هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۰:۱۷ چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۸۵

ویکتور کرام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۳۳:۱۷ سه شنبه ۸ اسفند ۱۴۰۲
از مدرسه دورمشترانگ (بلغارستان)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 509
آفلاین
ملت تو بیمارستان دور هم جمعن و فکر می کنن هدویگ کجا می تونه رفته باشه !
که صدایی از پشت سر میاد : من میدونم کجاست
ملت برمیگردندو پشت سرشون رو نگاه میکند
سالی: ویکتور جونم تو بهوش اومدی
ملت گریف:
ویکتور: اره بابا ببین هدویگ تو خوابگاه هست
ملت:
سارا : تو از کجا میدونی؟
ویکتور: بهتون نگفته بودم من فکر هرکس رو که دلم بخواد میتونم بخونم البته هم اتاقیام سالی و مرلین اینو میدونند
ملت :
ویکتور : اه بابا اینقدر تعجب نکنید برید هدویگ رو نجات بدید داره خودش رو دار میزنه
ملت :
ویکتور:
سالی : بچه ها بریم عملیات نجات آغز میشه ویکی جون تو مواظب باش این مگورین فرار نکنه باشه
ملت گریف:
و بعد از بهم خوردن حال همه بچه ها بالاخره به طرف خوابگا حمله ور میشن
و ویکتور و مگورین و استر و مرلین رو توی بیمارستان میذارن
ویکتور: هی آبر چی میخوای چرا نمیری کمک
آبر: مشکوکه
ویکتور: چی مشکوکه
آبر : تو که میتونی فکر همه رو بخونی چرا فکر هدویگ رو نمیخونی که بیل تو گوشش چی گفت ؟
ویکتور:
آبر: منتظرم
ویکتور: ببین من اعصاب ندارم . تو هم نمیخواد این قدر ژانگولر بازی در بیاری دو روز اومدی خیلی کاراگاه بازی در میاری ها دوست داری که
آبر: ببخشید منم رفتم کمک
-------------------------
خوابگاه گریفیندور
ملت در رو باز میکنه و همه میبینند که هدویگ ودش رو از پنکه آویزون کرده
سالی با یه حرکت جت لیانه یه تیغ پا به طناب میزنه و طناب دار رو میبره ( خودم هم نمیدونم چطور با پاش تونست طناب رو ببره )
هدویگ:
دخترای گریف و پسرای گریف
آبر: نمرده بابا ... اینقدر شیون و زاری بالای آدم نیمه جون نکنید
بهتره که تیمارش کنیم .


کاشکی یه روز باهم سوار قایق می شدیم
دور از نگاه ادما هردوتا عاشق میشدیم


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۲۲:۱۷ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۸۵

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
آدم دو روز پست نزنه چه بلاها که سرش نمیارن

===

هدویگ با خودش : بزار تیر آخرمم بزنم ببینم چی می شه ... این شانس آخرمه !
هدویگ : :oops: ... اینم از شانس گند ما !
هدویگ یه نگاه به اینور می کنه ، یه نگاه به اونور می کنه ، یه نگاه به زمین می کنه و یه نگاه به بالا می کنه ... ناگهان ..

هدویگ : اِ ... از اون بالا کفتر میایَ !
ملت برمیگردن به سمتی که هدویگ با پرش نشون داده بود نگاه می کنن .

بعد که می فهمن سرکارن با خشم به همونجایی که هدویگ بود نگاه می کنن اما ... جا تره و جغده نیست !!!

....

هدویگ با سرعتی نامشخص داره بال بال می زنه و خودشو از بیمارستان کذایی دور می کنه و به سمت خوابگاه می ره بلکه بتونه اونجا یه راهی برا خلاص شدن از دست ملت سیریش! پیدا کنه .
هدویگ : ای بابا ول نمی کنن بیل تو گوش من که حرف زد فقط یه تهدید ساده کرد ولی اینا انقدر گیر دادن و بزرگش کردن که دیگه نمی دونم چه جوری باید جمعش کنم !

