي از طرف رون وديگري را خودش نوشته بود.

هري عزير
روز عروسي بيل وفلوردر روز تولد تو برگزار مي شود
پ.نـ :سه شنبه ميام دنبالت

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رون عزير مرسي اما خودم ميام


هري بدليل دستور دامبلدورقبل از تولدش يكبار ديكر به خانه ي دورسلي ها امده بود.قصد داشت دو روز بيش تر نماند و زود تر به پناه گاه برود.صداي ترق خفيفي ار خيابان امد.هيبت سياه پوشي جلوي ساختمان ظاهر شد.هري از خواب پريد وداشت ان مرد را از پنجره نگاه مي كرد.سياهپوش گفت:
ــ مي خوام بات صحبت كنم بيام تو يا مياي بيرون.
صدا به طرز شديدي اشنا بود انگار هفت سال ان را شنيده بود.اما حالا ان صدا ديگر مثل گذشته نبود ازش بوي ناميدي ورنج وخستگي مي امد.هري چوب دستي اش را كشيد وفرياد زد:
ــ سكتوم سپرا
سياهپوش نفرين را خنثي كرد وگفت:
ــ هري من اگه بخوام بهت اسيب بزنم نمي تونم بيام تو چون حادوي دامبلدور ازت محافظت مي كنه.تا همسايه ها بيدار نشدن تصميم خودت رو بگيرو مگه بهت نگفته بودم طلسم هاي خودم رو بروي خودم اجرا نكن..
ــ من براي چي بايد باتو صحبت كنم...قاتل
ــ چون واقيعت رو بفهمي
ــ مثل روز روشنه تو دامبلدور رو كشتي وبهش خيانت كردي..
اسنيپ غيب شد وبشت هري ضاهر شد.هري لحظه اي دچار ترديد شد.اگه مي خواست بهم صدمه بزنه نمي تونست بياد تو.
ــ چي رو نمي دونم...اين كه خبر پيشگويي رو به ولدمورت دادي وباعث كشته شدن پدر ومادر من كه ازشون متنفر بودي شدي...ودامبلدوري كه حاميت بود بهش خيانت كردي وكشتيش..
ــ درست ميگي اما من موقعي كه خبر پيشگويي رو به لرد سياه دادم نمي دونستم كه ميره وليلي وجيمز رو ميكشه.
ــ اگه مي دونستي كه با خوشحالي مي گفتي.
ــ هري من ليلي رو دوست داشتم.
ــ توي كثافت.....تو كه بهش مي گفتي گندزاده..هان..ديگه چه مدل دروغي هست
ــ تا حالا فكر كرد بودي چرا من وپدرت از هم متنفر بوديم...به خاطر رقابت عشقي.
ــ من كه باور نمي كنم ... دامبلدور چي....بهش كه خيانت كردي..
ــ نه هري.....من به دستور دامبلدور عمل كردم
ــ دامبلدور براي چي مي خواست به دست تو كشته بشه.
ــ نمي تونم بگم
ــ پس براي چي اين جايي
ــ براي اينكه بدوني من با شمام
ــ صد سال سياه نمي خوام ((اواداكداورا))
ــ از جادويي كه تا حالا استفاده نكردي استفاده نكن.
بوووووووم

[b]ديالوگ هات و سوژت به شدت مصنوعي بود!! اسنيپ هيچ موقع اينطور رفتار نمي كنه. در ضمن داستانت سير مشخصي نداشت و آخرش هم نامفهوم تموم شد!
بيشتر تلاش كن

تاييد نشد!


خوب تقصير من چيه؟
وقتي كه وارد ايفاي نقش شدم بايد شخصيتي كه معرفي كردم باشم
اما اين جا بايد جاي يكي ديگه بگم تازه سوژه اشم كم باشه

سوژه بايد به عكس ارتباط داشته باشه كه كاملا مرتبط نبود! بعدش شما بايد نشون بديد كه مفهوم رول هري پاتري رو درك كرديد!! در حالي كه رفتار شخصيت ها به هري پاتر شباهتي نداشت.
در ضمن متني كه مي نويسيد آغاز و پايان مناسب داشته باشه!

دوباره سعي كنيد!


ویرایش شده توسط ايسيلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۸ ۲۱:۵۳:۲۸
ویرایش شده توسط آرامينتا ملي فلوا در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۹ ۱۵:۵۱:۳۴
ویرایش شده توسط ايسيلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۹ ۱۹:۲۸:۴۳
ویرایش شده توسط آرامينتا ملي فلوا در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۹ ۲۳:۴۸:۴۴


