هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۲۳:۳۲ چهارشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۵

لیلی اوانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۶ چهارشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 571
آفلاین
فقط هری با چشمایی خیره به رو به روش نگاه می کرد و مغزش سخت در گیر بود.
نجات هرماینی و تمام بچه های خوابگاه ...خودش ...چه طور امکان پذیره ...یا مرلین کمک!

..........................................................
آبرفورث با حالتي مشكوكانه به هري نزديك شد.«چيه پسر چرا انقدر تو فكري؟»
هري با عصبانيت فرياد زد:انتظار داري تو فكر نباشم؟يكي از بهترين دوستامو گروگان گرفتن!بيل رو بردن سنت مانگو.ويكتور هم كه طلسم شده!...نكنه انتظار داري تو اين موقعيت منم مثل سارا و جسي برم به نامه هاي پرسي بخندم؟!يعني واقعاً هيچ كدوم از شما اين وضعيت بحرانيو درك نمي كنيد؟
با فرياد هري همه از جا پريدند.سالي هم چشماشو با دست ماليد و گفت:چه خبره؟تو اين خراب شده نمي شه دو دقه خوابيد؟!
آبرفورث كه سعي داشت وضعيت رو آروم كنه شمرده شمرده گفت:«ببين هري تو اين وضعيت هيچ كاري از دست ما بر نمياد.بچه ها همه خسته و كلافه ان.مغز هيچكدوم درست كار نمي كنه...»
_با اين وجود نمي شه همينجوري دست رو دست گذاشت...ممكنه هرمايني رو بكشن!بايد يه كاري كرد...صبر كن ببينم...مامانم توي خواب يه چيزايي در مورد دابي و قهوه مي گفت!...مطمئنم اين يه معني بايد داشته باشهشايد يه رمزه يا....من بايد برم پيش دابي!
آبرفورث:دست بردار هري اون فقط يه خواب بوده!مادرت مرده!
هري با فرياد:مرده كه مرده!!من نمي دونم چجوريه كه مرلين با 1200 سال سن،در حاليكه استخوناشم بايد پودر شده باشن هنوز تو خوابگاهه،مرده هاي ديگه هم همينطور!ولي نوبت به مامان باباي من كه مي رسه همه مرده شناس مي شن!اصلاً من به تو مشكوكم!!
سالي:برو بابا كله زخمي!تو كه خدا رو شكر به همه مشكوكي!
آبرفورث:ببين هري منو ليلي توي محفل دوستاي خوبي با هم بوديم.من چرا بايد با برگشتن ليلي مخالف باشم؟من فقط نمي خوام تو الكي خودتو ناراحت كني.اصلاً اگه فكر مي كني واقعاً دابي چيزي مي دونه من خودم باهات به آشپزخونه ميام تا سرنخي پيدا كنيم.
هري كه از لحن عصباني و پخاشگرش شرمنده شده بود سري به نشانه ي تأييد تكون داد.
آبرفورث و هري براي رفتن به آشپزخونه از سالن عمومي خارج شدن.
سالي ير هم كنار شومينه رفت تا دوباره بخوابه.
جسيكا و سارا و سنيسترا هم رفتن سراغ نامه هاي پرسي!
---------------------------------------------------------------------------
ببخشيد.مي دونم يه مقدار بيش از حد جديو بي مزه بود.من خودم اصلاً قصد نداشتم داستان رو به اينجا بكشونم اما ناچار بودم براي برگشتن به بازي يه حركتي از خودم نشون بدم!
راستي يه سؤال فني از سالي ير:مرلين،سارا و پرسي كه آخر پست آبرفورث بيل رو به بيمارستان برده بودن چطوري با اين سرعت برگشتن؟!




Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۲۰:۱۳ چهارشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۵

