هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۸:۱۸ جمعه ۱۷ فروردین ۱۳۸۶

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 471
آفلاین
در راستاي افزايش بيش از اندازه ي خواب آلودگي،مردگي و خاك خوردگي: تكان مي دهيييييم!!

همه دور لیلی جمع شده بودند. سکوت در فضا موج می زد. لیلی بعد از اینکه بخاطر لگد زدن به آبنبات چوبی( در راستای رفع اتهام از لیلی ) یک حرکت جت لیانه روی مگورین انجام داده بود، به پشت در انتقالش داده بود و شپلق! در رو بسته بود!

صدای مگرین که در حال سم کوبیدن به در بود :
- مگه من گفتم تالار تکونی کنیم...مگه من گفتم تو آبنبات چوبی بخوری...مگه من گفتم یه ماه پست نزنم...اصلا مگه سانتورها هم کسی رو طلاق می دن؟!

لیلی بی توجه به مگی:
- خب بگین ببینم کجاها رو تکون دادین!؟

ویکتور:
- ما غلط بکنیم جایی رو تکون بدیم!

لیلی به صورت :
- آی کیو! منظورم تالاره.

ویکتور:
- خب من یه دستی به کتابخونه زدم.

لارتن : من هم تو کتابخونه و مجموعه ورزشی گودریک و همین جا پست زدم.

لیلی :
- ببندین نیشتونو! وظیفتون بوده! اصلا ببینم کی گفت بشینین! زود باشین کلی کار مونده!

استر با ژستی که مثلا ما هم هستیم:
- اهم! اهم!

لیلی:
- آها! استر جون تو هم می تونی بری سراغ تکاندن...

استر:
-

لیلی:
-
........

-------------------------------
سخنی با مگورین!:
سلام مگی. خوش اومدی. جات خالی بود!
این شکلک منظورش چیز دیگه ای بود ولی تو زدی لیلی رو معتاد کردی! ما روی این آبجی لیلی تعصب داریما!


ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۷ ۱۹:۱۸:۱۷

نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۷:۳۵ جمعه ۱۷ فروردین ۱۳۸۶

مگورینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۷
از همین نزدیکیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 103
آفلاین
موضوع: ادامه ی پست لیلی
هدف: ما هم بازی
در راستاي افزايش بيش از اندازه ي خواب آلودگي،مردگي و خاك خوردگي: تكان مي دهيييييم!!

--------------------

هدویگ پر پر زنان از اونجا خارج می شه و همه ی بچه ها می ریزن تو خوابگاه( در راستای متناسب با تاپیک نویسی) همه خوشحالن و دارن هی خودشون رو می تکونن و گرد و خاک همه جا رو گرفته لیلی که سیگار برگش افتاده بین دست و پای دیگران داره دنبالش می گرده!

پس از یه مدت زمانی:
همه که بدنشون حسابی درد می کنه و اه و ناله شون بلند شده تصمیم می گیرن دیگه نتکونن بنابراین در یک لحظه از تکوندن دست بر می دارن و وای میستن سر جاهاشون به جز چند تا از بچه ها که هنوز تو جون و دارن خودشون رو می تکونن... لیلی از اینکه نتونسته سیگارش رو پیدا کنه خیلی عصبانیه :
- هر کی هر جا واستاده بشینه!
همه به صورت هین به لیلی نگاه می کنن بعد می شینن ...
-هوووی مگورین! بسه دیگه نتکون! بگیر بشین!
مگورین که هنوز کلی انرژی داره با این حرف لیلی دلش می شکنه و می ره که خود کشی کنه!!! لیلی ادامه می ده:
- اول از همه زود زیر پاهاتون رو بگردین و سیگار منو پیدا کنین! هر کی پیداش کنه براش دست می زنیم!

بچه ها به سرعت شروع می کنن به گشتن یهو چشم همه به نقطه ای در گوشه ی تالار میفته که از بقیه جاها نورانی تره... سیگار لیلی اونجاست و داری از خودش نور منتشر می کنه! صحنه اسلوموشن می شه و همه بچه ها از جاشون بلند می شن تا برن و سیگار رو خودشون بردارن تا بقیه تشویقشون کنن! در این بین چند نفر هم جون خودشون رو از دست می دن!!! بچه ها همچنان در حال دویدن هستن که یهو:
-پق!
مگورین سمش رو می زاره رو سیگار و برمی داره و همچنان دپرسه و می خواد بره خود کشی کنه بنابراین متوجه نمی شه ... نفس همه بند اومده و چشم همه به باقی مونده ی سیگار دوخته شده ...
لیلی: نهههههههههههههههههههههه
---------------------------------
سلام به همگی سال نو مبارک. از اونجایی که نمی دونستم چی بنویسم همین شد که خوندین ... ایول لیلی ورودت مبارک!:دی بسی خوشحالیدیم


؟!


