هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۸:۲۰ دوشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۶
#37

مروپ گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۵۶:۴۸ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 122
آفلاین
ساعت یازده و نیم شب بود. تقریبا همه ی مردم شهربازی را ترک کرده بودند. یک دختر کوچولو مشغول بحث با مادرش بود.
_مامان...تو رو خدا...فقط یه بازی دیگه. فقط یه دونه دیگه ...
_نه...دیروقته عزیزم. باید بریم خونه...ببین دیگه هیچ کس اینجا نیست.
اما دختربچه دست بردار نبود. در آخر، مادرش تسلیم شد و گفت:" باشه ماری ... تو یه لحظه همین جا بمون تا من برم ببینم باجه ی بلیط فروشی هنوز بازه یا نه...ولی شک دارم باز باشه و فکر هم نمی کنم هیچ کدوم از مسئولین وسایل بازی اینجا باشن....."
ماری روی سکویی نزدیک ترن هوایی نشست و مادرش به سمت باجه ی بلیط فروشی حرکت کرد.

___ ___ ___ ___ ___ ___ ___ ___ ___ ___ ___ ___ ___ ___

دو هیکل شنل پوش در حال گذر از بین وسایل بازی بودند. یکی از آن ها با صدایی سرد و زنانه گفت:" خوب...بارتی. برو یه سر وگوشی آب بده و مطمئن شو که همه ی مردم رفتن."
بارتی: همه رفتن بانوی من ... من مطمئنم !
ساحره که مروپ گانت ، مادر لرد بود چوبدستی اش را روشن کرد و به اطراف تکان داد . بارتی با فاصله ی کمی پشت سر او ایستاده بود.
آن ها به سمت یکی از باجه های بلیط فروشی که چراغش خاموش بود ؛ حرکت کردند.
مروپ: تو می دونی اونا دقیقا کی به اینجا می یان؟
بارتی :راستش نه ، بانوی من ! اونا در این مورد صحبت نکردند. من فقط فهمیدم که قراره چند نفر از اعضای محفل اون شی رو به اینجا بیارن.
مروپ: متوجه نشدی اون چیه ؟
بارتی: نه...فقط شنیدم که اونا می گفتن اون شی قدرت اعجاب انگیزی داره و صاحب اون می تونه هر کسی رو ، حتی قدرتمندترین جادوگرها رو به خدمت دائمی خودش دربیاره...
مروپ: خوبه...خوبه. پس اون احمقا می خوان اون شی ارزشمند رو یه جایی قایم کنن تا به دست لرد نرسه... بارتی، تو باید بری و لرد رو به طور کامل از این قضیه مطلع کنی. من هم...
اما قبل از اینکه حرفش را تمام کند ؛ ساحره ای جلوی چشمشان سبز شد .
مروپ بلافاصله چوبدستی اش را بالا برد و گفت:"آواداکداورا..."
پرتویی سبز رنگ به پیشانی ساحره برخورد کرد و قبل از اینکه بتواند عکس العملی نشان دهد بر روی زمین افتاد.
مروپ با لحنی بی احساس گفت:" بهم گفته بودی که همه رفتن .
بارتی (با لحنی مضطرب): ام م م م....ببخشید، الان میرم و همه جا رو به دقت می گردم.
بارتی با عجله از آن جا رد شد و مروپ تصمیم گرفت تا خودش لرد و سایر مرگخوارها را از آن موضوع مهم خبردار کند.....

ادامه دارد......

__ _ __ _ __ _ __ _ __

ببخشید من اولین بارم بود که تو این قسمت پست میزنم و نمیدونستم که باید اجازه بگیرم یا نه...



Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۲۲:۳۷ شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۶
#36

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
مشت دوم هزار!!!!!!!!!

یه مشنگ تعطیل میپره وسط دعوای مرگخوار ها و محفلی ها که بنا بر نیازات لازمه تصمیم گرفتن به جای استفاده از چوب دستی از مشت هاشون برای ضربه زدن به هم استفاده کنن ( اینطوری خز تره) . این مشنگ احمق داستان ما بعد از نوش جان کردن دو تا مشت از دامبل تصمیم میگیره دعوا رو ترک کنه .

بعد ها دامبل در خاطراتش نوشت :
(( اون دو مشت به قصد دماغ ولدی روانه گردیده بود لهذا عجیب مینماید که چگونه این دو مشت بر صورت این مشنگ اصابت کرده است. ))

در این بین برادر مانداگاس فلچر در حال خالی کردن جیب مشنگ ها بوده است ( بچه ها دیدنش) . ولی جز یک مشت کاغذ باطله با عکس های عجیب چیزی به دست نیاوردندی . و بدینسان تصمیم گرفتندی که بهتر است اندکی از اسباب آن شر بازی را به سرقت ببردندی و آن ها را به طلای خالص تبدیل گردانندی .