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۶ دوشنبه ۷ اسفند ۱۳۸۵

مده آ مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۹ شنبه ۱۶ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲:۳۲ پنجشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۸
از چاله افتادم تو چاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 99
آفلاین
هری سریع از اتاق دوید بیرون. نفس نفس می زد. عینکش رو که روی ببینی خیس از عرقش سر می خورد بالا کشید و با عجله به سمت رون دوید. شنل رو درآورد و بطری رو به دست رون داد.
هری: بیا. زود اینو به هرمیون برسون. فکر می کنم اسنیپ بیدار شده باشه. از اتاقش صدای تق تق میومد.
رون: باشه...اما تو کی میای؟
هری: من اول باید خرابکاری تو دفترو درست کنم. زدم یه بطری رو شکوندم اما فرصت نشد جمع جورش کنم. شما برین، منم میام.
رون: باشه. من رفتم.
هری نفس عمیقی کشید، شنلو دوباره رو خودش انداخت و به سمت دفتر اسنیپ رفت.
فضای دخمه ای که اسنیپ ازش به عنوان دفتر استفاده می کرد، سرد بود. هری وجود یه مه سرد رو در اونجا احساس میکرد. نمی دونست از چیه، شاید به خاطر این بود که باید می رفت دس....
_پاتر!
هری با وحشت به دور و برش نگاه کرد. اسنیپ رو دید که مثل اجل معلق بالای سرش ایستاده بود.
هری: ا...ببخشین، مگه من شنل نامرئی نپوشیدم؟
اسنیپ: بهتره بعد از این موقع شنل پوشیدن حواست به درزاش باشه.
هری به شنلش نگاه کرد و یهو قلبش ایستاد. خشتک شنلش پاره شده بود! مونده بود چیکار کنه که یه دفعه اسنیپ توپید بهش:
در ساعت دو بعد از نیمه شب، خارج از خوابگاه و تو دفتر من چی می خوای پاتر؟
هری مونده بود که چی بگه. نمی تونست حقیقتو فاش کنه...راز باید به گور برده می شد...این پیمانی بود که قبل از اومدن با هرمیون و رون بسته بود...حتی اگه می مرد هم به اسنیپ نمی گفت که...
اسنیپ هری رو رو صندلی پرت کرد. بالای سرش ایستاد و در حالی که با ذرات بزاقش هری رو حموم میکرد، داد زد:
_ تو تا حالا چند بار از دفتر من دزدی کردی...این دفعه می تونم راحت اخراجت کنم...بالاخره دستم بهت رسیده. تا همه ی امتیازات گریفیندور رو به اسلیترین ندادم بگو تو دفتر من چیکار داشتی...
اما هری نمی تونست حقیقت رو بگه...باید چیکار می کرد؟ از اضطراب داشت خفه میشد. فشار روحی که بهش وارد می شد غیر قابل تحمل بود...اگه اون اتفاق می افتاد...هری به اون معجون نیاز داشت...شاید این موضوع حیاتی تر از امتیازات گریفیندور و اسلیترینه..اوه، معلومه که هست...خب، پس دیگه مشکلی نیست...
هری به طرز باور نکردنی نگاه اسنیپ رو بر خودش احساس نمی کرد. خواب آروم آروم تو چشماش جا می گرفت و اونو وادار می کرد که ...
اسنیپ فریاد زد: پاتر! چی کار کردی؟
هری از جا پرید. وای...اتفاقی که نباید می افتاد افتاده بود...به نهر کوچک زرد رنگی که زیر پاش جاری شده بود نگاه کرد، بعد به چهره ی خشمگین اسنیپ خیره شد و در این لحظه تنها کلمه ای که در ذهنش تکرار می شد یه چیز بود: فرار!
هری بی توجه به حرفای اسنیپ(که خداییش یه کلمه هم نمی فهمید) به سمت خوابگاه گریفیندور می دوید به امید اینکه هرمیون حالا با مگس عنکبوت خوار، تونسته باشه معجون خواب خشک رو درست کرده باشه...


تا تو نگاه می کنی، کار من آه کردن است...
ای به فدای چشم تو...کوفت! مگه مرض داری نیگا می کنی؟!