سالیر بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۵۸ یکشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ دوشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۶
از لندن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 90
آفلاین
بوم ...پوف ..گوم
همه با عجله به سمت صدا برگشتند مگی با خجالت گفت :- ببخشید پام به در گیر کرد و از روی زمین بلند شد
سالی یر با خستگی کنار پی یر نشست و گفت :- کار خودشونه مگه نه؟
پی یر :- اره ! سالی یر :- همون موقع باید می فهمیدیم!و اهی کشید
ملت :
جسیکا گفت:- چه خبر به مام بگین دیگه ! همه تایید کردن
پی یر گفت:- من توی تموم این مدت تو خوابگاه اسلایترین بودم .......اونها ....همه چی کار اونها بوده ...اول بیل رو می خرن که به ما خیانیت کنه و لی وقتی همه چی لو می ره و می بینن که مهره اشون سوخته می یفته ان دنبال یکی دیگه و اونم کسی نبوده جز ویکتور ! بهش اصرار می کنن وقتی می بینن که قبول نمی کنه ..
استر می پره وسط حرف پی یر و می پرسه :- کی به من حمله کرده هان ؟ پی یر طوری به استر نگاه می کنه که انگار می خواد بگه اگر یه بار دیگه بپری و سط حرفم دندونات رو می ریزم تو شیکمت و ادامه میده
پی یر :- هنوز نمی دونم دقیقا" کیا پشت این ماجران بچه ها ! یه چیز دیگه ام هست اونها ویکی رو تهدید کرده بودن که اگر به کارایی که می گن عمل نکنه هرماینی رو می کشن ...ویکتور مجبور شد و متاسفانه هرماینی دست اونهاست و همه ی ما رو خطر بزرگی تهدید می کنه .
مرلین گفت:- چی کار باید کرد ؟ سالی یر :- نمی دونم ....
مگی هم گفت:- ما نگفتیم کی نمی دونه ....منظور مرلین این بود که کی می دونه چی کار باید کرد!
هدویگ گفت:- بچه ها بیاین ما پیش دستی کنیم ..ما بریم اونها رو بکشیم
هری با خشم فریاد زد:- ساکت ...مگه ما ادم کشیم ..خجالت داره ؛همه زبون به دهن بگیرین به جای زبوناتون مغزاتون رو به کار بندازین و فکر کنید از این مخمصه چه طور باید نجات پیدا کنیم .
همه مشغول مثلا" فکر کردن شدن ، مگی دونه دونه موهای دمش رو می کند و هی زیر لب حرف می زد و به هیچی فکر نمی کرد
مرلین با ریشش ور میرفت ...سالی یر خواب بود ( به علت خستگی زیاد البته)
هدی بس که تو کله اش دنبال مغز گشته بود این شکلی شده بود :
جسکا و سارا هم باهم در مورد نامه ی عشقولانه ای که پرسی به تازگی به جس داده بود حرف می زدن که سینسترا هم به اونه پیوست
پرسی هم که اصولا" فکر نمی کرد
فقط هری با چشمایی خیره به رو به روش نگاه می کرد و مغزش سخت در گیر بود
نجات هرماینی و تمام بچه های خوابگاه ...خودش ...چه طور امکان پذیره ...یا مرلین کمک
...................................................................
مایل ها دورتر ....گروهی از سیاه پوشان جشن بزرگی برپا کرده بودند
نفر اول:- عجب احمقایی هستن
نفر دوم :- نه نباید دشمن رو دست کم گرفت
نفر اول:- بروبابا اونا حتی نمی دونن چه خبر و یه مار مرده هیچ ترسی نداره
صدای جدیدی وارد شد و گفت:- بچه ها ..خبرای بدی دارم ....اونها بلاخره کار خودشون رو کردن هرکاری می کنین باید همین امشب باشه .....دست پیش رو بگیرید و گرنه حتما" پس می یفتین
نفر اول :- چی چطور ممکنه ؟ ما همه ی....کی بهشون خبر داده؟
شخص ناشناس :- پی یر برنادوت ..بیلم از دستمون در رفت..
نفر دوم :- امشب خودم حسابش رو می رسم
شخص ناشناس :- در ضمن جاسوسمون هم لو رفت ....تکلیف اون دختره رو هم امشب روشن کنین دیگه به دردمون نمی خوره
نفر چهارمی وارد ماجرا شد که:- امشب دخل همه شون رو باهم می یاریم مگه نه بچه ها؟
همهی اون جمع بیست نفر ی یک صدا فریاد زدن :- اره


ویرایش شده توسط سالی یر بلک در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۳ ۲۰:۲۲:۴۶

زندگی قمار است, ماجرا است,انسان یامیبرد یا می بازد,زندگی مثل معرکه ایست که پایان ندارد,و


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۱:۲۶ چهارشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۵