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۶:۰۶ جمعه ۱۷ فروردین ۱۳۸۶

لیلی اوانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۶ چهارشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 571
آفلاین
الآن كه پست مگورينو ديدم تازه يادم افتاد جمله ي جادويي رو يادم رفته! در نتيجه:
در راستاي افزايش بيش از اندازه ي خواب آلودگي،مردگي و خاك خوردگي: تكان مي دهيييييم!!
--------------------------------------------------------------------------
1 ساعت از رفتن بچه ها مي گذشت و ليلي هم كه بعد از فرستادن 40 تا جغد براي همه ي گريفيندوري هاي حاضر و غايب حسابي احساس خستگي مي كرد، يه گوشه لم داده بود و روي برنامه هاي بلند مدتش فكر مي كرد!
ليلي در حال تفكر: فكر كنم بايد كنار استخر خانوادگي پاترها يه رستوران سنتي هم باز كنيم!...جيمز عاشق چلو كباب سلطانيه...آره اينجوري بهتره!
ليلي سرشو تكون داد و چيزي شبيه كلمه ي سلطانيو روي يه كاغذ يادداشت كرد در همين موقع صداي تق تق خفيفي از پشت پنجره ي خوابگاه به گوش رسيد.
با كلافگي به پنجره نگاه كرد و هدي رو ديد كه با قيافه ي كماكان اينجوريش: پشت شيشه وايساده.
ليلي از جا بلند شد و بدون اينكه زحمت باز كردن پنجره رو به خودش بده فرياد زد:«هااااا؟!! چيه؟...چي مي گي؟»
هدي:«پنجره رو بازكن!»
ليلي:«ها؟؟!!!»
هدي:«مي گم پنجره رو باز كن!...ببين منو »
ليلي كه از پانتوميم هدي چيزي سر در نياورده بود زير لب زمزمه كرد:«مسخره ي جلف!»بعد هم در كمال ناجوانمردي پرده رو كشيد در ِ تالار رو هم قفل كرد تا با خيال راحت و بدون مزاحمت ها هدي به برنامه ريزي بقيه ي نقشه هاي بلند مدتش برسه!
چند دقيقه بعد:
گووووف بوووم شتلق!

ليلي وحشت زده از جا پريد و به جسم سياهي كه از بين خاكستر هاي خارج شده از لوله ي شومينه به او خيره شده بود نگاه كرد.
جسم سياه:
ليلي:«تويي هدويگ؟!من تو رو مي كشم!!همين يه ساعت پيش بچه ها تالارو تميز كردن...مگه من تو رو نفرستادم دنبال مأموريت؟!مگه من نگفتم بري به در گيري هاي قسمت دلتنگي سرو سامون بدي؟!مگه من نگفتم فعلاً جلوي چشم من آفتابي نشي؟ پس اينجا چه ....مي كني جغد ِ....بي اتيكت ِ....»(به علت با ادبي نويسنده سانسور شد)
هدي:« خب واسه همين اومدم ليلي جون!اومدم بگم همه ي درگيري ها بدون كمترين تلفات به پايان رسيد!»
ليلي:« به اين زودي؟»
هدي:«هين...يعني بله!»
ليلي:« اون گزارش كاري كه گفتم آماده كني چي شد؟»
_:«اونم آماده ست!»
هدي دستشو بين پراش فرو برد و بعد از نيم ساعت جستجو يه كاغذ پوستي بلند بالا رو از زير پر ِ بيست و هشتم ِ ريفِ دوم ِ بال سمت چپش آورد بيرون و مشغول خوندن شد:
«طبق تحقيقات من قربان؛ طي ِ اين چند ساعتي كه از صدور فرمان مشروطيت...اهم اهم ببخشيد فرمان ملي شدن صنعت نفت...اهم ببخشيد،فرمان تكان دادن مي گذره حدوداً 18 تا پست توي تاپيك هاي داستاني تالار نوشته شده،تعداد قابل توجهي از تاپيك ها تكونده شده و خيلياي ديگه هم در شرف تكونده شدنه!»
ليلي:« خب بد نيست...مي بينم كه وظايفتو خوب انجام دادي هدي!»
هدي:«نظر لطفتونه قربان...راستي روي اون پيشنهاد من براي افتتاح كازينوي جغداي نادون فكر كردين؟طرح خوبيه ها!هم در آمد زاست هم...»
ليلي:« تو باز روتو زيادكردي؟! به جاي اين كارا پاشو برو يه سر به ورزشگاه بزن شنيدم بين بچه ها جنجال راه افتاده...سر ِ راه يه خبري هم از كتابخونه بگير ببين اوضاش چطوره.دم در معطل نكني ها!...الآن هري مياد خوش ندارم اينجا ببيندت»
هدي:
ليلي:«د ِ پاشو برو ديگه! »


ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۷ ۱۶:۱۳:۳۱
ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۷ ۱۹:۴۴:۳۵



Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۲۲:۰۵ سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۶

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
خطبه اول : انصافا هر کی که گریفیه و پیام شخصی لیلی بهش رسیده و خجالت نکشیده که این عضو بیشتر از اون فکر تالاره ، "نشاید که نامش نهند آدمی!"