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۵۷ دوشنبه ۷ اسفند ۱۳۸۵

hooman derby


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۰ چهارشنبه ۲ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۳۲ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۵
از derby
گروه:
کاربران عضو
پیام: 12
آفلاین
امیدوارم اندازه اش خوب باشه
_________________________________________
تابستان گرمی بود دیگر دادلی و عمو ورنون نمی توانستند سر به سر هاری بگذارند اما با همه ی اینها هاری در خانه اصلا شاداب نبود و ترجیح می داد که پیش دوستانش باشد. همینطور که نشسته بود و داشت از پنجره آسمان آبی را تماشا می کرد دید جغد قهوه ای گیج و معتاد رون داره میاد تا نامه ی رون رو به هاری بده همین که جغده اومد بیاد تو خورد به دیوار ، هاری رفت پایین و نامرو گرفت و شروع به خوندن اون کرد که البته چندان تمیز و خوش خط نوشته نشده بود هرچه باشه کار رون بود دیگه کاریش نمیشه کرد در آن نوشته شده بود که رون نا سه روز دیگر به دنبال هاری خواهد اومد.
هاری از اون موقع به بعد
ثانیه شماری می کرد که رون بیاید و با وی به خانه ی ویزلی ها بروند. هر چند سه روز بسیار کم بود ولی برای هاری مثل تمام عمرش طولانی بنظر میرسید.
بالاخره روز موعود فرا رسید هاری و رون به خانه ی ویزلی ها رفتند باز هم هاری مورد محبت فراوان مادر رون قرار گرفت. آنها واقعا باهم صمیمی شده بودند برادران رون فرد و جورج هم که هنوز دست از این شوخی ها بر نداشته بودن و هاریو خیلی اذیت کردند که واقعا صحنه های جالبی بود که آدمو از خنده روده بر می کرد.
صبح روز بعد هاری،رون و پدر رون به سر کار پدر رون یعنی وزارت و دادگاه جادو رفتند آنجا پر از جادوگرهای مجرم بود که کارهای وحشتناکی کرده بودند از جمله قتل که باید آنها را محاکمه می کردند محل کار پدر رون جای بسیار بزرگی بود که حدود ده هزار نفر در آن کار میکردند.
پدر رون در آنجا مسئول جمع مدرک و پیدا کردن شخص مجرم و یا گروه مجرمین بود اتاق او بسیار شلخته و نا مرتب بود و سراسر آن پر بود از فیلم های صحنه ی جرم عکس هایی که خود به خود به عکس بعدی میرفتند و البته نوشته های شاهدین که همراه صدای آنها بود و...
خب هاری نظر تو درباره کار من چیه اینو پدر رون در حالی که خمیازه می کشید گفت.
هاری گفت کار شما...
در همان لحظه سرو صداهای وحشتناک و بلند یک جنایتکار از دادگاه بگوش می رسید که از رای دادگاه ناراضی بود و همان که ماموران خواستند او را به زندان ببرند همه جا پر از گاز سیاه شد و هیچکس هیچ جایی را نمیدید پس از لحظه ای ماموران متوجه فرار جکسن همان جنایت کار شدند تنها یادداشتی بر روی زمین افتاده بود که روی آن نوشته شده بود ولدومورت بازگشت.
پس هاری سوار جاروی پرنده ی خود شد و خب سری جدید هری پاتر هم به نام هاری و جادوهای تیره ی ولدومورت شروع شد.

نوشتتون بايد به عكسي كه در كارگاه قرار ميگيره مرتبت باشه. در ضمن سعي كنيد انسجام داستان رو حفظ كنيد.
موضوع فقط توصيف يك صحنه يا واقعه نيست بلكه خلق يك ماجرا و داستانه.

موفق باشيد
تاييد نشد!


ویرایش شده توسط hooman_derby در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۷ ۱۱:۰۳:۵۰
ویرایش شده توسط آرامينتا ملي فلوا در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۷ ۱۷:۳۸:۳۵

پاینده باشید


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۵۱ شنبه ۵ اسفند ۱۳۸۵

هکتورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۱ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۸ دوشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۹
از تالار راونکلا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 255
آفلاین
اول بگم نقاش زیاد ماهر نبوده چون من فقط حدس زدم که این یارو مرده اسنیپ!!!

سرم درد میکرد ،خیلی زیاد ، چشمانم را باز کردم.
احمقانه ترین و در این حال ترسناکترین قیافه ی دنیا رو به رویم ایستاده بود ! در درونم لحظه ای وحشتناک گذشت اون مرد با بینی عقابی و موهای سرشار از روغنش مایع ترسه من شده بود!
او خم شده بود، دستهایش را به دسته ی صندلی گره کرده بود و با خشم به من نگاه می کرد انگار که من یکی از نزدکیانش را به قتل رسانده بودم!
هیچ چیز نمیگفت!
بر ترسم تسلط پیدا کردم و فریادی گوش خراش سردادم:
تو یه آشغالی!!! نمیدونم منو چطوری اوردی اینجا امادیگه هیچ -اهمیتی نداره ! نه ...نه دیگه هیچ اهمیتی نداره ، من کاره خودم رو کردم . و خنده ای بلند سر دادم و گفتم: نکنه می تونی زندش کنی ؟ ها؟ میتونی؟
او عصبی بود و هر لحظه هم عصبانی تر می شد.
اما این هیچ اهمیتی نداشت ، دیگه هیچ اهمیتی نداشت من کشته بودمش! بدون اینکه بمیرم!
پاتیلی بزرگ کنار اتاق در حال جوشیدن بود
سوروس برای اولین بار شروع به صحبت کرد و قبل از حرف زدن چهره اش کاملا عوض شد(همون چهرهی بی روح همیشگی که پوزخندی دروغی بهش اضافه شده بود):
اره تو کشتیش! تو ! تو بزرگترین جادوگره دنیا رو نابود کردی -
وسط حرفش پریدم و با خشم گفتم:
- و تو هم تا چند ساعت دیگه نابود می شی !
ایندفعه او عصبانی نشد حتی پوزخندش گشاد تر هم شد و با چهره ای مال ا آمال از غرور به صحبتش ادامه داد:
-پاتر تو احمق به دنیا امدی و احمق هم از دنیا میری !