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۷ یکشنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۱
از کافه هاگزهد
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 514
آفلاین
ناگهان صداي فرياد همه را نگران كرد.
استر گفت :
صدا از اتاق هريه.
همه دوييدن به طرف اتاق هري.
......
سالي در اتاقو باز كرد و وارد شد ....
هري روي زمين افتاده بود و اشك ميريخت.
مرلين به هري نزديك شد و گفت‌ :
چي شده پسرم ( تيريپ پدرانه )
هري يه دفعه ويكتور رو ديد.
چهره اشك الودش به شدت خشمگين شد و داد زد :
بگيرن اين خائن ..... ( بقيه فحشها سانسور ميشن )
ويكتور تا اومد در بره ، هري چوب مرلين رو از دستش قاپيد و به طرف ويكتور :
_ پتريفيكوس توتالوس
ويكتور مثل چوب افتاد روي زمين.
ملت : چرا اين كارو كردي هري ؟ حالت خوبه ؟ قضيه چيه ؟
هري دوباره يادش اومد و شروع به گريه كردن كرد
با همون حالت گريه گفت :
_ من ... من ... خواب مادرمو ديدم .
ااااااااا......
ابر : خواب ليلي ؟؟!!
هري : آره. اون توي خواب با همين وردي كه الان گفتم ويكتور رو خشك كرد.
آخه ويكتور خائن ميخواست فلنگو ببنده. همتون تحت طلسم فرمان ويكتور بودين و ميخواستين برناكورد بيچاره رو دار بزنين.
اما ... اما .... مادرم ييهو اومد و هممون رو نجات داد ...
ملت : خب اين فقط يه خواب ...
هري با عصبانيت : نه ... نه ... كاملا واقعي بود. خواب نبود. من مطمئنم.
برناكورد كه ديد حالا ديگه بايد همه چيزو بگه و جونشو مديون هري و ليلي ه ، گفت :
_ بچه ها من نميدونم هري چه خوابي ديده ، ولي هرچي بوده درست بوده.
ويكتور يه خائنه.
سالي : بهتره اول بيل رو به سنت مانگو ببريم ، بعد ماجرا رو تعريف كن.
ملت همه ويكتور به دوش اومدن پيش بيل.
استر : خب. سارا و مرلين و پرسي بهتره بيل رو به بيمارستان ببرن و برگردن.
بعد از اينكه مرلين و بر و بچز ، بيل رو بردن ، همه رو به برناكورد منتظر بودن تا حرفاشو بشنون.
برناكورد روي صندلي نشست و گفت :
آه ه ه ه ...... ( تيريپ احساسي ، خستگي )
ويكتور يه خائنه.
اون تحت طلسم فرمان بود.
...........
بوم .... پوف .... گومب ( هر صداگذاري خفنزي كه تو دنيا هست )
===============
===============


تصویر کوچک شده


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۰:۰۱ چهارشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۵

