الینا در حالی که سامانتا رو محکم گرفته بود به طرف در فرار کرد.تام قهقه ای سر داد و دنبالش به طرف در رفت.الینا داد زد:ولی این بی رحمیه. من حتی چوب هم ندارم برای مبارزه با تو.
تام بلند تر قهقه زد: اگر هم داشتی به دردت نمیخورد.
الینا صداش می لرزید.شنیده بود که چه بلایی قرار هست سرش بیاد و به همین دلیل اشکش ناخودآگاه می ریخت.نگاهی به خودش انداخت.نباید اجازه می داد کسی غرورش رو اینطور بشکنه.جلوی خودش رو گرفت و گفت:تو اگه عرضه داری خودت بدون چوب بیا.
تام قبول کرد.چوبش رو به طرف نجینی پرتاب کرد.و گفت:حالا مساوی شدیم.الینا نفس راحتی کشید. به طرف تام رفت.تام اول جا خورد.عقب عقب رفت تا به دیوار خورد.الینا قهقه زد.تام عصبانی شد و به طرف اینا حمله کرد.الینا دوباره به طرف در دویید ولی قبل از این که برسه تام به طرفش دویید.فکری به نظرش نرسید عادت کرده بود به اون چوب لعنتی برای همین اولین چیزی که به نظرش رسید این بود که فیزیکی برخورد کنه و با حرکت نه چندان سریعی سیلی نه چندان محکمی به الینا زد.الینا جا خورد. صدای سامانتا بلند شده بود.تو بغل الینا حسابی گریه می کرد.الینا می خواست تام رو بزنه ولی قبل از این که بتونه کاری بکنه تام سیلی دیگری به او زد.این بار شدت زیاد بود و الینا به زمین خورد.صدای گریه ی سامانتا بلند تر شده بود و الینا محکم تر سامانتا رو نگه داشت.نمی خواست به همین راحتی خواهرش رو به دست تام بسپره و پیش پدرش قسم خورده بود که مراقب سامانتا باشه. باید فرار می کرد.تام بلافاصله چوب دستیش رو برداشت و گفت دیدی هیچی نیستی؟
صدای تام بلند به گوش رسید: کروشیو...
لحظه ای بعد صدای آه و ناله ی الینا و گریه ی سامانتا و قهقهه تام اتاق را پر کرد.
- اگه تا حالا نکشتمت یه علت داره.یعنی 2 تا.
1: حوصله وق بچه ندارم.
2:خوشگلی
ولی پر رو شدی.هیچ کس نیست که در مقابل من بتونه از خودش دفاع کنه و به من آسیبب برسونه.و چون تو سعی داشتی منو...بگذریم.الان حسابی عصبانیم کردی...
دوباره خندید...
ولی این بار به جای این که بکشمت یه راه دیگه بهت می دم. فرار کن. اگه فرار کنی آزادی و اگه نتونی فرار کنی سامانتا میشه مال من . شروع کن.
سامانتا به طرف در دویید.در قفل بود پس به طرف پنجره دویید.تام آروم ایستاده بود و نگاه می کرد. الینا نتونست پنجره رو باز کنه تام این کار رو کرد و الینا با سامانتا بیرون پرید و لحظاتی بعد الینا در حالی که سامانتا رو تو بغلش گرفته بود تو خیابان می دویید.
چند دقیقه بعد 2 مرد سیاهپوش سوار بر جارو دور او را گرفتند و الینا به ناچار ایستاد.تام جلوی اینا ظاهر شد.
-آواداکداورا...
و الینا روی زمین افتاد.سرد سرد.صدای سامانتا بلند تر از هر زمانی به گوش می رسید و قهقه تام همچنان بلندتر می شد...
یکی از آن دو مرد سامانتا را برداشت و بعد آنها رفتند.
علامت سیاه در آسمان آشکار شد.
اسکلتی که مار از دهانش بیرون آمده بود...
آفرین!!! خوشم اومد که یه سوژه جدید استفاده کرده بودی!! آفرین!
بهت پیشنهاد میکنم دیالوگهات رو در یه خط جدید بنویسی و در ادامه نوشته قبلت نباشه!
آخرش عالی تموم شد!
مطمئنم توی رول هم پیشرفت خوبی میکنی! اگه همین نوشته ات رو با نکته ای که گفتم اصلاح کنی و برام با پیام شخصی بفرستی ممنون میشم!
تایید شد!