خطبه دوم : ( با فونت صورتی بخونید) در راستاي افزايش بيش از اندازه ي خواب آلودگي،مردگي و خاك خوردگي: تكان مي دهيييييم!!

======

ملت همینطور () به لیلی نگاه می کردن .
لیلی : ... ببینید نگرفتید چی شد ... من یه بار دیگه این اسما رو می خونم !

1-كتابخانه ي مكانيزم

2-مجموعه ورزشي گودريك

3-بالاتر از توهم

4-سفر به گذشته

5-امين آباد

و...

ملت : خب ؟
لیلی : نگرفتید چی شد ؟! ... الان شما باید برید اینجاها و راهشون بندازید ! ... سوالی نیست ؟

ملت نگاهی به همدیگه می اندازن و باز هم هدویگ ، منجی لحظه های حساس! ، یه سوال می پرسه .
هدویگ : اون و ... چیه ؟
لیلی گلوشو صاف می کنه :
- اون جزو اهداف بلند مدت منه که اینجا جاش نیست بگم ولی چون پرسیدی می گم .
بعد دست تو کیفش می کنه و یه طومار در میاره و
شروع می کنه به خوندن .

- بعد از سروسامان گرفتن تمام قسمتهای گریفیندور من در نظر دارم قسمتهای جدیدی به این تالار اضافه کنم ... از جمله اتاق خصوصی هری ، اتاق خصوصی لیلی ، استخر مخصوص خانواده پاتر همراه با سونا و جکوزی ، نایت کلاب دو نفره! ... اممم

لیلی سرشو بلند می کنه تا به جمعیت نگاه کنه ولی می بینه غیر هدویگ که بلانسبت مثل مگورین!(همون مثل اسب) داره اونو نگاه می کنه بقیه رفتن به کارشون برسن .
هدویگ :
لیلی : د چرا منو نگاه می کنی جوابتو که گرفتی برو دیگه !
هدویگ :
لیلی : چیه مگه آدم ندیدی ؟
هدویگ : من ... من می خوام همراه شما مغز مفتکر! این طرحها باشم !

لیلی : مغز چی ؟
هدویگ : م ... مفتکر !
لیلی : متفکر درسته نه مفتکر !
هدویگ : همون
لیلی : خیلی خب باشه چی کارت کنم دیگه ! ... برو طبق این دستور العملی که بهت می دم به بچه ها بگو چی کارا باید بکنن !
................

------

راهنمایی : من یعنی هدویگ از بچگی دست و پا چلفتی بودم ! عرضه درست انجام دادن هیچ کاریو نداشتم !

پست توسط من بازگشت (پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۶ ۱۱:۱۵:۲۰



Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۰:۴۹ سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۶

لیلی اوانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۶ چهارشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 571
آفلاین
دوستاني كه پيام شخصي را دريافت كردند براي كسب اطلاعات بيشتر به اين پست و پستهاي بعد از آن مراجعه نمايند!

در راستاي افزايش بيش از اندازه ي خواب آلودگي،مردگي و خاك خوردگي: تكان مي دهيييييم!!

خجالت بكشيد اين حركات فيزيكي ِ نامعقول ِ نا مربوط چيه از خودتون بروز مي ديد؟! منظورم اين بود كه تاپيك رو تكان مي دهيم!
---------------------------------------------------------------------------
همه ي ملت توي تالار اصلي جمع شده بودند و نقشه مي كشيدند كه چه جوري اين اوضاع نابسامانو درست كنند، هرميون و ويكتور رو نجات بدن و از همين صحبتا!
ملت در حال نقشه كشيدن: :pint:
آبرفورث:بابا يكي بره اين هري رو صدا كنه!يه هفته ست خوابيده به اين اميد كه مامانش دوباره بياد به خوابش و به ما راهكار بده!
سالي ير:حالا خوبه باز اون داره يه كاري مي كنه!ما چي؟!
ملت:
در همين موقع در خوابگاه با صداي قيييژژژ بلندي باز مي شه و قبل از اينكه ملت بفهمن قضيه چيه و كي اومده نور خيره كننده اي فضاي تالارو روشن مي كنه و يه رشته نور هم به سمت پنجره شليك مي شه:
_ماستماليوس سوژه خَزيوسا!!(بر وزن وينگارديوم لِويوسا)
ملت:
مگورين:اين ديگه چي بود؟
آبرفورث:اِ ليلي تويي؟اين چه طرز وارد شدنه؟
ليلي با افاده نگاهي به سر و وضع بچه ها انداخت،رداي سفريش را در آورد و روي يكي از صندلي ها نشست.(خوبه اين يه تيكه رو بلدم!)
آبرفورث فرياد زد:هوي هري!پاشو ببينم!نمي خواد انقدر براي خواب ديدن زور بزني مامانت خودش اومد!
هري مثل اينكه منتظر همين حرف باشد در عرض 1/0 ثانيه با اين حالت وارد شد:

:mama: (تيريپ مادر پسرانه)
سينيسترا:ليلي جون اين چه وردي بود موقع اومدن خوندي؟
ليلي با ژستي خاص موهاشو كنار زد و گفت:اين يه ورد كاملاً كاربرديه كه وقتي سوژه ي يه تاپيك بيش از حد خز مي شه براي ماستمالي و به هم آوردن سر و ته داستان به كار مي ره.
سيني:wooow! عجب ورد باحالي! خب حالا اون نوري كه از پنجره بيرون فرستادي چي بود؟
ليلي:اونم يه نسخه از همين ورده بود.فرستادمش همونجايي كه آدم بدا هستن تا اونجا رو هم پاك سازي يعني ببخشيد ماستمالي كنه!
در همين موقع در تالار دوباره صداي قيييژژژ ضايعي از خودش بروز داد و گشوده شد!
مگورين: اِ! هرميون،ويكي!شما اينجا چيكار مي كنيد؟(با لحن همون تبليغ ضد حاله بخونيد!)
ويكي:ما مدتها دنبال اين طلاها...(اهم اهم! منظورم اينه كه ويكي گفت:) والا خودمونم نمي دونيم.ما تو مقر آدم بدا زندوني بوديم كه ييهو يه نوري فضا رو روشن كرد!چند دقيقه بعد آدم بدا درحاليكه صورتشون ماستي شده بود اومدن دست و پاي ما رو باز كردن و گفتن از اعمال زشتشون پشيمون شدن!بعدشم ما رو آزاد كردن.
ليلي:(با لحن راوي قصه هاي شب راديو)...و اينگونه بود كه اين داستان هم به خوبي و خوشي به پايان رسيد!
ملت:
سيني:خداييش از اين ضايع تر و ضد حال تر نمي شد سوژه رو ماستمالي كرد!
ليلي: خب به من چه!تقصير خودتونه!چند هفته ست تاپيك داره خاك مي خوره دريغ از يه ذره تحرك...
مگورين تا اسم تحرك رو شنيد با ذوق بلند شد تا بياد و سط و ملت هم:
ليلي:منحرفا اين تحركو كه نگفتم!!
ملت:
سيني:خب.حالا كه سوژه رو انقدر هنرمندانه! تموم كردي مي شه بگي ما از اين به بعد بايد چيكار كنيم خانم عقل كل؟!
ليلي سرفه اي كرد و گفت:قبل از هر چيز بلند شيد اين در و ديوارا رو يه خورده تميز كنيم.گردو خاك همه ي تاپيك رو برداشته!بعدش بهتون مي گم نقشه م چيه!
---------------------------------------------------------
يك ساعت بعد
ملت بعد از يك ساعت گردگيري و تلاش طاقت فرسا دور هم تجمع كردن و سيني هم براي همه چايي آورد!
ليلي:اهم اهم...خب بچه ها من اينجا جمعتون كردم تا در مورد خطر بزرگي كه خوابگاه و گروهو تهديد مي كنه بهتون هشدار بدم.
مگورين:خطر؟!
_بله خطر!خطر بزرگ خواب زدگي و خاك گرفتگي
ملت:
ليلي:اگه بخوايم همينجوري دست رو دست بذاريم و كاري انجام نديم بدجوري توي دردسر مي افتيم...
آبرفورث:تو نقشه اي داري ليلي؟
ليلي سرش را تكان داد و يك تكه كاغذ پوستي از كيفش بيرون آورد.
: بچه ها من يه ليست از تاپيك هاي در حال خاك خوردنو آماده كردم و با خودم آوردم.تنها كاري كه شما بايد انجام بديد اينه كه با يه كم اراده اين تاپيك ها رو تكون بديد و گروه رو از اين خواب آلودگي بيرون بياريد...فعلاً خوابگاه مقر اصلي همكاري هاي ماست.به محض اينكه اوضاع بقيه ي قسمت ها روبه راه شد يه سوژه هم براي بحث توي خوابگاه پيدا مي كنيم...خب موافقيد؟
ملت:
ليلي لبخندي زد، كاغذ پوستي را گشود و با صدايي رسا شروع به خواندن كرد:
1-كتابخانه ي مكانيزم

2-مجموعه ورزشي گودريك

3-بالاتر از توهم

4-سفر به گذشته

5-امين آباد

و...
---------------------------------------------------------------------------
خب بچه ها دوست داشتم اين موضوع به جاي درد دل در قالب يه پست داستاني مطرح بشه.دليل انتخاب اين تاپيك هم اين بود كه اينجا محل اصلي زندگي و تجمع ماست...من تقريباً براي همه ي شما گريفيندوري هاي عزيز (قديمي و تازه وارد)پيام شخصي ارسال كردم...اميدوارم يه بار ديگه وحدت،اراده و اقتدارتونو ثابت كنيد.
استر جون مي بخشي كه بدون هماهنگي بود.اگه اين پست رو مناسب نمي دوني لطفاً ويرايشش كن.
(راستي هر كس در راستاي حمايت از اين طرح ،توي تاپيك ها پستي زد؛خط اول اين نوشته كه با رنگ صورتي نوشته شده رو اول پستش كپي پيست كنه!)


ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۴ ۰:۵۸:۴۶
ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۴ ۲۳:۵۶:۰۱



Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۲۱:۵۴ شنبه ۴ فروردین ۱۳۸۶

ویکتور کرام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۳۳:۱۷ سه شنبه ۸ اسفند ۱۴۰۲
از مدرسه دورمشترانگ (بلغارستان)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 509
آفلاین
ای آبرفورث خدا بگم چه کارت کنه داستان رو به کجا کشوندی
----------------------------------------------------------------------------
ویکتور از بچه ها خداحافظی کرد و برای نجات خوابگاه گریفندور به راه افتاد.
در راه برای اینکه سرگرم باشه واسه دل خودش سوت میزد
وقتی به جنگل رسید از جاروی خودش پیاده شد و شروع به راه رفتن کرد ولی چه راه رفتنی همش مثل اردک بود
بعد از نیم ساعت به ( ببخششید من قرار بود برم پیش کیا ) مقر افراد سیاه پوش رسید
یکی از افراد: هوی تو کی هستی
ویکتورکه بعد از اون زخمها در این حالت بود به سختی گفت: منم بابا ویکی
- چی میخوای؟
- خب اومدم اطلاعات بدم و پیشتون بمونم
- خفه شو احمق اونا فهمیدن که تو برای ما کار میکنی درضمن هرمایونی رو کشتیم
ویکتور:
- شوخی کردم بابا هنوز داره نفس میکشه
ویکتور:
- هوی چته حالا چی میخوای
ویکتور: اومدم که به شما کمک کنم
و ویکتور تمام ماجرا رو برای اون افراد سیاه پوش تعریف کرد و در ادامه گفت : میتونم هرمایونی رو ببینم
- اوه اره ما اینجا باید باهم حرف بزنیم تو هم برو و اونو ببین
افراد سیاه پوش شروع به بحث درمورد حرفهای ویکتور کردند و ویکی هم با سرعت به سمت چادر رفت در چادر هرمایونی در خواب نازی بود که ویکی داد زد : هرمی
هرمی: ویکی
ویکی : هرمی
هرمی: ویکیییییییی
ویکی: هرمیییییییی
و بعد از دو ساعت صحنه های هندی بالاخره این دو به هم رسیدند
ویکتور و هرمایونی: :bigkiss: :bigkiss: :bigkiss: ( بقیش هم سانسور)
بالاخره ویکی تمام ماجرا رو برای هرمایونی تعریف کرد و اون رو توجیح کرد که باید چه کند تا هردو فرار کنند
- آهای ویکی بسته دیگه بیا اینجا باید بری ماموریت
ویکی: کجا؟
- باید بری ماموریت خوابگاه گریف
ویکی: گفتم که اونا منو دیگه راه نمیدند
- خب ببین تو باید بری ریون کلاو و چوچانگ رو گیر بیاری و اونو بوسیله طلسم فرمان بیاری اینجا تا ما از اون طریق هری رو بندازیم تو هچل
ویکی: چی؟
- چیه نکنه تو به ما دروغ گفتی؟
ویکی: نه ولی خب چو از بعد از کتاب پنج با هری دوست نیست
- خب به ما چه تو از انیپ معجون عشق میدزی
ویکی: خب اخه اسنیپ دیگه معلم معجون سازی نیست و دیگه اینکه اون فرار کرد شما چرا اینقدر عقبید؟
- خب باشه بابا تو بگو ما چی کار کنیم
ویکی: خب فهمیدم بهتره هرمایونی رو بفرستیم بره تا اونا حسن نیت ما رو بفهمند و بعد من با اون میرم و اون موقع دوباره بیل رو میارم؟
افراد سیاه پوش: :no: خر خودتی. تو همینجا پیش ما و کنار هرمیون زندانی میشی
ویکی: :no: :no: :no:
و ملت سیاه پوش ویکی رو هم کنار هرمایونی زندانی میکنند
--------------------
خوابگاه گریف
استر: ببینم بیل تو بیخود کردی این ویکی رو گذاشتی بره
بیل : من نگفتم آبر گفت
ملت مشکوک به آبر نگاه میکنند و سالی میگه : نکنه تو هم عضو اونا باشی نامرد دوست منو فرستادی اونجا ها
آبر:
یک صدای غیبی طنین انداز میکنه _ آهای ملت گریف من زندانی شدم کمک کنید پی یر برنا کورد جامون رو بلده
پی یر :
ملت رو به پی میکنه و مرلین میگه : تو ما رو اونجا میبری فهمیدی دوست من اونجا زندانی شده اوکی
و یک اکیپ برای حرکت و نجات آماده میشه
----------
ببخشید اگه زیاد شد


کاشکی یه روز باهم سوار قایق می شدیم
دور از نگاه ادما هردوتا عاشق میشدیم


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۸:۵۱ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۵