لیلی اوانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۶ چهارشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 571
آفلاین
جو حسابي متشنج شده بود.همه با نگاههايي مشكوك به پي ير نگاه مي كردند.بيل كنار ديوار افتاده بود و همينطور خون ازش مي رفت ولي كسي به اون توجهي نداشت.
پي ير سعي كرد براي دفاع از خودش چيزي بگه ولي قبل از اينكه بتونه حرفي به زبون بياره ويكتور جلوي اون پريد و شروع به صحبت كرد:«خب...فكر كنم حالا ديگه هممون فهميديم قضيه از كجا آب مي خوره...خيانت اون هم در قلب تالار گريف! به نظرم بهتره قبل از اين كه پي ير همه ي ما رو به همون بلايي كه سر بيل بيچاره آورده دچار كنه همين جا قضيه رو تموم كنيم.مي تونيم همينجا وسط تالار دارش بزنيم تا عبرت سايرين بشه!...»
ملت همگي با دهان باز به ويكتور نگاه مي كردن و سرشون رو مثل بز تكون مي دادن.
اين وسط فقط هري بود كه روي پله هاي خوابگاه پسران با حالتي مشكوك و متعجب ايستاده بود.احساس مي كرد كاسه اي زير نيم كاسه هست.حالت چشمهاي ويكتور عوض شده بود و ملت هم در حاليكه تا 2 دقيقه قبل به ويكتور مشكوك بودند حالا حرفهاشو تأييد مي كردن!هري دوباره به ويكي نگاه كرد.احساس كرد همون حس تنفري رو پيدا كرده كه موقع نگاه كردن به اسنيپ بهش دست مي ده.
پي ير بيچاره پشت سر ويكتور دست و پا مي زد ولي كسي بهش اهميت نمي داد.ويكتور همه ي جماعت گريف رو طلسم كرده بود.چند نفر رفته بودند طناب دار رو حاضر كنند!هري بايد يه كاري مي كرد ولي چه كاري؟...
پي ير بيچاره رو به سمت طناب دار بردند(لطفاً تصاوير رو به صورت اسلوموشن و با فضاي سريال زير تيغ تصور كنيد!) طناب دار رو به گردنش انداختند.پي ير كه با طلسم سكوت ويكي خفه شده بود فقط با درماندگي دست و پا مي زد و به ملت نگاه مي كرد.ويكي خنده اي شيطاني كرد و گفت :حالا وقتشه!
پرسي كه فوق تخصص خود شيريني بود براي كشيدن صندلي از زير پاي پي ير جلو اومد.
در همين موقع هري فرياد زد:«نه ه ه ه ه ه !!!»و با سرعت به سمت پي ير دويد(اسلوموشن)اما در نهايت دست و پاچلفتگي بين راه پاش به لبه ي فرش گير كرد و با مخ كف سالن عمومي پخش شد!با اين وجود همين حركت انتحاري هري براي قطع شدن تمركز و ارتباط چشمي ويكي با ملت مسخ شده كافي بود.
در همين حين كه همه داشتند به 2 سؤال مهم فكر مي كردند:(1-چرا مثل بز وسط سالن جمع شدند 2-پي ير طناب به گردن بالاي صندلي داره چيكار مي كنه؟) صداي رعد و برق مهيبي به گوش رسيد.پنجره هاي سالن با شدت باز شدند و وزش باد تعدادي از شمع ها را خاموش كرد(در اين قسمت ژانر دلهره جريان داره)هنوز ملت تو كف پنجره ها بودند كه حفره ي پشت تابلو با جير جير عجيبي باز شد و شخص نا شناسي پا به سالن عمومي گذاشت.
همه با تعجب به شخص تازه وارد كه به نظر مي رسيد ساحره ي جواني باشد خيره شدند.در همين حين ويكي با استفاده از غفلت جمع كورمال كورمال به سمت شومينه مي خزيد تا از طريق پودر پرواز فلنگ را ببندد و فرار كند.
ناگهان صداي فرياد بلندي فضاي سالن را پر كرد:پتريفيكوس توتالوس!
ملت اول به ويكي كه مثل چوب خشك كنار شومينه افتاده بود و بعد به ساحره كه نوك چوبدستي اش را به سبك هفت تير كشهاي حرفه اي فوت مي كرد نگاه كردند.
ساحره رداي سفري اش را كه كمي خيس شده بود بيرون آورد.با حالت مغرورانه اي موهاي قرمز رنگش را از صورتش كنار زد و روي مبل راحتي نشست.بعد هم بي توجه به فك افتاده ي ملت با خونسردي گفت:«هري يه sms به دابي بزن بگو يه فنجون قهوه براي من بياره!»
هري عين برق زده ها به ساحره نزديك شد و با تته پته گفت:«ما...مامان!؟»
فك ملت تقريباً به كف سالن عمومي چسبيده بود.ليلي گفت :«چرا عين منگلا نگام مي كني؟لازم نيست انقدر هم تو جمع منو مامان صدا كني هر كي ندونه فكر مي كنه من چند سالمه!»
_«اما تو مردي !»
_«خوب كه چي؟مردم كه مردم؟مگه تو اين فيلماي ايراني نديدي هر وقت كم ميارنو نمي دونن چيكار كنن يه مرده از يه جايي سبز مي شه يا به خوابشون مياد و حقيقت رو براشون فاش مي كنه.قهوه ي من چي شد؟...»
آبرفورث با ناباوري گفت:«تو حقيقت رو مي دوني ليلي؟»
_ليلي در حاليكه به اميد ديدن چهره اي آشنا به جمع نگاه مي كرد گفت:«آبرفورث من تا قهومو نخورم هيچي نمي گم!»بعد نگاهش روي چهره ي هدويگ متوقف شد و لبخندي زد.
هدويگ هم از وسط جمع دستي برايش تكان داد.
هري كه رگ گردنش بيرون زده بود جلو آمد و گفت:«اوووي بچه قرتي مگه خودت خواهر و مادر نداري!»
قبل از اينكه هدويگ جوابش را بدهد ليلي با خونسردي گفت:«مؤدب باش هري!هدويگ از معدود جغداييه كه طبع شعر داره اونم در حد سعدي! يه بار هم با من توي يه شب شعر معروف شركت كرده!ضمناً در حال حاضر به جز ويكي كه 2 دقيقه پيش سنگش كردم هدي بيشتر از بقيه منو مي شناسه...به جاي اين كارا برو قهوه ي منو بيار!»
هري كه احساس مي كرد به شكل غريبي حالش درون قوطي رفته به سمت سالي رفت تا موبايلش رو بگيره و براي آوردن قهوه به دابي sms بزنه!


ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۳ ۱۹:۳۹:۲۴



Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۵:۴۲ سه شنبه ۲۲ اسفند ۱۳۸۵

پروفسور پي ير برنا كورد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۱ سه شنبه ۱۲ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۶ شنبه ۲۱ دی ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 141
آفلاین
بقیه بچه ها : آفرین سالی مشکوکه
سالی‌یر رو به مرلین: من باید از کارای این ویکتور سردربیارم!!!
خیلی مشکوک میزنه! غلط نکنم یه کاسه‌ای زیر نیم کاسه‌اشه!
مرلین: خوب عقل کل حالا می‌فرمائید ما چیکار کنیم؟!!!
سالی یر تا اومد حرف بزنه، یکدفعه در باز شد و پی‌یر با عجله و خیس از بارون شدید بیرون وارد شد.
وقتی چشم ویکتور به پی‌یر افتاد مثه گچ سفید شد. انگار روح سالازار دیده.
پی‌یر که هنوز متوجه حضور ویکتور نشده بود و داشت نفس نفس می‌زد، با نفس زدن‌های فراوان گفت: ب ... چه... ها! من ... می... دو... نم... چی... شده!
ملت همه هاج و واج داشتن به پی‌یر از همه جا بی خبر نگاه می‌کردن.
سارا: پی‌یر این چیه روی شنلت؟!!!
و دستش رو دراز کرد و یه چند تا موی خونی رو از روی شنل پی‌یر برداشت.
مرلین با تعجب و خشمی در حال افزایش: تو چرا اینقدر آشفته و نگرانی پی‌یر؟!!!
پی‌یر که هنوز نفس نفس می‌زد، گیج و حیران از برخورد مرلین: من خوب.... داشتم می‌دوئیدم.
بعد برگشت و کنار دیوار جسم غرق به خون بیل رو دید: ااا بیل کی اومد اینجا؟!!!
سینیسترا با چهره‌ای حق به جانب: مثله اینکه از دیدن بیل، اونم اینجا خیلی تعجب کردی!!!
مرلین که دیگه قاطی کرده بود: پی‌یر، بنال ببینم کجا بودی؟
این موهای خونی چیه؟
چرا وقتی بیل رو دیدی تعجب کردی؟
ویکتور که تموم ماجرارو دیده بود و موقعیت رو بسیار مناسب می‌دید یکدفعه با دستهاش گردن پی‌یر رو گرفت: من می‌دونم، خود نامردش بوده!!!
استر که تا حالا شاهد ماجرا بود به میون جمع پرید و: بگیرین این ویکتورو، الان خفش می‌کنه!
ملت به بدبختی ویکتور رو کشیدن کنار و پی‌یر رو که از شدت فشار دست ویکتور روی گلوش قرمز شده بود یه کناری کشیدند.
استر رو به ویکتور: ویکتور، تو چی می‌دونی که ما نمی‌دونیم؟!!!
ویکتور با خنده‌ای شیطانی: اول از همه اینکه اصلاً بگو ببینم این چند روز کجا بودی؟!!!
بعد هم موهای خونی بیل رو شنل تو چیکار می‌کنه؟!!!
پی‌یر که حالا فهمیده بود تو چه دامی افتاده، نگاه ملتمسانه‌ای به استرجس کرد و بعد هم یه نگاه به ویکتور کرد: ولی شما دارید اشتباه می‌کنید! بذارید من همه چیز‌رو براتون می‌گم. به ریش مرلین کار من نیست!!! همش زیر سر این ویکتور!!!
و با خشم به ویکتور نگاه کرد.
ویکتور خونسرد و با لحنی شیطانی: آخه احمق جان کی باور می‌کنه من بتونم از طلسم فرمان استفاده کنم؟! ولی تو یه چیزی! تو بلدی چطور از این طلسم استفاده کنی!
پی‌یر ناامید و با سری به زیر انداخته....
---------------------------------------------------------------------------
بچه‌ها سلام
چند روزی نبودم، وای خیلی خوب پیش‌رفته بودین.
اگه دوست داشتین همین‌رو ادامه بدین
ارادتمند
پی‌یر



Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۴:۱۲ شنبه ۱۹ اسفند ۱۳۸۵

ویکتور کرام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۳۳:۱۷ سه شنبه ۸ اسفند ۱۴۰۲
از مدرسه دورمشترانگ (بلغارستان)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 509
آفلاین
سالی یر رو به مرلین داد زد :- اون تحت طلسم فرمانه ....تو باید کمکم کنی! با قدرتای باستانیت!

مرلین :
سالی یر: هی با تو هستم
مرلین ولی آخه من نمیتونم :no:
سالی یر: چرا؟
مرلین : اخه من... خودت میدونی که من فراموشی دارم
ملت :
ییهو صدای خنده ای بلند شد :lol2: و همه به طرف صد که از طرف ویکتور بلند میشد برگشتند
پرفسورسینیسترا : چرا میخندی
ویکتور : اخه واقعاً خنده داره یعنی شما ها نمیدونید این چطوری خوب میشه ؟
ملت: :no:
ویکتور : واقعاً براتون متاسفام
سالی یر: یعنی تو بلدی؟
ویکتور : آره
ملت:
بعد از اینهمه ویکتور دست به کار شد و شروع به درست کردن معجون شد. هوی هری برو کتاب شاهزاده نیمه خالص رو بیار
هری: تو از کجا میدونی
ویکتور: خب راستش هدویگ گفت
هدویگ:
هری دوید و کتاب رو اورد
ویکتور شروع به ساختن کرد و بعد از دقیقه ای هرچی معجون درست کرده بود توی حلق بیل ریخت :pint:
بیل:
ملت:
سالی یر برگشت یه نگاه مرموزی به ویکتور کرد:
آبر و استرجس و اریک یک صدا گفتند : ببریمش سنت مانگو
ویکتوردر دلش اینگونه بود:
سالی به سرعت : هدویگ ، مگورین و پرفسورسینیسترا رو کشید یه گوشه و گفت : من به ویکتور مشکوک شده ام یه خبرهایی هست
مرلین: چرا؟
سالی یر: اول اینکه گفت هدویگ خودش رو از پنکه آویزون کرده ، حالا هم یه معجونی داد به بیل که ما نمیدونیم چی بود
استر :
بقیه بچه ها : آفرین سالی مشکوکه


