این داستان ادامه پست
سنت مانگو می باشد و در این تاپیک دیگر ادامه نخواهد داشت!(ادامش یه جای دیگس!!)
بعد از ظهری آفتابی بود. بیمارستان سنت مانگو مثل همیشه شلوغ و پر سر و صدا بود. اما ولدی در یک اتاق ساکت با خیال راحت نشسته بود و در حال دیدن فیلم مورد علاقه اش " آرایشگاه زیبا " بود که به تازگی در آن بازی کرده بود. 5 مرگ خوارش را نیز به زور پای تلوزیون نشانده بود!
مرگ خوارا:
ولدی:
ناگهان در اتاق زده میشه و سارا در حالی که یک سینی پر از قرص و آمپول به همراه یک پارچ قرمز رنگ توی دستش بود میاد تو!
ولدی که تا اون زمان به این حالت بوده با اومدن سارا خودشو جمع و جور می کنه. می ره روی یه صندلی میشینه و یه قیافه این
جوری به خودش می گیره!
ولدی:
_برنامه امروز چیه؟؟
سارا یه نگاهی به ولدی که از بس خودشو گرفته بود داشت می ترکید و یه نگاهی هم به مرگ خوارا که خیلی خوشحال بودن از دست ولدی راحت شدن میندازه.
_می خوام بریم شهربازی ویزاردلند!
_من باید مرگ خوارامو با خودم ببرم! تنها هیچ جا نمی آم!
سارا دوباره یه نگاهی می اندازه به مرگ خوارا که حالا داشتن با ایهام و اشاره می گفتن نه، تو رو خدا، ما نمی خواییم بیایم!
_باشه...فقط هزینه اومدنشون با خودشونه! وزارت فقط برای مریض بودجه می ده!
ولدی:
_ای ول وزارت! اشکال نداره قبول می کنیم....میان همشون میان!
بلیز:
_ارباب، فکر نمی کنید یه چند وقتی می شه که حقوق ما رو ندادید؟!
ولدی عصبانی می شه و چوب دستی شو میگره طرف بلیز و میگه:
_کارد بخوره به اون شیکم! همین 2 3 روز پیش بود که صندوق قرض الحسنه مرگ خوارا رو خالی کردید! یکی بزنم اون چشات در بیاد؟
بلیز:
بالاخره به هر زوری شده ولدی مرگ خوارا رو راهی کنه، چون ولدی حق داشت یه دفعه با سارا می رفت دیگه بر نمی گشت!
راه افتادن! از خیابونها گذشتن تا بالاخره وسایل بازی غول پیکر شهر بازی از دور پدیدار شد. وقتی به نزدیکی درب اونجا رسیدن ولدی به لوسیوس اشاره کرد که بره براش پشمک بخره! لوسیوس که می خواست مقاومت کنه و نره با دیدن چوب دستی ولدی راضی شد و رفت براش خرید!
وارد محوطه شدند. خورشید در حال غروب کردن بود و منظره قشنگی را بوجود آورده بود. صدای موزیک اکشنی همه جا پخش شده بود که همه رو به وجد می آورد.
اونها از جلوی دکه های اسباب بازی و کلبه های بازی و مسابقه رد می شدند. ولدی حسابی جو گیرز شده بود. آخه تو عمرش غیر از سیاهی و تاریکی چیزی ندیده بود بچم!
_من می خوام سوار اون چیز گرده خیلی بزرگه بشم! بعد هم سوار اون که شبیه باسیلیسکه هی این ور اون ور میره!
_این ها همشون اسم دارن! اون که می گی گرده اسمش چرخ و فلکه و اون هم باسیلیسکه سالازار نیست ترن هواییه!
_خیله خب بابا...حالا این برا ما کلاس می زاره که مثلا اسم اینا رو می دونه! هرچی می خواد باشه!
حالا مرگ خوارا یکی یکی عاشق وسایل بازی شده بودن:
_منم می خوام سوار شم! یا لا....یالا!