همچنین دئر این بین جوی خون که از دماغ این محفلیان و مرگخوارن جان بر کف جاری بودندی بر زمین ریختندی و آنجا را قرمز رنگ گردانندی و باعث حیرت ملت بشدندی . ( دلیل این علت هنوز بر ما آشکار نگردیده است)

از آن طرف این مشت ها که پیاپی بر سر و صورت این جماعت محفلی و مرگخوار اصابت میکردندی باعث به یاد آوری خاطراتی در حد بوقی و با موضوعات عشقولانه در ذهن این موجودات میگردندی . اینان که همگی با هم فرند شیپ بس خفن بداشتندی یک هو ( همچین یهو) مهدیگر را بقل فرمودندی و اقدام به نمایش حرکات بی نماوسی در برابر چشمان مشنگان کردندی و باعث بوق فرستادن مرلین بر خود بشدندی .


این دعوا ها با شرحی که راوی روایت کرد در بالا ادامه داشت که ارباب لرد ولدمورت به این نتیجه رسید این سیا بازی ها دیگه بسه ( یعنی دیگه بسه)

مانداگاس را فرا بخواندندی و از او سوال پرسیدندی که آیا پسر ماندی جون پول خسارت ا« تصادفات را در بیاوردندی که پاسخ مثبت دریافت نمود از جانب آن دزد .

بدین سان لرد که مشکلات مالیش حل گردیده بود به سرعت محل را ترک کرده و آلبوس هم که میبینه لردی رفت فورا به دستشویی مراجعت نموده و ملت مرگخوار و محفلی بدون رئیس و ارباب مثل اوسکل ها مشغول ضربه زدن بر سر و کول خود ببوده اندندی.

پیاین جنگ به ارزشی ترین شکل ممکن

موفق باشید عزیزانم


ویرایش شده توسط آناکین مونتاگ در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۰ ۲۳:۰۶:۴۵


Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۲۱:۰۸ شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۶
#35

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
ياهو



قطار با صداي گوش خراشي شروع به حركت كرد ، ديوار هاي سياه كه هيچ نقطه اي روشنايي قابل رويت نبود ، جو را براي محفلي هاي معصومي كه بدون هيچ گناهي و صرفا جهت خدمت به خلق به واگن هاي خيلي هاي كلاسي بسته شده بودند.
ناگهان نور قرمزي از جلو قطار شروع به روشن به تابيدن كرد، آراگوگ كه همچنان طاقت جدا شدن از دختره رو نداشت و با تارهاش براي دختره صندلي ساخته بود و رو كُولش حمل ميكرد، از شدت گيجّيّيت چشمان قرمز رنگ ولدمورت را به جاي چراغ ايست اشتباه ميگيره و به محض اينكه قطار داشت از سربالايي ميرفت بالا ، ترمز رو ميكشه !
محفلي ها :
ولدمورت چوبدستي ش رو سمت آراگوگ ميگيره و بعد از آنكه چند فحش بي ناموسي ( واي واي ) به اون ميده با صداي بلندي كه حتي آلبوس رو از خواب بيدار ميكنه ميگه :
- كروشيو !!!
و بدين ترتيب آراگوگ كه مشغول راز و نياز با آن دختر بود حول ميشه و دختره از ارتفاع 70 متري سقوط ميكنه و بعد از خوردن به ميله هاي آهني سقوط ميكنه و ... .

.:. حواشي داستان .:.
ويولت كه همچنان داشت فكر ميكرد هدف پرسي آن مرگخوار بد و اَخ از كارش چي بوده ، و همينطور كه باد موهاش رو به پرواز در مياره به دليل اينكه در آخرين ترين قسمت قطار بود ، داشت به مخيلاتش فشار وارد ميكرد كه بتونه از فناوري پيشترفته ي مغزي اش استفاده كرده و راه حلي براي نجات در يابد. در همين حال پرسي ويزلي نزديك شد و به حالت دو نقطه دي ايستاد و گفت:
- خوبي ؟!

* ندايي شنيده شد كه ميگفت:
- اي پرسي خائن ! همانا اين منم! پنه لوپه ، هنوز نامه هايت را به ياد دارم، مياي منو بگيري يا لوت بدم !؟ *
پرسي نادم و پشيمان از اينكه چرا در دوران نوجواني سبك سري نشان داد و با وي دوست شد، دو نقطه پرانتز باز به واگن محل استراحت مرگخواري اش رفت.

.:. نزول ياران .:.
قطار همچنان به سمت عقب حركت ميكرد!... صداي جيغ و ويييغ محفلي ها هر لحظه بيشتر ميشد. ماندي در حالي كه داشت به وسايل خود نگاه ميكرد ، درخشش شي براقي را روي زمين احساس كرد، و همچون كلاغ به سمت آن شتافت ....
....گوپس....
مشتي همچين خيلي باحال به فك ماندي اصابت كرد و او را پخش زمين ساخت.
- بچه ها آرومتر ، بهتره غافلگيرشون كنيم !!
اين صداي جسي بود كه شنيده ميشد.
- بچه ها شما از جلو برين ، منم ميرم طرف ويولت !! ... مواظب واگن جلويي باشين....