...

هدویگ طناب رو از سقف آویزون می کنه ... به هوا پرواز می کنه و
کلشو می بره تو طناب !
بعد یهو هوشتی!(تیریپ ژانگولر) از سقف آویزون می شه و می میره .(خودکشی خیلی مسخره ای بود!)

....

ملت تو بیمارستان دور هم جمعن و فکر می کنن هدویگ کجا می تونه رفته باشه !


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۱۵ ۲۲:۲۰:۵۱



Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۴:۵۶ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۸۵

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۷ یکشنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۱
از کافه هاگزهد
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 514
آفلاین
عق ... عق ... اق... ( چه صحنه کثیفی )
بوم ....
ابرفورث که معلوم نبود تا حالا کجا بوده ، با عصبانیت وارد شد.
اه ... اه...
_ معلوم هست اینجا چه خبره ؟
همه انقدر عق میزدن که نمیتونستن جواب بدن.
پرسی و سارا هم :chomagh:
ابر : مثل اینکه شماها یادتون رفته واسه چی اینجایین.
بالاخره این هدی حرف زد یا نه ؟
ملت :
تازه دو گالیونی همه افتاد که واسه چی اینجا جمع شدن.
صدای عق ملت هم ساکت شد و معلوم شد هیچکس بالا نیاورده و همش صدا بوده فقط.
هدی که دید نقشه اش داره خراب میشه گفت :
_ اه ه ه ه.... ابر بازیمونو خراب کردی. بچه ها سوال بعدی .
نوبت کی بود ؟
سالی : بسه دیگه ...
ابر : از تو انتظار نداشتم سالی .
تو این وضعیت بازی میکنین ؟
سالی : تقصیر ملت بود با حرف هدی .... شدن . ( سانسور )
ملت : خیلی پر رویی سالی . اون ... هم که گفتی خودتی.
سالی : به من فحش میدین ...
ابر که دید الان جنگ جهانی سوم و چهارم باهم میشه ، فریاد زد :
_ بسه دیگه ... این رفتار بچگانه چیه ؟
سالی تو هم خودتو کنترل کن و کلمات بد به کار نبر.
حداقل از ریش من و مرلین خجالت بکشین.
مرلین : خوب دیگه بریم سر هدی.
پرسی : پس منو و سارا ....
ملت : عق ... عق ...
ملت رو به هدی :
هدی :
سالی : خوب میگفتی .
هدی که هنوز هم از رو نرفته بود ، گفت :
آره . داشتم میگفتم نفر بعدی کیه که باید سوال بپرسه.
برنا کورد : نفر بعدی ملته.
حالا میگی یا نه ؟ ...
هدی : چیو بگم ؟
ابر : دیگه داری حوصلمو سر میبریا .
میزنم پر پرت میکنما.
هدی که دید دیگه نمیتونه کاری کنه و از جواب دادن در بره ، خودشو انداخت رو زمین.
مگورین : ااا. هدی غش کرد بچه ها .
ملت : پرنده ها که غش نمیکنن.... ( مشکوکیوس)
مگورین : بابا این هدویگه ... پرنده که نیست.
ابر که فهمید هدی چه باز چه نقشه ای کشیده گفت :
_ باشه. دیگه نمیتونیم کاری کنیم.
باید سر هدی رو بشکنیم و مغزشو در بیاریم تا همه چیو بفهمیم.
سالی : مگه هدی مغزم داره ؟
هدی : هوی سالی چرا توهین میکنی ؟
ابر تو چقدر خشنی . با غش کرده که اینجوری برخورد نمیکنن.
ملت : تو که غش کرده بودی هدی ؟
هدی : وای .. وای .. عجب سوتی خفی دادم
ملت :
===========
===================
اگه خوب نشد ، همون ادامه مگورین رو بنویسین.