بالاخره می رن بلیط می گیرن و ولدی و 5 تا مرگ خواراش می دوئن طرف چرخ و فلک! حالا سر جا دعوا شده بود:
_ من می خوام کنار ولدی بشینم! برو اون ور!
_نخیر....من معاونشم...من باید کنارش باشم!
_نه این حقه منه! من از همه بیش تر بهش وفادار بودم! من معاون چند تا ولدی بودم! برید کنار....
5 نفری ریخته بودن روی یه صندلی که کنار ولدی بشینن ولی ای دل غافل که ولدی اون وسط له شد!
سارا یه داد از اون داد باحالا می زنه که باعث میشه مرگ خوارا برن کنار و ولدی به این صورت می یاد بیرون!
_حد رو رعایت کنید! خانمها یه طرف آقایون یه طرف!
آرامینتا و بلاتریکس یک طرف میشینن! و بلیز و بادراد هم یک طرف! لوسیوس بد بخت هم چون معاون ولدی نبوده میشینه کف زمین! سارا یه نگاهی این جوری میندازه بهشون و می گه:
_خب پس من کجا بشینم؟؟
آرامینتا و بلاتریکس:
بعد یه ذره جمع و جور تر میشین و سارا کنارشون میشینه! دستگاه به راه می افته! وقتی که خیلی بالا میرهن ولدی از یه طرف خم میشه که پایینو ببینه:
_اااا اینجا چقدر بلنده! چه باحاله!
و گردن باداراد میگیره تا بلندی رو نشونش بده! اما از شانس بد، بادراد که از ارتفاع می ترسیده جیغ بنفشی می کشه!
کم کم ولدی دیگه خیلی داشته خم میشده که یه دفعه بلا می گه:
_ارباب خدای نکرده زبونم لال یه کم دیگه خم شید نفله شدید ها؟ از اینجا بیافتید مردنتون حتمیه! دیگه حتی به هورکراکس ها هم کاری نداره! جونتونو ایکی ثانیه میگیره!
ولدی یه نموره می ترسه و مثل بچه آدم میشینه روی صندلی!
خلاصه اونها خیلی از چرخ و فلک لذت می برن! در اون بین هم ولدی پشمکشو تموم می کنه! حالا نوبت ترن بود! سارا قبل از سوار شدن بهشون هشدار می ده که خیلی خطرناکه و ممکنه یه حوادثی براشون پیش بیاد اما گوش اونها بدهکار نبود و تنها بادراد سوار نشد!
_من می مونم اینجا براتون دست تکون می دم!
اونها سوار می شن..... ولدی کمربندشو نمی بنده!
_من نمی افتم....این که اصلا خطرناک نیست.... من می تونم خودمو نگه دارم!
و لج می کنه و راحت روی صندلی لم می ده و منتظر میشه که راه بیافته.....
اما چشتون روز بد نبینه، کمر بند نبستن ولدی همانا و میون زمین و هوا شدن هم همانا!
_یکی این کمربند لامسبو ببنده! دستام کنده شد....
این ترن هواییه غول پیکر برعکس می شد و همراه با اون داد و فریاد های ولدی هم 5 برابر می شد. تا بالاخره وایستاد.
ولدی:
_تا تو باشی که به حرف من گوش بدی!
وقتی از ترن پیاده شدن رفتن که برن طرف رستوران تا شام بخورن که یه دفعه اون بچه هایی که عمرشون توی شهربازی گذشته رو دیدن که 24 ساعته اونجا تلپ بودن! و برای همدیگه دست تکون دادن....
اون روز روز خوبی بود و ولدی جدا از ترن هوایی بهش خوش گذشت. در راه برگشت:
_راستی بچه ها می دونستید چوب دستیم الکیه! سنت مانگو همه چوب دستی ها رو از مریضا جمع می کنه!
مرگ خوارا که کلی با اون چوب دستی الکی چوب خشک مورد تهدید قرار گرفته بودن به این حالت به دوربین نگاه میکنن :
این داستان ادامه دارد خفن تر.........