دیگه هیچ چی نگفت فقط چوبدستیش رو در آورد و وردی را زمزمه کرد ، طنابی محکم دوره من پیچیده شد و من به صندلی میخ کوب شدم.بعد خودش به طرفه پاتیل رفت و نگاهی به آن انداخت، همینطور که داشت داخل پاتیل را نگاه میکرد گفت:
-پاتر تو اینجا خواهی مرد ! البته بعد از ایکه تمام نیروی جادوییت رو به من منتقل کنی!!!
چی :
- تو دیونه شدی ! خودتم میدونی که قبل از انکه بخوای کاری بکنی ردت رو میگرین
خیلی آروم و با ابهت گفت:
- اینجا رو هیچ کسی نمی تونه پیدا کنه پس به خودت امید نده!
تمام سعی ام رو می کردم تا دیگه به حرفهاش گوش ندم و در درون با خودم میگفتم:
داره دروغ میگه حتما یکی منو پیدا میکنه؛ باید یه کاری بکنم.-
تقریبا 25 دقیقه گذشت و من هر لحظه نا امید تر می شدم؛ تا اینکه دوباره به طرف من اومد اما ایندفعه با لیوانی پر از مایع داغ که بخاری آبی رنگ را به هوا می فرستاد .
پاتر دیگه هیچ کس نیست که بهت کمک کنه ، دیگه هیچ شانسی- نداری!
چوبش رو از داخل رداش در آورد و به طرف من گرفت نوری زرد رنگ به طرف من آمد و به من برخورد کرد دهانم خود به خود باز شد او معجون را داخل دهانم ریخت ، هیچ کاری نمی تونستم بکنم معجون از گلویم پایین رفت مزه ی وحشتناکی داشت .
ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود ، هیچ کس به کمکم نیومده بود ؛ من تنها بودم تنهای تنها.
لیوان و چوبش رو روی زمین انداخت و شروع به ورد خوندن کرد ،ورد هایی که حتی من یک بار هم نشنیده بودم.
درد درد درد تمام بدنم با شدت زیاد شروع به درد گرفتن کرد انگار توی یه آسیاب به جای گندم داشتم له می شدم.
انگار اسنیپ هم درد میکشید، روی زانو ها به زمین افتاد اما هنوز مشغول خوندن ورد بود.
انگار چیزی داشت از بدنم جدا می شد ،انگار گوشتم داشت ریزه ریزه از بدنم جدا می شد ، از درد نمی تونستم درست جایی رو ببینم و نمی دونستم چقدره که در این حالتم دیگه نمیتونستم این درد رو تحمل کنم داشتم بیهوش میشدم که ناگهان نوری رو جلوی چشمام دیدم انگار در یا پنجره ای باز شد شاید اسنیپ اشتباه کرده بود شاید من نجات پیدا کرده بودم و بیهوش شدم.

فکر کنم با عجله نوشته بودی چون غلط املایی زیاد داشتی!
اون مرد با بینی عقابی و موهای سرشار از روغنش مایع ترسه من شده بود!
من کلی تلاش کردم این جمله رو بخونم!
اون مرد با بینی عقابی و موهای سرشار از روغنش مایه ترس من شده بود!!

به طور کلی سوژه ات خیلی قشنگ بود! عالی...تنها مشکلش این غلط های املایی که با کمی دقت حل میشه و یک مشکل دیگه...آخرش خیلی انتحاری شد! اون نور از کجا اومد...اسنیپ چی شد!!

میتونی این مشکلات رو حل کنی و آخر پستت رو هم عوض کنی تا ببینم که نقدمو دیدی!؟

تایید شد!


فکر کنم یه مقدار با خشم نمایشنامه رو نوشتم این قسمت اخرم رو نخواستم نوشتم کشکشی بشه نخواستم واضح به خواننده بگم که هری زنده موند یا مرد اما خب منظورم از اون نور نور باز شدن در یا دریچه ای چیزی تو اتاق بود
.!

در مورد انتحاری بودنش :
خواستم خواننده از تخیلش استفاده کنه و خودش اخره داستان رو حدس بزنه البته اگه دوباره خواستید میتونم اخره داستان رو عوض کنم

وقتی میخوای خواننده خودش آخر داستانو مجسم کنی، باید اونقدر بهش اطلاعات بدی که بتونه مجسم کنه! مثل این میمونه که شما بیای به من بگی سیب! بعد بگی بقیه جمله ای که تو ذهن منه و با کلمه سیب شروع میشه رو بگو! من از کجا باید بدونم تو ذهن تو چی میگذره! باید کمکم کنی تا بتونم بفهمم تو ذهن تو چی بووده!