تصویر کوچک شده


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۱:۱۸ دوشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۸۵

مگورینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۷
از همین نزدیکیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 103
آفلاین
مرلین همچنان در حال نگاه کردن به صورت نیم قرمز مگورین و هدی هستش ... مگورین یه آینه از نا کجا می گیره دستش و خودشو نگاه می کنه!
- وااااااااااااااای!!!! نازی! چه قشنگه! قول می دم دو روز دیگه همین مد میشه!ygrin:
بچه ها اووووف و پووووف کنان روشونو بر می گردونن و سارا همه چی رو برای مرلین تعریف می کنه!
- چه مشکوک! بیل چی تو گوشت گفت هدی؟!
هدی با خودش در کشمکش(؟) بود ... اگه به بچه ها می گفت که بیل اونو تهدید به مرگ کرده که چیزی به بقیه نگه ... بچه ها باز گیر می دادن که تو چی از بیل می دونی که ما نمی دونیم ... اگه بهشون می گفت که هیچی نمی دونه و بیل سر کاره اونوقت ممکن بود یکی این خبر رو به گوش بیل برسونه و دیگه برگ برنده ای نداشت ... هدی همچنان در حال تفکره و بالاخره تصمیم خودشو می گیره:
-هی بچه ها بیاین یه بازی!
- چه بازی؟!
- ببینید این بازی این طوریه که از هر کی که تو این اتاقه یا سوال می پرسیم و همه هم باید جواب بدن وقتی همه به سوالشون جواب دادن و یه دور تموم شد دوباره یه سوال دیگه می پرسیم ... این جوری هم همدیگه رو بیشتر می شناسیم هم اینکه ... خب منم به سوالتون جواب می دم!
همه ی بچه ها به جز سالی یر که خیلی به این قضیه مشکوکه: باشه باشه قبوله!
همه به سالی یر نگاه می کنن ... سالی یر با خودش کلنجار می ره و بالاخره می گه: باشه قبوله ولی اولین سوال رو از تو می پرسیم هدی! بگو که بیل تو گوشت چی گفت؟!
هدی از اینکه نقشه ش گرفته بود خیلی خوشحال بود ... کلی گریفیندوری اونجا بود و تا زمانی که یه دور سوال پرسیدن تموم می شد کلی فرصت داشت فکر کنه که چه کار کنه ... بنا براین جواب می ده:
- اون به من گفت که اگه چیزی رو که می دونم به شما بگم منو می کشه!
- چه چیزی؟!
- نه دیگه! قرار شد فقط یه سوال بپرسین! همه هم موافقت کردن
- من من! من می خوام سوال دوم رو بپرسم!
پرسی جلو میاد و رو به روی سارا وای میسته:
- سارا تو منو دوست داری نه؟!!
در همین هنگام دکور اتاق استر تغییر می کنه و همه دیوارا صورتی می شن و از در و دیوار قلب می پاشه به صورت این و اون و مو زیک هارت" heart" یانی پخش میشه و همه بچه ها نایلوناشون رو بالا میارن و منتظر جواب می مونن ...
سارا: با اجازه ی بزرگترا بله!
ملت به طور یک پارچه و هم زمان تو نایلوناشون بالا میارن ...
------------------------------------------
سلام به همگی خواستم از اون حالت تعقیب و گریزی و اینا در بیاد یکم جنبه ی اجتماعی(!) بگیره! اگه فعلا همش سوال جوابی باشه قشنگ تر میشه! یکم هم زیادی زیاد شد ... خب ببخشید


ویرایش شده توسط مگورین در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۱۴ ۱۱:۲۲:۴۶

؟!