ویرایش شده توسط جسيكا پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۰ ۲۱:۳۵:۳۶


Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۲۰:۵۶ شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۶
#34

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
پرسی که حوصله اش سر رفته بود ، به سمت محفلی ها هجوم میبره و اونها رو به ترتیب به واگن های قطار میبنده ؛ آلبوس اول قطار ، ادوارد بعدی ، ریموس ، سارا .

لرد سیاه که از خشم می غرید : چیکار میکنی ؟ چرا اون دختره ... بودلر رو نمیبندی ، آره ببندش همون واگن وسطیه که داغون بشه ... یالا !

پرسی بصورت به ویولت نگاه میکنه و با صدای زیر و بمی میگه : متاسفم ، کاری از دستم بر نمیاد ؛ و با مشاهده چهره سرخ شده مرگخواران پافشاری کرد : هوومک ... آره پشت قطار خوبه ، اینطوری خطری تهدیدت نمیکنه . بالاخره ویولت رو میبنده به واگن آخر و به سمت لرد سیاه به راه میفته که صدای زیر و دخترانه ای متوقفش میکنه : چرا ... چرا اون طلسم ماندانگاس رو منحرف کردی ؟ ... چرا کمکم کردی ؟

پرسی که هم خوشحال بود و هم تعجب کرده بود ، با بی توجهی گفت : خوب ... راستش اینکه ... بعدا در موردش صحبت میکنیم ، لبخندی زد و به سوی لرد سیاه رفت .

لرد از شادی در پوست خود نمی گنجید و لبخند کج و معوجی که لب هایش را اشغال کرده بود و یا اینکه سوراخ های مار مانند دماغش باز تر شده بود ، بر صحت این امر گواه بود ؛ با صدای سرد و بی روحی فریاد زد : گراپ قطار رو راه بنداز !

گراپ که ابلهانه میخندید سری تکان داد و دستان چون کشتی اش را دور قطار حلقه کرد و به سمت جلو فشار داد . به نظر نمی رسید که انرژی زیادی بابت این کار از او به هدر رفته باشد ، ولی قطار که گویا قصد فرار داشت ، با نهایت سرعت به درون تونل اصلی شتافت و از دید خارج شد ؛ البته صدای داد و فریاد عاجزانه دامبلدور که سعی داشت با تاب دادن ریش هایش به آن افزایش دهد ، هنوز شنیده میشد .

ماندانگاس در حالیکه سنجاق زنانه زیبایی را این دست و آن می کرد از گوشه تاریکی بیرون آمد و جیغ جیغ کنان گفت : ارباااابببب ... اربااااب ، دیدید چطوری جیغ جیغ میکردن ؟ قیافشونو دیدید ؟ این سنجاق رو دیدید ؟ برای اون دختره بودلر احمق بود ! و با طمع به ارباب خودش چشم دوخت .
پرسی که هنوز از خشمش نسبت به طلسمی که او به ویولت فرستاده بود کاسته نشده بود ، سنجاق را از دستش قاپید و با لحن خشنی گفت : احمق ، پیشنهاد میکنم توی ماموریت ها یه واکمن برای ضبط صدای مضحک و یه آینه برای دیدن قیافه بی ارزشت داشته باشی .

لرد سیاه که از رفتار او تعجب کرده بود ، زمزمه کرد : در هر صورت ، باید از اینجا بریم بیرون ... آراگوگ از پشت ! ما رو همراهی کن و گراپ از جلو ! هوای ما رو داشته باش ، راه بیفتین !


شششششپپپپپپپپپپپللللللللللللللللخخخخخخخخخ


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۹:۲۲ شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۶
#33

ماندانگاس فلچرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۰۸ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ جمعه ۲ دی ۱۴۰۱
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 433
آفلاین
یوهها هاا ها ...

در همین لحظه ریموس و ملت مخملی جلوی درب تونل وحشت ظاهر میشوند و با شنیدن صدا مخوف رداهای خود را خیس میکنند ، ویولت سرش را از بین ریش های دامبول که از ترس به بندری زدن افتاده بود بیرون آورد و گفت : این صدای چی بود ؟

آلبوس : نیدونم .. آخ آخ ... زیر نافم تیر کشید ( بابا بد فکر نکن ... چقدر شما ها بی تربیت شدین ) ... فکر کنم مثانه ام بازم مشکل پیدا کرده ؟

ریموس که با طلسم شلوار خیس شده اش را خشک میکرد ، گفت : بریم تو ... مرگخوارا اونجان .

و این چنین بود که طفلان محفل وارد تونل شدند .

- اه ، اینجا چقدر تاریکه ...
- آخ ... این چی بود ؟ ... هوی بکش عقب مرتیکه ...
- احساس میکنم جیب هام سبک شده ...
- بچه ها ما اومدیم تو ... کیف همراهمون نبود ؟

ناگهان یک اسکلت از گوشه دیوار قرمز میشه و سرو صدا کنان چشمانش به دور حدقه میجرخد : یو ها ها ها ...