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۷ یکشنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۱
از کافه هاگزهد
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 514
آفلاین
استر : دیگه وقت نداریم که بیل رو به بیمارستان برسونیم.
پی یر : پس چی کار کنیم ؟
استر : مرلین زود باش از همون معجونی که به ویکتور دادی برای بیل هم درست کن.
مرلین از روی ته مونده معجون قبلی که برای ویکی درست کرده بود ، مواد اولیه رو که فراموش کرده بود ، دوباره یادش اومد.
مرلین :
....
بیل بعد از چند ساعت سر و حال شد.
ملت : بابا مرلین ... مثل اینکه استخون های بیل هم خورد شده بود.
مرلین : مثل اینکه به من میگن مرلین. پروفشنال ترین معجون جادویی رو درست کردم.
این معجون همه باگ ها و خطاهای بدن رو میگیره.
ملت : کف میکنییییم ...
سالی میکوبونه روی میز : توجه ... توجه ...
جلسه رسمی است.
استر : ممنون سالی
خب بچه ها باید بگم که...
بیل : هووووی استر .... حال من که دیگه خوبه. مثل اینکه من مدیرم ااا...
استر : یعنی چی ... من ناظر تالار گریفندورم . تو مدیر مقالاتی .
بیل :
ملت رو به استر : این دفعه رو کوتاه بیا. این بیله . دست بیل که نیست. ما که هیچی ، میزنه تورو هم اخراج میکنه ااا...
استر که دید حق با ملته ساکت شد.
بیل : خب هر کی هر نظری داره بگه.
استر :
سالی :
مرلین : همه بچه ها با نظر هری موافقن...
ملت : هری کو ؟
ابر : رفت بخوابه ... فکر میکنه شاید بتونه ادامه خوابشو ببینه .
پی یر : خب ما باید تا کی اینجا منتظر باشیم. شاید اونا تا 10 سال دیگم نیومدن.
ابر : من یه پیشنهاد دارم بیل .
بیل و ملت : بگو ... بگو ...
ابر : ویکتور بفرستیم پیش اونا جاسوسی.
سینیس : اما اگه بره کشته میشه.
ابر : نه ... نقشه من اینه ...
......
ما چنتا زخم ساختگی روی بدن ویکتور درست میکنیم. ویکتور میره پیش دشمن و میگه چون من تحت طلسم فرمان شما بودم ، دیگه گریفندوری ها به من اعتماد ندارن و میخواستن منو بکشن. من از دستشون در رفتم و حالا میخوام برای انتقام ، علیه گریفندور بجنگم.
ملت : خوبه . ولی اگه دشمن حرفای ویکتور رو باور نکنه چی ؟
ابر : زخمها رو برای همین روی بدنش ایجاد میکنیم دیگه. مهمتر از همه خود ویکتوره. باید یه جوری با زبون بازی اعتماد دشمن رو به خودش جلب کنه. تازه برای اعتماد کامل دشمن به ویکتور ، ویکتور اطلاعات غلطی از اعضای خوابگاه و نقشه ما به دشمن میده ، تا اونا موقع حمله کاملا غافلگیر بشن.
ملت : عجب ...
بیل رو به ویکتور : میتونی ؟
ویکتور : سعی خودمو میکنم. برای نجات گریفندور و برای نجات هرمیون ( تیریپ حماسی ، احساسی )
ویکتور تا اینو گفت ، ملت همه چوبارو رو به ویکتور گرفتن و هرکسی هر طلسمی خواست به زبون آورد.
ویکتور :
ابر رو به ملت : چی کار میکنین . قرار بود زخمها ساختگی باشه . زدین نفله کردین بچه بلغارستانی رو.
ملت: این تنبیه خیانت به گریفندور بود. تازه زخم طبیعی بهتره. اصلا شک نمیکنن.
........
ساعتی بعد
همه جلوی در خوابگاه ایستادند و ویکتور را بدرقه میکنند.
هر کسی یه جوری ناراحته .
_
_
_
_
_
ویکتور از بچه ها خداحافظی کرد و برای نجات خوابگاه گریفندور به راه افتاد.


ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۹ ۱۰:۱۷:۵۱

تصویر کوچک شده


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۲۰:۴۳ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵

سالیر بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۵۸ یکشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ دوشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۶
از لندن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 90
آفلاین
سالی یر:- تو جای اونها رو می دونستی
پی یر:- کی من ؟نه!
ویکتور در حالی که خون های رو ی ابروش رو با دستمال تمیز می کرد گفت:- تو نگفتی ؟
سالی یر که از این همه خنگ بازی به ستوه امده بود فریاد زد:- پی یر ؟ چرا زود تر نگفتی ؟
پی یر:- ببخشید
یکدفعه سارا از جا پرید و پرسید:- ویکی ...مگه تو طلسم نشده بودی ..مگه تو خشک نشده بودی پس چی شد..کی ازادت کرد ؟
ویکتور با دست پاچه گی گفت :- من نه یعنی اره ..چیزه ...
به ملت نگاهی انداخت که همه :
بعد اب دهانش را قورت داد و گفت:- من بی گناهم ...اون دست و پای منو باز کرد
و به جایی که مگی استاده بود اشاره کرد مگی:-
سالی یر :- وای ....ماهی منو نجات بده از دست اینا خیل خوب اینا مهم نیست بگذریم ....ویکتور اونها کجا بودن ...وای از دست این کارای نسنجیده تو حالا صد در صد جون هرماینی در خطر بزرگی یه ....باید صبر کنیم تا هری هم بیاد اون وقت با هم به اونها حمله می کنیم باید ما اول حمله کنیم من به چند نفر دیگه هم خبر می دم بیان کمکمون ....یکی بره دنبال هری و بقیه !
صدای اشنای هری از پشت سر شنیده شد
:- لازم نیست ما اینجاییم
همه به طرف صدا برگشتند هری افزود :- من یه نقشه ی خوب دارم .....ما یه برتری نسبت به اونها داریم بچه ها اونها دارن می یان جایی که ما اونجا رو بهتر از کف دستمون می شناسیم وحتی می تونیم باچشمای بسته توش راه بریم ...ولی اونها ...هیچی از محل زندگی ما نمی دونن در واقع دارن به چیزی حمله می کنن که هیچ پیش فرضی در موردش ندارن ...چرا ما تا وقتی که اونها می یان یه جشن با شکوه براشون نمی گیریم ما باید از مهمون هامون خوب پذیرایی کنیم.
مگی:- اخه ابله اونا که نمی یان مهمونی اونا دارن می یان که ما رو بکشن اونوقت تو میگی از اونها پذیرایی هم بکنیم چه اعتماد به نفسی داری هری !
پرسی هم در ادمه ی حرف مگی گفت :- راست می گه ها ...هری جونم تو هم طرفدار گفتگوی تمدن ها هستی
هری و ملت گریف:-
صدای ناله ای برخاست همه به بیل نگاه کردن که دوباره بعد از خوردن اون معجون داشت به هوش می یومد
سالی یر محکم به پیشانی خودش کوبید و گفت :- این که هنوز اینجاست ....ویکتور تو چی به این بیچاره خوروندی ؟
ویکتور :- کی من ؟نه!
ملت :-
...........................................................................................
سلام به بچه های خوب خوابگاه
متاسفانه من یه مدت نمی تونم تو سایت فعالیت کنم
می خواست پیشا پیش عید رو به همه گی تبریک بگم و ارزو کنم که امسال برای همه مون سال خوبی باشه
فقط خواهش می کنم خوابگاهو فعال نگه دارین این جا محل زندگی ماست و جنگ بزرگی در پیش داره که با کمک شما حتما" پیروز هم می شه
از طرف همه نایب زیاره هستم
به سارا :- بله حرف شما درست ولی بعدش گفته نشد که اونها رفتن من فکر کردم به وجود این شخصیت ها بیشتر احتیاج هست و همینجور به بیل خوب اون تقریبا" شخصیت اول بوده
خدانگهدار
یا علی


زندگی قمار است, ماجرا است,انسان یامیبرد یا می بازد,زندگی مثل معرکه ایست که پایان ندارد,و


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۷:۰۹ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۸۵

ویکتور کرام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۳۳:۱۷ سه شنبه ۸ اسفند ۱۴۰۲
از مدرسه دورمشترانگ (بلغارستان)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 509
آفلاین
هری و آبر کماکان در حال سر و کله زدن با دابی، و پی‌یر هم وسط کلی غذا و شکلات و کدو حلوایی غرق شده.
هری دیگه داشت اعصابش خورد میشد که آبر گفت : ببین هری این جن بدبخت که از چیزی خبر نداره
هری:
دابی:
آبر: ببین دابی جریان از این قراره
و ابرفورث تمام ماجرا رو برای دابی تعریف میکنه و دابی در آخر میگه
- ارباب پاتر من از هیچی خبر ندارم
هری: تو که از چیزی خبر نداری چرا گذاشتی داستان تعریف بشه
-----------------------------
در خوابگاه
در ییهو باز میشه و یک فرد خونی روی زمین می افته
استر ک هی بچه ها اون ویکتوره
ملت گریف: :no:
استر : چرا بابا خودشه
مگورین : چرا هزیون میگی استر تو تو عمرت دیدی از ویکتور خون بیاد همیشه داره کتک میزنه تا کتک بخوره
ملت همه با سر تایید میکنن
سالی یر: چرا اون ویکتوره من اونو میشناسم هم اتاقیمه
ملت دختر:
استر و سالی با سرعت به سمت ویکتور حرکت میکنند مگورین سریع خم میشه و ویکتور رو بلند میکنه مرلین که میبینه هم اتاقیش درب و داغون شده سریعاً یادش میاد چه معجونی لازم و یک معجون کاملاً باستانی رو درست و به حلق ویکتور میریزه :pint:
سالی : حالت خوبه
ویکتور : اره بهترم
سینسیترا : چی شده ؟
ویکی : من نتونستم کمکش کنم
پرفسور پی یر برنا کورد ( اه چه اسم طولانیی ) : کی رو کمک کنی؟
ویکتور : اهههههههههههه ... من رفتم نجاتش بدم ولی نشد
ملت :
استر : ببین ویکتور بگو کی رو نتونستی نجات بدی
ویکی : هرمیون دوست عزیزم نتونستم نجاتش بدم من رفته بودم اونجا تا دوستم رو نجات بدم ولی نشد
استر : اخه چرا تنهایی رفتی اونجا
ویکتور: من تحت طلسم بودم و به خاطر اینکه بهترین دوستم یعنی هرمیون رو گرفته بودند اینکار رو کردم یعنی بیل رو از سر راه برداشتم
ملت:
استر : خب جاشون رو بلدی
ویکی : پی یر برنا کورد بهم گفت جاشون کجاست.
ملت با تعجب به طرف پی یر برنا کورد چرخیدند
سالی : تو جای اونا رو میدونستی؟
پی یر برنا کورد :