کاشکی یه روز باهم سوار قایق می شدیم
دور از نگاه ادما هردوتا عاشق میشدیم


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۲۱:۵۲ جمعه ۱۸ اسفند ۱۳۸۵

سالیر بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۵۸ یکشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ دوشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۶
از لندن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 90
آفلاین
سلام
ببخشید دوشیزه سینیسترا از این که نام شما رو درست نمی نوشتم مطمئن باشید عمدی نبوده
……………………………………………………….
هدی دوباره نگاهی از سر حسودی به استر جس انداخت و نگاهش با نگاه استر تلاقی کرد دو دوست تازه فهمیدند چقدر دلشون برای هم دیگه تنگ شده همه ساکت شدن استریه قدم به سمت هدی برداشت و هدی یه پر به سمت استر کشید
(تریپ هندی واین حرفا) استر:-
هدی:-
دل هدی:- دل استر:- بعد دودوست مثلا"هم دیگر را در اغوش گرفتند ،جمعی از دخترا با بغض به صحنه نگاه می کردند سارا اهی کشید و گفت :- وای چه قشنگ و عاشقانه! پرسی:- کی من !
مگی :- بسه بابا ....مثلا"جشنه ها !
همه مشغول شادی شدند و بساط هندی بازی جمع شد استر و هدی هم مثلا" داشتن با هم حرف می زدن و دل و قلوه رد و بدل می کردن گوش بدین:
استر :- الاغ دلم برات تنگ شده بود
هدی :- خواهش می کنم خریت از خودتون بوده ما که کاره ای نبودیم همه شو از خودتون یاد گرفته بودیم
استر :- از این حرفا نزن شما خودتون استاد خربازی هستین الاغ ....
هدی :- .................
(به علت ناجور بودن و داشتن بد اموزی از پخش بقیه ی گزارش معذوریم)
با ران شروع به باریدن کرد و از دور صدای نامحسوس رعد به گوش می رسید همه در حال خوردن کمپوت بودند و سالی یر برای دهمین بار داشت به مگی طرز کار در بازکن را یاد می داد که دیگر با استفاده از در و دیوار کمپوت ها را باز نکند
نا گهان در سالن باز شد پسری با قد بلند؛در استانه در ظاهر شد تمام صورتش خیس از خون و اب بود و فقط برق چشمان نیمه بازش نشان می داد که هنوز کمی هوشیار است صدای رعد همه رو از جا پراند و صدای افتادن پسر بر زمین را دوبرابر کرد
همه به طرف در دویدند و سینیسترا جیغ کشید :- خدای بزرگ اون بیله !
به نظر می رشید که تمام استخوان هایش خورد شدن و سرش شکسته بود ؛قبل از این که کاملا" از هوش برود گفت:- کمکم کنید اونها می خوان ما رو بکشن !سالی یر کنارش زانو زد و پرسید:- کی ؟کی میخواد ما رو بکشه ؟ولی چشمان بیل در حدقه گشاد شد و شروع به چرخیدن کرد ؛سالی یر سریع چوبدستی اش را دراوردو گفت:- من قبلا" یه همچین چیزی دیدم! ،و وردی زمزمه کرد هیچ اتفاقی نیفتاد سالی یر رو به مرلین داد زد :- اون تحت طلسم فرمانه ....تو باید کمکم کنی! با قدرتای باستانیت!


ویرایش شده توسط سالی یر بلک در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۱۸ ۲۲:۴۶:۱۵
ویرایش شده توسط سالی یر بلک در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۱۸ ۲۲:۵۰:۱۸

زندگی قمار است, ماجرا است,انسان یامیبرد یا می بازد,زندگی مثل معرکه ایست که پایان ندارد,و


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۹:۵۶ پنجشنبه ۱۷ اسفند ۱۳۸۵

پروفسور سینیستراOld


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۲ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۴۳ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۱
از وقتی ایرانسل اومده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 256
آفلاین
به واسطه ی پست های سالی یر و ویکتور نام سینیسترا ( notسینسرا )به عنوان سخت ترین نام در کتاب گینس به ثبت رسید.

----------------------------------------------------------------------

-- در زیرزمین نمور یک جای تاریک--


نفر اول : باید امشب کا رو تموم کنیم.

نفر دوم : ولی هنوز که آماده نشده .ما هنوز دو روز وقت لازم داریم.

نفر اول : اما اگر دیر نجنبیم اونها می فهمند که کارها زیر سر بیل و هدی نیست و ممکنه به ما شک کنند.

نفر سوم و چهارم ....و n : موافقیم.

نفر اول : خب پس نقشه اینه ......



----- در خوابگاه گریف-------


پرسي و ويكتور و مرلين و استرجس پادمور ( که هر چی این موضوع خوابگاه می کشه از دست اونه !) از سنت مانگو مرخص شدند.