ملت محفلی که برای بار دوم خود را خیس میکنند ، شروع به جیغ و داد میکنند که ناگهان چراغ ها برای لحظه ای روشن میشوند و ماندانگاس با کلی وسایل که از محفلی ها قرض گرفته نمایان میشود .

ملت محفلی : دامبول برگردیم مواد اولیه ( پوشک ) با خودمون بیاریم

دامبول که جو گیزر میشه شروع به سخنرانی میکنه : به جونه مامانم اینا ، من هرگز عقب نشینی نمیکنم . آخ ... مثانه ام ...

زمین شروع به لرزیدان میکنند ، محفلی ها به سرعت میخواهند جا به جا شوند که در همین لحظه چراغ ها روشن میشود و ملت محفلی قافل گیر میشوند ، همه آنها روی شیکم گراپ نشسته اند که خنده های شیطانی از خودش در میکنه .

لرد نگاهی به محفلی های حقیر میکند که یونیفرم هاشون و عوض کرده اند و به جای ققنوس عکس میکی موز بر سینه چسبانده اند و رداهای صورتی به تن کرده اند میکند و میگوید : حیف خاک کاهو ، بچه ها به قطار ببندینشون میخوایم قطار بازی کنیم ... دامبول و جلو ببیندید که خیلی فاز مثبت میده


ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۰ ۲۰:۰۰:۱۳


جونم فدای عشقم ، نفسم فدای رفقا ، شناسه ام هم فدای سر آرشام

[color=99


Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۹:۲۰ شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۶
#32

ادوارد بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از اینوره!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 475
آفلاین
آراگوك در آستانه ي درهاي بزرگ شهربازي وايستاده بوده و داشته براي خودش خواب مي ديده و توهم مي زده..
-: هوي..عنكبوت بوقي..پاشو ببينم پشمك نفهم..بدو زود بايد اينجا رو خراب كنيم و گرنه محفليها ميان..بجنب..
-آراگوك در اني لحظه از خواب بلند مي شه و پس از سي دقيقه مي فهمه كه چه روياي زيبايي ديده..و در مغر عنكبوتيش فكر مي كرد كه اگه مي شد چي مي شد( يه كسي پيدا مي شد..دلش)
ملت : جییییییغ!عنکبوت ... پشمک ... جمجمه! جیییییغ!
لرد: بريد همه مال خودتونه..هول نكنيد..نديد بديدها..فلچر..هرچي برداشتي نصف نصف..
اين صداها از يك چشمه ي نور عظيم به گوش مي رسيد و تمامي خلق رو در عجب فرو برده بود كه چه عجيبست كه منبع نور از خود صدا بيرون مي دهد.اما اين منبع نور كله ي كچل شخص جاپون رفته اي بود كه به اميد مودار شدن كله شو ليزر كرده بود اما بي نتيجه..
خلق به شدت از اين ور به اونور مي دويدند و جيغ مي كشيدند.تره ور هم داشت روي يك پشمك نقشي زيبا از آلبوس كبير مي كشيد.فلچر همچنان مشغول كاسبي شرافتمندانه ي خودش بود.لرد هم اين نهضت رو رهبري مي كرد. و همينطور كه مي رفت به يك دست فروش دوره گرد برخورد كرد كه لواشك مي فروخت:
-: اي بوقي بوق شده ي بوقي زاده از ناصرخسرو فرار كردي اينجا بساط پهن كردي؟..بگير..كروشيو..كروشيو..
-: پارسال بهار دسته جمعي رفته بوديم زيارت..!!
خلق حاضر در صحنه ناگهان توجهشوتن از يك منبع نوراني به يك منبع صوتي جلب مي شه كه به سرعت داشته وارد شهربازي مي شده. لرد با ديدن اين صحنه مرلينگاه لازم نمي شه چون لوشك نخورده بوده براي همين به سمت دوستانش مي دوئه تا اونا رو هوشيار كنه. تره ور كه همچنان سوار بر يك قو بوده و داشته روي آب براي خودش دور مي زده تا عقده هاي كودكيش را بپوشاند..فلچر كه حتي يك لحظه هم دست از شغل نمي كشيده و مدام در پي كسب روزي بوده..پشمك عظمي هم دچار جو زدگي شديد شده بوده و در توهم اين بوده كه مرد عنكبوتيه
وانت نيسان آبي رنگ ترمز شديدي مي كنه و باعث مي شه كه خلق محفلي لايك شاهين تيزپرواز از پشت ماشين به سمت ديوار مقابل ميل كنن.
آراگوك: ههه..ههه..كوچولوها اومدن!
اديب: بدبخت اون دوربين دوچشمي رو برعكس گرفتي ..عدسي شيئي و چشمي جاشون عوض شده..
آراگوك:
لرد : فرزندان من حال اين جوجه محفلي ها رو بگيريد...همشونو نابود كنيد...دومبولي كجايي بيا من حالتو بگيرم..
ناگهان يكي انبوه ريش از برابر چشمان كچل عبور مي كنه و تلپز در برابر ولدي فرود مياد..
ال: سلام..تام..خوبي..؟..هنوز هم كه مو درنياوردي..بدبخت جاپوني ها سرتو كلاه گذاشتن
فردي كچل: دومبولي ...ريشات چرا كم شدن؟..نكنه از ترس ريختن..آواداكداودا..
اديب: بيا آلبوس جان ( مثل يانگوم جان ديگه!) ..دستمال قدرتتو بگير..
آلبوس كبير دستمالشو مي گيره و ناگهان نيروي عظيمي در ناحيه شكمش حس مي كنه!!..باب كج نگاه نكنيد..ريشش روي شكمش بودهدامبلدور يه چرخي مي زنه و چوبش وبه حالت شلاقي تكون مي ده و يك ورد ارغواني رنگ به سمت لرد مي فرسته..(تيريپ كتاب پنج)
لرد هم جاخالي مي ده و بعد دست نوچه هاشو مي گيره و يك تغيير مكان ناگهاني مي ده و در مقابل يك تونل ظاهر مي شه كه روش با فونت سبز نوشته بود:
تونل وحشت!!
فرد كچل و نوچه هاش:


می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۷:۴۷ شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۶
#31

آراگوکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۰ پنجشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۴۴ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۸۷
از خوابگاه دختران بنا به دلایلی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 214
آفلاین
ملت : جییییییغ!عنکبوت ... پشمک ... جمجمه! جیییییغ!
آراگوگ که داشت چوبش رو در میاورد تا جنگ رو حمایت کنه یهو میپره روی یک ساحره!
زاخاریاس که سعی داشت آراگوگ رو بلند کنه متوجه میشه که آراگوگ دختره رو با تار به خودش چسبونده!!
زاخار : تصویر کوچک شده چه میشه کرد... بلند شو باب !
آراگوگ هم در حالی که ساحره بیچاره که هی جیغ میزد به پشتش چسبیده شروع میکنه به دویدن!
ملت :

از اون طرف جولیا داشت رو یک پشمک نقاشی آلبوس رو میکشید و از اون طرف هم ماندی داشت روی دیوار شعار " جادوگران برای همه به یک اندازه" رو مینوشت.

لرد ولدمورت یک طلسم به سوی یکی از وسایل شهر بازی فرستاد که یهو یک صدایی باعث جلب توجه تمامی مرگ خواران شد...!

عر عر عر عر عر عر عر!
ملت محفلی عر عر کنان در حالی که پشت یک وانت نشسته بودن جلوی ورودی شهر بازی پیاده میشن !
ریموس کوچولئه : ا ا ا ! بچه ها ... فانفاره فانفاره... بدوئین بدوئین
ملت مرگ خوار :

از اون طرف آلبوس که اسب های متحرک شهر بازی رو میبینه به این صورت در میاد : تصویر کوچک شده هوراااااا!
و بندری زنان به طرف اسب ها میره که یکم ارضا بشه !!

در اون طرف هم باقی محفلیا که درکشون اندازه کرم خاکیه میفهمن که رئیسشون رفته شروع میکنن به ماغ کشیدن و عر عر کردن و خلاصه جو رو خراب کردن.

از طرفی مانی که اعصابش خورد شده اول میره به محفلیا پوزه بند میزنه بعد با یک تیکه چوب اونا رو میبره آغول تا یکم ساکت بشن

لرد : شهر بازی رو بسوزونین!!! یوهاهاها...
ملت : جیییییییییییغ!


ویرایش شده توسط آراگوگ در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۰ ۱۸:۲۰:۰۴
ویرایش شده توسط آراگوگ در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۰ ۱۸:۲۵:۰۳
ویرایش شده توسط آراگوگ در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۰ ۱۸:۳۱:۴۱

وقتی �


Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۷:۳۶ شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۶
#30

تام ریدلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۲ پنجشنبه ۶ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۵۳ پنجشنبه ۶ دی ۱۳۸۶
از آنگباند
گروه:
کاربران عضو
پیام: 150
آفلاین
تصویر کوچک شده





پست آغازین جنگ !!


مکان : جنب بزرگراه نواب
لرد در حالی که با هیجان خاصی در حال صحبت با زاخاریاس هست با دست به نقشه محل جنگ اشاره میکنه .
- ببین باید از در اصلی وارد بشید و با خبر من علامت شوم رو ظاهر کنید و بعد ...
مانداگاس : ارباب جووون هورکراکس هات بیخیال شوو ... سی بار نقشه رو واسمون تعریف کردی
لرد نگاه " حیف بهت احتیاج دارم وگرنه میدونستم چی کارت کنمی " میندازه و دهنش رو باز میکنه حرفی بزنه که ناگهان ...

بوووووووووووووووق ... زارت زووورت ! شتلق !!!
سالازار یک چشمش رو باز میکنه و به صحنه تصادفهای پی در پی نگاه میکنه .

بووووووووووووق ... دیـــــــــــشـــــــت دوووووف !!
اییییییییییییی ... بوووووووووق .. دیییییییییییییینگ !!