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۲۲:۰۳ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۳۸۵

سالیر بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۵۸ یکشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ دوشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۶
از لندن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 90
آفلاین
سالی یر با عصبانیت فریاد کشید:- هوی شما چی کار می کنین بابا بردن کشتن خوردن......شما ها مگه عقل تو کله اتون نیست اخه .....دارین مامان بازی می کنین .....بعد چشمانش را با کلافکی چرخاند و با در ماندگی افزود :- ماهی منو نجات بده از دست اینا ....بعد به سمت هدی پرید نصف یقه ای را که برایش باقی مانده بود را گرفت و :- زود بگو ببینم بیل چی در گوشت گفت یا میگی یا خودم اول دونه دونه پرا تو می کنم وبعدزنده زنده سرخت می کنم !هدی: - نه ...من بی گناهم ....من اصلا"نشنیدم بیل چی گفت به جون مامانم
همه داشتن به اون صحنه نگاه می کردن که یکی گفت :- اوهوی ....اینجا بیمارستانه ....جغد دونی که نیست ...ساکت باشین ...وگرنه بیرونتون می کنم
همه به پرستار خشمگین نگاه کردن که به سالی یر نگاه می کرد و سالی یر:- بعله ...ببخشید
پی یر :- سالی یر دست و پاشو ببندیم بعد رفتیم قلعه ازش باز جویی می کنیم
سینسرا وردی را زیر لب زمزمه کرد و هدی با طناب هایی به دورش عصیر دست بچه ها شد برای بار چهارم ،ولی سالی یر فکر بهتری داشت برای همین اضافه کرد:- نه دیگه این بچه بازی ها فایده ای نداره من خودم شخصا"این موضوع رو گزارش می کنم و خودم شخصا"هدی رو می دم دست مقامات وزارت و بیل رو هم به عنوان فراری معرفی می کنم
بعد منتظر عکس العمل هدی شد که چشماش از ترس در حدقه می چرخید سالی یر برگشت و به مگی چشمکی تفهیم امیز کرد
مگی :-هان چی می گه ؟؟؟ سالی یر:-... اخه واسه چی اینقدر بی توجهی یادت رفت ؟؟
مگی :- هان .....اهان ....سالی یر حالا یه بار دیگه بهش فرست بده قول می ده اعتراف کنه !
جسی :- اره ..اره ..بعد با لحنی سرشار از تفهیم رو به هدی پر بسته کرد و گفت:- بگو قول می دی بگو ؟؟.......هدی بیچاره که جوابی جز این نمی تونست بده با چشم اطاعت امر کرد
سالی یر هم جو گرفتش پشت چشمی نازک کردو گفت :- حالا بریم به عیادت بچه ها بعدا"در موردش تصمیم می گیرم!و همه به سمت اتاق 212 حرکت کردن....روی تخت های اتاق مرلین و ویکتور و پرسی با اه و ناله خوابیده بودن و استر جس هم نشسته به اونها نگاه می کرد ؛همه ی بچه ها به سمت مرلین که انگار حالش از بقیه بهتر بود رفتن و جسی پرسید :- مرلین جونم خوبی .....کجات درد می کنه دشمنت بمیره برات ؟
مرلینم با ناز و عشو جواب داد:- وای دستم وای سرم و ای کمرم وای موهام ...تو بپرس کجات درد نمی کنه ؟
سینسرا:- کجات ؟ مرلین :- ناخن انگشت کوچولوی دست راستم !
سالی یر گفت :- افرین مرلین ...کارت عالی بود برامون تعریف می کنی چه جوری از دست اونها فرار کردین ؟ مرلین به صورت مگی که یه طرفش قرمز بود و به هدی پر بسته که در دستان پی یر بود نگاهی کرد و با صورتی متعجب گفت:- اول شما بگین این جا چه خبره ؟
.............................................................................................
سلام خیلی معذرت می خوام از این که زیاد شد ببخشید دیگه تکرار نمی شه


زندگی قمار است, ماجرا است,انسان یامیبرد یا می بازد,زندگی مثل معرکه ایست که پایان ندارد,و


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۶:۰۳ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۳۸۵