کاشکی یه روز باهم سوار قایق می شدیم
دور از نگاه ادما هردوتا عاشق میشدیم


Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۰:۱۹ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۸۵

پروفسور پي ير برنا كورد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۱ سه شنبه ۱۲ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۶ شنبه ۲۱ دی ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 141
آفلاین
سالي ير هم كنار شومينه رفت تا دوباره بخوابه.
جسيكا و سارا و سنيسترا هم رفتن سراغ نامه هاي پرسي!
آبرفورث دست هری رو می‌گیره و راهی میشن سمت آشپزخانه و پرس و جو از دابی.
پی‌یر هم که انگار نمی تونست مثه آدم یه دیقه یه جا بشینه، یکدفعه مثه فنر از جا دررفت و خودش رو رسوند به آبر و هری که برن آشپزخونه که هم از ماجرای دابی و قهوه و خواب سر در بیارن و هم دلی از عزا.
توی راه هری به هر چی که میرسه مشکوکانه بهش نگا می‌کنه و آبر هم در حال دید زدن دخترای توی راهروهاست.
پی‌یر که شکمش بیشتر از مغزش کار می‌کنه رو به هری: ببینم هری، مادرت اومد به خوابت و ازت خواست که به دابی بگی یه قهوه واسش بیاره، درسته؟!!!
هری کماکان توی فکر: آره، خوب که چی؟
پی‌یر جاخورده از لحن هری و با یه کمی ان و من: خوب من فکر می‌کنم مامانت می‌خواسته فقط یه قهوه باهم بخورین!!
هری خشمگین و غیرقابل پیش‌بینی: اصلاً کی به تو گفت همراه ما بیایی؟ برو دنبال ارزشی بازیت!
آبر که تازه متوجه جریانات شده: هوی چتونه بابا، خدای نکرده ما باهم رفیقیم.
در همین موقع رسیدن به تابلوی ورودی آشپزخانه که آبر دستش‌رو دراز کرد و گلابیه رو تابلو رو قلقلک داد و تابلو رو پاشنه چرخید و ملت وارد شدند.
درون آشپزخونه دویست سیصد تا جن بوداده و بو نداده در حال فعالیت بودن که ییهو یکیشون دوید اومد سمت ملت: اوه دابی خوشحال، دابی از ارباب ممنون. دابی هری رو دوست داشت.
هری مثه برق گرفته‌ها یقه روبالشتی دابی رو چسبید و : دابی ما وقت نداریم! تو برای مامان من قهوه بردی؟
دابی از همه‌جا بی‌خبر و هاج و واج: ارباب مادر شما زنده بود؟!!!
هری خشمگین: دابی جواب منو بده!
--------------------------
در جایی دورتر همان اشخاص سیاه پوش و در حالی که یه نفر سر دست می‌برند.
نفر اول: بچه‌ها من میگم این دختره رو به یه کش شلوار تبدیل کنیم، بریم تیر کمون بازی.
نفر دوم: نه خنگه باید بکشیمش، استخوان‌هاش‌رو خلال دندون کنیم.
هرمیون با همان چهره مغرور و حالتی اخمو: منو بذارین زمین، اگه هری بفهمه که من کجام میاد یکی یکی اول سفیدتون می‌کنه بعد هم میده دست مامان باباهاتون بندازنتون توی انباری.
نفر اول: وای چقدرم ما ترسیدیم.
--------------------------
توی خوابگاه ملت در حال هر کاری غیر کار آدم وار
سارا: میشه منم یکی از نامه های پرسی رو داشته باشم؟
جسیکا: نه!!!!!!!!!!!!!
سینیسترا: پرسی رو خودمون تورش کردیم، به تو هم نمیدیم.
سارا: برو بابا منم خودم با استرس میریزیم رو هم، من می‌شم ناظر، میدم شمارو بلاکتون کنند.
---------------------------
آشپزخانه
هری و آبر کماکان در حال سر و کله زدن با دابی، و پی‌یر هم وسط کلی غذا و شکلات و کدو حلوایی غرق شده.
....
---------------------------------------------------------------------------
ارادتمند
پی‌یر








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.