جولیا : اووووه اوووه ! چی شد اینجا ؟!
ببوببوببو ببو ببو ببو :
- ( راننده پراید بزن بغل )
ببو ببو ببو ببو
همه ماشینا چون پراید هستن میزنن بغل
مامور اهنمایی و رانندگی : آقای لرد شما باید مبلغ تمام این خسارات رو بدید ... اینم صورت حسابتون !
مانداگاس : جوووون ؟؟ ماااااااااااا ... چرا ؟
مامور کلاهش رو برمیداره و ادامه میده :
- چون شما دقیقا بغل بزرگراه در حال قدم زدن بودید و ملت با دیدن شما گرخیدن و این تصادف وحشتناک رو ایجاد کردید .
ایییییییییییییی ... دوووووووووف !!
آراگوگ یه تار کلفت میندازه و کل ماشینها رو میکشه گوشه اتوبان تا خسارتهای بیشتری به بار نیاد .

جولیا : اقا دربست شهربازی ...

یک ساعت و دو دقیقه و سه ثانیه بعد
مکان : شهربازی ویزاردلند

- آقا نکن ... آقا جووون چی کار میکنی ؟؟ نکن آقا ...
- جیییییییییییییییغ ... ای مرتیکه بی ناموس چی کار میکنی ؟؟
- آقا هوووول ندید ...

مامور فروش بلیط جلو میاد و فریاد میزنه :
- آقایون خانوما آروم حیوان ... به دلیل تکمیل ظرفیت شهربازی متاسفانه باید منتظر باشید فعلا ...
- جییییییییغ ... آقا نکن ! هول نده ...
- آقا خوب راست میگه دیگه ... نکن ! الان جا باز میشه همتون میرید داخل !

دو ساعت و سه دقیقه بعد
زاخاریس یک بستنی و یک پشمک از بوفه کش میره و به سمت مکان مشخص شده حرکت میکنند .
آراگوگ : بچه ها این جا چقدر باحال بوده ... اون چیزه چیه داره رو هوا؟؟ روی تار عنکبوت داره راه میره ؟؟
سالازار : آیکیوت اندازه تارهات بیشتر نیست ... به اون میگن ترن هوایی

زاخی : بچه ها همین جا باید صبر کنیم ... رسیدیم انگار !
ماندی : خوب من برم یه چرخ بوقی بزنم تا ارباب دستور حمله رو بده
جولیا : آیییییییی ...
ماندی : چی شد عزیزم ؟
جولیا : سووووخت !! میشوژه !!
ماندی : چی ؟؟
جولیا : وقتش شده انگار ...
سالی : الان وسط این جمعیت وقت گیر اوردی؟؟
جولیا : وقت جنگ منظورمه

لحظه ای بعد علامت شوم بالای سر جمعیتی که در حال فرار بودند ظاهر شده بود .



Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۸:۳۸ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۵
#29

رابستن لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۵۲ یکشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۶
از آمپول می ترسم !!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 646
آفلاین
داستان جدید

ــ آخ جون میریم شهر بازی !
ــ بچه آروم بگیر انقدر هم جیغ و ویغ نکن ببینم ...عزیزم آماده شدی ؟
ــ آره .
بدین ترتیب کل خانواده ی سه نفره از خونه می زنن بیرون و به سمت شهربازی راه می افتن . خانواده ی یاد شده خانواده ای هستند عبارتند از : بلا ، رودولف و مانتی . البته به غیر از این ها عموی مانتی یعنی رابستن به علاوه ی گل گوشتخوار ، گیاه دست آموز خانواده هم همراه با آن ها به شهر بازی می رود .

چند دقیقه بعد ، داخل شهر بازی .
صدای جیغ ملت موسیقی متن را فراگرفته می باشد . بلا در حال خوردن پشمکی می باشد و رودولف داره به ساحره های جوان داخل شهربازی نگاه می کنه که رابستن میاد جلوش .
رودولف : ای بابا بیا کار بذار فیض ببریم .
رابستن : خب...من یه صحبتی با بلاتریکس داشتم.
رودولف که تسلیم شده : باشه باشه .
مانتی یه مشت می زنه به باباش و در حالی که به ترن هوایی اشاره می کنه میگه : بابایی اون چیه ؟
رودی : چی ؟
مانتی : اون بزرگه .
رودی : ها اون...ترن هواییه .
مانتی با لحنی ملتمسانه : می ریم سوارش بشیم ؟
رودی با قاطعیت : نــــــه ! خطرناکه ! بذار بریم اون اسبارو سوار شو ، ببین چقدر خوشگله ...
مانتی در حالی که پاشو روی زمین میزنه و جیغ می کشه : من ترن هوایی می خوام ! من ترن هوایی می خوام !
رودولف محکم می زنه توی گوش مانتی و با عصبانیت می گه : پسر لوس ننر ! الآن بر می گردیم خونه .
بلا با لحن تهدید آمیزی به رودولف میگه : به چه حقی می زنی تو گوش بچه ؟
شترق !
و بدین سان رودولف جواب خویش را می گیرد و همراه با مانتی و رابستن و گل گوشتخوار با اکراه به سمت ترن هوایی میره . مانتی با خوش حالی جلوتر از باباش راه می ره . بلا هم به دلیل نامعلومی به سمتی از شهربازی که برادران زیادی در آن تجمع کرده بودند رهسپار می شه .
چند دقیقه هنگام خرید بلیت :
رودولف : آقا سه تا بلیت بده .
مانتی : برای چی سه تا ؟ خودت نمی خوای بیای بابایی ؟
رودولف : آقا ...چار تا بلیت بده .
بلیت فروش چهار تا بلیت می ده دست رودولف و میگه : یک گالیون .
رودولف در حالی که صداش در سرتاسر مملکت شهر بازی می پیچه : یک گالیون ؟
ملت با تعجب به رودولف نگاه می کنن ، رودولف هم متوجه این قضبه می شه وصداشو میاره پایین : مطمئنی یک گالیون ؟ من همین یه ماه پیش با خانوم بچه ها اومدم پنج سیکل بود که .
بلیت فروش : می خوای بخواه نمی خوای برو رد کارت ملت تو صف منتظرن .
بدین سان رودولف یک گالیون از جگرش جدا می کنه ومی ده به بلیت فروش ، رابستن هم عین بوق وایستاده بود فقط به این صورت : رودولف وبلیت فروش رو نگاه می کرد .