پروفسور پي ير برنا كورد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۱ سه شنبه ۱۲ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۶ شنبه ۲۱ دی ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 141
آفلاین
اندرو و جسی می پرن رو سر و کول هم و موهای همدیگه رو می کشن و چنگول می ندازن و نیشگون می گیرن همدیگه رو!!!!
این وسط هدی و مگورین هنوز رو زمینن و همچنان به هیچ چی فکر نمی کنن!
پی‌یر یهو مثه کریچ (جن) توی جمع نه چندان دوستانه بر و بچ ظاهر می‌شه و هدی و مگورین رو که هنوز و همچنان به هیچ‌چی فکر نمی‌کنن، طوری می‌ترسونه که هدی نصف باقیمونده پراش می‌ریزه و مگورین هم با صورت می‌ره تو شکم جسی.
مگورین عصبانی و با سمی به سر: ای الهی بمیری پی‌یر، که دیگه اینطوری نپری وسط جمع ما.
هدی که خشانتش بیشتره و بیشتر هم به خاطر از دست دادن پرهاش شاکیه چوب دستی مگورین رو می‌گیره سمت پی‌یر و:
برو خودت رو یه جایی گم و گور کن تا به یه وزغی چیزی تبدیلت نکردم.
پی‌یر غمگین و در حال عقده‌ای شدن و در حال هق هق: خوبه من امروز توی نجاتتون کلی ایفای نقش داشتم.
مگورین با حالتی یه کم ملایم تر و مهربان: ببین آخه پی‌یر جون، تو نباید یه دفعه می‌پریدی بین ما. هر چی علف تازه این چند وقته نوش جان کرده بودم، همش آب شد.
و بعد یکدفعه با تغییر لحن از مهربان به عصبانی (در حد وحشی): تو مگه شعورت نمیرسه که نباید اینکارو بکنی؟ می‌خوای یه جفتک بندازم زیر شکمت بری تو دفتر دامبلدور دیگه نیای پایین؟!!!
اینجاس که هدی و جسی و اندرو و سالی و .... می‌پرن مگورین رو می‌گیرن که کار دست پی‌یر نده.
هدی بعد آروم کردن مگورین رو به پی‌یر: خوب حالا چت بود یکدفعه پریدی وسط ما؟ چیکار داشتی؟
پی‌یر که تازه یادش اومد چیکار داشته با خنده و شادی فراوان:
ا، خوب اومدم بگم منم بازی!!!
هدی با تعجب: هان!!! کدوم بازی؟
پی‌یر: مامان بازی دیگه!
جسی میشه مامان، اندرو هم خاله، منم بابا، هدی هم ...
هنوز حرفش تموم نشده بود که هدی محکم با سم مگورین می‌کوبه تو سرپی‌یر و با صدایی از اعماق تهش می‌گه:
پی‌یر ابله، تو به چه جرأتی خودتو میزاری در نقش بابا؟!!!
من هر چی نباشه هفت هشتا بالشت بیشتر از تو پر کردم، اونوقت تو .... (سانسور شد) نیومده میخوای بابا باشی؟
اندرو که تا حالا حرفی نزده و مستمع محض بوده یه دفعه یه چیزی به ذهنش می‌رسه و می‌گه:
خوب هدی خوشکلم چرا با پی‌یر عزیز اینطوری برخورد می‌کنی؟ اینکه دعوا نداره. دو تا خانواده تشکیل می‌دیم.
تو و جسی یه بابا و مامان!!!
منو پی‌یر هم یه بابا و مامان دیگه!!!
چهره هدی یکدفعه از خشانت محض به صمیمیت محض تغییر شکل میده و با سر موافقت خودش رو اعلام می‌کنه.
هنوز چند ثانیه‌ای از این آرامش نگذشته که جای دوتا سم روی صورت اندرو ظاهر می‌شه و اندرو از پشت میافته تو بغل جسی.
مگورین با خنده‌ای شیطانی بر لب: حالا تو یه مدت برو پیش خانم پامفری تا بهت بگم مامان کیه!!!
ملت همه: ممممممممممممممممممممممه!!!
سالی‌یر: هوی شما دارین چیکار می‌کنین؟ بابا زدن کشتن، بردن، خوردن،....
---------------------------------------------------------------------------
ارادتمند
پی‌یر



Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۲:۱۹ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۳۸۵

مگورینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۷
از همین نزدیکیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 103
آفلاین
- ووی* مامی عجب دست سنگینی داره!!!
همه ی بچه ها با صدای شتلق بر می گردن و متوجه حضور بیل می شن ... هدی و مگورین پخش زمین بودند و همچنان به هیچی فکر نمی کردن... بیل بالای سرشون ایستاده بود و بدون توجه به نگاه های متعجب بچه ها چوب دستیش را به طرف آن ها گرفته بود ... پس از گذشت یک ساعت که صحنه همون جوری مونده تا بچه ها از تعجب در بیان بچه ها از تعجب در میان! همه بچه ها در کمتر از یک ثانیه تصمیم می گیرن که کم نیارن و می رن بیل رو دوره می کنن و دستای همدیگه رو می گیرن و شروع می کنن به چرخیدن ... اون وسط چند تا از بچه ها هم جو می گیرتشون و شعر معروف "دختره اینجا نشسته " رو می خونن! ولی با نگاه خشمگین سارا زود ساکت می شن!
- بیل! تو باید تسلیم بشی! ( سالی یر گفت!)
- تو هیچ راه فراری نداری! ما تو رو محاصره کردیم! ایول چه با حالیم!!!
بیل یه نگاه به بچه های دورش می کنه یه پوزخند می زنه ... سرشو میاره پایین تو گوش هدی یه چیزی میگه و زود غیب میشه!!!!
جسی: زرشکج!!! این که غیب شد که؟!
اندور در حالی که دست اطرافیانش رو محکم گرفته و هنوز داره می چرخه با ذوق زیاد میگه: مهم نیست ... بچه ها خیلی وقته از این بازیا نکردیم ... سارا میشه شعره رو بخونیم!!!؟!!!
- نه بچه ها گوشواره طلا قشنگ تره!!!
- من می شم مامان!
- نخیر! من مامانم!
- نه! من زود تر گفتم!!!
اندرو و جسی می پرن رو سر و کول هم و موهای همدیگه رو می کشن و چنگول می ندازن و نیشگون می گیرن همدیگه رو!!!!
این وسط هدی و مگورین هنوز رو زمینن و همچنان به هیچ چی فکر نمی کنن!


؟!


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۰:۳۷ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۳۸۵

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
ياهو



بيرون از محوطه !
هدويگ و مگي كه روي زمين ولو شده بودند و تجديد قوا ميكردند و به هيچ چيز فكر نميكردند منتظر عكس العمل سالي ير و ديگران بودند .
مگي : اوووف ! هيچ وقت تعصب تا اي حد رو نديده بودم! !
هدي كه با هر نسيمي كه ميوزيد پرهاش به پرواز در ميومد گفت:
- يكي بره اونها رو نجات بده! ممكنه به جرم اينكه با ما همدست بودن كشته بشن! و ما يه تريپ مرده خوري بيفتيم! طفلي ها جوون هستن!

- پرثي ! پرصي ! پر30 !!!! !
سارا در حالي كه چوبدستيش رو در دستش داشت به سمت سالي ير ميره و ميگه :
- اگه نمياي خودم ميرم! مثلا اونا دوستاي شمان! اين نشون ميده چقدر شجاع هستن!

ولي هيچ كسي تحت تاثير حرفهاي سارا قرار نگرفت! !

سارا تك و تنها ميخواست وارد جنگل بشه كه يهو صداي " پيشت ، پيشته " توجه سارا را جلب كرد. وي به اطراف خيره شد ولي هيچ موجود زنده اي شناسايي نشد!
سارا به اولين درخت نزديك شد و متوجه دستي روي شونه هايش شد! ... دستي ضعيف و كم توان كه به همان سرعتي كه احساس شده بود از بين رفت!... سارا نفسش را در سينه حبس كرد و با شهامت به پشت برگشت و چهره هاي ويكتور ؛ مرلين و بلاخره پرسي را ديد كه روي زمين افتاده اند در حالي كه جراحات عميقي روي بازوهايشان پيداست.
- من هنوز جوونم ! قدرت مرلين رو دست كم نگيرين!
بچه ها : !!