ملت گریف :
مگورین :
سالی یر :
سینیسترا :!!

ملت گریف بر می گردد به سوی سینیسترا :
تو چرا شکلکت همیشه ضد حاله؟

سینیسترا : اوه ببخشید من امتحان فیزیک داشتم داشتم جوابام رو چک می کردم .
و حالا چون شمایی

هدی در گوشه خوابگاه جایی که استر به همراه شیرینی و انواع کمپوت های ممکنه و شونصد ساتیلیون ( ساتیلیون بزرگترین عدد کشف شده ی ریاضی است 10 به توان 33)پیام خوش آمد گویی اعضای گریف نشسته اند. استر با حصرت ( حسرت با دز بالا ) به پرسی و سارا که شیرینی در دهان هم می گذارند نگاه می کند .

استر :

هدی که نمی دانست چگونه سر صحبت را باز کند یکی از پیام های خوش آمد گویی را باز کرد و گفت :.........

--------------------------------------------
شاد باشید


ویرایش شده توسط پروفسور سینیسترا در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۱۷ ۲۰:۰۶:۲۰
ویرایش شده توسط پروفسور سینیسترا در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۱۷ ۲۰:۱۰:۳۹

ـ «خدا را دیدی؟»

ـ «خدا؟… دیوانه شده­ای؟… کجا ست؟»

ـ «همین که می­پرسی «کجاست؟»، یعنی نخواهی دید!… بگذریم!…»


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۲:۰۹ چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۸۵

سالیر بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۵۸ یکشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ دوشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۶
از لندن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 90
آفلاین
هدی پس از چند ثانیه تقلا برای تنفس از هوش می ره و یکی از میان جمع متحیر دادمی زنه:- بچه ها یه خورده نفس می کشه !
ابر که تازه همه متوجه حضورش شده بودن گفت:- پس حالش خوب می شه !
سالی یر نگاهی به جمع کرد و اخمهایش را در هم کشید و گفت :- بچه ها بیاین این جا دور هم بشینیم و در مورد اتفاقات این چند روزه فکر کنیم بلاخره چند تا فکر بهتر از یه فکره.......( بعد نگاهی به جمع متحیر انداخت و اضافه کرد) ....خوب چندتا نیمه مغز بهتر از یه مغزه ...بیاین!
همه به صورت دایره وار روی زمین نشستن سالی یر ادامه داد:- خوب .....هدی یه چیزی می دونه ولی نمی خواد بگه ...کی می دونه چرا!؟ ملت :no:
سالی یر :- اخ ......باشه خودم می گم اونطوری نگام نکنین .....اون نمی خواد به ما بگه چون به ما اعتماد نداره فکر می کنه در بین ما یه جاسوس هست که اگر به ما بگه اون می ره به بیل می گه اون وقت هدی میمیره !
سارا با طعنه میان حرف سالی پرید و گفت:- ما هم که خودمون اینو می دونستیم ....اقلا" من یکی که می دونستم
پرسی:- عشق من ......و بعد :bigkiss:
سالی یر :- خوب دیگه چی می دونید ؟؟
سینسرا:- این که هدی هیچی نمی دونه اگر می دونست حتما" به ما می گفت دل هدی مثل یه گونجیشک کوچیکه هیچی توش نمی مونه ....
سالی یر افزود :- این هدویگ با اون قبلی فرق می کنه این یه جغده افسرده اس ....خطر ناکه ....و زرنگ
در ضمن اگر هیچی نمی دونه پس چرا بیل دنبالشه.....اصلا"چرا بیل داره از ما فرار می کنه مگه اونم جزئ از خوابگاه نبوده چرا اینقدر رنگ عوض می کنه ؟؟
ابر جواب داد:- یکی یکی .....همه ی سوالا رو که نمی شه باهم جواب داد پسر جون
سالی یر شانه بالا انداخت و در جواب ابر گفت:- بیل یه چیزیش می شه حالا ببینید
صدایی نا شناس از پشت سر گفت:- اره می شه ! همه برگشتن هدی که سعی می کرد تعادلش رو حفظ کنه تلوتلو خوران جلو پرید
هدی:- حق با سینی یه من هیچی نمی دونم ولی نمی دونم چرا بیلی فکر می کنه من می دونم اولش می خواست بهم باج بده ولی بعد که دید شما منو خیلی تحت فشار می زارین ترسید و تهدیدم کرد که منو می کشه !
سالی یر:- همین تهدید رو در مورد استر بیچاره هم به کار بسته و تقریبا" داشته انجامش می داده ....و تو هم داشتی این کارو می کردی هدی اعتراف کن ما دیگه همه چیزو می دونیم ؟
هدویگ با لپایی گلی و بغضی از نوع مکش مرگ منو اینا جواب داد:- خوب من که دست خودم نبود من ....(زد زیر گریه و همانطور که اشک تمساح می ریخت مشت مشت ادامه داد: من نمی خواستم واقعا" بلایی سر ش بیارم می خواستم بترسونمش( توی دلش اره ارواح پرام) سینسرا همینطور که مثل هدی بغض کرده بود گفت:- باشه هدی جونم گریه نکن خوب ؟
هدی سرش را به یک طرف خم کردو مثل بچه های کوچولو گفت :- خوب
سالی یر:- بسه قول می دی از این به بعد طرف ما باشی هدی و به استر بیچاره هم کار ی نداشته باشی ؟
هدی :-
سالی یر : :- من یکی دیگه از این همه قایم موشک بازی ها خسته شدم ....دنبال این بگرد دنبال اون یکی بگرد .... چرا ؟ حالا ما همه مون می دونیم هرچی هست زیر سر این بیله ....از این به بعد باید تمام هدف ما یک چیز باشه و اونم پیدا و به دام انداختن بیله ....پس بیاید باهم پیمان ببندیم ...یا مرگ یا سر بیل
و همه یک صدا فریاد زدن :- اره !