ویرایش شده توسط هکتور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۵ ۲۲:۲۷:۰۴
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۶ ۱۹:۴۲:۰۹
ویرایش شده توسط هکتور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۶ ۱۹:۵۸:۳۴
ویرایش شده توسط هکتور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۶ ۲۰:۱۵:۱۲
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۸ ۱۰:۱۱:۲۴


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۵۱ شنبه ۵ اسفند ۱۳۸۵

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
عکس جدید:

تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۵ ۱۴:۴۱:۵۹
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۵ ۱۵:۰۶:۲۲
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۵ ۱۵:۲۶:۱۶
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۵ ۱۵:۳۸:۱۱
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۶ ۹:۴۷:۴۳

[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۳۴ جمعه ۴ اسفند ۱۳۸۵

دیوید پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۴ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۷:۴۹ یکشنبه ۶ اسفند ۱۳۸۵
از پیش پاچه لرد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 6
آفلاین
اون شب چنان سرد بود که حتی شیشه های آن خانه نیز با وزش باد می لرزیدند و لرد هم چنان به راه ادامه می داد تا به خانه آن دو عامل مرگش برود و عامل را از سر راه بر دارد.
- ارباب داریم به خانه آنان نزدیک می شویم.
لرد: ساکت باش دم باریک.
دم باریک: ولی لرد, این من بودم که به شما گفتم خانه آنان کجاست. ارباب شما باید از من متشکر باشید.
لرد: به چه حقی چنین حرف هایی بر زبان می رانی, گستاخ؟ سایلنشیو...
دم باریک دیگر ساکت شده بود.
لرد: تو برو اونجا آنجا بایست و منتظر من بمان.
دم باریک که نمی توانست حرف بزند بدون هیچ حرفی امر لرد را اطاعت کرد. لرد به سمت در خانه رفت. از خانه صدای زنی می آمد:
- آره جیمز... تازه هری را خوابانده ام. امشب خیلی گریه میکرد. داشتم نگرانش می شدم.
جیمز: اصلا نگران نباش لیلی. می اینجام.
لرد زیر لب: بیشتر باید نگران خودت باشی دختر خانم. آلوهومورا
در کاملا باز شد. مردی با عینک های گرد و موهای به هم ریخته روی مبل خانه نشسته بود و در حال مطالعه ی روزنامه پیام امروز بود. در آن طرف زنی در آستانه در اتاقی ایستاده بود.
لیلی: جیمز...
جیمز سرش را از روزنامه بیرون آورد.
لرد: شب بخیر کوچولوها
جیمز: خفه شو.
جیمز از روی مبل پرید و خواست چوب نازکش که روی زمین افتاده بود بردارد.
لرد: آچیو... خیلی دیر جنبیدی پاتر. فکر می کردم دامبلدور باید بیشتر از اینجا یادت داده باشه.
صدای ضربان قلب جیمز و لیلی خیلی بلند شده بود. صدای گریه ی بچه ای از توی اتاقی که لیلی دم اون ایستاده بود بلند شد.
لرد: الان می آم کوچولو.
لیلی به درون اتاق پرید و در را بست. لرد به طرف در به راه افتاد و این بار جیمز بود که سد راه لرد می شد.
لرد: فکر نکنم بتونی بدون اون چوب کاری بکنی.
جیمز: اگه راست می گی و خیلی ادعا می کنی, پس بایست تا دوئل کنیم.
لرد: دوست داری بازی کنیم؟ شروع می شه... آواداكداورا.
نور سبز به طرف جیمز جهید و جیمز نیز به پشت مبل.
لرد: مگه نمی خواستی دوئل کنی کوچولو؟
جیمز: اگه راست می گی چوبم را پس بده ترسو.
چشمان لرد در تاریکی سایه ردایش نمایان تر شد.
لرد: خفه شو, آنگورجو...
این بار جهیدن جیمز فایده ای نداشت.
لرد: باز هم فکر می کنی من ترسو هستم؟
لرد جلو رفت و بالای سر جیمزی رسید که از درد روی زمین افتاده بود.
لرد: بازی کردن تمام شد... تو باختی... کبریت...
چوب لرد به آرامی بالا آمد: آواداکداورا
نور سبز درد جیمز را پایان بخشید. حرکت آهسته لرد به سمت در اتاق ار سر گرفته شد: آلوهومورا...
اتاق خالی بود. لرد جلو رفت. در پشت تخت کوچک چوبی لیلی کودکی را در آغوش داشت و به مانند بید مجنون هاگوارتز می لرزید.
لرد: لیلی, تو دختر سر به راهی هستی. بچه را به من بده و جون خودت را بردار و برو.
اولین قطره اشک از چشمان لیلی بر روی سر کودک فرو ریخت.
لرد: فکر کنم. اسمش هری باشه... خودم شنیدم داشتی به اون احمق می گفتی... راستی خیلی راحت مرد.
لیلی تکان شدیدی خورد و دومین قطره اشکش چکید. لیلی بلند شد. چشمانش پر از اشک بود. لیلی چوبش را در دستش می فشرد.
لرد: اوه لیلی می خوای بجنگی؟ فکر نمی کنی کمی برای این کارا زود باشه؟ من فقط بچه را می خوام.
لیلی: نه.
لرد: اكسپليارموس... باز هم نمی دی؟
لیلی حالا دست خالی بود. لرد چوبش را محکم تر گرفت.
لرد: لیلی سریعتر بچه را بده.
لیلی: نه... خواهش می کنم. من را بکش ولی هری را نه...هری نه.
لرد: آخه برای چی جونت را برای این یک ذره می دی؟
لیلی: دوستش دارم.
و سومین قطره اشک لیلی چکید.
لرد: اَه... خوشم نیومد... بچه را بده.
لیلی: نه...هری نه...هری نه.
لرد: آواداکداورا.
لرد نفرین را به سمت هری کوچک فرستاد اما این لیلی بود که با پشت کردن به چوب لرد کشته شد.
لرد: اَه...دختر احمق.
لرد با پایش لیلی که بر روی زمین افتاده بود صاف کرد و هری کوچک که با چشمان سبز به او نگاه می کرد را از زیر بغلش بیرون کشید.
لرد: آه کوچولو... دیگه نمی تونی مانع من بشی... آواداکداورا.
نور سبز به سمت هری کوچک حرکت کرد ولی تنها اتفاقی که افتاد صدای جیغ او بود و شکافی بر روی پیشانی کودک. صدای گریه بچه تا به حال به این قدر بلند نبود. اما لرد. اثری از وی نبود. در آن اتاق تنها یک زن مرده و بچه ای در آغوشش بود که بچه با صدای بلند گریه می کرد. صدای گریه کودک با صدای وزش باد سرد و صدای موتوری که از دور دست می آمد گره خورده بود و دم باریک همچنان در انتظار بود.