درمانگاه !!!
استرجس پادمور ناظر سترگ گريف روي تخت نزديك پنجره دراز كشيده بود و به بيرون خيره شده بود.
در گوشه اي ديگر پرسي و ويكتور و مرلين بستري بودند.
درون درماندگاه به دليل اذيام زياد گريفي ها كاملا آشفته و شلوغ بود ، ناگهان صداي باز شدن در به گوش رسيد!
سكوتي عظيم همه جا را در بر گرفت! بيل ويزلي در حالي كه انتهاي ردايش ميرقصيد به سمت هدويگ و مگورين رفت و " شتلق " !
هدويگ و مگي كه روي زمين ولو شده بودند و تجديد قوا ميكردند و به هيچ چيز فكر نميكردند .

_____*_____*_____*______
اميدوارم خوب متوجه سوژه شده باشم!
اگه مشكلي داشت بگين رفع كنم!
بازم ممنون از سالي ير عزيز كه راهنمايي كردن! !




Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۲۲:۴۹ شنبه ۱۲ اسفند ۱۳۸۵

سالیر بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۵۸ یکشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ دوشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۶
از لندن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 90
آفلاین
بعد از تایید بچه ها سالی یر در حالی که دست و پا هاش به شدت می لرزید ؛ دوان دوان جلوی سناتوری را که تیر و کمانش را به سمت قلب مگی نشانه گرفته بود پرید
سالی یر :- اقا جون مادرت رحم کن ......این هنوز بچه است نمی فهمه ...به بی شعوری خودتون ببخشیدش !
وقتی دید که صدای گریه ی دخترا بالا رفت و چشمای سناتور روبه روش گشاد شد فهمید . دوباره گفت:- نه یعنی اینو به بزرگواری خودتون ببخشید !
سناتور ریش سفید داد زد:- برو کنار بچه جون بزار قوانین رو در مورد این خائن اجرا کنیم !
سالی یر جو گیر شد و در جواب گفت :- مگر از روی جنازه ی من رد بشین ! و سریع متوجه شد که چه گندی زده
سناتور لبخند بازی تحویل دادو گفت:- حتما" و زه کمانش را تا اخر کشید ،سالی یر و مگی
ویکتور جلو دوید و داد زد :-حالا ....................!!صدای تق و تروق وحشت ناکی در جنگل طنین افکند هرکسی به سمتی دوید و سالی یر مگی رو با تمام قدرت به سمت قلعه کشید صدای سم اسب ها رو پشت سرشان می شنیدن .....از سمت چپ موجودی نزدیک می شد سالی یر چوبدستی اش را اماده کرد و لی با دیدن پی یر و هدی و سینسرا ارام گرفت هر پنچ نفر با قدرت تمام به سمت قلعه که حالا در زیر نورماه می درخشید دویدند
وقتی به منطقه ای کاملا" بی درخت و امن رسیدن سالی یر ایستاد و بقیه هم به تبعیت از او ایستادن .....او پرسید :- بچه ها بقیه چی شدن ویکتور ...پرسی ...مرلین
هدی جواب داد:- من نمی دونم وقتی ما دویدیم اونها به سمت دیگه ای رفتن
پی یر با عصبانیت گفت:- شما دوتا یه کلمه هم حرف نزنین که هرچی می کشیم از دست شماست
در همین هنگام جرقه ای از نور قرمز به هوا رفت ،و سینسرا با جیغ جیغ گفت:- وای اونها اسیر شدن
...................................................................................
پی یر عزیز سلام خوش اومدی
یه اشکال کوچیک در نوشته ات بود که اگر بدونی بد نیست بیل فعلا"مفقود یعنی در داستان نیست ........بلکه فقط اسمش و سایه اش در داستان خود نمایی می کنه همین
موفق باشی
خدانگهدار