چند دقیقه بعد داخل ترن هوایی .
مانتی با خوش حالی : چرا راه نمی افته ؟
رودولف با آزرده خاطری : الآن راه می افته .
صدای غرشی شنیده و ترن هوایی به حرکت درآمد .
مانتی : آخ جون راه افتاد !
رودولف : خدا رحم کنه .
چهره های سه نفر داخل ترن :
رابستن :
رودولف :
مانتی :
گل گوشتخوار :
ترن داشت به صورت وارونه حرکت می رکد که یهو برق شهربازی می ره و ترن به صورت ثابت باقی می مونه .


ادامه دارد ...




Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۴:۳۸ یکشنبه ۵ آذر ۱۳۸۵
#28

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
این داستان ادامه پست سنت مانگو می باشد و در این تاپیک دیگر ادامه نخواهد داشت!(ادامش یه جای دیگس!!)

بعد از ظهری آفتابی بود. بیمارستان سنت مانگو مثل همیشه شلوغ و پر سر و صدا بود. اما ولدی در یک اتاق ساکت با خیال راحت نشسته بود و در حال دیدن فیلم مورد علاقه اش " آرایشگاه زیبا " بود که به تازگی در آن بازی کرده بود. 5 مرگ خوارش را نیز به زور پای تلوزیون نشانده بود!
مرگ خوارا:
ولدی:
ناگهان در اتاق زده میشه و سارا در حالی که یک سینی پر از قرص و آمپول به همراه یک پارچ قرمز رنگ توی دستش بود میاد تو!
ولدی که تا اون زمان به این حالت بوده با اومدن سارا خودشو جمع و جور می کنه. می ره روی یه صندلی میشینه و یه قیافه این جوری به خودش می گیره!
ولدی:
_برنامه امروز چیه؟؟
سارا یه نگاهی به ولدی که از بس خودشو گرفته بود داشت می ترکید و یه نگاهی هم به مرگ خوارا که خیلی خوشحال بودن از دست ولدی راحت شدن میندازه.
_می خوام بریم شهربازی ویزاردلند!
_من باید مرگ خوارامو با خودم ببرم! تنها هیچ جا نمی آم!
سارا دوباره یه نگاهی می اندازه به مرگ خوارا که حالا داشتن با ایهام و اشاره می گفتن نه، تو رو خدا، ما نمی خواییم بیایم!
_باشه...فقط هزینه اومدنشون با خودشونه! وزارت فقط برای مریض بودجه می ده!
ولدی:
_ای ول وزارت! اشکال نداره قبول می کنیم....میان همشون میان!
بلیز:
_ارباب، فکر نمی کنید یه چند وقتی می شه که حقوق ما رو ندادید؟!
ولدی عصبانی می شه و چوب دستی شو میگره طرف بلیز و میگه:
_کارد بخوره به اون شیکم! همین 2 3 روز پیش بود که صندوق قرض الحسنه مرگ خوارا رو خالی کردید! یکی بزنم اون چشات در بیاد؟
بلیز:
بالاخره به هر زوری شده ولدی مرگ خوارا رو راهی کنه، چون ولدی حق داشت یه دفعه با سارا می رفت دیگه بر نمی گشت!
راه افتادن! از خیابونها گذشتن تا بالاخره وسایل بازی غول پیکر شهر بازی از دور پدیدار شد. وقتی به نزدیکی درب اونجا رسیدن ولدی به لوسیوس اشاره کرد که بره براش پشمک بخره! لوسیوس که می خواست مقاومت کنه و نره با دیدن چوب دستی ولدی راضی شد و رفت براش خرید!
وارد محوطه شدند. خورشید در حال غروب کردن بود و منظره قشنگی را بوجود آورده بود. صدای موزیک اکشنی همه جا پخش شده بود که همه رو به وجد می آورد.
اونها از جلوی دکه های اسباب بازی و کلبه های بازی و مسابقه رد می شدند. ولدی حسابی جو گیرز شده بود. آخه تو عمرش غیر از سیاهی و تاریکی چیزی ندیده بود بچم!
_من می خوام سوار اون چیز گرده خیلی بزرگه بشم! بعد هم سوار اون که شبیه باسیلیسکه هی این ور اون ور میره!
_این ها همشون اسم دارن! اون که می گی گرده اسمش چرخ و فلکه و اون هم باسیلیسکه سالازار نیست ترن هواییه!
_خیله خب بابا...حالا این برا ما کلاس می زاره که مثلا اسم اینا رو می دونه! هرچی می خواد باشه!