بهتره که سعی کنی دیالوگهات به زبان گفتاری نوشته بشن!
یکیم این که دیالوگهای لرد خیلی معمولی بود انگار مثلا لوسیوس داره این حرفارو میزنه!
ولی این ولدمورته و ما از ولدمورت انتظار داریم دیالوگهاش بیرحمانه باشن...مثلا این که ولدمورت از لیلی بپرسه: "آخه برای چی جونت را برای این یک ذره می دی؟" کلا یه جوریه!!

رو دیالوگها کار کن تا تایید شی!
مطمئنم که میتونی!

تایید نشد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۵ ۱۵:۳۴:۳۱

تصویر کوچک شده


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ سه شنبه ۱ اسفند ۱۳۸۵

اگریپا کورنلیوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۳ یکشنبه ۱ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۴۲ چهارشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۵
از Camelot
گروه:
کاربران عضو
پیام: 16
آفلاین
روزی که دیگر ولدمورت پیروز نبود
شب بود.شبی سرد و ساکت.نسیم ملایمی می وزید و ماه بر دره گودریک می تابید.روز ها بود که به خاطر طلسمهای حفاظتی اجرا شده کسی از آنجا عبور نکرده بود.این طلسمها به خاطر امنیت تنها ساکنین دره اجرا شده بودند.هر سه عضو خانواده پاتر در خواب بودند،آن شب همه چیز عادی بود.آنها با یکدیگر شام خورده بودند و با عجله برای خوابیدن آماده شده بودند.اما...ناگهان پیکر موجود سیاهپوشی در کنار دره ظاهر شد.همراه با ورود او تکه ابر بزرگی جلوی ماه را گرفت و دره گودریک در تاریکی فرو رفت.پیکر سیاهپوش همانطور که به آرامی پیش می رفت زیر لب چیز هایی زمزمه می کرد گویی داشت طلسمی را باطل می کرد.تا وقتی که به پشت در خانه پاترها نرسیده بود.کسی از حضور او آگاه نشده بود اما به محض اینکه خواست در خانه را باز کند جیمز با شدت از خواب پرید. می دانست که خود اوست.انگار از مدت ها پیش منتظر او بود.
لیلی هم که حالا بیدار شده بود با صدای گرفته پرسید:چه خبر شده؟
جیمز پاسخ داد:خودشه.... مطمئنم که خودشه
لیلی با هراس گفت:نه جیمز این امکان نداره.
جیمز به سرعت چوبدستی اش را از کنار تخت برداشت و به سمت اتاق پذیرایی رفت.لیلی هم که تقریبا مطمئن بود ولدمورت نیست. هری را بغل کرد و پشت سر جیمز پایین رفت.
جیمز با عصبانیت گفت:لیلی چرا اومدی پایین...
لیلی خواست جواب بدهد که جیمز گفت:هیس انگار یه صدایی میاد..
برای چند لحظه در به آرامی به حرکت در آمد و ناگهان با صدای مهیبی از جا کنده شد.
جیمز فریاد زد:لیلی..هری رو ببر بالا...
و لحظه ای بعد همه چیز از ذهن لیلی پاک شد جز اینکه باید جان بچه اش را نجات دهد.هنگامی که با سرعت از پله ها بالا می رفت صدای فریادهای بی امان شوهرش را می شنید.اما وقتی وارد اتاق شد وخواست در را ببندد ناگهان صدای فریادهای جیمز خاموش شد.آنجا بود که فهمید ولدمورت جیمز را کشته و او را نیز خواهد کشت.بی صدا شروع به گریه کرد.ولدمورت حتما طلسم مرگ را اجرا خواهد کرد و او و هری را خواهد کشت...اما باید راهی برای مقابله با این طلسم باشد.بله..وجود داشت راهی که سالها پیش در کتابی خوانده بود...و لیلی به فکر فرو رفت:
فلش بک
فصل امتحانات نزدیک بود و تمام دانش آموزان سال هفتم بعدازظهر خود را در کتابخانه می گذراندند.لیلی هم همراه با دوستانش وارد کتابخانه شد.می خواست به بخش ممنوعه برود تا چند کتاب در مورد جادوی سیاه پیدا کند.کتابها را از قفسه ها در آورد و به سمت میزی رفت که دوستانش انجا منتظرش بودند.هنگامی که میخواست کتاب جادوی سیاه در گذر قرون را بردارد متوجه کتابی قدیمی با جلد قهوه ای سوخته شد که زیر بقیه کتابها بود وهیچ اسم و عنوانی نداشت.مسلما آن کتاب را از روی حواس پرتی برداشته بود.کنجکاوی ذاتی اش باعث شد که کتاب را باز کند و ورق بزند.تمام صفحات کتاب سفید بود...به جز یکی:
"....تنها جادوی محافظ در برابر طلسم مرگ، طلسم زندگی است.در این طلسم شخصی باید خود را فدای دیگری کند تا وی را ازطلسم مرگ مصون بدارد.در این صورت است که طلسم مرگ به شخص اجرا کننده باز خواهد گشت و وی را خواهد کشت و این است طلسم زندگی:.."
و لیلی جمله بلندی را خواند که ورد این افسون بود و عجیب اینکه آن را به آسانی به خاطر سپرد.
بازگشت به صحنه اصلی:
و اکنون لیلی پس از سالها باز هم آن را به خاطر آورد..بله تنها راه همین بود.باید انتخاب می کرد و مادر بودن راهی جز فدا شدن برای او باقی نمی گذاشت.
هنگامی ولدمورت در را با شدت باز کرد او فهمید که تقدیر او را برای این روز آماده کرده است.
ولدمورت گفت:برو کنار دختر احمق نشو اینطوری زنده می مونی
اما لیلی گفت:نه اگر اون رو می خوای باید اول منوبکشی.
ولدمورت با خشم گفت:باشه پس اگه تو اینطور میخوای...
وهنگامی که ولدمورت چوبدستی اش را برای اجرای طلسم مرگ بالا برده بود لیلی دیگر به آرامش رسیده بود چون می دانشت که پسرش زنده خواهد ماند....
ولدمورت به آرامی از روی جسد لیلی رد شد و به سراغ هری رفت...
- حالا دیگه هیچوقت مزاحم من نخواهی شد.
اما وقتی پرتو سبز رنگ به بدن هری خورد او را نکشت.بلکه نور آبی درخشانی از بدنش خارج شد و تمام خانه را روشن کرد.وقتی که نور خاموش شد روح ناقص ولدمورت با سر و صدا به پرواز در آمد و به جایی در دور دست رفت.
از آن لحظه به بعد تنها صدای گریه درد ناک هری- که اکنون داغی بر پیشانی داشت- به گوش می رسید که در کنار اجساد پدر و مادرش و ولدمورت سکوت دره را می شکست.
.................................................
از اینکه یه کم طولانی شد عذر می خوام ولی قصه اش احتیاج به پردازش داشت.ممنون

در نوشته های بلند بهترین کاری که میتونه به خواننده کمک کنه اینه که نویسنده بین پاراگراف ها یه خط فاصله اضافی بذاره!! و همینطور دیالوگها رو در یه خط جدید بنویسه! مثلا:
و همینطور اینکه استفاده از علایم نگارشی درست باعث میشه که فضای داستان قشنگتر منتقل بشه! چند تا علامت بیشتر نیست اما تاثیر زیادی داره!
مثلا:

هنگامی ولدمورت در را با شدت باز کرد فهمید که تقدیر او را برای این روز آماده کرده است.ولدمورت گفت:
_ برو کنار دختر! احمق نشو...اینطوری زنده می مونی!

اگه بتونی این اشکالات رو در این نوشته اصلاح کنی و با پیام شخضی بهم بفرستی...خیلی خوب میشه!