ویرایش شده توسط سالی یر بلک در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۱۶ ۱۹:۱۲:۰۴
ویرایش شده توسط سالی یر بلک در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۱۶ ۱۹:۱۶:۴۶

زندگی قمار است, ماجرا است,انسان یامیبرد یا می بازد,زندگی مثل معرکه ایست که پایان ندارد,و


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۹:۱۶ چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۸۵

مگورینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۷
از همین نزدیکیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 103
آفلاین
در خوابگاه:
سار جلو می ره تا عملیات احیای قلبی و اینا رو اجرا کنه دستش رو می زاره رو قفسه ی سینه ی هدی و فشار می ده:
- بوق!
همه بچه ها با مشکوکیت تمام یه نگاه به سارا می ندازن و با سر بهش می فهمونن که تکرار کنه ... سارا این بار مصمم تر دستش رو فشار می ده:
- بوووق!
سالی یه نگاه عمیق به جسم زیر دست سارا می ندازه:
- اه لعنت! این که عروسک بوقیه!!!! کودوم احمقی گفت که هدی خودش رو تو خوابگاه حلقه آویز کرده؟!
ملت یک صدا: ویکتور!
همه به سمت در خوابگاه یورش(؟) می برن تا ویکتور رو بکشن...
پشت پنجره:
هدویگ که داشت جون می داد در تمام این مدت شاهد تلاش بچه ها برای نجات خودش بود و با نوکش چند تا می زنه رو پنجره تا بچه ها بفهمن اون خودش رو از سقف آویزون کرده نه از پنکه!
جسی:وای بچه ها اون هدویگه!( با لحنی که یه چیز گمشده پیدا می شه بخونید مثلا وقتی که خود کارتون رو پیدا می کنید!)
سالی با حالت متفکرانه: پس اون خودش رو از سقف آویزون کرده!!! ویکتور باز هم اشتباه کرد!
هدویگ: هیییییع!... ه .... ه .... !!!!؟! ....
سارا: این قضیه مشکوکه! من احساس می کنم ویکتور از قصد به ما دروغ گفته!
پرسی: هر چی تو بگی سارا!
نیک: چطوره یه کن بزاریم و این موضوع رو از جهات مختلف مورد بررسی قرار بدیم!
همه موافقت می کنن!
- من اول می خوام حرف بزنم!
- BUZZ!!!
بعد از نیم ساعت!: خب بچه ها من می گم بهتره اول هدی رو نجات بدیم بعد بریم از ویکتور بپرسیم که منظورش از این کاری که کرده چی بوده!
بعد از اینکه همه بای می دن! سالی یر می ره و هدویگ رو باز می کنه!
هدویگ در حالی که زبونش رو زمینه و سه تا از پراش شاخ شدن و چشماش در خلاف عقربه ی ساعت با اختلاف چند ثانیه از هم در گردشن روی زمین خوابگاه افتاده و داره نفس های آخر رو می کشه
-هااااااااااااا پووووووف هاااااااااااااااااااا پووووووووووف ها! ا...ا... هیع! ... ه .... !!!...!..؟!!! ...
هدویگ دیگه نفسش بالا نمیاد صورتش قرمز شده ... نگاهی به اطرافیانش می ندازه و با اشاره سعی داره یه چیزایی بهشون بگه ولی بچه ها با چشمانی پر از اشک و دستمال های صورتی در دست منتظر مرگ هدویگن!!! هدویگ که حالا دیگه بنفش شده یکی می زنه تو پیشونی خودش و بالش رو بر می گردونه و کلی زور می زنه تا بالش به کمرش برسه و چند تا می زنه رو کمر خودش!!!
- اهو اهو اهو!( سرفه!) هاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا( دم عمیق!)


ویرایش شده توسط مگورین در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۱۶ ۹:۲۶:۰۹

؟!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.