حالا مرگ خوارا یکی یکی عاشق وسایل بازی شده بودن:
_منم می خوام سوار شم! یا لا....یالا!
بالاخره می رن بلیط می گیرن و ولدی و 5 تا مرگ خواراش می دوئن طرف چرخ و فلک! حالا سر جا دعوا شده بود:
_ من می خوام کنار ولدی بشینم! برو اون ور!
_نخیر....من معاونشم...من باید کنارش باشم!
_نه این حقه منه! من از همه بیش تر بهش وفادار بودم! من معاون چند تا ولدی بودم! برید کنار....
5 نفری ریخته بودن روی یه صندلی که کنار ولدی بشینن ولی ای دل غافل که ولدی اون وسط له شد!
سارا یه داد از اون داد باحالا می زنه که باعث میشه مرگ خوارا برن کنار و ولدی به این صورت می یاد بیرون!
_حد رو رعایت کنید! خانمها یه طرف آقایون یه طرف!
آرامینتا و بلاتریکس یک طرف میشینن! و بلیز و بادراد هم یک طرف! لوسیوس بد بخت هم چون معاون ولدی نبوده میشینه کف زمین! سارا یه نگاهی این جوری میندازه بهشون و می گه:
_خب پس من کجا بشینم؟؟
آرامینتا و بلاتریکس:
بعد یه ذره جمع و جور تر میشین و سارا کنارشون میشینه! دستگاه به راه می افته! وقتی که خیلی بالا میرهن ولدی از یه طرف خم میشه که پایینو ببینه:
_اااا اینجا چقدر بلنده! چه باحاله!
و گردن باداراد میگیره تا بلندی رو نشونش بده! اما از شانس بد، بادراد که از ارتفاع می ترسیده جیغ بنفشی می کشه!
کم کم ولدی دیگه خیلی داشته خم میشده که یه دفعه بلا می گه:
_ارباب خدای نکرده زبونم لال یه کم دیگه خم شید نفله شدید ها؟ از اینجا بیافتید مردنتون حتمیه! دیگه حتی به هورکراکس ها هم کاری نداره! جونتونو ایکی ثانیه میگیره!
ولدی یه نموره می ترسه و مثل بچه آدم میشینه روی صندلی!
خلاصه اونها خیلی از چرخ و فلک لذت می برن! در اون بین هم ولدی پشمکشو تموم می کنه! حالا نوبت ترن بود! سارا قبل از سوار شدن بهشون هشدار می ده که خیلی خطرناکه و ممکنه یه حوادثی براشون پیش بیاد اما گوش اونها بدهکار نبود و تنها بادراد سوار نشد!
_من می مونم اینجا براتون دست تکون می دم!
اونها سوار می شن..... ولدی کمربندشو نمی بنده!
_من نمی افتم....این که اصلا خطرناک نیست.... من می تونم خودمو نگه دارم!
و لج می کنه و راحت روی صندلی لم می ده و منتظر میشه که راه بیافته.....
اما چشتون روز بد نبینه، کمر بند نبستن ولدی همانا و میون زمین و هوا شدن هم همانا!
_یکی این کمربند لامسبو ببنده! دستام کنده شد....
این ترن هواییه غول پیکر برعکس می شد و همراه با اون داد و فریاد های ولدی هم 5 برابر می شد. تا بالاخره وایستاد.
ولدی:
_تا تو باشی که به حرف من گوش بدی!
وقتی از ترن پیاده شدن رفتن که برن طرف رستوران تا شام بخورن که یه دفعه اون بچه هایی که عمرشون توی شهربازی گذشته رو دیدن که 24 ساعته اونجا تلپ بودن! و برای همدیگه دست تکون دادن....
اون روز روز خوبی بود و ولدی جدا از ترن هوایی بهش خوش گذشت. در راه برگشت:
_راستی بچه ها می دونستید چوب دستیم الکیه! سنت مانگو همه چوب دستی ها رو از مریضا جمع می کنه!
مرگ خوارا که کلی با اون چوب دستی الکی چوب خشک مورد تهدید قرار گرفته بودن به این حالت به دوربین نگاه میکنن :

این داستان ادامه دارد خفن تر.........


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۵ ۱۵:۰۴:۱۹
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۵ ۱۵:۰۵:۰۹







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.