موفق باشی...تایید شد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲ ۱۵:۳۸:۰۶

DRACO DORMIENS NUNQUAM TITILANDUS
هرگز یک اژدهای خفته را قلقلک ندهید


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۴۲ سه شنبه ۱ اسفند ۱۳۸۵

سایه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۵ جمعه ۲۷ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۴۸ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۸۵
از خونمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 6
آفلاین
الینا در حالی که سامانتا رو محکم گرفته بود به طرف در فرار کرد.تام قهقه ای سر داد و دنبالش به طرف در رفت.الینا داد زد:ولی این بی رحمیه. من حتی چوب هم ندارم برای مبارزه با تو.
تام بلند تر قهقه زد: اگر هم داشتی به دردت نمیخورد.
الینا صداش می لرزید.شنیده بود که چه بلایی قرار هست سرش بیاد و به همین دلیل اشکش ناخودآگاه می ریخت.نگاهی به خودش انداخت.نباید اجازه می داد کسی غرورش رو اینطور بشکنه.جلوی خودش رو گرفت و گفت:تو اگه عرضه داری خودت بدون چوب بیا.
تام قبول کرد.چوبش رو به طرف نجینی پرتاب کرد.و گفت:حالا مساوی شدیم.الینا نفس راحتی کشید. به طرف تام رفت.تام اول جا خورد.عقب عقب رفت تا به دیوار خورد.الینا قهقه زد.تام عصبانی شد و به طرف اینا حمله کرد.الینا دوباره به طرف در دویید ولی قبل از این که برسه تام به طرفش دویید.فکری به نظرش نرسید عادت کرده بود به اون چوب لعنتی برای همین اولین چیزی که به نظرش رسید این بود که فیزیکی برخورد کنه و با حرکت نه چندان سریعی سیلی نه چندان محکمی به الینا زد.الینا جا خورد. صدای سامانتا بلند شده بود.تو بغل الینا حسابی گریه می کرد.الینا می خواست تام رو بزنه ولی قبل از این که بتونه کاری بکنه تام سیلی دیگری به او زد.این بار شدت زیاد بود و الینا به زمین خورد.صدای گریه ی سامانتا بلند تر شده بود و الینا محکم تر سامانتا رو نگه داشت.نمی خواست به همین راحتی خواهرش رو به دست تام بسپره و پیش پدرش قسم خورده بود که مراقب سامانتا باشه. باید فرار می کرد.تام بلافاصله چوب دستیش رو برداشت و گفت دیدی هیچی نیستی؟
صدای تام بلند به گوش رسید: کروشیو...
لحظه ای بعد صدای آه و ناله ی الینا و گریه ی سامانتا و قهقهه تام اتاق را پر کرد.
- اگه تا حالا نکشتمت یه علت داره.یعنی 2 تا.
1: حوصله وق بچه ندارم.
2:خوشگلی
ولی پر رو شدی.هیچ کس نیست که در مقابل من بتونه از خودش دفاع کنه و به من آسیبب برسونه.و چون تو سعی داشتی منو...بگذریم.الان حسابی عصبانیم کردی...
دوباره خندید...
ولی این بار به جای این که بکشمت یه راه دیگه بهت می دم. فرار کن. اگه فرار کنی آزادی و اگه نتونی فرار کنی سامانتا میشه مال من . شروع کن.
سامانتا به طرف در دویید.در قفل بود پس به طرف پنجره دویید.تام آروم ایستاده بود و نگاه می کرد. الینا نتونست پنجره رو باز کنه تام این کار رو کرد و الینا با سامانتا بیرون پرید و لحظاتی بعد الینا در حالی که سامانتا رو تو بغلش گرفته بود تو خیابان می دویید.
چند دقیقه بعد 2 مرد سیاهپوش سوار بر جارو دور او را گرفتند و الینا به ناچار ایستاد.تام جلوی اینا ظاهر شد.
-آواداکداورا...
و الینا روی زمین افتاد.سرد سرد.صدای سامانتا بلند تر از هر زمانی به گوش می رسید و قهقه تام همچنان بلندتر می شد...
یکی از آن دو مرد سامانتا را برداشت و بعد آنها رفتند.
علامت سیاه در آسمان آشکار شد.
اسکلتی که مار از دهانش بیرون آمده بود...

آفرین!!! خوشم اومد که یه سوژه جدید استفاده کرده بودی!! آفرین!

بهت پیشنهاد میکنم دیالوگهات رو در یه خط جدید بنویسی و در ادامه نوشته قبلت نباشه!

آخرش عالی تموم شد!

مطمئنم توی رول هم پیشرفت خوبی میکنی! اگه همین نوشته ات رو با نکته ای که گفتم اصلاح کنی و برام با پیام شخصی بفرستی ممنون میشم!
تایید شد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲ ۱۵:۳۱:۲۴
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲ ۱۵:۴۱:۰۷

روزگاری خواهد رسید که سیاهی بر همه جا سایه افکند و آن جاست که ابهت 13 آشکار خواهد شد...







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.