زندگی قمار است, ماجرا است,انسان یامیبرد یا می بازد,زندگی مثل معرکه ایست که پایان ندارد,و


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۳:۱۶ شنبه ۱۲ اسفند ۱۳۸۵

پروفسور پي ير برنا كورد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۱ سه شنبه ۱۲ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۶ شنبه ۲۱ دی ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 141
آفلاین
هدویگ بی‌خبر از همه‌جا یهو چشم باز می‌کنه می‌بینه انگشت اتهام صد و ده، بیستا آدم و حیوون و ... اونو نشونه گرفتن و حالا است که تو هر پرش یه تیر سانتوری جا خوش کنه.
منقارش رو که تا نزدیک زمین (از تعجب) رسیده رو از توی دست و پا جمع می‌کنه و با یه نگاه مظلومانه و ترحم برانگیز به مگورین، با منو من فراوان می‌گه:
م م م من!!! م م م من به خ خ خ دا...
هدویگ بیچاره از ترس دیگه نمی‌تونه به حرف زدن ادامه بده و مثه جنازه پهن می‌شه وسط جنگل!
مگورین تو دلش: (عجب غلطی کردم، این هدی بیچاره که همش طرفداری منو می‌کنه و کلی با هم رفیقیم!!!)
از وسط جمع سانتورها، یکیشون که معلومه حرفش خربدار داره و به اصطلاح حکم ریش سفیدی داره، میاد جلو و بادی در غبغب میندازه و می‌گه:
مگورین عزیز!!! این دوست، گول بمالت هم (منظورش سر ملت رو گول مالیدن بود) که شده عینهو مرده!!!
حالا دیگه ما موندیم و تو!
مگورین در حالی که مثه بید میلرزه و داره با ولع تمام سم‌هاشو یکی یکی می‌جوه و تموم می‌کنه، میاد یه کلمه حرف بزنه که همون ریش سفیده عربده کشان:
کی به تو اجازه داد دهنتو باز کنی؟!!! تو همینجا و بدون تشکیل دادگاه محاکمه می‌شی!
تو، یک، خائنی!!!
مگورین هنوز حکم تیرش نیومده، خودش شده بود یه جنازه متحرک.
سرش رو بر می‌گردونه و یه نگاهی به سایر بچه‌ها که اوناهم مثه چوب خشکشون زده و مات و مبهوت دارن این صحنه‌رو نگاه می‌کنن، می‌ندازه و اشک تمساحی از گوشه چشمان درشتش سرازیر می‌شه.
(ملت همه در حال گریه)
تو این گیر و دار که همه در حال آبقوره گیری هستند و مگورین هم در حال گفتن شهادتین و وداع با یاران، هدی که به هوش اومده بود و حکم مگورین رو هم شنیده بود، توی یک لحظه و با استفاده از غفلت سانتورها خودش رو می‌رسونه پشت درخت بزرگی و آروم پرسی و سالی‌یر رو صدا میزنه می‌گه:
ببینید، من تا یه کم سرشون رو گرم می‌کنم، شما هم با کمک مرلین و ویکتور و سایرین، صحنه رو شلوغ کنین و جلو دست و پای سانتورها رو بگیرین و مگورین رو فراری بدین.
در ضمن به مرلین بگین یه کمی هم از قدرت باستانی‌اش استفاده کنه.
بالاخره با نظر هدی موافقت شد و بر و بچ هم تأیید کردند و عملیات نجات مگورین آغازشد....

--------------------------------------------------------------------------
ارادتمند
پی‌یر


ویرایش شده توسط پروفسور پي ير برنا كورد در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۱۲ ۱۳:۲۱:۳۶
ویرایش شده توسط پروفسور پي ير برنا كورد در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۱۳ ۹:۴۶:۰۱







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.